Telegram Web Link
-
🌹🤍شاید مادر خوبی نباشم !
اما لقمه را از دهان دخترم برنمی‌دارم و به برادرش نمی‌دهم چون او دختر است و آن مرد...
من پسر را حقیر و کوچک نمی کنم زیرا او مرد است ، و دختر هم کنیز نیست چون زن است..
من دخترم را مجبور نمی‌کنم به برادرش خدمت کند، بلکه او را مجبور می‌کنم به خودش خدمت کند... زیرا او به سادگی هیچ اولویتی بر دیگران ندارد.
من پسرم را در ازای رضایت خود مجبور به ازدواج با دختر عمویش نمی‌کنم و دخترم را نیز از ترس ناراحتی پدر مجبور به ازدواج با پسر عمویش نمی‌کنم.
من در تربیت خود ستمگر نخواهم بود و با آنها به عنوان حاکمان ناعادلانه رفتار نخواهم کرد...
من کلمه حرام را قبل از کلمه شرمنده به آنها یاد خواهم داد که چشم خدا از چشم قبیله مهمتر است.
من آنها را با تکه های خودم وصله می کنم بدون اینکه آنها را با دیگران مقایسه کنم.
بال های قطع شده ام را پنهان کردم تا فرزندانم با آنها پرواز کنند و به آرزوی من برسند، اما موفق نشدم
.
فرزندان خود را برای نماز صبح بیدار می‌کنید؟!

زنی از یکی از صالحین پرسید: شیخ! فرزندانم خوابشان سنگین است و من نمی‌توانم آن‌ها را برای نماز صبح بیدار کنم، چاره چیست؟

شیخ به او گفت: اگر خانه‌ات آتش بگیرد، چه‌ کار می‌کنی؟! گفت: بیدارشان می‌کنم.

شیخ فرمود: اما آن‌ها خوابشان سنگین است!
زن گفت: به‌خدا قسم اگر با گردن هم آن‌ها را کشیده باشم، بیدارشان می‌کنم.

شیخ فرمود: همان کاری که با آن‌ها کردی تا آنان را از آتش دنیا نجات دهی، پس همین کار را نیز برای خواندن نماز صبح‌شان انجام بده تا آن‌ها را از آتش آخرت نجات دهی
.


#تربیت میوهٔ زنده گی
خیلی دلم تنگه.. 😔❤️‍🩹
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
با خنده جواب می‌داد: طالبوکِ حسود... همه را به خنده می‌آورد. آه ای‌معاذم! از فراق تو و معاویه جگرم خون می‌گرید. کاش زودتر به نزدتان بیایم... با صدای یعقوب رشتهٔ افکارم پاره شد. - فائزجان بریم که وقت نمازه. به مسجد روستا، که به‌خاطر درگیری‌ها نیمه‌ویرانه…
#چادرفلسطینی

#قسمت هشتم

روشنایی ماه بر دل آب می‌تابید. همه‌جا در تاریکی فرو رفته بود. صفیه خیره به آب، در حالی که اشک‌هایش آرام بر گونه‌هایش جاری بود، نشسته بود.
در دلم گفتم: این مناطق أمن نیستند، تنها اومدنش به صلاح نیست اگه خدای نکرده بلایی سرش بیاد چی؟ گرگی، چیزی بهش حمله‌ور بشه اون وقت چی؟...
از این همه احساس نگرانی برای او متعجب شدم، گویا برایم مهم شده بود. دروغ چرا! وقتی فهمیدم ماجرا از چه قرار است، احساس ناراحتی و بی‌قراری یک لحظه رهایم نمی‌کرد. به‌طوری‌که بی‌هدف از خانه خارج شدم و خودم را اینجا یافتم. شاید این‌همه نگرانی فقط بخاطر این بود که به تنهایی از خانه خارج شد! برای اطمینان‌خاطر از این‌که چیزی خطرناک او را تهدید نمی‌کند، پشت سرش راه افتادم!
امّا با این حرف‌ها خودم را گول می‌زدم. وقتی او را با حالت گریه دیدم و فهمیدم شعیب خواستگار اوست با حالتی مبهم دست‌وپنجه نرم می‌کنم. از هجوم افکار به‌یک‌باره کلافه شدم و مثل همیشه دستم را در موهای پریشانم فرو کردم...
به اطراف نگاهی انداختم و اطمینان یافتم که چیزی او را تهدید نمی‌کند. آهی سر دادم و تصمیم گرفتم برگردم. عقب‌گَرد کردم، قدمی جلو نگذاشته بودم که در آن تاریکی زیرِ پاهایم خالی شد، به پایین سُر خوردم، روی بازوی زخمی‌ام افتادم.
بدون توجه به درد و خون‌جاری از زخم، حواسم پرت او بود و ناله‌کنان گفتم: واویلا لو رفتم... الآن میفهمه که من اینجا بودم...



"صفیه"

- عموجان شعیب... خب...
- شعیب چی دخترم بگو... به‌هرحال من که راضیم...
با حرف عمویم دنیا بر سرم خراب شد. دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم. بی‌اختیار بلند شدم. اشک‌ها مجال نمی‌دادند و بی‌وقفه جاری بودند. به سمت چادر فلسطینی پدرم رفتم و آن را برداشتم. به سرعت راه خروجی اتاق را در پیش گرفتم. به محض باز کردن در، ناگهان با دو چشم متعجب و سرد روبه‌رو شدم. سریع سرش را پایین گرفت و خود را به کناری کشید تا رد شوم. چادر را در دستم فشردم و با سرعت از خانه خارج شدم. به پناهگاه همیشگی‌ام پناه بردم. کنار آب با شُرشُر پر از حرفش و سکوتِ ماه با نور مهتابیش که عکسش در آب افتاده بود، نشستم. به آب روان خیره شدم. اشکها راهشان را پیدا کرده بودند و بی‌اختیار می‌ریختند.
امّا... می‌دانستم که اشک‌های الآن بخاطر شعیب نیست، فقط نمیدانستم بخاطر چه چیزی بند نمی‌شوند. شاید، شاید نگاهِ سرد فائز!
وای خدای من، من به خودم اجازه نمی‌دادم که نامش را بر زبان بیاورم. بار اول بود که اسمش بر زبانِ‌دلم می‌آمد!...
نگاهی به چادر کردم، خاطرات گذشته در مقابل چشمانم جان گرفت؛ مادرم همیشه این چادر را بر سر پدرم می‌بست و با خنده می‌گفت: «شدی مجاهد من، ابوصفیه!» با این حرف هر دو می‌خندیدند.
کلمه "مجاهد" قبل‌ها برای من واژه‌ای نامفهوم امّا بسیار شیرین‌ و زیبا بود. اندک‌اندک با این کلمه اُنس گرفتم و به مرور زمان غرقش شدم. تمام این دوسال که پدر، مادر و برادرکوچکم را از دست دادم، فکروذکرم و حتی خواب‌های هر شبم، شد میدانی با صدای نعره‌های تکبیر و شهیدانی با چهره‌های‌ نورانی! چقدر این رویاها زیبا و ناب بودند.
دوسال قبل، آخرین حرف مادرم در زیر گوشم این بود: «صفیه، مجاهده کوچکم، آرزوم برات اینه که با یک دلیرمرد هم رکاب رسول الله(صلی الله علیه وسلم)... یعنی واضح‌تر بگم با یه مجاهد همسفر بشی.» دستم را در دستان مهربانش گرفت و فشرد، با این حرفش گونه‌هایم گُل انداختند و سرخ شدند. از آن‌ زمان بود که کم‌کم رویاهایم وسعت گرفتند. زندگی با یک مجاهد و خدمت به مسلمانان همراه با او زیباترین آرزویی بود که در قلب داشتم. من همانند دخترهای دیگر به‌هیچ‌عنوان به جهیزیه و مراسم عروسی فکر نمی‌کردم. من افکاری بزرگ در سر داشتم. بسیار بلند و بالا، "از شهادت تا ثریا"...
این چادر با خون یک مجاهد مُزین شده بود. قلب فرمان شستن و پاک کردن این خون را از روی چادر نمی‌داد. به یادش افتادم، شب اول؛ لحظه‌ای که پشت در به حرف‌هایشان گوش سپرده بودم و عمویم گفت: «درسته؟ مجاهدی؟»، با شنیدن نام "مجاهد" قلبم مسرور گشت. چنان سرخوشی که تابحال تجربه نکرده بودم!
در همین حین که در عالم افکار غرق بودم احساس کردم چیزی به پایین پرت شد. با ترس ایستادم و گفتم: سرباز یهودی بود؟ یا نه، یه حیوون وحشی؟
اطرافم را خوب پاییدم تا چشمم به چوبی افتاد، آن را با سرعت برداشتم. دلهره توان حرکت را از من سلب کرده و پاهایم میخکوب زمین شده بودند. در آن تاریکی چیزی مشخص نمی‌شد. با خودم گفتم: یعنی اون چی بود؟! نکنه واقعأ یه حیوون وحشی باشه! میدونم که سربازی نیست اگه بود حتمأ تا الآن منو زنجیر بند کرده بود... ولی چرا تکون نمی‌خوره؟! آره فکر کنم گرگی چیزی باشه...



🥀🍃مادران مجاهد پرور🥀🍃
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#چادرفلسطینی #قسمت هشتم روشنایی ماه بر دل آب می‌تابید. همه‌جا در تاریکی فرو رفته بود. صفیه خیره به آب، در حالی که اشک‌هایش آرام بر گونه‌هایش جاری بود، نشسته بود. در دلم گفتم: این مناطق أمن نیستند، تنها اومدنش به صلاح نیست اگه خدای نکرده بلایی سرش بیاد…
با ترسی که همراهش بدنم می‌لرزید جلو رفتم و صدای مرتعشم را بالا بردم و گفتم: برو، دور شو اینجا غذایی برای توی وحشی نیست. برو تا با چوب نزدمت...
به خودم که آمدم، خود را نهیب زدم: آخه چرا جلو میری دختر؟! داری دستی متوجه‌اش می‌کنی! اگه حمله کنه چی؟!
با آهستگی قدمی به عقب برداشتم تا سریع به خانه برگردم...

                            ***
"فائز "

- انگار منو ندید. الحمدالله که من فائزم!
وقتی گفت: «وحشی برو برای تو غذا نداریم» خنده‌ام گرفت، یعنی به من می‌گفت "وحشی؟" عجب!
همانطور افتاده بودم، تصمیم گرفتم همچنان فکر کند که من حیوان وحشی هستم تا سریع برود و متوجه نشود که من آن‌جا بودم. حداقل بتوانم بلند شوم و به خانه برگردم. چند لحظه‌ای که گذشت، از رفتنش اطمینان یافتم و آرام بلند شدم، لباس‌های مشکی‌ام را که همرنگ خاک شده بود، تکاندم. اگر یعقوب مرا با این وضع می‌دید می‌فهمید که برای وضو نرفته‌ام. نزدیک آب رفتم، خون‌ زخم را تمیز کردم. بعد به سمت خانه راه افتادم. وارد خانه شدم، مستقیم به سمت اتاق رفتم. شعیب تنها آنجا نشسته بود و خبری از یعقوب نبود. نگاهی سرد به او انداختم و سلام کردم. سربه‌زیر جوابم را داد. حس می‌کردم آب من و او در یک جوی نمی‌رود!
حالا چرا این گونه شده‌ام؟!
خدا می‌داند!
به یاد دوره‌هایم افتادم. در اتاق به دنبال قرآن گشتم اما نیافتم.
در همین لحظه یعقوب وارد اتاق شد.
- چیزی لازم داری پسرم؟
- بله، یه قرآن می‌خوام.
با لبخند گفت: صبر کن الان برمی‌گردم...
بعد از چند دقیقه، قرآنی با جلد قرمزِ چشم‌گیری برایم آورد.
- بیا پسرم.
تشکّر‌کنان قرآن را از دست او گرفتم.
- اگه اجازه بدید چند دقیقه‌ای از محضرتون مرخص بشم.
-  اختیار داری پسرم، برو قرآنتو بخون من و شعیب هم همینجا حرف می‌زنیم. 
حس درونی‌ام گفت: حتمأ میخواد در مورد صفیه با اون پسره حرف بزنه!... اصلأ به من چه! منو چه به کارهای اونا! استغفرالله...
گوشه‌ای از اتاق را اختیار کردم و نشستم. وقتی قرآن را باز کردم با دیدن اولین صفحه آن که با خطی زیبا نوشته شده بود "هذه القرآن العظیم لِصفیه بنت شھید ابوبکر الفلسطینی" لبخندی بر کُنج لبم نشست.
شروع به خواندن دوره‌هایم کردم...
در کنار دوره‌ها، حرف‌های یعقوب در مورد ازدواج با یک مجاهده، نسل مجاهد و خدمت به مسلمین در ذهنم معکوس می‌شد.

#ان‌شاءالله‌ادامه‌دارد

🥀🍃مادران مجاهد پرور🥀🍃
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
خیلی دلم تنگه.. 😔❤️‍🩹
‍     گل چو خندید محال است دگر غنچه شود
     سر چو آشفته شد از عشق، به‌سامان نشود..

صائب تبریزی

#جندالاقصی🥀
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
خیلی دلم تنگه.. 😔❤️‍🩹
با دلِ آشفته و حال پریشان سوی تو آیم ای رحمان..

اندر این سرای فانی ندارم جزتو یاوری..
❤️‍🩹🥀
السلام علیکم..

صباح النــــــــــور
🍃
السلام علیکم ورحمت الله وبرکاته..

خاهرانیکه در کانال ما حضور دارند.

لطف نموده ب رباط کانال پیام. دهند بابت کار خیر. 😊❤️

بارک الله فیکم


ارتباط با ما👇🏻
@mujahed456bot
@mujahed456bot
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خلیفه صیب حفظه الله 😘

د تیر انقلاب ویډو چې
اتلو استشهادیانو سره
#جنتی څهرې


https://www.tg-me.com/grjeehe
مسلماً پروردگار تو در کمین ( ستمکاران ) است و آنان را عبرت تاریخ خواهد کرد.
الله متعال به ظالم فرصت می دهد اما وقتی که او را بگیرد ، رهایش نخواهد کرد.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
Where are you, O Men's History of Osama, Khalid, Qasim. And... 😭❤️‍🩹

"Desert Eagle"
تاریخ خواهد نوشت ک در جنگ میان اسراییل وفلسطین زنان جنگیدن ومردان خوابیدن.❤️‍🔥

#جندالاقصی
📌 دیروز نخست وزیر فاسد و دیکتاتور بنگلادش توسط اهل مان در بنگلادش ، سرنگون شد و بلافاصله به مقصد هندوستان پا به فرار گذاشت.

📌 این دیکتاتور از دوستان و حامیان اصلی رژیم جنایتکار اسرائیل بود که اکنون حتی هندوستان هم بهش اجازه ماندن نمی دهد و به او گفته شده فورا هندوستان را ترک کند و انگلیس هم درخواست پناهندگی سیاسی او را رد کرده است.

📌 این رویداد مایه ی روشنی چشمان اهل مان در بنگلادش و مایه ی امید اهل مان در فلسطین و عموم مسلمانان شده است. یقین بدانید در آینده ای نزدیک ، صهیون های نجس را هم به زباله دان تاریخ خواهیم انداخت به اذن الله....

📌 آنچه بعد از 7 اکتبر و طوفان الاقصی می آید دیگر مثل قبل نیست. پیامدهای آن ادامه خواهد داشت ، دولت ها فروخواهند ریخت ، دیگران خواهند آمد و حتی جغرافیا تغییر خواهد .

کفار در حال کشتار جمعیتی اندک ( در مقام قیاس ) از مسلمین در جغرافیایی بسیار کوچک به نام غزه بودندکه خداوند کشوری به بزرگی بنگلادش را به دامان اسلام برگرداند .

نور اسلام خاموش شدنی نیست و خداوند نور خود را کامل خواهد کرد.
درخت اسلام با خون پاک شهیدان تنومند می شود اما کفارنمی دانند
.
2024/09/30 07:23:24
Back to Top
HTML Embed Code: