🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#چادرفلسطینی قسمت چهارم - ... تمام ماجرا این بود. هنوز خبری از یاسر و دو نفر دیگه ندارم. من باید وارد فلسطین بشم... از اینجا تا فلسطین چقدر راهه؟ - تقریبأ پونزده کیلومتر... امّا... - امّا چی؟ - تو با این وضعیت نمیتونی اینقدر زود اقدام کنی، دوسه روزی…
عفو عزیزان دیشب فراموشم شده بود قسمت سوم رو نشر بدم بناءً امشب دوقسمت نشر دادیم
ان شاءالله ک بخونید
ان شاءالله ک بخونید
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
تصویری از قبر شهید مجاهد اسماعیل هنیه به همین سادگی ..💔
خُرم آن روز ک ازاین منزل ویران بروم..
راحتِ جان طلبم از پی جانان بــــــروم... ❤️🔥
راحتِ جان طلبم از پی جانان بــــــروم... ❤️🔥
⭕️ خالد مشعل(رهبر حماس):
🔻حماس هرگز رژیم صهیونیستی را به رسمیت نخواهد شناخت.
🔻شهادت رهبران حماس، تنها قدرت ملت فلسطین را افزایش میدهد.
🔻حماس به هیچ وجه از اصول خود کوتاه نمیآید.
🔻شهادت اسماعیل هنیه مسیر آزادی و پیروزی را کوتاه میکند.
🔻از رهبران امت اسلامی میخواهم به مسیر اصلی برگردند.
🔻حماس هرگز رژیم صهیونیستی را به رسمیت نخواهد شناخت.
🔻شهادت رهبران حماس، تنها قدرت ملت فلسطین را افزایش میدهد.
🔻حماس به هیچ وجه از اصول خود کوتاه نمیآید.
🔻شهادت اسماعیل هنیه مسیر آزادی و پیروزی را کوتاه میکند.
🔻از رهبران امت اسلامی میخواهم به مسیر اصلی برگردند.
مردم به من میگن
توچرا مجاهدین رو دوست داری؟
در جوابشون گفتم
چطور دوست نداشته باشم
کسانی را که الله تعالی دوستشون داره
✍مجاهده نوری
توچرا مجاهدین رو دوست داری؟
در جوابشون گفتم
چطور دوست نداشته باشم
کسانی را که الله تعالی دوستشون داره
✍مجاهده نوری
Forwarded from نظر سنجی ⁉️ via @chToolsBot
اسرائیل یا ایران ؟
کدامشان در شهادت اسماعیل هنیئه دست دارند؟
کدامشان در شهادت اسماعیل هنیئه دست دارند؟
اگه کسی در مورد انتقال تلکرام ازیک ب فون دیگر وهمچنان ازبین بردن تایید دو مرحله ی چیزی میدونه لطفآ رباط کانال پیام دهد. فوری
جزاک الله خیرا
جزاک الله خیرا
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
اگه کسی در مورد انتقال تلکرام ازیک ب فون دیگر وهمچنان ازبین بردن تایید دو مرحله ی چیزی میدونه لطفآ رباط کانال پیام دهد. فوری جزاک الله خیرا
ممبر های کانالم از خودم بدتر..
ب درد نخور استن. 😒
ب درد نخور استن. 😒
Forwarded from 🕊️تـمناے دیـ⸙دار•••🏹
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
https://www.tg-me.com/wish_to_meet_504
حمایت کنید عزیزان
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#چادرفلسطینی قسمت چهارم - ... تمام ماجرا این بود. هنوز خبری از یاسر و دو نفر دیگه ندارم. من باید وارد فلسطین بشم... از اینجا تا فلسطین چقدر راهه؟ - تقریبأ پونزده کیلومتر... امّا... - امّا چی؟ - تو با این وضعیت نمیتونی اینقدر زود اقدام کنی، دوسه روزی…
#چادرفلسطینی
#قسمت_پنجم
بعد از وضو، دست و صورتم را خشک کردم. بیرون از خانه، قدمزنان، منتظر یعقوب بودم. در مجاور خانه درختیفَرتوت با برگهای سبز خودنمایی میکرد. دست بر تَنه ضخیمش کشیدم و با آه گفتم: چند وقته شاهد این ظلمهایی؟
زیر آن تکیه زدم. در دل گفتم: چطوری باید با احمد تماس بگیرم؟ خدا کنه سالم باشه و خطش رو عوض نکرده باشه.
دست در جیب بردم تا فلشِاطلاعات را بیرون بیاورم. برای لحظهای خشکم زد. "استغفراللهای" گفتم و باز جیبهایم را وارسی کردم، امّا خالی بودند. عصبی شدم؛ یعنی چی؟ چرا نیست؟!
برقآسا بلند شدم. وقتی کلافه میشدم، دستم را با شدت در موهایم فرو میکردم. بهم ریخته بودم و به اطراف جستجوگرانه نگاه میکردم: یعنی چی که نیست؟! پس کجا افتاده؟!
باشتاب وارد خانه شدم، مستقیم به اتاق رفتم و پتوها را کنار زدم، شاید وقت خواب آنجا افتاده باشد. امّا نبود! گویا آب شده و زیر زمین رفته بود! داشتم دیوانه میشدم...
- دنبال این میگردین؟
دست از تلاش برداشتم و به سمت صدا برگشتم. فلش در دستان او چهکار میکرد؟ بُهت زده به او نگاه کردم. چشمانش را دزدید و ادامه داد:
- وقتی بیهوش پیداتون کردم، داشتم اینجا میاوردمتون که ازجیبتون افتاد... فکر کردم باید چیز مهمّی باشه برای همین برداشتمش. خواستم بهتون بدم... ببخشید که دیر شد.
جلو رفتم و گفتم: تو میدونی این چیه؟ کاش زودتر بهم میدادی، من داشتم دیوونه میشدم. این اطلاعات مهمّیه اگه گُم میشد هممون...
حرفم تمام نشده بود که فلش را در مقابلم قرار داد، سر به زیر گفت: ببخشید من...
دیگر چیزی نگفت و با سرعت از مقابل چشمانم غایب شد.
فلش را برداشتم. نفسی عمیقی کشیدم و از اینکه این اطلاعات گم نشده بود "الحمدلله" گفتم.
رفتار چند دقیقه قبل، مقابل چشمانم آمد، روی زانوهایم نشستم. با شماتت گفتم: آه فائز! خیلی تند برخورد کردی... چرا این روزها اینطوری شدم؟!... افکارم خیلی خستهست، رفتارم باعث رنجوندن بقیه میشه... من که اینطور اخلاقی نداشتم... باید ازش عذرخواهی کنم.
فلش را در جیبم قرار دادم. با طُمانینهٔ قدمهایم را برداشتم از اتاق خارج شدم. در خانه خبری از او نبود. به بیرون رفتم. صدای شُرشُر آب توجهام را به خود جلب کرد. صدا را دنبال کردم تا به یک رودخانهکوچک که آبزلالی داشت رسیدم. چند کودک کنار آب بازی میکردند. از خندههای شاد آنها لبخندی بر لبهایم نقش بست. محو تماشای کودکان مظلوم فلسطین شدم. نگاهم را به اطراف چرخاندم، چشمم به آن دختر معصوم افتاد که در کنار آب نشسته به آب خیره شده بود. چیزی که در دستانش بود توجهام را به خود جلب کرد. خوب که دقّت کردم همان چادر فلسطینی را دیدم!
آرام نزدیکش شدم. سرفهای کردم تا متوجّه حضورم شود، امّا نشد. سرفهای دیگر، باز هم مؤثر واقع نشد. ظاهرأ در عالمی دیگر بهسَر میبُرد. به اطراف نگاه کردم کسی متوجّه ما نبود. بلند گفتم: الله اکبر.
ناخودآگاه از جایش پرید و به پشت سر نگاه کرد. اندکی شرمنده شدم ولی مجبور بودم...
صفیه: ببخشید متوجّه حضورتون نشدم چیزی لازم داشتید؟
چشمانم بر روی چادر که با خونهای دستم رنگین شده بود و هنوز روی آن قرار داشتند ثابت ماند.
نگاهم را دنبال کرد و متوجّه شد. به سرعت گفت:
اومده بودم بشورمش، آخه خونی بود.
- نه چیزی لازم ندارم... فقط بخاطر اخلاق بد چند دقیقه پیشم عذر خواهی میکنم. این چند روز حال خوبی ندارم... شهادت دو تا از برادرام، بیخبری و زخمی شدن چند نفر دیگه کلافهام کرده....بازم معذرت میخوام.
- نه من ناراحت نیستم، درکتون میکنم. خداببخشه.
- آمین. بهتره که من برگردم شاید عمویعقوب اومده باشه. بااجازه.
- بفرمایین.
از آنجا دور شدم. هنوز به خانه نرسیده بودم که یعقوب باانرژی خود را به من رسانید و گفت: فائز، خبرخوشی برات دارم.
لبخندِ خوشحالی برچهرهام نمایان شد. گفتم: همیشه خوشخبر باشید... حالا خبر چیه؟
خندید و جواب داد: چقدر تو عجولی پسر! راه بیوفت داخل تا برات بگم.
با سرعت وارد خانه شدیم گفتم:
خب؟
گوشی در دستش بود. در مقابلم قرار داد و گفت:
برات یه گوشی پیدا کردم تا بتونی با دوستت تماس بگیری. در ضمن اینم بگم که این گوشی دیگه مال توئه تا کارهات رو به راحتی باهاش انجام بدی.
هم متعجب بودم و هم از خوشی در پوستِ خود نمیگنجیدم، گفتم:
چطوری؟
- از یکی از دوستانم که تو فلسطینه گوشی رو گرفتم. از دوستان بیست سالهایم، بهش اعتماد کامل دارم. جریان تو رو که براش تعریف کردم، گوشی خودش رو داد و گفت که خوشحال میشه که در راه الله کمکی کرده باشه...
یعقوب را محکم به آغوش گرفتم. زمزمهوار گفتم: معاذ، منتظر باش اخی، مأموریتم که تموم شد منم پیشتون میام.
#انشاءاللهادامهدارد
🍃🥀مادران مجاهد پرور🥀🍃
#قسمت_پنجم
بعد از وضو، دست و صورتم را خشک کردم. بیرون از خانه، قدمزنان، منتظر یعقوب بودم. در مجاور خانه درختیفَرتوت با برگهای سبز خودنمایی میکرد. دست بر تَنه ضخیمش کشیدم و با آه گفتم: چند وقته شاهد این ظلمهایی؟
زیر آن تکیه زدم. در دل گفتم: چطوری باید با احمد تماس بگیرم؟ خدا کنه سالم باشه و خطش رو عوض نکرده باشه.
دست در جیب بردم تا فلشِاطلاعات را بیرون بیاورم. برای لحظهای خشکم زد. "استغفراللهای" گفتم و باز جیبهایم را وارسی کردم، امّا خالی بودند. عصبی شدم؛ یعنی چی؟ چرا نیست؟!
برقآسا بلند شدم. وقتی کلافه میشدم، دستم را با شدت در موهایم فرو میکردم. بهم ریخته بودم و به اطراف جستجوگرانه نگاه میکردم: یعنی چی که نیست؟! پس کجا افتاده؟!
باشتاب وارد خانه شدم، مستقیم به اتاق رفتم و پتوها را کنار زدم، شاید وقت خواب آنجا افتاده باشد. امّا نبود! گویا آب شده و زیر زمین رفته بود! داشتم دیوانه میشدم...
- دنبال این میگردین؟
دست از تلاش برداشتم و به سمت صدا برگشتم. فلش در دستان او چهکار میکرد؟ بُهت زده به او نگاه کردم. چشمانش را دزدید و ادامه داد:
- وقتی بیهوش پیداتون کردم، داشتم اینجا میاوردمتون که ازجیبتون افتاد... فکر کردم باید چیز مهمّی باشه برای همین برداشتمش. خواستم بهتون بدم... ببخشید که دیر شد.
جلو رفتم و گفتم: تو میدونی این چیه؟ کاش زودتر بهم میدادی، من داشتم دیوونه میشدم. این اطلاعات مهمّیه اگه گُم میشد هممون...
حرفم تمام نشده بود که فلش را در مقابلم قرار داد، سر به زیر گفت: ببخشید من...
دیگر چیزی نگفت و با سرعت از مقابل چشمانم غایب شد.
فلش را برداشتم. نفسی عمیقی کشیدم و از اینکه این اطلاعات گم نشده بود "الحمدلله" گفتم.
رفتار چند دقیقه قبل، مقابل چشمانم آمد، روی زانوهایم نشستم. با شماتت گفتم: آه فائز! خیلی تند برخورد کردی... چرا این روزها اینطوری شدم؟!... افکارم خیلی خستهست، رفتارم باعث رنجوندن بقیه میشه... من که اینطور اخلاقی نداشتم... باید ازش عذرخواهی کنم.
فلش را در جیبم قرار دادم. با طُمانینهٔ قدمهایم را برداشتم از اتاق خارج شدم. در خانه خبری از او نبود. به بیرون رفتم. صدای شُرشُر آب توجهام را به خود جلب کرد. صدا را دنبال کردم تا به یک رودخانهکوچک که آبزلالی داشت رسیدم. چند کودک کنار آب بازی میکردند. از خندههای شاد آنها لبخندی بر لبهایم نقش بست. محو تماشای کودکان مظلوم فلسطین شدم. نگاهم را به اطراف چرخاندم، چشمم به آن دختر معصوم افتاد که در کنار آب نشسته به آب خیره شده بود. چیزی که در دستانش بود توجهام را به خود جلب کرد. خوب که دقّت کردم همان چادر فلسطینی را دیدم!
آرام نزدیکش شدم. سرفهای کردم تا متوجّه حضورم شود، امّا نشد. سرفهای دیگر، باز هم مؤثر واقع نشد. ظاهرأ در عالمی دیگر بهسَر میبُرد. به اطراف نگاه کردم کسی متوجّه ما نبود. بلند گفتم: الله اکبر.
ناخودآگاه از جایش پرید و به پشت سر نگاه کرد. اندکی شرمنده شدم ولی مجبور بودم...
صفیه: ببخشید متوجّه حضورتون نشدم چیزی لازم داشتید؟
چشمانم بر روی چادر که با خونهای دستم رنگین شده بود و هنوز روی آن قرار داشتند ثابت ماند.
نگاهم را دنبال کرد و متوجّه شد. به سرعت گفت:
اومده بودم بشورمش، آخه خونی بود.
- نه چیزی لازم ندارم... فقط بخاطر اخلاق بد چند دقیقه پیشم عذر خواهی میکنم. این چند روز حال خوبی ندارم... شهادت دو تا از برادرام، بیخبری و زخمی شدن چند نفر دیگه کلافهام کرده....بازم معذرت میخوام.
- نه من ناراحت نیستم، درکتون میکنم. خداببخشه.
- آمین. بهتره که من برگردم شاید عمویعقوب اومده باشه. بااجازه.
- بفرمایین.
از آنجا دور شدم. هنوز به خانه نرسیده بودم که یعقوب باانرژی خود را به من رسانید و گفت: فائز، خبرخوشی برات دارم.
لبخندِ خوشحالی برچهرهام نمایان شد. گفتم: همیشه خوشخبر باشید... حالا خبر چیه؟
خندید و جواب داد: چقدر تو عجولی پسر! راه بیوفت داخل تا برات بگم.
با سرعت وارد خانه شدیم گفتم:
خب؟
گوشی در دستش بود. در مقابلم قرار داد و گفت:
برات یه گوشی پیدا کردم تا بتونی با دوستت تماس بگیری. در ضمن اینم بگم که این گوشی دیگه مال توئه تا کارهات رو به راحتی باهاش انجام بدی.
هم متعجب بودم و هم از خوشی در پوستِ خود نمیگنجیدم، گفتم:
چطوری؟
- از یکی از دوستانم که تو فلسطینه گوشی رو گرفتم. از دوستان بیست سالهایم، بهش اعتماد کامل دارم. جریان تو رو که براش تعریف کردم، گوشی خودش رو داد و گفت که خوشحال میشه که در راه الله کمکی کرده باشه...
یعقوب را محکم به آغوش گرفتم. زمزمهوار گفتم: معاذ، منتظر باش اخی، مأموریتم که تموم شد منم پیشتون میام.
#انشاءاللهادامهدارد
🍃🥀مادران مجاهد پرور🥀🍃
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#چادرفلسطینی #قسمت_پنجم بعد از وضو، دست و صورتم را خشک کردم. بیرون از خانه، قدمزنان، منتظر یعقوب بودم. در مجاور خانه درختیفَرتوت با برگهای سبز خودنمایی میکرد. دست بر تَنه ضخیمش کشیدم و با آه گفتم: چند وقته شاهد این ظلمهایی؟ زیر آن تکیه زدم. در دل…
#چادرفلسطینی ♡
#قسمت_ششم
بعد از صرف صبحانه، همراه یعقوب، گوشهای از بیرون خانه را برای آنتندهی گوشی انتخاب کردیم. "بسمالله" گفتم و شماره احمد را گرفتم. با شنیدن اولین بوق اندکی قلبم لرزید. با دوّمین و سوّمین بوق بر استرسم افزوده شد. بعد از بوقهای ممتد، قطع شد.
- چرا جواب نمیدی احمد؟!
سردرگم به یعقوب نگاه کردم.
_ دوباره بگیرش پسرم.
نفس ِحبس شدهام را بیرون فرستادم، دوباره شماره را گرفتم. باز هم جواب نداد. کلافه دست در میان موهایم فرو کردم؛ یعنی چی شده؟ چرا برنمیداره؟ حتمأ مشکلی پیش اومده، ولی چه مشکلی؟ نکنه اسیرش کردن؟! پس گوشیش دست کیه؟!... این افکار مثل خوره به جانم افتادند.
یعقوب پدرانه دستی بر سرم کشید و گفت: پسرم تو خودت مجاهدی و بهتر میدونی، شاید دستش با یه مجروحی بنده یا کار مهمّی داره... انشاءالله اتفاق بدی نیفتاده، بد به دلت راه نده. امیدت به خدا باشه... امشب دوباره بهش زنگ میزنیم. مطمئنم خیری توشه... حالا راه بیوفت باید بریم.
لحظهای مکث کردم، نمیتوانستم بیخیال باشم. گفتم:
شما برید من یکم بعد میام.
با لبخندی که نثارم کرد گفت: جَوون با دنیایی از افکار تنهات نمیزارم، هر کی ندونه فکر میکنه عاشق شدی! برای همین تو فکری.
خندهای سر دادم و گفتم: من و عاشقی؟!
اخمی کرد و جواب داد: چیه! نکنه میخوای بگی زن نداری؟
متعجب گفتم: نه، من مجاهدم؛ تمام فکر و ذکر و عشقم فقط شهادته. اصلأ برای این چیزا وقت فکر کردن ندارم!
یه تای ابرویش بالا رفت. دستم را گرفت و گفت: نه مثل اینکه فکر کردن زیاد کار دستت داده، ببین وضعت بدجور خرابه! بیا تا ببرمت یه جایی.
دستم را گرفت و به دنبالش راه افتادم. کمی دورتر از خانه به باغی باصفا رسیدیم. جمعی از مردهایی هم سنوسال یعقوب دورهم نشسته بودند و چای مینوشیدند. یعقوب با صدای بلند "یااللهای" گفت و وارد جمع شد:
- السلام علیکم و رحمت الله.
- وعلیکم السلام برادر.
من هم سلام کردم و کنار یعقوب نشستم. پسرکوچکی که محمّد صدایش میزدند، سینی چای آورد؛ در مقابل ما دو نفر گذاشت و در پی بازیاش رفت. در دلم به بیگناهی این کودکان مظلوم اعتراف کردم. استکانها را برداشتیم و مشغول خوردن شدیم. یکی از حاضرین خطاب به یعقوب گفت: دامادته یعقوب؟
با این حرفش چای داغ در دهانم ماند: «نکنه به من میگفت "داماد"؟!»
سریع آن جرعه لبسوز را قورت دادم. نیمنگاهی به یعقوب انداختم، تا خواستم جواب بدهم که" من داماد کسی نیستم" یعقوب پیش دستی کرد:
- از فامیلای نزدیکمه. جَوونه و سربههوا! دلش نمیخواد سر و سامون بگیره و تشکیل خونواده بده... از کارای جَوونای این دورهٔ زمونه دیگه نمیشه سردرآورد! یادتونه همین مصطفیٰی خودمون چقدر دم خونه عموش نشست تا جواب مثبت بگیره؟! یادش بخیر چه روزایی بودند... همه زدند زیرخنده.
شخصی که در کنارم نشسته بود دست بر روی شانهام گذاشت و گفت: دلیلت چیه؟
متعجب گفتم: دلیل چی، چیه؟
یعقوب گفت: منظورش اینه که چرا به فکر تشکیل خونواده نیستی؟ تو دیگه ماشاءالله مرد شدی!
در دل گفتم: خدایا من الان باید در سنگر با نعرههای تکبیر میبودم، ازدواج و مجلس خواستگاری دیگه چیه آخه!
بدون جلب توجه، آرام زیر گوش یعقوب گفتم: عمویعقوب من مجاهدم. عشقمم فقط شهادته و بس!
لبخندی پدرانهای زد و گفت: ببین شیرپسر، مجاهدم که باشی یه مجاهده باید تو خونهات داشته باشی تا...
سکوت کرد. پرسیدم:
- تا چی؟
- تا در آغوشش برای امّت خالدها پرورش بده، تا در شبهای ظلمانی داستانِ رشادت و دلاوریات رو برای فرزندانت بگه. اونها هم به داشتن چنین پدری که جانش رو برای آسودگی امّت پیشکش کرده افتخار کنن و با هدف و انگیزه، شور و علاقه، قدم در راه تو بزارن. با نعرههای" اللهاکبر" گفتنشان گوش فلک را کَر کنن و پرچم اسلام رو در خاکهای کفر با عدل اسلام به اهتزاز دربیارن. فائز پسرم، اگه توی مجاهد ازدواج نکنی اولأ که یکی از سنتهای رسولالله (صلی الله علیه وسلم) را که در آن عهد و پیوند ایمانیست، پیروی نکردی. دومأ، چطور نسل مجاهد ادامه پیدا کنه تا ظلم ریشهکَن بشه؟ بله همه مسلمونا برای بقای نسلشون ازدواج میکنن، امّا چه نسلی؟ با چه هدف و فایدهای؟ شاید دو سه نفر یا بیشتر از نسلشون در راه دین برن. امّا بدون که نسل مجاهد فرق میکنه! فرقشم اینه که؛ اونها مجاهد زادهان و از گهواره تا گور با فکر و عقیدهٔ اسلامی، و جهادی تربیت میشن و نتیجهاش صلاح الدینها، خالدها، امیرمُثنیٰها میشه.
با تأکید ادامه داد: ایمجاهد، ما در آینده به تو و فرزندان مجاهدت برای برپایی "عدالتِ عمری" نیازمندیم. پس خوب به حرفام فکر کن و از خدا برای خودت یه دخترِ باایمان و باجسارت طلب کن تا چنین فرزندانی برات تربیت کنه...
#انشاءاللهادامهدارد
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#قسمت_ششم
بعد از صرف صبحانه، همراه یعقوب، گوشهای از بیرون خانه را برای آنتندهی گوشی انتخاب کردیم. "بسمالله" گفتم و شماره احمد را گرفتم. با شنیدن اولین بوق اندکی قلبم لرزید. با دوّمین و سوّمین بوق بر استرسم افزوده شد. بعد از بوقهای ممتد، قطع شد.
- چرا جواب نمیدی احمد؟!
سردرگم به یعقوب نگاه کردم.
_ دوباره بگیرش پسرم.
نفس ِحبس شدهام را بیرون فرستادم، دوباره شماره را گرفتم. باز هم جواب نداد. کلافه دست در میان موهایم فرو کردم؛ یعنی چی شده؟ چرا برنمیداره؟ حتمأ مشکلی پیش اومده، ولی چه مشکلی؟ نکنه اسیرش کردن؟! پس گوشیش دست کیه؟!... این افکار مثل خوره به جانم افتادند.
یعقوب پدرانه دستی بر سرم کشید و گفت: پسرم تو خودت مجاهدی و بهتر میدونی، شاید دستش با یه مجروحی بنده یا کار مهمّی داره... انشاءالله اتفاق بدی نیفتاده، بد به دلت راه نده. امیدت به خدا باشه... امشب دوباره بهش زنگ میزنیم. مطمئنم خیری توشه... حالا راه بیوفت باید بریم.
لحظهای مکث کردم، نمیتوانستم بیخیال باشم. گفتم:
شما برید من یکم بعد میام.
با لبخندی که نثارم کرد گفت: جَوون با دنیایی از افکار تنهات نمیزارم، هر کی ندونه فکر میکنه عاشق شدی! برای همین تو فکری.
خندهای سر دادم و گفتم: من و عاشقی؟!
اخمی کرد و جواب داد: چیه! نکنه میخوای بگی زن نداری؟
متعجب گفتم: نه، من مجاهدم؛ تمام فکر و ذکر و عشقم فقط شهادته. اصلأ برای این چیزا وقت فکر کردن ندارم!
یه تای ابرویش بالا رفت. دستم را گرفت و گفت: نه مثل اینکه فکر کردن زیاد کار دستت داده، ببین وضعت بدجور خرابه! بیا تا ببرمت یه جایی.
دستم را گرفت و به دنبالش راه افتادم. کمی دورتر از خانه به باغی باصفا رسیدیم. جمعی از مردهایی هم سنوسال یعقوب دورهم نشسته بودند و چای مینوشیدند. یعقوب با صدای بلند "یااللهای" گفت و وارد جمع شد:
- السلام علیکم و رحمت الله.
- وعلیکم السلام برادر.
من هم سلام کردم و کنار یعقوب نشستم. پسرکوچکی که محمّد صدایش میزدند، سینی چای آورد؛ در مقابل ما دو نفر گذاشت و در پی بازیاش رفت. در دلم به بیگناهی این کودکان مظلوم اعتراف کردم. استکانها را برداشتیم و مشغول خوردن شدیم. یکی از حاضرین خطاب به یعقوب گفت: دامادته یعقوب؟
با این حرفش چای داغ در دهانم ماند: «نکنه به من میگفت "داماد"؟!»
سریع آن جرعه لبسوز را قورت دادم. نیمنگاهی به یعقوب انداختم، تا خواستم جواب بدهم که" من داماد کسی نیستم" یعقوب پیش دستی کرد:
- از فامیلای نزدیکمه. جَوونه و سربههوا! دلش نمیخواد سر و سامون بگیره و تشکیل خونواده بده... از کارای جَوونای این دورهٔ زمونه دیگه نمیشه سردرآورد! یادتونه همین مصطفیٰی خودمون چقدر دم خونه عموش نشست تا جواب مثبت بگیره؟! یادش بخیر چه روزایی بودند... همه زدند زیرخنده.
شخصی که در کنارم نشسته بود دست بر روی شانهام گذاشت و گفت: دلیلت چیه؟
متعجب گفتم: دلیل چی، چیه؟
یعقوب گفت: منظورش اینه که چرا به فکر تشکیل خونواده نیستی؟ تو دیگه ماشاءالله مرد شدی!
در دل گفتم: خدایا من الان باید در سنگر با نعرههای تکبیر میبودم، ازدواج و مجلس خواستگاری دیگه چیه آخه!
بدون جلب توجه، آرام زیر گوش یعقوب گفتم: عمویعقوب من مجاهدم. عشقمم فقط شهادته و بس!
لبخندی پدرانهای زد و گفت: ببین شیرپسر، مجاهدم که باشی یه مجاهده باید تو خونهات داشته باشی تا...
سکوت کرد. پرسیدم:
- تا چی؟
- تا در آغوشش برای امّت خالدها پرورش بده، تا در شبهای ظلمانی داستانِ رشادت و دلاوریات رو برای فرزندانت بگه. اونها هم به داشتن چنین پدری که جانش رو برای آسودگی امّت پیشکش کرده افتخار کنن و با هدف و انگیزه، شور و علاقه، قدم در راه تو بزارن. با نعرههای" اللهاکبر" گفتنشان گوش فلک را کَر کنن و پرچم اسلام رو در خاکهای کفر با عدل اسلام به اهتزاز دربیارن. فائز پسرم، اگه توی مجاهد ازدواج نکنی اولأ که یکی از سنتهای رسولالله (صلی الله علیه وسلم) را که در آن عهد و پیوند ایمانیست، پیروی نکردی. دومأ، چطور نسل مجاهد ادامه پیدا کنه تا ظلم ریشهکَن بشه؟ بله همه مسلمونا برای بقای نسلشون ازدواج میکنن، امّا چه نسلی؟ با چه هدف و فایدهای؟ شاید دو سه نفر یا بیشتر از نسلشون در راه دین برن. امّا بدون که نسل مجاهد فرق میکنه! فرقشم اینه که؛ اونها مجاهد زادهان و از گهواره تا گور با فکر و عقیدهٔ اسلامی، و جهادی تربیت میشن و نتیجهاش صلاح الدینها، خالدها، امیرمُثنیٰها میشه.
با تأکید ادامه داد: ایمجاهد، ما در آینده به تو و فرزندان مجاهدت برای برپایی "عدالتِ عمری" نیازمندیم. پس خوب به حرفام فکر کن و از خدا برای خودت یه دخترِ باایمان و باجسارت طلب کن تا چنین فرزندانی برات تربیت کنه...
#انشاءاللهادامهدارد
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#پست از سگان جهنمی در شبکه اجتماعی فیسبوک
خوارج های تکفیری ناکسان عقل رو ببینید ک دنبال شهید اسماعیل هنیه وایمن الظواهری چی تهمتی های میبندن..
من میگم کسیکه بالای خوارج رحم میکند در حقیقت خیانت بزرگی برای علماء ، مسلمین ودین الله کرده..
ترحم بالای خوارج. خیانت بر دین الله است.
هوشیار باشید ای رجال الله.
#جندالاقصی
خوارج های تکفیری ناکسان عقل رو ببینید ک دنبال شهید اسماعیل هنیه وایمن الظواهری چی تهمتی های میبندن..
من میگم کسیکه بالای خوارج رحم میکند در حقیقت خیانت بزرگی برای علماء ، مسلمین ودین الله کرده..
ترحم بالای خوارج. خیانت بر دین الله است.
هوشیار باشید ای رجال الله.
#جندالاقصی
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
راسخ تکفیری خوارج
السلام عليكم ورحمة الله وبركاته
امیدوارم که همه شما خواهران و برادران موحدم خوب و صحتمند باشید
من هم مجدداً به نوبه خود اعلام برائت میکنم از مدنی و شاگردانش و از سخنان گذشته خود که در دفاع ازین مزدوران پوتین کردم رجوع میکنم و از برادرانی هم که بخاطر این مدلسین و کتمان کنندگان حق بالایشان تاخت تاز کردم و سخنان قبیح بکار بردم و حتا بعضی از برادران را هم تکفیر کردم در همینجا معذرت خواهی میکنم و بخاطر تکفیر از روی جهل هم توبه میکنم و از الله سبحان و تعالی خواهان عفو هستم و امیدوارم که شما برادران هم مرا عفو کنید و از خطاهای من بگذرید
بشمول برادر ابو سعید الافغانی و ابن تیمیه الخراسانی و ابو العباس الترابی حفظهم الله
و برای استهزاء که بالای شیخ معروف راسخ حفظه الله صورت گرفت و من هم از روی جهل و بی علمی متنی را که این مدلسین و منکرین جهاد و کتمان کنندگان حق بنام لندنی و دارو دسته حلقه بگوشش نشر کرده بودند و من هم در صفحات مجازی به اشتراک گذاشتم
معذرت خواهی میکنیم و امیدوارم که شیخ عزیز من را بخاطر استهزاء که صورت گرفت عفو کنند.
همه شما را بخاطر الله دوست دارم
برادر شما عمر
🖤?ازکانال
#کپی_ازکانال_خوارج_های_ناکسان_عقل
امیدوارم که همه شما خواهران و برادران موحدم خوب و صحتمند باشید
من هم مجدداً به نوبه خود اعلام برائت میکنم از مدنی و شاگردانش و از سخنان گذشته خود که در دفاع ازین مزدوران پوتین کردم رجوع میکنم و از برادرانی هم که بخاطر این مدلسین و کتمان کنندگان حق بالایشان تاخت تاز کردم و سخنان قبیح بکار بردم و حتا بعضی از برادران را هم تکفیر کردم در همینجا معذرت خواهی میکنم و بخاطر تکفیر از روی جهل هم توبه میکنم و از الله سبحان و تعالی خواهان عفو هستم و امیدوارم که شما برادران هم مرا عفو کنید و از خطاهای من بگذرید
بشمول برادر ابو سعید الافغانی و ابن تیمیه الخراسانی و ابو العباس الترابی حفظهم الله
و برای استهزاء که بالای شیخ معروف راسخ حفظه الله صورت گرفت و من هم از روی جهل و بی علمی متنی را که این مدلسین و منکرین جهاد و کتمان کنندگان حق بنام لندنی و دارو دسته حلقه بگوشش نشر کرده بودند و من هم در صفحات مجازی به اشتراک گذاشتم
معذرت خواهی میکنیم و امیدوارم که شیخ عزیز من را بخاطر استهزاء که صورت گرفت عفو کنند.
همه شما را بخاطر الله دوست دارم
برادر شما عمر
🖤?ازکانال
#کپی_ازکانال_خوارج_های_ناکسان_عقل
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
السلام عليكم ورحمة الله وبركاته امیدوارم که همه شما خواهران و برادران موحدم خوب و صحتمند باشید من هم مجدداً به نوبه خود اعلام برائت میکنم از مدنی و شاگردانش و از سخنان گذشته خود که در دفاع ازین مزدوران پوتین کردم رجوع میکنم و از برادرانی هم که بخاطر این…
من ک دایم میگم کار خوارج جز تکفیر کردن یکدیگر خود چیز دیگری نیست 🤣🤣
اول شیخ صاحب ابومحمد مدنی بود
خیلی با عزت نامش رو برزبان های خود میگرفتن.
بعد از رد کردن حمله خوارج در مسکو نامش از شیخ صاحب ابو محمد مدنی جان
تبدیل شد به ابو محمد لندنی منافق قوم پرست سمت پرست.
بعد چند روز دوباره به گفته خودشون از سخنان یکه در مورد حمله دوله برمسکو گفته بود توبه کرد. وگروه افراطی وخوارجی داعش نیز توبه اش را پذیرفتن.
وفکر کنم قبل توبه کردنش حمله مسلحانه نیز از طرف خوارجی های افراطی بالایش انجام شده بود.
#پن:
ای صاحبان خَرد بشناسید وبدانید ک خوارج چگونه کسانی هستن.
کافر گفتن وکشتن یک مسلمان برایشان مثل آب خوردن آسان است ترس از الله درقلب هایشان وجود ندارد.
ریختن خون مسلمان را مباح میدانند.
حتی بزرگان واستادان خودرا همون عسکرک های پاچه کشال شان تکفیر میکنند حاجت به من وشما نیست.
پس چگونه کسیکه علم واگاهی کامل دردین ندارد ادعای حق بودن وپربا نمودن خلافت میکنند؟؟؟
آیا این جهل است یا دعوت ب دین اسلام؟
این قتل وکشتار مسلمانان است یا کفار؟
فرزندان تانرا از جهل این گروه ب دور نگهدارید..
تا میتوانید حقایق خوارج رو ب هرجا وهرمکان پخش ونشردهید تاباشد ب سبب این کار شما جوانان ساده لوح ما فریب همچین سگ های جهنمی رو نخورند..
جزاکم الله خیرا
#جندالاقصی_قاتل_الخوارج
اول شیخ صاحب ابومحمد مدنی بود
خیلی با عزت نامش رو برزبان های خود میگرفتن.
بعد از رد کردن حمله خوارج در مسکو نامش از شیخ صاحب ابو محمد مدنی جان
تبدیل شد به ابو محمد لندنی منافق قوم پرست سمت پرست.
بعد چند روز دوباره به گفته خودشون از سخنان یکه در مورد حمله دوله برمسکو گفته بود توبه کرد. وگروه افراطی وخوارجی داعش نیز توبه اش را پذیرفتن.
وفکر کنم قبل توبه کردنش حمله مسلحانه نیز از طرف خوارجی های افراطی بالایش انجام شده بود.
#پن:
ای صاحبان خَرد بشناسید وبدانید ک خوارج چگونه کسانی هستن.
کافر گفتن وکشتن یک مسلمان برایشان مثل آب خوردن آسان است ترس از الله درقلب هایشان وجود ندارد.
ریختن خون مسلمان را مباح میدانند.
حتی بزرگان واستادان خودرا همون عسکرک های پاچه کشال شان تکفیر میکنند حاجت به من وشما نیست.
پس چگونه کسیکه علم واگاهی کامل دردین ندارد ادعای حق بودن وپربا نمودن خلافت میکنند؟؟؟
آیا این جهل است یا دعوت ب دین اسلام؟
این قتل وکشتار مسلمانان است یا کفار؟
فرزندان تانرا از جهل این گروه ب دور نگهدارید..
تا میتوانید حقایق خوارج رو ب هرجا وهرمکان پخش ونشردهید تاباشد ب سبب این کار شما جوانان ساده لوح ما فریب همچین سگ های جهنمی رو نخورند..
جزاکم الله خیرا
#جندالاقصی_قاتل_الخوارج
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
من ک دایم میگم کار خوارج جز تکفیر کردن یکدیگر خود چیز دیگری نیست 🤣🤣 اول شیخ صاحب ابومحمد مدنی بود خیلی با عزت نامش رو برزبان های خود میگرفتن. بعد از رد کردن حمله خوارج در مسکو نامش از شیخ صاحب ابو محمد مدنی جان تبدیل شد به ابو محمد لندنی منافق قوم پرست…
بعضی اوقات ک باخودم فکر میکنم.
خیلی میترسم والله میگم اگر من خوارج میشدم چه؟ الله را هزاران بار شکر گذار هستم ک راهرو راهِ حق گردانید مرا.
خیلی میترسم والله میگم اگر من خوارج میشدم چه؟ الله را هزاران بار شکر گذار هستم ک راهرو راهِ حق گردانید مرا.