Telegram Web Link
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️ #قسمت_دوم اون روز گذشت. سوژین به مادرم گفته بود که من با یه مسلمان، اونم از تعصبی‌هاش میخوام رفاقت کنم. مامانم ازم بازجویی کرد، منم گفتم مامی تو که اینقدر بدبین نبودی فقط واسه تنوع بعضی وقتا باهاش حرف می‌زنم. مامانم رو اونشب…
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️

#قسمت_سوم

رفتم خونه، مهناز زنگ زد گفت روژین عزیزم چرا اینطوری کردی؟! بهش گفتم تورو به مقدساتت قسم بهم راستش رو بگو که واسه نظافت نرفته بودی ساختمان موسیقی؟؟؟ اونم گفت نه به ذات پاک پروردگارم (همیشه این کلمه رو خیلی شیرین می‌گفت) آخر صحبت‌هامون گفتم قرآن داری؟ منظورم همون صوت‌هاست خیلی بهش احتیاج دارم الان میام بهم بده.
اونم از تعجب شاخ در آورده بود که یه دختر بی‌دین صدای قرآن می‌خواد چیکار! اما می‌دونستم که دیگه موسیقی نمیتونه آرومم کنه، تنها دوای دلم شده بود صوت آرام قرآن. شب و روز سوره‌ی الملک گوش می‌دادم تا اینکه حفظش کرده بودم...
یه روز که داشتیم باهم حرف می‌زدیم مهناز همون صوت قشنگ همیشگی رو گذاشت. منم همش باهاش تکرار می‌کردم از بس حواسم به قرآن بود یادم رفته بود که پیش مهنازم، وقتی بهش نگاه کردم اشکای قشنگش داشت می‌ریخت. بهم گفت آدمایی که تو زمان جاهلیت خیلی بد بودن توی دین خیلی خوبن... هیچوقت یادم نمیره، جمله‌ی ساده‌ای بود اما ته قلبم نشست.
منم بخاطر عقاید غلط خودم گفتم هیچوقتِ هیچوقت من مسلمان نخواهم شد... امکانپذیر نیست! مهناز هم فقط با سکوت جوابم رو داد، این سکوتش خیلی برام دردناک بود همیشه جوابش سکوت بود ولی خیلی دردآور.... تا شب این جمله توی ذهنم می‌چرخید و تو فکر بودم که نکنه مهناز از جواب من ناراحت شده... شاید منظورش من نبودم!
بهش SMS دادم عذرخواهی کردم و گفتم فکر مسلمان شدن منو از ذهنش بیرون کنه. گفت من کی گفتم تو مسلمان شو؟ ولی میخوام بدونم منظور از امکانپذیر نبودن مسلمان شدن تو چیه؟! ترس تو از چیه روژین؟! ده دقیقه بود پیام به دستم رسیده بود اما جوابی نداشتم. آیا خودم نمی‌خوام...! آیا از ترس مادرم یا ترس جدایی با خواهرم یا چه چیزی دیگه!
جواب پیامش رو فقط با این جمله دادم که: من اینجوری راحتم همین، شب خوش....
یه روز که از مدرسه می‌اومدم مهناز رو دیدم اومده بود خونه باباش، چشاش قرمز شده بود بهم که نزدیک شد گفتم مهناز... گفت ولم کن روژین از هرچی آدم بی‌دین توی دنیاست منتفرم...! ولی نمی‌دونم چرا از حرفش ناراحت نشدم... کیفم رو دادم دست خواهرم سوژین. دنبالش کردم... محل زندگیمون جلوش یه پارک بود ازش خواهش کردم که مهناز فقط تا وقتیکه آروم بشی بیا اینجا کنارت می‌شینم.
قبول کرد منم دیدم خیلی ناراحته خواستم باهاش شوخی کنم، گفتم من تورو مثل سوژین دوست داشتم فکر می‌کردم منم مثل خواهرتم! اونم همون نگاهای سنگینش رو بهم کرد اما این بار سکوت نکرد و حرف زد..!  گفت که تو رو هیچوقت خواهر خودم ندونستم.. دخترِ کافر خواهرِ من نمیشه.. دوستِ من نمیشه.. و نمیشه دوستش داشته باشم.. اگه تا حالا باهات حرف زدم فقط و فقط بخاطر رضای پروردگارم بوده..
من بخاطر چی الان شدم نظافتچی؟ بخاطر ترس از خالقم که نون حروم از گلوم نره پایین.. بخاطر چی خانوادم منو بیرون کردن؟ بخاطر چادرم بخاطر حجابم بخاطر اسلامم...! حال مهناز خیلی بد بود نمی‌دونم چی شده بود و هرگز هم ندونستم که اون روز چرا اینقد ناراحت بود فقط مکث کردم بهش نگاه می‌کردم و توی دلم بهش حق می‌دادم.️

#ان‌شاءالله‌ادامه‌دارد...

🍃🥀مادران مجاهد پرور 🍃🥀
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️ #قسمت_سوم رفتم خونه، مهناز زنگ زد گفت روژین عزیزم چرا اینطوری کردی؟! بهش گفتم تورو به مقدساتت قسم بهم راستش رو بگو که واسه نظافت نرفته بودی ساختمان موسیقی؟؟؟ اونم گفت نه به ذات پاک پروردگارم (همیشه این کلمه رو خیلی شیرین…
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️

#قسمت_چهارم

با خودم می‌گفتم چرا بخاطر چی دنبالش کردم.. من که مجبور نبودم.. ولی دلمم براش می‌سوخت. نشستم تا حرفاش تموم شد درونم یه آتیشی بود که نمی‌تونم تصورش کنم اما ناراحت بودم چون مثل خواهر خودش حسابم نکرده بود حتی بعنوان یه دوست، در حالی که اون واسه من خیلی مهم بود.
گفتم مهناز جان دیگه خودت رو اذیت نکن لازم نیست تویی که مسلمان هستی با کافر دوست باشی این خلافِ دین توئه و بعدش رفتم...
دو روز گذشت، من کلاً قید دوستم رو زده بودم هرچند خیلی دوسش داشتم حتی شب وقتِ خواب که زیاد فکرمی‌کردم اون رو یادم می‌اومد و خیلی گریه می‌کردم. بعد از دو روز تلفن خونه‌مون زنگ خورد منم خیلی بی‌اهمیت مثل همیشه جواب تلفن رو دادم، بیخیال اینکه به شماره نگاه کنم و یادم رفته بود شماره خونه‌مون رو هم بهش داده بودم برداشتم.
مهناز بود وقتی صداشو شنیدم یه دفعه دلم پُر شد گفتم تویی مهناز؟ هیچوقت فکر نمی‌کردم دوباره حتی صداتم بشنوم. گفت روژین تورو خدا ببخشید، خیلی معذرت خواهی کرد. گفتم به یه شرط می‌بخشمت که ببینمت آخه دلم برات تنگ شده دیوونه.. اونم گفت الان توی مسجد کلاس دارم. بهش گفتم باید ببینمت.
گفت امروز نمیشه.. گفتم کدوم مسجدی تا بیام اونجا؟گفت آخه فکر نکنم درست باشه که تو بیای توی مسجد! بهش گفتم چرا خیلی هم دوس دارم ببینم مسجد چطوریه.. اونم گفت که تو نمیتونی بیای چون اینجا جای مسلمانان هست ولی تو.. سکوت کرد و گفتم راحت باش بگو گفت تو بی‌دینی و اینجا جای مقدسی هست برای ما..
گفتم تو رو قسم میدم به خدایی که می‌پرستی بذار بیام، گفت باشه برو غسل کن بعد بیا اینجا... همه‌ی کارهایی که گفت رو انجام دادم، بلندترین مانتویی که داشتم رو پوشیدم و موهام رو تند بستم روسری بزرگی سرم کردم. ماشین مامانم رو بردم استرس زیادی داشتم اینقد که تو راه استفراغ کردم و بازم استرس داشتم.
نمی‌دونم چرا وقتی رسیدم دست و پام می‌لرزید. وقتی رفتم تو، نماز جماعت عصر بود. دیوارهای بلند با آجرهای زرد، پنجره بزرگ سقف روشنایی زیادی به مسجد داده بود. رفتم جلوی نماز، خواهران دستاشون رو بالای نافشون بسته بودند با چادرهای تمیز و سیاه‌شون، پاهاشون رو به هم چسپیده بودند و حرکات عجیب‌شون جالب و عجیب بود برام، دیدن این لحظه‌ها برام خیلی خوشایند بود.
نمازشون تموم شد بهم گفتن تو نماز نمی‌خونی؟ من جوابی نداشتم. اگه مهناز رو نشناخته بودم یه جواب زشت می‌دادم ولی برام معلوم شده بود که اونا از من بهترن. مهناز جواب داد روژین نماز نمی‌خونه..  جلو مسلمونا خجالت کشیدم. اونا گفتن چرا نماز نمی‌خونه؟
ولی از ملحد بودن من خبر نداشتند. اومدن در مورد نماز و بهشت برام صحبت کردند. من رفته بودم پیش مهناز، اما کلاً اون رو فراموش کرده و غرق در حرفای خواهران دینی‌ام شده بودم... نمی‌دونم چطوری دارم اینارو می‌نویسم. تا من وارد دین قشنگ الله شدم همشون رو از دست دادم.
تو عمرم دیگه فکر نکنم همچین آدمی رو ببینم به این خوش زبونی.. آرزومه فقط یه بار، یه بار فقط چند کلمه برام حرف بزنه حتی شده به یه خبرش هم راضی‌ام... فقط اونایی طعم شیرینی دین رو چشیدن که دوستای خوب داشتن، اونا میدونن من دارم چی میگم. اسمش فرشته بود. دخترا بهش لقب ام اسامه داده بودن، اینجوری صداش میکردن.
حرفاش برام شیرین بود وقتی حرفاش تموم شد گفت از ته دل برات دعا می‌کنم تا الله راه زیباش رو بهت نشون بده و هدایت روشنش رو شامل حالت کنه. همه گفتند آمین. وقتی به مهناز نگاه کردم گریه می‌کرد منم گریه‌ام گرفت، هنوز نمی‌دونستم چرا.. فقط دلم هوایی تازه می‌خواست هوایی که تمیز باشه!

#ان‌شاءالله‌ادامه‌دارد...

🍃🥀مادران مجاهد پرور 🍃🥀
فک کنم امشب کسی داستان رو مطالعه نکرد😒😒😒

هیچ واکنش نیست☹️
هرکه داستان رومیخونه واکنش نمیزنه الهی چشماش ضعیف بشه.. 🫣😬🤭
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM

‌الـ‌لَّـ‌هُـ‌مَّ صَـ‌لِّ وَ سَـ‌لِّـ‌مْ و بارِكْ عَـ‌لَـىٰ نَـ‌بِـ‌يِّـ‌نَـا مُـ‌حَـ‌مَّـ‌د ❤️

#صلوا_علی_نبی ﷺ‌ ‌
زمانی که مُغول ها شهر مروه را محاصره کرده و میخواستند بر دیوار های شهر رخنه کنند تا داخل شهر شوند،👈🏻پیروان مذاهب حنفی و شافعی مصروف اختلافات و جنگ داخلی بودند.. 😔💔
زنِ صالحه، قبل از ازدواج و در زمان عقد و مقدمات ازدواج و بعد از ازدواج نیز صالحه است.

در مرحله‌ٔ طلاق و حضانت نیز زنی صالحه است. حتی در جدایی، تنهایی، اختلاف و بی‌عدالتی هم طبق نفسِ اصیل خود وظایفش را انجام می‌دهد. زیرا او امت خدایی است که عقب‌نشینی از مراتب صادقان را نمی‌پذیرد! تا آخرین نفس برای خدا صالحه باقی می‌ماند.

دکتر لیلی حمدان | ا.ح
رحمت الله بر کسانی که گرمای سوزان صحرا بدن هایشان را صیقل داده است.

با چنین افرادی دین پیروز می شود و غرور مسلمانان باز می گردد
فرق است بین کسانی که در بیابان ها می خوابند و کسانی که روی ابریشم و داخل هتل های لوکس استراحت می کنند
.

🍃🥀مادران مجاهد پرور 🍃🥀
دلم خیلی تنگ میشود وقتیکه میدونم الان من باید ب سنگر میبودم...
ولی نیستم.. 💔😭

خاهران اسیر چشم ب راه تان استن ای برادران مجاهدم.. 💔
انتظار بیش ازحد کشیدن.. پایان بدهید ب این چشم ب راهی وانتظار
آنها. 🥺
#ام_اسامه
وقتت رو هدر نده
قرآن تلاوت کن- قرآن را حفظ کن
عقیده و دین را بیاموز - ورزش کن و خود را مانند یک مجاهد آماده کن - زبان یاد بگیر ،عربی انگلیسی
،🍃 😐
میدانی چراگاهی با کوچکترین حرف می رنجی

چون صاحب کلمه خیلی برات ارزشمند است
. ❤️‍🩹🥀
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️ #قسمت_چهارم با خودم می‌گفتم چرا بخاطر چی دنبالش کردم.. من که مجبور نبودم.. ولی دلمم براش می‌سوخت. نشستم تا حرفاش تموم شد درونم یه آتیشی بود که نمی‌تونم تصورش کنم اما ناراحت بودم چون مثل خواهر خودش حسابم نکرده بود حتی بعنوان…
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️

#قسمت_پنجم

از اون روز بعد مهناز همیشه باهام حرف میزد بعضی وقتا حرف عوض می‌کردم گاهی وقتا اینقد بحث اسلام برام شیرین بود که دیگه بدون اختیار گوش می‌دادم. اما می‌ترسیدم نمی‌دونم از چی.. الان فکر می‌کنم تنها دلیلم خواهرم بود وقتیکه مسلمان می‌شدم شاید باید باهاش خداحافظی می‌کردم....
روز چهارشنبه سوری بود همیشه طبق معمول رفتیم روستای پدربزرگ (پدرپدرم) همیشه من آتیش روشن می‌کردم و عادت به مشروبات، هرچند خانوادم ملحد و بی‌دین بودند ولی مخالف این کارم بودند. اما من بیشتر مشتاق میشدم ولی در نوروزها کلاً آشکار می‌خوردم چون بهم اجازه می‌دادن. استغفرالله اون روز آتیش روشن کردم، اون روز یادمه خیلی گناه کردم تا حدی زیاده‌روی کرده بودم که اصلا یادم نمی‌اومد کل روز چطوری گذشت.
مهناز بهم زنگ جواب دادم باور نمی‌کرد که... می‌گفت عمداً اینطوری حرف میزنی. منم فکر کنم اون روز خیلی اونو اذیت کردم دیگه باهام حرف نزد. نمی‌دونستم که چرا حرف نمیزنه، و اینکه مشروب حرامه نمی‌دونستم...
روز یکشنبه‌ها میاد همون مسجد قبله تا یکشنبه فقط بهش زنگ زدم جواب نداد، صدای اذان عصر رو شنیدم خودمو حاضر کردم و رفتم سمت مسجد قبله. وقتی رفتم فقط کفش‌های سیاه خاکی شده و کفش‌های چندتا دختر کوچک بود. رفتم سلام کردم بچه جواب دادن مهناز جواب نداد. بچه‌ها رو به مهناز کردند و گفتند: خانم مگه شما نمی‌گفتید جواب سلام واجبه؟ اونم گفت جواب سلام مسلمان.
بچه‌ها شلوغش کردند، مهناز گفت پاشین پاشین برین خونه کلاس تمومه امروز... قرآنی در دست گرفت با صدای بلند میخوند. منم گفتم میشه بگی از چی ناراحتی؟ گفت یعنی تو نمیدونی! گفتم چی بدونم؟! گفت حال و وضع اون روزت واقعا افتضاح بود. گفتم نگرانم شدی؟ اون گفت روژین تو با این سن و سال اینا چیه میخوری؟ ما هر جمعه به ماموستامون میگیم برات دعا کنه که الله هدایتت کنه، و تو هم اینجوری...
گفتم من چیکار کردم؟ گفت اون زهرماری حرامه.. گفتم نمی‌دونستم.. کمی سکوت کرد گفت از من نترس از الله بترس من همیشه پیشت نیستم او همیشه آگاه هست. منم کمی عصبی شدم گفتم نمی‌دونم چیکار کنم تا راضی باشی من خسته شدم. اونم بعد از کمی سکوت گفت روژین عزیزم فعلا خداحافظ...
من همش تو فکر اون جمله مهناز بودم واقعا یه ترسی تو دلم افتاد اما باورش برام سخت بود و سردرگم که کدوممون در اشتباهیم. قبلا وقتی تازه با مهناز آشنا شده بودم از اینکه در اشتباهه خیلی اطمینان داشتم ولی الان فکر می‌کنم بیشتر من در اشتباه باشم...
روزها گذشت فقط در حد تماس تلفنی باهم ارتباط داشتیم. من طبق معلوم مدرسه میرفتم، اواخر مدرسه بود یه هفته دیگه امتحان داشتم هر روز محمد می‌اومد دنبالم یا ما رو می‌آورد. دیگه کلاً همه میدونستن که خواهرم و محمد باهم رابطه دارن، هر دوتاشون رو خیلی دوست داشتم ولی خوشم نمیومد از این رابطه، نه بخاطر گناهشون بلکه بخاطر این بود که عضوی از خانوادمون بود مثل برادر بهش نگاه می‌کردم، نمی‌تونست چیزی دیگه برای من باشه...
خبر از مهناز نداشتم می‌دونستم کجا پیداش کنم عصری که محمد اومده بود خونمون منم ماشینش رو ازش قرض گرفتم رفتم مسجد که اونجا درس روانخوانی بچه‌ها داشت. وقتی دیدمش خیلی دلم گرفت بهش گفتم چرا من باید همیشه دنبال تو باشم چرا تو نه؟؟؟ اونم گفت تو که دنبال من نیومدی مسجد رو دوست داری منو بهونه میکنی...
نشستم پیش بچه‌ها مثل شاگردهای دیگه، عشق بچه‌ها به معلم‌شون زیاد بود مثل من به اون. همش دعواشون میشد که پیش مهناز بشینن انگار دل منم می‌خواست پیش اون بشینم. بعضی وقتا نگاهش به من بود و غمگین میشد بعضی وقتام می‌خندید. صدای دلنشینش تو مغزم پیچیده بود اینقد تکرار کرده بود که خودم تو دلم می‌گفتم فالیعبدو رب هذاالبیت، یادش بخیر چقد شیرین بود اون لحظه‌ها...
بهم گفت روژین جان اگه دوست داری هر وقت من کلاس داشتم اینجا تو هم بیا. من هرچند تو دلم یه شادی بزرگ بود ولی گفتم بذار بهش فکر کنم. بعد از کلاس زنگ به چند تا از دوستاش زد گفت امروزدعوتتون میکنم به بستنی، تو هم با ماشین ما رو ببر. منم خیلی خوشحال شدم هنوزم خندم میگیره من با اون موها اون تیپم، اونام با اون چادرهای سیاه رنگ خانه کعبه، هم خنده‌دار بود هم خیلی عجیب!
سبحان الله نمی‌دونم چطوری اون روز رو توصیف کنم. وقتی رفتیم اونجایی که بستنی بخوریم خیلی شلوغ بود مجبور شدم ماشین رو خیلی دورتر از خودمون پارک کنم. مشغول حرف و خنده و بستنی خوردن بودیم. تقریبا تاریک شده بود دلم می‌خواست که واسه شام دعوت‌شون کنم اما می‌دونستم نمیتونن بیان. وقتی رفتیم دنبال ماشین، ماشین هیچ جا نبود انگار اصلا نبود باور نمی‌کردم که ماشین نیست...

#ان‌شاءالله‌ادامه‌دارد...

🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️ #قسمت_پنجم از اون روز بعد مهناز همیشه باهام حرف میزد بعضی وقتا حرف عوض می‌کردم گاهی وقتا اینقد بحث اسلام برام شیرین بود که دیگه بدون اختیار گوش می‌دادم. اما می‌ترسیدم نمی‌دونم از چی.. الان فکر می‌کنم تنها دلیلم خواهرم بود…
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️

#قسمت_ششم

هیچ کاری از دستم بر نمیومد، واقعاً تو حالی بودم که احساس می‌کردم توی کما هستم. وقتی به دوستام نگاه می‌کردم در حال دعا بودند، وقتی به مهناز نگاه کردم مغزم هنگ کرده بود، بی‌اختیار منم دستام رو بلند کردم شروع کردم به دعا کردن.. نمی‌دونم ولی واقعاً حس خیلی خوبی بود وقتی دستام رو بلند کردم بلد نبودم دعا کنم فقط می‌گفتم دعای اونا رو قبول کن.
ولی اشکام اجازه دیدن رو بهم نمی‌داد. خجالت می‌کشیدم چشام رو باز کنم، احساس می‌کنم باز کنم خدا رو می‌بینم و بخاطر دوستای مسلمانم. نمی‌دونم چقدر گذشته بود فقط یادمه که مهناز داشت صدام می‌کرد: روژین این ماشین تو نیست؟ وقتی چشام رو باز کردم ماشینم بود.. خدای من جای ماشین رو اشتباهی رفته بودیم، اما من هنوزم میگم که معجزه خداوند بود....!
خیلی خوشحال شدیم من که شاخ در آورده بودم، برام مثل تو فیلم‌ها بود مهناز بهم نگاه می‌کرد گفت روژین هیچوقت تو زندگیم اینقد خوشحال نبودم. منم سریعاً فهمیدم چی داره میگه حرفو عوض کردم. برگشتیم اون شب تا صبح خوابم نبرد رفتم پایین به اتاق مامان و بابا سر زدم خواب بودن، دیدم نفس میکشن.
من عادت بدی داشتم هر شب یه چند باری سر به خانوادم می‌زدم که نفس میکشن یانه... در رو بستم بابام اومد بیرون معذرت خواهی کردم که بیدارشون کردم، گفت اشکالی نداره دیگه عادت کردیم. بابام گفت امروز کجا بودی؟ منم همه چی رو به بابا گفتم اونم گفت عزیزم چرا اینقد خودتو اذیت کردی ماشین چیه فدای چشای آبی‌ت خب گم شده گم شده بهترش رو براش می‌خریدم.
بعدش گفتم بابا تو تا حالا دعا کردی؟ اونم گفت آره.. منم گفتم بابا خیلی حس خوب و جالبیه! بابام گفت: مگه تجربه کردی؟ منم گفتم: امروز با دوستای مسلمانم بودم.. بابام گفت دخترم مامانت بدونه....... منم گفتم خب بدونه من که اشتباهی نکردم.. یه لیوان آب سرد بهم داد گفت برو بخواب، منم لبخند زدم رفتم اما نخوابیدم همش تو فکر اون دعا کردنم بودم.
روزها می‌گذشت من هر روز می‌رفتم به مسجد پیش مهناز و فرشته... تا اینکه یه روز یه دختر اشتباهی قرآن رو خوند من بهش گفتم اشتباه خوندی.. اینقد پیش اونا بودم کمی یاد گرفته بودم، البته اگه ناراحت می‌شدم صوت قرآن آرامش رو بهم برمی‌گردوند. فرشته تعجب کرد همه سکوت کردند. بعد از کلاس فرشته گفت روژین می‌تونی قرآن بخونی؟ منم گفتم نه نمی‌تونم.. گفت تو بخون.. منم شروع کردم به خوندن!
فرشته متعجب مونده بود خدای من خیلی عالی می‌خونی تو بعضی جاها تجویدم رعایت می‌کنی.. منم تو دلم شور و شادی بزرگی بود. قرآن رو خیلی دوست داشتم تنها آرامش زندگیم بود، دلم می‌خواست قرآن داشته باشم غرورم رو شکستم به مهناز گفتم میشه یه قرآن ببرم خونه؟ فرشته شنید گفت: البته هر کدوم که دوس داری... بردمش خونه.
تا رسیدم اتاقم انگار صدسال گذشت در رو قفل کردم یه کاغذ یه خودکار آوردم رو کاغذ نوشتم:«من شام نمی‌خورم خیلی خستم می‌خوابم لطفا در نزنید» به در اتاقم زدم در رو دوباره قفل کردم شروع کردم به خوندن توی دلم که کسی نشنوه. یه ساعتی گذشته بود انگار یه دقیقه بود رفتم سر بالکن سوژین رو دیدم برمی‌گشت خونه.
خودم رو بهش نشون دادم فکر کنم یه سره اومد دم اتاقم در زد گفت روژین میشه در رو باز کنی من امروز ندیدمت دلم برات تنگ شده.. من از اون بدتر بودم خواهرم مهمترین کس زندگیم بود نمی‌تونستم باز کنم بخاطر قرآنم، می‌تونستم پنهان کنم ولی سوژین عادت داشت که وقتی من چیزی رو پنهان می‌کردم زود می‌فهمید.
منم تو دلم گفتم فدات بشم خواهرم منو ببخش نمی‌تونم.. خودم رو به نشنیدن زدم که انگار خوابم. دو بار دیگه در زد منم صدام در اومد گفتم بابا من انگار گفتم در نزنید چرا در می‌زنید؟! اونم هیچی نگفت رفت. چند دیگه قرآن خوندم درست یادم نیست کدوم سوره بود که نمی‌تونستم بخونم. به مهناز زنگ زدم جواب نداد، پیام دادم گفتم آبجی میشه به منم قرآن یاد بدی میخوام همه چی رو بدونم؟
اونم سریع زنگ زد لرزش صداش معلوم بود، گفت روژین خودتی؟! منم گفتم آره مگه اشکالی داره آدم باید علم همه چی رو بدونه.....!

#ان‌شاءالله‌ادامه‌دارد.

🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
‍       مپرس از روزگارم مهربان! حالِ مرا تنها،
         عقیقِ اصل داند کُنجِ بازارِ بدل‌کاران..


🥀❤️‍🩹
Forwarded from ذرّه‌بیـن
این برادر اردنی
یک امت را
با عملیاتش خوشحال کرد
و امنیت اسرائیل را به هم زد..
شب خانه روشن می‌شود ،
چون یاد نامت می‌کنم
.🥀

#شـــهید

🕊دیارغربت🕊
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
همه نمی توانند پیروزی را ببینند.
یاسر و سمیه قبل از هجرت به شهادت رسیدند.
حمزه و مصعب قبل از فتح به شهادت رسیدند.
خونریزی برای هموار کردن راه برای فتوحات وجود دارد و بهای سنگینی برای پرداخت.
ما مسئول تلاش هستیم نه نتیجه.
سفر ما مقصد نیست.
هدف ما مبارزه است. نه پیروزی
پیروزی وعده الله است و ناگزیر خواهد آمد.
هر که در این راه بمیرد برنده شده است، حتی اگر به هدف نرسیده باشد..


https://www.tg-me.com/zghml
https://www.tg-me.com/zghml
https://www.tg-me.com/zghml
2024/09/28 21:25:24
Back to Top
HTML Embed Code: