This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌼✨جمعه تون شاد و زیبا
🍁✨و سرشار
💕✨ازعشق و آرامش
🌼✨امیدوارم
🍁✨سلامتی، خوشبختی
💕✨ مهمـان
🌼✨خونه هاتون
🍁✨و لبخنـد
💕✨مهمـان
🌼✨نگاهتـون باشـه
🍁✨روز خوبی داشتـه باشیـد.
@Bookscase 📚👈
🍁✨و سرشار
💕✨ازعشق و آرامش
🌼✨امیدوارم
🍁✨سلامتی، خوشبختی
💕✨ مهمـان
🌼✨خونه هاتون
🍁✨و لبخنـد
💕✨مهمـان
🌼✨نگاهتـون باشـه
🍁✨روز خوبی داشتـه باشیـد.
@Bookscase 📚👈
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #738 رو به آینه برگشت و سنگین گفت: - من هنوز باهات قهرمااا... چند دقیقه پیش یادم رفته بود!!! یک تای ابرویش را بالا رفت که هانا ادامه داد: - زیپ این لباس بد باز و بسته میشه...کمکم کن بازش کنم بی حرف جلو آمد و…
#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#739
کنارش نشستم گفتم :
- این چه حرفیه !!!!....کنت جون منو نجات داد.....اگه نبود....
- دیاکو آشفته به صورتم نگاه کرد....
- کی گفته جون تو رو نجات داده !!!.....اون ادما دنبال کنت بودن !
...سرم و یکمی کج کردم و با اخم گفتم :
- پس چرا بعد از تیر خوردن کنت افتادن دنبال ما ؟!
کارلوس - چون دنبال هر دوی شمان....تو و کنت !
هر دو نگاهمون به صورت کارلوس کشیده شد....که دیاکو سوال منو پرسید !....
- از کجا میونی دنبال هر دو تا شونن ؟!
- قبل از اینکه وارد راهرو بشم....مردی که این دو نفر و تعقیب میکرد....با موبایلش حرف میزد...تو حرفاش گفت که کنت و می کشم....دختره رو براتون میارم !
- نفهمیدی رئیسشون کیه ؟!
- هنوز نه !
فنجان سرامیکی که روی میز بود را برداشت...
نگاهم به میز مقابل منو دیاکو افتاد که دو فنجان قهوه رویش بود !.....
کمی به جلو خم شدم و یکی را برداشتم که کارلوس گفت :
- جالبه !....تا اینجا با هم اومدیم و هنوز اسم همو نمیدونیم !
ما چون اسمشو میدنستیم سوالی نکردیم !
لبخندی زدم و گفتم :
- اسم من هاناست....هانا مارینو !.....این ادم اخمو هم که می بینی اسمش دیاکو.....عه...دیاکو سالواتوره !
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#739
کنارش نشستم گفتم :
- این چه حرفیه !!!!....کنت جون منو نجات داد.....اگه نبود....
- دیاکو آشفته به صورتم نگاه کرد....
- کی گفته جون تو رو نجات داده !!!.....اون ادما دنبال کنت بودن !
...سرم و یکمی کج کردم و با اخم گفتم :
- پس چرا بعد از تیر خوردن کنت افتادن دنبال ما ؟!
کارلوس - چون دنبال هر دوی شمان....تو و کنت !
هر دو نگاهمون به صورت کارلوس کشیده شد....که دیاکو سوال منو پرسید !....
- از کجا میونی دنبال هر دو تا شونن ؟!
- قبل از اینکه وارد راهرو بشم....مردی که این دو نفر و تعقیب میکرد....با موبایلش حرف میزد...تو حرفاش گفت که کنت و می کشم....دختره رو براتون میارم !
- نفهمیدی رئیسشون کیه ؟!
- هنوز نه !
فنجان سرامیکی که روی میز بود را برداشت...
نگاهم به میز مقابل منو دیاکو افتاد که دو فنجان قهوه رویش بود !.....
کمی به جلو خم شدم و یکی را برداشتم که کارلوس گفت :
- جالبه !....تا اینجا با هم اومدیم و هنوز اسم همو نمیدونیم !
ما چون اسمشو میدنستیم سوالی نکردیم !
لبخندی زدم و گفتم :
- اسم من هاناست....هانا مارینو !.....این ادم اخمو هم که می بینی اسمش دیاکو.....عه...دیاکو سالواتوره !
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#740
چپ چپ نگام کرد و بعد نگاه اخم آلودش رو به کارلوس دوخت
: - میخوای بگی قبل از این اسم منو وزنم و نمیدونستی و؟!....از همه جا بی خبری ؟!
- از کجا باید میدونستم ؟!
پوزخند کوتاهی رو لب دیاکو نشست و گفت :
- ببین من همه چی و میدونم....میدونم میخوای چه معامله ای با فرانسچکو بکنی !
با خونسردی جرعه ای از فنجانش را نوشید و گفت :
- چه معامله ای ؟!
- در ازای مشروباتی که بهش میدی....ازش مواد مخدر میگیری......جیب گنده ای برای خودتون دوختین !
ناباور به هر دو نگاه میکردم.....اونی که منو نجات داد تو کار مواد؟!!!....چی دارم می شنوم؟!
کارلوس اخم هایش را در هم کشید و در حالی که چشم هایش را ریز میکرد....موشکافانه به چهره دیاکو خیره شد !
- برو سر اصل مطلب...چه قدر میخوای ؟!
- نگفتم که حق السکوت بگیرم !
- پس چی ؟!
- میخوام باهات معامله کنم !....یه معامله ی پر سود
و ادامه داد :
- جزئیاتش و بعدا بهت میگم
هانا با بهت به دیاکویی که براحتی با یه قاچاقچی مواد مخدر از معامله ی پر سود حرف میزد خیره شد...
با خود گفت:
-چطور میتونه انقدر بی خیال راجب این چیزا حرف بزنه؟!
خیلی دلش میخواست او را بازخواست کند و دلیل اینکارش را بپرسد.... اما می دانست وقتی که نفر سومی در میان باشد نمی تواند حتی یک کلمه از زبانش بیرون بکشد!!!!
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#740
چپ چپ نگام کرد و بعد نگاه اخم آلودش رو به کارلوس دوخت
: - میخوای بگی قبل از این اسم منو وزنم و نمیدونستی و؟!....از همه جا بی خبری ؟!
- از کجا باید میدونستم ؟!
پوزخند کوتاهی رو لب دیاکو نشست و گفت :
- ببین من همه چی و میدونم....میدونم میخوای چه معامله ای با فرانسچکو بکنی !
با خونسردی جرعه ای از فنجانش را نوشید و گفت :
- چه معامله ای ؟!
- در ازای مشروباتی که بهش میدی....ازش مواد مخدر میگیری......جیب گنده ای برای خودتون دوختین !
ناباور به هر دو نگاه میکردم.....اونی که منو نجات داد تو کار مواد؟!!!....چی دارم می شنوم؟!
کارلوس اخم هایش را در هم کشید و در حالی که چشم هایش را ریز میکرد....موشکافانه به چهره دیاکو خیره شد !
- برو سر اصل مطلب...چه قدر میخوای ؟!
- نگفتم که حق السکوت بگیرم !
- پس چی ؟!
- میخوام باهات معامله کنم !....یه معامله ی پر سود
و ادامه داد :
- جزئیاتش و بعدا بهت میگم
هانا با بهت به دیاکویی که براحتی با یه قاچاقچی مواد مخدر از معامله ی پر سود حرف میزد خیره شد...
با خود گفت:
-چطور میتونه انقدر بی خیال راجب این چیزا حرف بزنه؟!
خیلی دلش میخواست او را بازخواست کند و دلیل اینکارش را بپرسد.... اما می دانست وقتی که نفر سومی در میان باشد نمی تواند حتی یک کلمه از زبانش بیرون بکشد!!!!
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#741
موبایل کارلوس دومرتبه صدایش بلند شد.....این بار ظاهرا برایش پیامی فرستاده شد....که بالافاصله جوابش را داد....
هانا نگران کنت بود به همین خاطر دوباره سوالِ بی جوابش را پرسید :
- نگفتی....حال کنت چطوره ؟!
کارلوس موبایلش را روی میز گذاشت و گفت :
- یکمِ دیگه صبر کن خودت می بینیش !
- یعنی چی ؟!
- بزودی با چند تا از محافظاش میان اینجا !
دیاکو با خشم پرسید : - تو بدونه اینکه بگی.....میخوای بیاریش اینجا ؟!....ور دلِ ما ؟!
هانا با اعتراض گفت : عیبش چیه دیاکو ؟!
با خشم نگاهش را به چشمان هانا دوخت.....داغ کرد و گفت :
- عیبش چیه ؟!......این مردک سر تا پاش عیبه !....در به در دنبالش میگردن....بعد بیاد بیخ گوش ما...که ما رو ام به خطر بندازه ؟!
کارلوس - فراموش نکن اونا دنبال کنت و هانا با هم میگردن !...پس فرقی نمیکنه.....در هر صورت جفت شون تحت تعقیبن !
دیاکو برآشفت و گفت :
- من میخوام بدونم این یارو به قول شما کننننننتتتتتت......با این همه مال و منال.....یه جایی تو این شهر خراب شده نداره شب اونجا بمونه ؟!
کارلوس جدی و قاطع جواب داد :
- داره....ولی همشون الان تحت نظرن.....به غیر از اون فرودگاه....هتل ها.....بیمارستانا....هر جایی که مربوط به مسافرا میشه رو دارن میگردن !....تنها جایی که برای جفت شون امنه همینجاست !
کلافه کف هر دو دستش را روی صورتش کشید.....با خشم از جا برخواست....در حالی که دندان روی دندان می سایید.....راه می رفت....
هانا قدم های او را وجب میکرد.....و در حالی که فنجان قهوه اش را به صورتش نزدیک می کرد....
آهسته غر زد :
رژه ی الاحضرت همایونی شروع شد !
همین کافی بود تا نگاه تیز دیاکو نصیبش بشود....نگاهی که به خوبی به هانا می فهماند....که همه چیز را شنیده است !
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#741
موبایل کارلوس دومرتبه صدایش بلند شد.....این بار ظاهرا برایش پیامی فرستاده شد....که بالافاصله جوابش را داد....
هانا نگران کنت بود به همین خاطر دوباره سوالِ بی جوابش را پرسید :
- نگفتی....حال کنت چطوره ؟!
کارلوس موبایلش را روی میز گذاشت و گفت :
- یکمِ دیگه صبر کن خودت می بینیش !
- یعنی چی ؟!
- بزودی با چند تا از محافظاش میان اینجا !
دیاکو با خشم پرسید : - تو بدونه اینکه بگی.....میخوای بیاریش اینجا ؟!....ور دلِ ما ؟!
هانا با اعتراض گفت : عیبش چیه دیاکو ؟!
با خشم نگاهش را به چشمان هانا دوخت.....داغ کرد و گفت :
- عیبش چیه ؟!......این مردک سر تا پاش عیبه !....در به در دنبالش میگردن....بعد بیاد بیخ گوش ما...که ما رو ام به خطر بندازه ؟!
کارلوس - فراموش نکن اونا دنبال کنت و هانا با هم میگردن !...پس فرقی نمیکنه.....در هر صورت جفت شون تحت تعقیبن !
دیاکو برآشفت و گفت :
- من میخوام بدونم این یارو به قول شما کننننننتتتتتت......با این همه مال و منال.....یه جایی تو این شهر خراب شده نداره شب اونجا بمونه ؟!
کارلوس جدی و قاطع جواب داد :
- داره....ولی همشون الان تحت نظرن.....به غیر از اون فرودگاه....هتل ها.....بیمارستانا....هر جایی که مربوط به مسافرا میشه رو دارن میگردن !....تنها جایی که برای جفت شون امنه همینجاست !
کلافه کف هر دو دستش را روی صورتش کشید.....با خشم از جا برخواست....در حالی که دندان روی دندان می سایید.....راه می رفت....
هانا قدم های او را وجب میکرد.....و در حالی که فنجان قهوه اش را به صورتش نزدیک می کرد....
آهسته غر زد :
رژه ی الاحضرت همایونی شروع شد !
همین کافی بود تا نگاه تیز دیاکو نصیبش بشود....نگاهی که به خوبی به هانا می فهماند....که همه چیز را شنیده است !
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#742
کمی بعد زنگ آیفون به صدا در آمد !.....
کارلوس و دیاکو با هم به سمت آیفون رفتند....
وقتی چهره ی بی حال کنت را از تصویری که آیفون نشان میداد دیدند....کارلوس دستش را روی دکمه آیفون فشار داد و در را باز کرد.....
نگاه تند دیاکو ، هانا را هدف گرفت و گفت :
- برو تو اتاق
هنوز حرفش تمام نشده بود که اسلحه اش را از پشت کمرش برداشت.....
چشمان هانا گشاد شد.....از جا برخاست و دو قدم به سمت آنها برداشت و با وحشت رو به دیاکو گفت :
- تو که نمیخوای بکشیش ؟!
دیاکو با حرص چشمانش را روی هم فشرد و گفت :
- برای آدمی که عزرائیل منتظر یه فرصت تا دماغشو بگیره.....بفرستش به درک ...کسی اسلحه نمیکشه !....محض احتیاطه !....لازم نکرده نگران یه جنازه باشی !
دیاکو به شدت روی کنت حساس شده بود...
هانا خیالش راحت شد.... برگشت و در حالی که لبخندش را قورت میداد....به سمت راهرو رفت....
و به دیوار تکیه زد.....
صدای باز شدن در را شنید.....و بعد از آن صدای محافظان کنت را....
از پشت دیوار راهرو سرک کشید تا ببیند چه خبره است....
دو مرد زیر بغل کنت را گرفته بودند و یک مرد دیگر پشت سرشان ایستاده بود...
کنت سرش پایین بود....و به سختی قدم بر میداشت.....لباس خون آلودش را که دید....
از دیوار فاصله گرفت و با نگرانی به سمت آنها قدم برداشت.....وقتی حالش را جویا شد....متوجه شد که گلوله را از بدن او خارج کرد و بخیه کرده اند.....
اما کنت خون زیادی از دست داده و بیهوش بود.....
کارلوس آنها را به سمت یکی از اتاق ها راهنمایی کرد....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#742
کمی بعد زنگ آیفون به صدا در آمد !.....
کارلوس و دیاکو با هم به سمت آیفون رفتند....
وقتی چهره ی بی حال کنت را از تصویری که آیفون نشان میداد دیدند....کارلوس دستش را روی دکمه آیفون فشار داد و در را باز کرد.....
نگاه تند دیاکو ، هانا را هدف گرفت و گفت :
- برو تو اتاق
هنوز حرفش تمام نشده بود که اسلحه اش را از پشت کمرش برداشت.....
چشمان هانا گشاد شد.....از جا برخاست و دو قدم به سمت آنها برداشت و با وحشت رو به دیاکو گفت :
- تو که نمیخوای بکشیش ؟!
دیاکو با حرص چشمانش را روی هم فشرد و گفت :
- برای آدمی که عزرائیل منتظر یه فرصت تا دماغشو بگیره.....بفرستش به درک ...کسی اسلحه نمیکشه !....محض احتیاطه !....لازم نکرده نگران یه جنازه باشی !
دیاکو به شدت روی کنت حساس شده بود...
هانا خیالش راحت شد.... برگشت و در حالی که لبخندش را قورت میداد....به سمت راهرو رفت....
و به دیوار تکیه زد.....
صدای باز شدن در را شنید.....و بعد از آن صدای محافظان کنت را....
از پشت دیوار راهرو سرک کشید تا ببیند چه خبره است....
دو مرد زیر بغل کنت را گرفته بودند و یک مرد دیگر پشت سرشان ایستاده بود...
کنت سرش پایین بود....و به سختی قدم بر میداشت.....لباس خون آلودش را که دید....
از دیوار فاصله گرفت و با نگرانی به سمت آنها قدم برداشت.....وقتی حالش را جویا شد....متوجه شد که گلوله را از بدن او خارج کرد و بخیه کرده اند.....
اما کنت خون زیادی از دست داده و بیهوش بود.....
کارلوس آنها را به سمت یکی از اتاق ها راهنمایی کرد....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#743
با صدای کمی بلندتری رو به کارلوس که حالا در راهرو بود گفت :
- پانسمان داری ؟!
که او هم بلند جواب داد :
- تو آشپزخونه یه جعبه هست....اونو بردار
به سمت اشپزخانه قدمی برداشت که دیاکو بازوی او را گرفت و اخم آلود پرسید :
- کجا ؟!
- میخوام برم چند تا پانسمان و ضدعفونی بردارم
دیاکو چهره اش را جمع کرد و گفت :
لازم نکرده !
- دیــــــاکــــــــو
- دیاکو و زهرمار !.....این مرتیکه به تو چه ربطی داره که نگرانشی ؟!
- جونمو نجات داده !
نگاه عصبی اش را از هانا گرفت و با کلافه گی پنجه اش را شانه وار بین موهایش کشید و گفت :
- باز میگه جونمو نجات داد !....اونی که جون تو رو نجات کارلوس بود....نه این !....اگه کارلوس نبود که همونجا هر دو تا تونو......
با غیظ حرف خودش را خورد و گفت :
-میری تو اتاقت....بیرونم نمیای !...نمیخواد نگران این مرتیکه باشی....اگه تا الان طاقت آورده....زنده می مونه !
- تو از کجا میدونی ؟!
دیاکو از کوره در و رفت و گفت :
- چون صد بار برام اتفاق افتاده !
هانا جا خورد و گفت : چی ؟!
- نخود چی !....میگم کارلوس زخمش و ضدعفونی کنه.....این همه مرد تو این خونه هست معنی نداره تو بری به این یارو دست بزنی !
با چشمانی گشاد شده به او خیره شد و گفت :
- مگه میخوام چیکار کنم باهاش ؟!
- همون که گفتم......برو تو اتاقت.....بیشتر از این با اعصاب من بازی نکن !
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#743
با صدای کمی بلندتری رو به کارلوس که حالا در راهرو بود گفت :
- پانسمان داری ؟!
که او هم بلند جواب داد :
- تو آشپزخونه یه جعبه هست....اونو بردار
به سمت اشپزخانه قدمی برداشت که دیاکو بازوی او را گرفت و اخم آلود پرسید :
- کجا ؟!
- میخوام برم چند تا پانسمان و ضدعفونی بردارم
دیاکو چهره اش را جمع کرد و گفت :
لازم نکرده !
- دیــــــاکــــــــو
- دیاکو و زهرمار !.....این مرتیکه به تو چه ربطی داره که نگرانشی ؟!
- جونمو نجات داده !
نگاه عصبی اش را از هانا گرفت و با کلافه گی پنجه اش را شانه وار بین موهایش کشید و گفت :
- باز میگه جونمو نجات داد !....اونی که جون تو رو نجات کارلوس بود....نه این !....اگه کارلوس نبود که همونجا هر دو تا تونو......
با غیظ حرف خودش را خورد و گفت :
-میری تو اتاقت....بیرونم نمیای !...نمیخواد نگران این مرتیکه باشی....اگه تا الان طاقت آورده....زنده می مونه !
- تو از کجا میدونی ؟!
دیاکو از کوره در و رفت و گفت :
- چون صد بار برام اتفاق افتاده !
هانا جا خورد و گفت : چی ؟!
- نخود چی !....میگم کارلوس زخمش و ضدعفونی کنه.....این همه مرد تو این خونه هست معنی نداره تو بری به این یارو دست بزنی !
با چشمانی گشاد شده به او خیره شد و گفت :
- مگه میخوام چیکار کنم باهاش ؟!
- همون که گفتم......برو تو اتاقت.....بیشتر از این با اعصاب من بازی نکن !
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
8راه ڪار براے انگیزه دادن به خود🫂
۱.از راحت طلبے دست بڪش: 🤞🏿
از سختے دادن به خود نترسید،از اینڪه گام هاے متفاوت بردارید هراس به دل راه ندهید و به دنبال آموزش و یادگیرد باشید
۲.بپذیرےد ڪه اشتباه جزئے از وجود انسان است :👏🏽
اگر مسیر را اشتباه رفتید از روے لجاجت همان جا نایستید،اشتباهتان را بپذیرید و بازگردید
۳.به دور دست ها نگاه ڪنید:👀
مسیر موفقیت از ترسیم چشم انداز میگذرد.
۴.شاد باشید: 🥳
شادے یڪے از بال هاے پرواز انسان و از اڪسیرهاے جادوییِ انگیزه است، فرمول شاد بودن ساده است،دیگران را شادڪنید به همان میزان شاد خواهید بود
۵.برای خودتان هم وقت بگذارید:⌛️
براے خودتان زمانے خاص اختصاص دهید و حتے براے خودتان جایزه تعیین ڪنید ڪه سبب افزایش انگیزه خواهد بود
۶.به تمام ڪسانے ڪه به شما گفته اند نمیتوانید فڪر ڪنید و انگیزه و اراده تان را محڪم تر ڪنید🎞
۷.آینده و گذشته را خیلے جدے نگیرید:
فڪر ڪردن زیاد درباره آینده محصولے جز اضطراب به ارمغان نخواهد آورد و فڪر به گذشته افسردگے به بار خواهد اورد.
۸.بعد از شڪست دست از تلاش نڪشید: 💪🏽
گاهے براے رسیدن به گنج یک ڪلنگ دیگر باقے است ڪه به زمین بزنید.
@Bookscase 📚👈
۱.از راحت طلبے دست بڪش: 🤞🏿
از سختے دادن به خود نترسید،از اینڪه گام هاے متفاوت بردارید هراس به دل راه ندهید و به دنبال آموزش و یادگیرد باشید
۲.بپذیرےد ڪه اشتباه جزئے از وجود انسان است :👏🏽
اگر مسیر را اشتباه رفتید از روے لجاجت همان جا نایستید،اشتباهتان را بپذیرید و بازگردید
۳.به دور دست ها نگاه ڪنید:👀
مسیر موفقیت از ترسیم چشم انداز میگذرد.
۴.شاد باشید: 🥳
شادے یڪے از بال هاے پرواز انسان و از اڪسیرهاے جادوییِ انگیزه است، فرمول شاد بودن ساده است،دیگران را شادڪنید به همان میزان شاد خواهید بود
۵.برای خودتان هم وقت بگذارید:⌛️
براے خودتان زمانے خاص اختصاص دهید و حتے براے خودتان جایزه تعیین ڪنید ڪه سبب افزایش انگیزه خواهد بود
۶.به تمام ڪسانے ڪه به شما گفته اند نمیتوانید فڪر ڪنید و انگیزه و اراده تان را محڪم تر ڪنید🎞
۷.آینده و گذشته را خیلے جدے نگیرید:
فڪر ڪردن زیاد درباره آینده محصولے جز اضطراب به ارمغان نخواهد آورد و فڪر به گذشته افسردگے به بار خواهد اورد.
۸.بعد از شڪست دست از تلاش نڪشید: 💪🏽
گاهے براے رسیدن به گنج یک ڪلنگ دیگر باقے است ڪه به زمین بزنید.
@Bookscase 📚👈
مرد و رمال
📝 زنی غمگین و افسرده نزد حکیمی آمد و از همسرش گله کرد و گفت: “همسر من خود را مرید و شاگرد مردی میداند که ادعا دارد با دنیاهای دیگر در ارتباط است و از آینده خبر دارد.
این مرد که الان استاد شوهر من شده هر هفته سکهای طلا از شوهرم می ستاند و به او گفته که هر چه زودتر با یک دختر جوان ازدواج کند و بخش زیادی از اموال خود را به این دختر ببخشد! و شوهرم قید همه سالهایی را که با هم بودهایم زده است و میگوید نمیتواند از حرف استادش سرپیچی کند و مجبور است طبق دستورات استاد سراغ زن دوم و جوان برود.”
حکیم تبسمی کرد و به زن گفت: “چاره این کار بسیار ساده است. استاد تقلبی که میگویی بنده پول و سکه است. چند سکه طلا بردار و با واسطه به استاد قلابی برسان و به او بگو به شوهرت بگوید اوضاع آسمان قمر در عقرب شده و دیگر ازدواج با آن دختر جوان به صلاح او نیست و بهتر است شوهرت نصف ثروتش را به تو ببخشد تا از نفرین زمین و آسمان جان سالم به در برد! ببین چه اتفاقی میافتد!”
چند روز بعد زن با خوشحالی نزد حکیم آمد و گفت: “ظاهرا سکههای طلا کار خودش را کرد. چون شب گذشته شوهرم با عصبانیت نزد من آمد و شروع کرد به بد گفتن و دشنام دادن به استاد تقلبی و گفت که او عقلش را از دست داده و گفته است که اموالش را باید با من که همسرش هستم نصف کنم. بعد هم با قیافهای حقبهجانب گفت که از این به بعد دیگر حرف استاد تقلبی و بیخردش را گوش نمیکند!”
حکیم تبسمی کرد و گفت: “تا بوده همین بوده است. شوهر تو تا موقعی نصایح استاد تقلبی را اطاعت میکرد که به نفعش بود. وقتی فهمید اوضاع برگشته و دستورات جدید استاد تعهدآور و پرهزینه شده، بلافاصله از او رویگردان شد و دیگر به سراغش نرفت. همسرت استادش را به طور مشروط پذیرفته بود. این را باید از همان روز اول میفهمیدی.
بهترین داستانهای کوتاه و آموزنده👇👇👇
قفسه کتاب📚
@Bookscase 📚👈
📝 زنی غمگین و افسرده نزد حکیمی آمد و از همسرش گله کرد و گفت: “همسر من خود را مرید و شاگرد مردی میداند که ادعا دارد با دنیاهای دیگر در ارتباط است و از آینده خبر دارد.
این مرد که الان استاد شوهر من شده هر هفته سکهای طلا از شوهرم می ستاند و به او گفته که هر چه زودتر با یک دختر جوان ازدواج کند و بخش زیادی از اموال خود را به این دختر ببخشد! و شوهرم قید همه سالهایی را که با هم بودهایم زده است و میگوید نمیتواند از حرف استادش سرپیچی کند و مجبور است طبق دستورات استاد سراغ زن دوم و جوان برود.”
حکیم تبسمی کرد و به زن گفت: “چاره این کار بسیار ساده است. استاد تقلبی که میگویی بنده پول و سکه است. چند سکه طلا بردار و با واسطه به استاد قلابی برسان و به او بگو به شوهرت بگوید اوضاع آسمان قمر در عقرب شده و دیگر ازدواج با آن دختر جوان به صلاح او نیست و بهتر است شوهرت نصف ثروتش را به تو ببخشد تا از نفرین زمین و آسمان جان سالم به در برد! ببین چه اتفاقی میافتد!”
چند روز بعد زن با خوشحالی نزد حکیم آمد و گفت: “ظاهرا سکههای طلا کار خودش را کرد. چون شب گذشته شوهرم با عصبانیت نزد من آمد و شروع کرد به بد گفتن و دشنام دادن به استاد تقلبی و گفت که او عقلش را از دست داده و گفته است که اموالش را باید با من که همسرش هستم نصف کنم. بعد هم با قیافهای حقبهجانب گفت که از این به بعد دیگر حرف استاد تقلبی و بیخردش را گوش نمیکند!”
حکیم تبسمی کرد و گفت: “تا بوده همین بوده است. شوهر تو تا موقعی نصایح استاد تقلبی را اطاعت میکرد که به نفعش بود. وقتی فهمید اوضاع برگشته و دستورات جدید استاد تعهدآور و پرهزینه شده، بلافاصله از او رویگردان شد و دیگر به سراغش نرفت. همسرت استادش را به طور مشروط پذیرفته بود. این را باید از همان روز اول میفهمیدی.
بهترین داستانهای کوتاه و آموزنده👇👇👇
قفسه کتاب📚
@Bookscase 📚👈
دوستان عزیز به دلیل مشکلی که پیش اومده امشب رمان گذاشته نمیشه.... عذر میخوام🌹🌹🌹
سفر زندگی
زندگی جاده ایست که هیچگاه پایانی ندارد
جاده ای که با به دنیا آمدنت آغاز میشود و پایانی ندارد
جاده ای که در قدم های اول متوجه ی پیچ و خم جاده نمیشوی و با اسباب بازی رویایی ات فقط جاده را طی میکنی
کمی از جاده که میگذرد چشمانت باز میشود و پیچ و خم و مشکلات مسیر پیموده نشده را میبینی در اولین نگاه میترسی و در دومین نگاه توقف میکنی اما در نگاه بعدی چشمانت به جز مشکلات و پیچ و خم ها راه هموار را هم میبیند و به امید آن راه هموارپیمودن پیچ و خم ها را به جان میخری
یکی یکی پیچ و خم ها را طی میکنی در طول مسیر گاهی خسته میشوی گاهی به زمین میوفتی و گاهی در چاله میوفتی و گاهی می ایستی به مسیری که پیمودی و مسیری که باقی مانده مینگری
و به خود برای مسیری که پیمودی افتخار میکنی
و با امید بیشتر مسیر باقی مانده را طی میکنی.
اما یه جایی از تنها طی کردن مسیر خسته میشوی
در همان جایی که هستی مینشینی و با خود به فکر فرو میروی
یک دفعه عطر کسی را حس میکنی و کم کم گرمای دستانش را در دست خود حس میکنی چشمانت را بیشتر که باز میکنی یک نفر
از جنس مهربانی
از جنس همراه
از جنس همسفر را
درکنار خود میابی
دستت را میگیرد و آرام در گوشت میگوید از این به بعد باهم مسیر را طی میکنیم.
تو هم پس از فکر کردن قبول میکنی و بقیه ی مسیر ر ا طی میکنی
البته این دفعه دونفری
پیچ خم ها را باهم طی میکنید و به مسیری هموار میرسی
حال پس از آن مسیر را دو نفری میدوی
و بعد از پیمودن آن مسیر طولانی به طبیعتی زیبا و لذیذ میرسی
حال دیگر وقت آن رسیده که همراه همسفرت از آن طبیعت زیبا لذت ببری
بهترین داستانهای کوتاه و آموزنده👇👇👇
قفسه کتاب👉
📚 @Bookscase 📚
زندگی جاده ایست که هیچگاه پایانی ندارد
جاده ای که با به دنیا آمدنت آغاز میشود و پایانی ندارد
جاده ای که در قدم های اول متوجه ی پیچ و خم جاده نمیشوی و با اسباب بازی رویایی ات فقط جاده را طی میکنی
کمی از جاده که میگذرد چشمانت باز میشود و پیچ و خم و مشکلات مسیر پیموده نشده را میبینی در اولین نگاه میترسی و در دومین نگاه توقف میکنی اما در نگاه بعدی چشمانت به جز مشکلات و پیچ و خم ها راه هموار را هم میبیند و به امید آن راه هموارپیمودن پیچ و خم ها را به جان میخری
یکی یکی پیچ و خم ها را طی میکنی در طول مسیر گاهی خسته میشوی گاهی به زمین میوفتی و گاهی در چاله میوفتی و گاهی می ایستی به مسیری که پیمودی و مسیری که باقی مانده مینگری
و به خود برای مسیری که پیمودی افتخار میکنی
و با امید بیشتر مسیر باقی مانده را طی میکنی.
اما یه جایی از تنها طی کردن مسیر خسته میشوی
در همان جایی که هستی مینشینی و با خود به فکر فرو میروی
یک دفعه عطر کسی را حس میکنی و کم کم گرمای دستانش را در دست خود حس میکنی چشمانت را بیشتر که باز میکنی یک نفر
از جنس مهربانی
از جنس همراه
از جنس همسفر را
درکنار خود میابی
دستت را میگیرد و آرام در گوشت میگوید از این به بعد باهم مسیر را طی میکنیم.
تو هم پس از فکر کردن قبول میکنی و بقیه ی مسیر ر ا طی میکنی
البته این دفعه دونفری
پیچ خم ها را باهم طی میکنید و به مسیری هموار میرسی
حال پس از آن مسیر را دو نفری میدوی
و بعد از پیمودن آن مسیر طولانی به طبیعتی زیبا و لذیذ میرسی
حال دیگر وقت آن رسیده که همراه همسفرت از آن طبیعت زیبا لذت ببری
بهترین داستانهای کوتاه و آموزنده👇👇👇
قفسه کتاب👉
📚 @Bookscase 📚
یک روانشناس آمریکایی ميگه:
وقتی وارد جمعی ميشويد كه كسی پُر از انرژی منفی در آن جمع هست، بدون شك تا يك هفته مورد اصابت تشعشعات منفی آن آدم هستيد.
در اينگونه مواقع ؛
١- اگر امكان ترک محيط بود سريعا خارج شويد.
٢- اگر مانديد تا حداقل يک هفته از گرفتن تصميمات مهم در هر زمينه ای خودداری كنيد و سعی كنيد با ورزش و مدیتیشن به دفع اين تشعشعات بپردازيد.
در غير اينصورت: شما آنگونه رفتار كرده ايد كه نفر منفی ميخواسته شما رفتار كنيد.
يعنی: شكست در كار، درگيری خانوادگی، از هم گسيختگی بنيان خانواده، بدرفتاری با فرزند، شكست در درس و...
نگذاريد تا فرد منفی بر شما پيروز گردد.
@Bookscase @Bookscase @Bookscase @Bookscase
وقتی وارد جمعی ميشويد كه كسی پُر از انرژی منفی در آن جمع هست، بدون شك تا يك هفته مورد اصابت تشعشعات منفی آن آدم هستيد.
در اينگونه مواقع ؛
١- اگر امكان ترک محيط بود سريعا خارج شويد.
٢- اگر مانديد تا حداقل يک هفته از گرفتن تصميمات مهم در هر زمينه ای خودداری كنيد و سعی كنيد با ورزش و مدیتیشن به دفع اين تشعشعات بپردازيد.
در غير اينصورت: شما آنگونه رفتار كرده ايد كه نفر منفی ميخواسته شما رفتار كنيد.
يعنی: شكست در كار، درگيری خانوادگی، از هم گسيختگی بنيان خانواده، بدرفتاری با فرزند، شكست در درس و...
نگذاريد تا فرد منفی بر شما پيروز گردد.
@Bookscase @Bookscase @Bookscase @Bookscase
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #743 با صدای کمی بلندتری رو به کارلوس که حالا در راهرو بود گفت : - پانسمان داری ؟! که او هم بلند جواب داد : - تو آشپزخونه یه جعبه هست....اونو بردار به سمت اشپزخانه قدمی برداشت که دیاکو بازوی او را گرفت و اخم…
#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#744
- همه این کارات برای اینکه من باهاش رقصیدم!...فقط یه رقص ساده بود
دیاکو خواست چیزی بگوید که کارلوس سراسیمه از اتاق خارج شد و به سمت انها آمد....
- تو که هنوز اینجایی.....کنت بخیه اش باز شده....دوباره داره خون ریزی میکنه !
نگاه متعجب هر دو به کارلوس افتاد....هانا جعبه کمک های اولیه را پیدا کرد و شتابان به سمت در اتاق رفتند....
کارلوس که وارد شد دیاکو دستش را جلوی هانا گرفت و گفت :
- خودم دوباره بخیه اش و میزنم
که هانا پرسید : - مگه بلدی ؟!
دیاکو با لحنی مملو از حرص گفت :
- نترس....کنت عزیـــــــــز زنده می مونه !
چشم غره ای به هانا رفت و داخل شد....
هانا با اینکه عصبانی بود اما از حسودی کردن های او خنده اش گرفت....
و برای اینکه جلوی خودش را بگیرد... لپش را گاز گرفت و وارد شد....
کنت روی تخت دراز کشیده و غرق خون بود.... وحشت زده به پیکر بی جان او خیره شد.....
پیراهن خون الودش کنار تخت افتاده بود....و محافظان با چهره هایی در هم بالای سرش ایستاده بودند.....بیهوش بود و چیزی نمی فهمید...
یکی از محافظان با یک دستمال روی زخمش را گرفته بود تا بلکه خون کمتری از دست بدهد !.....
دیاکو با اخم بالای سرش قرار گرفت و از کارلوس خواست چند دستمال تمیز بیاورد.....
کارلوس فورا دستمال اورد....
همانطور که به هانا خیره شده بود گفت : اونجا خشکت نزنه....جعبه رو بیار
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#744
- همه این کارات برای اینکه من باهاش رقصیدم!...فقط یه رقص ساده بود
دیاکو خواست چیزی بگوید که کارلوس سراسیمه از اتاق خارج شد و به سمت انها آمد....
- تو که هنوز اینجایی.....کنت بخیه اش باز شده....دوباره داره خون ریزی میکنه !
نگاه متعجب هر دو به کارلوس افتاد....هانا جعبه کمک های اولیه را پیدا کرد و شتابان به سمت در اتاق رفتند....
کارلوس که وارد شد دیاکو دستش را جلوی هانا گرفت و گفت :
- خودم دوباره بخیه اش و میزنم
که هانا پرسید : - مگه بلدی ؟!
دیاکو با لحنی مملو از حرص گفت :
- نترس....کنت عزیـــــــــز زنده می مونه !
چشم غره ای به هانا رفت و داخل شد....
هانا با اینکه عصبانی بود اما از حسودی کردن های او خنده اش گرفت....
و برای اینکه جلوی خودش را بگیرد... لپش را گاز گرفت و وارد شد....
کنت روی تخت دراز کشیده و غرق خون بود.... وحشت زده به پیکر بی جان او خیره شد.....
پیراهن خون الودش کنار تخت افتاده بود....و محافظان با چهره هایی در هم بالای سرش ایستاده بودند.....بیهوش بود و چیزی نمی فهمید...
یکی از محافظان با یک دستمال روی زخمش را گرفته بود تا بلکه خون کمتری از دست بدهد !.....
دیاکو با اخم بالای سرش قرار گرفت و از کارلوس خواست چند دستمال تمیز بیاورد.....
کارلوس فورا دستمال اورد....
همانطور که به هانا خیره شده بود گفت : اونجا خشکت نزنه....جعبه رو بیار
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