Telegram Web Link
گفت‌وگوی جمعه در اینستاگرام توانا

نگاهی به «کابوس‌آباد»؛ آلبوم جدید گروه کیوسک

میهمان:
آرش سبحانی، خواننده گروه کیوسک

میزبان:
مهدی موسوی، شاعر و نویسنده

جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲ /  ۱۵ دسامبر
ساعت ۲۱ به وقت ایران

#یاری_مدنی_توانا
#گفتگوی_جمعه
@Tavaana_TavaanaTech
@seyedmehdimoosavi2
رسیده درد به اعماق استخوان، «بکتاش»!
نمانده هیچ امیدی برایمان بکتاش

نه هیچ معجزه‌ای شد، نه هیچ موعودی
رسید از پسِ ابری در آسمان بکتاش

و «روزگار غریبی‌ست نازنین!» که رفیق
رفیق را بفروشد برای نان بکتاش

صدای چکمه‌ی سرباز و تیر می‌آید
وطن که نیست، شده مثل پادگان بکتاش

«که زیر بارش یکریز برف، مدفون شد»
هزار گریه و صدها تنِ جوان، بکتاش

یکی نبود و کلاغی به خانه‌اش نرسید
و مُرد آخر این قصه قهرمان، بکتاش

دلم برای تو تنگ است و تا ابد این درد
سبک نمی‌شود از گردش زمان بکتاش

دلم برای تو تنگ است، تنگ یعنی مرگ!
کجاست خانه‌ی آن چشم مهربان، بکتاش؟!

«بخوان به نام گل سرخ، در رواق سکوت»
که زنده‌اند و نمیرند شاعران، بکتاش

رهاتر از کلمه، تا ابد از آن بالا
بخند مثل همیشه به این جهان بکتاش

سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
Audio
پرچم سفید
با صدای سیامک کلانتری
و شعری از فاطمه اختصاری
@fateme_ekhtesari
مثل یک کابوسِ بی‌سر، زخمی‌ام
مرگ می‌خواهم، سراسر زخمی‌ام

جای سردردم! که دیواری شده
خون داغم! از جهان جاری شده

من، منم با اینکه من، من نیستم
واقعا از کی بپرسم کیستم؟!

«کیستم» یک زائده از کیست نیست
آن صدایی که توهّم نیست، نیست

گرمِ جاسوسیسِ احوالِ من است
آن صدایی که به دنبال من است

توی ماهیتابه و روغن منم
حسرت جیغم! که داری می‌زنم

من زنم که می‌زنم آن‌سوی فِر
شوق پستانم! بدون فیلتر!

میوه‌ها با کارد هم‌دستند یا...؟!
بچه‌هایم واقعی هستند یا...؟!

باز شک دارم به انگشت خودم
موقعی که داشت ارضا می‌شدم

بچه‌ام می‌گفت: مامان! بستنی!
سکس کردم با برادرناتنی

ذات من ترجیح دارد بر وجود
سکس ما، اَشکالی از لذت نبود

بچه‌ام می‌گفت چیزی را به من
من صدا را می‌شنیدم از دهن

من صدا را می‌شنیدم از حیات
از هزاران حرکتِ بی‌ارتباط

از حضورِ آدمِ توی سرم
فاصله از پنجره تا می‌پرم

آن صدای این‌ور و آن‌سوی پل
آن صدا در حال دائم کنترل

سینِ سوسیسم مسیرِ سوسک‌هاست
واج‌آراییِ سردی از صداست

آن صدای کم‌شده با چند قرص
آن که می‌گوید که عصیان کن! بپرس!

کیستم؟ یک استکانِ مستِ مست
ذات مجروحم! که چیزی نسبی است

بچه‌ام از «چه» به «بچ» در حرکت است
مثل آیینه که در دستم شکست

مثل آیینه که چیزی خونی است
درد که یک لذت بیرونی است

از درون خونی‌ست چیزی در سرم
گاهی از دیوار بیرون می‌پرم

زخمی‌ام! فانوسِ در سوسوزده
آدمی که به خودش چاقو زده

به خودش که انعکاسی از خود است
جنّ هر شب داخل و خارج شده‌ست

مثل یک جیغ است در شکلِ زنیم
بوسه‌هایی از برادرناتنیم

بستنی می‌خوردم و وا کردمش
توی عمق زخم، پیدا کردمش

لای خون و روده‌ها و کیست‌ها
در حضور هست‌ها از نیست‌ها

واقعیّت از توهّم دلخور است
دردِ مَخروشم!! سرم از شِن پر است

شکل‌ها دارم که شاید یک کس است
به صدا با گریه می‌گویم: بس است!

از توهّم‌های دائم دلخورم
بچه‌ام را در سرم سر می‌برم

تکه‌های یک جسد در گونی‌اند
دست‌هایم مثل هر شب خونی‌اند

فاصله بین توهّم تا وجود
بخشی از من بود که هرگز نبود

سینِ سوسیسم که مثل آلت است
یک زنم که مردنم شش حالت است

یک: پریدن از میان پنجره
شش: دوئل با یک تفنگ مسخره

سه: سدا یا که صدایی در سرم
رنج بغرنجی که هر شب می‌برم

مغز من با کامپیوتر هک شده
کوه ایمان بود، غرق شک شده

در سرم جن لانه کرده، باد نیست
روح، بیمار است و تن آزاد نیست

کلّ دنیایم اتاقی طوسی است
در سرم ابزاری از جاسوسی است

در سرم کرمی‌ست که ماهی شده
غدّه‌ای عاصی که جرّاحی شده

یک صدا با حرف‌هایی تلخ و رک
یک پناه واقعی، هنگام شوک

توی ماهیتابه و روغن، شب است
کیستم؟ شاید که اسم من شب است

کیستم؟ این استکانِ مست کیست؟!
کیستم؟ این خونِ روی دست چیست؟!

چرکِ یک زخمم که دائم خونی است
یک تجاوز کردنِ قانونی است!

خنده‌ای در آخرِ راهم فقط
مرگ می‌خواهم که می‌خواهم فقط

مثل یک کابوسِ بی‌سر خسته‌ام
مثل برگی لای دفتر خسته‌ام

می‌پرم بیرون از این دیوارها...

مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
از برگ برگِ دفتر من پرت می‌شوند
معشوق‌های خسته‌ی پایان گرفته‌ام
یلدای چشم‌های تو را گریه می‌کنند
موهای رنگ و بوی زمستان گرفته‌ام!...
.
شعر : استاد دکتر #سید_مهدی_موسوی
خط و ادیت : #مهدی_خدابخش
@roozshomar_96
آخرین روزهای پاییز است
و زمستان سرد، پشتِ در است
شب یلدا بلند بوده ولی
شب یلدای من بلندتر است!

شب جشن است و خوردن آجیل
شب مهمانی است و حرف زدن!
شب یلدای من بلندتر است
مثل موهات روی بالش من

روی دوشم پلنگِ پیرِ پتو!
بسته‌ی قرص‌هام در دستم
همه جمعند دُور هم با عشق
من ولی در اتاقِ خود هستم!

پشت گوشی، روانپزشکِ من است
تا بگوید جهان قشنگ‌تر است!
شب یلدا تفاوتش این است:
دل من از همیشه تنگ‌تر است

بی‌هدف توی گوشی‌ام هستم
پُرِ تبریک‌های آدم‌هاست
ظاهرا دوستان نمی‌دانند
همه‌ی سال من، شب یلداست!

آن درختی که خسته از باغ است
جز رفیق تبر نخواهد شد
در سرم، در دلم شب یلداست
مطمئنّم سحر نخواهد شد

مرده خورشیدمان و ممکن نیست
شب یلدای ما به سر برسد
باز پاییزِ سرد خواهد رفت
تا که یک فصل سردتر برسد!

آخرین روزهای پاییز است
من امیدم به آخرین برگ است
شب بلند است و دردهام زیاد!
دردهایی که چاره‌اش مرگ است...

مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
Forwarded from سایه ها
گاهنامه‌ی «خخخ»
شماره‌ی هفتم، زمستان ۱۴۰۲
ویژه‌نامه‌ی طنز

شماره‌ی جدید نشریه‌ی ادبیات مستقل ایران هم‌زمان با شب یلدا منتشر شد.
البته این شماره از بیش از یک سال پیش آماده‌ی انتشار بوده است، اما به احترام روزهایی سرشار از اندوه و امید، انتشار آن به روزهایی بهتر موکول شده بود.
«خخخ» نام شماره‌ی جدید این نشریه است که ویژه‌نامه‌ی «طنز» بوده و قرار است، حتی اگر شده لحظاتی ما را از تاریکی رها سازد.

این نشریه به صورت رایگان در #نشر الکترونیک سایه‌ها منتشر شده است.
از شما سپاسگزاریم که در اطلاع‌رسانی و به اشتراک گذاشتن آن با مخاطبان ادبیات، ما را همراهی می‌کنید تا پس از یک‌وسال نیم توقف در انتشار، باز هم با شماره‌ای جدید از جنس ادبیات و هنر، در کنار شما باشیم.

برای دانلود این گاهنامه، روی لینک زیر کلیک کنید:
http://sayeha.org/ap4229
▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
☑️ خانه ادبیات معاصر
@saaayehaaa
خخخ.pdf
6.3 MB
«خخخ»
ویژه‌نامه‌ی طنز
شماره‌ی هفتم، زمستان ۱۴۰۲
۱۰ سال قبل، شب یلدا بود.

خط‌های روی دیوار را شمرده بودم و از قبل می‌دانستم شب یلداست. آن شب همراه غذا از دریچه‌ی پایین درِ سلول، یک میوه هم دادند. یادم نیست سیب بود یا پرتقال. مغزم با سماجت خاصی سعی دارد خاطرات وحشتناک آن روزها را پاک کند.

آدم هفته‌ها که توی انفرادی باشد کم‌کم شروع می‌کند با خودش حرف زدن. نه کاغذی هست و نه خودکاری نه هیچ چیز جز پتویی که زیر سرت می‌گذاری و پتویی که رویت می‌کشی و روی زمین سفت دراز می‌کشی... به خدا گفته بودم اگر شب یلدا پیش خانواده باشم می‌گویم گور پدر منطق و علم و... به او ایمان می‌آورم! الان این حرف‌ها و شرط و شروط‌ها به نظرم خنده‌دار و احمقانه است. حتما برای شما هم هست. اما آدم توی انفرادی به هر ریسمانی چنگ می‌زند. برای من که ساعت‌ها با مورچه‌های کف سلول حرف می‌زدم آن روزها هیچ چیز عجیب نبود...

سیب یا پرتقال را برداشتم، بغل کردم و زدم زیر گریه. آن روز بود یا روز قبلش که یکی از بازجوها با لگد در راه برگشتن به سلول زده بود توی کمرم و درد کلافه‌ام کرده بود. اما گریه‌ام از درد نبود. از ناامیدی بود از هر معجزه‌ای که فقط در کتاب‌ها اتفاق می‌افتد.

فردای یلدا بود. برده بودندم هواخوری روزانه. از پشت چشمبند، آفتاب کم‌رمق را تصوّر می‌کردم که حتی او هم اوین را فراموش کرده بود. به این فکر کردم که همین‌جا می‌میرم یا اینکه آزاد می‌شوم؟! در ذهنم به تمام جاهای خوبی که می‌شناختم فکر کردم، به همه‌ی آدم‌هایی که دوستشان داشتم، به همه‌ی بوسه‌ها و آغوش‌ها، به کتاب‌ها، به فیلم‌ها، به آوازها و موسیقی‌ها... با صورت خوردم توی دیوار! یادم رفته بود قدم‌هایم را بشمرم. در هواخوری باید یک مسیر ثابت را با چشمبند می‌رفتی و برمی‌گشتی. اگر دستت جلویت نبود یا قدم‌ها را نمی‌شمردی با صورت می‌خوردی توی دیوار. با صورت خورده بودم توی دیوار...

سیب یا پرتقال را در بغلم فشار دادم و بو کردم‌. بوی زندگی می‌داد. به خودم گفتم باید زنده بمانم و آزاد شوم. دیگر با مورچه‌ها حرف نزدم. با خدا حرف نزدم. برگشتم روی پهلوی چپ و نگاه کردم به دیوار. به اسمی که با تکه آهنی که از زیر در کنده بودم روی دیوار حک کرده بودم. به خودم قول دادم که زنده می‌مانم‌. به خودم تا صبح اوّل دیِ ۱۰ سال پیش، تمام شب قول دادم و دادم و خوابم نمی‌برد و شب یلدا چقدر طولانی بود.

الان که دارم این سطرها را می‌نویسم نمی‌دانم کدام زندانی در سلولش سیب یا پرتقالش را بغل کرده است. زل می‌زنم به دیوارهای تبعید که تا بی‌نهایت کشیده شده‌اند. زل می‌زنم به نقشه‌ی ایران که مثل گربه‌ای مریض خوابیده است. مثل گربه‌ای مریض که با صورت توی دیوار خورده است. مثل گربه‌ای مریض که همه‌چیز را فراموش کرده است. و هیچ آفتابی گرمش نمی‌کند...

مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
امروز رأس ساعت ۱۹ به وقت تهران
در کانال وان
با برنامه‌ی زنده‌ی «بامداد»

شعر و موسیقی و ترانه
با واتساپ برنامه تماس بگیرید و شعر بخوانید:
+4740572356

اگر به ماهواره و «کانال وان» دسترسی ندارید
می‌توانید برنامه را زنده از اینجا ببینید:
https://ch1.cc/live-tv/
شب یلدا با «مهدی موسوی» در برنامه‌ی «بامداد»
با موزیک‌ویدیویی از «سهیل زمانی»
اشعاری از «شوریده شیرازی» با صدای «مرضیه»، «گلپا» و «محمدرضا شجریان»
و شعرخوانی مخاطبان برنامه
اگر برنامه را به‌صورت زنده ندیده‌اید، می‌توانید آن را در اینجا ببینید:
https://youtu.be/A_c88M47rH8
امشب برای برخی از مسیحیان، روز میلاد مسیح است (کریسمس) و مشغول جشن گرفتن هستند. خیلی از خارجی‌ها که مذهبی نیستند هم پیشاپیش سال نو میلادی را جشن گرفته‌اند و از تعطیلات لذت می‌برند. درکل همه‌ی آدم‌ها را شادی خاصی فراگرفته است و مشغول جشن و پایکوبی‌اند.

اما ما ایرانی‌های دور از وطن، شاد نیستیم. ما یا داریم به حکم‌های اعدام و زندان دوستانمان فکر می‌کنیم یا دلمان برای وطن و خانواده تنگ شده یا خودمان را در این مناسبت‌های ملی و مذهبی خارجی غریبه می‌بینیم.
ما ایرانی‌ها انگار محکومیم به تنهایی؛ چه در وطن خودمان و چه در کشورهای دیگر. خیلی از ما حتی شب یلدا هم تنها بودیم و حتی در لحظه‌ی تحویل‌سال و عید نوروز هم تنها خواهیم بود.

من در این چند سال خیلی چیزها را از دست داده‌ام. برخی از بهترین دوستانم مُرده‌اند، برخی روانه‌ی زندان شده‌اند، برخی در ایران مانده‌اند و با اشک از فشارهای سیاسی و اقتصادی و اجتماعی برایم می‌نویسند و برخی هم که از ایران دورند درگیر افسردگی و دلتنگی و فقر هستند.
اگر الان در ایران بودم، با دوستان و طرفدارانم در خانه‌ام مثل همیشه داشتیم شعر می‌خواندیم و موزیک می‌زدیم و در کنار هم رنج‌هایمان را فراموش می‌کردیم. اما دیگر آن روزها رفته‌اند و خاطرات تنها چیزی هستند که برایم از این جهان باقی مانده است. خاطرات و امید دیدن آنها که دوستشان دارم. امید یک بوسه، یک آغوش، یک شعر، یک گریه...

این حرف‌ها را نزدم که از روزگار گله کنم. با این روزهای تلخ سال‌هاست کنار آمده‌ام و خودم را غرق نوشتن کرده‌ام تا «سنگینی بار هستی» را فراموش کنم‌. اینها را گفتم تا تصویر کنم «روزگار دوزخی مردم سرزمینم» را که انگار در بدترین لحظه‌های تاریخ ایستاده‌اند و سعی می‌کنند در عمیق‌ترین لحظه‌های زندگی‌شان لبخند بزنند. لبخندی به کوری چشم آنها که آرزویشان غم و رنج ماست...

مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
این چندمین شب است که بیدار است
با اینکه عاشق است، خودآزار است
در سینه‌ام نشسته پر از نفرت
این قلب نیست، کیسه‌ی ادرار است!
باید پناه برد به چی جز شعر؟!
وقتی که گریه سخت‌ترین کار است

باید کسی مواظب من باشد

زل می‌زنی به پوچی فرداهات
آواره‌ای و خسته شده پاهات
لبخند می‌زنی و دلت خون است
می‌ترسی از درون و هیولاهات
در خواب نیز راه نجاتی نیست
وقتی که در تمامی رؤیاهات ↓

مخروبه‌ای شبیه وطن باشد

از جمله‌های ساخته با «باید»
از آنچه ترس و اشک بیفزاید
درمی‌روی به کوچه، پر از امّید
با اینکه روز خوب نمی‌آید
جرم است هرچه حاوی زیبایی‌ست
در کوچه‌های کشور ما شاید ↓

تنها لباس خوب، کفن باشد

گاهی برهنه شو وسط رگبار
تن را به شوق خواستنت بسپار
تصویر کن به وحشیِ تن تنها
یک طرح تازه‌تر تهِ این تکرار
تن آخرین سلاح در این جنگ است
چون از «وطن» جدا شده‌ای، بگذار ↓

آن چیز که رها شده «تن» باشد

از شوق گل در این شبِ وامانده
تنها زوال باغچه‌ها مانده
پیراهنی که کنج کمد، خونی‌ست!
مویی که توی باد رها مانده
لعنت به کل خاطره‌ها، باید
هر چیز در گذشته به جا مانده ↓

آماده‌ی خراب‌شدن باشد!

وقتی که راه‌های جهان بسته‌ست
وقتی حیات، یک غمِ پیوسته‌ست
وقتی شکنجه می‌کندت هر روز
این زندگی که مردنِ آهسته‌ست!
مردی که قرن‌هاست نخوابیده
مردی که از زمین و زمان خسته‌ست ↓

آماده است عاشق زن باشد!

مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
غزلی از مجموعه‌ی «فرشته‌ها خودکشی کردند»:

زن فکرِ راه‌راهِ قشنگی‌ست!
و عشق، اشتباه قشنگی‌ست

مرگی شبیه دفترِ شعرت
آینده‌ی سیاه قشنگی‌ست

من جرئت سقوط ندارم
هرچند زن، گناه قشنگی‌ست

تصویرِ پشتِ پنجره نسبی‌ست
زاییده‌ی نگاه قشنگی‌ست

شاعر! «کدام قله؟! کدام اوج؟!»
قدری بایست، راه قشنگی‌ست!

پایین همیشه پنجره‌ای هست
بالای شهر، ماه قشنگی‌ست...

مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📽«بغلم کن»، تصویری (قطعه ویدئو)

ترانه: سیدمهدی موسوی
خواننده و آهنگساز: حامد مقدم
تنظیم: نیما نورمحمدی
میکس و مسترینگ: طاهر علی‌رمضانی
ویولنسل: کریم قربانی
پیانو: رضا تاجبخش

@Hmghadam
📸 Instagram.com/Hmghadam
«قُلی» به شهر چنین گفت: یا که می‌میریم
و یا که آخرِ قصّه دوباره آزادیم...
به سمت قلعه‌ی معروفِ «دیو» راه افتاد
و ما که پشت‌سرِ او به راه افتادیم!

