Telegram Web Link
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#790

همان طور که ایستاده بود گفت :

- اگه قرار باشه دوباره به همسر من توهین کنین...یک لحظه ام اینجا نمی مونم !

- نه....موضوع چیز دیگه اس !

روی مبل نشست و گفت :

- پنج دقیقه بیشتر وقت نداریم....دیاکو شرط کرده فقط 10 دقیقه تو این اتاق باشم

کنت ابروهایش را در هم کشید:

- پس سریع میریم سر اصل مطلب

- هدف مهاجمین از حمله به مراسم....من و شما بودیم....اونا میخواستن من رو بکشن....و شما رو گروگان بگیرن

- چرا باید بخوان منو گروگان بگیرن ؟!

- مافیای اسپانیا یه نقطه ضعف داره....نقطه ضعفی که افراد کمی از اون آگاه بودن...فقط چهار نفر...این نقطه ضعف، برگ برنده ی مافیای ایتالیا و تشکیلاتش بوده و هست....اما هیچ کس نمیدونه اون چیه.....اون قدر مهم هست که هر کس بفهمه....بلافاصله توسط مافیای اسپانیا کشته میشه !

و ادامه داد :

- پدر من....پدر دیاکو....پدربزرگ و احتمالا پدر شما......همگی به خاطر اینکه از این موضوع خبر داشتن به قتل رسیدن !!!

هانا با حیرت به کنت نگاه میکرد...ناخوداگاه گفت :

- اما پدربزرگ من که فوت کرده !

- نه طبق شایعات قوی پدربزرگ شما کشته شده !.....ولی چون مافیا نمی خواست خبر قتل ایشون بین سایر اعضا بپیچه....به دستور رئیس بزرگ اون موقع.....همه جا اعلام شد که فوت کردن !

کنت به چهره حیران هانا نگاه کرد و گفت :

- شما چیزی رو دارید که اونا دنبالشن !....به همین خاطر هر طور شده میخوان پیداتون کنن !!!.....احتمالا نقطه ضعف اونها دست شماست!

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#791

- اما من تا همین الان از این موضوع خبر نداشتم.....چیزی پیش من نیست !

- آتس سوزی خونه پدرتون هم به همین خاطر بوده....اونا میخواستن با گروگان گرفتن دخترش....مجبورش کنن....تا اونو بهشون بده.....که انگاری یک نفر قبل از اونا شما رو از خونه بیرون برده.....وقتی دیدن به شما دسترسی ندارن...برای اینکه زهرشون و ریخته باشن خونه شما رو به اتیش میکشن !

- منو میخواستن بکشن...چون میدونن که از این قضیه باخبرم....پدرم تو یک نامه ، قبل از مرگش بهم گفته بود....موضوع خیلی پیچیده تر و بزرگ تر از این حرفاست....جدی بگیرش.....جون من و شما در خطره !

تا خواست چیزی بگوید تقه ای به در خورد و پشت بند آن صدای دیاکو از آن سوی در به گوش می رسید که هانا را طلب میکرد

نگاهش را از صورت کنت گرفت.....و چشم به در دوخت.....از جا برخاست و کمی بلندتر گفت :

- الان میام !

برای آخرین بار به کنت چشم دوخت و بدون اینکه چیزی بگوید نگاهش را گرفت و به سمت در قدم برداشت....

در را که باز کرد با صورت برافروخته دیاکو مواجه شد....اخم هایش را درهم کشیده بود.....

به چشمان هانا خیره شد....هانا بدون حرفی دستش را گرفت و با هم به اتاق مشترکشان رفتند.....

کارلوس ابتدای راهرو ایستاده بود و دست به سینه با اخم به آنها نگاه میکرد

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❤️عاشقم برهمه عالم
❄️
❤️که همه عالم از اوست

@Bookscase 📚👈
☑️ برای انسانهای موفق؛
در هفته ،
هفت امروز وجود دارد
و برای انسانهای ناموفق ؛
هفت فردا .
تفاوتهای کوچک،
نتیجه های بزرگی به بار می آورد

@Bookscase 📚👈
💎امان از ذات خراب!!!

🔹پیرمردی که‌ شغلش ‌دامداری‌ بود‌، نقل‌ می‌کرد:

🔸گرگی در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زاییده بود و سه چهار توله داشت و اوایل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش میرسید، چون ‌آسیبی ‌به‌ گوسفندان‌ نمیرساند‌ و بخاطر ترحم‌ به‌ این ‌حیوان‌‌‌‌‌‌‌‌‌ و‌ بچه‌هایش‌، او را بیرون ‌نکردیم‌، ولی ‌کاملا ا‌و را زیر نظر‌ داشتم‌.

🔸این‌ ماده‌ گرگ ‌به ‌شکار میرفت‌ و هر بار مرغی‌، خرگوشی، بره‌ای شکار میکرد و برای ‌مصرف ‌خود و بچه‌هایش ‌می آورد‌.
اما با اینکه ‌رفت ‌آمد ‌او از آغل‌ گوسفندان ‌بود، هرگز متعرض‌ گوسفندان ‌ما نمیشد‌.

🔸ما دقیقا آمار گوسفندان ‌و ‌بره های‌ آنها ‌را داشتیم‌ و کاملا مواظب‌ بودیم‌. بچه‌ها تقریبا‌ بزرگ ‌شده‌‌‌‌ بودند. یک‌بار و در غیاب ‌ماده ‌گرگ ‌که ‌برای ‌شکار رفته‌ بود، بچه‌های ‌او‌‌ یکی ‌از ‌بره‌ها را کشتند!

🔸ما صبر کردیم، ببینیم ‌چه ‌اتفاقی‌ خواهد افتاد‌؛ وقتی ‌ماده ‌گرگ ‌برگشت ‌و این ‌منظره ‌را دید، به ‌بچه‌هایش ‌حمله‌ور شد؛ آنها ‌را گاز می گرفت و میزد ‌و بچه‌ها ‌سر و صدا و جیغ ‌میکشیدند ‌و پس ‌از آن ‌نیز ‌همان‌ روز ‌آنها را برداشت‌‌ و از ‌آغل ‌ما رفت‌.

🔸روز بعد، با کمال ‌تعجب ‌دیدیم، گرگ، یک ‌بره‌ ای شکار کرده و آن‌ را نکشته ‌و زنده ‌آن‌ را از دیوار‌ آغل ‌گوسفندان ‌انداخت ‌رفت‌.»

♦️این ‌یک ‌گرگ ‌است‌ و با سه‌ خصلت‌:
درندگی
وحشی ‌بودن‌
و حیوانیت
‌شناخته ‌میشود‌ اما میفهمد هرگاه ‌داخل ‌زندگی ‌کسی‌ شد و کسی ‌به ‌او ‌پناه‌ داد و احسان ‌کرد، به‌ او خیانت ‌نکند ‌و اگر‌ ضرری‌ به ‌او زد ‌جبران نماید؛ هر ذاتی رو میشه درست کرد، جز ذات خراب....!!


@Bookscase 📚📚
غیر ممکن، کمی دیرتر ممکن است

در حقیقت، شانس پیروزی شما همین جاست، همین حالاست، نه در گذشته و نه در آینده.
فیلسوفی قدیمی می گوید: " امروز اولین روز از بقیه ی عمر شماست."

هیچ وقت فراموش نکنید که خداوند به هر یک از ما حیرت انگیزترین یکتایی را داده است؛ هیچ کس در دنیا نمی تواند کاری را انجام دهد که شما می توانید انجامش دهید؛ چه کسی می تواند مثل شما فکر کند و ببیند؟ چه کسی می تواند آنچه را شما می توانید خلق کنید، خلق کند؟

شما شبکه ای پیچیده از ویژگی های خوب تنیده شده، نقطه نظرها، توانایی ها، ذوق ها و سلیقه ها و استعدادها هستید. اگر عنان زندگی خود را به دست نگیرید، گنجی عظیم را از دست داده اید.

📚غیرممکن کمی دیرتر ممکن است
👤آرت برگ

@Bookscase 📚👈

#بخوانید👌
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دوستان عزیز ، رمان امشب گذاشته نمیشه !!!
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💎یادمان باشد .....

انسان های ناپخته
همیشه می خواهند
در مشاجرات پیروز شوند
حتی اگر به قیمت
از دست دادن "رابطه" باشد

اما.....
انسان های عاقل
درک می کنند گاهی
بهتر است در مشاجره ای ببازند،
تا در رابطه ای که
برای شان با ارزش تر است
"پیروز" شوند..

فراموش نکنیم.....
هیچ کس بر دیگری برتری ندارد ؛
مگر به " فهم و شعور " ؛
مگر به " درک و ادب " ؛

آدمی فقط در یک صورت حق دارد به
دیگران از بالا نگاه کند و آن هنگامی
است که......
بخواهد دست کسی که
بر زمین افتاده است را بگیرد و او را بلند کند !


👇👇👇
📚 قفسه کتاب
@Bookscase 📚👈👈
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دوستان امشب رمان ساعت 11 گذاشته میشه
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #791 - اما من تا همین الان از این موضوع خبر نداشتم.....چیزی پیش من نیست ! - آتس سوزی خونه پدرتون هم به همین خاطر بوده....اونا میخواستن با گروگان گرفتن دخترش....مجبورش کنن....تا اونو بهشون بده.....که انگاری یک نفر قبل…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#792

در را که بست....هر دو به میانه ی اتاق رفتند و مقابل یکدیگر ایستادند....

هانا دکمه ی پیراهنش را باز کرد و شنود را از یقه لباسش بیرون کشید....

به چشمان دیاکو خیره شد و گفت :

- شنیدی چی میگفت ؟!

- اره

-حالا چیکار کنیم؟!....من چیزی ندارم که اینا افتادن دنبالم !

عمیق به چشمان قهوه ای او نگاه کرد و گفت :

- اشتباهت همینجاست !.....اون گردن بند یاقوت همون چیزیه که دنبالشن !

یک تای ابرویش بالا رفت و با تعجب پرسید :

- اون چطور میتونه نقطه ضعفشون باشه ؟!

دیاکو لبه ی تخت نشست....پا روی پا انداخت....

درحالی که ساعد دستش را بر روی دست دیگر تکیه میداد....دست ازادش را مشت کرد....


چشمانش را ریز کرد و جواب داد :

- حمله ای که به مراسم کنت شد....در اصل به خاطر همون گردنبند یاقوته !!!

هانا اخم ریزی کرد و با کنجکاوی پرسید :

-چرا؟!

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#793

- فرانچسکو قصد داشت گردنبند رو بدزده....و وقتی به خیال خودش موفق شد....ترتیب یه حمله به مراسم کنت رو میده !

و ادامه داد:

-اینطوری هم کنت که اخیرا از یه مناقصه ی بزرگ ، پول هنگفتی به جیب زده رو می کشت...بعدم اموالش و بالا می کشید.....و هم با گفتن موقعیت تو به مافیا ، از شر وارث جدیدی که برای املاک پدرش پیدا شده راحت میشه !!!....

هوشمندانه پرسید:

-هیچ دقت کردی که تلاشی برای پیدا کردنت نکرده!!!....حتی تو همون لحظه با یه بهانه تو رو پیش کنت گذاشته تا اون ادما راحت تر پیدات کنن !

هانا کنار دیاکو نشست و پرسید :

- وقتی خودش گردنبند رو گرفته....چرا باید مافیای اسپانیا رو بفرسته دنبال من ؟!....اونا که میفهمن گردنبند پیش من نیست !

با فکر که به ذهنش رسید سریع گفت :

- نکنه فهمیده گردنبند تقلبیه ؟!

-دیاکو چانه اش را بالا کشید و گفت : - نه....به این زودیا نمی فهمه....پیش ماهر ترین بدل کار بردم !

- کارش غیر منطقی به نظر میاد

- اشتباه نکن.....فرانچسکو عاشق بازی کردنه.....عادت داره با ادما بازی کنه....از عمد اینکار و کرده

- چرا ؟!

- سه دلیل می تونه داشته باشه.....یک کنت رو حذف کنه....دو.....برای رسیدن تمام و کمال به ارث پدربزرگت....تو رو از سر راهش برداره....سه....هزینه رو ببره بالا و در مقابل تحویل گردنبند یاقوت به اونا.....یه سود هنگفت بدست بیاره....شایدم....

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
2024/10/01 15:32:06
Back to Top
HTML Embed Code: