Telegram Web Link
: «تو رو خدا این‌جوری نگو. امیدتو از دست نده.»
- «امید عاطفه؟! اینا زندگی منو نابود کردن. همه‌چیمو ازم گرفتن. من چی کار کرده بودم عاطفه؟! به چی دلمو خوش کنم؟! می‌بینی که توی سایتا و روزنامه‌هاشون درباره‌م چی می‌گن. می‌بینی که حتّی زینب هم ولم کرد و رفت. اون روز می‌خواستم برم دانشگاه یکی از بچّه‌ها رو ببینم نگهبان جلومو گرفته می‌گه حقّ ورود ندارین. می‌فهمی؟! حق ندارم برم جایی که جوونیم و زندگیم رو توش گذروندم. هزار تا دری‌وری داره توی این مملکت چاپ می‌شه اون‌وقت به کتابای من می‌گن سیاه‌نمایی! یه سیاه‌نمایی نشونشون بدم که...»
: «ای بابا. این‌قدر حرص نخور. به‌خدایی سکته می‌کنیا. حق داری. چی بگم والّا... اصلاً بی‌خیالش. بیا راجع به کتابت حرف بزنیم. خوبه؟»
- «می‌دونی؟ یه جورایی ته دلم خوشحالم که مجوّز نگرفت. پایانش اون چیزی نبود که راضیم کنه. دارم آخرشو دوباره می‌نویسم.»
: «چه خوب! حتماً مث همیشه به منم نمی‌خوای بگی...»
- «باید بخونیش. ولی می‌دونم خوشت نمیاد ازش. این دفعه پایانش واقعاً سیاهه. می‌خوام دونه دونه‌ی شخصیتا رو بکشم یا دق‌مرگ کنم! می‌خوام همشونو توی تنهایی له کنم. می‌خوام داستانم مث زندگی واقعی باشه. پر از نفرت و تنهایی... می‌خوام واقعیتو بکوبم توی صورت مخاطب. فیلم سقوط رو که با هم دیدیم یادته؟ همون که آخرش مرده همه‌ی شخصیتای داستانشو قبل خودکشی کشت؟ یه جورایی مث اون...»
: «ولی اون به خاطر دختره آخرشو عوض کرد...»
به من نگاه می‌کند. امّا نگاهش از من رد می‌شود. انگار در دوردست‌ها به دنبال دختری می‌گردد که شخصیت‌هایش را نجات بدهد.
- «می‌دونی خوبی داستان نوشتن چیه؟ می‌شه همه‌ی واقعیتا رو با یه اشاره‌ی خودکار عوض کرد. می‌شه حق رو از یه نفر به نفر دیگه داد. می‌شه مخاطب رو گول زد. می‌شه چیزای احمقانه‌ای مث امید و عشق رو ساخت و به خورد مردم داد تا بتونن زندگی رو تحمّل کنن. امّا من می‌خوام این آخرین داستانم واقعی باشه. نمی‌خوام کسیو گول بزنم. همه‌چیش به زشتی زندگیه!»
: «ولی شاید بشه تهش یه نور امیدی گذاشت. یه چیزی که بشه بهش دل خوش کرد. مگه همیشه نمی‌گفتی اگه توکّلت به خدا باشه حتماً یه دری هست که وا بشه؟»
- «من توی زندگیم مزخرف زیاد گفتم. اینم یکیش... این روزا به وجود خود خدا هم شک دارم چه برسه به این که بخواد از اون بالا معجزه بفرسته! دوره‌ی معجزه‌ها تموم شده. ترجیح می‌دم به توالت خونه‌م اعتقاد داشته باشم تا خدایی که این‌همه بدبختی رو می‌بینه امّا فقط لبخند می‌زنه و با لذّت نگاه می‌کنه»...

(گفتگو در تهران/ سید مهدی موسوی)
@seyedmehdimoosavi2
بر لب تو سرود ملّی بود
به سه تا رنگ مرده جان می‌داد
داد را می‌کشیدی از «ایران»
پرچمت باد را تکان می‌داد!!
.
طبل بر مغز خالی‌ات می‌کوفت
بغض دیوارها ترک می‌خورد
آن‌طرف توی کوچه‌ای بن‌بست
خواهر کوچکم کتک می‌خورد

پخش می‌شد درون تلویزیون
اسم‌هایی که نام و ننگت بود
من به فکر رهایی وطنم
دست تو پرچم سه‌رنگت بود

.
در شبِ چشم‌های مستِ «ندا»
جای شلّاق‌های «حدّ»م بود
«سبز»ی آن درختِ بی‌پاییز
رنگ شب‌گریه‌های جدّم بود

روی کتفم گلوله‌ای می‌سوخت
یک غریبه گرفت نبضم را
پیرمردی میان خون خم شد
بوسه زد دستبند «سبز»م را

سبزِ پرچم به هیچ‌کس نرسید
همه‌ی باغ ما ملخ‌زده بود
نوشدارو دوباره دیر رسید
تنِ «سهراب» از تو یخ زده بود

.
آخرِ کوچه‌های بن‌بستت
پیر شد در دلم جوانی‌ها
آنقدر حذف شد... که از شعرم
هیچ ماند و «سپید»خوانی‌ها

رنگ «مشکی» زد از تو جوجه‌کلاغ
بر پرِ خسته‌ی کبوترها
شرح معراج عاشقان این بود:
رفت بالای دارها، سرها

ساعتِ تو چهار بار نواخت
اسلحه توی فکر کشتن بود
ریزش برف، بر سرِ یک گور
این سپیدیِ پرچمِ من بود

.
من به خورشید فکر می‌کردم
عینک دودی تو «هرگز» بود!
رادیو گفت: شهر آرام است
ظاهراً آسفالت، قرمز بود!

بولدوزرهای بی سر و پایت
لاله‌های مرا درو کردند
صاحبان گلوله و باتوم
عاقبت عشق را «وتو» کردند

به «نظامی» بگو که بنویسد
هر که در شهر بود «مجنون» بود
نه شراب و نه سیب حوّا داشت
سرخیِ پرچمِ من از خون بود!

.
دوستانم یکی یکی مُردند
درد ما عشق بود یا که جنون؟!
دست تو پرچم سه‌رنگت بود
مسخ بودی جلوی تلویزیون

روزنامه نوشت: خوشبختیم!
گریه کردم: کجاست آزادی؟!
بغل دوست‌دخترت بودی!
به من و عشق، فحش می‌دادی!!
.
زیر بارِ هزار ناموزون
پشت تاریخ، تا ابد خم بود
از تمامی رنگ‌های جهان
سهم این نسل، چوب پرچم بود

سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
تا دقایقی دیگر با برنامه‌ی بامداد از کانال وان
در کنارتان هستم
منتظر تماس‌هایتان هستم...
شعری قدیمی از مجموعه‌ی "پرنده کوچولو؛ نه پرنده بود! نه کوچولو!":
.
یک کلاغ سیاه، راه افتاد
طوطی‌ات از دکان رنگرزی
بوقِ ماشین‌ترِ تو می‌آمد
راه‌بندانِ آدمی عوضی!
در اروپای خسته‌ات می‌گشت
توی میدان، پرنده‌ای فلزی
همه‌ی شهر ما و ما بودیم
[خنده‌ی گاو توی کلّه‌پزی]
.
توی هر کوچه‌ای که می‌رفتیم
وسطِ بنز، صحبت نان بود
توی جیبم کنار پاسپورتم
دردهایی بدون درمان بود
توی سیگار «تیر» من می‌سوخت
چشم‌هایی که رنگ «باران» بود
پیش پایم سگی عرق کرده!
توی جیبم دو بُطر «ایران» بود!!
.
وسطِ «کافه نادری» بودم
بچّه‌ای با آکاردئون می‌خواند!
دختری توی دستشویی رفت
یک تریلی که زیر باران ماند
که سرش را به مشت می‌کوبید
که مرا توی چشم‌هات نشاند
گاو در کوچه‌های من می‌گشت
یک پرنده رسید تا «فنلاند»
.
غربتِ لعنتیِ گم‌شده‌ای
در میان ترانه‌ها بودم
مثل یک فحش بی پدر مادر
وسط عاشقانه‌ها بودم!
در زبان بدون معنایت
«خاستگاه نشانه‌ها» بودم
حسّ یک ناتوانی جنسی
داخل جنده‌خانه‌ها بودم!!
.
توی ذهنت «حساب» می‌کردی
«جبر»هایی که انتخابت بود
فلسفه در سرت قدم می‌زد
بحث برداشتِ حجابت بود!!
عشق، یک کوچه پشت «آزادی»
درد، میدان «انقلابت» بود
زیر بالش، کتاب «مارکس»، «هگل»
دختری توی تخت‌خوابت بود

