Telegram Web Link
Forwarded from سایه ها
«براده»
آرش احترامی

«براده» اولین مجموعه‌ی منتشرشده از آرش احترامی است که منتخبی از سروده‌های شاعر از سال ۱۳۷۹ به بعد را شامل می‌شود. این مجموعه حاوی آثاری از انواع قالب‌های ادبی شامل شعر آزاد، غزل، شعر نیمایی و ترانه می‌باشد.

برای دانلود این مجموعه شعر و ترانه روی لینک زیر کلیک کنید:
http://sayeha.org/ap4072
▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
☑️ خانه ادبیات معاصر
@saaayehaaa
از بیت‌های بعد که این قصّه زشت شد
هر لحظه‌ام جهنّم اردیبهشت شد...

سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
بی‌تاب، بی‌خواب، بی‌عشق... یک نامه‌ی بی‌نشانی!
جز زخم‌هایم چه مانده، از سال‌های جوانی؟

کردند در خون پَرم را، چشمان ناباورم را
آن دوستان که سَرم را کندند با مهربانی!

از جمع، بیگانه ماندم، یک‌عمر دیوانه ماندم
محبوس در خانه ماندم با سایه‌هایی روانی

تنهای در هر تجمّع، دل‌خسته از هر تنوّع
مانند حسّ تهوّع در محفل شعرخوانی

تنها رفیق صمیمی، نوشابه‌های رژیمی
یک کارمند قدیمی، در قسمت بایگانی

یک‌عمر در جستجو ماند، بغضی که در خود فروماند
فریاد من در گلو ماند، لعنت به این ناتوانی!

خود را به دیوار می‌زد، این قلب که می‌ستیزد
ای کاش روزی بریزد، این خانه‌ی باستانی

انسان درمانده‌ای بود، مهمان ناخوانده‌ای بود
سرباز جامانده‌ای بود از جنگ‌های جهانی

در آینه شکل من بود، ترکیبی از مِهر و خشمم
که زل زده توی چشمم یک‌عمر با بدگمانی

شب بود در حجم کوله، گل بود در متن لوله!
تبدیل شد به گلوله، با اتفاقی زبانی!!

خشم و جنون را به غم ریخت، شب را سرِ صبحدم ریخت
کل جهان را به هم ریخت، در پیچشی داستانی!

با سال‌ها بی‌قراری، از هر بهشتی فراری
ترجیح می‌داد باشد در دوزخی جاودانی

با جای هر زخم خندید، از هیچ‌چیزی نترسید
نسلی که یک‌عمر رقصید با بوق آتش‌نشانی

سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
آن چشم‌ها که آخر بدمستی من است
آن چشم‌ها که هی همه‌ی هستی من است
در تاکسی نشسته به من فکر می‌کنند
همراه دختری که بغلدستی من است!

آن چشم‌های خیره‌شده توی دفترم
که گریه می‌کنند به شب‌هات در سرم
هر بار می‌نویسمشان، می‌نویسم و...
هر بار در مقابلشان کم می‌آورم

این غم میان سرخوشیِ گیجِ آبجو
از من شروع می‌شود و چشم‌های تو

از من شروع می‌شود و آن دو چشمِ تر
که عاشق منند و من از هرچه بیشتر!

از بوسه‌ی نداده‌ی تو، توی خانه‌ام
از چشم‌هات، از قفس عاشقانه‌ام

از تو که نیستی و من انگار مرده‌ام
از من که سال‌هاست به بن‌بست خورده‌ام

از من: در ابتدای خودش انتها شده
از من که پاک عاشق آن چشم‌ها شده

از من که در میان عطش گریه می‌کند
شب‌ها کنار بی‌کسی‌اش گریه می‌کند

شب‌های دوست دارمت و روزهای بد
شب‌های من که مال تو هستند تا ابد

شب‌های چشم‌های تو و بی‌قراری‌ام
شب‌های دوست دارمت و دوست داری‌ام!

از التماس گریه که هی عاشقم بشو
از من شروع می‌شود و چشم‌های تو

از چشم‌های شبزده‌ی در مقابلم
که جیغ می‌زنند تو را در تهِ دلم

آن چشم‌های مسئله‌دارِ همیشه خواب
مثل سؤال‌های من از عشق، بی‌جواب

از آن دو چشم مستِ به آتش کشیده‌ام
از من که خواب بوده‌ام و خواب دیده‌ام

«خواب دو تا ستاره‌ی قرمز» که نیستیم
بیدار می‌شدیم و فقط می‌گریستیم

بیدار/ می‌شدیم دو تا استکان پُر از...
بیدار/ می‌شدیم دو تا چشمِ دلخور از...

از چی؟ کجا؟ چگونه؟ چرا؟ از کدام؟ کِی؟
بیدار می‌شدیم دقیقاً چهارِ «دی»

بیدار می‌شدیم در « آذر» که سوختم
بیدار می‌شدیم و مرا می‌فروختم

به چی؟! به آن دو چشم که باران گرفته بود
که حسّ‌و‌حال چندم «آبان» گرفته بود

چندم؟! سؤال مسخره‌ای که تو نیستی
چندم؟! که در تمامی آبان گریستی

چندم؟! که فکر می‌شدم از من به هیچ‌چیز
بس کن! نپرس!! خسته‌ام و خسته‌تر عزیز...

خسته شبیه درصدی از احتمال‌ها
بس کن! نپرس!! خسته‌ام از این سؤال‌ها

مثل تویی که چندم آبان ادامه داشت
که می‌گریست در من و باران ادامه داشت

مثل تویی که این‌همه در تاکسی، منی!
هی با خودت کنار خودت حرف می‌زنی

هی با خودت که از خود من ناامیدتر
بدجور عاشقی و من از تو شدیدتر!

مثل دو چشم خسته که در من نشسته است
مثل دو چشم خسته که بدجور خسته است

یک جفت چشمِ خیسِ بغلدستی شما
یک تاکسی به مقصدِ یک‌مشت هیچ‌جا

دستان دور ما و تماسی بدون حس
یک عمر استرس، همه‌ی عمر استرس

دستان دور ما و دو تا چشم آشنا
یک جفت چشم، مثل دقیقاً خود شما!

یک جفت چشم، حاصل یک عمر خستگی
من این‌طرف، نتیجه‌ی یک دل‌نبستگی!

من این‌طرف، صدای غم‌انگیز باد که...
تو آن‌طرف، همان زن بی‌اعتماد که...

که با تنش به پوچی من حرف می‌زند
که حرف می‌زند، از زن حرف می‌زند!

که مثل اشتباه من از عشق، تازه است
مانند خواب‌های خودت بی‌اجازه است

که فکر می‌کند به من و عمق دردها
زل می‌زند به آلت جنسی مردها!

زل می‌زند به این‌همه تکرارِ پشتِ هم
زل می‌زند به غم، همه‌ی زندگیش، غم!

حس می‌کند که آخر این راه بسته است
که خسته است، مثل خود مرگ خسته است

که خسته است مثل زنی توی بسترت
که خسته است خسته‌تر از دردِ در سرت...

مثل دو چشم که ته بدمستی تو است
مثل دو چشم که همه‌ی هستی تو است
مثل تویی که در ته درّه هنوز هم...
همراه دختری که بغلدستی تو است

سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🔺 همایش هنر در تبعید پاریس
شعرخوانی و سخنرانی دکتر سید مهدی موسوی

@roozshomar_96
همه مُردند... ظالم و مظلوم! توی تاریخ خسته‌ی «طبری»
پسرِ ایستاده در صف نان، دخترِ قصّه‌های جنّ و پری

فحش بعد از کشیده‌های پلیس، جای انگشت روی صورت خیس
یک دقیقه سکوت تا به ابد گوشه‌ی یک اتاقِ یک‌نفری

خسته از شهر، خسته از زن و مرد، لحظه‌ی منفجر شدن از درد
عکس لخت تو در مجلّه‌ی زرد با افاضات مردم حشری!

چُرت معتادهای تزریقی، حسرت مرخصی تشویقی
روزهای تعجّب تاریخ! نقطه‌ی بعدِ جمله‌ی خبری.

برگِ از خواب شاخه دل‌کنده، حسرتِ در کنار تو خنده
سکس با یک زن پناهنده وسط سال‌های دربدری

زیر سمباده‌ها محک خوردن، زیر بار زمان ترک خوردن
وسط مدرسه کتک خوردن، گریه‌ی بچّه، درد بی‌پدری

مادرم لای چند ذکر و چروک، پرسه در یک محلّه‌ی متروک
تلفن‌های واقعا مشکوک، شایعات مجلّه‌ی هنری!

حسّ یک اتّفاق قبل وقوع، کششِ چیزهای نامشروع
هیجانِ تصوّر ممنوع، شرم در ارتباط ضربدری

اوّل قصّه توی زنجیریم، همه پایان قصّه می‌میریم
از شبِ قتل‌عام در باران تا حقوقِ مسلّمِ بشری...

.
پدرم گفت: نه! به این قصّه... پدرم سیب خورد و آدم شد
اوّلین انقلاب کارگری... آخرین انقلاب کارگری...
.
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
.
سه کارگر وسط شعر راه افتادند
یکیش رو به خیابان نگاه کرد و گریست
یکیش گفت به پیکان خسته‌اش که بایست!
یکیش اسم کسی را یواش برد که نیست

سه کارگر وسط شعر راه افتادند
یکیش عکسی شد توی دست‌های سیاه
یکیش با چمدانی قدم گذاشت به راه
یکیش فکر زنش بود توی زایشگاه

سه کارگر وسط شعر راه افتادند
یکیش زل زده شد توی چشم‌های پلیس
یکیش قایم شد توی دستمالی خیس
یکیش زن را برداشت رفت پیش رئیس!

سه کارگر وسط شعر راه افتادند
یکیش مست شد از حسرتِ کمی شادی
یکیش رفت فرو در غمی خدادادی
یکیش مشت گره کرده شد در آزادی

سه کارگر وسط شعر راه افتادند
یکیش رفت به دنیای آرزو و کتاب
یکیش رفت در آغوش دختری در خواب
یکیش رفت خیابان در انتظار جواب

سه کارگر وسط شعر راه افتادند
یکیش را سر میدان اوّلی کشتند
یکیش را سر میدان دوّمی کشتند
یکیش را سر میدان سوّمی کشتند

سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
Forwarded from سایه ها
«سمعکی روی گوش آجرها»
مجموعه‌شعری از عباس اصغرپور

این کتاب اولین مجموعه‌شعر عباس اصغرپور است که با مقدمه‌ای از سید مهدی موسوی در اردیبهشت سال ۱۴۰۱ توسط #نشر الکترونیک سایه‌ها منتشر شده است. این مجموعه متشکل از ۵۰ اثر شامل اشعار موزون و ترانه است که در سالهای ۱۳۹۲ تا ۱۴۰۰ نوشته شده است. صفحه‌آرایی این مجموعه بر عهده‌ی فاطمه اختصاری بوده و طراحی جلد آن اثری از مهناز بیات است. عاطفه اسدی نیز ویراستاری مجموعه را به انجام رسانده است.

برای دانلود رایگان این مجموعه‌شعر از وب‌سایت سایه‌ها وارد لینک زیر شوید:
http://sayeha.org/ap4073

▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
☑️ خانه ادبیات معاصر
@saaayehaaa
من خیلی خوشبختم...

نه خانه‌ای دارم و نه ماشینی و نه هیچ مایملک دیگری در جهان. همین گوشی‌های موبایلم هم همیشه هدیه‌ی گروهی شاگردانم برای جشن تولدهایم بوده است وگرنه از جهان بزرگ، همین را هم نمی‌خواستم. حتی دیگر وطنی هم ندارم و هفت سال است آواره‌ی غربتم و خانه‌به‌دوش.

حتی کتاب‌ها و فیلم‌هایم هم در ایران جا مانده‌اند. و بسیاری از شعرها و داستان‌ها و کتاب‌هایم که هیچ نسخه‌ی دیگری از آنها وجود ندارد، هنوز در دست اطلاعات سپاه هستند. حتی خانواده و دوستانم را در ایران جا گذاشته‌ام و تنهای تنها به کوه‌ها زده‌ام تا بتوانم در زندان نباشم و آزادانه برای مردم کشورم بنویسم...

اما من خوشبختم چون وقتی روز معلم می‌شود از سراسر جهان آدم‌هایی پیدا می‌شوند که از خاطر نبرده‌اند که تنها افتخار این مرد "معلمی" است.
نه‌تنها آدم‌هایی که در مشهد و تهران و کرج و شاهرود و... شاگرد کارگاه‌هایم بوده‌اند، نه‌تنها آدم‌هایی که در این هفت سال تبعید به کارگاه‌های مجازی‌ام آمده‌اند، بلکه کسانی به من تبریک می‌گویند که حتی همدیگر را ندیده‌ایم و ازلحاظ سابقه‌ی شعری جایگاه استادی مرا دارند. این خوشبختی من است... این افتخار من است...

تمام پست‌ها و استوری‌هایی که گذاشته بودید و از من یاد کرده‌ بودید، در این دو روز پاسخ دادم. اگر چندتایی هم از دستم دررفته است بگذارید به حساب آنکه واقعا کار دشواری است چندین و چند ساعت مهر و لطف بی‌امان شما را در پست‌ها و استوری‌ها خواندن و پاسخی هرچند کوتاه دادن. دشواری‌ای که با عشق همراه است و امید...

من خیلی زود به ایران برمی‌گردم. من خارج از آن مرزها زنده نمی‌مانم. من مثل ماهی‌ای هستم که از آب بیرون افتاده است. به آخرین بوسه برمی‌گردم و کارگاه ادبی‌ام را دوباره در کنار هم راه می‌اندازیم و عاشقانه از ادبیات حرف می‌زنیم.
من شاید آدم دلچسبی نباشم اما متاسفانه آگاهم که شاعر و معلم خوبی هستم و این آگاهی رنج دارد و عشق.
عشق زیرا خوشبختی محض است و رنج زیرا از شما دورم... دور... دوووور...

من خیلی خوشبختم. چون شما را دارم. شما که با هر عقیده و منش و تفکری، من و شعرها و داستان‌هایم را دوست دارید و مرا لایق کلمه‌ی بزرگ "معلم" می‌دانید.
امیدوارم لایق این‌همه مهر باشم.

با بوسه و آغوش
مهدی موسوی
۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۱
@seyedmehdimoosavi2
هزار ردّ كبود نشسته بر دوشم
دوباره فحش بده، بزن درِ گوشم

نشسته بر دوشم، هزار ردّ كبود
در اين‌همه مردی‌ست كه هيچ‌وقت نبود

مرا بكُش هر شب به شكل قانونی
كه لذّت محض است در اين تنِ خونی

به آستانه‌ی درد، به لذّت تحقير
مرا بگير و بُكُش، مرا بگير و بمير

به جای ضربه‌ی دست، به ردّ بوسه‌ی داغ
مرا بزن به جنون، مرا بزن شلّاق

رهام كن امشب در اين خودآزاری
مرا شكنجه بكن كه دوستم داری!

برای تو تسليم، برای تو مردن
كه دوستت دارم در اين كتك خوردن

به پات افتادن، تمام فلسفه‌ام
بهشت آن لحظه‌ست كه می‌کنی خفه‌ام

به دست و پا زدنم ميان گريه و خون
مرا بكوب به در، مرا بزن به جنون

كنار تو هستم به شادی و ماتم
بدون هيچ دليل بكن مجازاتم

مرا تصوّر كن شبيه يك بَرده
كه عاشقت بوده كه باورت كرده

دوباره فحش بده كنار هر دستور
به هر طرف رفتی مرا ببر با زور

به داغ كردن تو، به لذّت داغيت
به خنده‌ای كمرنگ پس از بداخلاقيت

دوباره با تركه بزن كف دستم
دوباره خواهم گفت كه عاشقت هستم

به درد چسبيدن، به عشق اجباری
هميشه تسليمم در اين خودآزاری

مرا شكنجه بكن، بزن به بی‌رحمی
كه گريه‌های مرا فقط تو می‌فهمی

صدام كن با فحش، صدام كن با داد
اگرچه اين بَرده به پای تو افتاد

هميشه فريادم، اگرچه خاموشم
جلوی چشم همه، بزن درِ گوشم

از اين‌همه خوبم، از اين‌همه مستم
كه عاشقم هستی، كه عاشقت هستم

سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
اگر «فرشته‌ها خودکشی کردند» در دهه‌ی ۷۰ و «پرنده کوچولو، نه پرنده بود! نه کوچولو!» در دهه‌ی ۸۰، آثار جریان‌ساز من در ایجاد و گسترش «غزل پست‌مدرن» بودند، اما من با منتقدان موافقم که بدون شک بهترین و کامل‌ترین آثار من چهار کتابی هستند که در خارج از ایران به چاپ رسانده‌ام و در تصویر می‌بینید.

قبل از تبعید، خودم هم باور داشتم که خروج از ایران یعنی پایان شعر و ادبیات. یعنی تمام شدن هنرمند. حتی الان هم باور دارم که کار یک هنرمند پس از مهاجرت یا تبعید به‌مراتب مشکل‌تر است. پس سه توصیه دارم برای شما که آماده‌ی مهاجرت هستید:

مواظب زبان خود باشید: من هر روز، به تلویزیون‌های فارسی‌زبان گوش می‌دهم، در اینترنت فارسی می‌خوانم، با طرفدارانم به فارسی حرف می‌زنم، ساعت‌ها به فارسی سرچ می‌کنم و مهم‌تر از همه‌ی اینها به فارسی می‌نویسم. زیاد نوشتن امری ضروری است که به هیچ قیمتی نباید یادتان برود وگرنه پس از مدتی کلمه‌ها را گم می‌کنید.

با مردم کشورتان در ارتباط باشید: اگر می‌خواهید هنوز فارسی بنویسید، مردم و دردها و شادی‌هایشان را فراموش نکنید. جهان‌بینی و زندگی انسان شرقی با غربی متفاوت است و حتی تلقی‌شان از ادبیات هم متفاوت.
اگر در شکل زندگی کشور جدیدتان غرق شوید شاید زندگی بهتری داشته باشید، اما یقینا دیگر چیزی که خلق می‌کنید برای مخاطب ایرانی جذاب نخواهد بود چون دردهایش از جنس دیگری هستند.

در زندگی معمولی غرق نشوید: وقتی آدم مهاجرت می‌کند سرش شلوغ می‌شود. آموزش زبان و پیدا کردن کار و سازگار شدن با محیط، کلی وقت آدم را می‌گیرد. از آن بدتر جمع‌های دوستانه و خلاق و دیوانه‌ای است که از هم می‌پاشند.
دچار زندگی‌ای ماشینی می‌شوید که برای خلق شاهکار در ادبیات مثل سم است.
پس وقتتان را هر روز چند ساعت برای ادبیات خالی کنید. از وقت غذا، حمام، استراحت، سکس و هر چیز دیگر کم کنید اما از وقتِ خلوت کردن برای ادبیات کم نکنید. وگرنه دیگر راه بازگشتی نیست!

البته هر سه موردی که گفتم به زندگی آسیب می‌زند، به سازگاری با محیط جدید آسیب می‌زند، به پیشرفت در کشور جدید و امنیت مالی و روحی شما آسیب می‌زند، به همه‌چیز آسیب می‌زند.
اما ادبیاتِ شما را نجات می‌دهد. اگر می‌خواهید شاعر یا نویسنده‌ی بزرگی در ادبیات فارسی باشید باید تاوان بدهید و در خارج از کشور این تاوان بیشتر است. من این تاوان را داده‌ام و می‌دهم. اما اگر ادبیات برای شما یک تفریح یا سرگرمی است پیشنهاد می‌کنم بچسبید به کار و تحصیل و پیشرفت در کشور جدید و رهایش کنید. می‌توانید مخاطب خوبی برای ادبیات باشید. همه که قرار نیست حافظ و سعدی و هدایت و براهنی و گلشیری باشند. می‌توانید بخوانید و لذت ببرید. 😘

مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
در قلّه‌های بی‌کسی‌ام خوبم!
اینجا که ابرهای رها هستند
لبخند می‌زنم که از این بالا
مردم شبیه مورچه‌ها هستند...
@seyedmehdimoosavi2
Audio
خونستان
خوانندگان: ستار، رعنا منصور، مارجی لطف‌آبادی و آرش تارانتیست
شعر: سید مهدی موسوی
آهنگسازی و تنظیم: مارجی لطف‌آبادی و آرش تارانتیست
@seyedmehdimoosavi2
لبخند می‌زدم به مسلسل‌ها
از لمس اشک‌هات برآشفتم
در کوچه‌هام بوی چه می‌آمد
من پشت ماسک با تو چه می‌گفتم

از پشت ماسک، عاشق تو بودم
از پشت ماسک، بوسه فرستادی
در پس‌زمینه خسته و هجوآمیز
میدان خون‌گرفته‌ی آزادی

آن سمت زوزه‌های موتورها بود
این سمت، خشم له شده در مشتت
سنگر گرفته بود کسی پشتم
سنگر گرفته بود کسی پشتت

از تو که خودکشی شدنِ مرگی
از من که غرق‌ها شده‌ام در سم
بدجور واضح است نمی‌ترسی
بدجور واضح است نمی‌ترسم

من می‌دوم تمام بیابان را
در انتظار آب نخواهم مُرد
این قلب من! گلوله بزن سرباز!
من توی رختخواب نخواهم مُرد

دیوانه‌وار هستی و زیبایی
آرایش لبان و تنت قرمز!
لب‌های خونی‌ات درِ گوشم گفت:
«غمگین نشو به خاطر من هرگز

من سرنوشتِ خواستنِ فریاد
در خاورِ میانه‌ی غمگینم
من در توام... میان تنت، روحت...
از پشت پلک‌های تو می‌بینم

فردا که روز خنده و آزادی‌ست
من در میان سینه‌ی تو شادم
حبسم بکن میان نفس‌هایت
من توی دست‌های تو آزادم»
.
چشم تو بسته می‌شود آهسته
نبضت سکوت می‌کند از فریاد
من گریه می‌کنم... و از این به بعد
به صبر خود ادامه نخواهم داد

دیگر بس است مردنِ با لبخند
کافی‌ست این شکنجه و خاموشی
من انتقامِ حرکتِ تاریخم
دیگر نه بخششی، نه فراموشی!

فردا که روز حتمی آزادی‌ست
فردا که روز خنده و خوشحالی‌ست
تو در منی، کنار منی امّا
جای تو در تمام جهان خالی‌ست

ما «عشق سال‌های وبا» بودیم
در صفحه‌های کنده‌ی از تقویم
یا اینکه در مکان بدی بودیم
یا اینکه در زمان بدی بودیم

این داستان مسخره‌ی ما بود
غمگین و ناتمام‌تر از هر چیز
عشقی که مانده است از آن یک مرد
که گریه می‌کند وسطِ پاییز...
.
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
حمّامِ زیر دوش تو را آواز
یادآوریِ لذّتِ بی‌آغوش
بر سر حضور قطره‌ی کوباکوب!
با بار سال‌ها چمدان بر دوش
خوردن برای از تو فراموشی
از جامِ بی‌سلامتیِ بی‌«نوش...»!

ما مرد نیستیم! نمی‌فهمی؟!
وقتی دلیل مرد به چیزش بود!
گریه شدم به لهجه‌ی بی‌مادر
که بغض در صدای مریضش بود
چیزی که مثل دردِ خداحافظ
حرفی که در نگاه عزیزش بود

آینده‌ام خراب‌تر از حالم
ریدم به هرچه فال و به فنجان بود
شب بودم و فرار مرا می‌کرد
که انتخابِ بین دو زندان بود!
من با جنون لعنتی مجـ/نون
دعوای این قبیله سرِ «نان» بود

راوی محترم! خفه شو لطفا
بس کن عزیز! حوصله‌ام سر رفت
که قهرمان قصّه کم آورد و
در ابتدا به قسمت آخر رفت!
هر چیز خواستی دِ بگو... امّا
از غربتی به غربت دیگر رفت

نه! عاشقانه نیست برادرجان!
این قصّه دلخوشی کمی دارد
می‌خندد از جنونِ خودآگاهی
امّا میان چشم، غمی دارد
زنجیر، صف کشیده صدایش را
دیوانگی محترمی دارد!!

خنجر بزن به سینه‌ی بازنده!
داش‌آکلیم و دلشده‌ی مرجان
از زخم‌های کهنه‌ی تو بر «جسم»
با دردهای مشترکی در «جان»
این گریه سهم ماست که بیداریم
این شعر مال توست برادر جان...

مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
اردیبهشت که می‌شود در این روستای غمگین در آن‌سوی جهان، دلم تنگ می‌شود برای نمایشگاه کتاب تهران. آن سال‌های دهه‌ی هفتاد که تمام سال، پول‌هایم را جمع می‌کردم تا اردیبهشت شود و هر روز بروم بزرگراه چمران تهران و نمایشگاه بین‌المللی کتاب و در وسط آن چادرها رها شوم و برای خودم یا شاگردان کارگاهم دیوانه‌وار کتاب بخرم و روی چمن‌ها سیب‌زمینی سرخ‌کرده بخورم و شب که شد با بدبختی خودم را داخل یک مینی‌بوس جا کنم و به خانه‌مان در گوهردشت کرج برسانم.

با آمدن دهه‌ی هشتاد و مشهورتر شدنم، آن خلوت و تنهایی من با کتاب‌ها (وسط آن‌همه شلوغی) از بین رفت و جای خودش را به دیدار با شاعران و نویسندگانی داد که در وبلاگ‌ها و جشنواره‌ها با هم آشنا شده بودیم و در کنار آن شعرخوانی و حضور در غرفه‌ها و دیدار با طرفداران و چیزهایی از این قبیل. اما باز هم برای من نمایشگاه کتاب، حسی جز لذت و شادی نداشت.

نمایشگاه کتاب را که سال ۱۳۸۶ بردند به مصلی تهران، قتل‌عام خاطرات و حس‌های خوب شروع شد. اوایل بغضی بود برای از دست دادن آن محیط قشنگ و حس خوب نمایشگاه بین‌المللی. دیگر از آن شور دوره اصلاحات و همزمانی نمایشگاه مطبوعات هم خبری نبود. اما دلم خوش بود که می‌رفتم توی غرفه‌های ناشرانم می‌ایستادم و بدون خستگی در‌حالی‌که شرشر عرق می‌ریختم به مردم امضا می‌دادم و با آنها عکس می‌گرفتم. دلم خوش بود که آن وسط‌ها جیم می‌زدم و می‌رفتم وسط غرفه‌ها چرخی می‌زدم و دوستان شاعر را می‌دیدم و کتابی می‌خریدم. هنوز دلم به خیلی چیزها خوش بود.

همه‌چیز از سال ۱۳۸۹ شروع شد. کتاب پرنده کوچولوی من و کتاب‌های الهام میزبان و محمد حسینی مقدم و فاطمه اختصاری را از غرفه‌ی «سخن‌گستر» جمع کردند و غرفه را هم در همان روز دوم نمایشگاه بستند. ناراحتی‌شان این بود که چرا مردم برای کتاب‌های ما صف کشیده‌اند و بهانه‌شان اینکه چرا سانسورهای کتاب را بر روی یک کاغذ به چند نفر از دوستانم داده‌ام! چند ماه بعد هم من و خانم اختصاری دستگیر شدیم و کارگاه‌هایم بسته شد و کتاب‌هایم هم خمیر شد.

دیگر بعد از آن هیچ‌چیز مثل سابق نشد. تا سال ۱۳۹۲ که حضورم با اما و اگر همراه بود و اجازه‌ی حضور طولانی در غرفه‌ها یا حتی امضا دادن به طرفدارانم را نمی‌دادند و گاهی هم وسط نمایشگاه به جرم ایجاد تجمع به بیرون هدایتم می‌کردند!!
اما وقتی سال ۱۳۹۲ اطلاعات سپاه مرا ربود و زندانی کرد، همان حضور نیم‌بند هم از من دریغ شد. احتمالا همه یادشان باشد که در اردیبهشت ۱۳۹۳ دو کتاب جدید در نمایشگاه کتاب داشتم اما روز دومی که خواستم بیایم، بازجویم از اطلاعات سپاه زنگ زد و رسما مرا تهدید جانی کرد!! و من نشستم در خانه و دو سال خون گریه کردم و سکوت کردم تا شاید مشکلاتم حل شود و بتوانم در وطنم بمانم و با وجود آزارها در کنار شما زندگی کنم.

بعدش را هم که خودتان می‌دانید. حکم ۹ سال زندان و ۹۹ ضربه شلاق به خاطر شعرهایی که با مجوز ارشاد چاپ شده بودند و همکاری با یک خواننده‌ی آن‌ور آبی که تا پایم به زندان رسید فراموشم کرد و گذاشتن کارگاه رایگان برای شاعران جوان و دست دادن با یک خانم!! و مجبور شدم بین زندان و تبعید، غربتی ابدی را انتخاب کنم.

اما الان اردیبهشت است. ۹ سال است که دلم برای بو کشیدن کتاب‌ها در نمایشگاه تنگ شده است. برای دیدن شما و بغل کردنتان. برای بوسیدنتان و خندیدن از ته دل. دلم تنگ شده است و هیچ قرصی کمک نمی‌کند این غم را بیش از چند ساعت فراموش کنم. برای من نمایشگاه کتاب هرگز جایی برای فروختن کتاب‌هایم نبود. جایی بود برای عشقبازی با ادبیات که یک روز تمام شد، مثل همه‌ی چیزهای خوب که دیگر تمام شده‌اند.

سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
Yasin Safatian& Julien.m - last dream
YasinSafatian& Julien.m
last dream
yasin safatian& julien.m
lyrics: mehdi mousavi
mix& mastering: navid jamshidi
@yasinsafatian
2024/09/24 22:18:14
Back to Top
HTML Embed Code: