ما معجزه خرافه و شر هستیم
محصول دروغ زشت و باور هستیم
با دیدن بی شمار آیات خرد
چون معتقد عروج با خر هستیم؟
#یوسف_منزوی
محصول دروغ زشت و باور هستیم
با دیدن بی شمار آیات خرد
چون معتقد عروج با خر هستیم؟
#یوسف_منزوی
به نام یزدان پاک
تو ای ایرانی ای با اصل و ریشه
تو را فرزانگان بودند پیشه
کمی اندیشه کن در باور خویش
عرب برما نمیگردد دمی خویش
نمیباشد روا دشمن پرستی
که مهر دشمنت بر سینه بستی
نمیباشد خدا الله ای جان
از این شیطان ز اصلت رو مگردان
خدا گوید که قومی برده گردان؟
درخت دشمنت را قطع گردان؟
زن دشمن خدا گوید حلال است؟
وَ یا انسان ز خود بی اختیار است؟
خدا گوید بزن دستان کافر
که تا اسلام گردد دین آخر؟
کسی گمراه باشد یا که در راه
چنین گویند باشد کار الله
بگو الله خودت گمراه کردی
ره دوزخ به ما هموار کردی؟
تو گر دانی که باشم دوزخی من
چرا کردی تو خلقت این تن من؟
توکردی خلق من را بد بمانم
که در دوزخ زنی آتش به جانم؟
تو تَردم کرده ای از آن بهشتی
همانجایی که آدم را سرشتی
چو وقتی درگذشت پیغام دادی
عدن در انتظارت وام دادی
خودت گفتی از این باغ عدن رو
بگو برمن پشیمان گشته ای تو؟
کنی روزی مرا تردم از آنجا
دگر روزم کنی دعوت همانجا
به چشم خود ندیدم آن عدن را
که گوید آن مسلمان و نصارا
چه کس نقدینگی را میگذارد
سرش را در ره نسیه سپارد
بگویم بر خدا حتی برنجد
خدائی این چنین در ما نگنجد
خدا گر این بُوَد من هم خدایم
که بِه اندیشه ها از این دارم
چه پر واضح بُوَد کاین حرف از کیست
خدا را آن خِرد چون آدمی نیست
که طفلی هم چنین قصه تواند
به خواب است آنکسی کاین را نداند
غباری هم در این کیهان نباشد
تمام کهکشان ما که باید
تو ای ابتر تو ای کاغه چه گویی
که خالق ره نمود آن را بپویی
چنین کاری نیاید از خدایی
بگسترد این پر از حیرت جهانی
همان قادر که این گیتی بنا کرد
شده عاجز تویی را رهنما کرد!
که این توهین بُوَد بر ذات اقدس
مکن بیهوده شخصی را مقدس
هر انسان را خردمندی سزاوار
از این بیهوده گویان دست بردار
اگر خوابی تو را هشدار دادم
وگر هم دم به خوابی وا نهادم
خدا اندیشه ای چون ما ندارد
در این افسانه ها جایی ندارد
من انسانم وَ انسانی مرا باد
دل و جانم کنم ز این جهد آباد
جهان پر گشته از راز و شگفتی
ره افسانه ها در بر گرفتی؟
کمی بیدار شو از خواب غفلت
نمی آید تو را هر بار فرصت
که محدورالدمی بر من سزاوار
به نزد دیندارانِ ستمکار
چرا که چون منی آشفته سازد
کسی بازار کاسد را نخواهد
چه از دین بهتر است در بهره گیری
که خلقی را چنین در برده گیری
نمیبینی که در شور وخروشند
خدا را چون متائی میفروشند
کسی را دم به خواب ناید که بیدار
به در گفتم رسد بر گوش دیوار
#صادق_مبارکی
تو ای ایرانی ای با اصل و ریشه
تو را فرزانگان بودند پیشه
کمی اندیشه کن در باور خویش
عرب برما نمیگردد دمی خویش
نمیباشد روا دشمن پرستی
که مهر دشمنت بر سینه بستی
نمیباشد خدا الله ای جان
از این شیطان ز اصلت رو مگردان
خدا گوید که قومی برده گردان؟
درخت دشمنت را قطع گردان؟
زن دشمن خدا گوید حلال است؟
وَ یا انسان ز خود بی اختیار است؟
خدا گوید بزن دستان کافر
که تا اسلام گردد دین آخر؟
کسی گمراه باشد یا که در راه
چنین گویند باشد کار الله
بگو الله خودت گمراه کردی
ره دوزخ به ما هموار کردی؟
تو گر دانی که باشم دوزخی من
چرا کردی تو خلقت این تن من؟
توکردی خلق من را بد بمانم
که در دوزخ زنی آتش به جانم؟
تو تَردم کرده ای از آن بهشتی
همانجایی که آدم را سرشتی
چو وقتی درگذشت پیغام دادی
عدن در انتظارت وام دادی
خودت گفتی از این باغ عدن رو
بگو برمن پشیمان گشته ای تو؟
کنی روزی مرا تردم از آنجا
دگر روزم کنی دعوت همانجا
به چشم خود ندیدم آن عدن را
که گوید آن مسلمان و نصارا
چه کس نقدینگی را میگذارد
سرش را در ره نسیه سپارد
بگویم بر خدا حتی برنجد
خدائی این چنین در ما نگنجد
خدا گر این بُوَد من هم خدایم
که بِه اندیشه ها از این دارم
چه پر واضح بُوَد کاین حرف از کیست
خدا را آن خِرد چون آدمی نیست
که طفلی هم چنین قصه تواند
به خواب است آنکسی کاین را نداند
غباری هم در این کیهان نباشد
تمام کهکشان ما که باید
تو ای ابتر تو ای کاغه چه گویی
که خالق ره نمود آن را بپویی
چنین کاری نیاید از خدایی
بگسترد این پر از حیرت جهانی
همان قادر که این گیتی بنا کرد
شده عاجز تویی را رهنما کرد!
که این توهین بُوَد بر ذات اقدس
مکن بیهوده شخصی را مقدس
هر انسان را خردمندی سزاوار
از این بیهوده گویان دست بردار
اگر خوابی تو را هشدار دادم
وگر هم دم به خوابی وا نهادم
خدا اندیشه ای چون ما ندارد
در این افسانه ها جایی ندارد
من انسانم وَ انسانی مرا باد
دل و جانم کنم ز این جهد آباد
جهان پر گشته از راز و شگفتی
ره افسانه ها در بر گرفتی؟
کمی بیدار شو از خواب غفلت
نمی آید تو را هر بار فرصت
که محدورالدمی بر من سزاوار
به نزد دیندارانِ ستمکار
چرا که چون منی آشفته سازد
کسی بازار کاسد را نخواهد
چه از دین بهتر است در بهره گیری
که خلقی را چنین در برده گیری
نمیبینی که در شور وخروشند
خدا را چون متائی میفروشند
کسی را دم به خواب ناید که بیدار
به در گفتم رسد بر گوش دیوار
#صادق_مبارکی
به نام یزدان پاک
سیه دوران تاریخ زمانه
زمان انقلاب جاهلانه
همه آفاق ایران تیره گون شد
سعادت مرغ ما از در برون شد
به ما حاکم شده چنگیز خویی
شده مردانگی درنده خویی
جوانمردی در ایران ریشه کَن شد
نهادند گرگ را سر لوحه خود
به دار آویختند عقل و خرد را
درون سینه ها شد سنگ خارا
چنان اعراب جاهل از سر دین
شدیم حلقه به گوش قوم ننگین
به جای دانش و ملیت و عقل
نشستیم پای منبر بر سر نَقل
فلان مولا فلان بانو فلان خر
شده نُقل و نبات پای منبر
خری در کربلا مانند سگ مُرد
خرد از ملت با ریشه ام بُرد
نشان داده بهشتی لای انگشت
که هفتاد و دو خر را این چنین کُشت
شنیدم حرمله گفتا چنین بود
علی اصغر سپر بر جان او بود
که اون از ترس جانش کودک خود
گرفتا سوی پیکان جان به در شد
حسین با علم اینکه کشته خواهد
مجال از دشمنش بهر چه خواهد؟
خدا گفته به عباسم نکُش کس
به دشمن فرصتی ده قتل ها بس
زبان بی استخوان میگردد آزاد
دروغی این چنین قومی دهد باد
حسین اما ز جانش میهراسد
امان از قاتل فرزند خواهد
چنین بزدل شده آقا بر ایران
که مشتی جاهل از او گشته حیران
ولادت ها شهادت ها ز اعراب
بر این قوم به دور از اصل شد باب
تمام سال میکوبند بر سر
چرا که کشته شد یک تازی خر
و زان سو بی خبر از اصل و ریشه
زند بر ریشه خود تاج تیشه
ز شاهان وطن بیگانه هستند
به عشق تازیان دیوانه هستند
در آن کشور که بیگانه پرستند
وطن خواهان در آن بیگانه هستند
بتر ز این درد بر جان ها نیاید
که در خانه بر او دشمن سرآید
من آن نسلم که در غم ها نشستم
غم اجداد خود بر سینه بستم
ز نسل آریایی دیلمانی
مباد بر من که فارغ گردم آنی
به دل امید آزادی شرر شد
در این سودا همه عمرم بِسر شد
نشستم پای عهد نسل هشتاد
منِ شصتی و نسل داغِ هفتاد
که تا مرحم شویم بر نسل فردا
در آغوش خدا آن اصلِ مزدا
که ایران را ز قرآن و ز تازی
بروبیم و شویم در پاکبازی
قبور پست اعراب ستمگر
بکوبیم و شود میخانه دیگر
سیه قلب و سیه جامه دریده
دگر بس باشد هر دردی کشیده
#صادق_مبارکی
سیه دوران تاریخ زمانه
زمان انقلاب جاهلانه
همه آفاق ایران تیره گون شد
سعادت مرغ ما از در برون شد
به ما حاکم شده چنگیز خویی
شده مردانگی درنده خویی
جوانمردی در ایران ریشه کَن شد
نهادند گرگ را سر لوحه خود
به دار آویختند عقل و خرد را
درون سینه ها شد سنگ خارا
چنان اعراب جاهل از سر دین
شدیم حلقه به گوش قوم ننگین
به جای دانش و ملیت و عقل
نشستیم پای منبر بر سر نَقل
فلان مولا فلان بانو فلان خر
شده نُقل و نبات پای منبر
خری در کربلا مانند سگ مُرد
خرد از ملت با ریشه ام بُرد
نشان داده بهشتی لای انگشت
که هفتاد و دو خر را این چنین کُشت
شنیدم حرمله گفتا چنین بود
علی اصغر سپر بر جان او بود
که اون از ترس جانش کودک خود
گرفتا سوی پیکان جان به در شد
حسین با علم اینکه کشته خواهد
مجال از دشمنش بهر چه خواهد؟
خدا گفته به عباسم نکُش کس
به دشمن فرصتی ده قتل ها بس
زبان بی استخوان میگردد آزاد
دروغی این چنین قومی دهد باد
حسین اما ز جانش میهراسد
امان از قاتل فرزند خواهد
چنین بزدل شده آقا بر ایران
که مشتی جاهل از او گشته حیران
ولادت ها شهادت ها ز اعراب
بر این قوم به دور از اصل شد باب
تمام سال میکوبند بر سر
چرا که کشته شد یک تازی خر
و زان سو بی خبر از اصل و ریشه
زند بر ریشه خود تاج تیشه
ز شاهان وطن بیگانه هستند
به عشق تازیان دیوانه هستند
در آن کشور که بیگانه پرستند
وطن خواهان در آن بیگانه هستند
بتر ز این درد بر جان ها نیاید
که در خانه بر او دشمن سرآید
من آن نسلم که در غم ها نشستم
غم اجداد خود بر سینه بستم
ز نسل آریایی دیلمانی
مباد بر من که فارغ گردم آنی
به دل امید آزادی شرر شد
در این سودا همه عمرم بِسر شد
نشستم پای عهد نسل هشتاد
منِ شصتی و نسل داغِ هفتاد
که تا مرحم شویم بر نسل فردا
در آغوش خدا آن اصلِ مزدا
که ایران را ز قرآن و ز تازی
بروبیم و شویم در پاکبازی
قبور پست اعراب ستمگر
بکوبیم و شود میخانه دیگر
سیه قلب و سیه جامه دریده
دگر بس باشد هر دردی کشیده
#صادق_مبارکی
🚫👳♂دستاربندان👳♂🚫
شما دستاربندان کونی استید
دَبنگ و کُسکش و اَپْیونی استید
پس افتادید، اندر جندهخانه
نباشد از پدرهاتان نشانه
چو اندر نوجوانی کون بدادید
زِ مَردی و دِلیری اوفتادید
نه شرم و آبرو و ریشه دارید
نه هرگز کاروبار و پیشه دارید
نَتانمبین و پست و کونگشادید
پلشت و خایهمال و بدنهادید
خَس و بیمیهن و ایرانستیزید
برایِ اندکی نان، خون بریزید
پُر از کمبود و ننگ و کینه استید
به زشتی، بدتر از بوزینه استید
شکمها پُر زِ گُه، سَرها پُر از ریخ
همیشه پایِ اَپْیون، دست در سیخ
شماری کوسهریش و درپیِ ریش
شماری نیز پشمالوتر از میش
کچل، بینیبزرگ و لبکلفتید
سراسر دوستدارِ نانِ مفتید
هر آنکَس چهرههاتان را ببیند
دلش خواهد که بر آنها بریند
زنانْتان زیرِ اینوآن بخوابند
هر آنکه گُندهتر؛ سویَش شتابند
پسرهاتان یکایک خودفروشند
به زیرِ تازیان در جنبوجوشند
پسوپیش و دهانِ دخترانْتان
شد اندازهیِ گِردیِ سَرانْتان
پلیدی از سَروروتان ببارد
شما را هرکه بیند، گُه شمارد
شُدید از ریشه بیمارِ روانی
از آنچه پیش آمد در جوانی
هماره درهمید از بهرِ یک دین
بهمانندِ مگسها گِردِ سرگین
زِ بودنْتان هوا آلوده گشته
زمین بیبهره و فرسوده گشته
کُه و دشتودمن را خوار کردید
هرآنچه داشت را بر بار کردید
ولی تا به اَپَد اینسان نماند
چه کَس باشد که اینها را نداند!
رسد روزی که تازینامهها را
به رویِ هم گذاریم آشکارا
فرستیم از شما یکیک به بالا
در آندَم بهرتان خوانیم لالا
شود دستارهاتان رشتهیِ دار
چنین فرجامتان بس تیرهوتار
سُرایش: تورج آریامنش🦁🌞
۲۵۸۱/۱۰/۲۶
شما دستاربندان کونی استید
دَبنگ و کُسکش و اَپْیونی استید
پس افتادید، اندر جندهخانه
نباشد از پدرهاتان نشانه
چو اندر نوجوانی کون بدادید
زِ مَردی و دِلیری اوفتادید
نه شرم و آبرو و ریشه دارید
نه هرگز کاروبار و پیشه دارید
نَتانمبین و پست و کونگشادید
پلشت و خایهمال و بدنهادید
خَس و بیمیهن و ایرانستیزید
برایِ اندکی نان، خون بریزید
پُر از کمبود و ننگ و کینه استید
به زشتی، بدتر از بوزینه استید
شکمها پُر زِ گُه، سَرها پُر از ریخ
همیشه پایِ اَپْیون، دست در سیخ
شماری کوسهریش و درپیِ ریش
شماری نیز پشمالوتر از میش
کچل، بینیبزرگ و لبکلفتید
سراسر دوستدارِ نانِ مفتید
هر آنکَس چهرههاتان را ببیند
دلش خواهد که بر آنها بریند
زنانْتان زیرِ اینوآن بخوابند
هر آنکه گُندهتر؛ سویَش شتابند
پسرهاتان یکایک خودفروشند
به زیرِ تازیان در جنبوجوشند
پسوپیش و دهانِ دخترانْتان
شد اندازهیِ گِردیِ سَرانْتان
پلیدی از سَروروتان ببارد
شما را هرکه بیند، گُه شمارد
شُدید از ریشه بیمارِ روانی
از آنچه پیش آمد در جوانی
هماره درهمید از بهرِ یک دین
بهمانندِ مگسها گِردِ سرگین
زِ بودنْتان هوا آلوده گشته
زمین بیبهره و فرسوده گشته
کُه و دشتودمن را خوار کردید
هرآنچه داشت را بر بار کردید
ولی تا به اَپَد اینسان نماند
چه کَس باشد که اینها را نداند!
رسد روزی که تازینامهها را
به رویِ هم گذاریم آشکارا
فرستیم از شما یکیک به بالا
در آندَم بهرتان خوانیم لالا
شود دستارهاتان رشتهیِ دار
چنین فرجامتان بس تیرهوتار
سُرایش: تورج آریامنش🦁🌞
۲۵۸۱/۱۰/۲۶
گویند که از عدم پدید آمده ایم
با «کن فیکون» به آفرید آمده ایم
با بودن امتیاز والای خرد
در محضر خر چه روسپید آمده ایم
#یوسف_منزوی
با «کن فیکون» به آفرید آمده ایم
با بودن امتیاز والای خرد
در محضر خر چه روسپید آمده ایم
#یوسف_منزوی
خوشا آن روزگار ارزش و اعتباری داشتیم
زیر پرچم شاه ماهم افتخاری داشتیم
کشور در صلح و صفا بود آزادی داشتیم
باهر دین و مذهبی کنار هم آرامش داشتیم
خلاصه تکه نانی بود ولی در کل انسانیت داشتیم
مرام و معرفت و یکدلی و یک رنگی داشتیم
قتل و تجاوز و تبعیض برادر کشی نداشتیم
برای کنترل خیابان ها حجاب بان نیاز نداشتیم
ایرانی بودیم فقط به خدا اعتقاد داشتیم
قانون عرب پرستی در کشور نداشتیم
سعدی، حافظ و فردوسی انسان آزاد اندیش داشتیم
صادق هدایت و فریدون فرخزاد وکسروی داشتیم
منشور حقوق بشر را ثبت جهانی داشتیم
به عنوان ایرانی تاریخ چندهزار ساله داشتیم
#علی_آتشبت
زیر پرچم شاه ماهم افتخاری داشتیم
کشور در صلح و صفا بود آزادی داشتیم
باهر دین و مذهبی کنار هم آرامش داشتیم
خلاصه تکه نانی بود ولی در کل انسانیت داشتیم
مرام و معرفت و یکدلی و یک رنگی داشتیم
قتل و تجاوز و تبعیض برادر کشی نداشتیم
برای کنترل خیابان ها حجاب بان نیاز نداشتیم
ایرانی بودیم فقط به خدا اعتقاد داشتیم
قانون عرب پرستی در کشور نداشتیم
سعدی، حافظ و فردوسی انسان آزاد اندیش داشتیم
صادق هدایت و فریدون فرخزاد وکسروی داشتیم
منشور حقوق بشر را ثبت جهانی داشتیم
به عنوان ایرانی تاریخ چندهزار ساله داشتیم
#علی_آتشبت
«اهریمن»
سیْدَلی یک هرزهمادر بیش نیست
جز یکی پست و هریمنکیش نیست
یک اِلَه دارد، که او اهریمن است
بیگمان ایرانیان را دشمن است
دردِ میهن، تازه یا چلساله نیست
این بوَد یک چاه و هرگز چاله نیست
یکهزاروچارسَدسال این اِلَه
میبَرَد ایرانیان از رَه به چَه
بدنهاد و جاکش و زنباره است
پُرفریب و بیرگ و پتیاره است
تشنهیِ خونِ جوانان است او
خارِ چشمِ پهلوانان است او
پیشهیِ او دزدی و ویرانگَریست
دشمنی سرسخت با ایرانگَریست
کرده هرچه سیْدَلی از اَلّهست
از پلیدی اَلّهَش کُه، خود کَهست
برگ را ننْگر ببین این ریشه را
کم بزن بر ریشهیِ خود تیشه را
گر به تازینامه اندک بنْگری
بر درستیِ سخن پی میبَری
سُرایش: تورج آریامنش🦁🌞
۲۵۸۱/۰۸/۲٨
سیْدَلی یک هرزهمادر بیش نیست
جز یکی پست و هریمنکیش نیست
یک اِلَه دارد، که او اهریمن است
بیگمان ایرانیان را دشمن است
دردِ میهن، تازه یا چلساله نیست
این بوَد یک چاه و هرگز چاله نیست
یکهزاروچارسَدسال این اِلَه
میبَرَد ایرانیان از رَه به چَه
بدنهاد و جاکش و زنباره است
پُرفریب و بیرگ و پتیاره است
تشنهیِ خونِ جوانان است او
خارِ چشمِ پهلوانان است او
پیشهیِ او دزدی و ویرانگَریست
دشمنی سرسخت با ایرانگَریست
کرده هرچه سیْدَلی از اَلّهست
از پلیدی اَلّهَش کُه، خود کَهست
برگ را ننْگر ببین این ریشه را
کم بزن بر ریشهیِ خود تیشه را
گر به تازینامه اندک بنْگری
بر درستیِ سخن پی میبَری
سُرایش: تورج آریامنش🦁🌞
۲۵۸۱/۰۸/۲٨
به نام یزدان پاک
مرا دودی ز دل برخاست از غم
وجودم ز این غمش پاشیده از هم
من اندر شهر خود بیگانه هستم
درون خانه ام بی خانه هستم
گرفتند از کفم حق مُسَلَّم
به حکم اهرمن شیطان اعظم
شدیم چون بردگانی حلقه بر گوش
چنین ظلمی بَرَد از هر سری هوش
خروس صبح چون بانگش برآرد
خبر از رنج روزی پر غم آرد
تمام روز از جان میکَنیم جان
ولیکن مُزدمان شد رنج و حرمان
مرا روزِ جوانی همچو پیریست
مثال مردمم درمانده تر نیست
ندیدم روز خوش در زندگانی
به روز فقر همچون مردگانی
شدم شرمنده فرزند و همسر
تن شرمنده را بهتر که بی سر
خداوندا شبی در بسترم باش
خداوندی رها کن نقش من باش
شبی را تا سحر با ناله سر کن
ز اشک و آه و غم شب را سحر کن
که تا آگه شوی از خلقت خود
تمام عمر ما اینگونه سر شد
شدم چل سالهای بس بی بضاعت
زمین خشک را نتوان زراعت
همه در وعده واهی به خوابند
به دنیایی دگر پاداش خواهند
یکی گوید بهشت است و جهنم
که اینجا دیدهام آنرا به چشمم
یکی در ناز و نعمت غرق گشته
یکی در فقر و غم آغشته گشته
تمام رنج ما از آن کتاب است
که در غار حرا شیطان بما بست
یکی برده یکی آزاد چون باز
یکی در فقر و یک در نعمت و ناز
دهد حکمی که قومی برده گردان
دلت خواهد اگر آزاد گردان
تجاوز کن جنایت کن ولیکن
بده کفارهاش را گردی ایمن
تمام وعده فردوسِ قرآن
شراب است و بسی حوری و غلمان
همه از خوردن و از شهوت و خواب
که بی عقلان شدند زین وعده در خواب
ولی از رهبران دین شنیدم
که قومی این چنین جاهل ندیدم
دروغ ما شده چل ساله اما
کماکان مانده اند گوساله ما
چگونه میشود دردی بدین سان
به تو آید ستایش میکنی آن
که اندر سر چنین مغزی بداری
خبر از حیلت ادیان نداری
اگر مقصود دین انسانیت هست
چرا بنیاد دین را خون نهادست
شده جاری تمام حکم قرآن
بر این قوم نجیب و خاک ایران
نگاهی کن ز چشم دل بر ایران
شده از حکم قرآن خانه ویران
کتاب کهنه ظلمت رها کن
جهادی پیشه از بهر خدا کن
نباشد اهرمن بدتر ز الله
نیامد ارزنی خیر اندر این راه
اگر از این جهت انسان شدستی
عقوبت را به دوزخها نیفتی
و یا بر وعده باغ و بهشتی
از این رو مسجد و یا در کنشتی
تو غافل گشته ای از ذات انسان
از این افسانه ها ما را مترسان
کمی اندیشه کن در آن برادر
چرا دین ها چنیناند نابرابر
تناقص ها به دینها آشکارند
به هر جمعی رهی دیگر گمارند
اگر بی دین شوی بهتر از آن است
ز دین هایی که جز ظلمت ندادست
ز دین جنگ آمد و تبعیض و وحشت
مزید علتی بر رنج و زحمت
خدا وجدان انصاف درون است
ز هر جنگ و ز هر خونی به دور است
خرد را پیشه کن در زندگانی
که ایمن است تعصب ها بمانی
چو ایمان آوری بر دین و مذهب
به نزد عقل میگردی موذب
تامل بر تناقص هاست ممنوع
ره عقل و خردمندیست مقطوع
ز دنیا دانِشت باشد کتابی
شود معیار بهر ارزیابی
خوشا آن کس که از شوق حقیقت
نهد پا بر سر دین و شریعت
ز تاریخت بخوان از ذات یزدان
تو از لطف خدایت رو مگردان
#صادق_مبارکی
مرا دودی ز دل برخاست از غم
وجودم ز این غمش پاشیده از هم
من اندر شهر خود بیگانه هستم
درون خانه ام بی خانه هستم
گرفتند از کفم حق مُسَلَّم
به حکم اهرمن شیطان اعظم
شدیم چون بردگانی حلقه بر گوش
چنین ظلمی بَرَد از هر سری هوش
خروس صبح چون بانگش برآرد
خبر از رنج روزی پر غم آرد
تمام روز از جان میکَنیم جان
ولیکن مُزدمان شد رنج و حرمان
مرا روزِ جوانی همچو پیریست
مثال مردمم درمانده تر نیست
ندیدم روز خوش در زندگانی
به روز فقر همچون مردگانی
شدم شرمنده فرزند و همسر
تن شرمنده را بهتر که بی سر
خداوندا شبی در بسترم باش
خداوندی رها کن نقش من باش
شبی را تا سحر با ناله سر کن
ز اشک و آه و غم شب را سحر کن
که تا آگه شوی از خلقت خود
تمام عمر ما اینگونه سر شد
شدم چل سالهای بس بی بضاعت
زمین خشک را نتوان زراعت
همه در وعده واهی به خوابند
به دنیایی دگر پاداش خواهند
یکی گوید بهشت است و جهنم
که اینجا دیدهام آنرا به چشمم
یکی در ناز و نعمت غرق گشته
یکی در فقر و غم آغشته گشته
تمام رنج ما از آن کتاب است
که در غار حرا شیطان بما بست
یکی برده یکی آزاد چون باز
یکی در فقر و یک در نعمت و ناز
دهد حکمی که قومی برده گردان
دلت خواهد اگر آزاد گردان
تجاوز کن جنایت کن ولیکن
بده کفارهاش را گردی ایمن
تمام وعده فردوسِ قرآن
شراب است و بسی حوری و غلمان
همه از خوردن و از شهوت و خواب
که بی عقلان شدند زین وعده در خواب
ولی از رهبران دین شنیدم
که قومی این چنین جاهل ندیدم
دروغ ما شده چل ساله اما
کماکان مانده اند گوساله ما
چگونه میشود دردی بدین سان
به تو آید ستایش میکنی آن
که اندر سر چنین مغزی بداری
خبر از حیلت ادیان نداری
اگر مقصود دین انسانیت هست
چرا بنیاد دین را خون نهادست
شده جاری تمام حکم قرآن
بر این قوم نجیب و خاک ایران
نگاهی کن ز چشم دل بر ایران
شده از حکم قرآن خانه ویران
کتاب کهنه ظلمت رها کن
جهادی پیشه از بهر خدا کن
نباشد اهرمن بدتر ز الله
نیامد ارزنی خیر اندر این راه
اگر از این جهت انسان شدستی
عقوبت را به دوزخها نیفتی
و یا بر وعده باغ و بهشتی
از این رو مسجد و یا در کنشتی
تو غافل گشته ای از ذات انسان
از این افسانه ها ما را مترسان
کمی اندیشه کن در آن برادر
چرا دین ها چنیناند نابرابر
تناقص ها به دینها آشکارند
به هر جمعی رهی دیگر گمارند
اگر بی دین شوی بهتر از آن است
ز دین هایی که جز ظلمت ندادست
ز دین جنگ آمد و تبعیض و وحشت
مزید علتی بر رنج و زحمت
خدا وجدان انصاف درون است
ز هر جنگ و ز هر خونی به دور است
خرد را پیشه کن در زندگانی
که ایمن است تعصب ها بمانی
چو ایمان آوری بر دین و مذهب
به نزد عقل میگردی موذب
تامل بر تناقص هاست ممنوع
ره عقل و خردمندیست مقطوع
ز دنیا دانِشت باشد کتابی
شود معیار بهر ارزیابی
خوشا آن کس که از شوق حقیقت
نهد پا بر سر دین و شریعت
ز تاریخت بخوان از ذات یزدان
تو از لطف خدایت رو مگردان
#صادق_مبارکی
«بر خودت آ»:
میهنت در بندِ تازیزادگان
کو نشانی اندر آن ز آزادگان!؟
ای دریغا خانهات، زندان شدهست
جایِ پستان، لانهیِ دزدان شدهست
تُرکتازی میکند، اسلامِ پست
ازچهرو دستت نهادی رویِ دست!؟
خواهر و مامت ندارند ایمَنی
تا بوَد جمهوریِ اهریمنی
دادهای افسارِ خود دستِ خَسان
میبَرندت ناکجا این ناکَسان
هرچه آید بر سرت، گردن نَهی
چون یکی بوزینه هرسو میجهی
از خودت چیزی نداری بیخرَد
اهرمن روزی تو را هم میدرَد
گوییا؛ از ریشه آدموارهای
بهرِ بیگانهپرستان، چارهای
دلخوشی بر جیره و ماهانهات
چون ندیدی زیورِ شاهانهات
کشورت رویِ تَلا خوابیده است
مهرِ گردون بر تنش تابیده است
آنهمه داراییات را بُردهاند
آنچه بوده بهرهیِ تو خوردهاند
تا به کِی، یا روسری یا توسَری،
سر فرود آوردن و فرمانبَری!؟
هرکه جایت بود، کینه میستاند
میهنش را از پلشتان میرهاند
بر خودت آ، باشد اکنون نیز دیر
خیز و میهن را زِ ریمن بازگیر
سُرایش: تورج آریامنش🦁🌞
۲۵۸۲/۰۴/۱۵
میهنت در بندِ تازیزادگان
کو نشانی اندر آن ز آزادگان!؟
ای دریغا خانهات، زندان شدهست
جایِ پستان، لانهیِ دزدان شدهست
تُرکتازی میکند، اسلامِ پست
ازچهرو دستت نهادی رویِ دست!؟
خواهر و مامت ندارند ایمَنی
تا بوَد جمهوریِ اهریمنی
دادهای افسارِ خود دستِ خَسان
میبَرندت ناکجا این ناکَسان
هرچه آید بر سرت، گردن نَهی
چون یکی بوزینه هرسو میجهی
از خودت چیزی نداری بیخرَد
اهرمن روزی تو را هم میدرَد
گوییا؛ از ریشه آدموارهای
بهرِ بیگانهپرستان، چارهای
دلخوشی بر جیره و ماهانهات
چون ندیدی زیورِ شاهانهات
کشورت رویِ تَلا خوابیده است
مهرِ گردون بر تنش تابیده است
آنهمه داراییات را بُردهاند
آنچه بوده بهرهیِ تو خوردهاند
تا به کِی، یا روسری یا توسَری،
سر فرود آوردن و فرمانبَری!؟
هرکه جایت بود، کینه میستاند
میهنش را از پلشتان میرهاند
بر خودت آ، باشد اکنون نیز دیر
خیز و میهن را زِ ریمن بازگیر
سُرایش: تورج آریامنش🦁🌞
۲۵۸۲/۰۴/۱۵
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سینه اش، مرهم اسرار بود
رئیسی قاتلی خونخوار بود
با رفسنجانی در حال دیدار بود
خط، قرمز ها به معنای هشدار بود
شکارچی در آخر خودش هم شکار بود
رئیسجمهوری که خودش، سیاست گذار بود
قاتل هزاران جوان به معنای چوبه دار بود
حاصل مرگش در نقطه تاریک یک انفجار بود
سیاست قاتلیست که لباس مهربانی به تن دارد
برای بدست آوردن قدرت با کسی شوخی ندارد
سیاست حکم برده گی انسانها را به عهده دارد
ذهنیت و تفکر انسانها را بسیار دوست میدارد
سیاست نقشه های پیش بردی همراه خود دارد
سیاست خدایست که فقط، به خودش اعتماد دارد
سیاست جنگ اعتقاد و باور را دوست دارد
سیاست به هزار شکل ممکن خیال به حکمرانی دارد
سیاست مثل گرگی زخمی همیشه قصد حمله دارد
سیاست آدمکش و تروریست و جانی زیاد دارد
سیاست کارتهای متفاوتی برای بازی دارد
سیاست با دین و مذهب ارتباط خوبی دارد
سیاست دوست و برادری ندارد
فکر نکن که سیاست عدالت و وجدان دارد
سیاست حذف و ترور شخصیت ها را به عهده دارد
سیاست فقط نقشه های جنگی در سر دارد
#علی_آتشبت
رئیسی قاتلی خونخوار بود
با رفسنجانی در حال دیدار بود
خط، قرمز ها به معنای هشدار بود
شکارچی در آخر خودش هم شکار بود
رئیسجمهوری که خودش، سیاست گذار بود
قاتل هزاران جوان به معنای چوبه دار بود
حاصل مرگش در نقطه تاریک یک انفجار بود
سیاست قاتلیست که لباس مهربانی به تن دارد
برای بدست آوردن قدرت با کسی شوخی ندارد
سیاست حکم برده گی انسانها را به عهده دارد
ذهنیت و تفکر انسانها را بسیار دوست میدارد
سیاست نقشه های پیش بردی همراه خود دارد
سیاست خدایست که فقط، به خودش اعتماد دارد
سیاست جنگ اعتقاد و باور را دوست دارد
سیاست به هزار شکل ممکن خیال به حکمرانی دارد
سیاست مثل گرگی زخمی همیشه قصد حمله دارد
سیاست آدمکش و تروریست و جانی زیاد دارد
سیاست کارتهای متفاوتی برای بازی دارد
سیاست با دین و مذهب ارتباط خوبی دارد
سیاست دوست و برادری ندارد
فکر نکن که سیاست عدالت و وجدان دارد
سیاست حذف و ترور شخصیت ها را به عهده دارد
سیاست فقط نقشه های جنگی در سر دارد
#علی_آتشبت
لعنت به تو ای دیوِ به ظاهر چو فرشته
شیطان به دلت از صفت خویش نوشته
ضحاک مثالِ تو چنین خون نخوردست
گوئی که خدا قلبِ تو از سنگ سرشته
#صادق_مبارکی
شیطان به دلت از صفت خویش نوشته
ضحاک مثالِ تو چنین خون نخوردست
گوئی که خدا قلبِ تو از سنگ سرشته
#صادق_مبارکی
#آزادی
تن زندگی است و روح و جان آزادی
سالار تمام واژگان آزادی
انشاء مرا بدون موضوع گذار
تا داد زنم به صد زبان آزادی
#یوسف_منزوی
تن زندگی است و روح و جان آزادی
سالار تمام واژگان آزادی
انشاء مرا بدون موضوع گذار
تا داد زنم به صد زبان آزادی
#یوسف_منزوی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
یک رهبر بدمزاج دارد این قوم
اندیشهی هاج و واج دارد این قوم
از وضعیت سیستم خود بیخبراست
بیماری لاعلاج دارد این قوم
#حسینشاهبیکی
اندیشهی هاج و واج دارد این قوم
از وضعیت سیستم خود بیخبراست
بیماری لاعلاج دارد این قوم
#حسینشاهبیکی
«بهار و گل طربانگیز گشت و توبهشکن»
دوباره موقع یک انتخاب توپ و خفن
به شب مناظره دیدن میان جمع رقیب
از آن کلام مزخرف، ز خنده پاره شدن
یکی به نعره بیان کرد، وعدههای دروغ
«ز خود برون شد و بر خود درید پیراهن»
«طریق صدق بیاموز از آب صافی دل»
دروغ را ز سیاستمدارِ صاحبِ فن
یکی دوباره چو محمودِ حیلهگر آید
و یا کلیدِ دروغین بساز، مِثلِ حسن
«صفیرِ بلبل شوریده و نَفیرِ هَزار»
چه سود چونکه وطن گشته است بیتحَزَن
«حدیث صحبت خوبان و جام باده بگو»
نزاعِ #اهل_سیاست، چهکار با تو و من؟
#محسن_مردانی
دوباره موقع یک انتخاب توپ و خفن
به شب مناظره دیدن میان جمع رقیب
از آن کلام مزخرف، ز خنده پاره شدن
یکی به نعره بیان کرد، وعدههای دروغ
«ز خود برون شد و بر خود درید پیراهن»
«طریق صدق بیاموز از آب صافی دل»
دروغ را ز سیاستمدارِ صاحبِ فن
یکی دوباره چو محمودِ حیلهگر آید
و یا کلیدِ دروغین بساز، مِثلِ حسن
«صفیرِ بلبل شوریده و نَفیرِ هَزار»
چه سود چونکه وطن گشته است بیتحَزَن
«حدیث صحبت خوبان و جام باده بگو»
نزاعِ #اهل_سیاست، چهکار با تو و من؟
#محسن_مردانی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
یادش بهخیر، دهکده روزی وقار داشت
باغی پر از شکوفهی سرخ انار داشت
دیوارهای خانه اگر آجری نبود
یادش بهخیر، حوض و حیاط و چنار داشت
در کوچههای خاکی و بس تنگ روستا
هر کودکی برای خود اسب و سوار داشت
بهمن دلیل سردی و بدطالعی نبود
پاییز هم طراوت فصل بهار داشت
جنگل پر از چکاوک و سرو و غزال بود
خورشید و شیر و بیرق باافتخار داشت
امروز، شهر در قرق بی تفاوتیست
ایکاش این خرابهی ما شهردار داشت
فردی که با شعار عدالت به کاخ رفت
با طیف دزد و مفسد و جانی چه کار داشت؟
ما پرگشودگانِ به بنبست خوردهایم
ایران ما همیشه طناب و حصار داشت!
شرمنده است از خود و از آشنا و دوست
مردی که در بحور غزل اقتدار داشت
#هخا_هاشمی
باغی پر از شکوفهی سرخ انار داشت
دیوارهای خانه اگر آجری نبود
یادش بهخیر، حوض و حیاط و چنار داشت
در کوچههای خاکی و بس تنگ روستا
هر کودکی برای خود اسب و سوار داشت
بهمن دلیل سردی و بدطالعی نبود
پاییز هم طراوت فصل بهار داشت
جنگل پر از چکاوک و سرو و غزال بود
خورشید و شیر و بیرق باافتخار داشت
امروز، شهر در قرق بی تفاوتیست
ایکاش این خرابهی ما شهردار داشت
فردی که با شعار عدالت به کاخ رفت
با طیف دزد و مفسد و جانی چه کار داشت؟
ما پرگشودگانِ به بنبست خوردهایم
ایران ما همیشه طناب و حصار داشت!
شرمنده است از خود و از آشنا و دوست
مردی که در بحور غزل اقتدار داشت
#هخا_هاشمی
گودِ خوش رقصی و افاضات است
نام این سیرک، انتخابات است!
فضله ها ادعای فضل کنند
آنچه شد ارزشی، فضولات است!
لاف زن، کذب گوی، خالی باف
محفلِ کُرکُریِ الواط است!
چیست منظور از این مناظره ها؟
مجلسِ بحث یا مناجات است؟!
غرقِ بلغور کردن ِ عربی
عجمی ،در هوای خیرات است !
منطقِ قولِ وی شود قرآن
چونکه اهلِ دخیل و حاجات است!
تا که عهدِ برادری بندد
بهرِ ایمانِ خود به اثبات است!
مالَد آن خایه ی مبارک را
در پی دیدن کرامات است!
گرچه وی “جسم ناقصی دارد”
گرچه رنجور از “پروستات “ است
شد پدرخوانده ای که بی صیغه
شوهرِ مادرِ مقامات است !
امت ِ خوش خیال، سربازی ست
که بدین کیش، تا ابد مات است
هوکشان ، های های گریه کند
زین هیاهوی و جای هیهات است !
وی عزدار بر حسین و، علی
سور و سات اش از این خرافات است!
ذوالفقارش به ننگ و خون رنگین
باز هم سَمبلِ مساوات است!
این عدالت به شرط ِ چاقو بود
عدل و عقلی که در منافات است
دشنه ها تشنه اند و طالب خون
شهر در دستِ عده ای لات است
رای بی رای! لایقِ این قوم
تا ابد خواری و مکافات است
فارغ از هر مُجاز و غیرِمجاز
حکمِ اینان فقط مجازات است
#فریبا_صفرینژاد
نام این سیرک، انتخابات است!
فضله ها ادعای فضل کنند
آنچه شد ارزشی، فضولات است!
لاف زن، کذب گوی، خالی باف
محفلِ کُرکُریِ الواط است!
چیست منظور از این مناظره ها؟
مجلسِ بحث یا مناجات است؟!
غرقِ بلغور کردن ِ عربی
عجمی ،در هوای خیرات است !
منطقِ قولِ وی شود قرآن
چونکه اهلِ دخیل و حاجات است!
تا که عهدِ برادری بندد
بهرِ ایمانِ خود به اثبات است!
مالَد آن خایه ی مبارک را
در پی دیدن کرامات است!
گرچه وی “جسم ناقصی دارد”
گرچه رنجور از “پروستات “ است
شد پدرخوانده ای که بی صیغه
شوهرِ مادرِ مقامات است !
امت ِ خوش خیال، سربازی ست
که بدین کیش، تا ابد مات است
هوکشان ، های های گریه کند
زین هیاهوی و جای هیهات است !
وی عزدار بر حسین و، علی
سور و سات اش از این خرافات است!
ذوالفقارش به ننگ و خون رنگین
باز هم سَمبلِ مساوات است!
این عدالت به شرط ِ چاقو بود
عدل و عقلی که در منافات است
دشنه ها تشنه اند و طالب خون
شهر در دستِ عده ای لات است
رای بی رای! لایقِ این قوم
تا ابد خواری و مکافات است
فارغ از هر مُجاز و غیرِمجاز
حکمِ اینان فقط مجازات است
#فریبا_صفرینژاد
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بنا نبود از اول به نام دین بخورند
بنا نبود که اینقدر نقطهچین بخورند
پسر بزرگ نکردم که با رفیقانش
هزار مرتبه شلّاق در اِوین بخورند
بنا نبود که از پولهای بیت المال
فقط به لطف دو تا داغِ بر جبین بخورند
نمیرود ز گلو خشک ، لقمههای حرام
نیاز هست که با آب و کافِئین بخورند!
گزیده روسیه سوراخ هایشان را کم؟
چقدر پا و کلک باید از پوتین بخورند؟
کسی نمانده نخورده رکب ! همه خوردند
اگر که سیر نخوردند از آن ، از این بخورند!
عجیب هست برایم که میوههای بهشت
میان این همه دین قشرِ مسلمین بخورند!؟
وطن که روی هوا رفته ، بانیانش کاش
خدا کند که همین روزها …زمین بخورند..!
#مهدی_خداپرست
بنا نبود که اینقدر نقطهچین بخورند
پسر بزرگ نکردم که با رفیقانش
هزار مرتبه شلّاق در اِوین بخورند
بنا نبود که از پولهای بیت المال
فقط به لطف دو تا داغِ بر جبین بخورند
نمیرود ز گلو خشک ، لقمههای حرام
نیاز هست که با آب و کافِئین بخورند!
گزیده روسیه سوراخ هایشان را کم؟
چقدر پا و کلک باید از پوتین بخورند؟
کسی نمانده نخورده رکب ! همه خوردند
اگر که سیر نخوردند از آن ، از این بخورند!
عجیب هست برایم که میوههای بهشت
میان این همه دین قشرِ مسلمین بخورند!؟
وطن که روی هوا رفته ، بانیانش کاش
خدا کند که همین روزها …زمین بخورند..!
#مهدی_خداپرست
دکارت می گفت:
می اندیشم پس هستم
آخوندی را تفسیر خواستم
گفت:
آنجا را ندانم
ولی اینجا
اگر تو بیندیشی
قطعا من نیستم
#یوسف_منزوی
می اندیشم پس هستم
آخوندی را تفسیر خواستم
گفت:
آنجا را ندانم
ولی اینجا
اگر تو بیندیشی
قطعا من نیستم
#یوسف_منزوی
خداوندا گله دارم ز کارت
از این جور و جفا از این حقارت
تقلا کردن اندر زندگانی
ثمر نگرفتن از روز جوانی
ازین فقر و فلاکت اندر این خاک
فغان و ناله از این ملت پاک
زجولان دادنِ دزدان مزدور
در این مرز و بر این اقوام بی زور
خداوندا چنین ظلمی روا نیست
سزای ملتم خون و عذا نیست
بجز نیکی چه دیدی از تبارم
بگو کز دیده هایم خون نبارم
بگو برمن تو ای سلطان و قاضی
چه کم داریم ازآن دزدان تازی
هر آن خونخوارتر نزدت عزیز است
نجیب و باشرف نزدت ذلیل است
خدایی یا که شیطانی چه هستی
در رحمت چرا بر ما ببستی
گمانم میرود مقلوب گشتی
به وقت جنگ با شیطان و زشتی
که شد اینگونه ناگه کار دنیا
چه خواهد شد خدا گر نیست برما
نمیدانم خدایی هست در کار
گشاید این گره از سختیِ کار
به جد شک کرده ام اندر وجودش
بر آن فریاد رس از لطف و جودش
خیالش میکند دیوانه ما را
تو خلقت کرده ای یا ما خدا را
تو را کیفر بر این ملت سبب چیست
از این ملت کنون درمانده تر کیست
اگر هستی خدا پس کو خدایی
چرا از محنت خلقت جدایی
به تا کی ذلتِ این قوم خواهی
کند کفتار بر ما پادشاهی
خداوندا بگو برما تو خوابی
و یا می خورده ای مست و خرابی
نمیبینی که شیطان چیره گشته
ز مکرش ملتی درمانده گشته
شده کفتار همچون شیر جنگل
تمام لشکرش سرگین و انگل
شرافت را نمی بینی به دارست
به ما حاکم سگِ تازیِ حار است
خدا چون تو پرستیدن ندارد
جفایی چون تو اهریمن ندارد
کنم لعنت از این پس جای شیطان
خدایی که شده هم کاسه آن
به دنیایی که شیطان گشته چیره
کسی شاهی کند با قلب تیره
ندارد سود این چشم انتظاری
ندارد وعده او اعتباری
بیا کز یکدگر همت بخواهیم
خدا را هم به حال خود گذاریم
#صادق_مبارکی
از این جور و جفا از این حقارت
تقلا کردن اندر زندگانی
ثمر نگرفتن از روز جوانی
ازین فقر و فلاکت اندر این خاک
فغان و ناله از این ملت پاک
زجولان دادنِ دزدان مزدور
در این مرز و بر این اقوام بی زور
خداوندا چنین ظلمی روا نیست
سزای ملتم خون و عذا نیست
بجز نیکی چه دیدی از تبارم
بگو کز دیده هایم خون نبارم
بگو برمن تو ای سلطان و قاضی
چه کم داریم ازآن دزدان تازی
هر آن خونخوارتر نزدت عزیز است
نجیب و باشرف نزدت ذلیل است
خدایی یا که شیطانی چه هستی
در رحمت چرا بر ما ببستی
گمانم میرود مقلوب گشتی
به وقت جنگ با شیطان و زشتی
که شد اینگونه ناگه کار دنیا
چه خواهد شد خدا گر نیست برما
نمیدانم خدایی هست در کار
گشاید این گره از سختیِ کار
به جد شک کرده ام اندر وجودش
بر آن فریاد رس از لطف و جودش
خیالش میکند دیوانه ما را
تو خلقت کرده ای یا ما خدا را
تو را کیفر بر این ملت سبب چیست
از این ملت کنون درمانده تر کیست
اگر هستی خدا پس کو خدایی
چرا از محنت خلقت جدایی
به تا کی ذلتِ این قوم خواهی
کند کفتار بر ما پادشاهی
خداوندا بگو برما تو خوابی
و یا می خورده ای مست و خرابی
نمیبینی که شیطان چیره گشته
ز مکرش ملتی درمانده گشته
شده کفتار همچون شیر جنگل
تمام لشکرش سرگین و انگل
شرافت را نمی بینی به دارست
به ما حاکم سگِ تازیِ حار است
خدا چون تو پرستیدن ندارد
جفایی چون تو اهریمن ندارد
کنم لعنت از این پس جای شیطان
خدایی که شده هم کاسه آن
به دنیایی که شیطان گشته چیره
کسی شاهی کند با قلب تیره
ندارد سود این چشم انتظاری
ندارد وعده او اعتباری
بیا کز یکدگر همت بخواهیم
خدا را هم به حال خود گذاریم
#صادق_مبارکی