ابودرداء (رضیاللهعنه) شتری داشت به نام دَمُونْ، هرگاه کسی آن را از او به عاریه میگرفت به ایشان میفرمود: «بار زیاد سوارش نکنید.» وقتی که ابودرداء (رضیاللهعنه) در بستر مرگ بود، خطاب به شترش فرمود: «ای دَمُون! فردا روز نزد پروردگارم مرا مخاصمه نکنی، چراکه من جز آنچه که در توانت بود بار اضافی سوارت نکردم.»
📚الورع لابن أبی الدنیا، ص110؛ تاریخ دمشق لابن عساکر، ج47، صص185 – 186.
#حقوق_حیوانات
رد شبهات ملحدین.
📚الورع لابن أبی الدنیا، ص110؛ تاریخ دمشق لابن عساکر، ج47، صص185 – 186.
#حقوق_حیوانات
رد شبهات ملحدین.
Forwarded from "مُهَاجِࢪ إِلیٰاللّٰه🕊
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🥀🖤
داستان سعید بن الحرث از زبان شیخ خالد راشید (فک الله أثره)
قابل دانلود ونشر
نشر این داستان برای تان صدقه جاریه هست
💔 ⃟●━مُهَاجِر إِلیٰ الله
داستان سعید بن الحرث از زبان شیخ خالد راشید (فک الله أثره)
قابل دانلود ونشر
نشر این داستان برای تان صدقه جاریه هست
💔 ⃟●━مُهَاجِر إِلیٰ الله
Audio
نشید
آرام جانم نام محمد
💞اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَعَلَى آلِ مُحَمَّد
آرام جانم نام محمد
💞اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَعَلَى آلِ مُحَمَّد
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
نشید آرام جانم نام محمد 💞اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَعَلَى آلِ مُحَمَّد
تقدیم دوستداران رسول الله ﷺ 🥺❤️
تاغرق عصیان بودیم.. نمیدانستیم لذت پیروی از دستور حق را...
حال آنکه میدانیم. نیست آرام قلب های زار مارا.. 😭💔
مثالِ پرندهٔ اسیر میان قفس افتاده یم..
❤️🩹🥀یاالله شهادتم آرزوست ❤️🩹🥀
مرا ب قصد شهادت دعا کنید
🖊#ام_اسامه
حال آنکه میدانیم. نیست آرام قلب های زار مارا.. 😭💔
مثالِ پرندهٔ اسیر میان قفس افتاده یم..
❤️🩹🥀یاالله شهادتم آرزوست ❤️🩹🥀
مرا ب قصد شهادت دعا کنید
🖊#ام_اسامه
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
رُمان چادر فلسطینی الحمدلله به پایان. رسید. دوست دارید رُمان جدیدی رو آغاز کنیم؟ 😊
امشب اولین قسمت رُمان جدید مارا نشر میدهیم ان شاءالله.. آماده هستید دوستان؟ 😐😊
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
امشب اولین قسمت رُمان جدید مارا نشر میدهیم ان شاءالله.. آماده هستید دوستان؟ 😐😊
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️
#قسمت_اول
🌿السلام علیکم و رحمه الله من ۱۹ سالمه و از زمان مسلمان شدنم چهار پنچ سالی میگذره الحمدالله، به إذن پروردگارم میخوام داستان هدایتم رو برای شما خواهران و برادران موحد بنویسم. امیدوارم تسکینی برای همه باشد انشاءالله.
۱۳ سالم بود که به اصرار پدر و مادرم به کلاسهای موسیقی رفتم چون علاقهی زیادی به آوازخوانی داشتم و والدینم بخاطر حمایت از من، منو خواهر دوقلوم (سوژین) رو به بهترین کلاسهای خارج از شهر میبردند. یه سال از رفت و آمدِ من و خواهرم سوژین به کلاسها گذشت.
خیلی به موسیقی علاقه نداشتم اما بخاطر اینکه منو خواهرم از هم جدا نشیم، نمیتونستم نرم. تا خودمون نمیگفتیم کدوممون روژین یا سوژین هستیم نمیدونستند، اما تفاوت ما توی افکارمون بود.
بخاطر علاقهی شدیدی که به هم داشتیم و ترس از جدایی، همیشه بعد از دعوای بینمون بالاخره باهم راه میاومدیم. بعد از رفت و آمد یکسال به کلاسهای موسیقی، یه روز که سر کلاس بودیم من اون روز کمی مریض بودم و از کلاس خارج شدم. هیچوقت اون موقعها کسی توی ساختمان نبود.
اما یه چیزی توجه منو به خودش جلب کرد! این صدای چیه؟ موسیقی نیست! خیلی آرام بخش بود. وقتی رفتم یه خانم خیلی خوشگل رو دیدم که یه چادر تنش بود که نظافتچی ساختمان بود، با گوشیش یه چیزی گرفته بود. بهش گفتم سلام، یه لحظه گفتم چرا بهش سلام کردم؟! اون یه خانوم هست غرورش میشکنه وقتی من میبینمش که نظافتچی هست خجالت میکشه.
ازش پرسیدم این چیه دستت گرفتی خیلی شبیه اذان مسلمانان هست؟! اونم فکر کرد گفت: علیکم سلام، توی مدرسه قرآن نخوندی؟ گفتم یعنی قرآنه؟! همیشه سر کلاس قرآن خوابم میبرد. پرسید: حالا کاری داشتید؟ منم گفتم حالم خوب نبود نمیتونستم سر کلاس باشم ببخشید مزاحم کارتون شدم...
اونم گفت نه اختیار داری من داشتم میرفتم که حواسم نبود سطل روی کولر رو ریختم روی زمین که تازه تمیز شده بود، خیلی ناراحت شدم عذرخواهی کردم و ازش خواستم که بذاره من تمیز کنم، اونم گفت مشکلی نیست خودم انجام میدم. آخر با اصرارِ زیاد قبول کرد که کمکش کنم. تا وقتیکه تموم شد هیچ حرفی بینمون زده نشد فقط قرآن رو گرفته بود.
با اینکه من از مسلمانان متنفر بودم، اما از اون خانوم خوشم اومد، دوست داشتم اونم مثل من باشه، دوست داشتم که دوستم بشه، اما نه با این سر وضعش.....
وقتی دارم اینا رو مینویسم باور کنید قلبم داره آتیش میگیره، بهترین دوستم بود. روز بعد که سوار ماشین میشدم تو دلم همش میگفتم خیلی خوب میشه که دوباره ببینمش. وقتی رسیدم اونجا، اولین کاری که کردم رفتم لیست نظافتِ روزانه رو نگاه کردم، دیدم امروز نمیاد تا یه هفته دیگه هم تعطیل بودیم و من منتظر اومدنش بودم.
توی راه که داشتیم میاومدیم جاده کمی شلوغ بود دیر رسیدم. تا رسیدم دیدم که همون خانوم چادری دم ساختمون وایساده، به هم سلام کردیم. به خواهرم سوژین گفتم این دختر عشقمه، گفت همون دختره نظافتچی اینه؟ گفتم آره یواش بگو غرورش میشکنه. گفت: ازش خوشم نمیاد تو که خودت میدونی اینا مخالف سرسخت ما هستن. منم گفتم باشه من که کاری باهاش ندارم.
بعد از کلاس گفتم یه کم استراحت میکنم و بعد تمرین میکنیم. من بهونه جور کردم رفتم پیش اون خانم چادری، گفتم سلام. کمی وحشت کرد گفت: وعلیکم سلام. گفتم کمک نمیخوای؟ گفت نه عزیزم کارم اینه. منم زیاد اصرار نکردم، ازم پرسید: کار دیگهای داشتی؟ منم گفتم نه همینجوری اومدم فقط سری بزنم.
کمی در مورد کارش حرف زدیم. این دیدنها یه ماه طول کشید، هر روز که میاومدم اونو هم میدیدم. یه روز که رفتم پیشش دوباره قرآن دستش گرفته بود. کمی رنگش زرد شده بود اصرار کردم که کمکش کنم. وقتی داشتم باهاش کار میکردم گفتم تو که اینقد مریضی، این چیه گرفتی دستت؟! گفت شفاست.
من بخاطر دل اون چیزی نگفتم. روز بعد که کمکش کردم، بازم قرآن دستش بود. سرم رو بلند کردم موهای بلندم رو هم در آوردم. اجازه نمیداد خوب ببینم، اون صدای قرآن هم خیلی اذیتم میکرد... بهش گفتم مهناز میشه اون قرآن رو خاموش کنی من اذیت میشم داره گریهم میگیره! اونم با نگاه سنگینی قرآن رو قطع کرد و...
#انشاءاللهادامهدارد....
🍃🥀مادران مجاهد پرور 🍃🥀
#قسمت_اول
🌿السلام علیکم و رحمه الله من ۱۹ سالمه و از زمان مسلمان شدنم چهار پنچ سالی میگذره الحمدالله، به إذن پروردگارم میخوام داستان هدایتم رو برای شما خواهران و برادران موحد بنویسم. امیدوارم تسکینی برای همه باشد انشاءالله.
۱۳ سالم بود که به اصرار پدر و مادرم به کلاسهای موسیقی رفتم چون علاقهی زیادی به آوازخوانی داشتم و والدینم بخاطر حمایت از من، منو خواهر دوقلوم (سوژین) رو به بهترین کلاسهای خارج از شهر میبردند. یه سال از رفت و آمدِ من و خواهرم سوژین به کلاسها گذشت.
خیلی به موسیقی علاقه نداشتم اما بخاطر اینکه منو خواهرم از هم جدا نشیم، نمیتونستم نرم. تا خودمون نمیگفتیم کدوممون روژین یا سوژین هستیم نمیدونستند، اما تفاوت ما توی افکارمون بود.
بخاطر علاقهی شدیدی که به هم داشتیم و ترس از جدایی، همیشه بعد از دعوای بینمون بالاخره باهم راه میاومدیم. بعد از رفت و آمد یکسال به کلاسهای موسیقی، یه روز که سر کلاس بودیم من اون روز کمی مریض بودم و از کلاس خارج شدم. هیچوقت اون موقعها کسی توی ساختمان نبود.
اما یه چیزی توجه منو به خودش جلب کرد! این صدای چیه؟ موسیقی نیست! خیلی آرام بخش بود. وقتی رفتم یه خانم خیلی خوشگل رو دیدم که یه چادر تنش بود که نظافتچی ساختمان بود، با گوشیش یه چیزی گرفته بود. بهش گفتم سلام، یه لحظه گفتم چرا بهش سلام کردم؟! اون یه خانوم هست غرورش میشکنه وقتی من میبینمش که نظافتچی هست خجالت میکشه.
ازش پرسیدم این چیه دستت گرفتی خیلی شبیه اذان مسلمانان هست؟! اونم فکر کرد گفت: علیکم سلام، توی مدرسه قرآن نخوندی؟ گفتم یعنی قرآنه؟! همیشه سر کلاس قرآن خوابم میبرد. پرسید: حالا کاری داشتید؟ منم گفتم حالم خوب نبود نمیتونستم سر کلاس باشم ببخشید مزاحم کارتون شدم...
اونم گفت نه اختیار داری من داشتم میرفتم که حواسم نبود سطل روی کولر رو ریختم روی زمین که تازه تمیز شده بود، خیلی ناراحت شدم عذرخواهی کردم و ازش خواستم که بذاره من تمیز کنم، اونم گفت مشکلی نیست خودم انجام میدم. آخر با اصرارِ زیاد قبول کرد که کمکش کنم. تا وقتیکه تموم شد هیچ حرفی بینمون زده نشد فقط قرآن رو گرفته بود.
با اینکه من از مسلمانان متنفر بودم، اما از اون خانوم خوشم اومد، دوست داشتم اونم مثل من باشه، دوست داشتم که دوستم بشه، اما نه با این سر وضعش.....
وقتی دارم اینا رو مینویسم باور کنید قلبم داره آتیش میگیره، بهترین دوستم بود. روز بعد که سوار ماشین میشدم تو دلم همش میگفتم خیلی خوب میشه که دوباره ببینمش. وقتی رسیدم اونجا، اولین کاری که کردم رفتم لیست نظافتِ روزانه رو نگاه کردم، دیدم امروز نمیاد تا یه هفته دیگه هم تعطیل بودیم و من منتظر اومدنش بودم.
توی راه که داشتیم میاومدیم جاده کمی شلوغ بود دیر رسیدم. تا رسیدم دیدم که همون خانوم چادری دم ساختمون وایساده، به هم سلام کردیم. به خواهرم سوژین گفتم این دختر عشقمه، گفت همون دختره نظافتچی اینه؟ گفتم آره یواش بگو غرورش میشکنه. گفت: ازش خوشم نمیاد تو که خودت میدونی اینا مخالف سرسخت ما هستن. منم گفتم باشه من که کاری باهاش ندارم.
بعد از کلاس گفتم یه کم استراحت میکنم و بعد تمرین میکنیم. من بهونه جور کردم رفتم پیش اون خانم چادری، گفتم سلام. کمی وحشت کرد گفت: وعلیکم سلام. گفتم کمک نمیخوای؟ گفت نه عزیزم کارم اینه. منم زیاد اصرار نکردم، ازم پرسید: کار دیگهای داشتی؟ منم گفتم نه همینجوری اومدم فقط سری بزنم.
کمی در مورد کارش حرف زدیم. این دیدنها یه ماه طول کشید، هر روز که میاومدم اونو هم میدیدم. یه روز که رفتم پیشش دوباره قرآن دستش گرفته بود. کمی رنگش زرد شده بود اصرار کردم که کمکش کنم. وقتی داشتم باهاش کار میکردم گفتم تو که اینقد مریضی، این چیه گرفتی دستت؟! گفت شفاست.
من بخاطر دل اون چیزی نگفتم. روز بعد که کمکش کردم، بازم قرآن دستش بود. سرم رو بلند کردم موهای بلندم رو هم در آوردم. اجازه نمیداد خوب ببینم، اون صدای قرآن هم خیلی اذیتم میکرد... بهش گفتم مهناز میشه اون قرآن رو خاموش کنی من اذیت میشم داره گریهم میگیره! اونم با نگاه سنگینی قرآن رو قطع کرد و...
#انشاءاللهادامهدارد....
🍃🥀مادران مجاهد پرور 🍃🥀
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️ #قسمت_اول 🌿السلام علیکم و رحمه الله من ۱۹ سالمه و از زمان مسلمان شدنم چهار پنچ سالی میگذره الحمدالله، به إذن پروردگارم میخوام داستان هدایتم رو برای شما خواهران و برادران موحد بنویسم. امیدوارم تسکینی برای همه باشد انشاءالله.…
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️
#قسمت_دوم
اون روز گذشت. سوژین به مادرم گفته بود که من با یه مسلمان، اونم از تعصبیهاش میخوام رفاقت کنم. مامانم ازم بازجویی کرد، منم گفتم مامی تو که اینقدر بدبین نبودی فقط واسه تنوع بعضی وقتا باهاش حرف میزنم. مامانم رو اونشب قانع کردم ولی خیلی عصبی شده بودم از دست سوژین.
رفتم پذیرایی، محمد اونجا بود پسر عموم (در واقع منو سوژین خواهرای شیری محمد بودیم، اونم برادرمون بود اما اون موقتاً که بیدین بودیم فقط یه پسر عمو بود). رفتارهای عجیب محمد خیلی وقت بود برام عجیب بود اما یه مدت بود سوژین هم برام عجیب بود حس میکردم یه چیزی رو دارن ازم پنهون میکنن، خیلی عصبی بودم.
یادمه به محمد گفتم: پسر مسخره تو چرا همیشه میای اینجا؟ اونم گفت نمیام پیش تو که، این جای سلامته؟ سوژین هم به محمد گفت ولش کن میدونم روژین از چی پُره...! من اون موقعها خیلی عصبی بودم موهاش رو از پشت گرفتم، گفت به تو هیچ ربطی نداره. محمد از هم جدامون کرد.
با بیاهمیتی رفتم توی اتاق دیدم گوشیم نیست. رفتم پایین گوشیمو بیارم صحنه عجیبی دیدم! خیلی جا خوردم... خلاصه فهمیدم که محمد و سوژین عاشق همدیگه شدن...! خیلی ناراحت شدم به هیچکس هیچی نگفتم حتی با سوژین هم حرف نمیزدم...!
مثل همیشه مدرسه و کلاسهای موسیقی میرفتیم و همیشه مهناز رو میدیدم و از اینکه کنارم قرآن میگرفت ناراحت نمیشدم. شمارش رو ازش گرفته بودم، هرشب باهم SMS بازی میکردیم. اون میدونست که من بیدینم، اما بعدها میگفت: امیدوار بودم ایمان بیاری.
یک روز رفتیم خونه باغِ عموم، اون وقتا اسبم رو اونجا نگه میداشتم. منو محمد و سوژین و چند تا از پسر عمههام و دختر عمه و عموهام رفتیم اسب سواری. من همش مواظب خواهرم بودم که کار اشتباهی با محمد نکنه اما دیگه شرمی نمونده بود. واسه اذیت کردن منم که شده بود یه کاری میکردن که اذیت بشم.
خلاصه اون روز خیلی ناراحت شدم. زنگ به مهناز زدم گریه کردم خیلی گریه کردم. مهناز گفت این چیزا این رابطهها که تو زندگی شماها عادیه پس چرا گریه میکنی؟ من گفتم نمیدونم ولی محمد از بچگی با ما بزرگ شده همش به چشم برادر خودمون نگاش میکنم، بعدشم مگه چند سالشونه!
اونم گفت قربون اسلام برم... بازم همون صدای دلنشین از پشت تلفن میومد انگار تسکین دلم بود. گفتم قرآنه؟ گفت آره. ازش خواهش کردم برام یه قرآن بگیره، گفت روژین مطمئنی؟! بهش گفتم هیچوقت اینقد مطمئن نبودم، اونم با گریه گفت از خدامه...
خدای من هیچوقت به اندازهی اون روز آرامش نگرفته بودم. اما بازم سر اعتقادات کثیف خودم بودم.دیگه موسیقی آرومم نمیکرد، حتی خواهرم سوژین که تمام وجودم بود. و تنها دلیلم واسه رفتن به کلاسهای موسیقی فقط و فقط مهناز بود....
یه روز خانوادگی میخواستیم بریم بیرون، از کوچه خودمون که بیرون میاومدیم طبق اخلاق همیشگیم خیلی توجه میکردم به بیرون. حس کردم مهناز رو میبینم که داشت به اون خونه خیلی بزرگ میرفت... جیگرم آتیش گرفت. گفتم مامان وایسا مامان وایسا من چیزی توی خونه جا گذاشتم شما برین من با ماشین بابا میام.
مامانم گفت تو فقط بهونته رانندگی کنی تازه یاد گرفتی، بلایی سر خودت میاری. منم گفتم به جون تو مامان بحث رانندگی نیست. (استغفرالله قسم بزرگم جون مامانم بود) اونم ماشینو نگهداشت و رفت. منم دوان دوان خودم رو رسوندم به خونه. نمیدونم چم شده بود فقط میدونستم حالم خوب نبود.
رفتم اونجا، مهناز در رو باز کرد گفت روژین تو اینجا چیکار میکنی؟ اشکام جاری شده بود بهش گفتم تو اینجا چیکار میکنی؟ گفت اینجا خونه منه، خونه پدرم. دهنم قفل شد و هزاران سؤال...! مهناز گفت روژین جان بیا بشین با هم حرف میزنیم، منم گفتم نه باید برم. از خونه رفتم بیرون. توی دلم میگفتم این دختره کیه، اون که نظافت چی بود... الان توی این محل، این خونه، این پدر و مادر...! اون که به من گفته بود با عمهاش زندگی میکنه...!!!!
#انشاءاللهادامهدارد...
🍃🥀مادران مجاهد پرور 🍃🥀
#قسمت_دوم
اون روز گذشت. سوژین به مادرم گفته بود که من با یه مسلمان، اونم از تعصبیهاش میخوام رفاقت کنم. مامانم ازم بازجویی کرد، منم گفتم مامی تو که اینقدر بدبین نبودی فقط واسه تنوع بعضی وقتا باهاش حرف میزنم. مامانم رو اونشب قانع کردم ولی خیلی عصبی شده بودم از دست سوژین.
رفتم پذیرایی، محمد اونجا بود پسر عموم (در واقع منو سوژین خواهرای شیری محمد بودیم، اونم برادرمون بود اما اون موقتاً که بیدین بودیم فقط یه پسر عمو بود). رفتارهای عجیب محمد خیلی وقت بود برام عجیب بود اما یه مدت بود سوژین هم برام عجیب بود حس میکردم یه چیزی رو دارن ازم پنهون میکنن، خیلی عصبی بودم.
یادمه به محمد گفتم: پسر مسخره تو چرا همیشه میای اینجا؟ اونم گفت نمیام پیش تو که، این جای سلامته؟ سوژین هم به محمد گفت ولش کن میدونم روژین از چی پُره...! من اون موقعها خیلی عصبی بودم موهاش رو از پشت گرفتم، گفت به تو هیچ ربطی نداره. محمد از هم جدامون کرد.
با بیاهمیتی رفتم توی اتاق دیدم گوشیم نیست. رفتم پایین گوشیمو بیارم صحنه عجیبی دیدم! خیلی جا خوردم... خلاصه فهمیدم که محمد و سوژین عاشق همدیگه شدن...! خیلی ناراحت شدم به هیچکس هیچی نگفتم حتی با سوژین هم حرف نمیزدم...!
مثل همیشه مدرسه و کلاسهای موسیقی میرفتیم و همیشه مهناز رو میدیدم و از اینکه کنارم قرآن میگرفت ناراحت نمیشدم. شمارش رو ازش گرفته بودم، هرشب باهم SMS بازی میکردیم. اون میدونست که من بیدینم، اما بعدها میگفت: امیدوار بودم ایمان بیاری.
یک روز رفتیم خونه باغِ عموم، اون وقتا اسبم رو اونجا نگه میداشتم. منو محمد و سوژین و چند تا از پسر عمههام و دختر عمه و عموهام رفتیم اسب سواری. من همش مواظب خواهرم بودم که کار اشتباهی با محمد نکنه اما دیگه شرمی نمونده بود. واسه اذیت کردن منم که شده بود یه کاری میکردن که اذیت بشم.
خلاصه اون روز خیلی ناراحت شدم. زنگ به مهناز زدم گریه کردم خیلی گریه کردم. مهناز گفت این چیزا این رابطهها که تو زندگی شماها عادیه پس چرا گریه میکنی؟ من گفتم نمیدونم ولی محمد از بچگی با ما بزرگ شده همش به چشم برادر خودمون نگاش میکنم، بعدشم مگه چند سالشونه!
اونم گفت قربون اسلام برم... بازم همون صدای دلنشین از پشت تلفن میومد انگار تسکین دلم بود. گفتم قرآنه؟ گفت آره. ازش خواهش کردم برام یه قرآن بگیره، گفت روژین مطمئنی؟! بهش گفتم هیچوقت اینقد مطمئن نبودم، اونم با گریه گفت از خدامه...
خدای من هیچوقت به اندازهی اون روز آرامش نگرفته بودم. اما بازم سر اعتقادات کثیف خودم بودم.دیگه موسیقی آرومم نمیکرد، حتی خواهرم سوژین که تمام وجودم بود. و تنها دلیلم واسه رفتن به کلاسهای موسیقی فقط و فقط مهناز بود....
یه روز خانوادگی میخواستیم بریم بیرون، از کوچه خودمون که بیرون میاومدیم طبق اخلاق همیشگیم خیلی توجه میکردم به بیرون. حس کردم مهناز رو میبینم که داشت به اون خونه خیلی بزرگ میرفت... جیگرم آتیش گرفت. گفتم مامان وایسا مامان وایسا من چیزی توی خونه جا گذاشتم شما برین من با ماشین بابا میام.
مامانم گفت تو فقط بهونته رانندگی کنی تازه یاد گرفتی، بلایی سر خودت میاری. منم گفتم به جون تو مامان بحث رانندگی نیست. (استغفرالله قسم بزرگم جون مامانم بود) اونم ماشینو نگهداشت و رفت. منم دوان دوان خودم رو رسوندم به خونه. نمیدونم چم شده بود فقط میدونستم حالم خوب نبود.
رفتم اونجا، مهناز در رو باز کرد گفت روژین تو اینجا چیکار میکنی؟ اشکام جاری شده بود بهش گفتم تو اینجا چیکار میکنی؟ گفت اینجا خونه منه، خونه پدرم. دهنم قفل شد و هزاران سؤال...! مهناز گفت روژین جان بیا بشین با هم حرف میزنیم، منم گفتم نه باید برم. از خونه رفتم بیرون. توی دلم میگفتم این دختره کیه، اون که نظافت چی بود... الان توی این محل، این خونه، این پدر و مادر...! اون که به من گفته بود با عمهاش زندگی میکنه...!!!!
#انشاءاللهادامهدارد...
🍃🥀مادران مجاهد پرور 🍃🥀
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️ #قسمت_دوم اون روز گذشت. سوژین به مادرم گفته بود که من با یه مسلمان، اونم از تعصبیهاش میخوام رفاقت کنم. مامانم ازم بازجویی کرد، منم گفتم مامی تو که اینقدر بدبین نبودی فقط واسه تنوع بعضی وقتا باهاش حرف میزنم. مامانم رو اونشب…
خیلی رُمان دلچسپِ هست پیشنهاد مطالعه میدم... 👆👆
ان شاءالله هرشب دو قسمت از داستان رو نشر میدم.. 🍃❤️
هرگاه مطالعه کردید روی داستان واکنش بزارید تا بدونیم. مطالعه میشود یانه....
ان شاءالله هرشب دو قسمت از داستان رو نشر میدم.. 🍃❤️
هرگاه مطالعه کردید روی داستان واکنش بزارید تا بدونیم. مطالعه میشود یانه....
منابع پزشکی اعلام کردند در حملات امروز ارتش اشغالگر یهودی به مناطق مختلف نوار غزه، تا این لحظه 33 فلسطینی به شهادت رسیده و دهها نفر هم زخمی شدند.
حسبنا الله ونعم الوکیل
حسبنا الله ونعم الوکیل
تو در مسیر تقدیر فقط با خودت روبهرو میشوی.
اگر دروغگو باشی، دروغها بهسوی تو شتاب میکنند، واگر دزد باشی، جنایتها به تو میچسبند.
هر مسیری که بروی، تقدیرت چیزی جز تصویری از خودت نخواهد بود.
اگر دروغگو باشی، دروغها بهسوی تو شتاب میکنند، واگر دزد باشی، جنایتها به تو میچسبند.
هر مسیری که بروی، تقدیرت چیزی جز تصویری از خودت نخواهد بود.
Forwarded from "عُقاب" 🦅 "صَحرا"🗡 (ابوالقعقاع)
باذن الله تعالی
به عراق سعد بن ابی وقاص و سفیان ثوری و ابو حنیفه و احمد بن حنبل و عبد الرحمن بن مهدی و یزید بن هارون پایگاه اهل حدیث و دار الخلافه خلفای عباسی باز می گردیم إن شاء الله
به شام خالد بن ولید و یزید بن ابو سفیان و معاویه بن ابو سفیان و عکرمه و اوزاعی و شافعی و ابن تیمیه دیار مبارک انبیاء و صالحین پایتخت خلفای اموی بر می گردیم باذن الله تعالی
به خراسان ابو برزه و قتیبه بن مسلم و ابن مبارک و بخاری و مسلم بن حلاج و بغوی و اسحاق بن راهویه و نسائی و مروذی مولودگاه فقها و علما و گورستان کفار برمی گردیم إن أراد الله
به مصر عمرو بن عاص و مزنی و و ربیع بن سلیمان و طحاوی ولیپ بن سعد و صلاح الدین ایوبی سرزمین شریفان باز خواهیم گشت اگر الله تعالی بخواهد
حکم الله در جزیره نبی مصطفی خاتم الانبیاء صلی الله علیه وسلم جاری خواهد شد و منهج صحابه برپا خواهد شد إن شاء الله
بگوید إن شاء الله که وعده الله تعالی حق است
{ وَلَقَدْ كَتَبْنَا فِي الزَّبُورِ مِن بَعْدِ الذِّكْرِ أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُهَا عِبَادِيَ الصَّالِحُونَ }
به راستی که بعد از ذکر در زبور نوشتیم که زمین را بندگان شایسته ما به ارث خواهند برد.
"عقاب" 🦅 "صحرا"🗡
به عراق سعد بن ابی وقاص و سفیان ثوری و ابو حنیفه و احمد بن حنبل و عبد الرحمن بن مهدی و یزید بن هارون پایگاه اهل حدیث و دار الخلافه خلفای عباسی باز می گردیم إن شاء الله
به شام خالد بن ولید و یزید بن ابو سفیان و معاویه بن ابو سفیان و عکرمه و اوزاعی و شافعی و ابن تیمیه دیار مبارک انبیاء و صالحین پایتخت خلفای اموی بر می گردیم باذن الله تعالی
به خراسان ابو برزه و قتیبه بن مسلم و ابن مبارک و بخاری و مسلم بن حلاج و بغوی و اسحاق بن راهویه و نسائی و مروذی مولودگاه فقها و علما و گورستان کفار برمی گردیم إن أراد الله
به مصر عمرو بن عاص و مزنی و و ربیع بن سلیمان و طحاوی ولیپ بن سعد و صلاح الدین ایوبی سرزمین شریفان باز خواهیم گشت اگر الله تعالی بخواهد
حکم الله در جزیره نبی مصطفی خاتم الانبیاء صلی الله علیه وسلم جاری خواهد شد و منهج صحابه برپا خواهد شد إن شاء الله
بگوید إن شاء الله که وعده الله تعالی حق است
{ وَلَقَدْ كَتَبْنَا فِي الزَّبُورِ مِن بَعْدِ الذِّكْرِ أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُهَا عِبَادِيَ الصَّالِحُونَ }
به راستی که بعد از ذکر در زبور نوشتیم که زمین را بندگان شایسته ما به ارث خواهند برد.
"عقاب" 🦅 "صحرا"🗡
Telegram
"عُقاب" 🦅 "صَحرا"🗡
فَیَقْتُلُونَ وَیُقْتَلُونَ⚔️🏴☝🏻
قصة الشهـ🩸ـیـد 🥀
اگربدون مطالعه ردشدی بزرگترین نعمت را از دست دادی...
نخستین این اخبار خبری است که آن را امام ابن الجوزی در کتاب خود «صفة الصفوة» آورده و آن را ابن نحاس در «مشارع الأشواق» راجع به مرد صالحی که ابوقدامه شامی نام داشت ذکر نموده است.
وی شخصی است که جهاد و جنگ فی سبیل الله را بسیار دوست داشت، هرجا که خبر جنگ در راه الله عز وجل را میشنید بسوی آن با عجله مبادرت میورزید و علیه کفار به جنگ میپرداخت، روزی در حرم مدینه منوره نشسته بود، سائلی از وی پرسید: ای ابوقدامه! عجیبترین چیزی که در غزوات خود دیدهای به ما بیان کن زیرا تو شخصی هستی که در راه الله عز وجل بسیار جهاد نمودهای و در صف آراییها میان کفار و مسلمانان حضور بهم رسانیدهای. ابو قدامه گفت: بلی! از عجیبترین چیزی که در غزوات خود دیدهام برای شما سخن خواهم گفت. باری با یاران خود از منزل بسوی «رقه» بیرون شدم تا با برخی از مشرکان در مرزها بجنگیم، مرزها در حقیقت مراکزیاند که بر خطوط فاصل میان سرزمینهای اسلامی و کفار قرار دارند تا کفار را از رخنه کردن به داخل قلمرو اسلامی منع کند.
میگوید: وقتی که به «رقه» که شهری در عراق به جانب نهر فرات واقع است رسیدم، اُشتریِ را خریدم تا سلاح خود را بر آن بار کنم و مردم این شهر را در مساجد آن وعظ و نصیحت میکردم و آنان را به جهاد فی سبیل الله تشویق مینمودم، و بر اِنفاق بخاطر یاری اسلام تبلیغشان میکردم، زیرا آناناند که وظیفه حفاظت از اسلام را به عهده دارند. همین که شام شد منزلی را به کرایه گرفتم تا شب را در آن سپری کنم، وقتی پارهای از شب گذشته بود دروازه منزل کوبیده شد، تعجب کردم که چه کسی در این وقت شب دروازه را میزند زیرا من شخصی نیستم که در این شهرها شهرتی داشته باشم و یا کسی مرا بشناسد و یا با کسی ارتباط و شناختی داشته باشم، کیست که در این تاریکی شب آمده است، اما وقتی که دروازه را گشودم زنی را دیدم که در چادر خود را بگونه پیچانیده بود که هیچ جای جسم او دیده نمیشد، وقتی این زن را دیدم خوفزده شدم و گفتم: ای کنیزک الله! الله عز وجل بر تو رحم کند چه میخواهی؟ گفت: آیا تو ابو قُدامه هستی؟ گفتم: آری. گفت: تو بودی که امروز بخاطر مرزهای اسلامی مال جمعآوری نمودی؟ گفتم: آری. وقتی که این جواب را از من شنید خطی را همراه با یک توته بسته شده بهسوی من افگند و خود بحالت گریان از نزد من برگشت، ابو قدامه میگوید: عملکرد این زن مرا در شگفت افگند در حالی که آن توته بسته شده پیشروی من قرار داشت، بهسوی آن نظر انداختم دیدم که در آن نوشته بود: ای ابو قدامه! تو امروز ما را بسوی جهاد دعوت نمودی و من زنی هستم که توان جهاد کردن را ندارم و نه مالی دارم که بواسطه آن ترا مجهز کنم تا با مجاهدان یکجا شوی پس بهترین آن چیزی که در جسم من بود و آن عبارت از موهای سرم است آن را گرفته و از آن ریسمانی تیار کردم و آن را تقدیم تو کردم تا در بستن اسپت از آن کار بگیری تا جل جلاله بسبب آن گناهان مرا ببخشاید و در بهشت داخلم کند.
ابو قدامه میگوید: سوگند به الله عز وجل که من از حرص و شوق این زن به جنت تعجب کردم با وصف آنکه این عمل او (قطع کردن موی بدین طریقه) یک کار غیر مشروع در دین بود ولی شوق بهشت بر او غلبه داشت و او را وادار بدین کار نمود، ابو قدامه میگوید: آن توته بسته شده را درمیان لباسها و سامان خود گذاشتم، زمانی که صبح شد و نماز فجر را ادا نمودم با رفقای خود از رقه بیرون شدم، وقتی به قلعه مسلمه بن عبدالملک رسیدیم در آنجا شخص اسپسواری از عقب ما صدا میزد: ای ابو قدامه! ای ابو قدامه! بسوی من ببین الله عز وجل بر تو رحم کند. ابو قدامه میگوید: به رفقای خود گفتم: شما از من پیش شوید و من به عقب برمیگردم تا حال این اسپسوار را بدانم، وقتی به او رسیدم به سخن آغاز نمود و گفت: الحمد لله که (الله سبحان و تعالی) از صحبت تو مرا محروم ننمود، و مرا ناامید برنگرداند، به وی گفتم: الله عز وجل بر تو رحم کند چه میخواهی؟ گفت: میخواهم با تو به جهاد بروم. گفتم: چهره خود را بمن بنمای اگر بزرگ بودی و جهاد بر ذمهات لازم بود ترا خواهم پذیرفت و اگر خورد سال بودی و جهاد بر ذمهات لازم نبود ترا مسترد خواهم نمود. نقاب را از روی دور کرد تو گویی ماهتاب است، جوانی در عمر هفده سالگی قرار داشت، از وی پرسیدم: پدرت زنده است؟ گفت: پدرم را صلیبیها کشتهاند و من بیرون شدهام تا با کسانی بجنگم که پدرم را کشتهاند. گفتم: مادرت زنده است؟ گفت: بلی. گفتم: پس به نزد مادرت برگرد و خدمت او را بجا آر زیرا هرگاه خدمت او را درست بجا آری یقیناً بهشت در زیر اقدم مادران. است.
قصة الشهـــ🩸ـید🥀
اگربدون مطالعه ردشدی بزرگترین نعمت را از دست دادی...
نخستین این اخبار خبری است که آن را امام ابن الجوزی در کتاب خود «صفة الصفوة» آورده و آن را ابن نحاس در «مشارع الأشواق» راجع به مرد صالحی که ابوقدامه شامی نام داشت ذکر نموده است.
وی شخصی است که جهاد و جنگ فی سبیل الله را بسیار دوست داشت، هرجا که خبر جنگ در راه الله عز وجل را میشنید بسوی آن با عجله مبادرت میورزید و علیه کفار به جنگ میپرداخت، روزی در حرم مدینه منوره نشسته بود، سائلی از وی پرسید: ای ابوقدامه! عجیبترین چیزی که در غزوات خود دیدهای به ما بیان کن زیرا تو شخصی هستی که در راه الله عز وجل بسیار جهاد نمودهای و در صف آراییها میان کفار و مسلمانان حضور بهم رسانیدهای. ابو قدامه گفت: بلی! از عجیبترین چیزی که در غزوات خود دیدهام برای شما سخن خواهم گفت. باری با یاران خود از منزل بسوی «رقه» بیرون شدم تا با برخی از مشرکان در مرزها بجنگیم، مرزها در حقیقت مراکزیاند که بر خطوط فاصل میان سرزمینهای اسلامی و کفار قرار دارند تا کفار را از رخنه کردن به داخل قلمرو اسلامی منع کند.
میگوید: وقتی که به «رقه» که شهری در عراق به جانب نهر فرات واقع است رسیدم، اُشتریِ را خریدم تا سلاح خود را بر آن بار کنم و مردم این شهر را در مساجد آن وعظ و نصیحت میکردم و آنان را به جهاد فی سبیل الله تشویق مینمودم، و بر اِنفاق بخاطر یاری اسلام تبلیغشان میکردم، زیرا آناناند که وظیفه حفاظت از اسلام را به عهده دارند. همین که شام شد منزلی را به کرایه گرفتم تا شب را در آن سپری کنم، وقتی پارهای از شب گذشته بود دروازه منزل کوبیده شد، تعجب کردم که چه کسی در این وقت شب دروازه را میزند زیرا من شخصی نیستم که در این شهرها شهرتی داشته باشم و یا کسی مرا بشناسد و یا با کسی ارتباط و شناختی داشته باشم، کیست که در این تاریکی شب آمده است، اما وقتی که دروازه را گشودم زنی را دیدم که در چادر خود را بگونه پیچانیده بود که هیچ جای جسم او دیده نمیشد، وقتی این زن را دیدم خوفزده شدم و گفتم: ای کنیزک الله! الله عز وجل بر تو رحم کند چه میخواهی؟ گفت: آیا تو ابو قُدامه هستی؟ گفتم: آری. گفت: تو بودی که امروز بخاطر مرزهای اسلامی مال جمعآوری نمودی؟ گفتم: آری. وقتی که این جواب را از من شنید خطی را همراه با یک توته بسته شده بهسوی من افگند و خود بحالت گریان از نزد من برگشت، ابو قدامه میگوید: عملکرد این زن مرا در شگفت افگند در حالی که آن توته بسته شده پیشروی من قرار داشت، بهسوی آن نظر انداختم دیدم که در آن نوشته بود: ای ابو قدامه! تو امروز ما را بسوی جهاد دعوت نمودی و من زنی هستم که توان جهاد کردن را ندارم و نه مالی دارم که بواسطه آن ترا مجهز کنم تا با مجاهدان یکجا شوی پس بهترین آن چیزی که در جسم من بود و آن عبارت از موهای سرم است آن را گرفته و از آن ریسمانی تیار کردم و آن را تقدیم تو کردم تا در بستن اسپت از آن کار بگیری تا جل جلاله بسبب آن گناهان مرا ببخشاید و در بهشت داخلم کند.
ابو قدامه میگوید: سوگند به الله عز وجل که من از حرص و شوق این زن به جنت تعجب کردم با وصف آنکه این عمل او (قطع کردن موی بدین طریقه) یک کار غیر مشروع در دین بود ولی شوق بهشت بر او غلبه داشت و او را وادار بدین کار نمود، ابو قدامه میگوید: آن توته بسته شده را درمیان لباسها و سامان خود گذاشتم، زمانی که صبح شد و نماز فجر را ادا نمودم با رفقای خود از رقه بیرون شدم، وقتی به قلعه مسلمه بن عبدالملک رسیدیم در آنجا شخص اسپسواری از عقب ما صدا میزد: ای ابو قدامه! ای ابو قدامه! بسوی من ببین الله عز وجل بر تو رحم کند. ابو قدامه میگوید: به رفقای خود گفتم: شما از من پیش شوید و من به عقب برمیگردم تا حال این اسپسوار را بدانم، وقتی به او رسیدم به سخن آغاز نمود و گفت: الحمد لله که (الله سبحان و تعالی) از صحبت تو مرا محروم ننمود، و مرا ناامید برنگرداند، به وی گفتم: الله عز وجل بر تو رحم کند چه میخواهی؟ گفت: میخواهم با تو به جهاد بروم. گفتم: چهره خود را بمن بنمای اگر بزرگ بودی و جهاد بر ذمهات لازم بود ترا خواهم پذیرفت و اگر خورد سال بودی و جهاد بر ذمهات لازم نبود ترا مسترد خواهم نمود. نقاب را از روی دور کرد تو گویی ماهتاب است، جوانی در عمر هفده سالگی قرار داشت، از وی پرسیدم: پدرت زنده است؟ گفت: پدرم را صلیبیها کشتهاند و من بیرون شدهام تا با کسانی بجنگم که پدرم را کشتهاند. گفتم: مادرت زنده است؟ گفت: بلی. گفتم: پس به نزد مادرت برگرد و خدمت او را بجا آر زیرا هرگاه خدمت او را درست بجا آری یقیناً بهشت در زیر اقدم مادران. است.
قصة الشهـــ🩸ـید🥀
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
قصة الشهـ🩸ـیـد 🥀 اگربدون مطالعه ردشدی بزرگترین نعمت را از دست دادی... نخستین این اخبار خبری است که آن را امام ابن الجوزی در کتاب خود «صفة الصفوة» آورده و آن را ابن نحاس در «مشارع الأشواق» راجع به مرد صالحی که ابوقدامه شامی نام داشت ذکر نموده است. وی شخصی…
Telegram
قصة الشهـ🩸ـید🥀
خون اش راه و من سالك اش!
'الشهید'
#بنت المجاهد
#جندالاقصی
'الشهید'
#بنت المجاهد
#جندالاقصی
Forwarded from "عُقاب" 🦅 "صَحرا"🗡 (ابوالقعقاع)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM