Telegram Web Link
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#745


آستین های پیراهنش را بالا زد....و قبل از هر کاری دست هایش را در روشویی اتاق شست....

خواست به کنت نزدیک شود که یکی از محافظان سد راهش شد و گفت :

- ما نمی تونیم بزاریم شما بخیه بزنید

عصبی پوزخند زد و جواب داد:

- پس به هوشش بیارید تا اخرین حرفاشو بزنه !....چند تا محافظ کودن مثل شما داشته باشه نیازی به دشمن نداره !

جان کنت برای دیاکو هیچ اهمیتی نداشت....تنها به خاطر هانا بود که میخواست به او کمک کند....

محافظی که جلوی دیاکو ایستاده بود عصبانی شد و خواست قدمی به سمت او بردارد که کارلوس جلو آمد و بین دیاکو و او قرار گرفت...

دستش را تخت سینه محافظ گذاشت...مرد را به عقب هل داد و گفت :

- اگه میخوای اربابت زنده بمونه....به جای اینکه احماقتت و به رخ بکشی بهتره دهن گشادت و ببندی....تا نجات پیدا کنه !

یکی از محافظان جلو آمد و بازوی محافظ را گرفت و به او دستور داد از اتاق خارج شود....

مرد با خشم نگاهی به دیاکو و کارلوس انداخت و با بی میلی به ناچار از اتاق بیرون رفت !

دیاکو شروع به بخیه زدن کرد.....کارش که تمام شد....به سمت روشویی رفت تا دستانش را بشورد....

قرار شد یکی از محافظین کنار کنت بماند....و بقیه از اتاق خارج شدند....

دیاکو دست هانا را گرفت و به اتاقشان رفتند....در را که بست گفت :

- نبینم بری تو اتاق کنت !....از اینجا به بعدش دیگه به ما ربطی نداره !

🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹


رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#746

هانا که از گیر دادن های دیاکو خسته شد بود یک قدم به سمت او برداشت و گفت :

- دیگه داری شورشو در میاریاااا.....اعتماد نداری بگو اعتماد ندارم !....خلاص

دیاکو اخم هایش را در هم کشید و گفت :

- چرت و پرت نگو.....محافظاش احمقن....دیدی که.....سر بخیه زدن چه ادا و اصولی در اوردن...نمیخوام سر تو، بفرستم شون جهنم

و ادامه داد : - احتمال داره یه خائن بین اینا باشه !

تا اسم خائن را آورد هانا جا خورد و با شک پرسید:

- همینجوری میگی یا یه چیزی دیدی ؟!

نگاه تندی به هانا انداخت و گفت :

- کِی رو هوا حرف زدم که این باره دومم باشه ؟!

هانا که نگاه او را دید سکوت کرد.....

- همین یارو که ادا در می آورد...زیادی با گوشیش بازی میکنه !....بدجوری مشکوکه !

- شما شاید ما رو قبول نداشتی باشی....ولی من مثل چشمام بهت اعتماد دارم

لحنش دلخور بود.....و چپ چپ به هانا نگاه کرد

و هانا عمیقا ناراحتیش را حس کرد.....خواست از او دلجویی کند که تقه ای به در اتاق خورد....

دیاکو هانا را از در دور کرد و بدون اینکه در را باز کند گفت :

- بله ؟!

- در و باز کن دیاکو کارت دارم

صدای کارلوس بود

در را که باز کرد کارلوس وارد شد....

وقتی نگاهش به چهره عصبی دیاکو و صورت گرفته هانا افتاد گفت :

- انگار وسط بحث اومدم ؟!

هانا - چه بحثی ؟!....داشتیم حرف میزدیم !

- مشخصه !

و پوزخند معناداری زد.....

🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹


رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#747

- گرسنه نیستین ؟!

هانا - چرا....خیلی زیاد...اینجا چیزی هست درست کنیم ؟!

کارلوس - هست....یه فکری برای شام می کنیم

خواست در را باز کند که دیاکو دستش را روی در گذاشت نگاه کارلوس به چهره او افتاد که گفت :

- یه مسئله مهم تری هست که باید حل کنیم

با خونسردی جواب داد: می شنوم

- محافظای کنت و چه قدر می شناسی؟!

اخم کمرنگی روی صورتش نشست و پرسید

- چطور ؟!

- یکی شون بدجور سرش تو گوشیِ....وقتی مخالفت کرد کنت و بخیه بزنم....فهمیدم یه جای کار می لنگه....وگرنه چرا باید به ما که پناهشون دادیم بی اعتماد باشن ؟!

کارلوس - بعید نیست باز شدن بخیه کنت کارِ اینا باشه....

هانا - کنت از وقتی اومد اینجا بی هوشه....درسته ؟

کارلوس برای تایید سرش را به پایین مایل کرد

هانا- پس خیلی راحت میتونن اینکار و بکنن

کارلوس - باید هر چه سریع تر بفهمیم با اینا چند چندیم....اگه خائن باشن نه فقط برای کنت....برای ما ام بد میشه

نگاه خیره دیاکو را که روی خودش دید گفت :

- تو نقشه داری ؟

پوزخند جذابی زد و گفت :

-اره....اگه مو به مو اجرا بشه...میتونیم بفهمیم با کیا طرفیم

هانا و کارلوس هر دو با کنجکاوی به دیاکو نگاه کردن....که گفت :

- کارلوس....تو میری تو اتاق کنت....و با رئیس محافظا تنها صحبت میکنی....بهش بگو امکان نداره بدون اینکه خائنی بین ما باشه....این ادما وارد مراسم بشن و بخوان کنت و به قتل برسونن !...بهتره برای احتیاط این دو نفر و زیر نظر بگیره....بهش بگو منم حواسم به این زن و شوهر هست تا خائن و پیدا کنیم

- قبل از اینکه اینا رو بگی... بگو یکی از محافظا رو بفرسته واحد پایین که اگر لو رفتیم زودتر بهمون خبر بده !....تاکید کن از این موضوع به جز خودتون کسی خبر دار نشه !

🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹


رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#748

- خودتم به بهانه محافظت از کنت کنارش بمون...نباید با اینا تنهاش بزاریم....

هانا پرسید :

- قطعا یکی از این دو تا رو میفرسته پایین....ولی از کجا بفهمیم کی خائنه ؟!

- محافظی که جلوی منو گرفت.... از وقتی وارد این خونه شده....یا داره به یکی پیام میده....یا تلفنش زنگ میخوره...با چشم خودم دیدم که گوشیش و سایلنت کرد....تا صدای زنگش جلب توجه نکنه !

و ادامه داد : - یه بارم دیدم که رئیسشون بهش تذکر داد تا گوشیش و ساکت کنه !....اگه رئیس خائن باشه... همین محافظ و میفرسته پایین تا جلو چشم ما نباشه و بیشتر از این شک نکنیم....اما اگه محافظ دومی رو فرستاد یعنی پاکه....و فقط محافظ اولی خائنه !....در هر دو صورت موقعیت برای پیدا کردن خائن و دستگیریش برامون جور میشه !

- مسئله زمانه....نباید وقت و از دست بدیم...هر چه سریع تر باید خائن و گیر بیاریم....هر لحظه ممکنه اینجا لو بره !

کارلوس حرف او را تایید کرد و گفت :

- من همین الان میرم سراغ رئیسشون

- ما ام میریم آشپزخونه شام درست کنیم ! ....

کارلوس به سمت در برگشت که دیاکو بازوی او را گرفت... ایستاد و سوالی به او نگاه کرد

دیاکو- قبل از اینکه بری....این هندزفری رو بزار تو گوشت....باید با هم در ارتباط باشیم.....کارلوس هندزفری کوچکی که رنگ پوست بود را در گوشش گذاشت و بعد از فعال کردن آن....برای آخرین بار به آنها نگاه کرد و از اتاق خارج شد....

به محض خروج او از اتاق، هانا خواست چیزی به دیاکو بگوید....

که دیاکو دستش را روی دهان او گذاشت....و به دیوار چسباند....

چشمان هانا از تعجب و حیرت تا آخرین حد گشاد شد....تقلا میکرد تا دیاکو رهایش کند

🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹


رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍩🍭عادت هائى كه معجزه می‌کنند🍭🍩
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌      ‌‌‌‌‌‌‌‌
💚با ملايمت = سخن بگوئيد،
💛عــمــيـــق = نفس بكشيد،
❤️شــــــيــك = لباس بپوشيد،
💙صـبـورانه = كار كنيد.
💜نـجـيـبـانه = رفتار كنيد،
💚هــمـــواره = پس انداز كنيد،
💛عــاقــلانـه = بخوريد،
❤️كــــافـــى = بخوابيد،
💙بى باكانه = عمل كنيد،
💜خـلاقـانـه = بينديشيد،
💚صـادقانه = عشق بورزید،
💛هوشمندانه = خرج كنيد،  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌      ‌‌‌‌‌‌‌‌
خوشبختی یک سفر است,نه یک مقصد.هیچ زمانی بهتر از حال برای شادی وجودندارد.زندگی کنید و از حال لذت ببرید

@Bookscase 📚👈
با رفتارت طوری فریاد بزن که
نیازی به حرف زدن نداشته باشی ..

@Bookscase 📚👈
کروز کرینگتون :
راهی برای فرار ا‌ز این عشق وجود نداشت . خیلی تلاش کردم ، اما چیزی جز ناکامی نصیبم نشد . آیا من در اندازه لی لاکیت بودم ؟ نه . آیا لی لا تمام راز های زندگی من را می‌دانست ؟ نه . آیا اگر آنها را می‌دانست عاشق من می‌ماند ؟ احتمالاً نه . او حتماً از من متنفر میشد و من این را نمی‌خواستم .

.....#رمان 😍👌

@Bookscase 📚👈
نام رمان احساس گمشده

ژانر پلیسی عاشقانه

پارت۱
من سرگرد آراد نادری پلیس خشکی که همه جا به شوخ بودن میشناختنش به غیر از اداره که خیلی جدی بود همه جا شوخ بود و مخ همه رو میخورد و همه رو رودبر میکرد من تو همه مءموریتام موفق بودم واثه همین خیلی مغرور شده بودم اما ۲ سال پیش بود که من تعغییر کردم تازه از معموریت برگشته بودم که دیدم برام پیام تسلیت فرستادند رفتم خونه تا در رو باز کردم با جسد غرق در خون خوانوادم مواجه شدم برادرم خواهرم پدرم مادرم همه با ۱ تیر تو سرشون مرده بودند فقط یک خواهرم زنده مونده بود باون پزشکه و تو بیمارستان کار میکنه از فکر بیرون اومدم از اتاق بیرون زدم رفتم تو حیاط شروع به قدم زدنکردم


کانال قفسه کتاب به دوستان خود معرفی کنید 🌷

@Bookscase 📚👈
احساس گم شده پارت ۲ بیحوصله داشتم قدم میزدم دستامو کرده بودم تو جیبم داشتم حیاط اداره رو متر میکردم فرزام دست گذاشت رو شونم سلام آراد جونم سلام فرزام چی شده سرهنگ کارمون داره چی کار نمیدونم رفتیم سمت اتاق سرهنگ کرمی احترام گذاشت شبیه قورباقه احترام میزاشت

#پارت_دوم

@Bookscase 📚👈
احساس گمشده پارت ۳ وارد شدیم احترام گذاشتیم سرهنگ رشیدیی تعارف کرد که بشینیم بعد شروع کرد به توضیح راجب ۱ پرونده جدید خوب ببینید بچه ها من شما رو صدا کردم که برید واثه پرونده جدید سرهنگ رشیدی مردی بود که تو جنگ خانوادش رو از دست داده بود و ۶۰ سالش بود من و فرزام از ۱۰ سالگی با هم دوست بودیم سرهنگ شروع کرد گفت یک باند قاچاق هست که این باند تو کار مواد اعضای بدن فروش انسان قاچاق اسلحه فرزام از بیرون با نیروها همکاری میکنه آرادم تو باند نفوذ میکنه

#پارت_سوم

@Bookscase 📚👈
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #748 - خودتم به بهانه محافظت از کنت کنارش بمون...نباید با اینا تنهاش بزاریم.... هانا پرسید : - قطعا یکی از این دو تا رو میفرسته پایین....ولی از کجا بفهمیم کی خائنه ؟! - محافظی که جلوی منو گرفت.... از وقتی وارد این…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#749

دیاکو هندزفری کوچکی را از گوش هانا بیرون آورد....و آرام لب زد :

- بدون اینکه چیزی بگی غیر فعالش کن....باشه ؟!

هانا سرش را به نشانه مثبت به پایین مایل کرد....هندزفری را که غیر فعال کرد گفت :

- چته دیاکو ؟!....چرا ایـنــجـوری میکنی ؟!....ترسیدم !

برای دلجویی از او پیشانی اش را بوسید و گفت :

- مجبور شدم

به قهوه ی دلخواهش خیره شد و گفت :

- گفتم غیر فعالش کنی چون نمیخوام حرفایی که میخوام بزنم کارلوس بشنوه !....بهش اعتماد ندارم

هانا دست به سینه ایستاد.....و پوکر فیس به دیاکو نگاه کرد....

- اگه بهش اعتماد نداری پس چرا نقشه ات و گفتی ؟!....شاید کارلوسم با اینا همدست باشه !

جمله آخرش را با کنایه گفت !

- مجبوریم بیاریمش تو تیم خودمون.....اگه قرار باشه جلوی این سه نفر و بگیریم....یکی باید بهم کمک کنه !

دلخور جواب داد :

- دست شما درد نکنه دیگه.....هویج بودم و خبر نداشتم ؟!

دیاکو اخم هایش را در هم کشید و گفت :

- باز چرت و پرت گفتی دختر ؟!....به هیچ وجه نمیخوام دست این عوضیا بهت بخوره...اگه مجبور به درگیری بشیم یکی باید حواسش به این مِیت رو به قبله باشه یا نه ؟!

هانا وقتی منظورش را از میت فهمید با اعتراض گفت :

- دیـــــــاکــــــو

چشمانش را در کاسه چرخاند و جواب داد :

- خیلی خب باشه.....میت نه...... کــنــت ارگــانــزا

کنت ارگانزا را با غیظ خاصی ادا کرد!
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#750

هانا با خنده پرسید :

- تو چرا انقدر به کارلوس بد بینی ؟!

نگاه جدی اش را به لبخند هانا دوخت و جواب داد :

- چون میدونم کیه !

- بگو منم بدونم

- این آدمی که می بینی فاز کمک کردن برداشته....یکی از اعضای مافیای اسپانیاست !...اونم نه از این سیاه لشکرا !.....از اون دونه درشتاش !

لبخند بر لبان هانا خشکید...و رنگش پرید...

نگاه دیاکو از لب های او به چشمان قهوه ایش کشیده شد....چشمانی که رنگ نگرانی به خود گرفته بودند...

بازوانش را گرفت و رو به او گفت:

- حالت خوبه؟!... چیشدی یهو؟!

هانا بدوت توجه به سوال دیاکو، بی اختیار گفت :

- پس رئیس بزرگ راست میگفت!

تا اسم رئیس بزرگ آمد....اخم بر صورت دیاکو پررنگ شد....

- چی گفته بهت ؟!

- گفت خیلی زود از مافیای اسپانیا میان سراغم !

- مگه از نعش من رد بشن !

لحنش مملو از خشم بود....

هانا زیر لب گفت: - خدا نکنه...

دومرتبه کلافه پرسید....

- نمی فهمم.... تو چه ربطی به مافیای اسپانیا داری ؟

- گفتش یکی از محلی ها، اون شب چند تا مرد خارجی ، دور و بر خونه مون دیده... که اسپانیولی حرف میزدن


⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#751


- به رئیس بزرگ اعتماد ندارم !

- دوباره چرا ؟!

- از کجا معلوم همه این دسیسه ها کار خودش نباشه ؟!

- دیوونه اس صد میلیون دلار بده منو پیدا کنین ؟!....اگه میخواست که تو همون موقع....

وقتی نگاه غضبناک دیاکو را دید بقیه جمله اش را قورت داد !

- شاید تو یه چیزی داری که برای اون خیلی مهمه....برای همین دستور داده تا صحیح و سالم بیارنت ایتالیا

هانا که انگار چیزی یادش آمده باشد خیره به دیاکو گفت :

- وقتی ازش پرسیدم چرا برای پیدا کردنم جایزه گذاشته...گفت به کمک تو میتونم چند برابر پولی که برای پیدا کردنت دادم بدست بیارم !

دیاکو بشکنی در هوا زد و گفت :

- بفرما !....پس اونی که دستور دزدیدن تو رو داده رئیس بزرگ بوده !

- ولی یه دختر سه ساله چه سودی به حالش داشته ؟!

- شاید در ازای تو یه چیزی از خانواده ات میخواسته...که با دزدیدنت به دست می آورده !

هانا به فکر فرو رفت که ناگهان از ترس اینکه فکرش درست باشد به دیاکو نزدیک شد و گفت :

- نکنه اون چیزی که دنبالشن دست مامانم باشه....اونم میدونه که مامانم زنده اس میخواد از طریق من ازش بگیره ؟!

- مادرت زن باهوشیه....این همه سال جوری تو امریکا مخفی شده بود که هیچکس نفهمید زنده اس....خود منم به زور پیداش کردم !

- این رئیس بزرگ ادم باهوشیه... خواست منو ازت دور کنه.... چون میدونه نقشه اش و بهم میریزم!!!

- مطمئنی؟!

- اره.... از همون اولم از من خوشش نمی اومد... به زور عضو این سازمان شدم

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#752

و ادامه داد :

- این قضیه باشه برای بعد... الان مسئله مهم تری داریم....باید تکلیمون و با اینا یه سره کنیم

- درسته

- بیا بریم شام و اماده کنیم....عجیبه که تا الان گشنت نشده !

- ده بار تا الان گشنم شده....از بس که چیزای عجیب غریب اتفاق میوفته از گشنگی یادم میره

لبخند کجی زد و گفت :

- حواست باشه کارلوس رو دیدی عادی رفتار کنی...انگار نه انگار که میدونی چه کاره اس !....درضمن...کم حرص نخوردم از دستت امشب....هانا بازی تعطیل

دست به سینه رو به ایستاد و گفت :

- هانا بازی یعنی چی ؟!

- هانا بازی یعنی لجبازی....سر سفید بودن...ممنوع !

دیاکو جلوتر از او به سمت در قدم برداشت....

که هانا با حرص در حالی که ادای دیاکو را در می آورد....آرام گفت :

- هانا بازی...ممنوع !

که بلافاصله شنید :

- ادای منم در نیار زلزله !

با تعجب به قد و قامت او خیره شد و در دلش گفت :

-بسم ا... این بشر پشت سرشم چشم داره !

با هم به آشپزخانه رفتند....در این فکر بودند که چه غذایی درستت کنند...

هانا فکری به سرش زد...نگاه شیطونی به دیاکو انداخت و گفت :

- من که هوس پیتزای دیاکو پز کردم !

دیاکو وقتی اسم پیتزا را شنید همزمان لبخند کجی رو لبش می نشست که با شنیدن دو کلمه بعد لبخندش محو شد !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#753

با اخم کمرنگی نگاه جدی اش را با صورت پر از شیطنت هانا انداخت...

- به جای نگاه کردن دست به کار شو شِف....من گشنمه !

لب و لوچه اش آویزان شد....دیاکو یک قدم به سمت او برداشت و جواب داد :

- من اومدم اینجا وقتی غذا درست میکنی....تنها نباشی....نه اینکه برات آشپزی کنم !

هانا یک قدم به دیاکو نزدیک شد...

معصومانه سرش را کمی به چپ مایل کرد و گفت :

- حالا به کجای دنیا برمیخوره.....برای من آشپزی کنی ؟!...هوم ؟!

مثل دختر سه ساله ای که از پدرش چیزی می خواهد و سعی دارد با نگاه معصوم و شیرینش پدر را راضی کند....به دیاکو نگاه کرد....

از همان نگاهایی که دیاکو دل از کف می داد !

خیره به آن دو تیله ی براق قهوه ای بود که نفس عمیقی کشید و تسلیم شد !

- خیلی خب باشه

لبخند عمیق و مملو از رضایتی روی لبان هانا نشست...

روی پنجه پا ایستاد و گونه دیاکو را بوسید.....که دیاکو زیر لب گفت :

- من چرا حواسم نبود قبل ازدواج یه چیزایی رو بپرسم !

هانا چشمانش را ریز کرد و گفت :

- چه چیزایی ؟!

دیاکو - ولش کن...مهم نیست !

هانا مصر دو مرتبه پرسید...که دیاکو با بدجنسی جواب داد :

- مثلا اینکه آشپزی بلدی یا نه ؟

- معلومه که بلدم....الان یه غذای خوشمزه ای برای کنت می پزم که هوش از سرت بپره !

این بار نوبت هانا بود تا قدری خبیث شود !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خوشبينى، آهنرباى خوشبختيه..

اگه روحيه مثبتى داشته باشى، اتفاق‌هاى خوب و آدم‌هاى خوب به سمتت كشيده ميشن....

@Bookscase 📚👈
[ به خودت افتخار کن☁️]
بعضی وقت ها برو جلو آینه🪞،
به خودت نگاه کن، به چیزایی که بهت گذشته فکر کن، ببین چندبار زمین خوردی...🥺
ببین چندبار گفتی دیگه تحملم تموم شده🛑، ببین چقدر قوی بودی که همه رو پشت سر گذاشتی و الان اینجایی💪...
هرچقدر خسته، هرچقدر داغون، بازم به خودت افتخار کن🙂
حتی بیشتر از همیشه به خودت افتخار کن🧚🏻
چون فقط خودت میدونی که چقدر قوی هستی😎😊

👉👉 @Bookscase 👈👈
2024/10/02 04:37:04
Back to Top
HTML Embed Code: