This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی، فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجرهای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت
زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
من دلم میخواهد
قدر این خاطره را دریابیم...
سهراب_سپهری
rozrgaran
reza pirbadian
بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران-سعدی-دکلمه رضا پیربادیان
این خصلت آدمیزاد است، تغییر میکند! یکزمانی خودت را به آب و آتش میزدی تا فرصتی پیدا کنی و دقایق و ساعاتی را با کسی که دوستترش داری، حرف بزنی و به خیال خودت که آرامتر شوی. یک زمانی هم پر از فرصتهای خالی شدهای و ترجیح میدهی بنشینی، برای خودت چای بریزی و به صدای سکوت خانه و رفت و آمدهای ضعیف خیابان گوش کنی.
گاهی دلت میخواهد هیچکسی را نبینی و با هیچکسی در رابطه با هیچ موضوع بااهمیت یا فاقد اهمیتی حرف نزنی و تنها، دور افتاده و بیخبر باشی و به دور از نگاهها و حرفها و قضاوتها، زخمهای خودت را ببندی و خودت را برای ادامهی نبردهای جهانت، آماده کنی.
#نرگس_صرافیان_طوفان
گاهی دلت میخواهد هیچکسی را نبینی و با هیچکسی در رابطه با هیچ موضوع بااهمیت یا فاقد اهمیتی حرف نزنی و تنها، دور افتاده و بیخبر باشی و به دور از نگاهها و حرفها و قضاوتها، زخمهای خودت را ببندی و خودت را برای ادامهی نبردهای جهانت، آماده کنی.
#نرگس_صرافیان_طوفان
Audio
باز گردد عاقبت این در؟ بلی
رو نماید یار سیمینبر؟ بلی
ساقی ما یاد این مستان کند
بار دیگر با مِی و ساغر؟ بلی
نوبهار حُسن آید سوی باغ
بشکفد آن شاخههای تر؟ بلی
طاقهای سبز چون بندد چمن
جفت گردد ورد و نیلوفر؟ بلی
دامن پرخاک و خاشاک زمین
پر شود از مشک و از عنبر؟ بلی
آن بر سیمین و این روی چو زر
اندرآمیزند سیم و زر؟ بلی
این سر مخمور اندیشه پرست
مست گردد زان می احمر؟ بلی
این دو چشم اشکبار نوحهگر
روشنی یابد از آن منظر؟ بلی
گوشهاکهحلقهدرگوش وی است
حلقهها یابند از آن زرگر؟ بلی
من خمش کردم ولیکن در دلم
تا ابد روید نی و شکر؟ بلی
شعر: مولانا
خوانش: آذرحزین
رو نماید یار سیمینبر؟ بلی
ساقی ما یاد این مستان کند
بار دیگر با مِی و ساغر؟ بلی
نوبهار حُسن آید سوی باغ
بشکفد آن شاخههای تر؟ بلی
طاقهای سبز چون بندد چمن
جفت گردد ورد و نیلوفر؟ بلی
دامن پرخاک و خاشاک زمین
پر شود از مشک و از عنبر؟ بلی
آن بر سیمین و این روی چو زر
اندرآمیزند سیم و زر؟ بلی
این سر مخمور اندیشه پرست
مست گردد زان می احمر؟ بلی
این دو چشم اشکبار نوحهگر
روشنی یابد از آن منظر؟ بلی
گوشهاکهحلقهدرگوش وی است
حلقهها یابند از آن زرگر؟ بلی
من خمش کردم ولیکن در دلم
تا ابد روید نی و شکر؟ بلی
شعر: مولانا
خوانش: آذرحزین