Telegram Web Link
یک روز می‌رسد که بریزیم توی شهر
با بوسه‌های داغ به هر چشم خیس که...
شهر از صدای خنده‌ی دیوانه پُر شود
چاقو شویم در شکم هر پلیس که...

دیوانه‌ایم در وسط شعر و داستان
دیوانه‌ایم داخل هر فیلم... توی عکس
دیوانه‌ایم بعد هر آهنگ لعنتی
و گریه می‌کنیم دوتایی بدون مکث

در انتظار لحظه‌ی تِرکیدنیم ما!
دیوانه‌ایم... مثل دو تا بمب ساعتی
ستّارخان، بهارستان یا ولیّ‌عصر
آزادی، انقلاب، ونک یا شریعتی!

بی‌حرکتیم... زل زده در چشم‌های هم
تا بوسه‌ای که حالتمان را عوض کند
دیوانه‌ایم... عاشق هر کس که عاشق است!
شاید که عشق، شکل جهان را عوض کند

مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
پایان خوب قصه

خواننده و آهنگساز: حامد مقدم
ترانه‌سرایان: مهدی موسوی و فاطمه اختصاری
تنظیم: پارسا رها
@seyedmehdimoosavi2
یه توپ با تردید می‌چرخه
توو یه زمین سبز، اون دورا
یه حسّ خوب مشترک شاید
بین من و زندون و مأمورا

هر شب بدون شام می‌خوابی
امشب ولی بی‌شام بیداری
با اسم ایران اون‌ور دنیا
رؤیای سبز تازه‌ای داری

بابا نشسته اون طرف، ساکت
مامان توو فکر گریه‌ای تازه
شاید بهار ما بیاد از راه
امشب با یه گل توی دروازه

شب لونه کرده توو دل و چشما
هر جا می‌ری انگار زندونه
شاید یه شوت محکم و جوندار
این شهر غمگینو بخندونه

واسه یه گل از شوق می‌میریم
شاید تموم شه این زمستونا
شاید برای بردن ایران
مردم بریزن توو خیابونا

بازی تموم می‌شه ولی مامان
مثل همیشه بالشش خیسه
دیگه کسی نیس توی این خونه
شب‌ها بلند شه شعر بنویسه

بازی تموم می‌شه ولی بابا
بیداره تا فردا کنار تخت
رؤیای ما جام‌جهانی بود
توو یه جهانِ واقعا خوشبخت!

سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
به دیدنم که می‌آیی
هندوانه بیاور
با پوستی سبز و تویی سفید
قرمزی‌اش
خون داغ که در توالت بازداشتگاه پایین می‌رود
پرچم من
شعری‌ست
که پشت بسته‌ی سیگاری نوشته‌ام

به دیدنم که می‌آیی
کمپوت سیب بیاور
که تبعیدمان کنند از بهشتی که
به هیچ آدمی سجده نخواهم کرد
که بگویی: سیب!
در عکس عروسی مردی
که خودش در زندان است و روحش در زندان و دلش پیش تو
که بگویی سیب در عکسی سوخته
که با تخت‌جمشید آتش زدند

به دیدنم که می‌آیی
بچه‌ها را بیاور
که یادشان نرود چرا تلویزیون نداریم
و دستبندشان را
از هیچ امامزاده‌ای نخریده‌ایم
که بابا نه رفته بود نان بیاورد و نه آب!
که دیگر هیچ‌وقت نیامد!
که هیچ مردی با داس و اسب نمی‌آید
و آنکه مادر
در سجده صدایش می‌زند
تنها
اسم میدانی‌ست در تهران

به دیدنم که می‌آیی
خودت را بیاور
که نگهبان‌ها ببینند
زیبایی از آزادی بزرگ‌تر است
و دیوانگی
نام مشترک همه‌ی ماست
که دندان‌های شکسته‌ام را نشانت دهم
و بگویی: سیب!
برای لبخندی
که با اشک، هاشور خواهد خورد

به دیدنم که می‌آیی
چمدانی بیاور
شاید این‌بار جای من
لباس‌هایم را تحویلت دادند...

سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
.
سه کارگر وسط شعر راه افتادند
یکیش رو به خیابان نگاه کرد و گریست
یکیش گفت به پیکان خسته‌اش که بایست!
یکیش اسم کسی را یواش برد که نیست

سه کارگر وسط شعر راه افتادند
یکیش عکسی شد توی دست‌های سیاه
یکیش با چمدانی قدم گذاشت به راه
یکیش فکر زنش بود توی زایشگاه

سه کارگر وسط شعر راه افتادند
یکیش زل زده شد توی چشم‌های پلیس
یکیش قایم شد توی دستمالی خیس
یکیش زن را برداشت رفت پیش رئیس!

سه کارگر وسط شعر راه افتادند
یکیش مست شد از حسرتِ کمی شادی
یکیش رفت فرو در غمی خدادادی
یکیش مشت گره کرده شد در آزادی

سه کارگر وسط شعر راه افتادند
یکیش رفت به دنیای آرزو و کتاب
یکیش رفت در آغوش دختری در خواب
یکیش رفت خیابان در انتظار جواب

سه کارگر وسط شعر راه افتادند
یکیش را سر میدان اوّلی کشتند
یکیش را سر میدان دوّمی کشتند
یکیش را سر میدان سوّمی کشتند

سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
از درد پاره می‌شوم و شادم
غدّه‌ست در میان سرم یا تو؟!
از کیست این جنونِ بلاتکلیف؟
از توست خونِ در جگرم یا تو؟!
در آینه نگاه بکن محکم!
من به خودت شبیه‌ترم یا تو؟!

آغوش شو، صدام بکن از من
امشب به من دروغ بگو لطفاً

یا آتشم بزن به شبِ دیدار
یا نامه‌های شعله‌وری بفرست
من مثل بچّه‌ها نگران هستم
از روزهای خود خبری بفرست
من طاقتم کم است و دلم کوچک
پیغام عاشقانه‌تری بفرست

بگذار عکسِ در کمدم باشی!
یا در خیال، مال خودم باشی

در حسرتِ تماسِ تو یک عمر است
که پای گوشیِ تلفن هستم
«یک شب بخواب در بغلم» بودم
«این خواب را تمام نکن» هستم
درد مرا «دکارت» نمی‌فهمد
من «فکر می‌کنم» به تو، چون «هستم»!!

تنها رفیق شاعر تو هستم!
هستم! ولی به خاطر «تو» هستم

قبل از تو من شبیه خودم بودم
حسّی عجیب توی نگاهم بود
صدها ستاره در شب من بودند
امّید در نهایتِ راهم بود
تو آمدی به زندگی‌ام، دیدم
که هیچ‌وقت شاد نخواهم بود

بعد از تو درد دارم و آشوبم
کلّ جهان بد است ولی خوبم!!

خوبم شبیه چلچله بر تخمش
یا بچّه در کنار عروسک‌هاش
خوبم شبیه یک زن افسرده
که ناگهان تمام شود شک‌هاش
خوبم شبیه مَرد پس از مُردن!
خوابیده با جنازه‌ی کودک‌هاش

شادم! که روحِ غرقِ غمی دارم
دیوانگی محترمی دارم

دورم برای آنکه نسوزانم
دیوانه‌وار شعله‌ورم از عشق
خون است در میان دلم از غم
دردی‌ست در میان سرم از عشق
از عشق می‌نویسم و می‌دانم
این روزها خراب‌ترم از عشق

قفلم! ولی کلید نمی‌خواهم
غمگینم و امید نمی‌خواهم

این شعر، نامه‌ای‌ست پُر از گریه
که هیچ‌وقت پُست نخواهد شد
عهدی‌ست بین ما که جنون بوده
حتی به مرگ، سست نخواهد شد
در مغز من خراب شده چیزی
که تا ابد درست نخواهد شد

غم مانده و نمی‌رود از یادم
امّا هنوز در بغلت شادم...

مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
گفتم اگرچه چند زمستان است
که رفته است و باز بهاری نیست
باید امید داشت به آینده...
جلّاد گفت: راه فراری نیست!

گفتم سوار شو! برویم از شب
در ایستگاه بعد، قطاری نیست
این مرزها قساوت تاریخند
جلّاد گفت: راه فراری نیست!

گفتم به انتظار کسی بنشین
با اینکه توی جاده، سواری نیست
اسطوره ها مسکّن هر دردند!
جلّاد گفت: راه فراری نیست!

گفتم برو برای خودت خوش باش
با این شب جنون‌زده کاری نیست
باید که زندگی بکنی در «حال»
جلّاد گفت: راه فراری نیست!

گفتم که اعتراض کنیم آرام
حالا که مثل قبل، فشاری نیست
تغییر یک پروسه‌ی تدریجی‌ست!!
جلّاد گفت: راه فراری نیست!

گفتم بخواب... آخر این قصّه
جز گریه روی سنگ مزاری نیست
باید صبور بود به زورِ قرص
جلّاد گفت: راه فراری نیست!

گفتم بمیر در خود و عصیان کن
وقتی تمام روزنه‌ها بسته‌ست
وقتی تمام روزنه‌ها بسته‌ست
وقتی تمام روزنه‌ها بسته‌ست
از هیچ‌چیز و چیز نمی‌ترسم
من اعتراض فرد به تاریخم!

صوفی به رقص آمده از آن دم
که سِحری از جنون به خودم خواندم
جلّاد را گرفتم و سوزاندم
خوابیدم و کنار تو خواباندم
دیوانه‌وار در بغلت ماندم
تابیدم و به آن‌همه تاباندم
هر نظم را به عشق تو پاشاندم
چاقو به دست رفتم و رفتاندم
دیوانه‌وار وار که واراندم
دان دان دادان دادان دادادان داندم...
از شورشانه‌هام جهان آشفت
جلّاد هیچ‌چیز نمی‌گوید
جلّاد هیچ‌چیز نخواهد گفت...

مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
کارگاه ادبی چهارشنبه‌ها - ۱۷

کارگاه ادبی چهارشنبه‌ها هر هفته با حضور مهدی موسوی، شاعر و نویسنده، در کلاب‌هاوس آموزشکده توانا برگزار می‌شود. این برنامه که همزمان با انقلاب ۱۴۰۱ ایران برگزار شد، به جای فعالیت کارگاهی، فرصتی بود برای خواندن آثار هنری در حمایت از معترضان و انقلاب آنان.
این جلسه ۳۰ شهریور ۱۴۰۱ برگزار شد.

https://youtu.be/2vpgQUTfzts

در ساندکلاد:
https://soundcloud.com/tavaana/wednsdays-210?si

#مهسا_امینی #چهارشنبه_ها #کارگاه_ادبی #هنر_اعتراض #یاری_مدنی_توانا

@Tavaana_TavaanaTech
چهارشنبه‌ها با مهدی موسوی، ۱۷ - لاله مهراد، روانشناس بالینی

مهدی موسوی، شاعر و نویسنده، در این قسمت از برنامه چهارشنبه‌ها میزبان لاله مهراد، روانشناس بالینی، است و با او درباره خیزش انقلابی ایرانیان گفت‌وگو می‌کند. لاله مهراد همچنین توصیه‌هایی برای حفظ سلامت روان در این روزها دارد.
این برنامه ۱۳ مهر ۱۴۰۱ در اینستاگرام آموزشکده توانا به صورت زنده برگزار شد.

https://youtu.be/k4N3SH9nDEk

در ساندکلاد:
https://soundcloud.com/tavaana/mfawucdogqwl

#لاله_مهراد #روانشناسی #مهسا_امینی #انقلاب_۱۴۰۱ #چهارشنبه_ها #یاری_مدنی_توانا

@Tavaana_TavaanaTech
.چهارشنبه‌ها با مهدی موسوی، ۱۸ - هرو و فریا، خواننده

مهدی موسوی، شاعر و نویسنده، در این قسمت از برنامه چهارشنبه‌ها میزبان هرو و فریا، دو خواننده، است و با آن‌ها درباره خیزش انقلابی ایرانیان گفت‌وگو می‌کند.
این برنامه ۲۰ مهر ۱۴۰۱ در اینستاگرام آموزشکده توانا به صورت زنده برگزار شد.
https://youtu.be/V0yb88soKwU
در ساندکلاد:
https://soundcloud.com/tavaana/rx4dfn1xz3tg

#مهسا_امینی #هنر_اعتراض #چهارشنبه_ها #انقلاب_۱۴۰۱ #یاری_مدنی_توانا

@Tavaana_TavaanaTech
مثل نگاهت لحظه‌ی آخر، دلم تنگه
مثل یه نامه لای یه دفتر، دلم تنگه
مثل یتیمی واسه‌ی مادر، دلم تنگه
تاوان این اشکا رو کی می‌ده؟ کجا می‌ده؟

انگار دلتنگیت رفته توو رگ و خونم
می‌خوام بخندم مثل آدم‌ها... نمی‌تونم!
من بسّمه! هر چی بشه، ساکت نمی‌مونم
این دل اگر که بشکنه، حتما صدا می‌ده

از یاد بردم خاطراتی که ندارم رو
روزای خوبم رو، قشنگی بهارم رو
بوی خوش موهات، تنها یادگارم رو!
آدم توو غربت ذرّه ذرّه ذرّه می‌پوسه

ای آخر بن‌بست‌ها راه نجات من!
ای با جهان زشت، تنها ارتباط من!
از عشق، از تو، از تمام خاطرات من
چیزی نمونده غیر طعم آخرین بوسه

گیجم شبیه تیر خوردن موقع پرواز
بغض لبای دوخته توو حسرت آواز
غمگینم و دلتنگ، مثل آخرین سرباز
می‌باره بارون مثل هر شب اون‌ورِ شیشه

لب‌های تو می‌خنده با اینکه دلت خونه
دنیا کوچیکه واسه‌ی عشق دو دیوونه
می‌دونم و می‌دونی این‌جوری نمی‌مونه
من مطمئنم که یه روز دنیا عوض می‌شه

مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
سگ بزن روی مستیِ اعصاب
شبِ این جمع را خراب بکن
جبر با احتمالِ صد درصد
روی من واقعا حساب بکن!

گریه کن باز و «داریوش» بخوان
خفه کن رقص و پایکوبی را
تا که «فریاد زیر آب» شویم
طعمِ ته‌مانده‌های خوبی را

توی زیبایی‌ات شعار بده
موی تب‌کرده را به باد بریز
عرق کارگر شو قبل از مزد!
اوّلین پیک را زیاد بریز

با همه مثل آفتاب بخواب
اهل عصیانِ توی عصیان باش
شام را در کنار گرگ بخور
خارِ در چشمِ گوسفندان باش

روی من واقعا حساب بکن
حل شو در استکان، «چرا»یت را
مخفی‌ام پشت عینک دودی
جنبشِ سبزِ چشم‌هایت را

دود سیگار باش و سیگاری
دست‌ها را بمال بر سقفِ...
گیج و دیوانه‌وار ارضا شو
توی یک ارتباطِ بی‌وقفه

سبز شو مثل برگ‌های لجوج
توی تهرانِ تا ابد دودی
فکر کن من، توام!... تو، من هستی...
درک کن عاشق جنون بودی!

چشم را خیره کن به این گلّه
سگ شو از خشمِ آن دو تا برّاق
با زمین و زمان و مضمونش
حرفت این بود و هست: استفراغ!

قایمم کن تهِ عروسک‌هات
شهر، آدم‌بزرگ هم دارد
زوزه سر کن به شوق همراهیم
بیشه جز موش، گرگ هم دارد!

مشت‌ها را بکوب بر دنیا
که کسی ریده توی اعصابت
خنده‌ای باش مثل پیروزی
جلوی چشم‌های قصّابت

توی زنجیر هم نمی‌خواهم
پیشِ آدم‌فروش گریه کنیم
بغلم کن «شقایق» غمگین
تا که با «داریوش» گریه کنیم

گریه کن مثل انتخاب جنون
گریه‌هایی که از سرِ شادی‌ست
آخرین پیک را زیاد بریز
لذتِ محض، رمز آزادی‌ست...

سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
امسال رویم نمی‌شود از ۱۷ آذر بگویم.

از ۱۷ آذر ۱۳۹۲ که ۹ نفر با اسلحه به خانه‌ام ریختند و مرا با چشمبند و دستبند به بند دو-الف زندان اوین بردند تا ۳۸ روز شکنجه و بازجویی آغاز شود. ۳۸ روزِ جهنمی که بعضی اتفاقاتش را حتی خودم هراس دارم به یاد بیاورم، چه برسد به آنکه به کسی بگویم.

از دقیقا دو سال بعد آن یعنی ۱۷ آذر ۱۳۹۴ که وقتی حکم ۹ سال زندان و ۹۹ ضربه شلاق به جرم شعر گفتن برایم صادر شد، مجبور شدم بین تبعید و زندان یکی را انتخاب کنم و به کردستان عراق گریختم و بعد به ترکیه و بعد به نروژ؛ از کوه‌هایی که جز برف و گلوله و ترس چیزی نداشت.

عکس‌ها دروغ نمی‌گویند. تغییرات جسم من در این چند سال خلاصه‌ی مرگ تدریجی‌ام دور از ایران است. حتی گاهی امید ندارم که تا روز آزادی ایران طاقت بیاورم. من ماهی‌ام و ایران دریای من بود و کار من اینجا «زندگی کردن» نیست، بلکه «جان دادن» است و تمرین «مُردگی»!

خواهران و برادرانم را در کوچه‌ها می‌کشند. امروز خبر اعدام جوان شریف دیگری آمد. بسیاری از شاگردان و دوستانم هم‌اکنون در زندان هستند. هر روز خبر دستگیری و زندان و اعدام می‌رسد، پس چرا باید سالگردهای زندانی و تبعید شدن من مهم باشد؟! من که خونم از مردم کشورم رنگین‌تر نیست.

منی را که ۲۵ سال پیش باور داشتم از راه تغییر و بدون جنگ و خونریزی و انقلاب می‌شود ایرانی آزاد را ساخت، به جایی رسانده‌اند که فقط به انتقام فکر می‌کنم. به انتقامی سخت از تمام قاتلان مردم و هر آن‌کس که از آنها دفاع می‌کند. که نه تنها فقط به انقلاب اعتقاد دارم که فکر می‌کنم دیگر کندن این غده‌ی سرطانی از هر راهی و با هر آسیبی مجاز است زیرا اگر بماند جز مرگ و تباهی هیچ‌چیز به ارمغان نخواهد آورد.

خجالت می‌کشم از زندان و تبعیدم بگویم. خجالت می‌کشم شعر بنویسم. خجالت می‌کشم بخندم. خجالت می‌کشم از این نروژ  سرشار زیبایی و امنیت و آزادی لذت ببرم. خجالت می‌کشم حتی از رنج‌های مردم سرزمینم بگویم وقتی نمی‌توانم کنار آنها باشم و برای آزادی بجنگم.
من وقتی به ایران فکر می‌کنم سه بار زندان و آن شکنجه‌ها یادم نمی‌آید. باتوم‌خوردن‌های سال ۸۸ یادم نمی‌آید. تعطیلی کارگاه‌ها و سخنرانی‌هایم یادم نمی‌آید. فقط آن مردمی را یادم می‌آید که به خاطرشان زنده هستم و تنها علت زنده ماندنم آن است که صدای آنها باشم. که چند سال پیش سروده بودم:
این نروژ قشنگ، برای تو!
من کوچه‌های ابری تهرانم...

زنده‌ام، زنده می‌مانم و برمی‌گردم تا جشن پیروزی و آزادی را در کنار هم بگیریم. که تک‌تکتان را ببوسم و بغل کنم و عاشقانه در کوچه‌های ایران آزاد شعر بخوانیم.

مهدی موسوی
۱۷ آذر ۱۴۰۱
@seyedmehdimoosavi2
یک نیمه‌ام در آتش افتاده، افتاده نیمِ دیگرم در باد
چیزی به‌جا از من نخواهد ماند جز ردّی از خاکسترم در باد

دل‌خسته‌ام از باید و شاید... سیمرغی از قصّه نمی‌آید!
هر بار می‌خوانم تو را در اشک، عمری‌ست می‌سوزد پَرَم در باد

از فرفره در کودکی‌هایم تا بادبادک‌های رؤیایم
تا قلب تنها، قلب تنهایم! را عصر جمعه می‌بَرَم در باد

هر عصر جمعه توی این غربت یاد تو می‌افتم که می‌افتم
وقتی درِ گوشِ تو می‌گفتم از علّت چشمِ تَرَم در باد

از علّت این حالِ غمگینم، از چیزهایی که نمی‌بینم
فریادهای دائمم در آب تا حرف‌های آخرم در باد

از علّتِ آشفته‌ی مویم، از شعرهایی که نمی‌گویم
از گریه‌ی خودکار بر کاغذ، از ناله‌های دفترم در باد

حلّاجم و بر دارها تنها، بی‌جسم! بعد از مُثله کردن‌ها
امّا به یادِ یارِ بی‌انکار، آواز می‌خواند سَرَم در باد

بر باد رفتم از عبورِ شک، مثل عروسک‌های یک کودک
که ناگهان یک روز یادش رفت... و خاطرات بدترم! در باد...
.
از نارفیقی‌هایتان سیرم!... هرچند که تا صبح می‌میرم
دنیایتان را سیل خواهد برد از گریه‌های مادرم در باد

سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
ساعت ۱۹:۳۰ به وقت تهران
"بامداد" را در کانال وان فراموش نکنید
2024/09/23 20:25:11
Back to Top
HTML Embed Code: