#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#719
آرایشگر خط چشم مشکی دنباله داری برای چشمان قهوه ایش کشیده بود.... با وجود ریمل مژه هایش از همیشه بلند تر و پر تر به نظر می رسید
و رژ قرمز تیره بر لبانش زده بود.....
کفش های پاشنه بلند مشکی که در یکی از بسته های کنار آیینه بود.... بیرون کشید و به پا کرد....
دست کش های مشکی لباسش را که دستش کرد....موبایل و کارت های اعتباری اش را در کیف کوچک مشکی رنگی گذاشت.....
و به خواست دیاکو یک میکروفون کوچک برای اینکه بهتر بشنود و از اتفاقات درون مهمونی که قطعا موسیقی در حال پخش دارد به موقع با خبر شود...درون یقه ی لباسش به طوری که مشخص نباشد گذاشت !
صدای در را که شنید برای آخرین بار نگاه سرسری به خودش انداخت و به سمت در رفت...
در راکه باز کرد.....فرانچسکو را در حالی که پیراهن و کت و شلواری مشکی بر تن داشت مقابلش خودش دید.....
نگاه فرانچسکو از دامن لباس هانا به بالا کشیده شد و در آخر روی صورت او ماند....
لبخند ملیحی رو لبش نشست و گفت :
-مثل همیشه زیبا و خیره کننده !
به صورت عمویش لبخند زد و گفت :
- مرسی عموجان !....شمام امشب خیلی خوشتیپ به نظر می رسی...نکنه امشب با کسی قرار داری ؟!
فرانچسکو قهقه ای زد و گفت :
- کسی چه میدونه !.....شاید امشب یه سینورای جذاب دل عموتو برد !....آدم باید همیشه آماده باشه !
بازویش را سمت هانا گرفت....دست هانا که دور بازوی او حلقه شد صدای دیاکو را شنید که مخاطبش فرانچسکو بود
دیاکو - مخصوصا تو که عاشق عبادت و راز و نیازی روباه مکار !
با حرف دیاکو لبخند هانا عمیق تر شد که فرانچسکو خیال کرد این لبخند به خاطر حرفی است که زده است !...و شک نکرد
از عمارت کهذخارج شدند و با اسکورت افراد فرانچسکو به سمت فرودگاه رفتند.....
هواپیما در ونیز فرود آمد.....
هانا و فرانچسکو پس از خروج از فرودگاه سوار قایق مجهز و لاکچری که مال فرانچسکو بود شدند....
قبل از خروج از عمارت ماری شنل مشکی رنگ کوتاهیی که جزو لباس هانا بود و او فراموش کرده بود بردارد برای او آورد.....
هوا کمی سرد بود و این شنل گرمش میکرد......
شهر زیبای و باشکوه ونیز در زیر نور ماه و نور پردازی به خصوصش می در خشید و هانا را مجذوب خودش کرده بود.....
تمام رفت و امد مردم با قایق های شناور بود و ماشینی دیده نمیشد......و همین امر آن را متفاوت می کرد.....
حس و حال این شهر زیبا را دوست داشت
وقتی که به محل مهمانی رسیدند....قایق پهلو گرفت....
فرانچسکو زودتر پیاده شد و دست هانا را برای پیاده شدن گرفت....
او نیز با دست دیگرش گوشه ی دامنش را بالا کشید و پیاده شد
-------------------------
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📗📕 @Bookscase 📘📙
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#719
آرایشگر خط چشم مشکی دنباله داری برای چشمان قهوه ایش کشیده بود.... با وجود ریمل مژه هایش از همیشه بلند تر و پر تر به نظر می رسید
و رژ قرمز تیره بر لبانش زده بود.....
کفش های پاشنه بلند مشکی که در یکی از بسته های کنار آیینه بود.... بیرون کشید و به پا کرد....
دست کش های مشکی لباسش را که دستش کرد....موبایل و کارت های اعتباری اش را در کیف کوچک مشکی رنگی گذاشت.....
و به خواست دیاکو یک میکروفون کوچک برای اینکه بهتر بشنود و از اتفاقات درون مهمونی که قطعا موسیقی در حال پخش دارد به موقع با خبر شود...درون یقه ی لباسش به طوری که مشخص نباشد گذاشت !
صدای در را که شنید برای آخرین بار نگاه سرسری به خودش انداخت و به سمت در رفت...
در راکه باز کرد.....فرانچسکو را در حالی که پیراهن و کت و شلواری مشکی بر تن داشت مقابلش خودش دید.....
نگاه فرانچسکو از دامن لباس هانا به بالا کشیده شد و در آخر روی صورت او ماند....
لبخند ملیحی رو لبش نشست و گفت :
-مثل همیشه زیبا و خیره کننده !
به صورت عمویش لبخند زد و گفت :
- مرسی عموجان !....شمام امشب خیلی خوشتیپ به نظر می رسی...نکنه امشب با کسی قرار داری ؟!
فرانچسکو قهقه ای زد و گفت :
- کسی چه میدونه !.....شاید امشب یه سینورای جذاب دل عموتو برد !....آدم باید همیشه آماده باشه !
بازویش را سمت هانا گرفت....دست هانا که دور بازوی او حلقه شد صدای دیاکو را شنید که مخاطبش فرانچسکو بود
دیاکو - مخصوصا تو که عاشق عبادت و راز و نیازی روباه مکار !
با حرف دیاکو لبخند هانا عمیق تر شد که فرانچسکو خیال کرد این لبخند به خاطر حرفی است که زده است !...و شک نکرد
از عمارت کهذخارج شدند و با اسکورت افراد فرانچسکو به سمت فرودگاه رفتند.....
هواپیما در ونیز فرود آمد.....
هانا و فرانچسکو پس از خروج از فرودگاه سوار قایق مجهز و لاکچری که مال فرانچسکو بود شدند....
قبل از خروج از عمارت ماری شنل مشکی رنگ کوتاهیی که جزو لباس هانا بود و او فراموش کرده بود بردارد برای او آورد.....
هوا کمی سرد بود و این شنل گرمش میکرد......
شهر زیبای و باشکوه ونیز در زیر نور ماه و نور پردازی به خصوصش می در خشید و هانا را مجذوب خودش کرده بود.....
تمام رفت و امد مردم با قایق های شناور بود و ماشینی دیده نمیشد......و همین امر آن را متفاوت می کرد.....
حس و حال این شهر زیبا را دوست داشت
وقتی که به محل مهمانی رسیدند....قایق پهلو گرفت....
فرانچسکو زودتر پیاده شد و دست هانا را برای پیاده شدن گرفت....
او نیز با دست دیگرش گوشه ی دامنش را بالا کشید و پیاده شد
-------------------------
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📗📕 @Bookscase 📘📙
#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#720
دستش را دور بازوی فرانچسکو حلقه کرد....و دوشادوش هم قدم برداشتند....
کنار ورودی سالن مرد میان سالی ایستاده بود با احترام به انها سلام کرد و از آنها کارت ورود را خواست....
فرانچسکو کارت دعوت را از کتش بیرون کشید و به مرد داد....مرد وقتی اسم انها رو دید....با احترام سرش را به پایین مایل کرد و گفت :
- به مراسم کنت خوش اومدید...
هر دو لبخند کمرنگی زدند و وارد سالن شدند....
اولین چیزی که جلب توجه میکرد جمعیت زیاد و شلوغی بود که در سالن حضور داشتند....
و پس از ان صدای دلنشین موزیک زنده که به گوش می رسید !....
هانا که توقع این جمعیت رو نداشت آرام رو به فرانچسکو گفت :
- مطمئنین مراسم خصوصیه ؟!
فرانچسکو لبخندی زد و جواب داد :
_معلومه که خصوصیه....کنت ارگانزا با هر کسی رفت و آمد نمی کنه....افرادی که اینجا هستند یا مثل خودش اشراف زاده ان !....یا تاجر هستن !
به همراه فرانسچکو از میان مهمان ها می گذشتند....
نگاه هانا به ستون های عاجی شکلی افتاد که هر کدام روی یک سکوی نسبتا بلند بودند یکی از پس دیگری در هر دو طرف سالن قرار داشتند.....
و سقف بلند آن را نگه می داشتتند....
و در کنار هر سکو شمعدان های طلایی با شمع های روشن قرار داشت.....
لباس تمام مهمان ها همانطور که انتظار میرفت مشکی بود....
و اکثرا در مقابل از اکسسوری و جواهرات سفید استفاده کرده بودند....
------------------------
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📗📕 @Bookscase 📘📙
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#720
دستش را دور بازوی فرانچسکو حلقه کرد....و دوشادوش هم قدم برداشتند....
کنار ورودی سالن مرد میان سالی ایستاده بود با احترام به انها سلام کرد و از آنها کارت ورود را خواست....
فرانچسکو کارت دعوت را از کتش بیرون کشید و به مرد داد....مرد وقتی اسم انها رو دید....با احترام سرش را به پایین مایل کرد و گفت :
- به مراسم کنت خوش اومدید...
هر دو لبخند کمرنگی زدند و وارد سالن شدند....
اولین چیزی که جلب توجه میکرد جمعیت زیاد و شلوغی بود که در سالن حضور داشتند....
و پس از ان صدای دلنشین موزیک زنده که به گوش می رسید !....
هانا که توقع این جمعیت رو نداشت آرام رو به فرانچسکو گفت :
- مطمئنین مراسم خصوصیه ؟!
فرانچسکو لبخندی زد و جواب داد :
_معلومه که خصوصیه....کنت ارگانزا با هر کسی رفت و آمد نمی کنه....افرادی که اینجا هستند یا مثل خودش اشراف زاده ان !....یا تاجر هستن !
به همراه فرانسچکو از میان مهمان ها می گذشتند....
نگاه هانا به ستون های عاجی شکلی افتاد که هر کدام روی یک سکوی نسبتا بلند بودند یکی از پس دیگری در هر دو طرف سالن قرار داشتند.....
و سقف بلند آن را نگه می داشتتند....
و در کنار هر سکو شمعدان های طلایی با شمع های روشن قرار داشت.....
لباس تمام مهمان ها همانطور که انتظار میرفت مشکی بود....
و اکثرا در مقابل از اکسسوری و جواهرات سفید استفاده کرده بودند....
------------------------
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📗📕 @Bookscase 📘📙
#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#721
به همراه فرانچسکو به سمت جایی که گروه موسیقی قرار داشت رفتند و در کنار یکی از سکوها....
جام های کوچک به همراه چندین بطری از مشروب قرار داشت.....
فرانچسکو دستش را جلو برد و تا خواست یک از جام ها را بردارد......دست مردی رو شانه اش نشست !....
با تعجب برگشت....تا نگاهش به صورت او افتاد هر دو صمیمانه لبخند زد....
هانا با کنجکاوی به مرد جوانی که می دید نگریست و چهره اش را انالیز کرد....
قامت بلند و پوست سفیدی داشت با موهای قهوه ای و ته ریش....
و چیزی که جذابیت چهره مردانه اش را چند برابر کرده بود چشمان آبی رنگ او بود....
چشمانی به رنگ آسمان !....
کت و شلوار و پیراهن مشکی بر تن داشت و یک پاپیون سفید زده بود....
فرانچسکو باید یک حرکت نمایشی دستش را در هوا چرخاند و سرش را به پایین مایل کرد و گفت :
- اوه...کنت عزیز
همانطور که حدس زده بود این مرد جوان کنت فیلیپ ارگانزا بود....
که به چهره اش میخورد حدود 30 تا 33 سال داشته باشد...و هم سن دیاکو به نظر می رسید !
با حرکتی که فرانچسکو انجام داد...لبخند کنت عمیق شد و گفت :
- خوشحالم که دوباره می بینمت دوست من !.....این اواخر کم پیدا شدی !
نگاهش به هانا افتاد با کمی مکث رو به فرانچسکو گفت :
- سینورای جوان رو معرفی نمی کنی ؟!
فرانچسکو با لبخند برگشت و دستش را روی شانه ی هانا گذاشت و گفت :
- هانا مارینو....برادر زاده ی عزیزم !
------------------------
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📗📕 @Bookscase 📘📙
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#721
به همراه فرانچسکو به سمت جایی که گروه موسیقی قرار داشت رفتند و در کنار یکی از سکوها....
جام های کوچک به همراه چندین بطری از مشروب قرار داشت.....
فرانچسکو دستش را جلو برد و تا خواست یک از جام ها را بردارد......دست مردی رو شانه اش نشست !....
با تعجب برگشت....تا نگاهش به صورت او افتاد هر دو صمیمانه لبخند زد....
هانا با کنجکاوی به مرد جوانی که می دید نگریست و چهره اش را انالیز کرد....
قامت بلند و پوست سفیدی داشت با موهای قهوه ای و ته ریش....
و چیزی که جذابیت چهره مردانه اش را چند برابر کرده بود چشمان آبی رنگ او بود....
چشمانی به رنگ آسمان !....
کت و شلوار و پیراهن مشکی بر تن داشت و یک پاپیون سفید زده بود....
فرانچسکو باید یک حرکت نمایشی دستش را در هوا چرخاند و سرش را به پایین مایل کرد و گفت :
- اوه...کنت عزیز
همانطور که حدس زده بود این مرد جوان کنت فیلیپ ارگانزا بود....
که به چهره اش میخورد حدود 30 تا 33 سال داشته باشد...و هم سن دیاکو به نظر می رسید !
با حرکتی که فرانچسکو انجام داد...لبخند کنت عمیق شد و گفت :
- خوشحالم که دوباره می بینمت دوست من !.....این اواخر کم پیدا شدی !
نگاهش به هانا افتاد با کمی مکث رو به فرانچسکو گفت :
- سینورای جوان رو معرفی نمی کنی ؟!
فرانچسکو با لبخند برگشت و دستش را روی شانه ی هانا گذاشت و گفت :
- هانا مارینو....برادر زاده ی عزیزم !
------------------------
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📗📕 @Bookscase 📘📙
#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#722
کنت دستش را به سمت هانا گرفت....
هانا در شیش و بش این بود که چه کار کند....نمی توانست که به او دست ندهد برای همین دستش را در دستان او گذاشت....
کنت با فشار آرامی دست هانا را فشرد و سرش را به نشانه ی احترام به پایین مایل کرد و گفت :
- از آشناییتون خوشبختم سینورا
هانا برای احترام به اشراف زاده ای که مقابلش قرار گرفته بود زانویش را کمی خم کرد.....
و با لبخند ملیحی گفت :
- همچنین کنت !
کنت دست هانا را که رها کرد از خدمتکاری که در حال گرداندن جام های شراب بود سه جام گرفت و اولی را به فرانچسکو و سپس دومی را به طرف هانا گرفت....
هانا جام را لمس کرد که کنت همانطور که به هانا نگاه میکرد با مکث جام را رها کرد....
نگاه هانا به پاکتی افتاد که فرانچسکو پنهانی از روی میز برداشت و پشت سرش گرفت....
برای اینکه او نفهمد نگاهش را گرفت و به کنت نگریست....
فرانچسکو با همان سیاست ذاتی خودش گفت :
- کنت عزیز....میدونم امشب مهمون های زیادی دارید که مشتاق هم صحبتی با شما هستند....اما اگر اجازه بدید برادرزاده ام رو به شما بسپارم....و به ملاقات یکی از دوستان برم !
کنت لبخند معناداری زد و گفت :
- یکی از دوستان یا کاترین ؟!
هانا با تعجب ناخودآگاه پرسید :
- کاترین ؟!
فرانچسکو در حالی که پوزخند موذیانه ای رو لبش می نشست گفت :
- همه ملاقاتا که قرار نیست با کاترین باشه !
کنت خنده ای کرد و گفت : البته که همین طوریِ که میگی !
نگاه خاصی به هانا انداخت و گفت :
- در هر صورت خوشحال میشم سینورای عزیز رو همراهی کنم !
------------------------
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📗📕 @Bookscase 📘📙
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#722
کنت دستش را به سمت هانا گرفت....
هانا در شیش و بش این بود که چه کار کند....نمی توانست که به او دست ندهد برای همین دستش را در دستان او گذاشت....
کنت با فشار آرامی دست هانا را فشرد و سرش را به نشانه ی احترام به پایین مایل کرد و گفت :
- از آشناییتون خوشبختم سینورا
هانا برای احترام به اشراف زاده ای که مقابلش قرار گرفته بود زانویش را کمی خم کرد.....
و با لبخند ملیحی گفت :
- همچنین کنت !
کنت دست هانا را که رها کرد از خدمتکاری که در حال گرداندن جام های شراب بود سه جام گرفت و اولی را به فرانچسکو و سپس دومی را به طرف هانا گرفت....
هانا جام را لمس کرد که کنت همانطور که به هانا نگاه میکرد با مکث جام را رها کرد....
نگاه هانا به پاکتی افتاد که فرانچسکو پنهانی از روی میز برداشت و پشت سرش گرفت....
برای اینکه او نفهمد نگاهش را گرفت و به کنت نگریست....
فرانچسکو با همان سیاست ذاتی خودش گفت :
- کنت عزیز....میدونم امشب مهمون های زیادی دارید که مشتاق هم صحبتی با شما هستند....اما اگر اجازه بدید برادرزاده ام رو به شما بسپارم....و به ملاقات یکی از دوستان برم !
کنت لبخند معناداری زد و گفت :
- یکی از دوستان یا کاترین ؟!
هانا با تعجب ناخودآگاه پرسید :
- کاترین ؟!
فرانچسکو در حالی که پوزخند موذیانه ای رو لبش می نشست گفت :
- همه ملاقاتا که قرار نیست با کاترین باشه !
کنت خنده ای کرد و گفت : البته که همین طوریِ که میگی !
نگاه خاصی به هانا انداخت و گفت :
- در هر صورت خوشحال میشم سینورای عزیز رو همراهی کنم !
------------------------
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📗📕 @Bookscase 📘📙
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❣امـروز خوب دقت کـن روی چه مداری هستی،
از خودت عشق می فـرستی یا نفرت،
راجع به چیزهایی که دوست داری صحبت می کنی یـا چیزهای که نمی خواهی،
به سلامتی ات توجه می کنی یا دردهایی که داری،
کل روز بیشتر مثبت هستی یـا منفی؟!
ذهن تو مانند یک تلویزیون با صدها شبکه میباشد
و تـو هستی که تصمیم می گیری روی کدام شبکه باشی؛
شبکه رنجش و درد، شبکه بخشش و گذشت، شبکه نفرت و انـزجار، شبکه مهربـانی و محبت، شبکه شـادمانی و لذت، شبکه بـرنامه تکراری دیـروز و ...
تصمیم تو همان کنترل یا ریموت هست.
ریموت کنترل مغزت را به دست کسی نسپار
و لحظاتت را خودت، با انتخاب بهترین شبکه ها زیبا کن.
📚👈👉@Bookscase
از خودت عشق می فـرستی یا نفرت،
راجع به چیزهایی که دوست داری صحبت می کنی یـا چیزهای که نمی خواهی،
به سلامتی ات توجه می کنی یا دردهایی که داری،
کل روز بیشتر مثبت هستی یـا منفی؟!
ذهن تو مانند یک تلویزیون با صدها شبکه میباشد
و تـو هستی که تصمیم می گیری روی کدام شبکه باشی؛
شبکه رنجش و درد، شبکه بخشش و گذشت، شبکه نفرت و انـزجار، شبکه مهربـانی و محبت، شبکه شـادمانی و لذت، شبکه بـرنامه تکراری دیـروز و ...
تصمیم تو همان کنترل یا ریموت هست.
ریموت کنترل مغزت را به دست کسی نسپار
و لحظاتت را خودت، با انتخاب بهترین شبکه ها زیبا کن.
📚👈👉@Bookscase
#حکایت
💎رستم، پهلوان نامدار ایرانی در یک باغ خوش آب و هوا توقف کرد تا هم خستگی نبرد سنگینش با افراسیاب را از تن به در کند . هم اسب با وفایش رخش ، نفسی تازه کند .
پس از خوردن نهار ، پلک هایش سنگین شد و کنار آتش خوابش برد . رخش هم بدون این که افسارش به جایی بسته باشد، تنها ماند!
افراسیاب با خودش فکر کرد که موفقیت رستم تنها به خاطر قدرت خودش نیست بلکه اسب او در این پیروزی خیلی نقش داشته
پس سربازانش را برای دزدیدن رخش فرستاد. آن ها که از قدرت رخش خبر داشتند برای به دام انداختنش یک طناب بسیار بلند و محکم آورده بودند ،
وقتی رخش حسابی از رستم دور شد، طناب بلند رابه سمتش پرتاب کردند. رخش که بسیار باهوش و قوی بود با حرکتی جانانه خودش را نجات داد و فرار کرد.
رستم بیدار شد. جای خالی رخش را دید. زین او را در دست گرفت و از روی رد پاهایی که به جا مانده بود توانست او را پیدا کند.
بعد با صدای بلند به رخش گفت: « می دانی در حالی که زین تو را به دوش داشته ام چه قدر راه آمده ام؟ »
بعد برای دلداری خودش دوباره گفت: « عیبی ندارد. رسم زمانه این است. گاهی من باید سوار زین بشوم و گاهی زین سوار من. »
از زمانی که فردوسی این داستان را روایت کرد و این بیت را سرود، رسم شد هر وقت کسی به سختی و مشکل دچار شود به او چنین بگویند:
چنین است رسم سرای درشت
گهی پشت بر زین، گهی زین به پشت
بهترین داستانهای کوتاه و آموزنده👇👇👇
#قفسه_کتاب📚👇👇👇
@Bookscase 👈
💎رستم، پهلوان نامدار ایرانی در یک باغ خوش آب و هوا توقف کرد تا هم خستگی نبرد سنگینش با افراسیاب را از تن به در کند . هم اسب با وفایش رخش ، نفسی تازه کند .
پس از خوردن نهار ، پلک هایش سنگین شد و کنار آتش خوابش برد . رخش هم بدون این که افسارش به جایی بسته باشد، تنها ماند!
افراسیاب با خودش فکر کرد که موفقیت رستم تنها به خاطر قدرت خودش نیست بلکه اسب او در این پیروزی خیلی نقش داشته
پس سربازانش را برای دزدیدن رخش فرستاد. آن ها که از قدرت رخش خبر داشتند برای به دام انداختنش یک طناب بسیار بلند و محکم آورده بودند ،
وقتی رخش حسابی از رستم دور شد، طناب بلند رابه سمتش پرتاب کردند. رخش که بسیار باهوش و قوی بود با حرکتی جانانه خودش را نجات داد و فرار کرد.
رستم بیدار شد. جای خالی رخش را دید. زین او را در دست گرفت و از روی رد پاهایی که به جا مانده بود توانست او را پیدا کند.
بعد با صدای بلند به رخش گفت: « می دانی در حالی که زین تو را به دوش داشته ام چه قدر راه آمده ام؟ »
بعد برای دلداری خودش دوباره گفت: « عیبی ندارد. رسم زمانه این است. گاهی من باید سوار زین بشوم و گاهی زین سوار من. »
از زمانی که فردوسی این داستان را روایت کرد و این بیت را سرود، رسم شد هر وقت کسی به سختی و مشکل دچار شود به او چنین بگویند:
چنین است رسم سرای درشت
گهی پشت بر زین، گهی زین به پشت
بهترین داستانهای کوتاه و آموزنده👇👇👇
#قفسه_کتاب📚👇👇👇
@Bookscase 👈
اشتباهی بزرگتر از این وجود ندارد که تصور کنیم خوشبختیِ آدمی در واقعیت و در نفسِ امور است؛
نه، خوشبختی در تصوری است که ما از این امور داریم …
📕 در ستایش دیوانگی
✍🏻 اراسموس
📚 @Bookscase 📚
نه، خوشبختی در تصوری است که ما از این امور داریم …
📕 در ستایش دیوانگی
✍🏻 اراسموس
📚 @Bookscase 📚
#توضیحات_داستان📘
{ یالوم داستانهای کتاب را از زبان خودش مطرح میکند و با نثر روان و فارغ از پیچیدگی سعی کرده مفاهیمی همچون مسئولیت، عشق و مرگ را برای عموم مردم به تصویر بکشد. او با نگارش این داستانها، خوانندهی کتاب را با هراسهای درمان که در جامعه وجود دارد روبهرو میکند و در غالب داستان مسائل پیچیدهی وجودی را برای انسانهای عصر تکنولوژی مرور میکند.}
#پیشنهاد_میکنم_به_شما👌👌
#بخوانید_بدانید
@Bookscase 📘📘📘
{ یالوم داستانهای کتاب را از زبان خودش مطرح میکند و با نثر روان و فارغ از پیچیدگی سعی کرده مفاهیمی همچون مسئولیت، عشق و مرگ را برای عموم مردم به تصویر بکشد. او با نگارش این داستانها، خوانندهی کتاب را با هراسهای درمان که در جامعه وجود دارد روبهرو میکند و در غالب داستان مسائل پیچیدهی وجودی را برای انسانهای عصر تکنولوژی مرور میکند.}
#پیشنهاد_میکنم_به_شما👌👌
#بخوانید_بدانید
@Bookscase 📘📘📘