صبح جمعه از خواب پا شدم. زمستون چند سال پیش، پنجره اتاقو باز کردم، بوی خاک و بارون. همینجوری داشتم بیرونو نگاه میکردم که یهو بغض کردم، اشک لعنتی باز اومد و مهمونِ وقتنشناس چشمای من شد! بالاخره دله دیگه، میگیره.. شاید اصلا همیشه دنبال بهونهست. چی بهتر از بارون! اونم توی صبح جمعه. موبایلمو برداشتم و بهش اس ام اس دادم. دلم براش تنگ شده بود. خیلی، خیلی بیشتر از قبل. صداش میکردم. یادم نیست ولی شاید همینطوری ده تا اس ام اس فقط اسمشو مینوشتم. خب میدونستم جواب نمیده مثل همیشه ولی دله دیگه.. یکی هم نیست به آدم بگه اخه آدم ساده! اون چرا باید جواب تورو بده؟ و این سوالای همیشگی تو ذهن آدم: کجاست؟ با کیه؟
نمیدونم. نمیدونم ساعت حول و حوش ده صبح بود، از خونه زدم بیرون پیاده، بدون مقصد، توی پیاده روها، خیابونها، پارکها، همه جای شهر. من این همه آدم میبینم؛ ولی چرا نباید بتونم اونو ببینم؟! چشمم خورد به اون نیمکت اون پارک همه چی باز اومد جلو چشمام. اون روزها، قرارهای ما.. چقدر همه چی خوب بود. چقدر همه چی شاعرانه بود. اون سهم من، من سهم اون! اون دنیا چقدر عادلانه بود. چقدر عادلانه، بود..
علی_ذاکر
نمیدونم. نمیدونم ساعت حول و حوش ده صبح بود، از خونه زدم بیرون پیاده، بدون مقصد، توی پیاده روها، خیابونها، پارکها، همه جای شهر. من این همه آدم میبینم؛ ولی چرا نباید بتونم اونو ببینم؟! چشمم خورد به اون نیمکت اون پارک همه چی باز اومد جلو چشمام. اون روزها، قرارهای ما.. چقدر همه چی خوب بود. چقدر همه چی شاعرانه بود. اون سهم من، من سهم اون! اون دنیا چقدر عادلانه بود. چقدر عادلانه، بود..
علی_ذاکر
「دست نوشتهها」 via @like
اگه بتونی به گذشته برگردی و همون اتفاقات قبل رو رقم بزنی، فرصتی که بهت داده شده بی ارزش میشه...
اگه هرچیزی که در انتظارته فاش کنی، آینده بی ارزش میشه...
اگه فقط به فکر محافظت از خودت باشی، احساسات خیلیا بی ارزش میشه...
اما مطمئن باش هیچ وقت اون آدم سابق نمیشی.
اگه هرچیزی که در انتظارته فاش کنی، آینده بی ارزش میشه...
اگه فقط به فکر محافظت از خودت باشی، احساسات خیلیا بی ارزش میشه...
اما مطمئن باش هیچ وقت اون آدم سابق نمیشی.
「دست نوشتهها」 via @like
رفیق من...همراه همه لحظات من..اکنون که این را برایت مینویسم بیشتر از هر وقتی دلتنگت هستم..
آن وقتی که با خنده و خوشحالی از هم خداحافظی کردیم فکرش را نمیکردیم که انقدر طولانی شود...تلخی های زندگی را با هم میگذراندیم و آنقدر باهم حالمان خوب بود که صدای خنده هایمان بغض و لرزش صدایمان را پنهان میکرد...اکنون اما از هم دوریم...مارا در خودمان تبعید کرده اند...آنقدر دور که صدایمان به هم نمیرسد...اما من میدانم دوباره روزی میرسد که با آرامش کنار هم باشیم بدون اینکه چیزی مارا از هم جدا کند...میدانی رفیق.... هیچ کس.. هیچوقت اینجا به تو مانند نشد!
به زودی تورا میبینم...
بهار و زمستانش
ابری و آبیِ آسمانش
مهم نیست..
با تو ، هرروز من بهار است و آسمان آبی است..💙
یک روز خوب نزدیک است رفیق...💙
کرمیت✍🏼
آن وقتی که با خنده و خوشحالی از هم خداحافظی کردیم فکرش را نمیکردیم که انقدر طولانی شود...تلخی های زندگی را با هم میگذراندیم و آنقدر باهم حالمان خوب بود که صدای خنده هایمان بغض و لرزش صدایمان را پنهان میکرد...اکنون اما از هم دوریم...مارا در خودمان تبعید کرده اند...آنقدر دور که صدایمان به هم نمیرسد...اما من میدانم دوباره روزی میرسد که با آرامش کنار هم باشیم بدون اینکه چیزی مارا از هم جدا کند...میدانی رفیق.... هیچ کس.. هیچوقت اینجا به تو مانند نشد!
به زودی تورا میبینم...
بهار و زمستانش
ابری و آبیِ آسمانش
مهم نیست..
با تو ، هرروز من بهار است و آسمان آبی است..💙
یک روز خوب نزدیک است رفیق...💙
کرمیت✍🏼
「دست نوشتهها」 via @like
اینقدر به ما
نگویید «بی احساس»؛
ما تمامِ ذوق هایمان،
عشقمان و احساساتمان
خرج یک نفر شد
آن هم بُرد و رفت ...
میگویید نه ؟
از خودش بپرسید...
علی_ذاکر
نگویید «بی احساس»؛
ما تمامِ ذوق هایمان،
عشقمان و احساساتمان
خرج یک نفر شد
آن هم بُرد و رفت ...
میگویید نه ؟
از خودش بپرسید...
علی_ذاکر
「دست نوشتهها」 via @like
بعضی وقت ها
یکهو به خودت می آیی
و میبینی جز خودت
دیگر کسی یا چیزی را نداری
نه کسی برای دل بستن
نه چیزی برای دوست داشتن
از آن لحظه به بعد ، خودت را پیدا میکنی
و زیستن واقعی را یاد میگیری...
چون تا قبل از آن لحظه ، رفتنی ها رفته اند
حالا نوبت پیدا کردن ماندنی هاست
پیدا کردن واقعی ها ....🌙
کرمیت✍🏼
یکهو به خودت می آیی
و میبینی جز خودت
دیگر کسی یا چیزی را نداری
نه کسی برای دل بستن
نه چیزی برای دوست داشتن
از آن لحظه به بعد ، خودت را پیدا میکنی
و زیستن واقعی را یاد میگیری...
چون تا قبل از آن لحظه ، رفتنی ها رفته اند
حالا نوبت پیدا کردن ماندنی هاست
پیدا کردن واقعی ها ....🌙
کرمیت✍🏼
「دست نوشتهها」 via @DitakBot
صبح جمعه از خواب پا شدم. زمستون چند سال پیش، پنجره اتاقو باز کردم، بوی خاک و بارون. همینجوری داشتم بیرونو نگاه میکردم که یهو بغض کردم، اشک لعنتی باز اومد و مهمونِ وقتنشناس چشمای من شد! بالاخره دله دیگه، میگیره.. شاید اصلا همیشه دنبال بهونهست. چی بهتر از…
『〘چکیدهی نقد و بررسی〙』
•🫐💧•| نخستین چیزی که توی این نوشته به چشم میخوره اینه که متن، ادبی نوشته نشده و درست این بود که با لحن محاورهای بیان شده
•🐬🌎•| این متن به نوعی دلنوشتهاس و موضوعی که بیان شده مشخصا به اصطلاح دلیه.
•📪🧿•| نویسنده جملات کوتاه به کار برده که همین امر باعث فهم راحت نوشته میشه
•🫐💧•| نخستین چیزی که توی این نوشته به چشم میخوره اینه که متن، ادبی نوشته نشده و درست این بود که با لحن محاورهای بیان شده
•🐬🌎•| این متن به نوعی دلنوشتهاس و موضوعی که بیان شده مشخصا به اصطلاح دلیه.
•📪🧿•| نویسنده جملات کوتاه به کار برده که همین امر باعث فهم راحت نوشته میشه
「دست نوشتهها」 via @like
تو آنقدر از رفتن ترس داشتی که عطرت را به تمام گل های خانه بخشیدی
نگران نیستم
گرچه باید باشم
اما نگران نیستم که باز نگردی
تو نشانه های بودنت را همراه خود نبردی
نگران نیستم
گرچه باید باشم
اما نگران نیستم که باز نگردی
تو نشانه های بودنت را همراه خود نبردی
「دست نوشتهها」 via @like
آرزو دارم روزی که این دنیا تمام شد ،
همه ی آدمها به صف شوند...
خدا در وصف هر کدام ، کلمه ای بگوید ...
از هر کسی چیزی بگوید ؛
مثلا به پیرمردی بگوید : چه زحمتکش ...
به مادر بگوید : چه مهربان...
و به تو که میرسد ، بگوید : چه نامرد ...
و من در بین سکوت همه با بغض بگویم :
چه نامرد بودی تو ...
چه نامرد ...
علی_ذاکر
همه ی آدمها به صف شوند...
خدا در وصف هر کدام ، کلمه ای بگوید ...
از هر کسی چیزی بگوید ؛
مثلا به پیرمردی بگوید : چه زحمتکش ...
به مادر بگوید : چه مهربان...
و به تو که میرسد ، بگوید : چه نامرد ...
و من در بین سکوت همه با بغض بگویم :
چه نامرد بودی تو ...
چه نامرد ...
علی_ذاکر
「دست نوشتهها」 via @like
گوهر در بین سال های نوجوانی اش هر زمان که به آیینه نگاه میکرد خود را سرزنش میکرد
هر جا
،آیینه آسانسور،آیینه کوچک روی میزش و آیینه حمام که گاهی رو برویش گریه کرده بود و گفته بود کاش بی نقص بودم
آخر سر یک روز وقتی رفته بود مسواک بزند خیلی بی حال در ذهنش دوباره خودش را سرزنش کرد و ناگهان دستی از آیینه بیرون آمد که رویش خالکوبی شده بود: انقدر مرا سرزنش نکن
و بعد نفهمید که چه شد و چجوری شد ولی از هر جا که نگاه میکرد آب بود و آب بود و آب بود
و بعد دست جلو آمد و هلش داد و غرق شد
جسم نیمه جانش میان دریا غرق شد
و دیگه هیچی یادش نیامد
خودش نمیدانست ولی من میدانستم که گوهر است
Sm
هر جا
،آیینه آسانسور،آیینه کوچک روی میزش و آیینه حمام که گاهی رو برویش گریه کرده بود و گفته بود کاش بی نقص بودم
آخر سر یک روز وقتی رفته بود مسواک بزند خیلی بی حال در ذهنش دوباره خودش را سرزنش کرد و ناگهان دستی از آیینه بیرون آمد که رویش خالکوبی شده بود: انقدر مرا سرزنش نکن
و بعد نفهمید که چه شد و چجوری شد ولی از هر جا که نگاه میکرد آب بود و آب بود و آب بود
و بعد دست جلو آمد و هلش داد و غرق شد
جسم نیمه جانش میان دریا غرق شد
و دیگه هیچی یادش نیامد
خودش نمیدانست ولی من میدانستم که گوهر است
Sm
「دست نوشتهها」 via @like
همان شاخ گل رز
همان که بی منت بخشیدی و لبخند زدی
آغاز تمام دیوانگی هایم برای تو و به گلستان نشستن جای جای خانه از حضور گل تو بود....
همان که بی منت بخشیدی و لبخند زدی
آغاز تمام دیوانگی هایم برای تو و به گلستان نشستن جای جای خانه از حضور گل تو بود....
「دست نوشتهها」 via @like
گذشته را بیخیال شدیم
آینده را هم نخواستیم
یک حال برایمان مانده
لطفا حالمان را نگیرید...
علی ذاکر
آینده را هم نخواستیم
یک حال برایمان مانده
لطفا حالمان را نگیرید...
علی ذاکر
「دست نوشتهها」 via @like
زندگی
بک داستان ماجراجویانه است بلند شو پاشو وسایلت و جمع کن اماده یک سفر هیجان انگیز شو /مراقب باش!
توی این سفر سختی های زیادی وجود داره قوی باش و سخت تلاش کن!
روزهای سخت ارت یه ادم سخت می ساره
برو جلو و به اینده نگاه کن
اینده ای که منتظر توئه.........🌸
بک داستان ماجراجویانه است بلند شو پاشو وسایلت و جمع کن اماده یک سفر هیجان انگیز شو /مراقب باش!
توی این سفر سختی های زیادی وجود داره قوی باش و سخت تلاش کن!
روزهای سخت ارت یه ادم سخت می ساره
برو جلو و به اینده نگاه کن
اینده ای که منتظر توئه.........🌸
「دست نوشتهها」 via @like
روزی تو را عمیقاً خواهم بوسید
بدون ترس
بی پروا و شجاعانه به رسم عشق؛
و بدون خجالت از مردمی که از کنارمان ردمی شوند و نگاه معنا دار حواله مان می کنند؛
آن روز ، دیگر هراسی از حرف و نگاه آدمهایی که از عشق فاصله گرفته اند ندارم.
می بوسمت و می خواهم از فردایش تیتر اول روزنامه های شهر قصهٔ بوسیدنت باشد...
بهار_رحمانی_فرد
بدون ترس
بی پروا و شجاعانه به رسم عشق؛
و بدون خجالت از مردمی که از کنارمان ردمی شوند و نگاه معنا دار حواله مان می کنند؛
آن روز ، دیگر هراسی از حرف و نگاه آدمهایی که از عشق فاصله گرفته اند ندارم.
می بوسمت و می خواهم از فردایش تیتر اول روزنامه های شهر قصهٔ بوسیدنت باشد...
بهار_رحمانی_فرد