Forwarded from سید مهدی موسوی
غزلی از دههی هفتاد:
.
بیا! بپر! بهخدا حجم آسمان کم نیست
برای عشق، اگر عاشقی! زمان کم نیست
دوباره آمده ای تا دوباره گریه کنی؟!
عزیز! ما خودمان دردهایمان کم نیست
در اوج مردن و در اوج مردن و در اوج...
همین دلیل برای پرندگان کم نیست
بیا و نقش بدِ قصّه را به عهده بگیر
در این دیار غم انگیز، قهرمان کم نیست
بیا و فرق بکن، مثل سنگ! بیاحساس
اگر نگاه کنی قلب مهربان کم نیست
بگو که «مریم» و «مهدی»، نترس! راحت باش
وگرنه مرد جوان و زن جوان کم نیست!
بیا! بپر! به خودت فکر کن که میمیری
و ارتفاعِ سپیدِ آپارتمان کم نیست...
.
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
.
بیا! بپر! بهخدا حجم آسمان کم نیست
برای عشق، اگر عاشقی! زمان کم نیست
دوباره آمده ای تا دوباره گریه کنی؟!
عزیز! ما خودمان دردهایمان کم نیست
در اوج مردن و در اوج مردن و در اوج...
همین دلیل برای پرندگان کم نیست
بیا و نقش بدِ قصّه را به عهده بگیر
در این دیار غم انگیز، قهرمان کم نیست
بیا و فرق بکن، مثل سنگ! بیاحساس
اگر نگاه کنی قلب مهربان کم نیست
بگو که «مریم» و «مهدی»، نترس! راحت باش
وگرنه مرد جوان و زن جوان کم نیست!
بیا! بپر! به خودت فکر کن که میمیری
و ارتفاعِ سپیدِ آپارتمان کم نیست...
.
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
لا لا لا... گلِ خسته از گریه کردن!
لا لا لا... صدایی که پیچیده در من
دیگه واسهی خواب و کابوس! دیره
لالایی میخونم که خوابت نگیره
دلم غصّهداره، تنم بیقراره
بابات رفته کوچه، دعا کن نَمیره
توو چشماش خشمه، توو دستاش سنگه
بابات رفته تا با سیاهی بجنگه
داره غرق میشه توو آب این جزیره
داره خونه و کوچه از دست میره
بابات رفته تا روزِ خوبو بسازه
لالایی میخونم که خوابت نگیره
لا لا لا... که این گریهها بیدلیله
عموت فکر چشماته از پشت میله
نخواب! تا که کوچه دوباره نخوابه
بزن جیغتو بر سرِ این قبیله
نگا کن سرِ خواهرت غرقِ خونه
ولی رفته تا توی کوچه بمونه
بکش دادتو بر سر کلّ دنیا
بذار تا که هر کس که خوابه بدونه
لا لا لا... جگرگوشه و همدم من
لا لا لا... شریک هزاران غم من
نباید دلت غرق آشوب باشه
توی خواب، پلکات مرطوب باشه
بابات رفته که کوچه رو پس بگیره
که شاید ته قصّهمون خوب باشه
جگرگوشهی من، گل نازنازی!
نباید بخوابی، نباید ببازی
تو باید بخندی به این قصّهی بد
تو باید که آیندهمونو بسازی
لا لا لا... لا لا لا...
.
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
لا لا لا... صدایی که پیچیده در من
دیگه واسهی خواب و کابوس! دیره
لالایی میخونم که خوابت نگیره
دلم غصّهداره، تنم بیقراره
بابات رفته کوچه، دعا کن نَمیره
توو چشماش خشمه، توو دستاش سنگه
بابات رفته تا با سیاهی بجنگه
داره غرق میشه توو آب این جزیره
داره خونه و کوچه از دست میره
بابات رفته تا روزِ خوبو بسازه
لالایی میخونم که خوابت نگیره
لا لا لا... که این گریهها بیدلیله
عموت فکر چشماته از پشت میله
نخواب! تا که کوچه دوباره نخوابه
بزن جیغتو بر سرِ این قبیله
نگا کن سرِ خواهرت غرقِ خونه
ولی رفته تا توی کوچه بمونه
بکش دادتو بر سر کلّ دنیا
بذار تا که هر کس که خوابه بدونه
لا لا لا... جگرگوشه و همدم من
لا لا لا... شریک هزاران غم من
نباید دلت غرق آشوب باشه
توی خواب، پلکات مرطوب باشه
بابات رفته که کوچه رو پس بگیره
که شاید ته قصّهمون خوب باشه
جگرگوشهی من، گل نازنازی!
نباید بخوابی، نباید ببازی
تو باید بخندی به این قصّهی بد
تو باید که آیندهمونو بسازی
لا لا لا... لا لا لا...
.
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
Forwarded from سید مهدی موسوی
مثل دیوانه زل زدم به خودم
گریههایم شبیه لبخند است
چقدَر شب رسیده تا مغزم
چقدَر روزهای ما گند است!
من که ارزان فروختم خود را
راستی قیمت شما چند است؟!
.
از تو در حال منفجر شدنم
در سرم بمب ساعتی دارم
شب که خوابم نمیبرد تا صبح
صبح، سردرد لعنتی دارم
همه از پشت خنجرم زده اند
دوستانی خجالتی دارم!!
.
قصّهی عشق من به آدمها
قصّهی موریانه و چوب است
زندگی میکنم به خاطر مرگ
دستهایم به هیچ، مصلوب است!
قهوه و اشک... قهوه و سیگار...
راستی حال مادرت خوب است؟!
.
اوّل قصّهات یکی بودم
بعد، آنکه نبود خواهم شد
گریه کردی و گریه خواهم کرد
دیر بودی و زود خواهم شد
مثل سیگار اوّلت هستم
تا تهِ قصّه دود خواهم شد
مادرم روبروی تلویزیون
پدرم شاهنامه میخواند
چه کسی گریه میکند تا صبح؟!
چه کسی در اتاق میماند؟!
هیچکس ظاهرا نمیفهمد!
هیچکس واقعا نمیداند!!
.
دیدنِ فیلم روی تخت کسی
خواب بر روی صندلی و کتاب
انتظارِ مجوّزِ یک شعر
دادنِ گوسفند با قصّاب!!
- «آخر داستان چه خواهد شد؟!»
خفه شو عشق من! بگیر و بخواب!!
.
مثل یک گرگ زخمخورده شده
ردّپای بهجا گذاشتهات
کرم افتاده است و خشک شده
مغز من با درخت کاشتهات!
از سرم دست برنمیدارند
خاطراتِ خوشِ نداشتهات
سهم من چیست غیر گریه و شعر
بین «یک روز خوب» و «بالأخره»!
تا خودِ صبح، خواب و بیداری
زل زدن توی چشم یک حشره
مشتهایم به بالشِ بیپر!
گریه زیر پتوی یکنفره
با خودت حرف میزنی گاهی
مثل دیوانهها بلند، بلند...
چون که تنهاتر از خودت هستی
همه از چشمهات میترسند
پس به کابوسشان ادامه نده
پس به این بغضها بگیر و بخند
ساده بودیم و سخت بر ما رفت
خوب بودیم و زندگی بد شد
آنکه باید به دادمان برسد
آمد و از کنارمان رد شد
هیچکس واقعا نمیداند
آخر داستان چه خواهد شد!
صبح تا عصر کار و کار و کار
لذّت درد در فراموشی
به کسی که نبوده زنگ زدن
گریهات با صدای خاموشی
غصّهی آخرین خداحافظ
حسرت اوّلین هماغوشی
از هرآنچه که هست بیزاری
از هرآنچه که نیست دلگیری
از زبان و زمان گریختهای
مثل دیوانههای زنجیری
همهی دلخوشیت یک چیز است:
اینکه پایان قصّه میمیری...
.
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
گریههایم شبیه لبخند است
چقدَر شب رسیده تا مغزم
چقدَر روزهای ما گند است!
من که ارزان فروختم خود را
راستی قیمت شما چند است؟!
.
از تو در حال منفجر شدنم
در سرم بمب ساعتی دارم
شب که خوابم نمیبرد تا صبح
صبح، سردرد لعنتی دارم
همه از پشت خنجرم زده اند
دوستانی خجالتی دارم!!
.
قصّهی عشق من به آدمها
قصّهی موریانه و چوب است
زندگی میکنم به خاطر مرگ
دستهایم به هیچ، مصلوب است!
قهوه و اشک... قهوه و سیگار...
راستی حال مادرت خوب است؟!
.
اوّل قصّهات یکی بودم
بعد، آنکه نبود خواهم شد
گریه کردی و گریه خواهم کرد
دیر بودی و زود خواهم شد
مثل سیگار اوّلت هستم
تا تهِ قصّه دود خواهم شد
مادرم روبروی تلویزیون
پدرم شاهنامه میخواند
چه کسی گریه میکند تا صبح؟!
چه کسی در اتاق میماند؟!
هیچکس ظاهرا نمیفهمد!
هیچکس واقعا نمیداند!!
.
دیدنِ فیلم روی تخت کسی
خواب بر روی صندلی و کتاب
انتظارِ مجوّزِ یک شعر
دادنِ گوسفند با قصّاب!!
- «آخر داستان چه خواهد شد؟!»
خفه شو عشق من! بگیر و بخواب!!
.
مثل یک گرگ زخمخورده شده
ردّپای بهجا گذاشتهات
کرم افتاده است و خشک شده
مغز من با درخت کاشتهات!
از سرم دست برنمیدارند
خاطراتِ خوشِ نداشتهات
سهم من چیست غیر گریه و شعر
بین «یک روز خوب» و «بالأخره»!
تا خودِ صبح، خواب و بیداری
زل زدن توی چشم یک حشره
مشتهایم به بالشِ بیپر!
گریه زیر پتوی یکنفره
با خودت حرف میزنی گاهی
مثل دیوانهها بلند، بلند...
چون که تنهاتر از خودت هستی
همه از چشمهات میترسند
پس به کابوسشان ادامه نده
پس به این بغضها بگیر و بخند
ساده بودیم و سخت بر ما رفت
خوب بودیم و زندگی بد شد
آنکه باید به دادمان برسد
آمد و از کنارمان رد شد
هیچکس واقعا نمیداند
آخر داستان چه خواهد شد!
صبح تا عصر کار و کار و کار
لذّت درد در فراموشی
به کسی که نبوده زنگ زدن
گریهات با صدای خاموشی
غصّهی آخرین خداحافظ
حسرت اوّلین هماغوشی
از هرآنچه که هست بیزاری
از هرآنچه که نیست دلگیری
از زبان و زمان گریختهای
مثل دیوانههای زنجیری
همهی دلخوشیت یک چیز است:
اینکه پایان قصّه میمیری...
.
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
Forwarded from سید مهدی موسوی
از برگ برگِ دفتر من پرت میشوند
معشوقهای خستهی پایان گرفتهام
یلدای چشمهای تو را گریه میکنند
موهای رنگ و بوی زمستان گرفتهام!...
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
معشوقهای خستهی پایان گرفتهام
یلدای چشمهای تو را گریه میکنند
موهای رنگ و بوی زمستان گرفتهام!...
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
Forwarded from سایه ها
آخرین روزهای آبان بود
مجلسِ سور و ساتِ چوپان بود
مرغِ بیکلّه میدوید هنوز!
نوبتِ ذبحِ گوسفندان بود
هیچ جایی برای گرگ نبود
#شعر ی منتشر نشده از سید مهدی موسوی در وبسایت سایهها:
http://sayeha.org/ap3907
@saaayehaaa
مجلسِ سور و ساتِ چوپان بود
مرغِ بیکلّه میدوید هنوز!
نوبتِ ذبحِ گوسفندان بود
هیچ جایی برای گرگ نبود
#شعر ی منتشر نشده از سید مهدی موسوی در وبسایت سایهها:
http://sayeha.org/ap3907
@saaayehaaa
از برگ برگِ دفتر من پرت میشوند
معشوقهای خستهی پایانگرفتهام
یلدای چشمهای تو را گریه میکنند
موهای رنگ و بوی زمستان گرفتهام!...
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
معشوقهای خستهی پایانگرفتهام
یلدای چشمهای تو را گریه میکنند
موهای رنگ و بوی زمستان گرفتهام!...
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
Forwarded from سید مهدی موسوی
چهار سال قبل، شب یلدا بود.
خطهای روی دیوار را شمرده بودم و از قبل میدانستم شب یلداست. آن شب همراه غذا از دریچهی پایین درِ سلول، یک میوه هم دادند. یادم نیست سیب بود یا پرتقال. مغزم با سماجت خاصی سعی دارد خاطرات وحشتناک آن روزها را پاک کند.
آدم هفتهها که توی انفرادی باشد کمکم شروع میکند با خودش حرف زدن. نه کاغذی هست و نه خودکاری نه هیچ چیز جز پتویی که زیر سرت میگذاری و پتویی که رویت میکشی و روی زمین سفت دراز میکشی... به خدا گفته بودم اگر شب یلدا پیش خانواده باشم میگویم گور پدر منطق و علم و... به او ایمان میآورم! الان این حرفها و شرط و شروطها به نظرم خندهدار و احمقانه است. حتما برای شما هم هست. اما آدم توی انفرادی به هر ریسمانی چنگ میزند. برای من که ساعتها با مورچههای کف سلول حرف میزدم آن روزها هیچ چیز عجیب نبود...
.
سیب یا پرتقال را برداشتم، بغل کردم و زدم زیر گریه. آن روز بود یا روز قبلش که یکی از بازجوها با لگد در راه برگشتن به سلول زده بود توی کمرم و درد کلافهام کرده بود. اما گریهام از درد نبود. از ناامیدی بود از هر معجزهای که فقط در کتابها اتفاق میافتد.
فردای یلدا بود. برده بودندم هواخوری روزانه. از پشت چشمبند، آفتاب کمرمق را تصوّر میکردم که حتی او هم اوین را فراموش کرده بود. به این فکر کردم که همینجا میمیرم یا اینکه آزاد میشوم؟! در ذهنم به تمام جاهای خوبی که میشناختم فکر کردم، به همهی آدمهایی که دوستشان داشتم، به همهی بوسهها و آغوشها، به کتابها، به فیلمها، به آوازها و موسیقیها... با صورت خوردم توی دیوار! یادم رفته بود قدمهایم را بشمرم. در هواخوری باید یک مسیر ثابت را با چشمبند میرفتی و برمیگشتی. اگر دستت جلویت نبود یا قدمها را نمیشمردی با صورت میخوردی توی دیوار. با صورت خورده بودم توی دیوار...
.
سیب یا پرتقال را در بغلم فشار دادم و بو کردم. بوی زندگی میداد. به خودم گفتم باید زنده بمانم و آزاد شوم. دیگر با مورچهها حرف نزدم. با خدا حرف نزدم. برگشتم روی پهلوی چپ و نگاه کردم به دیوار. به اسمی که با تکه آهنی که از زیر در کنده بودم روی دیوار حک کرده بودم. به خودم قول دادم که زنده میمانم. به خودم تا صبح اوّل دیِ چهار سال پیش، تمام شب قول دادم و دادم و خوابم نمیبرد و شب یلدا چقدر طولانی بود.
الان که دارم این سطرها را مینویسم نمیدانم کدام زندانی در سلولش سیب یا پرتقالش را بغل کرده است. زل میزنم به دیوارهای تبعید که تا بینهایت کشیده شدهاند. زل میزنم به نقشهی ایران که مثل گربهای مریض خوابیده است. مثل گربهای مریض که با صورت توی دیوار خورده است. مثل گربهای مریض که همه چیز را فراموش کرده است. و هیچ آفتابی گرمش نمیکند...
.
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
خطهای روی دیوار را شمرده بودم و از قبل میدانستم شب یلداست. آن شب همراه غذا از دریچهی پایین درِ سلول، یک میوه هم دادند. یادم نیست سیب بود یا پرتقال. مغزم با سماجت خاصی سعی دارد خاطرات وحشتناک آن روزها را پاک کند.
آدم هفتهها که توی انفرادی باشد کمکم شروع میکند با خودش حرف زدن. نه کاغذی هست و نه خودکاری نه هیچ چیز جز پتویی که زیر سرت میگذاری و پتویی که رویت میکشی و روی زمین سفت دراز میکشی... به خدا گفته بودم اگر شب یلدا پیش خانواده باشم میگویم گور پدر منطق و علم و... به او ایمان میآورم! الان این حرفها و شرط و شروطها به نظرم خندهدار و احمقانه است. حتما برای شما هم هست. اما آدم توی انفرادی به هر ریسمانی چنگ میزند. برای من که ساعتها با مورچههای کف سلول حرف میزدم آن روزها هیچ چیز عجیب نبود...
.
سیب یا پرتقال را برداشتم، بغل کردم و زدم زیر گریه. آن روز بود یا روز قبلش که یکی از بازجوها با لگد در راه برگشتن به سلول زده بود توی کمرم و درد کلافهام کرده بود. اما گریهام از درد نبود. از ناامیدی بود از هر معجزهای که فقط در کتابها اتفاق میافتد.
فردای یلدا بود. برده بودندم هواخوری روزانه. از پشت چشمبند، آفتاب کمرمق را تصوّر میکردم که حتی او هم اوین را فراموش کرده بود. به این فکر کردم که همینجا میمیرم یا اینکه آزاد میشوم؟! در ذهنم به تمام جاهای خوبی که میشناختم فکر کردم، به همهی آدمهایی که دوستشان داشتم، به همهی بوسهها و آغوشها، به کتابها، به فیلمها، به آوازها و موسیقیها... با صورت خوردم توی دیوار! یادم رفته بود قدمهایم را بشمرم. در هواخوری باید یک مسیر ثابت را با چشمبند میرفتی و برمیگشتی. اگر دستت جلویت نبود یا قدمها را نمیشمردی با صورت میخوردی توی دیوار. با صورت خورده بودم توی دیوار...
.
سیب یا پرتقال را در بغلم فشار دادم و بو کردم. بوی زندگی میداد. به خودم گفتم باید زنده بمانم و آزاد شوم. دیگر با مورچهها حرف نزدم. با خدا حرف نزدم. برگشتم روی پهلوی چپ و نگاه کردم به دیوار. به اسمی که با تکه آهنی که از زیر در کنده بودم روی دیوار حک کرده بودم. به خودم قول دادم که زنده میمانم. به خودم تا صبح اوّل دیِ چهار سال پیش، تمام شب قول دادم و دادم و خوابم نمیبرد و شب یلدا چقدر طولانی بود.
الان که دارم این سطرها را مینویسم نمیدانم کدام زندانی در سلولش سیب یا پرتقالش را بغل کرده است. زل میزنم به دیوارهای تبعید که تا بینهایت کشیده شدهاند. زل میزنم به نقشهی ایران که مثل گربهای مریض خوابیده است. مثل گربهای مریض که با صورت توی دیوار خورده است. مثل گربهای مریض که همه چیز را فراموش کرده است. و هیچ آفتابی گرمش نمیکند...
.
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
کسی شبیه تو لبخند میزنه توو خواب
کسی شبیه خودم گریه میکنه تا صبح
یه بچّه که همهی روز رو کتک خورده
که داره توو کمدم گریه میکنه تا صبح
یه پنجره که به یه قلوهسنگ دل دادش
شکست قلبم و احساس اعتمادم رفت
نوشتم اسمتو رو تن، با داغیِ سیگار
که تا همیشه بمونه اگر که یادم رفت
چهجور فکر نکردی که بعدِ صدها قرن
یه روز عاشقت از انتظار خسته میشه؟!
همیشه آخر شاهنامه واقعا خوش نیست
دری که وا شده باشه، یه روز بسته میشه
چه جور فکر نکردی؟!
چه جور فکر نکردی؟!
.
باید که قصّهی تلخو یه جا تمومش کرد
به عشق لعنت و نفرین به خاطراتِ خوشم
باید که توی سرم ردّپاتو پاک کنم
باید که توی تنم این نیاز رو بکُشم
یه عمر خواستم و تو نخواستی، حالا
قراره هر چی رو که ساختم خراب کنم
تو آخرین نفرِ زندهی جهان باشی!
دیگه محاله تو رو باز انتخاب کنم
چهجور فکر نکردی که بعد صدها قرن
یه روز عاشقت از انتظار خسته میشه
همیشه آخر شاهنامه واقعا خوش نیست
دری که وا شده باشه، یه روز بسته میشه
چهجور فکر نکردی؟!
چهجور فکر نکردی؟!...
.
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
کسی شبیه خودم گریه میکنه تا صبح
یه بچّه که همهی روز رو کتک خورده
که داره توو کمدم گریه میکنه تا صبح
یه پنجره که به یه قلوهسنگ دل دادش
شکست قلبم و احساس اعتمادم رفت
نوشتم اسمتو رو تن، با داغیِ سیگار
که تا همیشه بمونه اگر که یادم رفت
چهجور فکر نکردی که بعدِ صدها قرن
یه روز عاشقت از انتظار خسته میشه؟!
همیشه آخر شاهنامه واقعا خوش نیست
دری که وا شده باشه، یه روز بسته میشه
چه جور فکر نکردی؟!
چه جور فکر نکردی؟!
.
باید که قصّهی تلخو یه جا تمومش کرد
به عشق لعنت و نفرین به خاطراتِ خوشم
باید که توی سرم ردّپاتو پاک کنم
باید که توی تنم این نیاز رو بکُشم
یه عمر خواستم و تو نخواستی، حالا
قراره هر چی رو که ساختم خراب کنم
تو آخرین نفرِ زندهی جهان باشی!
دیگه محاله تو رو باز انتخاب کنم
چهجور فکر نکردی که بعد صدها قرن
یه روز عاشقت از انتظار خسته میشه
همیشه آخر شاهنامه واقعا خوش نیست
دری که وا شده باشه، یه روز بسته میشه
چهجور فکر نکردی؟!
چهجور فکر نکردی؟!...
.
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
کلیپ پیوست، گزارشی است که شبکه تلویزیونی «فرانس۲۴» تهیه کرده و در آن بر پایه تحلیل و مکانیابی ۷۵۰ عکس و ویدیو، تلاش شده است به این پرسش پاسخ دهد که چه کسانی در اعتراضات آبانماه دست به اسلحه بردند؟
کانال «وحیدآنلاین» یک زیرنویس فارسی برای این ویدیوی ۱۵دقیقهای منتشر کرده است. ما هم این زیرنویس را روی فیلم تدوین کردیم تا استفاده از آن برای کاربران راحتتر شود.
@seyedmehdimoosavi2
.
کانال «وحیدآنلاین» یک زیرنویس فارسی برای این ویدیوی ۱۵دقیقهای منتشر کرده است. ما هم این زیرنویس را روی فیلم تدوین کردیم تا استفاده از آن برای کاربران راحتتر شود.
@seyedmehdimoosavi2
.
آخرین روزهای آبان بود
مجلسِ سور و ساتِ چوپان بود
مرغِ بیکلّه میدوید هنوز!
نوبتِ ذبحِ گوسفندان بود
هیچ جایی برای گرگ نبود
مرغِ گردندراز را خفه کرد
خوکِ غیرمجاز را خفه کرد!
یک نفر گفت زیر لب: ما... ما...
با قمه اعتراض را خفه کرد
چیز گوسالهها بزرگ نبود!!
.
ترس و شب بود و لرزش دندان
خنجرِ دوست، قاتلِ خندان!
- «کاش یک شب غذای گرگ شویم
لاأقل بهتر است از زندان...»
گریه میکرد برّهای شب و روز!
در عزای قبیله رقصیدیم
پشتِ هر قفل و میله رقصیدیم
داخل آن طویله کشته شدیم
داخل آن طویله رقصیدیم
تا بدانند زندهایم هنوز!
جرم ما چیست؟ زندگی کردن!
خوردن و سکس و برّه آوردن
آنکه نی زد برای تنهایی
بعد چاقو گذاشت بر گردن
خاکِ پُرخون، همیشه خاکتر است
آخرِ فیلم نیستم شاید
تا که چاقوی او چه فرماید!
میخورَد تکّه تکّه چوپان را
آخر فیلم، گرگ میآید
آخرِ فیلم، ترسناکتر است!
هفتهها در مسیر تکرارند
ابرها مثل ابر میبارند
راهها پاک میشود از خون
گوسفندانِ سادهدل دارند ↓
جشنِ نوزادِ تازه میگیرند!
از فراسوی خواهشِ تنها
رقص شلوارها و دامنها
من عزادار دوستان هستم
که به یک چیز دلخوشم تنها:
همه یک روز خوب میمیرند!!
.
آخرِ فیلم، ترسناکتر است
آخرِ فیلم، ترسناکتر است...
.
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
مجلسِ سور و ساتِ چوپان بود
مرغِ بیکلّه میدوید هنوز!
نوبتِ ذبحِ گوسفندان بود
هیچ جایی برای گرگ نبود
مرغِ گردندراز را خفه کرد
خوکِ غیرمجاز را خفه کرد!
یک نفر گفت زیر لب: ما... ما...
با قمه اعتراض را خفه کرد
چیز گوسالهها بزرگ نبود!!
.
ترس و شب بود و لرزش دندان
خنجرِ دوست، قاتلِ خندان!
- «کاش یک شب غذای گرگ شویم
لاأقل بهتر است از زندان...»
گریه میکرد برّهای شب و روز!
در عزای قبیله رقصیدیم
پشتِ هر قفل و میله رقصیدیم
داخل آن طویله کشته شدیم
داخل آن طویله رقصیدیم
تا بدانند زندهایم هنوز!
جرم ما چیست؟ زندگی کردن!
خوردن و سکس و برّه آوردن
آنکه نی زد برای تنهایی
بعد چاقو گذاشت بر گردن
خاکِ پُرخون، همیشه خاکتر است
آخرِ فیلم نیستم شاید
تا که چاقوی او چه فرماید!
میخورَد تکّه تکّه چوپان را
آخر فیلم، گرگ میآید
آخرِ فیلم، ترسناکتر است!
هفتهها در مسیر تکرارند
ابرها مثل ابر میبارند
راهها پاک میشود از خون
گوسفندانِ سادهدل دارند ↓
جشنِ نوزادِ تازه میگیرند!
از فراسوی خواهشِ تنها
رقص شلوارها و دامنها
من عزادار دوستان هستم
که به یک چیز دلخوشم تنها:
همه یک روز خوب میمیرند!!
.
آخرِ فیلم، ترسناکتر است
آخرِ فیلم، ترسناکتر است...
.
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
Forwarded from AhangsRecords
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
ساقی
«صدام کن»
با موسیقی و تنظیمِ مجید کاظمی و ترانهای از سید مهدی موسوی
از لیبل آهنگزرکوردز منتشر شد
«صدام کن»
با موسیقی و تنظیمِ مجید کاظمی و ترانهای از سید مهدی موسوی
از لیبل آهنگزرکوردز منتشر شد
.
صدای ساعت بود
قرارْ نزدیکه
درختا سبز میشن
بهار نزدیکه
قفس رو میشکنیم
بازم رها میشیم
صدای ساعت بود
من و تو، ما میشیم
صدای ساعت بود
که وقت خنده بشه
که آسمون سیاه
پُر از پرنده بشه
اوّل بیداری
آخر کابوسه
که باز برگردیم
به آخرین بوسه
صدای ساعت بود
پُر شده از شادی
یه انتظار قشنگ
برای آزادی
دو تا تنِ عاشق
که زل زدهن به غروب
صدای ساعت بود
برای روزای خوب...
■
.
بازم زمستونه
این آخرین برگه
صدای ساعت نیست
علامت مرگه
صدای ساعت نیست
یه بمب ساعتیه
اونی که ما رو کُشت
امیدِ لعنتیه!
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
صدای ساعت بود
قرارْ نزدیکه
درختا سبز میشن
بهار نزدیکه
قفس رو میشکنیم
بازم رها میشیم
صدای ساعت بود
من و تو، ما میشیم
صدای ساعت بود
که وقت خنده بشه
که آسمون سیاه
پُر از پرنده بشه
اوّل بیداری
آخر کابوسه
که باز برگردیم
به آخرین بوسه
صدای ساعت بود
پُر شده از شادی
یه انتظار قشنگ
برای آزادی
دو تا تنِ عاشق
که زل زدهن به غروب
صدای ساعت بود
برای روزای خوب...
■
.
بازم زمستونه
این آخرین برگه
صدای ساعت نیست
علامت مرگه
صدای ساعت نیست
یه بمب ساعتیه
اونی که ما رو کُشت
امیدِ لعنتیه!
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
Forwarded from سید مهدی موسوی
چشاشو باز میکنه آروم
تو به این صبح تازه مشکوکی
بغلت میکنه به آرومی
روی تختت عروسک کوکی
میزنه توی صورتت لبخند
میدوه سمت آشپزخونه
توو اروپا دوباره جنگ شده
اون ولی هیچچی نمیدونه
نه به فکر کبوتر حلبه
نه خبر داره از شب غزّه
ظرفا رو خوبِ خوب میشوره
میپزه یه غذای خوشمزه
خبر تازه اعتصاب غذا
پشت دیوارهای زندونه
اون ولی باز توی حمّومه
داره آهنگ شاد میخونه
چند ماهه که ناپدید شده
آخرین دوستت به جرم سؤال
اون نشسته جلوی تلویزیون
غرق دنیای آخرین سریال
خبر خوب ماه، زلزله بود!
خبر خوب هفته، اعدامه!!
اون ولی هیچچی نمیدونه
باز هم فکر پختن شامه
بغلت میکنه به آرومی
بعد هر گریه و هماغوشی
میگه با بغض دوستت داره
تو که داری لباس میپوشی
بغلت میکنه، نمیدونه
زندگیت توی دست قصّابه
لباتو توی گریه میبوسه
توی دستات یواش میخوابه
خوش به حال عروسک کوکی
که نمیدونه شهر، بیرحمه
خوش به حال کسی که خوابیده
اونی که هیچچی نمیفهمه...
.
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
تو به این صبح تازه مشکوکی
بغلت میکنه به آرومی
روی تختت عروسک کوکی
میزنه توی صورتت لبخند
میدوه سمت آشپزخونه
توو اروپا دوباره جنگ شده
اون ولی هیچچی نمیدونه
نه به فکر کبوتر حلبه
نه خبر داره از شب غزّه
ظرفا رو خوبِ خوب میشوره
میپزه یه غذای خوشمزه
خبر تازه اعتصاب غذا
پشت دیوارهای زندونه
اون ولی باز توی حمّومه
داره آهنگ شاد میخونه
چند ماهه که ناپدید شده
آخرین دوستت به جرم سؤال
اون نشسته جلوی تلویزیون
غرق دنیای آخرین سریال
خبر خوب ماه، زلزله بود!
خبر خوب هفته، اعدامه!!
اون ولی هیچچی نمیدونه
باز هم فکر پختن شامه
بغلت میکنه به آرومی
بعد هر گریه و هماغوشی
میگه با بغض دوستت داره
تو که داری لباس میپوشی
بغلت میکنه، نمیدونه
زندگیت توی دست قصّابه
لباتو توی گریه میبوسه
توی دستات یواش میخوابه
خوش به حال عروسک کوکی
که نمیدونه شهر، بیرحمه
خوش به حال کسی که خوابیده
اونی که هیچچی نمیفهمه...
.
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
Forwarded from سید مهدی موسوی
.
صدای "شمس" میآید که میکند ما را
یواشکی جلوی دیگران نظربازی
مرا به زور کسی روی تخت میبندد
تو را به زور کسی میبرد به سربازی
دو عقربه وسطِ گردباد افتادند
برای بردنِ تهماندهی من از پیشت
آدامس میچسبانم به رفتنِ کفشم
تو گریهای و پُر از خستگیست تهریشت
تو میزنی با ناخن به دست لرزانم
به تارهای غمانگیزِ زیرِ روسریام
که شمس میخوانی، زیرِ ماهِ افسونگر
به قرنِ چندمِ کابوسههات! میبریام
تو شمس میخوانی مثل «شمع»، گریهکنان!
شب جنونزده «عینالقضات» خواهد شد
کسی که آمده تا شعر بشنود از تو
دوباره عاشق آن چشمهات خواهد شد
تو میروی وسطِ جنگ باطل و باطل
برای دادنِ پوتین به دشمنِ فرضی!
مرا بغل کرده، یک پتوی گریه شده
تو در کنار تفنگت یواش میلرزی
زنی که شرعا و عرفا نمیتوانی را
فرار میکند از تو به گوشهی تختم
که میکشند به دیوار، عجزِ ناخنهام
که تازه میفهمم که چقدر بدبختم
صدای شمس میآید درون جمجمهام
که در اتاق برقصم که مولوی بشوم
که تا سحر، وسطِ شعر زندگی بکنم
که بعد عاشق «آقای موسوی» بشوم
چه آتشیست که میرقصدم به تنهایی
کمی نمانده زنِ قصّههات دود شود
لبان بوسهی هرگز نداده باد کنند
که از تصوّر تو گردنش کبود شود
دراز میکشد آرام در شبی مرده
زنی که بوده و هرگز نبودهام پیشت
که دست میکشم از تو، از این گناه لجوج
که دست میکشم آهسته روی تهریشت
تو ایستادهای آنسوی مرزها در باد
بدون هیچ دلیلی هنوز دلتنگی
و دست میکشی آرام بر تفنگ عبوس
و میگذاری تویش گلولهی جنگی
تو فکر مورچههایی بدون آذوقه...
تفنگ داری و باید که قتلعام کند
آدامس میجوی و فکر میکنی شاید
گلولهای کابوسِ تو را تمام کند...
.
صدای شمس میآید که نوحه میخواند
که فصل عشق، تمام است و قرن جادو نیست
بلند میشوم از خواب و چشم میمالم
تو نیستی و تمام ملافهام خونیست
تو نیستی و تمامِ اتاق را هستی
که بوی موهایت مانده روی دامن من
صدای شمس میآید از آنورِ دیوار
یواش میرقصم... تن تتن تتن تن تن...
.
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
صدای "شمس" میآید که میکند ما را
یواشکی جلوی دیگران نظربازی
مرا به زور کسی روی تخت میبندد
تو را به زور کسی میبرد به سربازی
دو عقربه وسطِ گردباد افتادند
برای بردنِ تهماندهی من از پیشت
آدامس میچسبانم به رفتنِ کفشم
تو گریهای و پُر از خستگیست تهریشت
تو میزنی با ناخن به دست لرزانم
به تارهای غمانگیزِ زیرِ روسریام
که شمس میخوانی، زیرِ ماهِ افسونگر
به قرنِ چندمِ کابوسههات! میبریام
تو شمس میخوانی مثل «شمع»، گریهکنان!
شب جنونزده «عینالقضات» خواهد شد
کسی که آمده تا شعر بشنود از تو
دوباره عاشق آن چشمهات خواهد شد
تو میروی وسطِ جنگ باطل و باطل
برای دادنِ پوتین به دشمنِ فرضی!
مرا بغل کرده، یک پتوی گریه شده
تو در کنار تفنگت یواش میلرزی
زنی که شرعا و عرفا نمیتوانی را
فرار میکند از تو به گوشهی تختم
که میکشند به دیوار، عجزِ ناخنهام
که تازه میفهمم که چقدر بدبختم
صدای شمس میآید درون جمجمهام
که در اتاق برقصم که مولوی بشوم
که تا سحر، وسطِ شعر زندگی بکنم
که بعد عاشق «آقای موسوی» بشوم
چه آتشیست که میرقصدم به تنهایی
کمی نمانده زنِ قصّههات دود شود
لبان بوسهی هرگز نداده باد کنند
که از تصوّر تو گردنش کبود شود
دراز میکشد آرام در شبی مرده
زنی که بوده و هرگز نبودهام پیشت
که دست میکشم از تو، از این گناه لجوج
که دست میکشم آهسته روی تهریشت
تو ایستادهای آنسوی مرزها در باد
بدون هیچ دلیلی هنوز دلتنگی
و دست میکشی آرام بر تفنگ عبوس
و میگذاری تویش گلولهی جنگی
تو فکر مورچههایی بدون آذوقه...
تفنگ داری و باید که قتلعام کند
آدامس میجوی و فکر میکنی شاید
گلولهای کابوسِ تو را تمام کند...
.
صدای شمس میآید که نوحه میخواند
که فصل عشق، تمام است و قرن جادو نیست
بلند میشوم از خواب و چشم میمالم
تو نیستی و تمام ملافهام خونیست
تو نیستی و تمامِ اتاق را هستی
که بوی موهایت مانده روی دامن من
صدای شمس میآید از آنورِ دیوار
یواش میرقصم... تن تتن تتن تن تن...
.
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
Forwarded from سید مهدی موسوی
شعری از مجموعهی "انقراض پلنگ ایرانی با افزایش بیرویهی تعداد گوسفندان":
.
اينبار محكمتر بزن شب را درِ گوشم
ساكت نگاهت میكنم... اين بچّه، گستاخ است
اين آب و اين قبله خبرهای بدی دارند
كه سرنوشت گوسفندان، دست سلّاخ است
جايی نخواهم رفت جز ميدان آزادی...
اين را كسی میگفت كه سوراخ سوراخ است!
.
- «مرگ است قطعاً آخرِ عمری تمرگيدن»
سر را تكان دادند گويا چند تا برّه
بعداً بدون ترس و وحشت راه افتادند
بعداً علف خوردند تا شب، داخل درّه!!
يعنی رفيق من! به اين مردم اميدی نيست
يعنی اميدی نيست! هرگز! هيچ! يك ذرّه!
در غار تاريك خودش، خرس زمستانی
بيدار خواهد شد، نخواهد شد به اين زودی
بوديم و هستيم و نمیمانيم تا فردا
هستند امّا كاخهای رو به نابودی
مانديم با لبخند برجا و نفهميدند
كه گريه میكرديم پشت عينك دودی
كه گريه میكرديم در جشن عروسیها
كه گريه میكرديم در هر مجلس شادی
كه گريه میكرديم در چشمان قربانی
با آخرين آواز چوپان توی آبادی
كه گريه میکرديم زير بارش باران
در حسرت يك ذرّه از هر جور آزادی
ما داستانهامان بدل به واقعيّت شد
در قصّههای بچّهی امروز، غولی نيست
اين داغهای روی پيشانی كه قلّابیست
در امتحان عشق، معيار قبولی نيست
از عهد دقيانوس تا امروز، تاريك است
اين غار خوابش برده و ديگر رسولی نيست
اين آسمان حتماً دلش مثل دلم خون است
تا صبح، پشت شيشه دارد اشك میريزد
ساكت نشستيم و به اين تكرار تن داديم
اي كاش مردی باز حرف تازهای میزد
روی مزار گوسفندان، آب میپاشم
شايد كه نسلی ديگر از اين خاك برخيزد...
.
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
.
اينبار محكمتر بزن شب را درِ گوشم
ساكت نگاهت میكنم... اين بچّه، گستاخ است
اين آب و اين قبله خبرهای بدی دارند
كه سرنوشت گوسفندان، دست سلّاخ است
جايی نخواهم رفت جز ميدان آزادی...
اين را كسی میگفت كه سوراخ سوراخ است!
.
- «مرگ است قطعاً آخرِ عمری تمرگيدن»
سر را تكان دادند گويا چند تا برّه
بعداً بدون ترس و وحشت راه افتادند
بعداً علف خوردند تا شب، داخل درّه!!
يعنی رفيق من! به اين مردم اميدی نيست
يعنی اميدی نيست! هرگز! هيچ! يك ذرّه!
در غار تاريك خودش، خرس زمستانی
بيدار خواهد شد، نخواهد شد به اين زودی
بوديم و هستيم و نمیمانيم تا فردا
هستند امّا كاخهای رو به نابودی
مانديم با لبخند برجا و نفهميدند
كه گريه میكرديم پشت عينك دودی
كه گريه میكرديم در جشن عروسیها
كه گريه میكرديم در هر مجلس شادی
كه گريه میكرديم در چشمان قربانی
با آخرين آواز چوپان توی آبادی
كه گريه میکرديم زير بارش باران
در حسرت يك ذرّه از هر جور آزادی
ما داستانهامان بدل به واقعيّت شد
در قصّههای بچّهی امروز، غولی نيست
اين داغهای روی پيشانی كه قلّابیست
در امتحان عشق، معيار قبولی نيست
از عهد دقيانوس تا امروز، تاريك است
اين غار خوابش برده و ديگر رسولی نيست
اين آسمان حتماً دلش مثل دلم خون است
تا صبح، پشت شيشه دارد اشك میريزد
ساكت نشستيم و به اين تكرار تن داديم
اي كاش مردی باز حرف تازهای میزد
روی مزار گوسفندان، آب میپاشم
شايد كه نسلی ديگر از اين خاك برخيزد...
.
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
غزلی بسیار قدیمی از مجموعهی "اینها را فقط به خاطر شما چاپ میکنم":
.
به مادرم بنویسید حالمان خوب است
به هر کجا بروی رنگ آسمان خوب است!!
.
به مادرم بنویسید مهدیات زندهست!
که زندگیِ من این گوشهی جهان خوب است
که فالگیرِ حرم، در میان دستم دید:
دوشنبه، بیست و دوِ دی! بله، زمان خوب است
که آب و دانه و جفت و بهار آمادهست
قفس همیشه برای پرندگان خوب است
به مادرم بنویسید از غمِ غربت
و بعد نیز بگویید بیگمان خوب است!
به مادرم بنویسید گرچه خواهم مُرد
دلم خوش است که پایانِ داستان خوب است...
.
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
.
به مادرم بنویسید حالمان خوب است
به هر کجا بروی رنگ آسمان خوب است!!
.
به مادرم بنویسید مهدیات زندهست!
که زندگیِ من این گوشهی جهان خوب است
که فالگیرِ حرم، در میان دستم دید:
دوشنبه، بیست و دوِ دی! بله، زمان خوب است
که آب و دانه و جفت و بهار آمادهست
قفس همیشه برای پرندگان خوب است
به مادرم بنویسید از غمِ غربت
و بعد نیز بگویید بیگمان خوب است!
به مادرم بنویسید گرچه خواهم مُرد
دلم خوش است که پایانِ داستان خوب است...
.
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
شعری از مجموعهی "به روش سامورایی":
.
تصویر در چشم مُرد و بردند از لب، صدا را
[در اوّل شعر گفتم، از ابتدا، انتها را!]
.
من حبّهانگور بودم قایم شده زیر یک تخت
شنگول و منگول خوردند گرگانِ زنگولهپا را!!
.
من گوش خود را گرفتم با پنبههایی از آتش
در دفترم فحش میداد، سارا به دارا به سارا...
.
من با کدوقلقلهزن قل خوردم از لای تاریخ
تا از کدویش درآمد با سنگ زد بچّهها را
چوپان ولی راست میگفت، از حملهی گوسفندان
به بچّهگرگ گرسنه! تا آخرِ ماجرا را
در کوچهها میدویدند دنبال هم موش و گربه
تا اینکه تیغی جدا کرد پا و سرِ هر دو تا را
از تشنگی داشت میمرد گاو حسن، اسب بابا
خورشیدخانومِ خندان میبرد بالا دما را!
گاوی که پستان ندارد، محبوب کشتارگاه است
خودسوزی عمقزی بود، وقتی بریدند پا را
تصمیم کبری چنین بود: چیزی مهم نیست جز هیچ!
میشست با خون و افیون، پسماندههای خدا را!
افسانههای قدیمی شد پودر! در کارخانه
بیهوده در آب میزد موسی به دریا عصا را
بابای بی آب آمد، بابای بی نان و بی داد
با خون و سرفه به سختی میداد بیرون هوا را
کفتارهای همیشه با حمد و سوره رسیدند
خرما نبود و به جایش خوردند صاحبعزا را!
در باغوحشی مجهّز کردند و کردند و کردند
از اوّلین جوجهاردک تا آخرین اژدها را
میبرد و میکشت و میخورد رؤیای هر شخصیت را
بلعید و گایید یا رید هر قصّهی آشنا را
من داخل خانه بودم، انگار دیوانه بودم
ای کاش دنیا همانجا از یاد میبرد ما را
من آخرین بچّه بودم، در قرن تردید و آهن
که رفت و هی رفت و گم شد، این راه بیانتها را
ما شمعِ در گردبادیم، آنسوی شب ایستادیم
این قصّهی ما و من نیست، باید عوض کرد جا را
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
.
تصویر در چشم مُرد و بردند از لب، صدا را
[در اوّل شعر گفتم، از ابتدا، انتها را!]
.
من حبّهانگور بودم قایم شده زیر یک تخت
شنگول و منگول خوردند گرگانِ زنگولهپا را!!
.
من گوش خود را گرفتم با پنبههایی از آتش
در دفترم فحش میداد، سارا به دارا به سارا...
.
من با کدوقلقلهزن قل خوردم از لای تاریخ
تا از کدویش درآمد با سنگ زد بچّهها را
چوپان ولی راست میگفت، از حملهی گوسفندان
به بچّهگرگ گرسنه! تا آخرِ ماجرا را
در کوچهها میدویدند دنبال هم موش و گربه
تا اینکه تیغی جدا کرد پا و سرِ هر دو تا را
از تشنگی داشت میمرد گاو حسن، اسب بابا
خورشیدخانومِ خندان میبرد بالا دما را!
گاوی که پستان ندارد، محبوب کشتارگاه است
خودسوزی عمقزی بود، وقتی بریدند پا را
تصمیم کبری چنین بود: چیزی مهم نیست جز هیچ!
میشست با خون و افیون، پسماندههای خدا را!
افسانههای قدیمی شد پودر! در کارخانه
بیهوده در آب میزد موسی به دریا عصا را
بابای بی آب آمد، بابای بی نان و بی داد
با خون و سرفه به سختی میداد بیرون هوا را
کفتارهای همیشه با حمد و سوره رسیدند
خرما نبود و به جایش خوردند صاحبعزا را!
در باغوحشی مجهّز کردند و کردند و کردند
از اوّلین جوجهاردک تا آخرین اژدها را
میبرد و میکشت و میخورد رؤیای هر شخصیت را
بلعید و گایید یا رید هر قصّهی آشنا را
من داخل خانه بودم، انگار دیوانه بودم
ای کاش دنیا همانجا از یاد میبرد ما را
من آخرین بچّه بودم، در قرن تردید و آهن
که رفت و هی رفت و گم شد، این راه بیانتها را
ما شمعِ در گردبادیم، آنسوی شب ایستادیم
این قصّهی ما و من نیست، باید عوض کرد جا را
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2