پشت پاییزها کلاغی بود
تا که مشکی کند بهارم را
همه‌ی شهر قرص و دکتر بود
تا بگیرد کسی فشارم را
در تنم گاو خسته‌ای می‌خورد
توی هر رستوران ناهارم را
پاره کردند از تو بی‌پرده
مرزها سیم خاردارم را

آرمان‌های تکّه‌پاره شده
توی یک کافه، گریه‌ای خوشحال
زدنِ بطری‌ات به تلویزیون
خواب دیدن به چیزهای محال
راه‌های رهایی انسان!
پشت هر جمله چند استدلال
بحث داغِ من و تو توی اتاق
[مگسی خورد توی شیشه‌ی هال!]
.
هر کجای جهان لعنتی‌ات
بر سرِ هیچ، گفتگویی بود
سگ ولگرد از خودش پا شد
استخوانی میان جویی بود
توی هر کوچه‌ای که می‌رفتم
عشق، در حال بازجویی بود
زندگی یک شماره‌ی ناقص
روی دیوار دستشویی بود...
.
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
.
چهار سال از چاپ آخرین مجموعه‌ی شعرم (به روش سامورایی) و دو سال از چاپ آخرین رمانم (هزاروچند شب) می‌گذرد و بی‌تعارف دل و دماغ انتشار کتاب جدیدی را نداشتم.
اما مگر جز هنر و ادبیات برای این شاعرِ در تبعید چه مانده است؟ حتی اگر کتاب‌هایم حق انتشار در کشورم را نداشته باشد و مثل جنسی ممنوعه، توسط دستفروش‌ها در کنار خیابان فروخته شود.

#در_ستایش_ناامیدی را به اتمام رسانده‌ام و مراحل نهایی چاپ را طی می‌کند. در همین اردیبهشت در خارج از ایران منتشر خواهد شد و بچه‌های ایران و افغانستان مطمئن باشند که مثل تمام کتاب‌هایم، نسخه‌ی پی‌دی‌اف رایگان را برای آنها در سایت و کانال تلگرامم خواهم گذشت. و مثل تمام کتاب‌هایم هرگونه چاپ و فروش آن در ایران (بدون اجازه و هماهنگی من) کاملا آزاد است.

در آینده‌ای نزدیک از «در ستایش ناامیدی» بیشتر خواهم گفت و امیدوارم هجدهمین فرزندم را نیز مانند قبلی‌ها دوست بدارید.

با عشق و اندوه
مهدی موسوی 💚❤️
@seyedmehdimoosavi2
Forwarded from سایه ها
آخرِهفته چی ببینیم؟

در سینماسایه‌های این هفته:

«پویا خازنی» از فیلم Stay و به‌کارگیری Dream Work در لحظات پیش از مرگ‌ در آن نوشته،

«عباس اصغرپور‌» به‌طور خلاصه سه همکاری معروف زوج «الیا کازان» و «مارلون براندو» را معرفی کرده،

و‌ «محبوبه عموشاهی» یکی از مشهورترین آثار «دیوید کراننبرگ» در ژانر علمی‌تخیلی را‌ برای تماشا پیشنهاد داده است.

🔻شما می‌توانید متن کامل این معرفی‌ها را در Instant view بخوانید: 👇🏻

https://bit.ly/41uiNXz
▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
☑️ خانه ادبیات معاصر
@saaayehaaa
بگذار تا که ترس شود با صدای رعد
چیزی نمی‌نویسم از آن زن، از این به بعد

بگذار تا که درد کند موقعِ پلیس
چیزی نمی‌نویسم از آن چشم‌های خیس

از بچّه‌ای که داشتم و داشت در خیال
آن آرزویِ دائمنِ واقعاً محال!!
.
بگذار تا که خوب شود درد مشترک
چیزی نمی‌نویسم از آن زن، بدون شک!

.
از گریه می‌نویسم و از تیغ روی پوست
از عکسِ توی آلبومی که شبیه اوست!

از موی مشکی‌اش وسطِ خیسِ بالشم
از یک پتو که زیر تنش زجر می‌کشم

از خواب می‌نویسم و کابوس چشم‌هاش
دنیای من که مثل «سه‌نقطه» ست بعدِ «کاش»...
.
از سردی تنم، وسطِ دوریِ تنش
از صندلیِ خالیِ از فیلمْ‌دیدنش

از روزهای گمشده‌ام در میان دود
از خواب ساعتی که برایم خریده بود

از حسّ آب روی لبش بعد هر عطش
موزیک‌های موردِ خیلی علاقه‌اش!!
.
از گریه می‌نویسم و مُشتی لباس زیر
از خاطرات لعنتی‌اش توی هر مسیر

تفسیرِ هر کبودیِ بر روی گردنش
از ناله‌هاش موقعِ هر خوابْ‌دیدنش

از سال‌ها که می‌روی امّا نمی‌رسی
از دست‌های یخزده‌اش توی تاکسی

از عکس ماه و ماهی و شب در میان حوض
شیرینی لبش به خیابان به شیرموز!

از شعرخوانی‌اش وسط کوچه‌های شب
دیوانگیِ جاریِ اندامش از عقب

از اضطرابِ بردنِ نامش کنارِ دوست
از دفتری که هر ورقش دست‌خطّ اوست

از آدمی که خسته شده توی مارپیچ
از خانه‌ای که هیچ ندارد به غیر هیچ

از حسّ ناپدید شدن داخل اسید
از قرص‌های موقعِ دلتنگیِ شدید

از گریه می‌نویسم و سنگینی پتو
از زندگی لعنتی‌ام بعدِ «بعد از او»

.
بارانِ اشک می‌شوم و نعره‌های رعد
چیزی نمی‌نویسم از آن زن، از این به بعد...
.
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
غزلی از مجموعه‌ی در دست انتشارم «در ستایش ناامیدی»:

می‌کشم تیغ را به روی رگم، می‌نویسم از ابتدا در خون
غرق شد چشم مادران در اشک، شهر در ترس و کوچه‌ها در خون

ما که بازیگران صحنه شدیم، جلوی چشم‌ها برهنه شدیم
آب‌بازی کنیم یا که سماع؟! در زلالی چشمه یا در خون؟!

آب و کافورِ تازه لازم نیست، غسل بر این جنازه لازم نیست
در خیابان، برادرِ خونیم شستشو می‌دهد مرا در خون!

توی تقویم، صفحه‌ی آخر! جای گل روی دامن خواهر
داخل روزنامه‌های پدر، وسط روسریِ مادر: خون

عاقبت در سکانس پایانی، خسته از انتظار طولانی
مرده این گوسفند قربانی، می‌زند باز دست‌وپا در خون!

قصّه‌ی عشق، بی‌سرانجام است... رادیو گفت: شهر آرام است!
من که فریاد می‌زدم اما شهر خوابید بی‌صدا در خون

جلوی آن‌همه تماشاچی، فیلم تکرار می‌شد و تکرار
آنقدر کشته کشته کشته شدیم تا فرو رفت سینما در خون


نه لبی مانده است و نه خنده، نه امیدی برای آینده
می‌کشم تیغ را به روی رگم تا بخوابم در انتها در خون

مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
توضیحات درمورد کتاب جدیدم #در_ستایش_ناامیدی که حدود ۱۰ روز دیگر منتشر خواهد شد
در پیج اینستاگرامم:
https://www.instagram.com/p/Cq8VScJt72E/?igshid=YmMyMTA2M2Y=
[از خواب‌ها پرید، از گریه‌ی شدید
امّا کسی نبود... امّا کسی ندید...]

از خواب می‌پرم، از گریه‌ی زیاد
از یک پرنده که خود را به باد داد

از خواب می‌پری از لمس دست‌هاش
و گریه می‌کنی زیرِ پتو یواش

از خواب می‌پرم می‌ترسم از خودم
دیوانه بودم و دیوانه‌تر شدم

از خواب می‌پری سرشار خواهشی
سردرد داری و سیگار می‌کشی

از خواب می‌پرم از بغض و بالشم
که تیر خورده‌ام که تیر می‌کشم

از خواب می‌پری انگشت‌هاش در...
گنجشک پر... کلاغ پر... پر... پرنده پر...

از خواب می‌پرم خوابی که درهم است
آغوش تو کجاست؟! بدجور سردم است

از خواب می‌پری از داغیِ پتو
بالا می‌آوری... زل می‌زنی به او...

از خواب می‌پرم تنهاتر از زمین
با چند خاطره، با چند نقطه‌چین

از خواب می‌پری شب‌های ساکتِ
مجبورِ عاشقی! محکومِ رابطه!

از خواب می‌پرم از تو نفس، نفس...
قبل از تو هیچ‌وقت... بعد از تو هیچ‌کس...

از خواب می‌پری از عشق و اعتماد!
از قرصِ کم‌شده، از گریه‌ی زیاد

از خواب می‌پرم... رؤیای ناتمام!
از بوی وحشی‌ات لای لباس‌هام

از خواب می‌پری با جیرجیرِ تخت
از گرمی تنش... سخت است... سخت... سخت...

[از خواب‌ها پرید در تخت دیگری
از خواب می‌پرم... از خواب می‌پری...

چیزی‌ست در دلت، دردی‌ست در سرم
از خواب می‌پری... از خواب می‌پرم...]

سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
Forwarded from سایه ها
آخرِهفته چی ببینیم؟

در ستون پنجشنبه‌های سینماسایه‌ها، این هفته:

«اعظم اسعدی» به معرفی اولین فیلم از سه‌گانه‌ی جنگ «الیور استون» پرداخته،

«عاطفه اسدی» از سینمای کارگردان کم‌کار روس «کیریل سربرنیکوف» فیلمی را پیشنهاد کرده،

و اثری پرجایزه از سینمای «برادران داردن»، به قلم «محبوبه عموشاهی» معرفی شده است.

🔻شما می‌توانید متن کامل این معرفی‌ها را در Instant view بخوانید: 👇🏻

https://bit.ly/3LeloiO
▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
☑️ خانه ادبیات معاصر
@saaayehaaa
از بیت‌های بعد که این قصّه زشت شد
هر لحظه‌ام جهنّم اردیبهشت شد...

سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
گفتم
لباس قرمزت را نپوش
ما کمونیست نیستیم

گفتم
لباس مشکی‌ات را نپوش
ما آنارشیست نیستیم

گفتم
لباس سبزت را نپوش
ما فتنه‌گر نیستیم

گفتم در این مملکت
فقط آدم‌های لخت را نمی‌گیرند

بعد آنها رسیدند
و سنگسارمان کردند

اوّلین سنگ را کسی انداخت
که لباسش را یادم نیست

آخرین سنگ را کسی انداخت
که مطمئن بود
آدم‌هایی را که سنگ می‌اندازند
نمی‌گیرند

سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
می‌ترسم... از گذشته‌ی معکوسی!
من را به بغل گرفته و می‌بوسی
بیداری ما، پرت شدن در خواب است
از کابوسی به دامن کابوسی...

سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
بساط گریه و خونِ دل و ماتم به هر سویی‌ست
رها کن گیسوانت را که دنیا بسته بر مویی‌ست

جهان، بغض قناری بود وقت مردن جفتش...
کنار نعش مادر، اشک‌های بچه‌آهویی‌ست

جهان، لبخند غمگینی‌ست بعد از خنجرِ در پشت
جهان، آدم‌فروشی کردنِ «یغمای گلرویی‌»ست

جهان چیز قشنگی نیست، هرجوری که می‌بینم!
جهان یک تپّه‌ از مدفوع در گندابِ بدبویی‌ست


تن تو می‌تواند آخرین مرز وطن باشد
تو که در داغی پیراهنت، خرگوش ترسویی‌ست!

تو که در هیچ قانونی و معیاری نمی‌گنجی
تو که از بی‌حیایی‌هات!، در عالم، هیاهویی‌ست

تو که در چشم‌هایت شورش مستی‌ست در هستی
تو که زیبایی‌ات از جنس دنیا نیست، جادویی‌ست!

برقص از فرط زیبایی که آزادی‌ست رقصیدن
که گاهی انتقامی سخت‌تر در چشم و ابرویی‌ست

تو در دنیای بد، تنها امید شاعری هستی
که تنها دوستش، رؤیای تک‌شاخ سخنگویی‌ست!!

مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
می‌خواستم که برگردم از غربتم
به ایران، به انبوهی از خاطره
نباید که اون کوچه‌های عزیز
توو تنهایی محض، یادم بره

نمی‌خواستم قاطی اشک‌هام
به مشتی غریبه تبسّم کنم
شکوه دماوند یادم بره
نمی‌خواستم ریشه‌مو گم کنم

بلیطی خریدم به سمت بهشت
اگرچه کمی دور، شاید که دیر!
نمی‌شد که قایم کنم حسّمو
می‌خندید چشمام تموم مسیر

رسیدم به اون سرزمین بزرگ
رسیدم به اون خاک اسطوره‌ای
پلیسا نگاشون پر از کینه بود
توی قلبم افتاد دلشوره‌ای

نگا کردم از شیشه‌ی تاکسی
به خورشیدِ مخفی شده پشت دود
به جز عکسِ تبلیغِ رو بیلبورد
توو هیچ صورتی ردّ شادی نبود

توی میدونا سهم هر کارگر
فقط منّت و کار بی‌مُزد بود
کسی که می‌اومد به خونه‌ت شبا
جای خواب خوش، خنده‌ی دزد بود

جوونا می‌گشتن پیِ ساقیا
برای فراموشی و دلخوشی
خبرهای هر روزنامه فقط:
تجاوز به هم، قتل یا خودکشی

نه راهی، نه امّید یه معجزه
واسه نسلی که گم شده توو سراب
یکی مُرد، امّا می‌گشتن هنوز
پلیسا پیِ دختر بدحجاب!

کنار خیابون قدم می‌زدن
دو تا بچّه‌ی کار، یه فاحشه
نه! ایران من نیست این لعنتی
نباید ته قصّه‌مون بد بشه

همه می‌خورن تا که خورده نشن
باید زنده بودش به هر قیمتی!!
به من سرزمین منو پس بدین
نه! ایران من نیست این لعنتی...

سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
انتشار مجموعه‌شعر جدیدم:
#در_ستایش_ناامیدی
جمعه هشت اردیبهشت، ساعت ۲۰ به وقت تهران

پی‌دی‌اف کاملا رایگان برای ایران و افغانستان
فروش نسخه‌ی چاپی برای خارج از ایران

تنها رسانه‌ی من، شما دوستانم هستید 💚

مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
2024/09/23 10:21:28
Back to Top
HTML Embed Code: