Telegram Web Link
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#732

بوی خاک بلند شد....در همان حال دیاکو هانا را در اغوش فشرد

- آروم باش عزیزم....به خیر گذشت !

صدای آرام هانا را شنید که می گفت :

- اون چی ؟!

بعد از چند سرفه صدایش را صاف کرد و گفت :

- اون حالش خوبه.....پاشید... فوری باید از اینجا بریم بیرون !....با این انفجار دیگه امون نمیدن بهمون !

هر دو سرشان را بلند کردند و او را در حالی که خاک سر تا پایش را گرفته بود دیدند....

نمی دانست چرا اما وقتی کارلوس را صحیح و سالم دید....دلش ارام گرفت

با کمک دیاکو از جا برخاست.....و با سرعت از آنجا خارج شدند...

کارلوس جلو رفت و سوار قایق شد.... و داد زد :

- چرا وایستادین ؟!

هانا دست دیکو را کشید و او را مجبور کرد تا به سمت قایق قدم بردارد....

اول خودش سوار شد و بعد دستش را به سوی هانا دراز کرد تا با کمک او سوار شود....

به خاطر کمک به او بود که زودتر سوار شد!

به محض سوار شدن .....چند مرد مسلح ، درست از همان خروجی بیرون اومدند !.....

آنها را هدف گرفتند که دیاکو فورا با هانا وارد اتاقک قایق شدند....

.و سرشان را دزدیدند....کارلوس قایق را به راه انداخت....

زیر آتش گلوله ها بودند که کارلوس فریاد زد...

- دارن دنبالمون میان !.....هر جور شده جلوشونو بگیر مرد !

سرش را کمی بالا گرفت...و شروع به هدف گیری کرد !....

اتاقک قایق تاریک بود و تنها این نور ماه بود که کمی آن را روشن میکرد....

تعداد گلوله ها زیاد بود و هانا به چشم می دید که دیاکو به شدت تحت فشار است....

و همین باعث شد فکرش را عملی کند.....

دامنش را بالا زد و کلتی که به ساق پایش بسته بود را بیرون کشید....

-----------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#733

سرش را کمی بالا گرفت...و شروع به هدف گیری کرد !....

اتاقک قایق تاریک بود و تنها این نور ماه بود که کمی آن را روشن میکرد....

تعداد گلوله ها زیاد بود و هانا به چشم می دید که دیاکو به شدت تحت فشار است....

و همین باعث شد فکرش را عملی کند.....

دامنش را بالا زد و کلتی که به ساق پایش بسته بود را بیرون کشید....


وقتی که داخل بودند از ان استفاده نکرد چون کنار دیاکو بود و می دانست، اجازه تیراندازی نمی دهد....

اما حالا که درست مقابل او نشسته بود می توانست این کار را بکند !

سرش را بالا گرفت و با دقت کسی که پشت فرمان قایق بود را نشانه گرفت......و شلیک کرد....

تیر به کتف مرد خورد و باعث شد که او عقب عقب برود و فرمان از دستش خارج شود.....

سرش را خم کرد که با نگاه متعجب دیاکو که کم کم داشت رنگ عصبانیت به خود می گرفت مواجه شد.....

اجازه شماتت را به او نداد و گفت :

الان وقت دعوا نیست دیاکو !

صدای کارلوس را که پشت فرمان بود شنیدند

- زیر میز یه اسلحه اس.....اونو بردارین

نگاه هانا به زیر میز کشیده شد که دیاکو گفت :

- حتی فکرشم نکن !

خم شد تا ان را بردارد اما دیاکو زودتر از هانا به اسلحه رسید....

جعبه را باز کرد و اسلحه را بیرون کشید.....

و با خشم رو به هانا داد زد :

- از جات تکون نمیخوری !

اسلحه بزرگی در دستانش قرار گرفت که دوربین داشت و مخصوص یک تک تیرانداز بود.....

دیاکو با آن تک تک انها را به درک فرستاد !

----------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
حس بد را کش ندهید!

🌹قانون جهان هستی بر پایه احساس است، اگر به هر دلیلی احساس خوبی نداشته باشید و این احساس را ادامه دار کنید جهان اتفاقات بد را وارد زندگیتان می کند و این زنجیره آنقدر ادامه پیدا خواهد کرد تا روندتان را تغییر دهید به عبارتی شما از قانون حس خوب = اتفاقات خوب سرپیچی کردید و مجازات آنرا با اتفاقات بد زندگیتان می دهید.
نمی توانیم به مشکلات جامعه توجه نکنیم،
اما می توانیم بر نکات مثبت زندگیمان تمرکز کنیم و بابتشان سپاسگزار باشیم و اینگونه حس خوبمان را تداوم ببخشیم و طبق قانون جهان پاداش ،حس خوبمان را با اتفاقات خوب دریافت کنیم.
با پیاده روی کردن، با در آغوش کشیدن فرزندمان، با دوش گرفتن، با نوشتن با یک فنجان چای، با آواز خواندن، با محبت کردن به عزیزانمان با صحبت کردن با خداوند احساسات مثبت ایجاد کنیم ....

@Bookscase 📚👈👈
#حکایت

💎رستم، پهلوان نامدار ایرانی در یک باغ خوش آب و هوا توقف کرد تا هم خستگی نبرد سنگینش با افراسیاب را از تن به در کند . هم اسب با وفایش رخش ، نفسی تازه کند .
پس از خوردن نهار ، پلک هایش سنگین شد و کنار آتش خوابش برد . رخش هم بدون این که افسارش به جایی بسته باشد، تنها ماند!

افراسیاب با خودش فکر کرد که موفقیت رستم تنها به خاطر قدرت خودش نیست بلکه اسب او در این پیروزی خیلی نقش داشته

پس سربازانش را برای دزدیدن رخش فرستاد. آن ها که از قدرت رخش خبر داشتند برای به دام انداختنش یک طناب بسیار بلند و محکم آورده بودند ،
وقتی رخش حسابی از رستم دور شد، طناب بلند رابه سمتش پرتاب کردند. رخش که بسیار باهوش و قوی بود با حرکتی جانانه خودش را نجات داد و فرار کرد.
رستم بیدار شد. جای خالی رخش را دید. زین او را در دست گرفت و از روی رد پاهایی که به جا مانده بود توانست او را پیدا کند.
بعد با صدای بلند به رخش گفت: « می دانی در حالی که زین تو را به دوش داشته ام چه قدر راه آمده ام؟ »
بعد برای دلداری خودش دوباره گفت: « عیبی ندارد. رسم زمانه این است. گاهی من باید سوار زین بشوم و گاهی زین سوار من. »
از زمانی که فردوسی این داستان را روایت کرد و این بیت را سرود، رسم شد هر وقت کسی به سختی و مشکل دچار شود به او چنین بگویند:

چنین است رسم سرای درشت
گهی پشت بر زین، گهی زین به پشت


بهترین داستانهای کوتاه و آموزنده👇👇👇


@Bookscase 📕📘📗
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #733 سرش را کمی بالا گرفت...و شروع به هدف گیری کرد !.... اتاقک قایق تاریک بود و تنها این نور ماه بود که کمی آن را روشن میکرد.... تعداد گلوله ها زیاد بود و هانا به چشم می دید که دیاکو به شدت تحت فشار است.... و همین…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#734

وقتی که مطمئن شد همه ی انها مرده اند سرش را بالا گرفت و نفسش را بیرون فرستاد....

نگاه تندش هانا را هدف گرفت که دسته ای از موهایش را پشت گوش میفرستاد...

امشب او بدجور قوانین دیاکو را زیر پا گذاشته بود....

هانا که نگاه شاکی اش را دید .....با اخم ریزی پرسید :

- رفتار امشبت اصلا قشنگ نبود دیاکو !

دوباره دست پیش را گرفته بود که پس نیافتد....

ابروهای دیاکو بالا رفت و بُراق به او نگاه کرد و گفت :

- اون کُلت و ندادم بهت که هر وقت میلت کشید به این و اون شلیک کنی...بهت گفتم فقط مواقع ضروری

- یعنی الان جزو مواقع غیر ضروری بود ؟!!!!!....نمردیم و معنی مواقع ضروری رو هم فهمیدیم....

- وقتی من هستم قرار نیست تو شلیک کنی !

- چیه نکنه....چون زنم نباید دست به اسلحه ببرم ؟!.....واقعا فکر نمیکردم که...

با کلافه گی کلامش را کوتاه کرد

- برای من فاز فمنیستی برندار هانا !... منظورم این نبود

- من فقط میخواستم کمک کنم...

تلخ شد و با نگاه تندی داد زد:

- تو اعصاب نداشته منو خط خطی نکن نمیخواد کمک کنی....

لب باز کرد تا چیزی بگوید که دیاکو زودتر گفت :

- اگه یه بلایی سرت میومد من چه گِلی به سرم می گرفتم....هان ؟!

نگاهش را از چشمان به خون نشسته دیاکو گرفت و گفت :

- از شر یه ادم دردسرساز راحت.....

صدای داد دیاکو نگذاشت حرفش را تمام کند

- ببر صدا تو !

کمی بعد کارلوس کلافه از دعواهای آنها گفت :

— اگه دعوای زن و شوهری تون تموم شده.... رسیدیم !

--------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#735

همانطور که اخم آلود و سنگین به هانا نگاه میکرد کتش را از تن بیرون کشید....

با سری که به خاطر سقف کوتاه اتاقک خم شده بود ایستاد....و کتش را به سمت او گرفت....

- بپوشون خودتو !....نبینم اینجوری بیای بیرون !

لحنش اکنده از تعصب و خشونت بود

هانا بدون اینکه نگاهش کند...کت را با حرص چنگ زد...

تلخ و ساکت از اتاقک بیرون آمد....قایق که پهلو گرفت کارلوس آن را خاموش کرد و چرخید...

و مقابلش دیاکو را با همان اخم همیشگی دید که موشکافانه چشمانش را ریز کرده بود...

- ما رو کجا آوردی ؟!

- بهتره امشب تو آپارتمان من بمونید !

دیاکو تا خواست زبان به مخالفت باز کند کارلوس پیشی گرفت

- ادمای کنت خبر دادن...اون ادما در به در دارن دنبالمون میگردن !.....هیچ هتلی امن نیست !

دیاکو با کلافگی دستی به صورت و موهایش کشید...و به ناچار قبول کرد....

نمی توانست سر جانشان ریسک کند !!!

هنگامی که هانا میخواست از قایق پیاده شود....دستش را برای کمک به او سمتش گرفت......

که هانا با لجبازی هر دو دستش را به دامنش گرفت....

لحظه ای که می خواست پایش را روی سنگ فرش کوچه بگذارد....تعادلش را به خاطر کفش های پاشنه بلندش از دست داد...

و نزدیک بود مچ پایش پیچ بخورد.....دیاکو که تمام حواسش پیش هانا بود سریع بازویش را گرفت....

به محض اینکه تعادلش را بدست آورد....

بدون اینکه به او نگاه کند بازویش را از دست او بیرون کشید...

کارلوس کلید انداخت و در آپارتمان را باز کرد.....هر سه وارد شدند....

آپارتمان تنها دو واحد داشت....که قرار شد هر سه نفر، داخل یک واحد بروند....

دیاکو به کارلوس اعتماد نداشت و می خواست جلوی چشمش باشد !

--------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#736

هانا خسته از همه چیز روی اولین مبل که یک نفره بود نشست....و کفش های پاشنه بلندش را از پا در آورد و کنار مبل گذاشت !...

پایش به خاطر کفش ها درد گرفته بود و در لباسش راحت نبود....

دلش میخواست هر چه سریع تر کت دیاکو از روی دوشش بردارد و به او بدهد....برای همین رو به کارلوس که به آشپزخانه می رفت گفت :

- سوال چرتیه...ولی تو این خونه لباس برای من پیدا میشه ؟!

- راهرو اتاق سمت چپ.....تو کمد چند تا لباس زنانه هست !

دیاکو پاپیون لباسش را بیرون کشید و کنار هانا بر روی مبل دیگری نشست.... با ابروهایی در هم گفت :

- لباسا مال کی بوده ؟!

- خواهرم برای خودش خریده بود...یه بارم نپوشیده

- چرا ؟!

- چند ماه پیش فوت کرد...

هانا از آنچه شنید شوکه شد...و با هم دردی گفت :

- متاسفم....حتما خیلی سخته !

کارلوس که از آشپزخانه بیرون آمده بود....در حالی که اخم کمرنگی روی صورتش داشت تشکر کرد و گفت :

- از کجا میدونی سخته ؟!

هانا در حالی که لبخند تلخی رو لبش می نشست به صورت کارلوس نگاه کرد و با بغض گفت :

- چون منم داداشمو از دست دادم....چیزی ازش یادم نمیاد !....فقط یه عکس ازش دیدم...ولی وقتی یادش میوفتم...عکسش میاد جلو چشمم.... ناراحت میشم..سختمه...

سرش را پایین انداخت و به طرف اتاقی رفت که کارلوس گفته بود....

تنها یک تخت دو نفره...آینه قدی و میز آرایش و یک کمد کشویی در اتاق دیده میشد !....

رنگ اتاق به رنگ آبی آسمانی بود...درست همان طیفی از ابی که دوست داشت !....

------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#737

کت را از روی شانه اش برداشت و روی تخت انداخت...

خواست در اتاق را ببندد که دیاکو پشت سرش ظاهر شد......

نیم نگاهی به صورت درهم او انداخت و به آرامی گفت :

- برو بیرون میخوام لباسمو عوض کنم !

دوباره بغض به گلویش چنگ انداخته بود که با سر انگشت قطره اشکی که می خواست از روی بُن مژه اش لیز بخورد را گرفت.....

یاد درد کهنه ای که سالها پیش رخ داده و تنها چند ماه بود که بر دوش می کشید افتاد....

تصویر پسر بچه یازده ساله ای که برادرش بود از جلوی چشمش کنار نمی رفت....

هر چه سعی میکرد خودش را کنترل کند و برای برادر از دست رفته اش اشک نریزد....نتوانست.....

دست آخر با چشمانی گریان....در حالی که دستش را روی دهانش گذاشته بود تا صدای هق هقش بلند نشود....به سمت دیاکو برگشت....

طاقت نیاورد هانایش را در آن حال ببیند و کاری نکند.....

با یک گام بلند او را در آغوش گرفت....

قلبش از اشک های او مچاله شد....با درد موهای او را نوازش میکرد....و سرش را می بوسید.....

کمی بعد از آغوش دیاکو بیرون آمد و در حالی که سعی میکرد اشک هایش را پاک کند...

تلخ خندید و گفت :

- معلوم نیست چمه...یهو چشام پر میشه!

در کمد را باز کرد و چند دست لباس گرم برای بیرون و لباس راحتی برای خونه دید....

کارلوس راست میگفت... حتی مارک لباسها جدا نشده بود!!!

از بین آنها یک بافت سرخابی و یک شلوار مشکی انتخاب کرد....و از کمد فاصله گرفت....

نگاه دیاکو که به لباس ها افتاد پرسید....

- عالیجناب اجازه میدن ؟!

با لبخند کجی سرش را به پایین مایل کرد

--------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#738

رو به آینه برگشت و سنگین گفت:

- من هنوز باهات قهرمااا... چند دقیقه پیش یادم رفته بود!!!

یک تای ابرویش را بالا رفت که هانا ادامه داد:

- زیپ این لباس بد باز و بسته میشه...کمکم کن بازش کنم

بی حرف جلو آمد و درست پشت سر هانا در حالی که نگاهش روی لباسش بود به آرامی زیپ را باز کرد....

وقتی که کارش تمام شد.....از آینه به هانا خیره شد.....

- میخوام لباس بپوشم....بشه که برین !....بدون اینکه چیزی بگوید برگشت و به سمت در قدم برداشت...

در را باز کرد که برود اما در آخرین لحظه رو به هانا گفت :

_ گر من سخن نگویم....در وصف روی و مویت....آیینه ات بگوید....پنهان...که بی نظیری !

لبخند کجی سوک لبش نشست و در را بست !.....

و هانا شوکه از انچه شنیده بود به در خیره ماند !..

که ارام ارام لبخند روی لبش نشست...

لباسش را که عوض کرد صورتش را از آرایش پاک کرد....ماتیک صورتی کمرنگی بر لب زد و از اتاق بیرون رفت....

کارلوس با اخم داشت با موبایلش صحبت میکرد.....دیاکو روی مبل نشسته بود و اخم الود و با دقت به او نگاه میکرد...

- حال کنت چطوره ؟!

*هانا

تا حرف از کنت شد همه ی حواسمو به کارلوس دادم !...

و تنها چیزی که شنیدم این بود

- حال سینورا خوبه !

با مکث تلفن را قطع کرد که فوری پرسیدم :

- کنت حالش چطوره ؟!

دیاکو تک سرفه ای کرد و گفت :

- کنت چه ربطی به ما داره ؟!

صدایش بوی حسادت میداد !

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
اجازه ندهید احساس ضعف شما را از هدفهایتان دور کند برای آنها بجنگید موفقیت نزدیک هست 💪

@Bookscase 👈👈
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پشت سر هم تکرار کن :


ذهنم آرومه ، جسمم سالمه

جیبم پر پوله


خدایا شکرت ❤️

@Bookscase 📚👈👈
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
همین روزها
اتفاقاتِ خوب، خواهند افتاد، درست وسطِ روزمرِگی هایمان.
دلخوشی ها راهشان را گم خواهند کرد و این بار به سمتِ ما روانه خواهند شد.
شب هایی را می بینم که از خستگی شادی و لبخندِ روزهایمان می‌خوابیم و صبح هایی که با اشتیاق دلخوشی های تازه بیدار می‌شویم.
من شک ندارم؛
یکی از همین روزها همه چیز درست خواهد شد!

📚 @Bookscase 📚
اتفاقای بد، مثل تيكه‌های پازلِ زندگی می‌مونن،
به‌تنهايی گُنگ و آزار دهنده هستن...
اما وقتی تيكه‌های بی‌معنی كنار هم قرار ميگيرن و تصوير كامل ميشه، می‌فهمی تماشاگرِ چه تابلوی زيبای معناداری هستی...

🆔. @Bookscase 🌷
💐💚 
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥 ویدیو انگیزشی:

🟡چگونه از زندگي لذت ببريم؟

🔺 ویدئویی از تی هارو اکر

🔸 نویسنده کتاب رازهای ذهن ثروتمند
پر فروش ترین کتاب نیویورک تایمز و وال استریت ژورنال🙂🌸

📗📘 @Bookscase 📕📗
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
2024/10/02 04:28:07
Back to Top
HTML Embed Code: