Forwarded from سید مهدی موسوی
شعری از مجموعهی "به روش سامورایی":
ای ساکِ بستهی سفر از رؤیا
موهای خیسِ شعلهور از رؤیا!
ای اسبِ شاخدارتر از رؤیا
من جز تو هیچچیز نمیدانم
شبها صدای زنگ، برای تو
دنیای هفترنگ برای تو
این «نروژ» قشنگ! برای تو
من کوچههای ابریِ «تهرانم»
عادت کنم به سردیِ شب باید!
دلداریام نده که اگر... شاید...
در قطب، آفتاب نمیآید
هر چار فصل سال، زمستانم!
تو یک فرشتهای تهِ رؤیاهات
من شکّ بینیازتر از اثبات
تو شوق بچّه موقع تعطیلات
من ترسهای توی دبستانم
بغضی نشسته در سرِ من امشب
از لابهلای خندهی تو بر لب
یعنی کدام آدمِ لامذهب
آزار داده است تو را جانم؟!
بگذار رنج و مشکل او باشم
احساس ترس، در دل او باشم
بگذار تا که قاتل او باشم!
من سالهاست داخل زندانم!!
هر عاشقی اگر که مردّد شد
هر قدر که زمین و زمان بد شد
هرگز نبوده است و نخواهد شد
یک لحظه حس کنم که پشیمانم
من آخرین مسافر تو هستم
تنها رفیق شاعر تو هستم!
که تا ابد به خاطر تو هستم
گرچه زیاد زنده نمیمانم...
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
ای ساکِ بستهی سفر از رؤیا
موهای خیسِ شعلهور از رؤیا!
ای اسبِ شاخدارتر از رؤیا
من جز تو هیچچیز نمیدانم
شبها صدای زنگ، برای تو
دنیای هفترنگ برای تو
این «نروژ» قشنگ! برای تو
من کوچههای ابریِ «تهرانم»
عادت کنم به سردیِ شب باید!
دلداریام نده که اگر... شاید...
در قطب، آفتاب نمیآید
هر چار فصل سال، زمستانم!
تو یک فرشتهای تهِ رؤیاهات
من شکّ بینیازتر از اثبات
تو شوق بچّه موقع تعطیلات
من ترسهای توی دبستانم
بغضی نشسته در سرِ من امشب
از لابهلای خندهی تو بر لب
یعنی کدام آدمِ لامذهب
آزار داده است تو را جانم؟!
بگذار رنج و مشکل او باشم
احساس ترس، در دل او باشم
بگذار تا که قاتل او باشم!
من سالهاست داخل زندانم!!
هر عاشقی اگر که مردّد شد
هر قدر که زمین و زمان بد شد
هرگز نبوده است و نخواهد شد
یک لحظه حس کنم که پشیمانم
من آخرین مسافر تو هستم
تنها رفیق شاعر تو هستم!
که تا ابد به خاطر تو هستم
گرچه زیاد زنده نمیمانم...
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
سورهی «شک»
به تلویزیون بنگر، به ریزش برفکها
گذر کن از این ایمان به مرحلهی شکها
به تلویزیون بنگر، به مزرعهی گندم
هجوم کلاغان را، سکوت مترسکها
به تلویزیون بنگر، به خندهی جادوگر
فرو شدنِ سوزن، درون عروسکها!
به تلویزیون بنگر که یکسره میخوانَد
سرودِ نخواندن را به گوش چکاوکها
به تلویزیون بنگر، به قاتل رؤیاهات
اگرچه علیه توست تمامیِ مدرکها
به تلویزیون بنگر، به شیشهی معصومش
به قصّهی مسمومش به خوانش دلقکها
به تلویزیون بنگر به این شبحِ بیمار
فرو شدنِ افکار به کلّهی کودکها
به تلویزیون بنگر: پیامبرِ موعود!
که یکسره روشن بود میان اتاقکها
که یکسره روشن بود، که یکسره روشن بود
تمامیِ دیدن بود در آنورِ عینکها
که یکسره روشن بود، که یکسره روشن بود
درونِ سرِ مردم، میانِ گلِ گندم
کنارِ دلِ غمگین، تمامِ شبِ سنگین
در آنورِ رؤیاها، میان مشمّاها!
میان غزلخوانی، تهِ شبِ عرفانی
در آنطرفِ گوشی، کنار هماغوشی
بلند شو از این خواب...
به خاطر خاموشی!
بچسب به انکارش، بکوب به دیوارش
به شیشهی خوشرنگش، به قاب هماهنگش
بکوب لگدها را، «هرآنچه شود»ها را!
به تلویزیون شک کن، به تلویزیون شک کن
بِکِش به تنش آتش، به یاری فندکها
به مجری بیمزّه، پس از خبرِ «غزّه»
به تسلیت کشدار، به «عید مبارک»ها!
به منظرهی ماتش، بگیر بزن آتش
به جمعِ بله قربان! غلام و کنیزکها!
به تلویزیون شک کن، که داخل آن هستی!!
به فندکِ در دستت، میان شبِ مستی
به صوت، به خط شک کن، به هر کُنِشَت شک کن
به شکّ خودت شک کن...
دوباره فقط شک کن...
که نقش تو این بوده که معترضی دائم
که نقش تو این بوده، مخالفتِ لازم!!
که نقش تو این بوده، جرقّهی در آخر
که نقش تو این بوده، تفکّرِ ناباور
که نقش تو این بوده، مخاطب عصیانگر
تو داخل آن هستی، به تلویزیون بنگر
به تلویزیون بنگر...
مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
به تلویزیون بنگر، به ریزش برفکها
گذر کن از این ایمان به مرحلهی شکها
به تلویزیون بنگر، به مزرعهی گندم
هجوم کلاغان را، سکوت مترسکها
به تلویزیون بنگر، به خندهی جادوگر
فرو شدنِ سوزن، درون عروسکها!
به تلویزیون بنگر که یکسره میخوانَد
سرودِ نخواندن را به گوش چکاوکها
به تلویزیون بنگر، به قاتل رؤیاهات
اگرچه علیه توست تمامیِ مدرکها
به تلویزیون بنگر، به شیشهی معصومش
به قصّهی مسمومش به خوانش دلقکها
به تلویزیون بنگر به این شبحِ بیمار
فرو شدنِ افکار به کلّهی کودکها
به تلویزیون بنگر: پیامبرِ موعود!
که یکسره روشن بود میان اتاقکها
که یکسره روشن بود، که یکسره روشن بود
تمامیِ دیدن بود در آنورِ عینکها
که یکسره روشن بود، که یکسره روشن بود
درونِ سرِ مردم، میانِ گلِ گندم
کنارِ دلِ غمگین، تمامِ شبِ سنگین
در آنورِ رؤیاها، میان مشمّاها!
میان غزلخوانی، تهِ شبِ عرفانی
در آنطرفِ گوشی، کنار هماغوشی
بلند شو از این خواب...
به خاطر خاموشی!
بچسب به انکارش، بکوب به دیوارش
به شیشهی خوشرنگش، به قاب هماهنگش
بکوب لگدها را، «هرآنچه شود»ها را!
به تلویزیون شک کن، به تلویزیون شک کن
بِکِش به تنش آتش، به یاری فندکها
به مجری بیمزّه، پس از خبرِ «غزّه»
به تسلیت کشدار، به «عید مبارک»ها!
به منظرهی ماتش، بگیر بزن آتش
به جمعِ بله قربان! غلام و کنیزکها!
به تلویزیون شک کن، که داخل آن هستی!!
به فندکِ در دستت، میان شبِ مستی
به صوت، به خط شک کن، به هر کُنِشَت شک کن
به شکّ خودت شک کن...
دوباره فقط شک کن...
که نقش تو این بوده که معترضی دائم
که نقش تو این بوده، مخالفتِ لازم!!
که نقش تو این بوده، جرقّهی در آخر
که نقش تو این بوده، تفکّرِ ناباور
که نقش تو این بوده، مخاطب عصیانگر
تو داخل آن هستی، به تلویزیون بنگر
به تلویزیون بنگر...
مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مرسی از اجرای زیبای «ارغوان» عزیز و عزیزانی که این ویدیوی زیبا را ساختهاند 💚❤️
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
۱. مهربانیهای عزیزانم و دکلمهی شعری از من (قسمت اول)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
۲. مهربانیهای عزیزانم و دکلمهی شعری از من (قسمت دوم)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
۳. مهربانیهای عزیزانم و دکلمهی شعری از من (قسمت سوم)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
۴. مهربانیهای عزیزانم و دکلمهی شعری از من (قسمت چهارم)
این عکس تولد امسالم نیست. این عکس مال حداقل ۱۰ سال قبل است. آن روزهایی که خوب نبودند، اما هنوز در ایران بودم و هنوز «بهدنیا آمدن»، لایق جشن گرفتن بود.
در غربت، آدمها جشن نمیگیرند. در غربت آدمها آنقدر تنها هستند که اگر روز تولدشان خیلی خوشحال باشند، میروند یک کافه و یک شیرینی خامهای و قهوه سفارش میدهند و درحالیکه دارند به ایران فکر میکنند، با بغض میخورند.
من امسال خیلی غمگینم. من هنوز عزادار «علی کریمی کلایه» هستم، هنوز عزادار کشتهشدگان یک سال اخیر هستم (مثلا «نیکا» که او هم تولدش امروز بود)، هنوز عزادار قتلعام آبان هستم، هنوز عزادار هواپیمایی هستم که دو بار به آن شلیک شد، هنوز عزادار کشتهشدگان ۸۸ هستم، هنوز عزادار دانشجوهای کوی دانشگاهم که از پنجره به بیرون پرت میشدند... عقبتر نمیروم! که هرچه برویم خون است و عزا و غم بینهایت در سرزمینی که اندیشیدن، بزرگترین جرم است.
من هنوز عزادارم اما میشد این یک روز تولد را جشن گرفت و خندید اگر کنار شما بودم، اگر در ایران بودم، اگر هنوز خانهام در کرج، میعادگاه عاشقان شعر و ادبیات بود.
من در این نروژ لعنتی، ذره ذره ذره در حال نابودیام. ایراد از نروژ نیست. ایراد از من است که آنجا در سرزمین خودم در میان تمام آزارها و فشارها و شکنجهها باز هم خوشبخت بودم و اینجا در خانهای که از یک سمت به جنگل و از سمت دیگر به دریاچه میرسد، خوشبخت نیستم. ایراد از من است، که حتی یک شب نمیتوانم فراموش کنم که در آن زندان لعنتی چه با من کردند و کابوسها رهایم نمیکنند.
امسال مثل تمام سالهای غربت بود، فقط دیگر رأس ساعت ۱۲ شب به وقت تهران، «علی کریمی»ای نبود که زنگ بزند و تبریک بگوید.
اما محبتهای عزیزانم مثل همیشه مرا شرمنده کرده بود. ویدئوهایی که با عشق ساخته شده بود، پستها، استوریها، دایرکتها و... مثل همیشه بودند تا یادآور شوند باید زنده بمانم چون هنوز عدهای عاشقانه دوستم دارند. همان آدمهایی که هنوز بهخاطرشان مینویسم و منتشر میکنم و ادامه میدهم این روزهای یکسره غمگین را.
این روزها در حال تمرین سکوت و مدارا هستم. ۱۵ سال پیش مدتی زده بودم توی خط عرفان و به همهی بدیها و تلخیها لبخند میزدم. الان نه اهل عرفانم و نه اهل لبخند و نه حتی پوزخند. الان با چهرهای بیحالت فقط نگاه میکنم و رد میشوم؛ نگاهی که از همهی اجسام رد میشود و بیهیچ قضاوت و احساسی فقط «وجود دارد». اینها همه حاصل «ناامیدی» مطلق است؛ ناامیدیای که پشتش آرامش است و دوری از جنگها و تلاشهای بیهوده. ناامیدیای که وقتی دو نفر دارند بر سر شکل آیندهی حکومت به هم فحش میدهند، زل میزند به حرکت کلاغی در دوردست یا غرق میشود در یک صدای نامفهوم موسیقی از دور. در حال سکوت و مدارا هستم و آشتی با جهان. آشتیای از سر بدبینی مفرط، از سر عجز، از سر دانش، از سر ناتوانی...
ممنونم برای تمام تبریکها، ممنونم برای همهی هدیهها، ممنونم برای بودنتان، ممنونم که اینقدر خوبید که آدم جرئت نمیکند دلش بخواهد بمیرد، ممنونم که اینقدر عزیزید که آدم دلش میخواهد وسط این گریهها بغلتان کند و ببوسدتان و بگوید گور پدر آنهایی که دوستم ندارند.
اینجا نروژ است، اینجا شهر خیلی خیلی کوچک لیلهامر است، من مهدی موسوی هستم و دلم برای تکتکتان دیوانهوار تنگ شده است. منتظرم بمانید...
مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
در غربت، آدمها جشن نمیگیرند. در غربت آدمها آنقدر تنها هستند که اگر روز تولدشان خیلی خوشحال باشند، میروند یک کافه و یک شیرینی خامهای و قهوه سفارش میدهند و درحالیکه دارند به ایران فکر میکنند، با بغض میخورند.
من امسال خیلی غمگینم. من هنوز عزادار «علی کریمی کلایه» هستم، هنوز عزادار کشتهشدگان یک سال اخیر هستم (مثلا «نیکا» که او هم تولدش امروز بود)، هنوز عزادار قتلعام آبان هستم، هنوز عزادار هواپیمایی هستم که دو بار به آن شلیک شد، هنوز عزادار کشتهشدگان ۸۸ هستم، هنوز عزادار دانشجوهای کوی دانشگاهم که از پنجره به بیرون پرت میشدند... عقبتر نمیروم! که هرچه برویم خون است و عزا و غم بینهایت در سرزمینی که اندیشیدن، بزرگترین جرم است.
من هنوز عزادارم اما میشد این یک روز تولد را جشن گرفت و خندید اگر کنار شما بودم، اگر در ایران بودم، اگر هنوز خانهام در کرج، میعادگاه عاشقان شعر و ادبیات بود.
من در این نروژ لعنتی، ذره ذره ذره در حال نابودیام. ایراد از نروژ نیست. ایراد از من است که آنجا در سرزمین خودم در میان تمام آزارها و فشارها و شکنجهها باز هم خوشبخت بودم و اینجا در خانهای که از یک سمت به جنگل و از سمت دیگر به دریاچه میرسد، خوشبخت نیستم. ایراد از من است، که حتی یک شب نمیتوانم فراموش کنم که در آن زندان لعنتی چه با من کردند و کابوسها رهایم نمیکنند.
امسال مثل تمام سالهای غربت بود، فقط دیگر رأس ساعت ۱۲ شب به وقت تهران، «علی کریمی»ای نبود که زنگ بزند و تبریک بگوید.
اما محبتهای عزیزانم مثل همیشه مرا شرمنده کرده بود. ویدئوهایی که با عشق ساخته شده بود، پستها، استوریها، دایرکتها و... مثل همیشه بودند تا یادآور شوند باید زنده بمانم چون هنوز عدهای عاشقانه دوستم دارند. همان آدمهایی که هنوز بهخاطرشان مینویسم و منتشر میکنم و ادامه میدهم این روزهای یکسره غمگین را.
این روزها در حال تمرین سکوت و مدارا هستم. ۱۵ سال پیش مدتی زده بودم توی خط عرفان و به همهی بدیها و تلخیها لبخند میزدم. الان نه اهل عرفانم و نه اهل لبخند و نه حتی پوزخند. الان با چهرهای بیحالت فقط نگاه میکنم و رد میشوم؛ نگاهی که از همهی اجسام رد میشود و بیهیچ قضاوت و احساسی فقط «وجود دارد». اینها همه حاصل «ناامیدی» مطلق است؛ ناامیدیای که پشتش آرامش است و دوری از جنگها و تلاشهای بیهوده. ناامیدیای که وقتی دو نفر دارند بر سر شکل آیندهی حکومت به هم فحش میدهند، زل میزند به حرکت کلاغی در دوردست یا غرق میشود در یک صدای نامفهوم موسیقی از دور. در حال سکوت و مدارا هستم و آشتی با جهان. آشتیای از سر بدبینی مفرط، از سر عجز، از سر دانش، از سر ناتوانی...
ممنونم برای تمام تبریکها، ممنونم برای همهی هدیهها، ممنونم برای بودنتان، ممنونم که اینقدر خوبید که آدم جرئت نمیکند دلش بخواهد بمیرد، ممنونم که اینقدر عزیزید که آدم دلش میخواهد وسط این گریهها بغلتان کند و ببوسدتان و بگوید گور پدر آنهایی که دوستم ندارند.
اینجا نروژ است، اینجا شهر خیلی خیلی کوچک لیلهامر است، من مهدی موسوی هستم و دلم برای تکتکتان دیوانهوار تنگ شده است. منتظرم بمانید...
مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
Forwarded from سایه ها
هنر و ادبیات، همواره رهاییبخش زندگی بشر بوده و حتی در سیاهترین دوران استبداد، انسان با پناه بردن به هنر، خود را از فروپاشی رهانیده است. در جهان معاصر نیز چه در جایی که مدرنیته، انسان معاصر را به زیر چرخ زندگی ماشینی کشانده و چه در جایی که هنوز در سیاهی سنتها گرفتار است، ادبیات و هنر آغوش رهاییبخشش را به روی او گشوده و یادآوری میکند که «اینجا چراغی روشن است».
«قرار ساعت پنج»، قرار جمعی بخشی از همین آدمها، زیر چراغ ادبیات و به بهانهی تولد مردی از جنس ادبیات است.
برخی از آثار، پیشتر منتشر شدهاند که به درخواست نویسندگانشان مجدداً منتشر میگردند و برخی دیگر آثاری منتشرنشده هستند.
در بررسی، ویرایش و انتشار آثار، معیارها و سختگیریهای رایج ویرایشی لحاظ نشده تا هرکس با هر بضاعت ادبی، فرصت حضور داشته باشد.
این مجموعه پیش از دهم مهر ماه ۱۴۰۱ گردآوری شد اما به دلیل اتفاقات تلخ آن روزها و به منظور همدردی با مردم شریف ایران، انتشار عمومی آن توسط #نشر سایهها تا به امروز به تعویق افتاد.
برای دانلود این مجموعه، روی لینک زیر کلیک کنید:
http://sayeha.org/ap4106
▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
☑️ خانه ادبیات معاصر
@saaayehaaa
«قرار ساعت پنج»، قرار جمعی بخشی از همین آدمها، زیر چراغ ادبیات و به بهانهی تولد مردی از جنس ادبیات است.
برخی از آثار، پیشتر منتشر شدهاند که به درخواست نویسندگانشان مجدداً منتشر میگردند و برخی دیگر آثاری منتشرنشده هستند.
در بررسی، ویرایش و انتشار آثار، معیارها و سختگیریهای رایج ویرایشی لحاظ نشده تا هرکس با هر بضاعت ادبی، فرصت حضور داشته باشد.
این مجموعه پیش از دهم مهر ماه ۱۴۰۱ گردآوری شد اما به دلیل اتفاقات تلخ آن روزها و به منظور همدردی با مردم شریف ایران، انتشار عمومی آن توسط #نشر سایهها تا به امروز به تعویق افتاد.
برای دانلود این مجموعه، روی لینک زیر کلیک کنید:
http://sayeha.org/ap4106
▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
☑️ خانه ادبیات معاصر
@saaayehaaa
Forwarded from سید مهدی موسوی
از گریههای مستیام در شبنشینیها
از کشتن صدبارهی «مهسا امینی»ها
از خطکش ناظم برای لاک هر ناخن
از شعر خواندن در میان زنگ دینیها!
از خودکشی کارگرهایی که بیکارند!
افتادن بازارها در دست چینیها
مسئول قسمت کردن باتوم یا ساندیس
از کشتن رؤیای ما کارآفرینیها!!
تیری به قلب نوجوان پانزدهساله
آتش زدن در خوابِ مجروحِ اِوینیها...
■
یک روز برمیگردم از تبعید تا خانه
که خستهام دیگر از این بیسرزمینیها
آن روز خشمم انتقامی سخت خواهد شد
که زنده هستم برخلاف پیشبینیها
آن روز میچینم برای شام آزادی
سرهایتان را یکبهیک بر روی سینیها
مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
از کشتن صدبارهی «مهسا امینی»ها
از خطکش ناظم برای لاک هر ناخن
از شعر خواندن در میان زنگ دینیها!
از خودکشی کارگرهایی که بیکارند!
افتادن بازارها در دست چینیها
مسئول قسمت کردن باتوم یا ساندیس
از کشتن رؤیای ما کارآفرینیها!!
تیری به قلب نوجوان پانزدهساله
آتش زدن در خوابِ مجروحِ اِوینیها...
■
یک روز برمیگردم از تبعید تا خانه
که خستهام دیگر از این بیسرزمینیها
آن روز خشمم انتقامی سخت خواهد شد
که زنده هستم برخلاف پیشبینیها
آن روز میچینم برای شام آزادی
سرهایتان را یکبهیک بر روی سینیها
مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
Forwarded from سید مهدی موسوی
هرچه میکُشند، یک نفر ادامه دارد و...
یک پرنده که بدون پر ادامه دارد و...
مادران انتظار و مادران داغدار
گریههای ما که پشت در ادامه دارد و...
شب همیشه صبح میشود، ولی چه فایده؟!
تا همیشه ابتذال شر ادامه دارد و...
روزنامهای نوشت: نسلتان شکست خورد!
خشم ما در آخر خبر ادامه دارد و...
عاشقانه نیست این غزل که نوحهخوانی است
نوحهای که عاشقانهتر ادامه دارد و...
خستهایم و هرچه میرویمتر نمیرسیم!
خستهایم و شوق این سفر ادامه دارد و...
ریشه کردهایم و «ما دوباره سبز میشویم»
گرچه نارفیقی تبر ادامه دارد و...
هرچه که شب است، رفتنیست! مینویسم و
این ترانه تا خود سحر ادامه دارد و...
میکشندمان و یکبهیک تمام میشویم
میکشندمان ولی هنر ادامه دارد و...
مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
یک پرنده که بدون پر ادامه دارد و...
مادران انتظار و مادران داغدار
گریههای ما که پشت در ادامه دارد و...
شب همیشه صبح میشود، ولی چه فایده؟!
تا همیشه ابتذال شر ادامه دارد و...
روزنامهای نوشت: نسلتان شکست خورد!
خشم ما در آخر خبر ادامه دارد و...
عاشقانه نیست این غزل که نوحهخوانی است
نوحهای که عاشقانهتر ادامه دارد و...
خستهایم و هرچه میرویمتر نمیرسیم!
خستهایم و شوق این سفر ادامه دارد و...
ریشه کردهایم و «ما دوباره سبز میشویم»
گرچه نارفیقی تبر ادامه دارد و...
هرچه که شب است، رفتنیست! مینویسم و
این ترانه تا خود سحر ادامه دارد و...
میکشندمان و یکبهیک تمام میشویم
میکشندمان ولی هنر ادامه دارد و...
مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
خودش توی بنده به زنجیرِ شب
دلش پیش پروانه تو پیلهها
یه طوفان، گرفتار حبس و قفس
ولی باد رد میشه از میلهها
نگهبان، شکنجهگر و بازجو
جلوی صبوریش سردرگمه
تنش زخمیه، درد داره ولی
فقط فکر رنج و غم مردمه
«دلی سربلند و سری سربهزیر»
شاید که شبیه گل نرگسه
میدونه که خورشید میتابه باز
یه روزی شب تیره سر میرسه
یه روزی که آزادیِ سروِ سبز
تو تقویم و تاریخ، هرروزه شه
یه روزی که زندون و زندونیاش
یه عکس قدیمی توی موزه شه
یه کابوسه توو خواب و بیداریاش
یه بغضه که پیچیده توی صداش
پرنده اگه تو قفس هم بره
دلش تنگ میشه واسه جوجههاش
اگه بچههاشو نبینه یه روز
یه مادر میتونه که دیوونه شه
ولی اون صبوره، صبوره، صبور
تا اون روز که خونهمون خونه شه
«دلی سربلند و سری سربهزیر»
شاید که شبیه گل نرگسه
میدونه که خورشید میتابه باز
یه روزی شب تیره سر میرسه
یه روزی که آزادی سرو سبز
تو تقویم و تاریخ، هرروزه شه
یه روزی که زندون و زندونیاش
یه عکس قدیمی توی موزه شه
مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
دلش پیش پروانه تو پیلهها
یه طوفان، گرفتار حبس و قفس
ولی باد رد میشه از میلهها
نگهبان، شکنجهگر و بازجو
جلوی صبوریش سردرگمه
تنش زخمیه، درد داره ولی
فقط فکر رنج و غم مردمه
«دلی سربلند و سری سربهزیر»
شاید که شبیه گل نرگسه
میدونه که خورشید میتابه باز
یه روزی شب تیره سر میرسه
یه روزی که آزادیِ سروِ سبز
تو تقویم و تاریخ، هرروزه شه
یه روزی که زندون و زندونیاش
یه عکس قدیمی توی موزه شه
یه کابوسه توو خواب و بیداریاش
یه بغضه که پیچیده توی صداش
پرنده اگه تو قفس هم بره
دلش تنگ میشه واسه جوجههاش
اگه بچههاشو نبینه یه روز
یه مادر میتونه که دیوونه شه
ولی اون صبوره، صبوره، صبور
تا اون روز که خونهمون خونه شه
«دلی سربلند و سری سربهزیر»
شاید که شبیه گل نرگسه
میدونه که خورشید میتابه باز
یه روزی شب تیره سر میرسه
یه روزی که آزادی سرو سبز
تو تقویم و تاریخ، هرروزه شه
یه روزی که زندون و زندونیاش
یه عکس قدیمی توی موزه شه
مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
اگر نتوانستهاید برنامه را بهطور زنده ببینید
تکرار برنامهی این هفتهی «بامداد» را
در اینجا در یوتیوب ببینید
تنها برنامهی زندهی ادبی در تلویزیونهای فارسی:
https://youtu.be/T9mwIDTW4oY?si=2uMVCH9mxMEEJqM1
تکرار برنامهی این هفتهی «بامداد» را
در اینجا در یوتیوب ببینید
تنها برنامهی زندهی ادبی در تلویزیونهای فارسی:
https://youtu.be/T9mwIDTW4oY?si=2uMVCH9mxMEEJqM1
YouTube
برنامه ادبی بامداد ویژه پروین اعتصامی با اجرای سید مهدی موسوی ۱۴ مهر ۱۴۰۲ Mehdi Moosavi
@MehdiMousavi
برنامه بامداد، برنامهای مخصوص شعر و موسیقی
هر جمعه عصر از شبکه ماهوارهای چنل وان
با اجرای سید مهدی موسوی
برای شعرخوانی در زمان اجرای برنامه تماس بگیرید
یا دکلمههایتان را به واتساپ مجله ادبی بامداد بفرستید.
Mehdi Moosavi
برنامه بامداد، برنامهای مخصوص شعر و موسیقی
هر جمعه عصر از شبکه ماهوارهای چنل وان
با اجرای سید مهدی موسوی
برای شعرخوانی در زمان اجرای برنامه تماس بگیرید
یا دکلمههایتان را به واتساپ مجله ادبی بامداد بفرستید.
Mehdi Moosavi
Forwarded from سید مهدی موسوی
ابرم! که توی هر نفسی گریه میکنم
شمعم! که روی کیک کسی گریه میکنم
موزیک، از بلندتر از هر بلندتر
زخمی به روی صورتم از پوزخندتر!
پیکی که به سلامتیِ مست میزنند
جمعیّتی که توی سرم دست میزنند
زهر است یا شراب؟! که محوِ پیالهام
این کیک مال کیست و من چندسالهام؟!
.
از حرکت خودم به عقب فکر میکنم
با چشمهای بسته به شب فکر میکنم
از آرزوی فوت شده بعد مکثها
لبخند زورکیم به باران عکسها
این کادوی کی است؟ که تویش سر من است!
یا این یکی: جنازه و خاکستر من است!
قلبم روبان زده وسطِ کادویی رها!
انگشتهای له شدهام توی جعبهها!
با خنده روی روح و رگم تیغ میکشند
شبگریههام توی سرم جیغ میکشند
دیوانگی نشسته دقیقاً به جای من
چاقو نشسته در وسطِ دستهای من
گیجم که ترسهای خودم را چه میکنم
من پشت کیک و شمع در اینجا چه میکنم؟!
.
تنهاییام شبیه کسی نیست جز خودم
افتاده توی «شام غریبان» تولّدم
در من کسی رها شده از شاخه مثل برگ
جشنیست به مناسبتِ سالگردِ مرگ!
دردیست در سرم، وسط شعر، در تنم
با قرصهای مسخرهام حرف میزنم
تنهام مثل گریهی در دُور افتخار
تنهام مثلِ در وسط میوهها خیار!
تنهام مثل کارگری بعد اعتراض!
تنهام مثل گونهی در حال انقراض
تنهام مثل عکس پدر توی کیف پول
مانند اعتقاد به یک دینِ بی رسول
تنهام مثل باد... رها از هرآنچه هست
تنهام مثل گریهی فرمانده از شکست
در من جویده میشود از درد، ناخنم
به شمعهای خستگیام فوت میکنم
از روزهای اینهمه بد تا به کودکی
خاموش میشوند دقیقاً یکی یکی
پرتاب میشوم وسطِ زندگیِ گند
از گریهام تمام جهان دست میزنند!
مبهوتم و تمام سرم، بوقِ ممتد است
جشن تولّد است ولی حال من بد است
من درکی از سیاه، میانِ سپیدیام
من پوچیام! عصارهای از ناامیدیام
من درکی از حقیقتِ جبرم در انتخاب
دیدم که روز خوب، دروغیست در کتاب!
ابری که در میان عطش گریه میکند
شمعی که روی نعش خودش گریه میکند
بالا میآورم وسطِ جشن، روی میز
چیزی عوض نمیشود امسال... هیچ چیز...
.
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
شمعم! که روی کیک کسی گریه میکنم
موزیک، از بلندتر از هر بلندتر
زخمی به روی صورتم از پوزخندتر!
پیکی که به سلامتیِ مست میزنند
جمعیّتی که توی سرم دست میزنند
زهر است یا شراب؟! که محوِ پیالهام
این کیک مال کیست و من چندسالهام؟!
.
از حرکت خودم به عقب فکر میکنم
با چشمهای بسته به شب فکر میکنم
از آرزوی فوت شده بعد مکثها
لبخند زورکیم به باران عکسها
این کادوی کی است؟ که تویش سر من است!
یا این یکی: جنازه و خاکستر من است!
قلبم روبان زده وسطِ کادویی رها!
انگشتهای له شدهام توی جعبهها!
با خنده روی روح و رگم تیغ میکشند
شبگریههام توی سرم جیغ میکشند
دیوانگی نشسته دقیقاً به جای من
چاقو نشسته در وسطِ دستهای من
گیجم که ترسهای خودم را چه میکنم
من پشت کیک و شمع در اینجا چه میکنم؟!
.
تنهاییام شبیه کسی نیست جز خودم
افتاده توی «شام غریبان» تولّدم
در من کسی رها شده از شاخه مثل برگ
جشنیست به مناسبتِ سالگردِ مرگ!
دردیست در سرم، وسط شعر، در تنم
با قرصهای مسخرهام حرف میزنم
تنهام مثل گریهی در دُور افتخار
تنهام مثلِ در وسط میوهها خیار!
تنهام مثل کارگری بعد اعتراض!
تنهام مثل گونهی در حال انقراض
تنهام مثل عکس پدر توی کیف پول
مانند اعتقاد به یک دینِ بی رسول
تنهام مثل باد... رها از هرآنچه هست
تنهام مثل گریهی فرمانده از شکست
در من جویده میشود از درد، ناخنم
به شمعهای خستگیام فوت میکنم
از روزهای اینهمه بد تا به کودکی
خاموش میشوند دقیقاً یکی یکی
پرتاب میشوم وسطِ زندگیِ گند
از گریهام تمام جهان دست میزنند!
مبهوتم و تمام سرم، بوقِ ممتد است
جشن تولّد است ولی حال من بد است
من درکی از سیاه، میانِ سپیدیام
من پوچیام! عصارهای از ناامیدیام
من درکی از حقیقتِ جبرم در انتخاب
دیدم که روز خوب، دروغیست در کتاب!
ابری که در میان عطش گریه میکند
شمعی که روی نعش خودش گریه میکند
بالا میآورم وسطِ جشن، روی میز
چیزی عوض نمیشود امسال... هیچ چیز...
.
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
امروز رأس ساعت ۱۸:۳۰ به وقت تهران
در کانال وان
با برنامهی زندهی «بامداد»
شعر و موسیقی و ترانه
با واتساپ برنامه تماس بگیرید و شعر بخوانید:
+4740572356
اگر به ماهواره و «کانال وان» دسترسی ندارید
میتوانید برنامه را زنده از اینجا ببینید:
https://ch1.cc/live-tv/
در کانال وان
با برنامهی زندهی «بامداد»
شعر و موسیقی و ترانه
با واتساپ برنامه تماس بگیرید و شعر بخوانید:
+4740572356
اگر به ماهواره و «کانال وان» دسترسی ندارید
میتوانید برنامه را زنده از اینجا ببینید:
https://ch1.cc/live-tv/
شعر و موسیقی
هر جمعه در برنامهی زندهی «بامداد»
تکرار برنامهی این هفته را میتوانید
در اینجا ببینید:
https://youtu.be/n2c-8ECXDEM
مهدی موسوی
هر جمعه در برنامهی زندهی «بامداد»
تکرار برنامهی این هفته را میتوانید
در اینجا ببینید:
https://youtu.be/n2c-8ECXDEM
مهدی موسوی
وصل است زندگیم به عصیان، مانند بند ناف به شیطان
راهی بهجز سقوط ندارم: از قلههای قاف به شیطان!
در رنگها همیشه سیاهم، من اوج لحظههای گناهم
گیسو بریدهام که بخواهم! موی مرا بباف به شیطان
در من جهنمیست نمادین، شوق پریدن است به پایین
ایمان یک فرشتهی غمگین در حال انحراف به شیطان
یادآور غریزه و خونم، من قصهگوی نسل جنونم
چسبیده ارتداد به کونم! مانند حرف «کاف» به شیطان!!
من لحظهی زوال شکوهم، شوق قمار بر سر روحم
مجبور میشوم که ببازم هر شب در این مصاف به شیطان
هر کار را اگر که نکردم، باید که دُور یار بگردم
هر بار تا بیاورم ایمان در آخرین طواف به شیطان
شیطانی است هرچه قشنگ است، وصل است طبقِ متنِ احادیث
یک روز موی جعد به شیطان، یک روز موی صاف به شیطان
پیچیده است هرچه که دنیاست، پیچیده است و میرسد آخر
آغاز این کلاف به شیطان، پایان این کلاف به شیطان
این شعر در سکوت و صدا بود، مثل غمِ پرنده رها بود
این شعر، گریههای خدا بود، در حال اعتراف به شیطان!
مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
راهی بهجز سقوط ندارم: از قلههای قاف به شیطان!
در رنگها همیشه سیاهم، من اوج لحظههای گناهم
گیسو بریدهام که بخواهم! موی مرا بباف به شیطان
در من جهنمیست نمادین، شوق پریدن است به پایین
ایمان یک فرشتهی غمگین در حال انحراف به شیطان
یادآور غریزه و خونم، من قصهگوی نسل جنونم
چسبیده ارتداد به کونم! مانند حرف «کاف» به شیطان!!
من لحظهی زوال شکوهم، شوق قمار بر سر روحم
مجبور میشوم که ببازم هر شب در این مصاف به شیطان
هر کار را اگر که نکردم، باید که دُور یار بگردم
هر بار تا بیاورم ایمان در آخرین طواف به شیطان
شیطانی است هرچه قشنگ است، وصل است طبقِ متنِ احادیث
یک روز موی جعد به شیطان، یک روز موی صاف به شیطان
پیچیده است هرچه که دنیاست، پیچیده است و میرسد آخر
آغاز این کلاف به شیطان، پایان این کلاف به شیطان
این شعر در سکوت و صدا بود، مثل غمِ پرنده رها بود
این شعر، گریههای خدا بود، در حال اعتراف به شیطان!
مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
Forwarded from سید مهدی موسوی
راه چارهاش مرگ است، کشوری که طاعونیست
معجزه نخواهد شد، روزگارِ جادو نیست
هر تلاش بیثمر است... قسمتی که سختتر است
این امیدِ لعنتیِ تودههای افیونیست
عشق و شوق و خنده حرام! در هوا پرنده حرام!
حقّ زندگی داریم، چون شکنجه قانونیست!
شوقِ قدرتِ برتر! انتخاب یک رهبر!
تا همیشه بر سرمان سایهی همایونیست!!
خاورِمیانه منم، احمقِ زمانه منم
چون که فکر میکردم قابل دگرگونیست
پِیکپِیکْ سم خورده! در سَرَم کسی مرده
این سکوتِ افسرده، یک نمودِ بیرونیست
گریهای دوباره شده، از وسط دو پاره شده
نصف کشورم خونیست، نصف کشورم خونیست
انفجار میخواهد تا که ناپدید شود
کشوری که شاعرِ آن، یک جنازه در گونیست!
مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
معجزه نخواهد شد، روزگارِ جادو نیست
هر تلاش بیثمر است... قسمتی که سختتر است
این امیدِ لعنتیِ تودههای افیونیست
عشق و شوق و خنده حرام! در هوا پرنده حرام!
حقّ زندگی داریم، چون شکنجه قانونیست!
شوقِ قدرتِ برتر! انتخاب یک رهبر!
تا همیشه بر سرمان سایهی همایونیست!!
خاورِمیانه منم، احمقِ زمانه منم
چون که فکر میکردم قابل دگرگونیست
پِیکپِیکْ سم خورده! در سَرَم کسی مرده
این سکوتِ افسرده، یک نمودِ بیرونیست
گریهای دوباره شده، از وسط دو پاره شده
نصف کشورم خونیست، نصف کشورم خونیست
انفجار میخواهد تا که ناپدید شود
کشوری که شاعرِ آن، یک جنازه در گونیست!
مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
Forwarded from سید مهدی موسوی
نگاه میکنم از غم به غم که بیشتر است
به خیسی چمدانی که عازم سفر است
من از نگاه کلاغی که رفت فهمیدم
که سرنوشت درختان باغمان تبر است
به کودکانهترین خوابهای توی تنت
به عشقبازی من با ادامهی بدنت
به هر رگی که زدی و زدم به حسّ جنون
به بچّهای که توام! در میان جاری خون
به آخرین فریادی که توی حنجره است
صدای پای تگرگی که پشت پنجره است
به خواب رفتن تو روی تخت یکنفره
به خوردنِ دمپایی بر آخرین حشره
به «هرگز»ت که سؤالی شد و نوشت: «کدام؟»
به دستهای تو در آخرین تشنّجهام
به گریه کردن یک مرد، آنورِ گوشی
به شعر خواندنِ تا صبح، بی هماغوشی!
به بوسههای تو در خواب احتمالی من
به فیلمهای ندیده، به مبل خالی من
به لذّت رؤیایت که بر تنِ کفیام...
به خستگی تو از حرفهای فلسفیام
به گریه در وسطِ شعرهایی از «سعدی»
به چای خوردن تو پیش آدم بعدی
قسم به اینهمه که در سَرم مُدام شده
قسم به من! به همین شاعر تمام شده
قسم به این شب و این شعرهای خطخطیام
دوباره برمیگردم به شهر لعنتیام
به بحث علمی بیمزّهام درِ گوشت
دوباره برمیگردم به امنِ آغوشت
به آخرین رؤیامان، به قبل کابوسِ...
دوباره برمیگردم، به آخرین بوسه!
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
به خیسی چمدانی که عازم سفر است
من از نگاه کلاغی که رفت فهمیدم
که سرنوشت درختان باغمان تبر است
به کودکانهترین خوابهای توی تنت
به عشقبازی من با ادامهی بدنت
به هر رگی که زدی و زدم به حسّ جنون
به بچّهای که توام! در میان جاری خون
به آخرین فریادی که توی حنجره است
صدای پای تگرگی که پشت پنجره است
به خواب رفتن تو روی تخت یکنفره
به خوردنِ دمپایی بر آخرین حشره
به «هرگز»ت که سؤالی شد و نوشت: «کدام؟»
به دستهای تو در آخرین تشنّجهام
به گریه کردن یک مرد، آنورِ گوشی
به شعر خواندنِ تا صبح، بی هماغوشی!
به بوسههای تو در خواب احتمالی من
به فیلمهای ندیده، به مبل خالی من
به لذّت رؤیایت که بر تنِ کفیام...
به خستگی تو از حرفهای فلسفیام
به گریه در وسطِ شعرهایی از «سعدی»
به چای خوردن تو پیش آدم بعدی
قسم به اینهمه که در سَرم مُدام شده
قسم به من! به همین شاعر تمام شده
قسم به این شب و این شعرهای خطخطیام
دوباره برمیگردم به شهر لعنتیام
به بحث علمی بیمزّهام درِ گوشت
دوباره برمیگردم به امنِ آغوشت
به آخرین رؤیامان، به قبل کابوسِ...
دوباره برمیگردم، به آخرین بوسه!
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2