Forwarded from مائده🌱 (Maede Zaman)
دلم تا برایت تنگ میشود،
مینشینم اسمت را مینویسم
مینویسم... مینویسم
بعد میگویم:
این همه او...
پس دلتنگی چرا؟
گروس عبدالملکیان
دلم تا برایت تنگ میشود،
مینشینم اسمت را مینویسم
مینویسم... مینویسم
بعد میگویم:
این همه او...
پس دلتنگی چرا؟
گروس عبدالملکیان
- «كيف لايشتاقون الا يوجد في مدينتهم ليل؟»
چگونه دِلتنگ نمیشوند، مگر شهرِشان شب ندارد؟
چگونه دِلتنگ نمیشوند، مگر شهرِشان شب ندارد؟
جز تو هیچ چیز و هیچ کس دو جا و یکى نیست. همزمان فرسنگ ها ازم فاصله دارى و در دلم هستى.همزمان هم گریزگاه و هم پناهگاهى.
-سيدمحمد مرکبيان
-سيدمحمد مرکبيان
آدم نمیتواند تحمل کند ؛
بالاخره باید داشت ،
انسانی را باید داشت که غمِ انسان را دریابد ...
از نامههای #غلامحسین_ساعدی به طاهره کوزهگرانی
آدم نمیتواند تحمل کند ؛
بالاخره باید داشت ،
انسانی را باید داشت که غمِ انسان را دریابد ...
از نامههای #غلامحسین_ساعدی به طاهره کوزهگرانی
[ بیا! بپر! به خدا حجم آسمان کم نیست
برای عشق، اگر عاشقی! زمان کم نیست. ]
_سید مهدی موسوی.
برای عشق، اگر عاشقی! زمان کم نیست. ]
_سید مهدی موسوی.
به تو قول دادم
که دوستت نداشته باشم
سپس در برابرِ این تصمیمِ بزرگ وحشت کردم
• نزار قبانی
که دوستت نداشته باشم
سپس در برابرِ این تصمیمِ بزرگ وحشت کردم
• نزار قبانی
Bro (Fama x 30Bam Remix)
Saei x Pishro x Tataloo
من اونجا بودم ...
@termenevesht
@termenevesht
Bi Vafa ...[cactusmusic.ir]
behnam khedri...[cactusmusic.ir]
بیوفایی دیدی؟ شدی تا حالا؟ شکلِ این ظلم دایرهست، که تا میای فراموشش کنی دوباره میاد سراغت. بعدِ هر ظلم مجبوری ظلم دیگهای رو تحمل کنی. بیوفایی چه ظلم بزرگیه. دیدی؟ شدی تا حالا؟ پس بیا باهام گوش بده.
@KamelGholami
@KamelGholami
کسی نمانده، کسی نیست غیر تنهایی
در این اتاقِ پر از رفتوآمدِ جنها
تو نیستی که به من راه را نشان بدهی
محاصره شدهام بین غیرممکنها
-سید مهدی موسوی
در این اتاقِ پر از رفتوآمدِ جنها
تو نیستی که به من راه را نشان بدهی
محاصره شدهام بین غیرممکنها
-سید مهدی موسوی
میگفت هر وقت غصهای دارید، بروید حمام و آنها را بشویید وقتی آب از سر و رویتان سرازیر میشود، اگر درست نگاه کنید غم و غصهها را میبینید که با آب شسته شده و میرود. هر چه غصه زیادتر باشد رنگ آب سیاهتر است!
رنگ آب غصههای او به بنفش میزد. آب سیاه و سیاهتر میشد، غصههای او اما تمام نمیشد.
نمیدانست چرا یکباره همه را به یاد میآورد. انگار هنگامی که می خواهیم جایی را ترک کنیم، همهی کسانی که در آنجا میشناختیم به یادمان میآیند.
گفت: زندگی مثل یک استکان چای است. به ندرت پیش میآید که هم رنگش درست باشد، هم طعمش و هم داغیش. اما هیچ لذتی با آن برابر نیست...
#روح_انگیز_شریفیان
رنگ آب غصههای او به بنفش میزد. آب سیاه و سیاهتر میشد، غصههای او اما تمام نمیشد.
نمیدانست چرا یکباره همه را به یاد میآورد. انگار هنگامی که می خواهیم جایی را ترک کنیم، همهی کسانی که در آنجا میشناختیم به یادمان میآیند.
گفت: زندگی مثل یک استکان چای است. به ندرت پیش میآید که هم رنگش درست باشد، هم طعمش و هم داغیش. اما هیچ لذتی با آن برابر نیست...
#روح_انگیز_شریفیان