Telegram Web Link
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #712 - واقعا ؟!....چرا ؟! با چهره ا ی جدی و به دور از هر حسی برگشتم و به چشمای فرانسیس که برق میزد نگاه کردم.... اخم ریزی روی صورتش بود...ولی چشماش خوشحالیش و از چیزی که شنیده بود نشون میدادن ! - دوباره چیزی که نباید…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#713

- آخیش !

صدای خشک و سردش رو از هندزفری شنیدم :

- تو اتاقی ؟!

مثل خودش جواب دادم :

- بله

- دو دقیقه بهت وقت میدم....از خودت دفاع کنی !

- کار اشتباهی نکردم که بخوام دفاع کنم !.....در ضمن تا چند دقیقه دیگه ایزابلا میاد اینجا....باید باهاش برم خرید

- بحث و نپیچون !....چرا الکی گفتی باشه؟!

- هر باشه ای به معنای قبول کردن نیست جناب !

- عجب !!!....دستم که بهت میرسه !

با شیطنت جواب دادم : کو تا برسه !....

صدای نفس های سنگینش رو که شنیدم اروم و گفتم

-فعلا که جدایی ما دو تا شده جداییِ نادر از سیمین !!!!.....اینجور که فرانچسکو اطلاع رسانی میکنه....تا شب کل سیسیل که هیچی کل ایتالیا خبر دار میشن !

- بهتر اینجوری نقشه امون زودتر میوفته جلو....یه روزم یه روزه !

و با کنجکاوی پرسید :

- مهمونی این یارو....

وسط حرفش پریدم و گفتم :

- یارو؟!!!!....منظورت کنت فیلیپ ارگانزاست ؟!

- چه زود اسمشو حفظ شدی زلزله !

- کنت عزیزمون میلیارده !....شاید به دردمون خورد !

- به هیچ وجه نزدیکش نمیشی !

لحنش آکنده از غیرت و غرور مخصوص خودش بود !

- چرا ؟!....می شناسیش مگه ؟!

---------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
@Bookscase 📗📕📘
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#714


جدی و با غیظ گفت :

- نمیشناسم....اگرم میشناختم فرقی نمی کرد...به هیچ وجه نزدیکش نمیشی

- باشه

دلخور گفت :

از اون باشه های الکی ؟!

- نه از اون واقعیاش

**************

- واقعا دارن از هم جدا میشن ؟!

- اینطور میگن !....اگه تا چند وقت دیگه نیاد سراغش !....یعنی قضیه جدیه !

- توام میخوای قبول کنی ؟!....تازه داشتی نقشه متحد شدن با دیاکو رو می ریختی !

-اگه دیاکو اومده باشه تو خط....یعنی زن گریزی شو گذاشته کنار....خیلی راحت میشه همه چی رو از نو ساخت !

- فکر میکنی عوض شده؟!

- این مرد انقدر پیچیده اس که....فقط میتونیم امیدوار باشیم!

پیک مشروبش را بالا رفت...و رو به فرانسیس گفت:

- کارلوس پیغام فرستاده !.....میخواد یه قرار ملاقات بزاریم

- چی میخواد ؟!

- دنبال مشتری برای مشروباشه !.....ناکس دندون گرده.... پول زیادی میخواد !

- بگو قیمت و بیاره پایین... وگرنه نمی خریم

- دیوونه شدی؟!..... میدونی اگه مشروبای درجه یک اسپانیا رو وارد کنیم...اونم انحصاری....چه پولی گیرمون میاد ؟!

فرانسیس چینی به صورتش انداخت و جواب داد:
- چه قدر بهش اعتماد داری ؟!....تله نباشه !

- راجبش تحقیق کردم....از اون کله گنده های اسپانیاست !.....بخواد حرف بزنه پای خودشم گیره !

- بازم باید احتیاط کنیم !

---------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
@Bookscase 📗📕📘
[In reply to ⚜️ رمان رئیس بزرگ ⚜️]
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#715

* هانا
- چه جوری برم خرید....پول ندارم که !

- کشوی دوم عسلیِ کنار تخت رو باز کن

همون کاری که گفت رو انجام دادم !

- کیف پول رو دیدی ؟!

- آره

- بازش کن

- دو تا کارت اعتباری داخل کیف هست !....سفید مال یه حساب بانکی تو امریکاس !....آبیه یه حساب بانکی تو ایتالیا.....فعلا از آبی استفاده کن

و ادامه داد :

- اگه ازت پرسیدن پولای تو حساب ایتالیا از کجاست...بهشون بگو از حساب شخصیت تو امریکا منتقل کردی....یعنی از کارت سفید !......برای امروز لازم نیست پولی خرج کنی !....کارتای بانکی رو برای احتیاط و موارد ضروری برات گذاشتم....هر جا رفتی خرید موقع حساب بگو سینورا سالواتوره هستی....کد 1...پول پرداخت میشه

از شنیدن واژه سینورا سالواتوره لبخند گرمی رو لبم نشست.... دیگه به یقین رسین که دیاکو فکر همه چیز رو کرده.... با شیطنت گفتم :

- ولی ما که داریم جدا میشیم

- جدایی نداریم زلزله !....مگه وقتی که من نفس نکشم ! بقیه اش لفظه !

لحنش جدی و محکم بود !

حتی فکر اینکه یه روز نباشه برام وحشتناک و سخت بود....برای همین با ناراحتی ناخواسته جواب دادم :

-خدانکنه...دورت بگردم !

-------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
@Bookscase 📗📕📘
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#716

اخ هانا چرا جلو این بشر هر چی تو سرت میگذره زِرتی میاد رو زبونت؟؟؟؟!!!!....

سوتی امروزمم جور شد !

صداشو نشنیدم....سکوت کرده بود....که یعنی اونم شوکه شده ! معلومه خب....از بس زدم تو پرش عادت به شنیدن این چیزا نداره !

اروم صداش زدم:

- دیاکو ؟!

- دوباره بگو !

شیطون و تند تند گفتم

- شرمنده !.....این پدیده سالی یه بار رخ میده !....منم باید برم.....ایزابلا پشت در... بای !

قبل از اینکه چیزی بگه انگشتمو داخل گوش راستم گذاشتم و با لمس هندزفری ارتباط و قطع کردم....

جلوی آینه ایستادم....همونطور که به خودم نگاه میکردم و گفتم :

-بدجور سوتی دادی....سینورا سالواتوره !

و نتونستم جلوی لبخند گشادی که روی لبم می نشست رو بگیرم !

با ایزابلا و محافظایی که همراهم بودن خرید رفتیم و بعد از انتخاب لباس بیرون ناهار خوردیم و به عمارت برگشتیم.....

به خاطر تم مهمونی که مشکی بود یه لباس مشکی انتخاب کردم....

ایزا از یک آرایشگر ماهر که اهل سیسیل بود خواست به عمارت بیاد.....

کار آرایش که تموم شد.....به اتاق لباس رفتم و اونجا لباسی که خریده بودم رو پوشیدم.....

کشوی جواهرت رو باز کردم....هر کدوم اون قدر زیبا بودن که انتخاب یکی از بین شون سخته !....حالا کدوم و انتخاب کنم

تو هر ردیف یک ست جواهرات قرار داشت

صدای نوتیف موبایلم بلند شد...بازش کردم که دیدم دیاکو پیام فرستاده....

-------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
@Bookscase 📗📕📘
#نوشته_حانیه_یعقوبی

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#717

" میخوام باهات حرف بزنم "

با لمس هندزفری روشنش کردم...

- بله سالواتوره ؟!

- قبل اینکه مهمونی بری برو تو اتاق لباس....کمد لباس آخری رو باز کن....یه بسته اونجا گذاشتم برات !

با کنجکاوی پرسیدم : - چی هست ؟!

- بازش کن میفهمی زلزله !

بسته رو که باز کردم یک جفت گوشواره سفید و گردنبند که هر دو کاملا با جواهر کار شده بود رو دیدم....با خوشحالی گفتم :

- وااای....خیلی قشنگه....مرسی عزیزم !

- به قشنگی اموره من نمیرسه !

- اون که بله!!!

یه بارم من خودشیفته بشم به کجای دنیا بر میخوره؟!!!

در حالی که گوشواره رو به گوشم میزدم.....پرسیدم:

- تند تند سورپرایز میکنی سالواتوره...خبریه ؟!

- دلم نمیخواد حتی یه یورو از پولای کثیف فرانچسکو استفاده کنی !...مرتیکه ی دورو از یه طرف به من میگه یه مدت از هم دور باشید....بعد از اون طرف تو رو برای اون فرانسیسِ هَوَل لقمه میگیره !

حتی از همین جا میتونم چهره ی سرخ و آشفته اش رو ببینم...اینو میشه از صدای نفس های نامنظم و عصبیش فهمید....

- نگران نباش عزیز من....فرانسیس هیچ غلطی نمیتونه بکنه !

- دست کم نگیرش....از اون آشغال هر چی بگی برمیاد.....قبل از اینکه این یه ماه تموم بشه.....کاری میکنم خود رئیس بزرگ کلک هر دو تاشونو بکنه !

- چطوری ؟!

-بعدا میگم بهت قضیه اش مفصله

با تاکید بیشتر گفت:

-فقط امشب حواست به فرانچسکو باشه.....و اگه مردی به اسم کارلوس کورتس دیدی ازش فاصله بگیر !

- چرا ؟!

- یارو بدجور آدم خطرناکیه !.....عضو مافیای اسپانیاست

-------------------------
دوستان به خاطر تاخیر عذر میخوام....به خاطر مشکل نت وصل نمیشدم به تلگرام
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
@Bookscase 📗📕📘
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تو به دو تا از خواسته هات قطعا میرسی:

1- یکی اون چیزهایی که خیلی میخواهی و دوستشون داری
2- دوم اون چیزهایی که خیلی خیلی نمیخواهی و بدت میاد ازشون

به این دو تا چیز حتما،قطعا و بی شک خواهی رسید اونم بدون تلاش

🍃🌺"انرژی" جایی میره که "توجه" میره

توجه ات رو ببر به سمت چیزهایی که واقعا میخواهی و دوستشون داری
مسائلی رو که نمیخواهی بهشون توجه نکن ،خودشون حذف میشن

هر چه شدت این توجه بیشتر و طولانی تر باشه، زمان دستیبابی به خواسته ها کوتاه تر و کوتاهتر خواهد شد
@Bookscase 📚👈
📚#داستان_کوتاه


دو شیر از باغ وحشی می‌گریزند و هر کدام راهی را در پیش می‌گیرند.
یکی از شیرها به یک پارک جنگلی پناه می‌برد، اما به محض آن‌که بر اثر فشار گرسنگی رهگذری را می‌خورد به دام می‌افتد.
ولی شیر دوم موفق می‌شود چند ماهی در آزادی به سر ببرد و هنگامی هم که گیر می‌افتد و به باغ وحش بازگردانده می‌شود حسابی چاق و چله است.
شیر نخست که در آتش کنجکاوی می‌سوخت از او پرسید: «کجا پنهان شده بودی که این همه مدت گیر نیفتادی؟!
شیر دوم پاسخ می‌دهد: «توی یکی از ادارات دولتی». هر سه روز در میان یکی از کارمندان اداره را می‌خوردم و کسی هم متوجه نمی‌شد !
-پس چطور شد که گیر افتادی؟
شیر دوم پاسخ می‌دهد: «اشتباها آبدارچی را خوردم» چون تنها کسی بود که کاری انجام میداد و غیبت او را متوجه شدند.


📚 قفسه کتاب

@Bookscase 📚📚
مورچه باش! 🐜
ولي متفاوت باش...

ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻧﮕﺸﺘﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍﯼ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﯼ،
ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ ﺗﺎ ﺍﻧﮕﺸﺘﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭﯼ؛
ﺑﻠﮑﻪ ﻣﺴﯿﺮﺵ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.🏂
ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ منتظر نمان!
ﺩﺭﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭﻧﺪ...
ﭼﻪ ﺑﺴﺎ خداوند ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﺤﺮﻭﻡ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺭﻭﺯﯼﺍﺕ ﮔﺮﺩﺍند...🌸

@Bookscase 📗📕📘
🔰هفت قانون منطقی‌

۱. با گذشته خود کنار بیائید تا حال شما را خراب نکند.

۲. آنچه دیگران در مورد شما فکر میکنند به شما ارتباطی‌ ندارد.

۳. گذشت زمان تقریبا داروی هر دردی است؛ به زمان کمی‌ فرصت دهید.

۴. کسی‌ دلیل و مسئول خوشبختی‌ شما نیست؛ خودتان مسئولید.

۵. زندگی‌ خود را با دیگران مقایسه نکنید؛ ما هیچ خبر نداریم که زندگی‌ آنها برای چه و چگونه است.

۶. زیاد فکر نکنید؛ اشکالی ندارد که جواب بعضی‌ چیز‌ها را ندانیم.

۷. لبخند بزنید؛ شما مسول حل تمام مشکلات دنیا نیستید.

📗📕 @Bookscase 📘📙
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
قفسه کتاب
#نوشته_حانیه_یعقوبی #نوشته_حانیه_یعقوبی #717 " میخوام باهات حرف بزنم " با لمس هندزفری روشنش کردم... - بله سالواتوره ؟! - قبل اینکه مهمونی بری برو تو اتاق لباس....کمد لباس آخری رو باز کن....یه بسته اونجا گذاشتم برات ! با کنجکاوی پرسیدم : - چی…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#718

تقه ای به در خورد و پشت سر آن صدای ایزابلا بلند شد :

- هانا عزیزم....لباستو پوشیدی ؟!....میخوای بیام کمکت ؟!

- باشه حواسم هست

جپاب دیاکو رو که دادم.... جلو رفتم و در اتاق رو باز کردم....

ایزابلا تا منو دید چشماش برق زد...و شروع به تعریف و تمجید کرد....

از همون بار اولی که دیدمش زن مهربون و خوش اخلاقی به نظر می رسید....

بابت تعریفاش که صد در صد دیاکو شنیده ، ازش تشکر کردم و خواستم بیاد انتهای زیپ رو بالا بکشه....خودم به زور تا حدودی بستمش !

بعد از رفتن ایزابلا و ارایشگر ، یکی از خدمتکارا اومد و خبر داد که تا نیم ساعت دیگه فرانچسکو دنبالم میاد که بریم...

خدمتکار که رفت صدای دیاکو به گوشم رسید

- یه عکس بفرست ببینم چه لباسی انتخاب کردی !

میدونستم اگه لباس و می دید کلی ایراد میگرفت...از طرفی دلم براش تنگ شده بود برای همین گفتم :

-نچ...هر کی میخواد ببینه خودش باید بیاد....عکس مکس نمیفرستم !

- عه....که اینطوریاست !....حواست هست که بدجور داری با دل من تا می کنی یا نه ؟!

با شیطنت بیشتری گفتم :

-نگران نباش عزیزم...اسون گرفتم بهت!

جلوی آینه ایستاد و با دقت به خودش نگریست

لباس بلند مشکی پوشیده بوده که از روی سینه تا پشت لباس را با تور مشکیمار کرده بودند به گونه ای که کمی از ان روی بازوی هانا می افتاد...

و باعث میشد تا کمی از بازی یقه و پشت سرش کم کند....

دامن لباس کمی پف داشت و بر روی پارچه اصلی لباس با تور مشکی کار کرده بودند.....

موهایش را پشت سر جمع کرده و بسته بودند اما به جایش دو دسته از موهای جلو گرفته و کمی حالت داده و باز گذاشته شده بود....

-------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📗📕 @Bookscase 📘📙
2024/10/02 10:22:38
Back to Top
HTML Embed Code: