Forwarded from "عُقاب" 🦅 "صَحرا"🗡 (.)
شهـادت❤️🩹
وچه بسا اوقاتی که با یادت هوای
دلم ابری گردید،
و چشمان ام از فراقت اشک بارید.. 💔
"عقاب" 🦅"صحرا"🗡
وچه بسا اوقاتی که با یادت هوای
دلم ابری گردید،
و چشمان ام از فراقت اشک بارید.. 💔
"عقاب" 🦅"صحرا"🗡
Telegram
"عُقاب" 🦅 "صَحرا"🗡
فَیَقْتُلُونَ وَیُقْتَلُونَ⚔️🏴☝🏻
امت در حالت بسیار بحرانی قرار دارد با وجودی اینکه همه روزه قربانی میدهیم ولی نمیتوانیم وضعیت امت را بهبود ببخشیم.💔😔
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️ #قسمت_سی_ویکم آخرین روزیکه اونجا پیش برادرم بودم، با برادران دیگه رفت بازار، دیگه ماهم داشتیم کم کم آماده میشدیم برای اومدن... محمد برگشت یه نقاب همراهش بود منم با هیجان رفتم نزدیک میخواستم از دستش بگیرم گفت: نه نه فعلا…
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️
#قسمت_سی_و_دوم
قرار شد شب بیاد واسه خواستگاری، پدرم اومد پیشم (پدرم مثل غریبهها شده بود دیگه انگار بابای من نبود دیگه مثل قبل روژین گفتن پر از مهر و محبت نبود) پدرم اومد بهم گفت: یه بار دیگه ازت میپرسم به این ازدواج راضی هستی؟؟؟ گفتم بله راضی باباجون، گفت باشه هرطور میل خودته...
تعجب کرده بودم بخاطر بابام، این سؤالش دیگه تعجبم صدبرابر شد احساس کردم شوخی میکنه یا میخواد مسخرم کنه اما به روی خودم نیاوردم و خیلی جدی برخورد کردم. خلاصه عقد کردم، دیگه معلوم نبود کی مراسم آخری هست عمهام خیلی خوشحال بود همینطور فؤاد، خودمم ناراضی نبودم.
بالاخره تصمیم گرفتم که به فؤاد بگم که میخوام نقاب بزنم و باید پشتبانم باشه، اما نمیدونستم چطوری و چگونه..! یه روز که قرار شد اون بعد از کلاسم بیاد دنبالم نقابم رو با خودم بردم وقتی اون اومد نقاب زدم. هیچوقت هیچوقت به اندازه اون روز احساس آرامش و خوشبختی نکردم که واسه اولین بار نقاب زدم.
وقتی آقا فؤاد اومد خوب معلوم بود که حسابی تعجب کرده بود. وقتی سوار ماشین شدم اصلا هیچی به ذهنم نمیرسید که بهش بگم، اونم گفت: خیلی بهت میاد روژین خانم ماشاءالله کاش همیشه همینطوری بودی، منم گفتم: منم همینو میخوام.. میخوام برای همیشه همینطوری باشم.
آقا فؤاد خواهشاً کمک کنید بتونم از این بعد نقاب بزنم. اونم گفت: روژین خانم نقابت رو برندار میریم به نهایت دعوا..! دیگه از این بابت منم مطمئنم نقابم رو بر نداشتم و با دلشوره و نگرانی و دل پُرم برگشتم خونه، همینجوری شد که فؤاد تصور کرده بود حتی بدتر اتفاق افتاد، تنها چیزی که تغییر کرده بود این بار کمی پشتم گرمتر بود.
با طرفداری آقا فؤاد دعوا کردند همش میگفت: همسر من باید نقاب بزنه و آخر پدر و مادرم میخواستند نقابم رو پاره کنند که الحمدلله اون نذاشت. و اونام آقا فؤاد رو از خونه بیرون کردند، من به سرعت دنبالش کردم که ازش معذرت خواهی کنم اونم خیلی مهربون و باغیرت گفت:
اشکالی نداره روژینم مواظب نقابتون باشید با همه دلتنگیها و توان خودم دعوا کرده بودم و هنوز هم ادامه داشت دلم خیلی خوش بود دیگه برام مهم نبود چی میشه و چه خواهد شد.
#انشاءاللهادامهدارد....
•☆•
#قسمت_سی_و_دوم
قرار شد شب بیاد واسه خواستگاری، پدرم اومد پیشم (پدرم مثل غریبهها شده بود دیگه انگار بابای من نبود دیگه مثل قبل روژین گفتن پر از مهر و محبت نبود) پدرم اومد بهم گفت: یه بار دیگه ازت میپرسم به این ازدواج راضی هستی؟؟؟ گفتم بله راضی باباجون، گفت باشه هرطور میل خودته...
تعجب کرده بودم بخاطر بابام، این سؤالش دیگه تعجبم صدبرابر شد احساس کردم شوخی میکنه یا میخواد مسخرم کنه اما به روی خودم نیاوردم و خیلی جدی برخورد کردم. خلاصه عقد کردم، دیگه معلوم نبود کی مراسم آخری هست عمهام خیلی خوشحال بود همینطور فؤاد، خودمم ناراضی نبودم.
بالاخره تصمیم گرفتم که به فؤاد بگم که میخوام نقاب بزنم و باید پشتبانم باشه، اما نمیدونستم چطوری و چگونه..! یه روز که قرار شد اون بعد از کلاسم بیاد دنبالم نقابم رو با خودم بردم وقتی اون اومد نقاب زدم. هیچوقت هیچوقت به اندازه اون روز احساس آرامش و خوشبختی نکردم که واسه اولین بار نقاب زدم.
وقتی آقا فؤاد اومد خوب معلوم بود که حسابی تعجب کرده بود. وقتی سوار ماشین شدم اصلا هیچی به ذهنم نمیرسید که بهش بگم، اونم گفت: خیلی بهت میاد روژین خانم ماشاءالله کاش همیشه همینطوری بودی، منم گفتم: منم همینو میخوام.. میخوام برای همیشه همینطوری باشم.
آقا فؤاد خواهشاً کمک کنید بتونم از این بعد نقاب بزنم. اونم گفت: روژین خانم نقابت رو برندار میریم به نهایت دعوا..! دیگه از این بابت منم مطمئنم نقابم رو بر نداشتم و با دلشوره و نگرانی و دل پُرم برگشتم خونه، همینجوری شد که فؤاد تصور کرده بود حتی بدتر اتفاق افتاد، تنها چیزی که تغییر کرده بود این بار کمی پشتم گرمتر بود.
با طرفداری آقا فؤاد دعوا کردند همش میگفت: همسر من باید نقاب بزنه و آخر پدر و مادرم میخواستند نقابم رو پاره کنند که الحمدلله اون نذاشت. و اونام آقا فؤاد رو از خونه بیرون کردند، من به سرعت دنبالش کردم که ازش معذرت خواهی کنم اونم خیلی مهربون و باغیرت گفت:
اشکالی نداره روژینم مواظب نقابتون باشید با همه دلتنگیها و توان خودم دعوا کرده بودم و هنوز هم ادامه داشت دلم خیلی خوش بود دیگه برام مهم نبود چی میشه و چه خواهد شد.
#انشاءاللهادامهدارد....
•☆•
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️ #قسمت_سی_و_دوم قرار شد شب بیاد واسه خواستگاری، پدرم اومد پیشم (پدرم مثل غریبهها شده بود دیگه انگار بابای من نبود دیگه مثل قبل روژین گفتن پر از مهر و محبت نبود) پدرم اومد بهم گفت: یه بار دیگه ازت میپرسم به این ازدواج راضی…
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️
#قسمت_سی_و_سوم
همچنان تو خونهی ما دعوا بود بخاطر نقابم؛ همینکه من نقاب زدم خواهرمم نقاب زد. هر وقت ناراحت و خسته میشدیم از دست دعوای مامان و طعنههای مردم، به هم میخندیدیم و میگفتیم ارزش داره واسه همین اینقد مخالف داره، بازم بیشتر وابستهتر میشدیم به نقابمون، ما برای خودمون واجبش کردیم.
یه روز که نشسته بودیم و از هم حفظ قرآن رو میپرسیدیم خواهرم ازم پرسید خواهر الان چند وقته مسلمان شدی؟ من هرچی فکر کردم یادم نمیومد که چه تاریخی بود فقط گفتم اولین روز رمضان بود. خواهر با گریه گفت من ۲۵ روزه که هدایت پیدا کردم به لطف الله، من در تعجب مونده بودم گفتم: خواهر من متوجه نمیشم؟! گفت:
خواهر از وقتی نقابی شدم حساب کردم اسلام آوردن و هدایت پیدا کردن، حجابی بودن، چادری بودن، همهی اینا به جا.. اما بدون نقاب اسلامم کامل نبود. همیشه یه چیزی کم داشتم اونم نقاب عزیزتر از جانم بود. منم گفتم خواهر پس به اذن الله منم روز هدایتم روزی که نقابی شدم اون روز بود.
مشکلات نقابمون هنوزم باهامونه، البته با منه واسه خواهر تموم شده چون رفته یه جای دیگه... الحمدلله از همون موقع هیچ نامحرمی بدون نقاب ندیدمون جز کسایی که واسه خواستگاری اومده باشند. نامزدم خوشحال بود از این قضیه حتی واسه مدرسه هم نقاب میزدیم، البته داستان اونم خیلی طولانیه تا مرز اخراج شدن رفتیم.
ولی الحمدلله فضل الله شامل حال ما شد و از مدرسه اخراج نشدیم. نامزدم هر روز ما رو به مدرسه میبرد و میآورد و بعضی شبها هم من و سوژین و آقا فؤاد میرفتیم مهمونی برادرهای دینی آقا فؤاد، همه خانوادش همه موحد بودن اما کلاً آقا فؤاد با بقیه فرق داشت از منم خواهش کرده بود که با دوستهای دینی آشناش کنم و صمیمی بشیم.
من از ازدواجم خیلی راضی بودم خیلی خوشحال بودم و همیشه ازش تشکر میکردم بخاطر اینکه کمکم کرد نقاب بزنم، البته کمکمان کرد اما باز هم هر روز خونه چند دعوا داشتیم، مثل دعواهای قبلا نبود مادرم رو اصلا نمیشناختم بعضی وقتها الله منو ببخشه از ته دل میخواستم بمیرم یا اون..
#انشاءاللهادامهدارد...
•☆•
#قسمت_سی_و_سوم
همچنان تو خونهی ما دعوا بود بخاطر نقابم؛ همینکه من نقاب زدم خواهرمم نقاب زد. هر وقت ناراحت و خسته میشدیم از دست دعوای مامان و طعنههای مردم، به هم میخندیدیم و میگفتیم ارزش داره واسه همین اینقد مخالف داره، بازم بیشتر وابستهتر میشدیم به نقابمون، ما برای خودمون واجبش کردیم.
یه روز که نشسته بودیم و از هم حفظ قرآن رو میپرسیدیم خواهرم ازم پرسید خواهر الان چند وقته مسلمان شدی؟ من هرچی فکر کردم یادم نمیومد که چه تاریخی بود فقط گفتم اولین روز رمضان بود. خواهر با گریه گفت من ۲۵ روزه که هدایت پیدا کردم به لطف الله، من در تعجب مونده بودم گفتم: خواهر من متوجه نمیشم؟! گفت:
خواهر از وقتی نقابی شدم حساب کردم اسلام آوردن و هدایت پیدا کردن، حجابی بودن، چادری بودن، همهی اینا به جا.. اما بدون نقاب اسلامم کامل نبود. همیشه یه چیزی کم داشتم اونم نقاب عزیزتر از جانم بود. منم گفتم خواهر پس به اذن الله منم روز هدایتم روزی که نقابی شدم اون روز بود.
مشکلات نقابمون هنوزم باهامونه، البته با منه واسه خواهر تموم شده چون رفته یه جای دیگه... الحمدلله از همون موقع هیچ نامحرمی بدون نقاب ندیدمون جز کسایی که واسه خواستگاری اومده باشند. نامزدم خوشحال بود از این قضیه حتی واسه مدرسه هم نقاب میزدیم، البته داستان اونم خیلی طولانیه تا مرز اخراج شدن رفتیم.
ولی الحمدلله فضل الله شامل حال ما شد و از مدرسه اخراج نشدیم. نامزدم هر روز ما رو به مدرسه میبرد و میآورد و بعضی شبها هم من و سوژین و آقا فؤاد میرفتیم مهمونی برادرهای دینی آقا فؤاد، همه خانوادش همه موحد بودن اما کلاً آقا فؤاد با بقیه فرق داشت از منم خواهش کرده بود که با دوستهای دینی آشناش کنم و صمیمی بشیم.
من از ازدواجم خیلی راضی بودم خیلی خوشحال بودم و همیشه ازش تشکر میکردم بخاطر اینکه کمکم کرد نقاب بزنم، البته کمکمان کرد اما باز هم هر روز خونه چند دعوا داشتیم، مثل دعواهای قبلا نبود مادرم رو اصلا نمیشناختم بعضی وقتها الله منو ببخشه از ته دل میخواستم بمیرم یا اون..
#انشاءاللهادامهدارد...
•☆•
داستان پند آموز
دختر جوان داستان عشق اش را چنین بیان میکند.
روزی از روزها که پس از پایان درس از پوهنتون خارج می شدم ناگهان جوانی زیبا با قامت رعنا و لباس پر ارزنده روبرویم آمد،
چنان به من می دید که گویا سالهاست مرا می شناسد!
با بی توجهی به راهم ادامه دادم 🚶اما رهایم نمی کرد و قدم زده پشت سرم حرکت می کرد،
با صدایی آرام و کودکانه گفت:
به خدا دوستت دارم، عاشقتم، مدتهاست به تو می اندیشم، 😇😇می خواهم با تو ازدواج کنم! شیفته ی اخلاقت شده ام!
به سرعتم افزودم🚶🏃، قدمهایم می لرزید و عرق از پیشانی ام سرازیر شده بود.
تاکنون با چنین صحنه ای مواجه نشده بودم، ترسیده به خانه رسیدم و آن شب تا صبح صحنه ای که اتفاق افتاده بود را مرور می کردم.😇
روز بعد هنگام خروج از پوهنتون دوباره او را دیدم…
درحالی که لبخندی زیبا بر لبانش نقش بسته بود در مقابلم ایستاد و سخنان عاشقانه ی دیروزش را تکرار کرد.
دوباره با بی توجهی راه خانه را در پیش گرفتم اما رهایم نمی کرد، نهایتا نامه ای بسویم انداخت و راه بازگشت را در پیش گرفت…
متردد بودم نامه را بردارم یا نی؟
دستانم می لرزید، دلهره داشتم، پس از چند دقیقه کشمکش با درونم بالاخره نامه را برداشتم، نامه ای مملو از جملات عاشقانه و همچنین حاوی معذرت خواهی خاطر اعمال نسنجیده اش.
نامه را پاره کرده و در سطل کثافات انداختم.
دیری نگذشت که صدای زنگ تلفن را شنیدم، زنگ تلفن را جواب دادم، خودش بود، میخواست بداند نامه اش را خوانده ام یا نی، گفتم: اگر می خواهی پا از گلیمت فراتر بگذاری خانواده ام را خبر می کنم، و تلفن را قطع کردم.
👈ساعت نگذشته بود که بار دیگر زنگ آمد؛ قسم می خورد که هدفش پاک است و قصد ازدواج دارد، می گفت: بازمانده ی یک خانواده ی ثروتمند است و شاهزاده ی رؤیاهایم خواهد شد و برایم قصری بلورین خواهد ساخت.
💜👈قلبم نرم شد و باب سخن با او را آغاز کردم، از سخن گفتن با او خسته نمی شدم، همواره به تلفنم نگاه می کردم به امید اینکه صدای زنگش آرامم کند. پس از پایان وقت پوهنتون لحظه های طولانی منتظرش می ماندم تا ببینمش.
روزی از روزها که از پوهنتون خارج شدم ناگهان روبروی پوهنتون دیدمش، از خوشحالی می خواستم پرواز کنم، داخل موترش شدم تا پارك های شهر را دور بزنیم، چنان عاشق و شیفته اش بودم که هیچ اراده ای از خود نداشتم، تمام حرفهایش را باور داشتم بویژه وقتی می گفت: تو پری قصه هایم هستی، و بی تو نمی توانم زندگی کنم.
👈چنان احساس خوشبختی می کردم گویی که خوشبخت تر از من در دنیا کسی نیست.
👈روزی از روزها که تاریکترین روز زندگی ام بود با آینده ام بازی کرد و رسوایي هردو جهانم کرد…
👈طبق معمول داخل موترش شدم تا شهر را دور بزنیم اما مرا به خانه ای برد که کسی در آن زندگی نمی کرد.
👈 با هم خلوت کردیم و گفتیم و شنیدیم و خندیدم،
👈 در آن هنگام حدیث #رسول الله صلی الله علیه و سلم را فراموش کردیم که فرمودند: «هیچ زن و مرد نامحرمی باهم خلوت نمی کنند مگر اینکه شیطان سومین آنهاست».
👋👈👿👿👿ولی شیطان مرا اسیر خود کرده و با عشق این جوان فریفته بود.
تا به خود آمدم دیدم قربانی هوسرانی اش شده ام و گوهر پاکدامنی ام را از دست داده ام!! دیوانه وار فریاد زدم: با من چه کردی!؟😢😢😢
👈گفت– نترس من همرايت ازدواج می کنم.
👈– چطور!! درحالیکه با من عقد نکرده ای؟
👈– بزودی مراسم عقد را برگزار می کنیم.
👈دیوانه وار روانه خانه شدم… پاهایم بزور مرا تحمل می کرد، آتشی در درونم شعله می زد و دنیا در مقابل چشمانم 👀👀تار شده بود، بشدت می گریستم،😢😢 چنان روحیه ام را باخته بودم که به ناچار پس از مدتی پوهنتون را رها کردم.
👈هیچ یک از اعضای خانواده نمی دانستند که قصه چیست؟
👈روزها یکی پس از دیگری می گذشت تا اینکه روزی تلفنم زنگ آمد. خودش بود!! زنگ تلفن را جواب دادم، می گفت: باید ببینمت.
👈خوشحال شدم، تصور کردم می خواهد فامیلش خواستگاری بیاید .
👈🚶به ملاقاتش رفتم، در اولین لحظه که با چهره ترشرویش 👿👿👿 مواجه شدم بلافاصله گفت:
👈به ازدواج فکر نکن!! می خواهم بدون هیچ قیدی با من زندگی کنی، همانگونه که من می خواهم!!
ناخود آگاه سیلی👋👊 محکمی به صورتش زدم 👊 و گفتم: ای پست فطرت فکر می کردم می خواهی اشتباهت را جبران کنی اما می بینم بسیار انسان پست هستی!
👈😢گریان کرده از موترش پیاده شدم.
👈👷گفت: یک لحظه صبر کن..
✋ناگهان متوجه شدم یک فلم ویدئو را در دست دارد.
با صدای بد 👿 فریاد زد: با این فلم نابودت می کنم!
دختر جوان داستان عشق اش را چنین بیان میکند.
روزی از روزها که پس از پایان درس از پوهنتون خارج می شدم ناگهان جوانی زیبا با قامت رعنا و لباس پر ارزنده روبرویم آمد،
چنان به من می دید که گویا سالهاست مرا می شناسد!
با بی توجهی به راهم ادامه دادم 🚶اما رهایم نمی کرد و قدم زده پشت سرم حرکت می کرد،
با صدایی آرام و کودکانه گفت:
به خدا دوستت دارم، عاشقتم، مدتهاست به تو می اندیشم، 😇😇می خواهم با تو ازدواج کنم! شیفته ی اخلاقت شده ام!
به سرعتم افزودم🚶🏃، قدمهایم می لرزید و عرق از پیشانی ام سرازیر شده بود.
تاکنون با چنین صحنه ای مواجه نشده بودم، ترسیده به خانه رسیدم و آن شب تا صبح صحنه ای که اتفاق افتاده بود را مرور می کردم.😇
روز بعد هنگام خروج از پوهنتون دوباره او را دیدم…
درحالی که لبخندی زیبا بر لبانش نقش بسته بود در مقابلم ایستاد و سخنان عاشقانه ی دیروزش را تکرار کرد.
دوباره با بی توجهی راه خانه را در پیش گرفتم اما رهایم نمی کرد، نهایتا نامه ای بسویم انداخت و راه بازگشت را در پیش گرفت…
متردد بودم نامه را بردارم یا نی؟
دستانم می لرزید، دلهره داشتم، پس از چند دقیقه کشمکش با درونم بالاخره نامه را برداشتم، نامه ای مملو از جملات عاشقانه و همچنین حاوی معذرت خواهی خاطر اعمال نسنجیده اش.
نامه را پاره کرده و در سطل کثافات انداختم.
دیری نگذشت که صدای زنگ تلفن را شنیدم، زنگ تلفن را جواب دادم، خودش بود، میخواست بداند نامه اش را خوانده ام یا نی، گفتم: اگر می خواهی پا از گلیمت فراتر بگذاری خانواده ام را خبر می کنم، و تلفن را قطع کردم.
👈ساعت نگذشته بود که بار دیگر زنگ آمد؛ قسم می خورد که هدفش پاک است و قصد ازدواج دارد، می گفت: بازمانده ی یک خانواده ی ثروتمند است و شاهزاده ی رؤیاهایم خواهد شد و برایم قصری بلورین خواهد ساخت.
💜👈قلبم نرم شد و باب سخن با او را آغاز کردم، از سخن گفتن با او خسته نمی شدم، همواره به تلفنم نگاه می کردم به امید اینکه صدای زنگش آرامم کند. پس از پایان وقت پوهنتون لحظه های طولانی منتظرش می ماندم تا ببینمش.
روزی از روزها که از پوهنتون خارج شدم ناگهان روبروی پوهنتون دیدمش، از خوشحالی می خواستم پرواز کنم، داخل موترش شدم تا پارك های شهر را دور بزنیم، چنان عاشق و شیفته اش بودم که هیچ اراده ای از خود نداشتم، تمام حرفهایش را باور داشتم بویژه وقتی می گفت: تو پری قصه هایم هستی، و بی تو نمی توانم زندگی کنم.
👈چنان احساس خوشبختی می کردم گویی که خوشبخت تر از من در دنیا کسی نیست.
👈روزی از روزها که تاریکترین روز زندگی ام بود با آینده ام بازی کرد و رسوایي هردو جهانم کرد…
👈طبق معمول داخل موترش شدم تا شهر را دور بزنیم اما مرا به خانه ای برد که کسی در آن زندگی نمی کرد.
👈 با هم خلوت کردیم و گفتیم و شنیدیم و خندیدم،
👈 در آن هنگام حدیث #رسول الله صلی الله علیه و سلم را فراموش کردیم که فرمودند: «هیچ زن و مرد نامحرمی باهم خلوت نمی کنند مگر اینکه شیطان سومین آنهاست».
👋👈👿👿👿ولی شیطان مرا اسیر خود کرده و با عشق این جوان فریفته بود.
تا به خود آمدم دیدم قربانی هوسرانی اش شده ام و گوهر پاکدامنی ام را از دست داده ام!! دیوانه وار فریاد زدم: با من چه کردی!؟😢😢😢
👈گفت– نترس من همرايت ازدواج می کنم.
👈– چطور!! درحالیکه با من عقد نکرده ای؟
👈– بزودی مراسم عقد را برگزار می کنیم.
👈دیوانه وار روانه خانه شدم… پاهایم بزور مرا تحمل می کرد، آتشی در درونم شعله می زد و دنیا در مقابل چشمانم 👀👀تار شده بود، بشدت می گریستم،😢😢 چنان روحیه ام را باخته بودم که به ناچار پس از مدتی پوهنتون را رها کردم.
👈هیچ یک از اعضای خانواده نمی دانستند که قصه چیست؟
👈روزها یکی پس از دیگری می گذشت تا اینکه روزی تلفنم زنگ آمد. خودش بود!! زنگ تلفن را جواب دادم، می گفت: باید ببینمت.
👈خوشحال شدم، تصور کردم می خواهد فامیلش خواستگاری بیاید .
👈🚶به ملاقاتش رفتم، در اولین لحظه که با چهره ترشرویش 👿👿👿 مواجه شدم بلافاصله گفت:
👈به ازدواج فکر نکن!! می خواهم بدون هیچ قیدی با من زندگی کنی، همانگونه که من می خواهم!!
ناخود آگاه سیلی👋👊 محکمی به صورتش زدم 👊 و گفتم: ای پست فطرت فکر می کردم می خواهی اشتباهت را جبران کنی اما می بینم بسیار انسان پست هستی!
👈😢گریان کرده از موترش پیاده شدم.
👈👷گفت: یک لحظه صبر کن..
✋ناگهان متوجه شدم یک فلم ویدئو را در دست دارد.
با صدای بد 👿 فریاد زد: با این فلم نابودت می کنم!
👈گفتم: چیست؟
👈گفت: بیا با هم برویم خودت ببین.
👈🚶رفتم و فیلم را تماشا کردم!! دنیا برسرم چپه شد، تمام آنچه بین ما گذشته بود را فیلمبرداری کرده بود! فریاد زدم: ای پست فطرت!
👈گفت: دوربین مخفی همه چیز را ضبط کرده، بهتر است تسلیم شوی وگرنه نابودت می کنم، بشدت گریه کردم و چون آبروی خانواده ام در میان بود بناچار تسلیم شدم.
👈تا بخود آمدم اسیر دستانش شده بودم و مرا از مردی به مرد دیگر پاس می داد و در مقابل آن پول زیاد دریافت می کرد و چنین بود که زندگیم به کار زشت کشیده شد در حالی که خانواده ام از همه چیز بی خبر بودند.
👈دیری نگذشت که فیلم پخش شد و بدست پچه كاكايم افتاد، و خبرش چون بمبی در شهرما صدا کرد، و قصه رسوایی ام سراسر شهر پیچید.
👈برای حفاظت از جانم از خانه گریخته و از دید همه مخفی شدم. پس از مدتی فهمیدم که خانواده ام به شهر دیگر کوچ کرده اند تا بلکه این لکه ی ننگ را از پیشانی خود پاک کنند.
👈قصهی ما نقل مجالس شده بود و فیلم رسوایی ام میان جوانان دست بدست می شد.
👈🚶👿آن جوان ناپاک مرا چون عروسکی بازی می داد.
👈تا اینکه…. تصمیم گرفتم انتقام بگیرم.
👈روزی از روزها که مست و بیخود بود از فرصت استفاده کردم و چاقو را در قلبش فرو بردم و به زندگی ابلیسی اش پایان دادم.
✋اکنون پشت میله های زندان خواری و ذلت را تحمل می کنم و به گذشته ی خود می اندیشم که چگونه نابودش کردم…
👈 به آن قصري🏤 که با #شیشه ساختم غافل از اینکه با کوچک سنگ شکسته خواهد شد.
✋👈هر وقت بیاد آن فیلم می افتم احساس می کنم دوربین ها مرا زیر نظر دارند،
👈 داستان زندگی خود را نوشتم تا عبرتی باشد برای همه ی دختران جوان تا اینکه فریب سخنان زیبا و پیام های عاشقانه ی جوانان شیطان صفت را نخورند.
خواهرم!👸
داستان زندگی نابود شده ام را برایتان نوشتم؛ پدرم 👳 با حسرت از دنیا رفت و تا آخرین لحظه ی زندگیش می گفت: نمی بخشمت.😢😢😢😢😢
عزيزان قدر خوشبختي و زندگي تان رابدانيد قدم به قدم به سوي خوشبختي گام بر داريد نه به سوي بد بختی.
مطلب را که خواندید با دوستان تان نیز شریک كنيد تا به همه عزيزان برسد و سبب نزديكي ما و شما عزيزان به الله مهربان گردد.
آمين يارب العلمين
برادران عزیزم به عنوان یک بچه افغان که سنم کمتر از0 2است توصیه میکنم که اگر دختری را دوست داری از همان راه وارد شو که دوست داری دیگران برای خواهرانت وارد شوند.
در نشر این پیام کوتاهی نکنید شاید عزت خواهران زیادی را نجات دهی
👈گفت: بیا با هم برویم خودت ببین.
👈🚶رفتم و فیلم را تماشا کردم!! دنیا برسرم چپه شد، تمام آنچه بین ما گذشته بود را فیلمبرداری کرده بود! فریاد زدم: ای پست فطرت!
👈گفت: دوربین مخفی همه چیز را ضبط کرده، بهتر است تسلیم شوی وگرنه نابودت می کنم، بشدت گریه کردم و چون آبروی خانواده ام در میان بود بناچار تسلیم شدم.
👈تا بخود آمدم اسیر دستانش شده بودم و مرا از مردی به مرد دیگر پاس می داد و در مقابل آن پول زیاد دریافت می کرد و چنین بود که زندگیم به کار زشت کشیده شد در حالی که خانواده ام از همه چیز بی خبر بودند.
👈دیری نگذشت که فیلم پخش شد و بدست پچه كاكايم افتاد، و خبرش چون بمبی در شهرما صدا کرد، و قصه رسوایی ام سراسر شهر پیچید.
👈برای حفاظت از جانم از خانه گریخته و از دید همه مخفی شدم. پس از مدتی فهمیدم که خانواده ام به شهر دیگر کوچ کرده اند تا بلکه این لکه ی ننگ را از پیشانی خود پاک کنند.
👈قصهی ما نقل مجالس شده بود و فیلم رسوایی ام میان جوانان دست بدست می شد.
👈🚶👿آن جوان ناپاک مرا چون عروسکی بازی می داد.
👈تا اینکه…. تصمیم گرفتم انتقام بگیرم.
👈روزی از روزها که مست و بیخود بود از فرصت استفاده کردم و چاقو را در قلبش فرو بردم و به زندگی ابلیسی اش پایان دادم.
✋اکنون پشت میله های زندان خواری و ذلت را تحمل می کنم و به گذشته ی خود می اندیشم که چگونه نابودش کردم…
👈 به آن قصري🏤 که با #شیشه ساختم غافل از اینکه با کوچک سنگ شکسته خواهد شد.
✋👈هر وقت بیاد آن فیلم می افتم احساس می کنم دوربین ها مرا زیر نظر دارند،
👈 داستان زندگی خود را نوشتم تا عبرتی باشد برای همه ی دختران جوان تا اینکه فریب سخنان زیبا و پیام های عاشقانه ی جوانان شیطان صفت را نخورند.
خواهرم!👸
داستان زندگی نابود شده ام را برایتان نوشتم؛ پدرم 👳 با حسرت از دنیا رفت و تا آخرین لحظه ی زندگیش می گفت: نمی بخشمت.😢😢😢😢😢
عزيزان قدر خوشبختي و زندگي تان رابدانيد قدم به قدم به سوي خوشبختي گام بر داريد نه به سوي بد بختی.
مطلب را که خواندید با دوستان تان نیز شریک كنيد تا به همه عزيزان برسد و سبب نزديكي ما و شما عزيزان به الله مهربان گردد.
آمين يارب العلمين
برادران عزیزم به عنوان یک بچه افغان که سنم کمتر از0 2است توصیه میکنم که اگر دختری را دوست داری از همان راه وارد شو که دوست داری دیگران برای خواهرانت وارد شوند.
در نشر این پیام کوتاهی نکنید شاید عزت خواهران زیادی را نجات دهی
#جوان_چنین_باش!
زندگیت را مختص راه الله ج بگردان بعد ببین چقدر راههای سعادت برویت باز میگردد، در پایان کار چنان فراقی بجاه بگذار که تاریخ بخاطرت بگرید.
زندگیت را مختص راه الله ج بگردان بعد ببین چقدر راههای سعادت برویت باز میگردد، در پایان کار چنان فراقی بجاه بگذار که تاریخ بخاطرت بگرید.
هغه مظلوم شل کلن یار دی انتظار دی بیرون !
لږ اجازه ورکړه اشنا دفتر دی اور وانخلی.
💔
لږ اجازه ورکړه اشنا دفتر دی اور وانخلی.
💔
فاطمه، همسر عمر بن عبدالعزیز رحمهالله میگوید:
به اتاق شان داخل شدم و دیدم که اشکهای شان محاسن شان را تر کردهاست
گفتم: شما را چه شدهاست، که اینقدر آشفته پریشان حالاید؟
پاسخ دادند: امور این امت به من واگذار شده است،
به فقیران، یتیمان و مظلومانی فکر میکنم
که در روز قیامت در پیشگاه الله تعالى دربارهی آنان از من سؤال خواهد شد
و مدافع آنان، محمد صلی الله علیه وسلم خواهد بود.
از این میترسم که هیچ یک از* *توضیحات من نزد ایشان اعتباری نداشته باشد و از همینروی به حال خود گریانم!
به اتاق شان داخل شدم و دیدم که اشکهای شان محاسن شان را تر کردهاست
گفتم: شما را چه شدهاست، که اینقدر آشفته پریشان حالاید؟
پاسخ دادند: امور این امت به من واگذار شده است،
به فقیران، یتیمان و مظلومانی فکر میکنم
که در روز قیامت در پیشگاه الله تعالى دربارهی آنان از من سؤال خواهد شد
و مدافع آنان، محمد صلی الله علیه وسلم خواهد بود.
از این میترسم که هیچ یک از* *توضیحات من نزد ایشان اعتباری نداشته باشد و از همینروی به حال خود گریانم!
مرگ چیزی ساده ی نیست خواهران عزیز
با آمدن مرگ دفتر اعمال ات بسته میشود و دیگر توبه تو پذیرفته نمیشود و دیگر اعمال نیک انجام داده نمی توانی و بزودی بهشت یا جهنم نصیب تو خواهد شد و این یک چیزی قطعی و یقینی است.
پس امروز توبه کن و بیدار شو از خواب غفلت ، خواب غفلت که تورا غرق در گناه کرده و سردرگم.
با آمدن مرگ دفتر اعمال ات بسته میشود و دیگر توبه تو پذیرفته نمیشود و دیگر اعمال نیک انجام داده نمی توانی و بزودی بهشت یا جهنم نصیب تو خواهد شد و این یک چیزی قطعی و یقینی است.
پس امروز توبه کن و بیدار شو از خواب غفلت ، خواب غفلت که تورا غرق در گناه کرده و سردرگم.
Video_۲۰۲۴۰۸۲۹۱۱۴۶۰۴۰۸۳_by_videoshow
<unknown>
سترګې کړه را پورته په مات زړه راغلي يمه
زړه مي ناقراره اوښکی مړی مړی تویومه
💔😢🍂🥀
زړه مي ناقراره اوښکی مړی مړی تویومه
💔😢🍂🥀
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️ #قسمت_سی_و_سوم همچنان تو خونهی ما دعوا بود بخاطر نقابم؛ همینکه من نقاب زدم خواهرمم نقاب زد. هر وقت ناراحت و خسته میشدیم از دست دعوای مامان و طعنههای مردم، به هم میخندیدیم و میگفتیم ارزش داره واسه همین اینقد مخالف داره،…
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️
#قسمت_سی_و_چهارم
روزهای من و خواهر با دعوا شروع میشد و با دعوا تموم میشد بدون وقفه، بدون خسته شدن، مادرم همچنان مخالف بود البته همه بودند ولی اون عجیب بود هیچیم براش مهم نبود تنها دلخوشی منم آقا فؤاد بود. یه مدت که گذشت مادرم یخورده کمتر باهامون دعوا میکرد. مادر آقا فؤاد ما رو دعوت کردند واسه شهر خودشون..
من از این موضوع خیلی ناراحت شدم چون من کلاس قرآن داشتم خیلی هم مهم بود باید اون روز اونجا باشم، واقعیتش نخواستم بهانه دست مامانم بدم واسه دعوا بیخیال شدم به مامانم و اینا دروغ مصلحتی گفتم واسه نیومدن، اونام قبول کردند. اون روز دوشنبه بود قرار بود پنجشنبه برن یه چند روزی اونجا باشند بعد من جمعه برم.
آقا فؤاد که تو شهر ما کار میکرد اونم تصمیم گرفت که جمعه باهم میریم منم گفتم باشه، صبح زود وقت نماز بود همه حتی خواهرم سوژین رفته بودند به شهرِ آقا فواد، منم پا شدم یکم درس مدرسه رو حاضر کردم میخواستم لباس مدرسه بپوشم که آقا فؤاد آیفون رو زد، رفتم باز کردم اومد تو گفت ببخشید یکم زود اومدم آخه یکم کار دارم، حالا تا وقت نماز تموم نشده من برم وضو بگیرم.
کُت خودش رو تو اتاق گذاشت و رفت وضو بگیره یه چیزی توجه من رو به خودش جلب کرد، یه جیب داشت کُت که توری بود یه چیزی توش بود، دوباره رفتم ببینم برگشتم، بنظر خودم کار زشتی بود برم نگاه کنم چیه..! اما بالاخره نتونستم جلو فضولی و کنجکاویم رو بگیرم رفتم جلو و یه ورقه بود که یه چیز سبز یه کارت سبز توش بود...
عکس فؤاد با نوشتهی کارت که ثابت میکرد جـاسـوس مـسـاجـد هست..! چشام تار میدید دستام شروع کرد به لرزیدن، خدایا حتماً چشام بد دیدند، همش به اسمش نگاه میکردم به عکسش.. نه باورم نمیشد، یعنی مطمئنم اون روز من سکته کردم یه لحظه از دنیا رفتم.
صداش رو شنیدم، یعنی اگه اون لحظه میدیدمش میکشتمش، به سرعت نمیدونم چجوری در رو بستم. هیچوقت اینجوری گریه نکرده بودم. چشام اصلا هیچ جا رو نمیدید اومد در رو باز کنه بسته بود دهنم رو بستم که چیزی نشنوه گفت: آه روژین چرا در رو بستی؟ نمیتونستم حرف بزنم واقعا نمیتونستم..
چند بار گفت روژین روژین روژین.. منم یکم به خودم اومدم بلند گفتم: الله اکبر.... اونم گفت آها پس نماز میخونی باشه زود باش بخون و بیا در رو باز کن. هیچ جوری نمیتونستم خودم رو جمع کنم. بعد از چند دقیقه گفتم آقا برین اتاق سوژین نمازتون رو بخونید من باید آماده بشم واسه مدرسه لباس بپوشم، اونم رفت اتاق سوژین..
من تنها چیزی که به عقلم رسید این بود که به سوژین زنگ زدم گفتم تورو خدا برگرد تورو خدا برگرد.. اونم گفت چرا چی شده؟ براش همه چیز رو توضیح دادم اونم زبونش بند اومد گفت بهت پیام میدم صدات قطع و وصل میشه، بهت پیام میدم خواهر امیدت به الله باشه..!
#انشاءاللهادامهدارد...
•☆•
#قسمت_سی_و_چهارم
روزهای من و خواهر با دعوا شروع میشد و با دعوا تموم میشد بدون وقفه، بدون خسته شدن، مادرم همچنان مخالف بود البته همه بودند ولی اون عجیب بود هیچیم براش مهم نبود تنها دلخوشی منم آقا فؤاد بود. یه مدت که گذشت مادرم یخورده کمتر باهامون دعوا میکرد. مادر آقا فؤاد ما رو دعوت کردند واسه شهر خودشون..
من از این موضوع خیلی ناراحت شدم چون من کلاس قرآن داشتم خیلی هم مهم بود باید اون روز اونجا باشم، واقعیتش نخواستم بهانه دست مامانم بدم واسه دعوا بیخیال شدم به مامانم و اینا دروغ مصلحتی گفتم واسه نیومدن، اونام قبول کردند. اون روز دوشنبه بود قرار بود پنجشنبه برن یه چند روزی اونجا باشند بعد من جمعه برم.
آقا فؤاد که تو شهر ما کار میکرد اونم تصمیم گرفت که جمعه باهم میریم منم گفتم باشه، صبح زود وقت نماز بود همه حتی خواهرم سوژین رفته بودند به شهرِ آقا فواد، منم پا شدم یکم درس مدرسه رو حاضر کردم میخواستم لباس مدرسه بپوشم که آقا فؤاد آیفون رو زد، رفتم باز کردم اومد تو گفت ببخشید یکم زود اومدم آخه یکم کار دارم، حالا تا وقت نماز تموم نشده من برم وضو بگیرم.
کُت خودش رو تو اتاق گذاشت و رفت وضو بگیره یه چیزی توجه من رو به خودش جلب کرد، یه جیب داشت کُت که توری بود یه چیزی توش بود، دوباره رفتم ببینم برگشتم، بنظر خودم کار زشتی بود برم نگاه کنم چیه..! اما بالاخره نتونستم جلو فضولی و کنجکاویم رو بگیرم رفتم جلو و یه ورقه بود که یه چیز سبز یه کارت سبز توش بود...
عکس فؤاد با نوشتهی کارت که ثابت میکرد جـاسـوس مـسـاجـد هست..! چشام تار میدید دستام شروع کرد به لرزیدن، خدایا حتماً چشام بد دیدند، همش به اسمش نگاه میکردم به عکسش.. نه باورم نمیشد، یعنی مطمئنم اون روز من سکته کردم یه لحظه از دنیا رفتم.
صداش رو شنیدم، یعنی اگه اون لحظه میدیدمش میکشتمش، به سرعت نمیدونم چجوری در رو بستم. هیچوقت اینجوری گریه نکرده بودم. چشام اصلا هیچ جا رو نمیدید اومد در رو باز کنه بسته بود دهنم رو بستم که چیزی نشنوه گفت: آه روژین چرا در رو بستی؟ نمیتونستم حرف بزنم واقعا نمیتونستم..
چند بار گفت روژین روژین روژین.. منم یکم به خودم اومدم بلند گفتم: الله اکبر.... اونم گفت آها پس نماز میخونی باشه زود باش بخون و بیا در رو باز کن. هیچ جوری نمیتونستم خودم رو جمع کنم. بعد از چند دقیقه گفتم آقا برین اتاق سوژین نمازتون رو بخونید من باید آماده بشم واسه مدرسه لباس بپوشم، اونم رفت اتاق سوژین..
من تنها چیزی که به عقلم رسید این بود که به سوژین زنگ زدم گفتم تورو خدا برگرد تورو خدا برگرد.. اونم گفت چرا چی شده؟ براش همه چیز رو توضیح دادم اونم زبونش بند اومد گفت بهت پیام میدم صدات قطع و وصل میشه، بهت پیام میدم خواهر امیدت به الله باشه..!
#انشاءاللهادامهدارد...
•☆•
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️ #قسمت_سی_و_چهارم روزهای من و خواهر با دعوا شروع میشد و با دعوا تموم میشد بدون وقفه، بدون خسته شدن، مادرم همچنان مخالف بود البته همه بودند ولی اون عجیب بود هیچیم براش مهم نبود تنها دلخوشی منم آقا فؤاد بود. یه مدت که گذشت مادرم…
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️
#قسمت_سی_و_پنجم
به سوژین زنگ زدم گوشی رو قطع کرد. دوباره بهش زنگ زدم گفت عکس بگیر، فقط عکس بگیر به روی خودت نیار، نمیتونست بخاطر پدرم و اطرافیان حرف بزنه منم حالم خیلی داغون بود گوشی رو قطع کرد و پیام فرستاد که خواهر تو مسلمانی و صبوری، نذار چیزی بفهمه عادی رفتار کن تو رو قسم میدم خواهر نذار بویی ببره.
نمیدونست اینقد گریه کردم چشام قرمز قرمز شده بود، نمیدونست قلب خواهرش دیگه نمیتپید، نمیدونست که دست من نبود گریههام ول کنم نبودن، نمیدونست که من شکستم. فؤاد بازم اومد در را زد روژین خانم حاضر نشدید؟ از کی تا حالا اینقد وقت واسه لباس پوشیدن تلف کردی؟
دلم میخواست برم خفهاش کنم دلم میخواست اون لحظه بمیره. گفتم آقا فؤاد شما ماشین رو روشن و گرم کنید من میام پایین، همش سعی میکردم قوی باشم اما خیلی سخت بود خیلی.. بالاخره نقابم رو زدم عکس اون کارت رو گرفتم و گذاشتم تو کُتش، همش میگفتم یاالله کمکم کن یاالله...
واقعا سخت بود بعد دیدن اون چیزا خودت رو به بیخیالی بزنی رفتم پایین کُتش رو نبردم... گفت چرا کُت منو نیاوردی؟ گفتم کُتت کجا بود برم بیارم؟ گفت توی اتاق خودت بود، یه جورایی فکر کنم شک کرده بود عمداً کتش را نبردم که ندونه چیزی فهمیدم، سوار ماشین شدیم. هر چی باهام حرف زد هر چند میخواستم باهاش حرف بزنم نمیتونستم.
یعنی یه کلمه باهاش حرف میزدم میفهمید. اون روز تو مدرسه نمیدونستم زندهام یا مرده، اینقدم اشک ریخته بودم دیگه اشکی واسه ریختن نداشتم چشام و سرم واقعا درد میکردند. همش میگفتم خدایا خودت میدونی و همیشه دعام این بود سر راهم امتحانی نیار که توانش رو نداشته باشم واقعا سخته، یا الله کمکم کن....
از نزدیک شدن به اومدن آقا فؤاد داشت حالم بدتر میشد. دلم خیلی درد میکرد ازش متنفر شده بودم دلم میخواست و اگه میتونستم حتماً.... آقا فؤاد تبدیل شد به دشمن خالقم، با تمام وجودم ازش متنفر بودم، برام دو هزار ارزش نداشت و نداره چون خودشو فروخته بود.
از چیزای دست دوم بیزار بودم بخصوص کسی که الله رو از دست داده بود. فقط این برام جای سؤال بود چرا سر راه من...؟! وقتی سوار ماشین شدم برام گل آورده بود. اون لحظه از هر چی لحظه گل آوردن بود بیزار بودم. بعد بهم گفت: روژین جان میخوام یه خبر بد بهت بدم فلان برادر رو گرفتن..
سریع به چشاش نگاه کردم اصلاً توش ناراحتی نبود بیشتر ازش متنفر شدم....! رفتیم به بانه و برگشتیم تصمیم گرفتم هرچه زودتر ازش طلاق بگیرم..
#انشاءاللهادامهدارد...
•☆•
#قسمت_سی_و_پنجم
به سوژین زنگ زدم گوشی رو قطع کرد. دوباره بهش زنگ زدم گفت عکس بگیر، فقط عکس بگیر به روی خودت نیار، نمیتونست بخاطر پدرم و اطرافیان حرف بزنه منم حالم خیلی داغون بود گوشی رو قطع کرد و پیام فرستاد که خواهر تو مسلمانی و صبوری، نذار چیزی بفهمه عادی رفتار کن تو رو قسم میدم خواهر نذار بویی ببره.
نمیدونست اینقد گریه کردم چشام قرمز قرمز شده بود، نمیدونست قلب خواهرش دیگه نمیتپید، نمیدونست که دست من نبود گریههام ول کنم نبودن، نمیدونست که من شکستم. فؤاد بازم اومد در را زد روژین خانم حاضر نشدید؟ از کی تا حالا اینقد وقت واسه لباس پوشیدن تلف کردی؟
دلم میخواست برم خفهاش کنم دلم میخواست اون لحظه بمیره. گفتم آقا فؤاد شما ماشین رو روشن و گرم کنید من میام پایین، همش سعی میکردم قوی باشم اما خیلی سخت بود خیلی.. بالاخره نقابم رو زدم عکس اون کارت رو گرفتم و گذاشتم تو کُتش، همش میگفتم یاالله کمکم کن یاالله...
واقعا سخت بود بعد دیدن اون چیزا خودت رو به بیخیالی بزنی رفتم پایین کُتش رو نبردم... گفت چرا کُت منو نیاوردی؟ گفتم کُتت کجا بود برم بیارم؟ گفت توی اتاق خودت بود، یه جورایی فکر کنم شک کرده بود عمداً کتش را نبردم که ندونه چیزی فهمیدم، سوار ماشین شدیم. هر چی باهام حرف زد هر چند میخواستم باهاش حرف بزنم نمیتونستم.
یعنی یه کلمه باهاش حرف میزدم میفهمید. اون روز تو مدرسه نمیدونستم زندهام یا مرده، اینقدم اشک ریخته بودم دیگه اشکی واسه ریختن نداشتم چشام و سرم واقعا درد میکردند. همش میگفتم خدایا خودت میدونی و همیشه دعام این بود سر راهم امتحانی نیار که توانش رو نداشته باشم واقعا سخته، یا الله کمکم کن....
از نزدیک شدن به اومدن آقا فؤاد داشت حالم بدتر میشد. دلم خیلی درد میکرد ازش متنفر شده بودم دلم میخواست و اگه میتونستم حتماً.... آقا فؤاد تبدیل شد به دشمن خالقم، با تمام وجودم ازش متنفر بودم، برام دو هزار ارزش نداشت و نداره چون خودشو فروخته بود.
از چیزای دست دوم بیزار بودم بخصوص کسی که الله رو از دست داده بود. فقط این برام جای سؤال بود چرا سر راه من...؟! وقتی سوار ماشین شدم برام گل آورده بود. اون لحظه از هر چی لحظه گل آوردن بود بیزار بودم. بعد بهم گفت: روژین جان میخوام یه خبر بد بهت بدم فلان برادر رو گرفتن..
سریع به چشاش نگاه کردم اصلاً توش ناراحتی نبود بیشتر ازش متنفر شدم....! رفتیم به بانه و برگشتیم تصمیم گرفتم هرچه زودتر ازش طلاق بگیرم..
#انشاءاللهادامهدارد...
•☆•
«أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ»
استادی میگفت :
این آیه معنایش این نیست که با ذکر خدا دل آرام می گیرد
این جمله یعنی خدا می گوید:
جوری ساخته ام تو را که جز با یاد من آرام نگیری.
تفاوت ظریفی است
اگر بیقراری
اگر دلتنگی
اگر دلگیری
گیر کار آنجاست که هزار یاد،
جز یاد او، در دلت جولان میدهد
و خواسته هایت را از مردم طلب میکنی نه او
چاره ساز فقط خداست به دست مردم چشم ندوز.
استادی میگفت :
این آیه معنایش این نیست که با ذکر خدا دل آرام می گیرد
این جمله یعنی خدا می گوید:
جوری ساخته ام تو را که جز با یاد من آرام نگیری.
تفاوت ظریفی است
اگر بیقراری
اگر دلتنگی
اگر دلگیری
گیر کار آنجاست که هزار یاد،
جز یاد او، در دلت جولان میدهد
و خواسته هایت را از مردم طلب میکنی نه او
چاره ساز فقط خداست به دست مردم چشم ندوز.
Forwarded from کانال تبادلات عقیدتی و جهادی via @chToolsBot
🌷 با ما همراه باشید با لیستے از بهترین ڪانالها و گروههاے عقیدتے و جهادے اهل سنت و جماعت. براے عضویت ڪافے است روے لینک مورد نظر ڪلیک ڪنید🌷
📌 ارتباط با ادمین تبادلات برای شرکت در گروه (فقط مدیران کانال و گروههای عقیدتی یا جهادی حق شرکت در تبادلات را دارند) 👇
@Muja_hida1
📌 ارتباط با ادمین تبادلات برای شرکت در گروه (فقط مدیران کانال و گروههای عقیدتی یا جهادی حق شرکت در تبادلات را دارند) 👇
@Muja_hida1