Telegram Web Link
Forwarded from نداـٰےمظلومیت قدسیان 🕌 (محمدياسرموحد)
🔰 سفر آخر شهید امت"

شهید اسماعیل هنیه در آخرین پرواز خود، در حالی که نسخه‌ای از قرآن کریم در دست داشت، چشم به آیه 74 سوره نساء دوخته بود که می‌فرماید: ۞ فَلْيُقَاتِلْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ الَّذِينَ يَشْرُونَ الْحَيَاةَ الدُّنْيَا بِالْآخِرَةِ  وَمَن يُقَاتِلْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَيُقْتَلْ أَوْ يَغْلِبْ فَسَوْفَ نُؤْتِيهِ أَجْرًا عَظِيمًا ۞

( پس كسانى كه زندگانى دنيا را به آخرت فروخته‏اند، بايد در راه خدا كارزار كنند، و هركس كه در راه خدا كارزار كند و كشته يا پيروز شود، به زودى به او پاداشى عظيم مى‏بخشيم‏)

در آن لحظات، شهید هنیه در حال عبادت و خشوع با دنیا وداع می‌گفت و پایبندی خود به آخرت در مقابل دنیا و راه جهاد که آن را با صداقت و ایمان انتخاب کرده بود، اعلام کرد.

از خداوند می‌خواهیم این رهبر بزرگ امت را در زمره شهدا پذیرفته و به وی درجات عالی عطا فرماید...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
♨️🔻 اخبار فوری و مطالب مهم از جهاد و انتفاضه فلسطین در کانال نداـٰےمظلومیت قدسیان👇
https://www.tg-me.com/Quds_Mazlum313
#ای مجاهد هیچگاهی شهادت رو از الله بخاطر راحتی جسم وروح خودت از این دنیای پرمشقت نخواه.
شهادت رو بخاطر التیام زخم های امت بی دفاع ومظلوم بخواه.

اللهم ارزقنی الشهاده فی سبیلک یارب. ❤️‍🔥❤️‍🩹
#جندالاقصی
⭕️ وقتی سران طالبان خبر شهادت هنیه را شنیدند...

🔹عمر افغان یکی از فعالان رسانه‌‌ای طالبان در صفحه ایکس خود نوشت: سران ارشد به شمول رهبر امارت اسلامی در نشست بزرگ اصلاحی وزارت دفاع ملی در قندهار حضور داشتند که مولوی امیر خان متقی سرپرست وزارت امور خارجه، خبر شهادت اسماعیل هنیه رئیس دفتر سیاسی حماس را اعلام کرد.

🔹با شنیدن خبر شهادت اسماعیل هنیه، هبت‌الله آخوندزاده و سران امارت اسلامی، می‌گریستند گویا اینکه یکی از اعضای خانواده خویش را از دست داده بودند...


اینست فرق مجاهد با یک خوارج.
خوارج خوشحال شد وخندید از قافله ی کفار خودرا عقب نگذاشتت.
مجاهدین واقعی گریستن. چون ضربه ی محکمی بود از طرف کفار ب مجاهدین قسام. 💔
لعنت الله علیه کفار وخوارج
.
درونگرا بودن اینجوریه که هر حرفی میخوای بزنی، حس میکنی لزومی نداره اینو بگی، میخوای از مشکلاتت صحبت کنی، میگی خب مگه اینا میتونن واسم کاری کنن؟! بگم که چی؟! ‏اینجوریه که دیگران فکر میکنن افسرده‌ای، درصورتی که فقط از اضافه‌گویی خوشت نمیاد.

#حرف_دل
#لقلبی الجریح
بزرگترین ضربات خوارج "داعش" بر پیکر امت اسلامی!


#المرصاد
#مشايخ_قاعـدة_الجـهاد

📜 پیامی برای مجاهد في سبيل الله

شیخ مجاهد امام مجدد اسامه بن لادن -تقبله الله-
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
أشهد الله عزوجل و أقسم بذاته أن هذا اليوم قريب باذن الله عزوجل!
ان شاءالله سيأتي يوم نحكم مع هذا الألم بحكم الله العزيز فی الأرضه!
و ان شاء الله نرى الكفار في ذلة و الخزي!
الله را شاهد گرفته به ذات اش قسم یاد میکنم که این روز نزدیک است باذن الله!
انشاءالله روزی خواهد رسید که با این پرچم برابر با حکم الله عزوجل در زمین اش حکومت کنیم!
و ان شاءالله کفار را در ذلت و رسوایی بیننده باشیم!!!

#بنت المجاهد
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#چادرفلسطینی ♡ #قسمت_ششم بعد از صرف صبحانه، همراه یعقوب، گوشه‌ای از بیرون خانه را برای آنتن‌دهی گوشی انتخاب کردیم. "بسم‌الله" گفتم و شماره احمد را گرفتم. با شنیدن اولین بوق اندکی قلبم لرزید. با دوّمین و سوّمین بوق بر استرسم افزوده شد. بعد از بوق‌های ممتد،…
#چادرفلسطینی

#قسمت هفتم

با وجود ظلم بیگانه‌ها و از دست‌دادن عزیزانشان، باز هم با تَوکل بر خدا برادرانه دورِهم نشسته بودند. پسری که سنش حدود بیست‌ودو سال را نشان می‌داد، وارد جمع شد. سلام کرد و در کنار یعقوب نشست. یعقوب رو به من کرد و گفت: این شعیبه، خواهرزاده من. تو همین روستا با پدر و دوتا خواهر برادر کوچیکش زندگی می‌کنه. مادرش رو یک سالی میشه از دست داده.
- الله حفظش کنه.
رو به شعیب ادامه داد: این فائزه، یکی از دوستام.
شعیب سرش را تکان داد، من هم همانند او جواب دادم.
آسمان هنگام غروب‌آفتاب با رنگ زیبایش دلبری می‌کرد. آه... من عاشق غروب بودم، چه مغرب‌هایی که من و معاذ از عشقمان به "شهادت" می‌گفتیم و خوش بودیم. یادش بخیر برادر شهید من...
با معاذ و معاویه در افغانستان در اوایل جهاد آشنا شدم. معاذ مسئول آموزش ما بود. دوسال زودتر از من مشرف به این عزت شده بود. معاویه هم چند ماه بعد از من آمد.
روز آشناییِ ما، روز بسیار زیبایی بود. گویا همین دیروز بود؛ ساعت هشت صبح، به صورت منظم در صف‌ها ایستاده بودیم. معاویه پشت‌سر من بود. اولین روز آموزشی بود. منتظر مافوقمان بودیم تا آموزش را شروع کند. شخصی با چهره‌ای بشاش وارد شد و مستقیم سرِ اصل مطلب رفت:
منو امیر و فرمانده ندونید، منم یکی از خودتونم، برادرِ شما و مجاهدی مثل خود شما.
با زبان شیوایش ادامه داد: برادران من، در این راه قرار نیست که بخورید، بخوابید و استراحت کنید! بلکه شما در این راه گام برداشتید تا با جان‌ و خون‌ خودتون سپر اسلام بشید. شما در این راه داوطلب شدید تا تِکه‌تِکه بشید امّا نزارید پرچم اسلام ذرّه‌ای کج بشه. شما دراین راه سختی‌هایی را متحمل می‌شید، موردِ آزمایش الهی قرار می‌گیرید؛ با زخمی شدن، گرسنگی، بی‌خوابی، حتی با اسیر و شکنجه شدن و به‌اذن الله با شهید شدن... پس بدونید که این راه، راه آسونی نیست که بگید؛ چون محبتش تو قلبم اومد، راه افتادم و اومدم! نه، کسانی بودن که نتونستن تحمّل کنن، الله این عزّت رو ازشون گرفت و به زندگی دنیایی برگشتن. کسانی بودن که با غرورشون خوار و خفیف شدن... و کسانی بودن که تقوای الهی پیشه کردند و با نوشیدن جام شهادت، از جمله رستگاران قرار گرفتند. یاالله ما رو از جمله رستگاران قراربده.
همه با صدای بلند "آمین" گفتیم.
همان‌جا بود که مهرِ فرمانده در قلبم رَخنه کرد.
با صدای بلند گفت: ای مجاهدین! ای دلیر مردان! ای کسانی که به خاطر عشق و شوقِ دیدار الله و رسول، دنیا و خوشی‌هاشو رها کردید؛ از ته دل تکبیـــــــــر...
ما هم، عاشقانه با قلبی که دیوانه‌وار می‌کوبید نعره زدیم: الله اکبــــــــــــــــــــر...
در آن لحظه مبارک در کنار یاران جنّتی، ندای الله اکبرِ ما فضای آسمان را پرکرد. از آن همه شوروشعف، اشک شوق در چشمانم حلقه زد. بعد از این همه سال با یادآوریش تپش‌های قلبم نامنظم می‌شود گویا در آن لحظه تمنای پرواز داشت.
معاذ با لبخند گفت: خیلی خب حالا سرجاتون بشینید.
طبق دستور نشستیم.
بسیار شوخ‌طبع بود.
با مزاح گفت: چرا چشماتون گیج می‌زنه؟! فکر کنم به جای زدن هدف تو چشمای آمریکایی‌ها، منو کور کنید! بعد کی بهتون آموزش بده؟! این‌طوری کسی قبول‌تون نمی‌کنه...
همه زدند زیر خنده. با هر کلمه‌ای که از دهانش خارج می‌شد، مِهرش بیشتر و بیشتر بر قلب‌هایمان می‌نشست.
برای نشانه گرفتن، وقتی که نوبت به من رسید، معاذ کنارِ دستم ایستاد. نگاه مهربانش را به من دوخت. لبخندی زد و گفت: اسمت چیه؟

- فائز هستم اخی.
- ببین فائز اینطوری تفنگ رو بگیر...
راهنماییم کرد. اوّلین شلیکم چندان خوب نبود، ناامید به او زُل زدم. گفت: عیبی نداره، من روز اول اصلأ نفهمیدم کجا شلیک کردم! حالا باز خوبه کسی شهید نشد.
تبسّمی که از محبت درونی سرچشمه می‌گرفت، بر لبم نشست. گفتم: اخلاق نیکی داری! الله ازت راضی باشه.
با لبخندی که گویا هیچگاه از لبانش جدا نمی‌شد سرش را پایین گرفت و "آمین" گفت. وقتی سرش را که بلند کرد نگاهش را بر نگاهم دوخت گفت:
فائز مِهرت تو قلبم نشسته، چهره‌ات منو به یاد یکی از امیران شهیدمون میندازه، مثل تو ساکت بود و هم چهره نورانی داشت.
با تبسّم گفتم: استغفرالله! من کجا و امیرالمجاهدین کجا؟!
لحظه‌ای سکوت در بین ما حاکم شد. گویا در فکر فرو رفته بود. به خود که آمد بی‌وقفهٔ گفت: خب طالب‌جان بیا بریم سر تمرین که دیر شد.
دوستانه دست بر شانه‌اش گذاشتم و گفتم: بریم.
از "طالب‌جان" گفتن‌هایش بسیار مسرور می‌شدم. یخِ میانمان در همان ملاقات اوّل آب شده بود، بعدها که بسیار صمیمی‌تر شده بودیم، وقت‌هایی که به گوشی‌ام نیاز داشت تا با همسرش تماس بگیرد، با مظلومیتی که چاشنی صدایش می‌کرد پشت سرم می‌ایستاد، صدایم می‌زد: طالب جان! فائز جان! من هم با شیطنت می‌گفتم: باشه بابا فهمیدم نمی‌خواد نوحه‌سرایی کنی، بیا بگیر... چقدر تو زن‌ذلیلی معاذ! همین دیروز حرف زدی!
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#چادرفلسطینی #قسمت هفتم با وجود ظلم بیگانه‌ها و از دست‌دادن عزیزانشان، باز هم با تَوکل بر خدا برادرانه دورِهم نشسته بودند. پسری که سنش حدود بیست‌ودو سال را نشان می‌داد، وارد جمع شد. سلام کرد و در کنار یعقوب نشست. یعقوب رو به من کرد و گفت: این شعیبه، خواهرزاده…
با خنده جواب می‌داد: طالبوکِ حسود...
همه را به خنده می‌آورد.
آه ای‌معاذم! از فراق تو و معاویه جگرم خون می‌گرید. کاش زودتر به نزدتان بیایم...
با صدای یعقوب رشتهٔ افکارم پاره شد.
- فائزجان بریم که وقت نمازه.
به مسجد روستا، که به‌خاطر درگیری‌ها نیمه‌ویرانه شده بود، وارد شدیم. امام مسجد که مریض احوال بود رو به جمع کرد و پرسید: کسی برای امامت داوطلب است؟
دستم را بالا گرفتم و گفتم: من نماز میدم.
پیش‌قدم شدم. نماز را شروع کردم؛ در رکعت اوّل آیات سوره "نور" و در رکعت بعد آیاتی از سوره "محمّد" را تلاوت کردم. بعد از نماز، برای نصرت اسلام و مسلمانان، و مجاهدان راه حق دعا کردم. بعد از آن‌که از مسجد بیرون آمدیم، هر کسی به راه خود رفت و شعیب هم همراه ما شد. وقتی به خانه رسیدیم، رو به یعقوب گفتم: باید با احمد تماس بگیرم.
- خب پس من و شعیب داخل میریم تو هم تماستو بگیر.
- باشه.
بعد از رفتن آن‌ها، گوشی را در دستانم فشردم، صفحه را روشن کردم و شماره احمد را گرفتم. با "بسم‌الله" گوشی را به گوش چسباندم. بعد از سه بوق صدای احمد در گوشی پیچید. با شنیدن صدایش با خوشحالی سریع گفتم: الو احمد؟ احمد منم فائز...
صدایم را که شنید لرزش خفیفی را که ناشی از خوشحالی بود، در تُن صدایش احساس کردم.
- فائز تویی اخی؟ کجایی پسر کل منطقه رو دنبالت گشتیم؟ وقتی پیدات نکردیم ناامید شدیم، فکر کردیم اسیر شدی.
با خنده گفتم: تو بترس که اونا اسیر نشده باشن!
خنده‌ای کرد و گفت: از تو یکی که بعید نیست!... خب، بگو کجایی تا دنبالت بیام، این مأموریت رو ختمِ بخیر کنیم که دیر شده اخی...
موقعیتم را برایش شرح دادم. گفت: یکم سخت میشه تا دنبالت بیام، منطقه یکم ناأمنه و هنوز دنبالمونن. نامردا هویتمون و اطلاعات رو فهمیدن. خیلی کم باشه حداقل دو سه روزی طول می‌کشه که از راهِ أمنی خودمو بهت برسونم.
با کلافگی گفتم: باشه فقط مواظب باش هنوز مأموریتمون رو تموم نکردیم.
"باشه‌ای" گفت که ادامه دادم: راستی حال یاسر چطوره؟
- الحمدالله خوبه، فقط بخاطر بی‌خبری از تو، بهانه‌ات رو می‌گرفت. إن‌شاءالله بهش خبر بدم که خدا رو شکر سالمی.
تشکّر کردم.
مأموریت خطرناکی بود. باید احتیاط می‌کردیم. قرار شد احمد بعدِ سه روز این‌جا باشد تا با هم مأموریت نیمه‌تمام را یا تکمیل کنیم یا به سمت شهادت برویم. تماس که قطع شد به سمت در ورودی رفتم، وقتی داخل راهرو شدم، نرسیده به اتاق، صدای خفیف هق‌هق گریه‌‌ای توجه‌ام را به خود جلب کرد. دستم را از روی دستگیره درِ اتاق برداشتم، دو قدم به عقب آمدم. صدا از اتاق صفیه می‌آمد. صدای یعقوب را از لابه‌لای آن صدا شنیدم که گفت:
- ببین صفیه، دخترم من نمیدونم تا فردا هستم یا نه! همش فکر و ذکرم پیش توئه... شعیب پسرخوبیه، باخداست، سر به زیره، مهم‌تر از همه پسرعمته! چرا قبولش نمی‌کنی و راضی نمیشی؟ دلیلت چیه دخترم؟
صفیه با صدای لرزانی گفت: عموجان شعیب... خُب...
- شعیب چی دخترم بگو؟ به‌هرحال پسر بهتری از شعیب برات پیدا نمی‌کنم، از فردای خودمم خبر ندارم. این رو بهت بگم که، من راضیم...
ناگهان در را باز شد و صفیه با دیدن من پشتِ در، خشکش زد. چشمانش از فرط گریه سرخ شده بود. با شرمندگی سرم را پایین کردم. برای عبور، خودم را به کناری کشیدم. متوجّه حالش شد و دوان‌دوان به سمت در رفت و از خانه خارج شد.
وقتی یعقوب از اتاق خارج شد از این‌که ناخواسته حرف‌هایشان را شنیده بودم عذر خواهی کردم.
یعقوب آهی کشید و گفت:

یعقوب آهی کشید و گفت:
نمیدونم دلیلش واسه رد کردن شعیب چیه! من این دختر رو به کی بسپرم آخه! آدم از فردای خودشم خبر نداره که چی میشه...
تازه دوهزاری‌ام جا افتاد، پس شعیب خواستگار صفیه بود! یعقوب به این وصلتی که بابِ‌میل صفیه نبود، راضی بود!
نمیدانم چرا امّا لحظه‌ای از درون، شعیب را با نگاهی دیگر نظاره کردم، حقیقتأ اندوهگین شدم علّتش را هم نمی‌دانستم.
یعقوب: آه... بیا بریم پسرم شعیب داخل نشسته.
سکوت کردم. دلم نمی‌خواست وارد اتاق شوم، بهانه آوردم و گفتم: بااجازه من برم وضو بگیرم بعد میام.
به بهانه وضو خارج شدم. نمی‌دانستم کجا می‌روم فقط با احساس جدیدی هم‌گام می‌شدم. با ذهنی آشفته در بیرون خانه پرسه می‌زدم. وقتی به خود آمدم، صفیه را در کنار رودخانهٔ‌ کوچک دیدم. نشسته بود و عمیق در فکر فرو رفته بود و آن چادر فلسطینی آشنا را هم در دستانش محکم می‌فشرد.
متحیّر و کنجکاو نزدیک‌تر رفتم و...

#ان‌شاءالله‌ادامه‌دارد.

🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
برای هر کشور اشغالگر یک تصویر نفرت انگیز، وجود دارد که دوران اشغال و جنایات آن را خلاصه می کند، اگر تصویر دختر ویتنامی که از ناپالم اشغال آمریکا می گریزد، جنایات آن اشغال را مستند می کند، و تصویری از افغان ها که به هواپیماهای آمریکا در حال فرار از #افغانستان به آن چسبیده اند شاهد دو دهه اشغال است، سپس تصویر فرار بزرگ از جنایات ایران #صفوی در #اردوگاه_یرموک جنوب سوریه همراه با هزاران تصویر جنایت فرقه ای از خاطره ها پاک نخواهد شد.

https://www.tg-me.com/Mazloomin3
همسرم به من گفت که بعد از پایان جنگ، چند بچه یتیم را از غزه می آوریم و با خود بزرگ می کنیم.
به او گفتم بعد از جنگ لازم است
فرزندانمان را به آنها بدهیم تا اها را بزرگ کنند
.

- ادهم شرقاوی
السلام علیکم صباح النور 🍃❤️‍🩹
«زن حیا است و حیا شامل پایین آوردن صدا، پاکدامنی در پوشش، انتخاب کلمات زیبا، گوش دادن به صحبت های مرد و اعتدال در راه رفتن او می شود و او را به همان اندازه محافظت می کند یک جوهر پنهان زندگی ای است که در آن زن جاودانه می شود و نمی میرد بدون اینکه خاطره ای از خود به جا بگذارد.🌿
2024/09/30 09:29:33
Back to Top
HTML Embed Code: