#نویسندگی
داستان اول 🌸
از پنجره شیشه ای به بیرون نگاه کردم. کاپلِین های پر از زرق و برق که نور پر از امنیت خورشید رو منعکس میکردن بهم احساس آرامش میدادن. یه جور احساس گرما. گرمایی که حتی نوک انگشتات رو هم گرم میکنه. انقدر که انگار هیچ وقت قرار نیست از بین بره.
به انگشتام نگاه کردم. اونا رو چند بار بازو بسته کردم و به شکل های عجیب سایه هایی که درست میشد نگاه کردم. این حس خلسه رو دوست دارم. مثل این که روی هوا معلقی و هیچ اتفاقی دور و برت نمی افته. هیچ نگرانی و هیچ ناراحتی. حتی هیچ خوشحالی. همه چیز انقدر دور به نظر میرسه که انگار هیچ کدوم هرگز وجود نداشته.
افکارم به یک سمت هدایت شد. و بلافاصله آرامش همه ی وجودم رو فراگرفت. چشم هام رو از حس خوبش بستم و لبخند پر از هیجانش رو پشت پلک های بسته ام دیدم. به وضوح و بدون کنترل میخندید و مردمک هاش خوشحالی رو فریاد میزد. به من نگاه میکرد و چشم هاش روی اجزای صورتم میچرخید.
ناخودآگاه تک خنده ای کردم. چشمام رو بازکردم و بدون این که بخوام بیشتر خندیدم.
این خاصیت اونه. باعث میشه از خودم، از دنیا و از همه چیز جدا بشم. باعث میشه بدون نگرانی بخندم، بی پروا لباس انتخاب کنم و بدون استرس نقاشی کنم.
صدای خندونش توی گوشم پیچید و دلم آب شد. برای یک لحظه آرزو کردم که کاش واقعا اینجا بود. پیشم مینششست و دستم رو میگرفت. از آرزوهاش میگفت و من فقط به حالت چهرش توجه میکردم و توی دلم هزار بار برای زیباییش میمردم. آرزو کردم که ای کاش اینجا بود و سرم دادوبیداد میکرد که "ای بابا.باز اینجا رو مثل آشغالدونی کردی" و آستیناشو میزد بالا و تند تند همه جا رو مرتب میکرد. ای کاش اینجا بود و مثل همیشه سرم داد میزد که"چند روزه هیچ چی نخوردی؟"
کاش فقط اینجا بود.اون الان هزارها مایل دورتر از من جلوی میزش نششته و لای کارش برگه ها و کتاب هاش گم شده و حتی روحشم خبر نداره که تمام حجم دلتنگیِ توی این اتاق داره هرلحظه بیشتر روی شونه هام میشینه و من رو از پا درمیاره.
اسمم رو صدا میکنه.
دستام رو روی گوشهام میذارم.
اسمم رو صدا میکنه. با این کارش داره این دلتنگی لعنتی رو بدتر میکنه. چشمام رو محکم روی هم فشار میدم. دستام رو روی گوشام محکم تر میکنم و یه آهنگ احمقانه رو زمزمه میکنم
اسمم رو صدامیکنه.
-نگو. توروخدا نگو. بسه. دست از سرم بردار. از من چی میخوای؟
بدون کنترل و با بغضی که به راحتی رهاش کردم فریاد زدم. بالشتم رو روی سرم فشار دادم. محکم تر بهش چنگ زدم و بدون این که بخوام با صدای بلند گریه کردم.
گریه کردن حس خوبی نداره. لحظه ای که گریه میکنی ضعیف ترین چیزی هستی که میتونه وجود داشته باشه. حس میکنی هیچ دفاعی نداری. مثل یه موجود تنها و بیگناه خودت رو از همه چیز جدا میکنی و محدود میکنی به دنیای داخل دستهایی که دور خودت میپیچی. گارد ها و حصارهات رو پایین میاری و اون چیزی که هستی، همون بیگناهی و معصومیت درونت، تنهاییت رو به تمام دنیا فریاد میزنه. فریاد میزنه بدون این که کسی بشنوه.
داستان اول 🌸
از پنجره شیشه ای به بیرون نگاه کردم. کاپلِین های پر از زرق و برق که نور پر از امنیت خورشید رو منعکس میکردن بهم احساس آرامش میدادن. یه جور احساس گرما. گرمایی که حتی نوک انگشتات رو هم گرم میکنه. انقدر که انگار هیچ وقت قرار نیست از بین بره.
به انگشتام نگاه کردم. اونا رو چند بار بازو بسته کردم و به شکل های عجیب سایه هایی که درست میشد نگاه کردم. این حس خلسه رو دوست دارم. مثل این که روی هوا معلقی و هیچ اتفاقی دور و برت نمی افته. هیچ نگرانی و هیچ ناراحتی. حتی هیچ خوشحالی. همه چیز انقدر دور به نظر میرسه که انگار هیچ کدوم هرگز وجود نداشته.
افکارم به یک سمت هدایت شد. و بلافاصله آرامش همه ی وجودم رو فراگرفت. چشم هام رو از حس خوبش بستم و لبخند پر از هیجانش رو پشت پلک های بسته ام دیدم. به وضوح و بدون کنترل میخندید و مردمک هاش خوشحالی رو فریاد میزد. به من نگاه میکرد و چشم هاش روی اجزای صورتم میچرخید.
ناخودآگاه تک خنده ای کردم. چشمام رو بازکردم و بدون این که بخوام بیشتر خندیدم.
این خاصیت اونه. باعث میشه از خودم، از دنیا و از همه چیز جدا بشم. باعث میشه بدون نگرانی بخندم، بی پروا لباس انتخاب کنم و بدون استرس نقاشی کنم.
صدای خندونش توی گوشم پیچید و دلم آب شد. برای یک لحظه آرزو کردم که کاش واقعا اینجا بود. پیشم مینششست و دستم رو میگرفت. از آرزوهاش میگفت و من فقط به حالت چهرش توجه میکردم و توی دلم هزار بار برای زیباییش میمردم. آرزو کردم که ای کاش اینجا بود و سرم دادوبیداد میکرد که "ای بابا.باز اینجا رو مثل آشغالدونی کردی" و آستیناشو میزد بالا و تند تند همه جا رو مرتب میکرد. ای کاش اینجا بود و مثل همیشه سرم داد میزد که"چند روزه هیچ چی نخوردی؟"
کاش فقط اینجا بود.اون الان هزارها مایل دورتر از من جلوی میزش نششته و لای کارش برگه ها و کتاب هاش گم شده و حتی روحشم خبر نداره که تمام حجم دلتنگیِ توی این اتاق داره هرلحظه بیشتر روی شونه هام میشینه و من رو از پا درمیاره.
اسمم رو صدا میکنه.
دستام رو روی گوشهام میذارم.
اسمم رو صدا میکنه. با این کارش داره این دلتنگی لعنتی رو بدتر میکنه. چشمام رو محکم روی هم فشار میدم. دستام رو روی گوشام محکم تر میکنم و یه آهنگ احمقانه رو زمزمه میکنم
اسمم رو صدامیکنه.
-نگو. توروخدا نگو. بسه. دست از سرم بردار. از من چی میخوای؟
بدون کنترل و با بغضی که به راحتی رهاش کردم فریاد زدم. بالشتم رو روی سرم فشار دادم. محکم تر بهش چنگ زدم و بدون این که بخوام با صدای بلند گریه کردم.
گریه کردن حس خوبی نداره. لحظه ای که گریه میکنی ضعیف ترین چیزی هستی که میتونه وجود داشته باشه. حس میکنی هیچ دفاعی نداری. مثل یه موجود تنها و بیگناه خودت رو از همه چیز جدا میکنی و محدود میکنی به دنیای داخل دستهایی که دور خودت میپیچی. گارد ها و حصارهات رو پایین میاری و اون چیزی که هستی، همون بیگناهی و معصومیت درونت، تنهاییت رو به تمام دنیا فریاد میزنه. فریاد میزنه بدون این که کسی بشنوه.
--------
بال های کثیفم رو درآوردم و توی حموم گذاشتم. برنامه حموم رو تنظیم کردم که تا نیم ساعت دیگه شستنشون رو تموم کنه. بارون امروز بیشتر از همیشه ست. ولی هوای اتاق نه.
سطح نور رو زیاد کردم و تهویه هوا رو روشن کردم. جلوی کلوز وایستادم تا لباسام رو دربیاره. رنگ آبی اون موجود لزج به نظر امروز خیلی روشن تر می اومد. لباسام رو صاف و اتو کشیده توی کایلر گذاشت و با صدای بریده بریده و خنده دارش گفت
- چه-مقدار-شسته-بشه؟
از لحن سوالی ساختگیش خندم گرفت و برای یک لحظه از خودم تشکرکردم که برای آوردنش با هپی فرندز قرارداد بستم.
-خیلی کثیفه.
مثل احمقا دوباره پرسید
- چه-مقدار-شسته-بشه؟
اونا منطق ماهارو میدونن درسته؟ پس برای چی بهشون آموزش میدن؟
-زیاد شسته بشه.
با خنده گفتم.
با تعلل دکمه ها رو زد و بلاخره صدای روشن شدن کلین رو شنیدم.
با خستگی خودم رو روی تخت پرت کردم و با صدای آرامش بخش آهنگی که اون موجود بامزه آبی پلی کرده بود به سمت خواب کشیده شدم درحالی که فکر این که صدای موزیک از کدوم سمت داره میاد توی سرم میچرخید. پلکام گرم شده بود که با صدای بلند تیپباکس از جام پریدم. اولین چیزی که دیدم صورت عجیب و خنده دار کلوز بود که در لحظه ی اول اصلا هم خنده دار به نظر نمی اومد. به سمت اون دستگاه شیش ضلعی خیمه زدم و به سرعت و بدون توجه به این که چه کسی اون پشت منتظره اکسپت رو لمس کردم.
-عه، سلاااام.
از لای چشمای خوابالودم موهای روشنش رو تشخیص دادم و بلافاصله وارد عمل شدم و تیپباکس رو زیر بالشم چپوندم. چندبار نفس نفس زدم و برای چند ثانیه این فکرکردم که چقدر احمقم که به تیپر نگاه نکردم.
صدای الو الو های مداوم اون رو میشنیدم و سعی میکردم یه راهی پیداکنم.
- چه-شده-است-به-شما؟
کلوز شمرده شمرده گفت و من فقط انگشت اشارم رو جلوی بینیم گرفتم و امیدوار بودم معنیش رو بدونه.
- روی-نوک-بینی-شما-چیزی-هست؟
لعنتی..
کی به این ها آموزش میده؟
به آرومی لبخونی کردم
-ساکت باش.
- ببخشید-نتوانستم-بشنوم-سخن-شما.
بلند و واضح گفت و من یه ضربه محکم تو پیشونیم زدم.
کلوز به سمتم اومد و بلندتر تکرار کرد
- ببخشید-نتوانستم-بشنوم-سخن-شما.
اون، پشت خط، حتما صدای کلوز رو شنیده بود و حتما فهمیده بود که من جواب تیپش رو دادم و حتما گند خورده بود به همه چی.
#نویسندگی
بال های کثیفم رو درآوردم و توی حموم گذاشتم. برنامه حموم رو تنظیم کردم که تا نیم ساعت دیگه شستنشون رو تموم کنه. بارون امروز بیشتر از همیشه ست. ولی هوای اتاق نه.
سطح نور رو زیاد کردم و تهویه هوا رو روشن کردم. جلوی کلوز وایستادم تا لباسام رو دربیاره. رنگ آبی اون موجود لزج به نظر امروز خیلی روشن تر می اومد. لباسام رو صاف و اتو کشیده توی کایلر گذاشت و با صدای بریده بریده و خنده دارش گفت
- چه-مقدار-شسته-بشه؟
از لحن سوالی ساختگیش خندم گرفت و برای یک لحظه از خودم تشکرکردم که برای آوردنش با هپی فرندز قرارداد بستم.
-خیلی کثیفه.
مثل احمقا دوباره پرسید
- چه-مقدار-شسته-بشه؟
اونا منطق ماهارو میدونن درسته؟ پس برای چی بهشون آموزش میدن؟
-زیاد شسته بشه.
با خنده گفتم.
با تعلل دکمه ها رو زد و بلاخره صدای روشن شدن کلین رو شنیدم.
با خستگی خودم رو روی تخت پرت کردم و با صدای آرامش بخش آهنگی که اون موجود بامزه آبی پلی کرده بود به سمت خواب کشیده شدم درحالی که فکر این که صدای موزیک از کدوم سمت داره میاد توی سرم میچرخید. پلکام گرم شده بود که با صدای بلند تیپباکس از جام پریدم. اولین چیزی که دیدم صورت عجیب و خنده دار کلوز بود که در لحظه ی اول اصلا هم خنده دار به نظر نمی اومد. به سمت اون دستگاه شیش ضلعی خیمه زدم و به سرعت و بدون توجه به این که چه کسی اون پشت منتظره اکسپت رو لمس کردم.
-عه، سلاااام.
از لای چشمای خوابالودم موهای روشنش رو تشخیص دادم و بلافاصله وارد عمل شدم و تیپباکس رو زیر بالشم چپوندم. چندبار نفس نفس زدم و برای چند ثانیه این فکرکردم که چقدر احمقم که به تیپر نگاه نکردم.
صدای الو الو های مداوم اون رو میشنیدم و سعی میکردم یه راهی پیداکنم.
- چه-شده-است-به-شما؟
کلوز شمرده شمرده گفت و من فقط انگشت اشارم رو جلوی بینیم گرفتم و امیدوار بودم معنیش رو بدونه.
- روی-نوک-بینی-شما-چیزی-هست؟
لعنتی..
کی به این ها آموزش میده؟
به آرومی لبخونی کردم
-ساکت باش.
- ببخشید-نتوانستم-بشنوم-سخن-شما.
بلند و واضح گفت و من یه ضربه محکم تو پیشونیم زدم.
کلوز به سمتم اومد و بلندتر تکرار کرد
- ببخشید-نتوانستم-بشنوم-سخن-شما.
اون، پشت خط، حتما صدای کلوز رو شنیده بود و حتما فهمیده بود که من جواب تیپش رو دادم و حتما گند خورده بود به همه چی.
#نویسندگی
اون لحظه بود که حس کردم اونجا آخر خطه. همه ی مقامتم رو کنارگذاشتم و تصمیم گرفتم تسلیم بشم. بلند و واضح جواب کلوز رو دادم و حس کردم هیچ چیز قابل برگشتی وجود نداره.
-هیچ چی.
تیپباکس رو از زیر بالشم بیرون آوردم و قیافه نگرانش رو که به دکمه ها نگاه میکرد و پشت سر هم، فشارشون میداد نگاه کردم. اون بیش از حد خوبه که فکرمیکنه اشکال از آنتن و این مزخرفاته.
دوبار نفس عمیق کشیدم یه لبخند بزرگ زدم.
-سلااااااااام.
چندثانیه به صفحه نگاه کرد و ناگهان چهرش درخشید.
-سلام دارلینگ. خداروشکر که تماس قطع نشده بود. اتفاقی برای افتاد؟
-نگران نباش.
چه طورییییییییی؟
چه خبرا؟
-تکالیف دانشگاه خیلی زیاد و زمان گیر شده و دوهفته دیگه امتحانای فاینال شروع میشه. ولی قبلش میخوام یه روز بیام اونجا. دلم خیلی برات تنگ شده.
ضربان قلبم تندتر شد و توی صورتم احساس گرما کردم. سعی کردم خیلی عادی باشم و برای پوشوندن اشک هایی که آماده ی فرار بودن یه لبخند عمیق زدم.
-چه خوب.
اشک هام داشتن برای بیرون اومدن باهم مبارزه میکردن و دقیقا لحظه ای که حس کردم یکیشون داره با سربلندی موفقیتش رو اعلام میکنه به پایین نگاه کردم و قطره اشک از چشمم افتاد.
- گریه-نکنین-درست-میشه.
صدای کلوز رو شنیدم.
-دستمال!-دستمال!-برای-اشک.
و یه جعبه دستمال کاغذی رو به سمتم گرفت.
به خودم اومدم و فهمیدم که تمام این چندثانیه لعنتی که مثل چندساعت گذشت، کلوز اونجا بود و به من نگاه میکرد.
هیچ چی نمیتونست از این خجالت آورتر باشه.
صفحه تیپباکس رو به یه سمت دیگه چرخوندم و یه دستمال برداشتم و شستم رو به کلوز نشون دادم.
- پشه-نیش-زده-شست-شما؟
با ناباوری بهش نگاه کردم و از اونجایی که صفحه ی تیپباکس هنوزم به یه طرف دیگه بود فقط گفتم
-نه.هیچ چی.ممنون.
-شارون...شارون....الو؟.. شارون..؟
صدا نکن. منو صدا نکن لعنتی.اسمم رو صدا نکن.
-همینجام.ببخشید یه لحظه قهوه ام ریخت.
لحنم رو پر از شوخی و کنایه کردم:
-تو هنوزم بی خیال من نشدی؟ از اونجایی که اونجا یه عالمه دخترای خوشگلتر از من هست.
بلندتر از همیشه خندید.
- قهوه-ریخت-یه-لحظه؟
کلوز بلند گفت.
-هِیییییی، ببینم تو یه کلوز یا یه همچین چیزی گرفتی؟
-ممم، نه....راستش-
-فکرمیکردم با اینا یه جورایی... میدونی،مخالفی. همیشه میگفتی اونا مال این سیاره نیستن و اینا. حالااا......باهاش مشکلی نداری؟
بدون این که به من مجال حرف زدن بده به سرعت این اراجیف رو سر هم کرد.
-نه، چیزه... آاااه.....خب آره. من یه کلوز گرفتم. چون کارام زیاد شده بود و میدونی.... خونه همیشه کثیف و نامرتب بود. یکی از دوستام پیشنهاد داد که یکی بگیرم. منم قبول کردم.
'آره.از وقتی تو رفتی هیچ کس نیست که به خاطرش اینجا رو تمیز کنم و سروضعم رو مرتب کنم.هیچ کس نیست که بیاد بهم کمک کنه. هیچ کس نیست که شبا بغلش کنم و بهش شب به خیر بگم. آره لعنتی. تنها دلیلی که کلوز الان تو خونه ی منه تویی. تنها دلیلی که چندوقته مثل زامبیا موهامو شونه نمیکنم تویی. آره. تو تنها دلیل دوتا قرص خوابی هستی که هرشب میخورم. تنها دلیل تمام وقت هایی که به خاطر فکرکردن به تو وقت هیچ کاری رو ندارم. تنها دلیلی که دو هفته ست موهای لعنتیم رو شونه نکردم. تنها دلیل فاکی هستی که شبا تا صبح بالامیارم.' توی دلم گفتم.حس میکردم میخوام بمیرم.
-وااااو. کلوز، دوست، تو خیلی عوض شدی....
چشماش براق شدن و احساس کردم یه چیزی قلبم رو محکم نگه داشت و فشار داد.
-از وقتی من اومدم اینجا چه قدر میگذره؟
با این حرفش من شبیه کسی شدم که بدون احتیاط روی لبه ی پرتگاه قدم میزنه و هرلحظه بیشتر به سقوط نزدیک میشه. پس سریع عکس پیچ و آچار گوشه ی صفحه رو لمس کردم و کیفیت مکالمه رو کم کردم. نمیخواستم اشک هام رو ببینه.
فکرکنم به خاطر سکوت من بود ولی به هرحال از این جهنم نجاتمون داد:
-هنوزم کسی نیومده تو خوابگاه هم اتاقی تو بشه؟
-نه. خودت که میدونی هیچ کس نمیتونه من رو تحمل کنه.
یه خنده ی قشنگ کرد که باعث شد منم لبخند بزنم.
-برای جمعه هیچ برنامه ای نداری؟
-نه اگه دوست پسر بی معرفتم بخواد بعد از این همه مدت منو برای یه قرار ببره بیرون.
-متاسفم شارون. من بی معرفت نیستم.خودت قوانین اینجا رو میدونی.
یه خنده تلخ کردم.
-آره میدونم. شوخی کردم.
میخوای چندروز بمونی؟
-هرچه قدر که بشه. ولی بیشتر از دوروز نشه. چون تعطیلات قبل از فاینال تموم میشه و خودت میدونی....
-آره میدونم.
سعی کردم به یه جای دور نگاه کنم تا جلوی اشکام رو بگیرم.
دوباره سکوت بینمون طولانی شد ولی یه دفعه اون تیپباکس رو پشت سرش گردوند و من تونستم محوطه ی دانشگاه رو دوباره ببینم.
-وااای اونجا واقعا حیاط همون دانشگاهه؟ چه قدر عوض شده....
-آره.خیلی.
-پس اونجا الان دقیقا خود چیزی شده که آرزوش رو داشتی.
-اینجا از همون اول هم آرزوی من بود.
خندیدم. به جز اون کدوم آدم لعنتی تو این دنیا میتونه وسط اشک ریختن منو بخندونه؟
#نویسندگی
-هیچ چی.
تیپباکس رو از زیر بالشم بیرون آوردم و قیافه نگرانش رو که به دکمه ها نگاه میکرد و پشت سر هم، فشارشون میداد نگاه کردم. اون بیش از حد خوبه که فکرمیکنه اشکال از آنتن و این مزخرفاته.
دوبار نفس عمیق کشیدم یه لبخند بزرگ زدم.
-سلااااااااام.
چندثانیه به صفحه نگاه کرد و ناگهان چهرش درخشید.
-سلام دارلینگ. خداروشکر که تماس قطع نشده بود. اتفاقی برای افتاد؟
-نگران نباش.
چه طورییییییییی؟
چه خبرا؟
-تکالیف دانشگاه خیلی زیاد و زمان گیر شده و دوهفته دیگه امتحانای فاینال شروع میشه. ولی قبلش میخوام یه روز بیام اونجا. دلم خیلی برات تنگ شده.
ضربان قلبم تندتر شد و توی صورتم احساس گرما کردم. سعی کردم خیلی عادی باشم و برای پوشوندن اشک هایی که آماده ی فرار بودن یه لبخند عمیق زدم.
-چه خوب.
اشک هام داشتن برای بیرون اومدن باهم مبارزه میکردن و دقیقا لحظه ای که حس کردم یکیشون داره با سربلندی موفقیتش رو اعلام میکنه به پایین نگاه کردم و قطره اشک از چشمم افتاد.
- گریه-نکنین-درست-میشه.
صدای کلوز رو شنیدم.
-دستمال!-دستمال!-برای-اشک.
و یه جعبه دستمال کاغذی رو به سمتم گرفت.
به خودم اومدم و فهمیدم که تمام این چندثانیه لعنتی که مثل چندساعت گذشت، کلوز اونجا بود و به من نگاه میکرد.
هیچ چی نمیتونست از این خجالت آورتر باشه.
صفحه تیپباکس رو به یه سمت دیگه چرخوندم و یه دستمال برداشتم و شستم رو به کلوز نشون دادم.
- پشه-نیش-زده-شست-شما؟
با ناباوری بهش نگاه کردم و از اونجایی که صفحه ی تیپباکس هنوزم به یه طرف دیگه بود فقط گفتم
-نه.هیچ چی.ممنون.
-شارون...شارون....الو؟.. شارون..؟
صدا نکن. منو صدا نکن لعنتی.اسمم رو صدا نکن.
-همینجام.ببخشید یه لحظه قهوه ام ریخت.
لحنم رو پر از شوخی و کنایه کردم:
-تو هنوزم بی خیال من نشدی؟ از اونجایی که اونجا یه عالمه دخترای خوشگلتر از من هست.
بلندتر از همیشه خندید.
- قهوه-ریخت-یه-لحظه؟
کلوز بلند گفت.
-هِیییییی، ببینم تو یه کلوز یا یه همچین چیزی گرفتی؟
-ممم، نه....راستش-
-فکرمیکردم با اینا یه جورایی... میدونی،مخالفی. همیشه میگفتی اونا مال این سیاره نیستن و اینا. حالااا......باهاش مشکلی نداری؟
بدون این که به من مجال حرف زدن بده به سرعت این اراجیف رو سر هم کرد.
-نه، چیزه... آاااه.....خب آره. من یه کلوز گرفتم. چون کارام زیاد شده بود و میدونی.... خونه همیشه کثیف و نامرتب بود. یکی از دوستام پیشنهاد داد که یکی بگیرم. منم قبول کردم.
'آره.از وقتی تو رفتی هیچ کس نیست که به خاطرش اینجا رو تمیز کنم و سروضعم رو مرتب کنم.هیچ کس نیست که بیاد بهم کمک کنه. هیچ کس نیست که شبا بغلش کنم و بهش شب به خیر بگم. آره لعنتی. تنها دلیلی که کلوز الان تو خونه ی منه تویی. تنها دلیلی که چندوقته مثل زامبیا موهامو شونه نمیکنم تویی. آره. تو تنها دلیل دوتا قرص خوابی هستی که هرشب میخورم. تنها دلیل تمام وقت هایی که به خاطر فکرکردن به تو وقت هیچ کاری رو ندارم. تنها دلیلی که دو هفته ست موهای لعنتیم رو شونه نکردم. تنها دلیل فاکی هستی که شبا تا صبح بالامیارم.' توی دلم گفتم.حس میکردم میخوام بمیرم.
-وااااو. کلوز، دوست، تو خیلی عوض شدی....
چشماش براق شدن و احساس کردم یه چیزی قلبم رو محکم نگه داشت و فشار داد.
-از وقتی من اومدم اینجا چه قدر میگذره؟
با این حرفش من شبیه کسی شدم که بدون احتیاط روی لبه ی پرتگاه قدم میزنه و هرلحظه بیشتر به سقوط نزدیک میشه. پس سریع عکس پیچ و آچار گوشه ی صفحه رو لمس کردم و کیفیت مکالمه رو کم کردم. نمیخواستم اشک هام رو ببینه.
فکرکنم به خاطر سکوت من بود ولی به هرحال از این جهنم نجاتمون داد:
-هنوزم کسی نیومده تو خوابگاه هم اتاقی تو بشه؟
-نه. خودت که میدونی هیچ کس نمیتونه من رو تحمل کنه.
یه خنده ی قشنگ کرد که باعث شد منم لبخند بزنم.
-برای جمعه هیچ برنامه ای نداری؟
-نه اگه دوست پسر بی معرفتم بخواد بعد از این همه مدت منو برای یه قرار ببره بیرون.
-متاسفم شارون. من بی معرفت نیستم.خودت قوانین اینجا رو میدونی.
یه خنده تلخ کردم.
-آره میدونم. شوخی کردم.
میخوای چندروز بمونی؟
-هرچه قدر که بشه. ولی بیشتر از دوروز نشه. چون تعطیلات قبل از فاینال تموم میشه و خودت میدونی....
-آره میدونم.
سعی کردم به یه جای دور نگاه کنم تا جلوی اشکام رو بگیرم.
دوباره سکوت بینمون طولانی شد ولی یه دفعه اون تیپباکس رو پشت سرش گردوند و من تونستم محوطه ی دانشگاه رو دوباره ببینم.
-وااای اونجا واقعا حیاط همون دانشگاهه؟ چه قدر عوض شده....
-آره.خیلی.
-پس اونجا الان دقیقا خود چیزی شده که آرزوش رو داشتی.
-اینجا از همون اول هم آرزوی من بود.
خندیدم. به جز اون کدوم آدم لعنتی تو این دنیا میتونه وسط اشک ریختن منو بخندونه؟
#نویسندگی
داستان دوم ❤️
بال هایم✨🦋
_چشمانت را ببند. همراه من بیا. هرچند کوتاه میخواهم تو را به رویایی ببرم که هرگز فراموشش نخواهی کرد.
به حرفش گوش سپردم و چشمانم را بستم. ذهنم اجازه نداد که این سوال را نپرسم: اما، اما چطور به تو اعتماد کنم؟ تو چه کسی هستی؟ چرا خودت را نشان نمی دهی؟
_اگر از اعتمادت سوء استفاده کنم چه میشود؟ به این فکر کن. در نهایتش کشته خواهی شد یا در عذابی ابدی خواهی ماند. مگر غیر از این است که هم اکنون هم در عذابی گرفتاری؟ بینهایت دایره که میچرخند و میچرخند. هرکدامشان یک زندگی هستند. چه بخواهی و چه نخواهی در این جا زندانی هستی، نمیتوانی فرار کنی. تو محکومی به زندگی کردن، به زنده ماندن. چه عذابی از این بالاتر است؟ گاهی فراموش میکنی، طبیعیتت اینطور است . جوری خلق شده ای که حقایق زشت دنیا را از یاد ببری. اما فراموشی ات باعث نمیشود که آن حقایق دیگر وجود نداشته باشند.
گفتم:حرف هایت را نمیفهمم اما ته دلم میدانم که راست میگویی.
_حال همراهم میایی؟
با حرکت سر پاسخ مثبت دادم و بعد از گذشت لحظه ای گرمای دستی را در دستم احساس کردم. حس عجیبی داشت. هیچگاه همچون حسی نداشتم. احساس سبکی میکردم. گویی در آسمان ها در حال پروازم. خواستم چشمانم را باز کنم که گفت: اینکار را نکن وگرنه رویایی که انتظار تو را میکشد تبدیل به کابوسی کشنده میشود.
به حرفش گوش سپردم و چشمانم را محکم تر بستم. نسیم با موهایم بازی میکرد و مرا غرق آرامش میساخت.
با صدایی ملایم تر از نسیم گفت: رسیدیم. اینجا را میخواستم نشانت بدهم. اینجا در گذشته جایی خاص برای تو بود. میدانم یادت نیست. میدانم فراموش کاری درست مثل همیشه اما با خودم فکر کردم اگر به اینجا بیاورمت چیز هایی برایت تازه میشود. شاید حسی، لبخندی، اشکی، اهی یا حتی عشقی، پروازی، اوج گرفتنی.
نفسی عمیقی کشیدم. گفتم: اینجا... اینجا کجاست؟
_جایی که بال هایت را جا گذاشته ای
برایم عجیب بود اما ترجیح دادم دیگر سوالی نپرسم. گفتم: همیشه از همان کودکی ام تنها بودم. دوستان زیادی داشتم اما گویی هیچکدامشان دوست نبودند. آنها برخی از تکه های وجود مرا له میکردند و برخی را نادیده میگرفتند. آنها دوستی سرخوش و خندان میخواستند و من هم تبدیل شدم به آنچه آنان خواستارش بودند. پشت لبخندم پنهان شده بودم. هیچکس نبود که بتواند من را کامل بپذرد. هرکدامشان تکه ای را دور میریختند و با باقی دوستی میکردند. حرف هایی داشتم که میدانستم هیچگاه زمان گفتنشان نمیرسد. همیشه و همیشه در وجودم خلاءی بزرگ را حس میکردم. گویی چیزی را گم کرده باشم. اما، اما حال همچین حسی ندارم. برای اولین بار در زندگی ام احساس وجود داشتن میکنم احساس میکنم که این دایره، این چرخش عذاب نیست عشق است.
_این همان چیزیست که میخواستم حس کنی. تو بی بال هایت در عذاب بودی. میدانستی چیزی را گم کرده ای اما به یاد نداشتی چه چیز را. من نشانت دادم . اما خوب است بدانی تو بی بال هم میتوانی پرواز کنی. درست است که شاید هیچگاه نتوانی آسمان را لمس کنی اما این دلیل نمیشود که دستت را به سمتش دراز نکنی. میخواهم این را بدانی که بال هایت همیشه باتوست گرچه آنها را نبینی، گرچه حسش نکنی دلیل نمیشود وجود نداشته باشند.
آخرین کلماتش در ذهنم تکرار میشد: بال هایت همیشه با توست. من همیشه با تو هستم. نوری با شدتش باعث شد چشمانم را باز کنم. با تعجب خود را در خانه ام یافتم. زیر لب زمزمه میکردم: بال هایم، بال هایم کجاست؟ نمیدانستم چه میکنم فقط لباس هایم را پوشیدم و از خانه بیرون رفتم. بی قرار بودم گویی چیز مهمی را دریافته ام که حتی نمیدانم چیست. یعنی تمامش توهم بود؟ رویایی پوچ؟ نه اینطور نیست پس احساسم چه میشود؟ من مطمءنم که آنجا بودم. قلبم به تپش افتاده بود. نفس عمیقی کشیدم و روی نیمکتی روبروی جنگل نشستم. یعنی عاشق شده ام؟ به گرمای دستانش فکر میکردم. من حتی مطمءن نبودم او وجود دارد. اما چرا قلبم بی قراری میکرد؟ حرفهایش را در ذهنم مرور میکردم. بال هایت همیشه با توست من همیشه با تو هستم. آهی کشیدم و به جنگل خیره شدم. افسانه های زیادی راجبه جنگل شنیده بودم. میگفتند آنجا پر از ارواح است. چه مضخرفاتی. جالب آنجا بود که خانه ام درست در کنار همان جنگل بود و به همین دلیل از تنها هم تنهاتر میشدم. ناگهان چیزی در ذهنم جرقه زد. جرقه ای که تمام وجودم را به آتش کشید. اشک هایم بی محابا سرازیر شدند. ذهنم گنجایش این یادآوری عظیم را نداشت. ناخوداگاه به سمت جنگل دویدم. نمیدانستم دارم چه میکنم. همه چیز را فهمیده بودم. مغزم در حال انفجار بود. به قلب جنگل رسیدم. همانجایی که مرا آورده بود. فریاد زدم: جنگل بی رحم. بال هایم کجاست؟ بال هایم را به من بازگردان. سکوت سردی جنگل را پر کرده بود. بوی خون و بوی مرگ آزرده ام میکرد. روزی که او را کشتند، روزی که مرا زمین گیر کردند در جلوی چشمانم همچون نمایشی اجرا میشد
#نویسندگی
بال هایم✨🦋
_چشمانت را ببند. همراه من بیا. هرچند کوتاه میخواهم تو را به رویایی ببرم که هرگز فراموشش نخواهی کرد.
به حرفش گوش سپردم و چشمانم را بستم. ذهنم اجازه نداد که این سوال را نپرسم: اما، اما چطور به تو اعتماد کنم؟ تو چه کسی هستی؟ چرا خودت را نشان نمی دهی؟
_اگر از اعتمادت سوء استفاده کنم چه میشود؟ به این فکر کن. در نهایتش کشته خواهی شد یا در عذابی ابدی خواهی ماند. مگر غیر از این است که هم اکنون هم در عذابی گرفتاری؟ بینهایت دایره که میچرخند و میچرخند. هرکدامشان یک زندگی هستند. چه بخواهی و چه نخواهی در این جا زندانی هستی، نمیتوانی فرار کنی. تو محکومی به زندگی کردن، به زنده ماندن. چه عذابی از این بالاتر است؟ گاهی فراموش میکنی، طبیعیتت اینطور است . جوری خلق شده ای که حقایق زشت دنیا را از یاد ببری. اما فراموشی ات باعث نمیشود که آن حقایق دیگر وجود نداشته باشند.
گفتم:حرف هایت را نمیفهمم اما ته دلم میدانم که راست میگویی.
_حال همراهم میایی؟
با حرکت سر پاسخ مثبت دادم و بعد از گذشت لحظه ای گرمای دستی را در دستم احساس کردم. حس عجیبی داشت. هیچگاه همچون حسی نداشتم. احساس سبکی میکردم. گویی در آسمان ها در حال پروازم. خواستم چشمانم را باز کنم که گفت: اینکار را نکن وگرنه رویایی که انتظار تو را میکشد تبدیل به کابوسی کشنده میشود.
به حرفش گوش سپردم و چشمانم را محکم تر بستم. نسیم با موهایم بازی میکرد و مرا غرق آرامش میساخت.
با صدایی ملایم تر از نسیم گفت: رسیدیم. اینجا را میخواستم نشانت بدهم. اینجا در گذشته جایی خاص برای تو بود. میدانم یادت نیست. میدانم فراموش کاری درست مثل همیشه اما با خودم فکر کردم اگر به اینجا بیاورمت چیز هایی برایت تازه میشود. شاید حسی، لبخندی، اشکی، اهی یا حتی عشقی، پروازی، اوج گرفتنی.
نفسی عمیقی کشیدم. گفتم: اینجا... اینجا کجاست؟
_جایی که بال هایت را جا گذاشته ای
برایم عجیب بود اما ترجیح دادم دیگر سوالی نپرسم. گفتم: همیشه از همان کودکی ام تنها بودم. دوستان زیادی داشتم اما گویی هیچکدامشان دوست نبودند. آنها برخی از تکه های وجود مرا له میکردند و برخی را نادیده میگرفتند. آنها دوستی سرخوش و خندان میخواستند و من هم تبدیل شدم به آنچه آنان خواستارش بودند. پشت لبخندم پنهان شده بودم. هیچکس نبود که بتواند من را کامل بپذرد. هرکدامشان تکه ای را دور میریختند و با باقی دوستی میکردند. حرف هایی داشتم که میدانستم هیچگاه زمان گفتنشان نمیرسد. همیشه و همیشه در وجودم خلاءی بزرگ را حس میکردم. گویی چیزی را گم کرده باشم. اما، اما حال همچین حسی ندارم. برای اولین بار در زندگی ام احساس وجود داشتن میکنم احساس میکنم که این دایره، این چرخش عذاب نیست عشق است.
_این همان چیزیست که میخواستم حس کنی. تو بی بال هایت در عذاب بودی. میدانستی چیزی را گم کرده ای اما به یاد نداشتی چه چیز را. من نشانت دادم . اما خوب است بدانی تو بی بال هم میتوانی پرواز کنی. درست است که شاید هیچگاه نتوانی آسمان را لمس کنی اما این دلیل نمیشود که دستت را به سمتش دراز نکنی. میخواهم این را بدانی که بال هایت همیشه باتوست گرچه آنها را نبینی، گرچه حسش نکنی دلیل نمیشود وجود نداشته باشند.
آخرین کلماتش در ذهنم تکرار میشد: بال هایت همیشه با توست. من همیشه با تو هستم. نوری با شدتش باعث شد چشمانم را باز کنم. با تعجب خود را در خانه ام یافتم. زیر لب زمزمه میکردم: بال هایم، بال هایم کجاست؟ نمیدانستم چه میکنم فقط لباس هایم را پوشیدم و از خانه بیرون رفتم. بی قرار بودم گویی چیز مهمی را دریافته ام که حتی نمیدانم چیست. یعنی تمامش توهم بود؟ رویایی پوچ؟ نه اینطور نیست پس احساسم چه میشود؟ من مطمءنم که آنجا بودم. قلبم به تپش افتاده بود. نفس عمیقی کشیدم و روی نیمکتی روبروی جنگل نشستم. یعنی عاشق شده ام؟ به گرمای دستانش فکر میکردم. من حتی مطمءن نبودم او وجود دارد. اما چرا قلبم بی قراری میکرد؟ حرفهایش را در ذهنم مرور میکردم. بال هایت همیشه با توست من همیشه با تو هستم. آهی کشیدم و به جنگل خیره شدم. افسانه های زیادی راجبه جنگل شنیده بودم. میگفتند آنجا پر از ارواح است. چه مضخرفاتی. جالب آنجا بود که خانه ام درست در کنار همان جنگل بود و به همین دلیل از تنها هم تنهاتر میشدم. ناگهان چیزی در ذهنم جرقه زد. جرقه ای که تمام وجودم را به آتش کشید. اشک هایم بی محابا سرازیر شدند. ذهنم گنجایش این یادآوری عظیم را نداشت. ناخوداگاه به سمت جنگل دویدم. نمیدانستم دارم چه میکنم. همه چیز را فهمیده بودم. مغزم در حال انفجار بود. به قلب جنگل رسیدم. همانجایی که مرا آورده بود. فریاد زدم: جنگل بی رحم. بال هایم کجاست؟ بال هایم را به من بازگردان. سکوت سردی جنگل را پر کرده بود. بوی خون و بوی مرگ آزرده ام میکرد. روزی که او را کشتند، روزی که مرا زمین گیر کردند در جلوی چشمانم همچون نمایشی اجرا میشد
#نویسندگی
و زخم های فراموش شده ام را تازه می کرد . به یاد حرفهایش افتادم: شاید هیچوقت نتوانی آسمان را لمس کنی اما این دلیل نمیشود تا دستت را به سمتش دراز نکنی.
به آرامی دستم را به سوی آسمان که از لا به لای شاخه های درختان به سختی پیدا بود دراز کردم. زمزمه کردم: بال هایم همیشه با من است. چشمانم را بستم و دیگر هیچ حس نکردم. در این دایره میچرخیم و میچرخیم. نه آغازی هست و نه پایانی. بنظر دایره عذاب است اما من میدانم، من خوب میدانم که این دایره عشق است. و من در این دایره با بال هایم پرواز میکنم، اوج میگیرم و به دوردست ها میروم.
#نویسندگی
به آرامی دستم را به سوی آسمان که از لا به لای شاخه های درختان به سختی پیدا بود دراز کردم. زمزمه کردم: بال هایم همیشه با من است. چشمانم را بستم و دیگر هیچ حس نکردم. در این دایره میچرخیم و میچرخیم. نه آغازی هست و نه پایانی. بنظر دایره عذاب است اما من میدانم، من خوب میدانم که این دایره عشق است. و من در این دایره با بال هایم پرواز میکنم، اوج میگیرم و به دوردست ها میروم.
#نویسندگی
#نکته
••زمانی که تصمیم به نوشتن میگیرید اول مشخص کنید برای چه سنی مینویسید.
••اگر قصدتون نوجوانه لطفا لطفا از نوشتن داخل سبک ناتورالیستی خودداری کنید چون واقعا نوجوان خسته میشه
••کتاب یخ سیاه از مایکل کانلی سبک ناتورالیستی داره یعنی هرچیزی رو اونقدر توضیح داده که موضوع اصلی و اتفاقای کتاب گم شدن:)💕
••زمانی که تصمیم به نوشتن میگیرید اول مشخص کنید برای چه سنی مینویسید.
••اگر قصدتون نوجوانه لطفا لطفا از نوشتن داخل سبک ناتورالیستی خودداری کنید چون واقعا نوجوان خسته میشه
••کتاب یخ سیاه از مایکل کانلی سبک ناتورالیستی داره یعنی هرچیزی رو اونقدر توضیح داده که موضوع اصلی و اتفاقای کتاب گم شدن:)💕
××× وقتی که میخواید کتاب بنویسید حتما حواستون باشه افراد کتابخوان سخت گیر و با دقت و کنجکاو هستن و نیاز دارن که یک توصیف کلی از چهره فرد اصلی و کل شخصیت های کتاب داشته باشند!!!🌹
#نکته
#نکته
قبل از نوشتن هر داستانی توجه کنید این داستان قراره در کجا و کِی اتفاق بیوفته
و در نظر داشته باشید که شخصیتای داستان کیان و در نهایت این داستان چه جنبه ای داره (طنز- عاشقانه -...)
#نکته
و در نظر داشته باشید که شخصیتای داستان کیان و در نهایت این داستان چه جنبه ای داره (طنز- عاشقانه -...)
#نکته