«قلی» گرفت سرِ دیو را و با دندان
دماغ و گوشش را کند مثل یک حیوان

گرفت موی زنِ دیو را و بست از سقف
زنش به هق‌هق افتاد توی وحشت و درد
«قلی» نگاه به او کرد و غرق لذّت شد
به بچّه‌هاش تهِ راهرو تجاوز کرد!

نشاند مستخدم‌‌ را میان روغنِ داغ
کشید آشپزِ پیر را تهِ زندان
شکنجه کرد تن لاغر و نحیفش را
و بست روی صلیبی بزرگ در میدان

حکیم را وسط التماس و خون خواباند
هزار مرتبه خنجر به چشمِ ماتش زد
کشید روی زمین، خانمِ معلّم را
جلوی چشمِ همه، زنده‌زنده آتش زد

نشاند زن‌ها را پشت میز با شمشیر
که خون شوهر را توی جام سر بکشند
سرِ نگهبان‌ها را بُرید آهسته
که قبلِ مردنشان، درد بیشتر بکشند

نگاه‌ها قرمز بود و گریه‌ها قرمز
تمام منظره خون بود بر لباسِ گُلی!
و من که جیغ زدم: زنده باد آزادی!
و ما که داد کشیدیم: زنده باد «قلی»!!

«قلی» نگاه به انبوهی از جسدها کرد
و گفت: غصّه تمام است، نوبت شادی‌ست
و هفت شب همه‌ی شهرِ خسته، جشن گرفت
که دیو مرده و امروز روز آزادی‌ست
.
«قلی» رئیس شد و روی تخت دیو نشست
در ابتدا گردن زد مخالفانش را
هر آنکه خواست بگوید که... هیچ‌وقت نگفت!
«قلی» بُرید به سرعت لب و زبانش را

نوشته شد در تقویم: روز آزادی!
اگرچه هیچ‌کس آن روز را به یاد نداشت
به وحشیانه‌ترین شکل‌ها به قتل رسید
هر آن کسی که به آزادی اعتقاد نداشت

قلیِ یک، دو، سه، آزادی و قلیِ چهار
عوض شدند به تدریج، اسم میدان‌ها
به زورِ ترکه فرو شد به مغزِ هر بچّه
قلی و آزادی، داخلِ دبستان‌ها!!

تمام شهر، پُر از ترس بود و آزادی!
تمام شهر، پُر از دوربین و جاسوسی
که تو چه آوازی زیر دوش می‌خوانی
که گونه‌های زنت را چطور می‌بوسی

تمام شهر به دنبال یک نفر می‌گشت
در آن سکوت و شب و انتظارِ غیب شدن!
کسی به میدان آمد، شبیه یک فریاد
کسی به میدان آمد، کسی به نام «حسن»

«حسن» به شهر چنین گفت: یا که می‌میریم
و یا که آخر قصّه دوباره آزادیم...
به سمت قلعه‌ی پیرِ «قلی» به راه افتاد
و ما که پشت‌سرِ او به راه افتادیم!!...

مهدی موسوی

پانوشت:
که من کجای جهانم؟ کدام خانه‌ی شهر؟/
چه‌وقت شب، چه‌کسی را، چگونه می‌بوسی؟
(فاطمه اختصاری)

@seyedmehdimoosavi2
به تصویر در آینه زل می‌زنم
و به این فکر می‌کنیم
که کداممان واقعی‌تریم

گاهی خوابی که دیده‌ام
از من بیدار می‌شود
گاهی شکستن یک بشقاب
آن را به شکل واقعی‌اش برمی‌گرداند
گاهی پرنده‌ای که تیر می‌خورد
تیری‌ست که پرنده خورده است!

پنج سالم که بود
لولویی را دیدم قایم‌شده در کمد
که با دیدنم دیوانه‌وار جیغ کشید
درِ کمد مرا بست
عروسکم مرا به تخت برد و خواباند
با خواندن قصه‌ای
که هیچ‌کداممان بلد نبودیم

مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
2024/09/22 08:39:34
Back to Top
HTML Embed Code: