Forwarded from برنامه ناشناس
من یاد گرفتهام زوالِ یک رویا درست از جایی شروع میشود که آدمها به جایِ حرف زدن با دیگری، شروع به گفتگوهایِ درونی طولانی میکنند،
آن سنگ خودخوری که در دلت نگه میداری، عاقبت سنگین میشود و تو را به قعر تاریک دریای تنهایی بازمیگرداند ...
من یاد گرفتهام زوالِ یک رویا درست از جایی شروع میشود که آدمها به جایِ حرف زدن با دیگری، شروع به گفتگوهایِ درونی طولانی میکنند،
آن سنگ خودخوری که در دلت نگه میداری، عاقبت سنگین میشود و تو را به قعر تاریک دریای تنهایی بازمیگرداند ...
Forwarded from |مَتی🖤جآنآ|
ترجیح میدم همیشه آدم بَده ی داستان باشم، اما همون چیزی روی زبونم باشه که تو دلمم هست!
آدم بَده ی دل و زبون یکی بودن،
خیلی باارزش تر از آدم خوبه ی دورو بودنه .
آدم بَده ی دل و زبون یکی بودن،
خیلی باارزش تر از آدم خوبه ی دورو بودنه .
Forwarded from 🌸فاطمه سلمانی🌸
یه روزی وسط خوشیای روزگار ,
اونجا که تازه داشتم برق چشمای غم زده مو به رخ عالم میکشیدم که بگم :میگذره !
دیر یا زود ،
سخت و آسون میگذره
یه آن دنیا غافلگیرم کرد ،
چطور و چجوری و چرا بمونه واسه چند روز و چند ماه و چند سال بعد که بازم بعد غم فراوون رفته ی چشمام، بیام و همین جا برات بنویسم اینم گذشت !
ولی میخوام ایننو بگم که :
آدميزاد زاده شده برای درد و رنج ،به هر نحو و شکلی،
جوری که انگار با دنیا قرار بستی این یکی که تموم شد اون یکی رو بذار جاش!
و این یک چرخه است که ادامه داره ،یک چرخه ی بی پایان که تهش رو نه من دیدم نه تو ،اون آخر راهی که هی نشستیم و گفتیم میاد و باز میشه در ،صبح میشه شب و نشد ،
دلم میخواست برای عالم و آدم بنویسم
من دیدم، من حس کردم ،لمس کردم
باز نمیشه ،
صبح نمیشه ,
نمیگذره ،
سخت میگذره ،
عجیب و نفس گیر میگذره ،
ولی اونی که قراره تا ته این مسیر بره ،تویی ،
منم ،
ماییم ،
پس بذار خاطرت رو جمع کنم ،این روزها ،این شبا،این اشکا ،این دردا ،تموم نمیشن عزیزکم
باهاشون راه بیا ،مدارا کن ،
روشون کم کن،
زانوی غم بغل نگیر ،انقد قبل من وتو رنج کشیدن و الان نفسشون حبس شده زیر خاک ،
دنیا همینِ ، من و توهم همینیم ،انسانیم و زاده ی همین غصه های خرد و کلان
بخند ،
برو ،بگرد ، برقص، و دل قدِ گنجیشکت رو
قوی کن و پوستت رو کلفت کن مثه کرگدن،
واسه تموم روزا و شبایی که پیش رو داری ..
دردی که تموم نشه رو باید آروم کرد
با مسکنی ،مرهمی ،نوری،امیدی ،امیدی ،امیدی...
#فاطمه_سلمانی
@termenevesht
اونجا که تازه داشتم برق چشمای غم زده مو به رخ عالم میکشیدم که بگم :میگذره !
دیر یا زود ،
سخت و آسون میگذره
یه آن دنیا غافلگیرم کرد ،
چطور و چجوری و چرا بمونه واسه چند روز و چند ماه و چند سال بعد که بازم بعد غم فراوون رفته ی چشمام، بیام و همین جا برات بنویسم اینم گذشت !
ولی میخوام ایننو بگم که :
آدميزاد زاده شده برای درد و رنج ،به هر نحو و شکلی،
جوری که انگار با دنیا قرار بستی این یکی که تموم شد اون یکی رو بذار جاش!
و این یک چرخه است که ادامه داره ،یک چرخه ی بی پایان که تهش رو نه من دیدم نه تو ،اون آخر راهی که هی نشستیم و گفتیم میاد و باز میشه در ،صبح میشه شب و نشد ،
دلم میخواست برای عالم و آدم بنویسم
من دیدم، من حس کردم ،لمس کردم
باز نمیشه ،
صبح نمیشه ,
نمیگذره ،
سخت میگذره ،
عجیب و نفس گیر میگذره ،
ولی اونی که قراره تا ته این مسیر بره ،تویی ،
منم ،
ماییم ،
پس بذار خاطرت رو جمع کنم ،این روزها ،این شبا،این اشکا ،این دردا ،تموم نمیشن عزیزکم
باهاشون راه بیا ،مدارا کن ،
روشون کم کن،
زانوی غم بغل نگیر ،انقد قبل من وتو رنج کشیدن و الان نفسشون حبس شده زیر خاک ،
دنیا همینِ ، من و توهم همینیم ،انسانیم و زاده ی همین غصه های خرد و کلان
بخند ،
برو ،بگرد ، برقص، و دل قدِ گنجیشکت رو
قوی کن و پوستت رو کلفت کن مثه کرگدن،
واسه تموم روزا و شبایی که پیش رو داری ..
دردی که تموم نشه رو باید آروم کرد
با مسکنی ،مرهمی ،نوری،امیدی ،امیدی ،امیدی...
#فاطمه_سلمانی
@termenevesht
Forwarded from • رایمون
بعضیوقتها دوست دارم قلبم را از سینهام در بیاورم و تصمیمهایم را بگیرم و بعد دوباره قلبم را بگذارم سرِ جایش. مثل همانموقعها که میگفتی حالت خوب نیست و حاضری رَحِمت را در بیاوری و بیندازی جلویِ سگ! ولی من دوست نداشتم قلبم را بیندازم جلویِ سگ حتی. می خواستم بگذارم جایی که دستِ کسی بهش نرسد. کسی سراغش را نگیرد. انگار اصلن نیست. کسی تویش وجود نداشته باشد. دلتنگ نشود. کارهای احمقانه نکند. و خیلی چیزها. دوست داشتم تصمیمهایم فقط برای خودم باشد. برای آیندهی خودم. خودخواهانه اصلن. بعد که تصمیمهایم را گرفتم و کارهایم را انجام دادم، بعد که همه چیز روی روال افتاد، بعد که به آیندهای که میخواستم رسیده بودم، قلبم را تالاپ! میانداختم توی سینهام و به او اجازه میدادم که عاشق بشود، دلتنگ بشود، کارهای احمقانه بکند حتی. ولی انگار نمیشود. انگار او اینجا - دقیقن وسط سینهام - ایستاده تا به من ثابت کند تصمیم گرفتن آنقدرها هم آسان نیست. تا به من یاد بدهد باید تلاش کنم و نادیدهاش بگیرم. تا وجود داشته باشد و من نبینمش و تصمیمهای خودخوهانهام را بگیرم. البته اینجوری بد هم نیست. سخت است ولی بد نیست. وقتی نادیدهاش میگیری و تصمیمهایت عاقلانه میشوند، لذت بیشتری دارد. به سینهام دست میزنم و از او میخواهم که کمتر اذیت کند. باهام راه بیاید و بگذارد تصمیمهایم را عملی کنم. بعدترها قول میدهم آنقدر کارهای احمقانه بکنم که خودش خسته شود.
همیشه رفتنیا رسمه که برَن، یاغی!
که هفتپُشتِ تو اصلاً مسافرن، یاغی!
• احسان بایگی
که هفتپُشتِ تو اصلاً مسافرن، یاغی!
• احسان بایگی
دنیا ،
دنیا جاییِ که درد خروار خروار میاد
مثقال مثقال میره ...
🎥 جیران
دنیا ،
دنیا جاییِ که درد خروار خروار میاد
مثقال مثقال میره ...
🎥 جیران
Forwarded from • رایمون
خودم انتخاب کرده بودم که از تو زخم بخورم. نمیدانم عمیقترین زخمی بود که میخوردم یا قرار است بعدها زخمهای شدیدتری نیز به خودم بزنم. از زخم خوردن خوشم میآید؟ نه. ولی اینکه از تو چیزی به یادگار داشته باشم و هر کسی نتواند به آن نزدیک شود و فقط برای خودم باشد، دوستداشتنیست. خوب نیست. بد هم نیست. فقط دوستداشتنیست.
Forwarded from • رایمون
نمیدونم چرا اینقدر سخت بودی توی فهمیدنِ حسهام. توی متوجه شدنِ حرفام. حتی توی درک کردنِ نگفتههام. نمیشناختی منو خب. تلاشی هم نکردی که بشناسی. چه میشه کرد؟ تنهایی اونقدر هم بد نیست. تنهایی نمیشه گریه کرد؟ میشه.
Forwarded from 🌸فاطمه سلمانی🌸
قالت لى : حدثنى عن الحنين
فقلت : الحنين هو أن تسمع صوت
من تحب و تلتفت و لا ترو أحداً ...
به من گفت : از دلتنگی بگو
گفتم : دلتنگی يعنی صدای محبوبت را بشنوی
روی برگردانی و كسی آنجا نباشد ...
#محمود_درویش
قالت لى : حدثنى عن الحنين
فقلت : الحنين هو أن تسمع صوت
من تحب و تلتفت و لا ترو أحداً ...
به من گفت : از دلتنگی بگو
گفتم : دلتنگی يعنی صدای محبوبت را بشنوی
روی برگردانی و كسی آنجا نباشد ...
#محمود_درویش
Forwarded from 🌸فاطمه سلمانی🌸
- «كيف لايشتاقون الا يوجد في مدينتهم ليل؟»
چگونه دِلتنگ نمیشوند، مگر شهرِشان شب ندارد؟
چگونه دِلتنگ نمیشوند، مگر شهرِشان شب ندارد؟
Forwarded from • رایمون
انگار یه مارِ سیصد کیلویی چنبره زده باشه روی گلوم. نمیتونم بغضم رو قورت بدم.
Forwarded from • رایمون
انگار از یه برجِ ِ پنجاه طبقه خودت رو پرت کرده باشی پایین، و نمُرده باشی. هیفدهتا از استخوانهات شکسته باشن ولی.