سفرنامه ناصر خسرو.pdf
469 KB
سفرنامهی ناصرخسرو قبادیانی-بلخی
درسنوشتار سوم
ما بدون آگاهی کامل از چند و چون «نثر پارسی» نمیتوانیم به سبکی مستقل در شیوۀ نگارش دست یازیم. اگر دنبال درستنویسی با فقدان معرفت زبانشناسانه برویم، به مقلدی خواهیم ماند که قاعدۀ کلی را به حافظه سپرده و از آن فقط در شکل ظاهری نوشتار خود استفاده میکند. نوشتار هم زیبایی ظاهری دارد و هم زیبایی درونی. یک متن زمانی کامل و تاثیرگذار میشود که از دوتای آن برخوردار شود. یکی از مشکلات عمدۀ تازهگامان که دستی به قلم میبرند، پرداختن به ظاهر یا بیرون نوشتار است. گاه با متنهایی مواجه میشوم که در آنها قاعدۀ فاصله و نیمفاصله و نشانهگذاری بهتر رعایت شده، اما محتوای درونی و بیانی کلام ناجور و ناپخته است. همچنین، گاه متنهایی وجود دارند که از نظر ظاهری معیوب اما به لحاظ باطنی حامل معرفتی پخته و پایدار است.
در اینکه من به معرفی «نثر پارسی» میپردازم هدفی دارم تا نوآموزان را با شیوههای بیانی نثر قدیم آشنا بسازم که آنان درستنویسی و درستگویی را تنها در ظاهر زبان خلاصه نبینند که اگر یک متن را با نیمفاصله و رویکردهای امروزی بنویسند، حتماً نثر خوبی نخواهد بود. بیان درونی در کلمات و جملات، از مهمترین عناصر تاثیرگذار در کلام است. در جلسۀ پیش، مقدمۀ شاهنامۀ ابومنصوری را خدمت شما پیشکش کردم که در حدود «346»هجری نوشته شده بود، اینک نثر درخشان دیگری را که به اسم «تاریخ بلعمی» شهرت دارد و در سال «352» هجری نوشته شده است و نمایندۀ درخشان نثر سامانی تلقی میشود، به محضر مطالعت شما قرار میدهم:
« سلیمان، علیهالسّلام از پسِ آن که مُلک بازِ او رسید، بیستسال بزیست تا مُلکش چهلسال تمام شد و عمرش پنجاه و پنج سال بود، و دیوان مسخّر او بودند. سلیمان ایشان را فرمود تا بناها کردند و مزکتهای بیتالمقّدس تمام کردند. پس چون وقت مرگش بیامد، بیتالمقّدس شد بدان مزکت، و دو ماه آنجا بود. نان آنجا خوردی و نماز آنجا کردی و اندر نمازکردن به یک رکعت روزی و شبی ببردی. و آن وقت که نماز کردی، هیچکس به نزدیکش نیارستی شدن: نه آدمی و نه دیو و نه پری. و اندر آن وقت که نماز کردی، اگر دیو آنجا شدی، از آسمان آتشی آمدی و دیو را بسوختی و به محرابِ سلیمان اندر هر روز درختی برستی که سلیمان هرگز ندیده بودی، و سلیمان نماز میکردی، و درخت با او به سخن آمدی. سلیمان او را گفتی: « تو را چه خوانند و چه کار را شایی؟» درخت بگفتی. سلیمان آن را برکندی و بگفتی تا جای دیگر بنشاندندی و بفرمودی تا به کتب اندر نوشتندی که این فلان کار را شاید. پس روزی سلیمان درختی دید نورُسته، پرسید که: «تو را چه خوانند؟» گفت: «خروب خوانند.» گفت که: «تو چه کار را شایی؟» گفت: «من خرابیِ بیتالمقّدس را رُستهام، یعنی که تو از من عصایی کن و بر او تکیه کن.» سلیمان بدانست که او مرگ را نزدیک آمد. آن درخت ببرید و از وی عصایی کرد، و چون نماز کردی، بر آن عصا تکیه کردی تا بتوانستی ایستادن. و سلیمان دانست که مزکتِ بیتالمقّدس را عمارت بسیار مانده است که چون او بمیرد، دیوان کار نکنند و سلیمان را دل بدین مشغول شد. پس گفت: یارب، مرگ من از دیوان و پریان پنهان کن تا این مزکت تمام کنند. خدای، عزّ و جلّ، دعای او را اجابت کرد و هنوز کارِ یکساله بمانده بود. پس خدای عزّوجلّ، او را اجابت کرد. چون عمر سلیمان تمام شد، ایستاده بود و نماز همیکرد، خویشتن از برِ آن چوب افکنده، چنان که پیش از آن بودی، و بمرد. و همچنان ایشان ندانستندی که سلیمان مرده است. دیوان شب و روز کار همیکردند و ستونهای سنگین همیبریدند مخروط، و همی آوردندی تا مزکت را بنا تمام شد و خدای، عزّوجلّ، چمنده را بفرستاد تا عصای سلیمان را بخورد، و چون سیصد و شصت روز بگذشت، آن عصا خورده آمد و بنای مزکت تمام کرده بودند دیوان. سلیمان، علیه السّلام، بیفتاد، چنان که خدای، تعالی، گفت: چون سلیمان را قضای مرگ کردیم، مرگش هیچکس ندانست از دیو و پری، مگر آن کِرمِ زمین که عصایش بخورد. چون سلیمان بیفتاد، پدید آمد که اگر غیب دانستی دیو و پری، به عذاب نماندندی تا بنا تمام کردندی!»
https://www.tg-me.com/najeebbarwar/349
ما بدون آگاهی کامل از چند و چون «نثر پارسی» نمیتوانیم به سبکی مستقل در شیوۀ نگارش دست یازیم. اگر دنبال درستنویسی با فقدان معرفت زبانشناسانه برویم، به مقلدی خواهیم ماند که قاعدۀ کلی را به حافظه سپرده و از آن فقط در شکل ظاهری نوشتار خود استفاده میکند. نوشتار هم زیبایی ظاهری دارد و هم زیبایی درونی. یک متن زمانی کامل و تاثیرگذار میشود که از دوتای آن برخوردار شود. یکی از مشکلات عمدۀ تازهگامان که دستی به قلم میبرند، پرداختن به ظاهر یا بیرون نوشتار است. گاه با متنهایی مواجه میشوم که در آنها قاعدۀ فاصله و نیمفاصله و نشانهگذاری بهتر رعایت شده، اما محتوای درونی و بیانی کلام ناجور و ناپخته است. همچنین، گاه متنهایی وجود دارند که از نظر ظاهری معیوب اما به لحاظ باطنی حامل معرفتی پخته و پایدار است.
در اینکه من به معرفی «نثر پارسی» میپردازم هدفی دارم تا نوآموزان را با شیوههای بیانی نثر قدیم آشنا بسازم که آنان درستنویسی و درستگویی را تنها در ظاهر زبان خلاصه نبینند که اگر یک متن را با نیمفاصله و رویکردهای امروزی بنویسند، حتماً نثر خوبی نخواهد بود. بیان درونی در کلمات و جملات، از مهمترین عناصر تاثیرگذار در کلام است. در جلسۀ پیش، مقدمۀ شاهنامۀ ابومنصوری را خدمت شما پیشکش کردم که در حدود «346»هجری نوشته شده بود، اینک نثر درخشان دیگری را که به اسم «تاریخ بلعمی» شهرت دارد و در سال «352» هجری نوشته شده است و نمایندۀ درخشان نثر سامانی تلقی میشود، به محضر مطالعت شما قرار میدهم:
« سلیمان، علیهالسّلام از پسِ آن که مُلک بازِ او رسید، بیستسال بزیست تا مُلکش چهلسال تمام شد و عمرش پنجاه و پنج سال بود، و دیوان مسخّر او بودند. سلیمان ایشان را فرمود تا بناها کردند و مزکتهای بیتالمقّدس تمام کردند. پس چون وقت مرگش بیامد، بیتالمقّدس شد بدان مزکت، و دو ماه آنجا بود. نان آنجا خوردی و نماز آنجا کردی و اندر نمازکردن به یک رکعت روزی و شبی ببردی. و آن وقت که نماز کردی، هیچکس به نزدیکش نیارستی شدن: نه آدمی و نه دیو و نه پری. و اندر آن وقت که نماز کردی، اگر دیو آنجا شدی، از آسمان آتشی آمدی و دیو را بسوختی و به محرابِ سلیمان اندر هر روز درختی برستی که سلیمان هرگز ندیده بودی، و سلیمان نماز میکردی، و درخت با او به سخن آمدی. سلیمان او را گفتی: « تو را چه خوانند و چه کار را شایی؟» درخت بگفتی. سلیمان آن را برکندی و بگفتی تا جای دیگر بنشاندندی و بفرمودی تا به کتب اندر نوشتندی که این فلان کار را شاید. پس روزی سلیمان درختی دید نورُسته، پرسید که: «تو را چه خوانند؟» گفت: «خروب خوانند.» گفت که: «تو چه کار را شایی؟» گفت: «من خرابیِ بیتالمقّدس را رُستهام، یعنی که تو از من عصایی کن و بر او تکیه کن.» سلیمان بدانست که او مرگ را نزدیک آمد. آن درخت ببرید و از وی عصایی کرد، و چون نماز کردی، بر آن عصا تکیه کردی تا بتوانستی ایستادن. و سلیمان دانست که مزکتِ بیتالمقّدس را عمارت بسیار مانده است که چون او بمیرد، دیوان کار نکنند و سلیمان را دل بدین مشغول شد. پس گفت: یارب، مرگ من از دیوان و پریان پنهان کن تا این مزکت تمام کنند. خدای، عزّ و جلّ، دعای او را اجابت کرد و هنوز کارِ یکساله بمانده بود. پس خدای عزّوجلّ، او را اجابت کرد. چون عمر سلیمان تمام شد، ایستاده بود و نماز همیکرد، خویشتن از برِ آن چوب افکنده، چنان که پیش از آن بودی، و بمرد. و همچنان ایشان ندانستندی که سلیمان مرده است. دیوان شب و روز کار همیکردند و ستونهای سنگین همیبریدند مخروط، و همی آوردندی تا مزکت را بنا تمام شد و خدای، عزّوجلّ، چمنده را بفرستاد تا عصای سلیمان را بخورد، و چون سیصد و شصت روز بگذشت، آن عصا خورده آمد و بنای مزکت تمام کرده بودند دیوان. سلیمان، علیه السّلام، بیفتاد، چنان که خدای، تعالی، گفت: چون سلیمان را قضای مرگ کردیم، مرگش هیچکس ندانست از دیو و پری، مگر آن کِرمِ زمین که عصایش بخورد. چون سلیمان بیفتاد، پدید آمد که اگر غیب دانستی دیو و پری، به عذاب نماندندی تا بنا تمام کردندی!»
https://www.tg-me.com/najeebbarwar/349
درسنوشتار چهارم
نثر قدیمی دیگر، کتاب «الابنیة عن حقائق الادویة» در حوزۀ داروشناسی توسط «موفق بن علی هروی» در تاریخ 366هجری، در عهد منصور بن نوح سامانی نوشته شده است. کارشناسان این کتاب را قدیمیترین اثر در طب سنتی میدانند. نگارندۀ کتاب که از حکمای نخستین و حتی پیش از بوعلی سیناست، هدف خویش از نوشتن این کتاب را چنین شرح میکند:
«من کتابهای حکیمان پیشین و عالمان طبیبان محدث همه بجستم و هرچه گفته بودند، به تامل نگاه کردم... پس چون بدیدم هرکسی راهی گرفته بود تا قدر غرض خویش، بعضی از ایشان فصلهایی بیرون کرده بودند موجز و بعضی نه و نیز آن بعضی شرح تمام نکرده بودند، من خواستم که کتابی بنا کنم و هرچه شناسند اندر او یاد کنم؛ از آن چیزها که استعمال کنند و پس قوتهاشان پیدا کنم و فعلشان بگویم به شرحی تمام و به وجهی نیکو که بزرگتر منفعتی و عظیمتر خطری این راست».
درونمحتوای کتاب مربوط به طب سنتی است و طبیبان حتماً با این اثر کهن آشنایی کامل دارند. اما قدامت آن برای نثر فارسی و شیوۀ بیان علمی آن روزگار مهم است. هرات همواره گاهوارۀ حکیمان و طبیبان بزرگ بوده است. افتخار تألیف این کتاب نیز به این شهر بزرگ خراسان برمیگردد. از طبیبان و حکیمان هرات افسانههایی نیز روایت شده است. این حکایت نیز یکی از آنهاست که در چهارمقاله آمده است:
«در عهد ملکشاه و بعضی از عهد سنجر فیلسوفی بود به هرات و او را ادیب اسماعیل گفتندی. مردی سخت بزرگ و فاضل و کامل، اما اسباب او و معاش او از دخل طبیبی بودی و او را از این جنس معالجات نادره بسیار است. مگر وقتی به بازار کشتاران بر میگذشت، قصابی گوسفندی را سلخ میکرد و گاه گاه دست در شکم گوسفند کردی و پیه گرم بیرون کردی و همیخورد. خواجه اسماعیل چون آن حالت بدید در برابر او بقالی را گفت که: «اگر وقتی این قصاب بمرد پیش از آن که او را به گور کنند مرا خبر کن». بقال گفت: «سپاس دارم.» چون این حدیث را ماهی پنج-شش برآمد یکی روز بامدادی خبر افتاد که دوش فلان قصاب بمرد به مفاجا، بیهیچ علت و بیماری که کشید، و این بقال به تعزیت شد، خلقی دید جامه دریده و جماعتی در حسرت او همیسوختند که جوان بود و فرزندان خرد داشت. پس آن بقال را سخن خواجه اسماعیل یاد آمد، بدوید و وی را خبر کرد. خواجه اسماعیل گفت: «دیر مُرد!» پس عصا بر گرفت و بدان سرای شد و چادر از روی مرده بر داشت و [نبض او در دست بگرفت و یکی را فرمود تا عصا بر پشت پای او همیزد، پس از ساعتی وی را گفت: «بسنده است»]. پس علاج سکته آغاز کرد و روز سوم مرده برخاست و اگر چه مفلوج شد سالها بزیست. پس از آن مردمان عجب داشتند و آن بزرگ از پیش دیده بود که او را سکته خواهد بود.
«شیخ الاسلام عبدالله انصاری قدس الله روحه با این خواجه تعصب کردی و بارها قصد او کرد و کتُب او بسوخت. و این تعصبی بود دینی که هرویان در او اعتقاد کرده بودند که او مرده زنده میکند و آن اعتقاد عوام را زیان میداشت. مگر شیخ بیمار شد و در میان مرض فواق پدید آمد و هر چند اطبا علاج کردند سود نداشت. ناامید شدند. آخر بعد از ناامیدی قارورهٔ شیخ بدو فرستادند و از او علاج خواستند بر نام غیری. خواجه اسماعیل چون قاروره نگرید گفت: «این آب فلان است و فواقش پدید آمده است و در آن عاجز شدهاند و او را بگویید تا یک استار پوست مغز پسته با یک استار شکر عسکری بکوبند و او را دهند تا باز رهد و بگویید که علم بباید آموخت و کتاب نباید سوخت.»
نثر قدیمی دیگر، کتاب «الابنیة عن حقائق الادویة» در حوزۀ داروشناسی توسط «موفق بن علی هروی» در تاریخ 366هجری، در عهد منصور بن نوح سامانی نوشته شده است. کارشناسان این کتاب را قدیمیترین اثر در طب سنتی میدانند. نگارندۀ کتاب که از حکمای نخستین و حتی پیش از بوعلی سیناست، هدف خویش از نوشتن این کتاب را چنین شرح میکند:
«من کتابهای حکیمان پیشین و عالمان طبیبان محدث همه بجستم و هرچه گفته بودند، به تامل نگاه کردم... پس چون بدیدم هرکسی راهی گرفته بود تا قدر غرض خویش، بعضی از ایشان فصلهایی بیرون کرده بودند موجز و بعضی نه و نیز آن بعضی شرح تمام نکرده بودند، من خواستم که کتابی بنا کنم و هرچه شناسند اندر او یاد کنم؛ از آن چیزها که استعمال کنند و پس قوتهاشان پیدا کنم و فعلشان بگویم به شرحی تمام و به وجهی نیکو که بزرگتر منفعتی و عظیمتر خطری این راست».
درونمحتوای کتاب مربوط به طب سنتی است و طبیبان حتماً با این اثر کهن آشنایی کامل دارند. اما قدامت آن برای نثر فارسی و شیوۀ بیان علمی آن روزگار مهم است. هرات همواره گاهوارۀ حکیمان و طبیبان بزرگ بوده است. افتخار تألیف این کتاب نیز به این شهر بزرگ خراسان برمیگردد. از طبیبان و حکیمان هرات افسانههایی نیز روایت شده است. این حکایت نیز یکی از آنهاست که در چهارمقاله آمده است:
«در عهد ملکشاه و بعضی از عهد سنجر فیلسوفی بود به هرات و او را ادیب اسماعیل گفتندی. مردی سخت بزرگ و فاضل و کامل، اما اسباب او و معاش او از دخل طبیبی بودی و او را از این جنس معالجات نادره بسیار است. مگر وقتی به بازار کشتاران بر میگذشت، قصابی گوسفندی را سلخ میکرد و گاه گاه دست در شکم گوسفند کردی و پیه گرم بیرون کردی و همیخورد. خواجه اسماعیل چون آن حالت بدید در برابر او بقالی را گفت که: «اگر وقتی این قصاب بمرد پیش از آن که او را به گور کنند مرا خبر کن». بقال گفت: «سپاس دارم.» چون این حدیث را ماهی پنج-شش برآمد یکی روز بامدادی خبر افتاد که دوش فلان قصاب بمرد به مفاجا، بیهیچ علت و بیماری که کشید، و این بقال به تعزیت شد، خلقی دید جامه دریده و جماعتی در حسرت او همیسوختند که جوان بود و فرزندان خرد داشت. پس آن بقال را سخن خواجه اسماعیل یاد آمد، بدوید و وی را خبر کرد. خواجه اسماعیل گفت: «دیر مُرد!» پس عصا بر گرفت و بدان سرای شد و چادر از روی مرده بر داشت و [نبض او در دست بگرفت و یکی را فرمود تا عصا بر پشت پای او همیزد، پس از ساعتی وی را گفت: «بسنده است»]. پس علاج سکته آغاز کرد و روز سوم مرده برخاست و اگر چه مفلوج شد سالها بزیست. پس از آن مردمان عجب داشتند و آن بزرگ از پیش دیده بود که او را سکته خواهد بود.
«شیخ الاسلام عبدالله انصاری قدس الله روحه با این خواجه تعصب کردی و بارها قصد او کرد و کتُب او بسوخت. و این تعصبی بود دینی که هرویان در او اعتقاد کرده بودند که او مرده زنده میکند و آن اعتقاد عوام را زیان میداشت. مگر شیخ بیمار شد و در میان مرض فواق پدید آمد و هر چند اطبا علاج کردند سود نداشت. ناامید شدند. آخر بعد از ناامیدی قارورهٔ شیخ بدو فرستادند و از او علاج خواستند بر نام غیری. خواجه اسماعیل چون قاروره نگرید گفت: «این آب فلان است و فواقش پدید آمده است و در آن عاجز شدهاند و او را بگویید تا یک استار پوست مغز پسته با یک استار شکر عسکری بکوبند و او را دهند تا باز رهد و بگویید که علم بباید آموخت و کتاب نباید سوخت.»
درسنوشتار پنجم
نثر درخشان دیگری که در سال 372هجری نوشته شده و در سیر تکامل روند زبان فارسی مورد مطالعه قرار میگیرد، کتاب «حدود العالم، منالمشرق الیالمغرب» است. این کتاب توسط ابن فریغون نامی در گوزگانان نوشته شده و به یکی از حاکمان محلی آن روزگار اهدا گردیده است. محتوای کتاب در مورد جغرافیاست و نویسنده در ساحۀ دانش خویش آدم قابِلی به شمار میرفته است. او حداقل پنجقرن پیشتر از کرستیف کلمب، زمین را کروی توصیف کرده است. این کتاب از نخستین کتابهای جغرافیانگاری اسلامی بهشمار میرود.
به باور پروین گنابادی: «نویسنده بیشتر از کلمات فارسی استفاده کرده، ولی تعصبی از خود نشان نداده و هرگاه کلمه عربی کوتاهتر، رساتر یا متداولتر و به ذهن مأنوستر بوده آن را به کار برده است و در ضمن کوشیده تا زبان فارسی را از هرگونه نفوذ نابجای زبان عربی مصئون نگه دارد، به همینسبب در سراسر کتاب حتی یک کلمه تنویندار مشاهده نمیشود».
فهم ما از چگونگی استمرار زبان و منابع آن، ما را با بستر فرهنگ و ادبیات آشناتر میکند. اگر مراد ما از شیوۀ نگارش، کاری است که سایرین میکند، با خواندن جزوههایی از این و آن میتوانیم بدان برسیم. اما اگر مراد ما از شیوۀ نگارش و بیان، رسیدن به سبکی در این اسلوب است، به ناچار باید این منابع را خواند و در آنها دقت کرد. حتی در حوزههای تخصصی و دانشگاهی به این شمولیت نیست، چون دانشگاهیان اکثر در مورد منابع زبان و نثرها و نظمها و شعرهای مشهور جلسات گذرایی برگزار میکنند که بعدها فراموش دانشجویان میشود. راهی نیست جز پابهپای منابع رفتن و آنان را خواندن که این آثار ارزشمند و گنجینههای گرانبهای پارسی بسیار مهماند، نهتنها که با خواندن اینها از انواع سبک در شیوۀ نوشتار و بیان آشنا میشویم که از انبوهی از دانشهای گوناگون و نهفته در آنها نیز بهرهور خواهیم شد. اگر شما «مقدمۀ شاهنامۀ ابومنصوری، تاریخ بلعمی، الابنیة عن حقائق الادویة» را که در جلسات قبل معرفی کردم خوانده باشید، با کتابی که الحال معرفی میکنم، یک سَیر تاریخی را از شکلگیری زبان فارسی و نثرهای نخستین پیمودهاید که به تکامل معرفت شما در این حوزه کمک بنیادی و شایان میکند. اگر به این منابع دسترسی کتابخانهای ندارید، از «پیدیاف» شان استفاده کنید و اگر میخواهید به سواد کافی در زبان برسید، مطالعۀ پیگیر آنان را فرو نگذارید. من در جلسات آینده، منابع دیگری نیز براساس قدمت تاریخی معرفی خواهم کرد تا آهستهآهسته برسیم به متون معاصر. تکرار و مکرر از شما میطلبم که آنها را بخوانید. راه مبارزه برای نگهداری زبان و پارسی تنها شعاردادن در خیابانها و بلندکردن و پایینکردن لوحهها و دانشگاه گفتن و نگفتن و الباقی نیست، جهانِ امروز فرصتی یکسان برای همۀ ما چنان مساعد کرده که از چهارگوشۀ این ربع مسکون میتوانیم به تعلیم و تعلّم بپردازیم. در آخر این درسنوشتارها، اگر صدتن از کسان بمانند که پابهپای این منابع با من آمدهاند، یکسال بعد ما با لشکری از دانشمندان فارسی همراه خواهیم بود.
برگردیم و گوشهیی از نثر درخشان حدودالعالم را باهم بخوانیم:
«سخن اندر ناحیت خراسان و شهرهای وی. ناحیت مشرق وی هندوستان است و جنوب وی بعضی از حدود خراسانست و بعضی بیابان کرگسکوه و مغرب وی نواحی گرگان است و حدود غور. و شمال وی رود جیحون است. و این ناحیتیست بزرگ با خواستۀ بسیار و نعمت فراخ. و نزدیک میانۀ آبادانی جهانست و اندر وی معدنهای زرست و سیم و گوهرهای کی از کوه خیزد. و از این ناحیت اسب خیزد و مردمان جنگی. و دَرِ ترکستانست. و ازو جامۀ بسیار خیزد و زر و سیم و پیروزه و داروها. و این ناحتیست با هوای درست و مردمانِ با ترکیب قوی و تنِ درست. و پادشای خراسان اندر قدیم جدا بودی و پادشای ماوراءالنهر جدا و اکنون هردو یکیست. و میر خراسان ببخارا نشیند وز آلسامان است و از فرزندان بهرام چوبیناند و ایشانرا مَلِک مشرق خوانند و اندر همۀ خراسان عمّال او باشند...».
نثر درخشان دیگری که در سال 372هجری نوشته شده و در سیر تکامل روند زبان فارسی مورد مطالعه قرار میگیرد، کتاب «حدود العالم، منالمشرق الیالمغرب» است. این کتاب توسط ابن فریغون نامی در گوزگانان نوشته شده و به یکی از حاکمان محلی آن روزگار اهدا گردیده است. محتوای کتاب در مورد جغرافیاست و نویسنده در ساحۀ دانش خویش آدم قابِلی به شمار میرفته است. او حداقل پنجقرن پیشتر از کرستیف کلمب، زمین را کروی توصیف کرده است. این کتاب از نخستین کتابهای جغرافیانگاری اسلامی بهشمار میرود.
به باور پروین گنابادی: «نویسنده بیشتر از کلمات فارسی استفاده کرده، ولی تعصبی از خود نشان نداده و هرگاه کلمه عربی کوتاهتر، رساتر یا متداولتر و به ذهن مأنوستر بوده آن را به کار برده است و در ضمن کوشیده تا زبان فارسی را از هرگونه نفوذ نابجای زبان عربی مصئون نگه دارد، به همینسبب در سراسر کتاب حتی یک کلمه تنویندار مشاهده نمیشود».
فهم ما از چگونگی استمرار زبان و منابع آن، ما را با بستر فرهنگ و ادبیات آشناتر میکند. اگر مراد ما از شیوۀ نگارش، کاری است که سایرین میکند، با خواندن جزوههایی از این و آن میتوانیم بدان برسیم. اما اگر مراد ما از شیوۀ نگارش و بیان، رسیدن به سبکی در این اسلوب است، به ناچار باید این منابع را خواند و در آنها دقت کرد. حتی در حوزههای تخصصی و دانشگاهی به این شمولیت نیست، چون دانشگاهیان اکثر در مورد منابع زبان و نثرها و نظمها و شعرهای مشهور جلسات گذرایی برگزار میکنند که بعدها فراموش دانشجویان میشود. راهی نیست جز پابهپای منابع رفتن و آنان را خواندن که این آثار ارزشمند و گنجینههای گرانبهای پارسی بسیار مهماند، نهتنها که با خواندن اینها از انواع سبک در شیوۀ نوشتار و بیان آشنا میشویم که از انبوهی از دانشهای گوناگون و نهفته در آنها نیز بهرهور خواهیم شد. اگر شما «مقدمۀ شاهنامۀ ابومنصوری، تاریخ بلعمی، الابنیة عن حقائق الادویة» را که در جلسات قبل معرفی کردم خوانده باشید، با کتابی که الحال معرفی میکنم، یک سَیر تاریخی را از شکلگیری زبان فارسی و نثرهای نخستین پیمودهاید که به تکامل معرفت شما در این حوزه کمک بنیادی و شایان میکند. اگر به این منابع دسترسی کتابخانهای ندارید، از «پیدیاف» شان استفاده کنید و اگر میخواهید به سواد کافی در زبان برسید، مطالعۀ پیگیر آنان را فرو نگذارید. من در جلسات آینده، منابع دیگری نیز براساس قدمت تاریخی معرفی خواهم کرد تا آهستهآهسته برسیم به متون معاصر. تکرار و مکرر از شما میطلبم که آنها را بخوانید. راه مبارزه برای نگهداری زبان و پارسی تنها شعاردادن در خیابانها و بلندکردن و پایینکردن لوحهها و دانشگاه گفتن و نگفتن و الباقی نیست، جهانِ امروز فرصتی یکسان برای همۀ ما چنان مساعد کرده که از چهارگوشۀ این ربع مسکون میتوانیم به تعلیم و تعلّم بپردازیم. در آخر این درسنوشتارها، اگر صدتن از کسان بمانند که پابهپای این منابع با من آمدهاند، یکسال بعد ما با لشکری از دانشمندان فارسی همراه خواهیم بود.
برگردیم و گوشهیی از نثر درخشان حدودالعالم را باهم بخوانیم:
«سخن اندر ناحیت خراسان و شهرهای وی. ناحیت مشرق وی هندوستان است و جنوب وی بعضی از حدود خراسانست و بعضی بیابان کرگسکوه و مغرب وی نواحی گرگان است و حدود غور. و شمال وی رود جیحون است. و این ناحیتیست بزرگ با خواستۀ بسیار و نعمت فراخ. و نزدیک میانۀ آبادانی جهانست و اندر وی معدنهای زرست و سیم و گوهرهای کی از کوه خیزد. و از این ناحیت اسب خیزد و مردمان جنگی. و دَرِ ترکستانست. و ازو جامۀ بسیار خیزد و زر و سیم و پیروزه و داروها. و این ناحتیست با هوای درست و مردمانِ با ترکیب قوی و تنِ درست. و پادشای خراسان اندر قدیم جدا بودی و پادشای ماوراءالنهر جدا و اکنون هردو یکیست. و میر خراسان ببخارا نشیند وز آلسامان است و از فرزندان بهرام چوبیناند و ایشانرا مَلِک مشرق خوانند و اندر همۀ خراسان عمّال او باشند...».
آنگاه که به خاطر شمارشِ سال عدد میآوریم، دیگر لازم نیست "سن" را هم بنویسیم:
ننویسیم، در سن ۹۰سالگی درگذشت✖️
بلکه بنویسیم: در ۹۰سالگی درگذشت✔️
ننویسیم، در سن ۹۰سالگی درگذشت✖️
بلکه بنویسیم: در ۹۰سالگی درگذشت✔️
درسنوشتار ششم
تاریخ سیستان یکی از منابع دیگر نثر پارسی به شمار میرود که در سلسلۀ تاریخی این جریان میتواند حائز اهمیت و بررسی باشد. تاریخ سیستان از آن جمله منابع است که نویسندۀ آن معلوم نیست و با رسم مستعارنویسی تالیف شده است. تاریخ سیستان در دو دوره «445-725»قمری نوشته شده است، یعنی بخش نخست آن در یک زمان و بخش دوم آن در زمانۀ دیگر کامل گردیده است. تاریخ سیستان بیشتر پیشینهی سیستان را روایت میکند اما از آنجایی که سیستان زادگاه رستم افسانهای و یعقوب لیث و دیگر بزرگان و اتفاقهای تاریخی بوده است، به احوال رستم و اساطیر ایرانی هم پرداخته است. در این کتاب به مسائل زیادی از جمله ریشۀ تاریخی سیستان و شخصیتهای بلندآوازۀ آن پرداخته شده است. یکی از منابع نزدیک به دورۀ غزنوی که از ماجرای سلطان محمود غزنوی و فردوسی و چگونگی مرگ سلطان مسعود سخن گفته است، همین کتاب است:
«بوالقاسم فردوسی شاهنامه به شعر کرد، و بر نام سلطان محمود کرد و چندین روز همی برخواند، محمود گفت همه شاهنامه خود هیچ نیست مگر حدیث رستم، و اندر سپاه من هزار مرد چون رستم هست. بوالقاسم گفت زندگانی خداوند دراز باد، ندانم اندر سپاه او چند مرد چون رستم باشد؟ اما دانم که خدایتعالی خویشتن را هیچ بنده چون رستم دیگر نیافرید. این بگفت و زمین بوسه کرد و برفت. ملِک محمود وزیر را گفت این مردک مرا بتعریض دروغزن خواند، وزیرش گفت بباید کُشت، هرچه طلب کردند نیافتند. چون بگفت و رنج خویش ضایع کرد و برفت هیچ عطا نایافته، تا بغربت فرمان یافت».
این کتاب در کنار بازگویی وقایع مهم تاریخی، به نهضتهای نخست شعر فارسی نیز اشاره میکند. کتاب نقل میکند که در رثای یعقوب لیث شعری عربی خواندند، به این مضمون:
قد اکرم اللّه اهل المصر و البلد
بمُلک یعقوب ذوالاَفضال و العُدد
یعقوب گفت: «چیزی که من اندر نیابم چرا باید گفت؟ محمدِ وصیف پس شعر پارسی گفتن گرفت. و اول شعر پارسی اندر عجم او گفت، و پیش ازو کسی نگفته بود که تا پارسیان بودند سخن پیش ایشان به روُد[نوای رودی] باز گفتندی بر طبق خسروانی، و چون عجم برکنده شدند و عرب آمدند شعر میان ایشان بتازی بود و همگنان را علم و معرفتِ شعر تازی بود، و اندر عجم کسی برنیامد که اورا بزرگیِ آن بود پیش از یعقوب که اندرو شعر گفتندی...». براین مقیاس و طبق این منبع، نخستین شعر که به حنضلۀ بادغیسی نسبت داده میشود، اولین شعر پارسی نیست و شعرهای نخست پارسی در زمان یعقوب لیث سروده شدهاند که نمونههایی در این کتاب وجود دارند.
در این کتاب، قصیدهیی از رودکی سمرقندی معرفی شده است که رودکی در آن مرحله به مرحله چگونگی ساختن شراب با انگور را با شعر بیان کرده است. این شعر رودکی دستورالعمل کامل برای ساختن شراب است و اگر کسی مطابق به آنچه رودکی بیان میکند عمل کند، میتواند شراب سرخ بسازد. این دستورالعمل تا اکنون چندین بار آزموده شده و از آن شراب بومی و گوارا به دست آمده است. چندبیت از این قصیده:
مادر مَی را بکرد باید قربان
بچهٔ او را گرفت و کرد به زندان
بچهٔ او را ازو گرفت ندانی
تاش نکوبی نخست و زو نکشی جان
جز که نباشد حلال دور بکردن
بچهٔ کوچک ز شیر مادر و پستان
تا نخورد شیر هفت مه به تمامی
از سر اردیبهشت تا بن آبان
تاریخ سیستان یکی از منابع دیگر نثر پارسی به شمار میرود که در سلسلۀ تاریخی این جریان میتواند حائز اهمیت و بررسی باشد. تاریخ سیستان از آن جمله منابع است که نویسندۀ آن معلوم نیست و با رسم مستعارنویسی تالیف شده است. تاریخ سیستان در دو دوره «445-725»قمری نوشته شده است، یعنی بخش نخست آن در یک زمان و بخش دوم آن در زمانۀ دیگر کامل گردیده است. تاریخ سیستان بیشتر پیشینهی سیستان را روایت میکند اما از آنجایی که سیستان زادگاه رستم افسانهای و یعقوب لیث و دیگر بزرگان و اتفاقهای تاریخی بوده است، به احوال رستم و اساطیر ایرانی هم پرداخته است. در این کتاب به مسائل زیادی از جمله ریشۀ تاریخی سیستان و شخصیتهای بلندآوازۀ آن پرداخته شده است. یکی از منابع نزدیک به دورۀ غزنوی که از ماجرای سلطان محمود غزنوی و فردوسی و چگونگی مرگ سلطان مسعود سخن گفته است، همین کتاب است:
«بوالقاسم فردوسی شاهنامه به شعر کرد، و بر نام سلطان محمود کرد و چندین روز همی برخواند، محمود گفت همه شاهنامه خود هیچ نیست مگر حدیث رستم، و اندر سپاه من هزار مرد چون رستم هست. بوالقاسم گفت زندگانی خداوند دراز باد، ندانم اندر سپاه او چند مرد چون رستم باشد؟ اما دانم که خدایتعالی خویشتن را هیچ بنده چون رستم دیگر نیافرید. این بگفت و زمین بوسه کرد و برفت. ملِک محمود وزیر را گفت این مردک مرا بتعریض دروغزن خواند، وزیرش گفت بباید کُشت، هرچه طلب کردند نیافتند. چون بگفت و رنج خویش ضایع کرد و برفت هیچ عطا نایافته، تا بغربت فرمان یافت».
این کتاب در کنار بازگویی وقایع مهم تاریخی، به نهضتهای نخست شعر فارسی نیز اشاره میکند. کتاب نقل میکند که در رثای یعقوب لیث شعری عربی خواندند، به این مضمون:
قد اکرم اللّه اهل المصر و البلد
بمُلک یعقوب ذوالاَفضال و العُدد
یعقوب گفت: «چیزی که من اندر نیابم چرا باید گفت؟ محمدِ وصیف پس شعر پارسی گفتن گرفت. و اول شعر پارسی اندر عجم او گفت، و پیش ازو کسی نگفته بود که تا پارسیان بودند سخن پیش ایشان به روُد[نوای رودی] باز گفتندی بر طبق خسروانی، و چون عجم برکنده شدند و عرب آمدند شعر میان ایشان بتازی بود و همگنان را علم و معرفتِ شعر تازی بود، و اندر عجم کسی برنیامد که اورا بزرگیِ آن بود پیش از یعقوب که اندرو شعر گفتندی...». براین مقیاس و طبق این منبع، نخستین شعر که به حنضلۀ بادغیسی نسبت داده میشود، اولین شعر پارسی نیست و شعرهای نخست پارسی در زمان یعقوب لیث سروده شدهاند که نمونههایی در این کتاب وجود دارند.
در این کتاب، قصیدهیی از رودکی سمرقندی معرفی شده است که رودکی در آن مرحله به مرحله چگونگی ساختن شراب با انگور را با شعر بیان کرده است. این شعر رودکی دستورالعمل کامل برای ساختن شراب است و اگر کسی مطابق به آنچه رودکی بیان میکند عمل کند، میتواند شراب سرخ بسازد. این دستورالعمل تا اکنون چندین بار آزموده شده و از آن شراب بومی و گوارا به دست آمده است. چندبیت از این قصیده:
مادر مَی را بکرد باید قربان
بچهٔ او را گرفت و کرد به زندان
بچهٔ او را ازو گرفت ندانی
تاش نکوبی نخست و زو نکشی جان
جز که نباشد حلال دور بکردن
بچهٔ کوچک ز شیر مادر و پستان
تا نخورد شیر هفت مه به تمامی
از سر اردیبهشت تا بن آبان
ebook6833[www.takbook.com].pdf
3.3 MB
تاریخ سیستان
به پیشواز از جشن آیین نیاکانی و نوروز باستان، این داعیهی تمدنی باری دیگر پیشکش حضور شما، عیدی خوش داشته باشید
هر کجا مرز کشیدند، شما پل بزنید
حرف" تهران" و "سمرقند" و "سرپل" بزنید
هرکه از جنگ سخن گفت، بخندید بر او
حرف از پنجرهی رو به تحمل بزنید
نه بگویید به بتهای سیاسی نه، نه!
روی گور همهی تفرقهها گُل بزنید
مشتی از خاک "بخارا" و گِل از "نیشابور"
باهم آرید و به مخروبهی "کابل" بزنید
دخترانِ قفس افتاده.ی "پامیر" عزیز
گُلی از باغ خراسان به دو کاکل بزنید
جام از "بلخ" بیارید و شراب از "شیراز"
مستیِ هردو جهان را به تغزل بزنید
هر کجا مرز، -ببخشید که تکرار آمد
فرض بر این که- کشیدند، دوتا پُل بزنید
هر کجا مرز کشیدند، شما پل بزنید
حرف" تهران" و "سمرقند" و "سرپل" بزنید
هرکه از جنگ سخن گفت، بخندید بر او
حرف از پنجرهی رو به تحمل بزنید
نه بگویید به بتهای سیاسی نه، نه!
روی گور همهی تفرقهها گُل بزنید
مشتی از خاک "بخارا" و گِل از "نیشابور"
باهم آرید و به مخروبهی "کابل" بزنید
دخترانِ قفس افتاده.ی "پامیر" عزیز
گُلی از باغ خراسان به دو کاکل بزنید
جام از "بلخ" بیارید و شراب از "شیراز"
مستیِ هردو جهان را به تغزل بزنید
هر کجا مرز، -ببخشید که تکرار آمد
فرض بر این که- کشیدند، دوتا پُل بزنید
درسنوشتار هفتم
کتاب "سفرنامۀ ناصر خسرو" قبادیانی-بلخی یکی دیگر از آثار مکتوب زبان فارسی است که اهمیت بسزایی برای ارزیابی نثر قدیم و شیوۀ نوشتار دارد. ناصر خسرو در نثر پارسی دارای سبک است و سفرنامۀ وی یکی از آثار ماندگار در معرفی سلسه شهرهای خراسان و ایران و جهان اسلام است. این کتاب از نظر تاریخی اندکی بعد از تاریخ سیستان تالیف شده است. ناصر خسرو متعلق به طبقه مرفه بوده است و چنانکه خودش گفته در کار دیوانی و دبیری غزنویان و سلجوقیان اشتغال داشته است.
ناصر خسرو در هنگامۀ چهلواندسالگی که مردی ثروتمند و صاحب جاه و مقام بوده، ماهی را مدام در حال شرابنوشی بوده که خوابی دیده و زندگیاش پس از آن دیگرگون شده است. وی پس از این خواب سفر هفتساله و درازآهنگی به حجاز و مصر و... را آغاز کرده و به شناسایی و معرفی شهرها و اماکن بسیار با عینیت در نقل مطالب پرداخته است.
ناصر خسرو که گرایش اسماعیلی داشته در مصر با فاطمیون آشنا میشود و از آنجا با عنوان «حجت خراسان» -بلندترین درجه در این آیین- برمیگردد و یکی از مبلغان بزرگ و تاثیرگذار این آیین در خراسان میشود. با وجود تهدیدهای گسترده که متوجه اسماعیلیان در خراسان بود، همواره در معرفی و گسترش این آیین میکوشد. ناصر خسرو در شعر و علوم دینی تبحر داشته است و چنانکه از سفرنامۀ او برمیآید در نثر پارسی نیز دارای شاخصه و برجستگی است. ناصر خسرو پس از بازگشت به بلخ به یمگان بدخشان هجرت کرد و همانجا ماوای ابدی گزید.
خواندن سفرنامه ناصر خسرو جذابیتهای بیشمار دارد. او در طول سفر مطابق تعریفی که خود ارائه میکند گاه به پول حمام و گاه به وام حمال درمیماند:
«...و چون به آن جا رسیدیم از برهنگی و عاجزی به دیوانگان ماننده بودیم و سهماه بود که موی سر بازنکرده بودیم و خواستم که در گرمابه روم، باشد که گرم شوم، که هوا سرد بود و جامه نبود و من و برادرم هریک لنگی کهنه پوشیده بودیم و پلاسپارهیی در پشت بسته از سرما. گفتم اکنون ما را که در حمام گذارد؟ خرجینکی بود که کتاب در آن مینهادم بفروختم و از بهای آن درمکی چند سیاه در کاغذی کردم که به گرمابهبان دهم، تا باشد که ما را دمکی زیادتتر در گرمابه بگذارد که شوخ از خود باز کنیم. چون آن درمکها پیش او نهادم در ما نگریست، پنداشت که ما دیوانهایم. گفت بروید که هماکنون مردم از گرمابه بیرون آیند. و نگذاشت که ما به گرمابه در رویم. از آن جا با خجالت بیرون آمدیم و به شتاب برفتیم، کودکان بر دَر گرمابه بازی میکردند پنداشتند که ما دیوانگانیم در پی ما افتادند و سنگ میانداختند و بانگ میکردند. ما به گوشهیی باز شدیم و به تعجب در کار دنیا مینگریستیم...»
ناصر خسرو علت آغاز این سفرنامه را چنین شرح داده است:
«در ربیعالآخر سنه سبع و ثلثین و اربعمائه (۴٣٧) که امیر خراسان ابوسلیمان چغریبیک داود بن میکاییل بن سلجوق بود از مرو برفتم به شغل دیوانی، و به پنج دیه مروالرود فرود آمدم، که در آن روز قِرانرأس و مشتری بود، گویند که هر حاجت که در آن روز خواهند باریتعالی و تقدس روا کند. به گوشهیی رفتم و دو رکعت نماز بکردم و حاجت خواستم، تا خدای تبارک و تعالی مرا توانگری حقیقی دهد. چون به نزدیک یاران و اصحاب آمدم یکی از ایشان شعری پارسی میخواند. مرا شعری در خاطر آمد که از وی در خواهم تا روایت کند، بر کاغذی نوشتم تا به وی دهم که این شعر برخوان. هنوز بدو نداده بودم که او همان شعر بعینه آغاز کرد. آن حال به فال نیک گرفتم و با خود گفتم خدای تبارک و تعالی حاجت مرا روا کرد. پس از آنجا به جوزجانان شدم و قریب یک ماه ببودم و شراب پیوسته خوردمی. پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم میفرماید که: قولوا الحق و لو علی انفسکم [حقیقت بگویید حتی اگر به ضرر تان باشد]. شبی در خواب دیدم که یکی مرا گفتی: چند خواهی خوردن از این شراب؟ که خِرد از مردم زایل کند، اگر به هوش باشی بهتر. من جواب گفتم که: حکما جز این چیزی نتوانستند ساخت که اندوه دنیا کم کند. جواب داد که در بیخودی و بیهوشی راحتی نباشد، حکیم نتوان گفت کسی را که مردم را به بیهوشی رهنمون باشد، بلکه چیزی باید طلبید که خرد و هوش را بیفزاید. گفتم که: من این از کجا آرم؟ گفت: «جوینده یابنده باشد»؛ و پس سوی قبله اشارت کرد و دیگر سخن نگفت. چون از خواب بیدار شدم آن حال تمام بر یادم بود، بر من کار کرد، با خود گفتم که از خواب دوشین بیدار شدم اکنون باید که از خواب چهلساله نیز بیدار شوم.»!
https://www.tg-me.com/najeebbarwar/354
کتاب "سفرنامۀ ناصر خسرو" قبادیانی-بلخی یکی دیگر از آثار مکتوب زبان فارسی است که اهمیت بسزایی برای ارزیابی نثر قدیم و شیوۀ نوشتار دارد. ناصر خسرو در نثر پارسی دارای سبک است و سفرنامۀ وی یکی از آثار ماندگار در معرفی سلسه شهرهای خراسان و ایران و جهان اسلام است. این کتاب از نظر تاریخی اندکی بعد از تاریخ سیستان تالیف شده است. ناصر خسرو متعلق به طبقه مرفه بوده است و چنانکه خودش گفته در کار دیوانی و دبیری غزنویان و سلجوقیان اشتغال داشته است.
ناصر خسرو در هنگامۀ چهلواندسالگی که مردی ثروتمند و صاحب جاه و مقام بوده، ماهی را مدام در حال شرابنوشی بوده که خوابی دیده و زندگیاش پس از آن دیگرگون شده است. وی پس از این خواب سفر هفتساله و درازآهنگی به حجاز و مصر و... را آغاز کرده و به شناسایی و معرفی شهرها و اماکن بسیار با عینیت در نقل مطالب پرداخته است.
ناصر خسرو که گرایش اسماعیلی داشته در مصر با فاطمیون آشنا میشود و از آنجا با عنوان «حجت خراسان» -بلندترین درجه در این آیین- برمیگردد و یکی از مبلغان بزرگ و تاثیرگذار این آیین در خراسان میشود. با وجود تهدیدهای گسترده که متوجه اسماعیلیان در خراسان بود، همواره در معرفی و گسترش این آیین میکوشد. ناصر خسرو در شعر و علوم دینی تبحر داشته است و چنانکه از سفرنامۀ او برمیآید در نثر پارسی نیز دارای شاخصه و برجستگی است. ناصر خسرو پس از بازگشت به بلخ به یمگان بدخشان هجرت کرد و همانجا ماوای ابدی گزید.
خواندن سفرنامه ناصر خسرو جذابیتهای بیشمار دارد. او در طول سفر مطابق تعریفی که خود ارائه میکند گاه به پول حمام و گاه به وام حمال درمیماند:
«...و چون به آن جا رسیدیم از برهنگی و عاجزی به دیوانگان ماننده بودیم و سهماه بود که موی سر بازنکرده بودیم و خواستم که در گرمابه روم، باشد که گرم شوم، که هوا سرد بود و جامه نبود و من و برادرم هریک لنگی کهنه پوشیده بودیم و پلاسپارهیی در پشت بسته از سرما. گفتم اکنون ما را که در حمام گذارد؟ خرجینکی بود که کتاب در آن مینهادم بفروختم و از بهای آن درمکی چند سیاه در کاغذی کردم که به گرمابهبان دهم، تا باشد که ما را دمکی زیادتتر در گرمابه بگذارد که شوخ از خود باز کنیم. چون آن درمکها پیش او نهادم در ما نگریست، پنداشت که ما دیوانهایم. گفت بروید که هماکنون مردم از گرمابه بیرون آیند. و نگذاشت که ما به گرمابه در رویم. از آن جا با خجالت بیرون آمدیم و به شتاب برفتیم، کودکان بر دَر گرمابه بازی میکردند پنداشتند که ما دیوانگانیم در پی ما افتادند و سنگ میانداختند و بانگ میکردند. ما به گوشهیی باز شدیم و به تعجب در کار دنیا مینگریستیم...»
ناصر خسرو علت آغاز این سفرنامه را چنین شرح داده است:
«در ربیعالآخر سنه سبع و ثلثین و اربعمائه (۴٣٧) که امیر خراسان ابوسلیمان چغریبیک داود بن میکاییل بن سلجوق بود از مرو برفتم به شغل دیوانی، و به پنج دیه مروالرود فرود آمدم، که در آن روز قِرانرأس و مشتری بود، گویند که هر حاجت که در آن روز خواهند باریتعالی و تقدس روا کند. به گوشهیی رفتم و دو رکعت نماز بکردم و حاجت خواستم، تا خدای تبارک و تعالی مرا توانگری حقیقی دهد. چون به نزدیک یاران و اصحاب آمدم یکی از ایشان شعری پارسی میخواند. مرا شعری در خاطر آمد که از وی در خواهم تا روایت کند، بر کاغذی نوشتم تا به وی دهم که این شعر برخوان. هنوز بدو نداده بودم که او همان شعر بعینه آغاز کرد. آن حال به فال نیک گرفتم و با خود گفتم خدای تبارک و تعالی حاجت مرا روا کرد. پس از آنجا به جوزجانان شدم و قریب یک ماه ببودم و شراب پیوسته خوردمی. پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم میفرماید که: قولوا الحق و لو علی انفسکم [حقیقت بگویید حتی اگر به ضرر تان باشد]. شبی در خواب دیدم که یکی مرا گفتی: چند خواهی خوردن از این شراب؟ که خِرد از مردم زایل کند، اگر به هوش باشی بهتر. من جواب گفتم که: حکما جز این چیزی نتوانستند ساخت که اندوه دنیا کم کند. جواب داد که در بیخودی و بیهوشی راحتی نباشد، حکیم نتوان گفت کسی را که مردم را به بیهوشی رهنمون باشد، بلکه چیزی باید طلبید که خرد و هوش را بیفزاید. گفتم که: من این از کجا آرم؟ گفت: «جوینده یابنده باشد»؛ و پس سوی قبله اشارت کرد و دیگر سخن نگفت. چون از خواب بیدار شدم آن حال تمام بر یادم بود، بر من کار کرد، با خود گفتم که از خواب دوشین بیدار شدم اکنون باید که از خواب چهلساله نیز بیدار شوم.»!
https://www.tg-me.com/najeebbarwar/354
Telegram
کانال رسمی نجیب بارور
سفرنامهی ناصرخسرو قبادیانی-بلخی
درسنوشتار هشتم
تاریخ گردیزی یا «زینالاخبار» یکی دیگر از منابع مهم نثر فارسی به شمار میرود که در زمان سلطنت عبدالرشید بن محمود غزنوی توسط ابوسعید عبدالحی بن ضحاک بن محمود گردیزی در حدود ۴۴۴هجری، تقریباً همزمان با سفرنامۀ ناصر خسرو و تاریخ سیستان نوشته شده است. از این کتاب نادر یک نسخه در کمبریج و نسخۀ دیگر در اکسفورد انگلستان موجود است که گویا از طریق هند به آنجا رفته است. این کتاب توسط علامه قزوینی شناسایی شد و سپس ایشان از نسخۀ لندن آن عکس گرفت و به کتابخانۀ ملی ایران فرستاده بود. این نسخه با این که افتادگیهای متنی دارد، از مهمترین آثار برجای ماندۀ زبان فارسی به شمار میرود. مرحوم سعید نفسی بر آن مقدمهیی نوشته و علامه قزوینی چند و چون آن را تشریح کرده است.
آقای عبدالحی حبیبی، طبق جعل و پنهانکاری همیشگی این کتاب را که از آن فقط یک نسخۀ اصل و یک نسخۀ کپی از اصل وجود دارد، مقابله داده و گویا تصحیح و تحشیه کرده است. کسانی که مصححاند به نیکویی میدانند که کتاب تاریخ گردیزی به دلیل محدودیت در تعدد نسخ، نه مفهوم مقابله میتواند داشته باشد و نه کسی میتواند عقلاً از طریق نسخۀ واحد و با افتادگیهای فراوان، نام تصحیح و تعلیق برآن بگذارد و بیفزاید. در قسمتی از کتاب که آقای نفیسی در مورد موقعیت گردیز-جردیز حرف میزند، بلافاصله آقای حبیبی چنگک تعصب میاندازد و تعلیقی میافزاید برآن که: «اکنون این ولایت به نام تاریخی آن پختیا موسوم است». از همین شیطنت نخستین، آدمی به نیت حبیبی پی میبرد، تا اینکه در جای دیگری این جعلکاری دوباره آشکار میگردد که وی نوشته است: «در سلسلۀ متون تاریخی و ادبی پشتو و دری که قبلاً تحشیه و تعلیق و طبع کردهام امثال طبقات ناصری، طبقات صوفیه، پتهخزانه، کلیات خوشحال خان ختک... اینک متن تمام و کامل زینالاخبار عبدالحی گردیزی را نیز با مقابلۀ دو نسخۀ مکشوف دنیا و تحشیه و تعالیق لازمه نشر مینمایم».
اولاً آقای حبیبی هویت فرهنگی و تاجیکنشین شهر گردیز را کتمان کرده تا مخاطب به این مهم نیندیشد که چگونه شخصی گردیزی در عصر غزنویان میتوانسته چنین اثر گرانسنگی به فارسی سلیس بیافریند؟ نیز از خود بپرسد که امروز محور منابع اصلی تاریخ و زبان چیست؟ حبیبی با روحیه غیر علمی گردیز تاریخی را با عمومیت بخشیدن «پختیا» جعل میکند و آفتاب را قبای قبیله میپوشاند! ایکاش جناب استاد عبدالحی زنده بود تا برایش میگفتم که: حضرت استاد حبیبی! اولاً طبق متون مورخان یونانی اسم اصلی پختیای شما «پاکتیا» بوده، در ثانی بر اساس شواهد تاریخی وجغرافیایی، پاکتیا در پاکستان کنونی بوده است، مانند قندهار و جاهای دیگر. اما انگار این قوم وقتی به اینجا هجوم آورد اسمها را هم با خود آورده و بر اینجا و آنجا گذاشتهاند. امید روزی این کتاب تصحیح دوباره شود و از زندان تنگ و تاریک ذهنیت حبیبی رهایی یابد که مهم کتابی است.
از اینها که بگذریم، پیشنهاد میکنم این کتاب را حتماً بخوانید. این کتاب از تاریخ اساطیری ایران باستان تا خلفا و امیران گماشتهشده اعراب بر خراسان نیز تاریخ دودمانهای خراسانی طاهری و صفاری و سامانی و غزنوی تاز مان تالیف را با دقت تاریخی بسیار به معرفی گرفته و در احوال آنان نوشته است.
کتاب مملو از اتفاقهای بکر و نادر تاریخی است و نثری با سبک و مکتب دارد. قسمتی از متن کتاب را که متعلق به حوادث قرن اول اسلامی است با شما شریک میکنم، این اتفاق شبیه است به هجوم قبایل به پنجشیر یا همان پنجهیر:
«پس یزید بن المهلب دیگرباره لشکر بساخت و به گرگان رفت. مردمان گرگان اندر کوه گریختند و یزید از پس ایشان اندر کوه شد و دوازدههزار مرد [به قولی ۱۲۱هزار مرد] از ایشان بکشت، و سوگند خورد که تا با خون گرگانیان آسیاب نگرداند و آرد نکند بدان آسیاب، و از آن آرد نان نپزد و بدان نان چاشت نکند، از آنجا نرود.
چون مردم همیکشتند و خونهایشان همیبفسرد و از جا نمیرفت، یزید را گفتند، بفرمود تا آب افگندند و آسیاب بگشت و آرد کردند، و از آن آرد نان پختند تا او بخورد و سوگند خویش راست کرد. و ششهزار برده از گرگانیان بگرفت، و همه را به بندگی بفروختند، و فتحنامه نوشت سوی سلمیان بن عبدالملک به فتح گرگان و گفت: این ولایت را از گاهِ شاپور ذوالاکتاف کس نگشاد. کسری پسر هرمز و عمر بن الخطاب و هر کس قصد کردند بر همه بسته بود، کس را دست بدین ولایت نرسید. و اکنون امیر المؤمنین را گشاده گشت».
تاریخ گردیزی یا «زینالاخبار» یکی دیگر از منابع مهم نثر فارسی به شمار میرود که در زمان سلطنت عبدالرشید بن محمود غزنوی توسط ابوسعید عبدالحی بن ضحاک بن محمود گردیزی در حدود ۴۴۴هجری، تقریباً همزمان با سفرنامۀ ناصر خسرو و تاریخ سیستان نوشته شده است. از این کتاب نادر یک نسخه در کمبریج و نسخۀ دیگر در اکسفورد انگلستان موجود است که گویا از طریق هند به آنجا رفته است. این کتاب توسط علامه قزوینی شناسایی شد و سپس ایشان از نسخۀ لندن آن عکس گرفت و به کتابخانۀ ملی ایران فرستاده بود. این نسخه با این که افتادگیهای متنی دارد، از مهمترین آثار برجای ماندۀ زبان فارسی به شمار میرود. مرحوم سعید نفسی بر آن مقدمهیی نوشته و علامه قزوینی چند و چون آن را تشریح کرده است.
آقای عبدالحی حبیبی، طبق جعل و پنهانکاری همیشگی این کتاب را که از آن فقط یک نسخۀ اصل و یک نسخۀ کپی از اصل وجود دارد، مقابله داده و گویا تصحیح و تحشیه کرده است. کسانی که مصححاند به نیکویی میدانند که کتاب تاریخ گردیزی به دلیل محدودیت در تعدد نسخ، نه مفهوم مقابله میتواند داشته باشد و نه کسی میتواند عقلاً از طریق نسخۀ واحد و با افتادگیهای فراوان، نام تصحیح و تعلیق برآن بگذارد و بیفزاید. در قسمتی از کتاب که آقای نفیسی در مورد موقعیت گردیز-جردیز حرف میزند، بلافاصله آقای حبیبی چنگک تعصب میاندازد و تعلیقی میافزاید برآن که: «اکنون این ولایت به نام تاریخی آن پختیا موسوم است». از همین شیطنت نخستین، آدمی به نیت حبیبی پی میبرد، تا اینکه در جای دیگری این جعلکاری دوباره آشکار میگردد که وی نوشته است: «در سلسلۀ متون تاریخی و ادبی پشتو و دری که قبلاً تحشیه و تعلیق و طبع کردهام امثال طبقات ناصری، طبقات صوفیه، پتهخزانه، کلیات خوشحال خان ختک... اینک متن تمام و کامل زینالاخبار عبدالحی گردیزی را نیز با مقابلۀ دو نسخۀ مکشوف دنیا و تحشیه و تعالیق لازمه نشر مینمایم».
اولاً آقای حبیبی هویت فرهنگی و تاجیکنشین شهر گردیز را کتمان کرده تا مخاطب به این مهم نیندیشد که چگونه شخصی گردیزی در عصر غزنویان میتوانسته چنین اثر گرانسنگی به فارسی سلیس بیافریند؟ نیز از خود بپرسد که امروز محور منابع اصلی تاریخ و زبان چیست؟ حبیبی با روحیه غیر علمی گردیز تاریخی را با عمومیت بخشیدن «پختیا» جعل میکند و آفتاب را قبای قبیله میپوشاند! ایکاش جناب استاد عبدالحی زنده بود تا برایش میگفتم که: حضرت استاد حبیبی! اولاً طبق متون مورخان یونانی اسم اصلی پختیای شما «پاکتیا» بوده، در ثانی بر اساس شواهد تاریخی وجغرافیایی، پاکتیا در پاکستان کنونی بوده است، مانند قندهار و جاهای دیگر. اما انگار این قوم وقتی به اینجا هجوم آورد اسمها را هم با خود آورده و بر اینجا و آنجا گذاشتهاند. امید روزی این کتاب تصحیح دوباره شود و از زندان تنگ و تاریک ذهنیت حبیبی رهایی یابد که مهم کتابی است.
از اینها که بگذریم، پیشنهاد میکنم این کتاب را حتماً بخوانید. این کتاب از تاریخ اساطیری ایران باستان تا خلفا و امیران گماشتهشده اعراب بر خراسان نیز تاریخ دودمانهای خراسانی طاهری و صفاری و سامانی و غزنوی تاز مان تالیف را با دقت تاریخی بسیار به معرفی گرفته و در احوال آنان نوشته است.
کتاب مملو از اتفاقهای بکر و نادر تاریخی است و نثری با سبک و مکتب دارد. قسمتی از متن کتاب را که متعلق به حوادث قرن اول اسلامی است با شما شریک میکنم، این اتفاق شبیه است به هجوم قبایل به پنجشیر یا همان پنجهیر:
«پس یزید بن المهلب دیگرباره لشکر بساخت و به گرگان رفت. مردمان گرگان اندر کوه گریختند و یزید از پس ایشان اندر کوه شد و دوازدههزار مرد [به قولی ۱۲۱هزار مرد] از ایشان بکشت، و سوگند خورد که تا با خون گرگانیان آسیاب نگرداند و آرد نکند بدان آسیاب، و از آن آرد نان نپزد و بدان نان چاشت نکند، از آنجا نرود.
چون مردم همیکشتند و خونهایشان همیبفسرد و از جا نمیرفت، یزید را گفتند، بفرمود تا آب افگندند و آسیاب بگشت و آرد کردند، و از آن آرد نان پختند تا او بخورد و سوگند خویش راست کرد. و ششهزار برده از گرگانیان بگرفت، و همه را به بندگی بفروختند، و فتحنامه نوشت سوی سلمیان بن عبدالملک به فتح گرگان و گفت: این ولایت را از گاهِ شاپور ذوالاکتاف کس نگشاد. کسری پسر هرمز و عمر بن الخطاب و هر کس قصد کردند بر همه بسته بود، کس را دست بدین ولایت نرسید. و اکنون امیر المؤمنین را گشاده گشت».
فاریدن و نفاریدن
زندهیاد استاد بدیعالزمان فروزانفر یکی از شخصیتهای فرهنگی و علمی و از مولویشناسانِ برجسته بهشمار میرود. او تصحیحکنندۀ خطابههای مولانا به امیر معینالدین پروانه است که به «فیه مافیه» شهرت یافته است و در آن دقت بینهایت انجام داده و معتبرترین و پذیرفتهترین متن از این کتاب است.
در فصل پنجم، جایی مولوی واژهیی استفاده میکند که برای ما تاجیکتباران خراسان و خصوصاً پنجشیریها تا همیناکنون قابل استفاده و فهم است، در حالیکه برای آقای فروزانفر قابل فهم نبوده و در حاشیۀ آن نوشته است که این واژه در هرسه نسخۀ قدیمی چنین آمده است، ولی معنی آن معلوم نشد. البته این واژه را زندهیاد علیاکبر دهخدا نیز در لغتنامۀ معروفش اندکی ناقص توضیح داده و ثبت کرده است.
مولانا جلالالدین محمدبلخی علیه رحمه، در فصل پنجم فیه مافیه در قسمتی مینویسد: «آدمی را از گر و دنبل خود فرخجی نیاید، دست مجروح در آش میکند و به انگشت خود میلیسد و هیچ از آن دلش برهم نمیرود. چون بر دیگری اندکی دنبلی یا نیمریشی ببیند، آن آش او را نفارد و نگوارد».
مبحث اصلی ما روی واژه «نفارَد» است. این واژه هنوز هم در میان اهالی فارسیزبان افغانستان زنده است و به تکرار از پدربزرگان و مادربزرگان شخصاً شنیدهام و مادرم تا همین لحظه از این معنا استفاده میکند. فاریدن و نفاریدن بیشتر معنای صحی دارد، اگر پیرمردی بگوید: این غذا مرا نمیفارد، منظورش آن باشد که بنابر ضعف جسمی یا مشکلات جسمانی و... آن غذا با طبع او سازواری چندانی ندارد. بارها از پدرم شنیده بودم که میگفت: بادنجان سیاه را دوست دارم، اما مرا نمیفارد، یا خربزه را خوش دارم اما نافار است. فاریدن و نفاریدن، میتواند نزدیکترین معنای سازواری با طبع و ناسازواری با طبع داشته باشد. من حتی شنیدهام که این واژه برای غیر غذا و در تعریف حالات انسانها نیز بکار رفته است. مثلاً اگر شخصی در زمستان در آفتاب نشسته و از آن لذت میبرد، به استعاره گوید: خوب میفارد. فاریدن و نفاریدن را معنایی در نظر بگیریم که شخص با خوردن چیزی تشخیص بدهد که برای طبع و بدنش مفید است یا خیر. هکذا، در مورد این فارد ضربالمثل معروف وجود دارد که معلوم میکند این واژه کهن است: (سگ را روغنِ زرد نمیفارد).
این کوتاه تذکر را از آن جهت ننوشتم که بگویم چرا آقای فروزانفر این اصطلاح بومی را نشناخته است؟، بلکه از سبب آن نوشتم که تعلق جغرافیایی نویسنده، ما را در شناخت خود او و گفتمان او کامل میکند. لفظ مولانا با لفظ تاجیکان افغانستان یکی است، ما وقتی مثنوی و غزلیات شمس و فیه مافیه را میخوانیم، با آنها احساس نزدیکی میکنیم و فهم شان برای ما از سایر متون دیگر سادهتر مینماید. جغرافیای زبان فارسی، همانگونه که از شام تا به کاشغر، از سند تا خجند پراکنده و طولانی است، رویکردهای جغرافیایی و بومی و رنگارنگی فرهنگی در آن فراوان است. ما نمیتوانیم ادعا کنیم که حافظ و سعدی را بهتر از یک اهل عراق عجم میشناسیم یا میفهمیم، اما میتوانیم ادعا کنیم که تاثیر جغرافیا و قراردادهای بومی در زبان، ما را در شناخت بزرگان فضیلت بومی و همدیاری و خراسانی داده و جز به دست بومیان گرههای جاهای گنگ باز نخواهد شد. پیشنهاد میکنم که تصحیحکنندگان بزرگوار اگر در جایی با مفاهیم گنگ مواجه میشوند، به بستر بومی صاحبِ اثر مراجعه کنند.
زندهیاد استاد بدیعالزمان فروزانفر یکی از شخصیتهای فرهنگی و علمی و از مولویشناسانِ برجسته بهشمار میرود. او تصحیحکنندۀ خطابههای مولانا به امیر معینالدین پروانه است که به «فیه مافیه» شهرت یافته است و در آن دقت بینهایت انجام داده و معتبرترین و پذیرفتهترین متن از این کتاب است.
در فصل پنجم، جایی مولوی واژهیی استفاده میکند که برای ما تاجیکتباران خراسان و خصوصاً پنجشیریها تا همیناکنون قابل استفاده و فهم است، در حالیکه برای آقای فروزانفر قابل فهم نبوده و در حاشیۀ آن نوشته است که این واژه در هرسه نسخۀ قدیمی چنین آمده است، ولی معنی آن معلوم نشد. البته این واژه را زندهیاد علیاکبر دهخدا نیز در لغتنامۀ معروفش اندکی ناقص توضیح داده و ثبت کرده است.
مولانا جلالالدین محمدبلخی علیه رحمه، در فصل پنجم فیه مافیه در قسمتی مینویسد: «آدمی را از گر و دنبل خود فرخجی نیاید، دست مجروح در آش میکند و به انگشت خود میلیسد و هیچ از آن دلش برهم نمیرود. چون بر دیگری اندکی دنبلی یا نیمریشی ببیند، آن آش او را نفارد و نگوارد».
مبحث اصلی ما روی واژه «نفارَد» است. این واژه هنوز هم در میان اهالی فارسیزبان افغانستان زنده است و به تکرار از پدربزرگان و مادربزرگان شخصاً شنیدهام و مادرم تا همین لحظه از این معنا استفاده میکند. فاریدن و نفاریدن بیشتر معنای صحی دارد، اگر پیرمردی بگوید: این غذا مرا نمیفارد، منظورش آن باشد که بنابر ضعف جسمی یا مشکلات جسمانی و... آن غذا با طبع او سازواری چندانی ندارد. بارها از پدرم شنیده بودم که میگفت: بادنجان سیاه را دوست دارم، اما مرا نمیفارد، یا خربزه را خوش دارم اما نافار است. فاریدن و نفاریدن، میتواند نزدیکترین معنای سازواری با طبع و ناسازواری با طبع داشته باشد. من حتی شنیدهام که این واژه برای غیر غذا و در تعریف حالات انسانها نیز بکار رفته است. مثلاً اگر شخصی در زمستان در آفتاب نشسته و از آن لذت میبرد، به استعاره گوید: خوب میفارد. فاریدن و نفاریدن را معنایی در نظر بگیریم که شخص با خوردن چیزی تشخیص بدهد که برای طبع و بدنش مفید است یا خیر. هکذا، در مورد این فارد ضربالمثل معروف وجود دارد که معلوم میکند این واژه کهن است: (سگ را روغنِ زرد نمیفارد).
این کوتاه تذکر را از آن جهت ننوشتم که بگویم چرا آقای فروزانفر این اصطلاح بومی را نشناخته است؟، بلکه از سبب آن نوشتم که تعلق جغرافیایی نویسنده، ما را در شناخت خود او و گفتمان او کامل میکند. لفظ مولانا با لفظ تاجیکان افغانستان یکی است، ما وقتی مثنوی و غزلیات شمس و فیه مافیه را میخوانیم، با آنها احساس نزدیکی میکنیم و فهم شان برای ما از سایر متون دیگر سادهتر مینماید. جغرافیای زبان فارسی، همانگونه که از شام تا به کاشغر، از سند تا خجند پراکنده و طولانی است، رویکردهای جغرافیایی و بومی و رنگارنگی فرهنگی در آن فراوان است. ما نمیتوانیم ادعا کنیم که حافظ و سعدی را بهتر از یک اهل عراق عجم میشناسیم یا میفهمیم، اما میتوانیم ادعا کنیم که تاثیر جغرافیا و قراردادهای بومی در زبان، ما را در شناخت بزرگان فضیلت بومی و همدیاری و خراسانی داده و جز به دست بومیان گرههای جاهای گنگ باز نخواهد شد. پیشنهاد میکنم که تصحیحکنندگان بزرگوار اگر در جایی با مفاهیم گنگ مواجه میشوند، به بستر بومی صاحبِ اثر مراجعه کنند.
درسنوشتار نهم
هی میدان و طی میدان رسیدیم به معرفی مهمترین کتاب نثر فارسی که از لُونی دیگر است. تاریخ گرانسنگ ابوالفضل بیهقی، نقطۀ عطفی در تاریخ نثر پارسی به شمار میرود. بیهقی سبک نیست، بلکه یک دانشنامۀ بزرگ است. مکتبی که با هنرمندی تمام و با سالها رنج پایهگذاری شده است. ابوالفضل بیهقی در زمان سلطنت مسعود غزنوی که معاون دیوان رسالت با ریاست بونصر مشکان بود، به یادداشتبرداری از وقایع تاریخی به مشاهدت خویش پرداخت تا در زمانی که خانهنشین میشود، به آنها سر و سامان بدهد.
ادبیات فارسی رگههایی از عطف در «شعر» دارد. غزلهای حافظ، رباعیات خیام و دیوانِ شمس مولانای بلخی، از مهمترینِ این جلوههای شعر و شاعرانه بهشمار میروند. ادبیات فارسی یک نقطۀ عطف بزرگ در «نظم» دارد که شاهنامۀ ابوالقاسم فردوسی است. اما با جرئت و مسئولیت میگویم که مهمترین نقطۀ عطف نثر فارسی، تاریخ وزین بیهقی است که در ۴۵۱هجری در غزنه به رشتۀ تحریر درآمده است. شیوۀ بیان خاص بیهقی در این تاریخ، ویژگی منحصر به فردی به آن داده است. بیهقی بیتکلف و با عظمت مینویسد چنانکه گویی نثر او شعرواره است:
«و قضای ایزد چنان رود
که وی خواهد و گوید،
نه چنان که مراد آدمی در آن باشد؛
که به فرمان وی است
گردشِ اقدار
و مُلک روی زمین
از فضل وی رسد
ازین بدان و ازان بدین».
هیچ شعر و متنی در زبان فارسی تا حال مرا آنچنان شیفته و مجذوب نکرده است که تاریخ بیهقی. این نثر درخشان خلاف عرف رایج در روایتگری خشک تاریخ، همچون داستانواره و تازه بیان شده است که از شروع تا انتها تسلسل بحث دارد و پای مخاطب را در بند دنبال حوادث با خود میکشاند. همانگونه که فردوسی از نظم کاخی بلند پی افکنده، بیهقی نیز از نثر: «بنایی بزرگ افراشته چنانکه ذکر آن تا آخر روزگار باقی ماند». بیهقی تأثیر مستقیم بر شعر منثور فارسی گذاشت که احمد شاملو، بنیادگذار این قالب، از وی بسیار تاثیر پذیرفته بود.
تصحیح و تعلیقات جدیدی از تاریخ بیهقی در دو جلد قطور توسط استاد مهدی سیدی و دکتر محمدجعفر یاحقی انجام شده است. ضمن اینکه تهیه و خواندن آن را به شدت پیشنهاد میکنم، اگر دوستانی مایل به شنیدن این کتاب با توضیحات خود استاد سیدی باشند، می توانند از طریق کانال تلگرامی بیهقی (درسگفتارها و مقالات) به آن گوش دهند.
یکی از حوادث جانسوز در تاریخ بیهقی، ذکر بر دار کردن حسنک وزیر است که بیهقی با هنرمندی از کلمات، تصاویر سینمایی ساخته که آن را در ذهن ما مصور و مجسم میکند:
«و حسنک را بپای دار آوردند، نعوذ باللّه من قضاء السّوء، و دو پیک را ایستانیده بودند که از بغداد آمدهاند. و قرآنخوانان قرآن میخواندند. حسنک را فرمودند که جامه بیرون کش. وی دست اندر زیر کرد و اِزاربند استوار کرد و پایچههای ازار را ببست و جبّه و پیراهن بکشید و دور انداخت با دستار، و برهنه با ازار بایستاد و دستها درهم زده، تنی چون سیم سفید و رویی چون صدهزار نگار. و همه خلق بدرد میگریستند. خودی -روی پوشآهنی- بیاوردند عمداً تنگ، چنانکه روی و سرش را نپوشیدی. و آواز دادند که سر و رویش را بپوشید تا از سنگ تباه نشود که سرش را به بغداد خواهیم فرستاد نزدیک خلیفه. و حسنک را همچنان میداشتند، و او لب میجنبانید و چیزی میخواند، تا خودی فراختر آوردند. و درین میان احمد جامهدار بیامد سوار و روی به حسنک کرد و پیغامی گفت که خداوند سلطان میگوید: این آرزوی تست که خواسته بودی و گفته که: چون تو پادشاه شوی ما را بر دار کن. ما بر تو رحمت خواستیم کرد ،اما امیرالمؤمنین نبشته است که تو قرمطی شدهای، و بفرمان او بر دار میکنند. حسنک البتّه هیچ پاسخ نداد. پس از آن خود فراختر که آورده بودند، سر و روی او را بدان بپوشانیدند. پس آواز دادند او را که بدو. دم نزد و از ایشان نیندیشید. هر کس گفتند: شرم ندارید، مرد را که میبکشید به دو بدار برید؟ و خواست که شوری بزرگ بپای شود، سواران سوی عامّه تاختند و آن شور بنشاندند و حسنک را سوی دار بردند و بجایگاه رسانیدند، بر مرکبی که هرگز ننشسته بود بنشاندند و جلّادش استوار ببست و رسنها فرود آورد. و آواز دادند که سنگ دهید، هیچکس دست بسنگ نمیکرد و همه زارزار میگریستند، خاصّه نشابوریان. پس مشتی رند را سیم دادند که سنگ زنند، و مرد خود مرده بود که جلّادش رسن به گلو افکنده بود و خبه کرده. این است حسنک و روزدارش...».
هی میدان و طی میدان رسیدیم به معرفی مهمترین کتاب نثر فارسی که از لُونی دیگر است. تاریخ گرانسنگ ابوالفضل بیهقی، نقطۀ عطفی در تاریخ نثر پارسی به شمار میرود. بیهقی سبک نیست، بلکه یک دانشنامۀ بزرگ است. مکتبی که با هنرمندی تمام و با سالها رنج پایهگذاری شده است. ابوالفضل بیهقی در زمان سلطنت مسعود غزنوی که معاون دیوان رسالت با ریاست بونصر مشکان بود، به یادداشتبرداری از وقایع تاریخی به مشاهدت خویش پرداخت تا در زمانی که خانهنشین میشود، به آنها سر و سامان بدهد.
ادبیات فارسی رگههایی از عطف در «شعر» دارد. غزلهای حافظ، رباعیات خیام و دیوانِ شمس مولانای بلخی، از مهمترینِ این جلوههای شعر و شاعرانه بهشمار میروند. ادبیات فارسی یک نقطۀ عطف بزرگ در «نظم» دارد که شاهنامۀ ابوالقاسم فردوسی است. اما با جرئت و مسئولیت میگویم که مهمترین نقطۀ عطف نثر فارسی، تاریخ وزین بیهقی است که در ۴۵۱هجری در غزنه به رشتۀ تحریر درآمده است. شیوۀ بیان خاص بیهقی در این تاریخ، ویژگی منحصر به فردی به آن داده است. بیهقی بیتکلف و با عظمت مینویسد چنانکه گویی نثر او شعرواره است:
«و قضای ایزد چنان رود
که وی خواهد و گوید،
نه چنان که مراد آدمی در آن باشد؛
که به فرمان وی است
گردشِ اقدار
و مُلک روی زمین
از فضل وی رسد
ازین بدان و ازان بدین».
هیچ شعر و متنی در زبان فارسی تا حال مرا آنچنان شیفته و مجذوب نکرده است که تاریخ بیهقی. این نثر درخشان خلاف عرف رایج در روایتگری خشک تاریخ، همچون داستانواره و تازه بیان شده است که از شروع تا انتها تسلسل بحث دارد و پای مخاطب را در بند دنبال حوادث با خود میکشاند. همانگونه که فردوسی از نظم کاخی بلند پی افکنده، بیهقی نیز از نثر: «بنایی بزرگ افراشته چنانکه ذکر آن تا آخر روزگار باقی ماند». بیهقی تأثیر مستقیم بر شعر منثور فارسی گذاشت که احمد شاملو، بنیادگذار این قالب، از وی بسیار تاثیر پذیرفته بود.
تصحیح و تعلیقات جدیدی از تاریخ بیهقی در دو جلد قطور توسط استاد مهدی سیدی و دکتر محمدجعفر یاحقی انجام شده است. ضمن اینکه تهیه و خواندن آن را به شدت پیشنهاد میکنم، اگر دوستانی مایل به شنیدن این کتاب با توضیحات خود استاد سیدی باشند، می توانند از طریق کانال تلگرامی بیهقی (درسگفتارها و مقالات) به آن گوش دهند.
یکی از حوادث جانسوز در تاریخ بیهقی، ذکر بر دار کردن حسنک وزیر است که بیهقی با هنرمندی از کلمات، تصاویر سینمایی ساخته که آن را در ذهن ما مصور و مجسم میکند:
«و حسنک را بپای دار آوردند، نعوذ باللّه من قضاء السّوء، و دو پیک را ایستانیده بودند که از بغداد آمدهاند. و قرآنخوانان قرآن میخواندند. حسنک را فرمودند که جامه بیرون کش. وی دست اندر زیر کرد و اِزاربند استوار کرد و پایچههای ازار را ببست و جبّه و پیراهن بکشید و دور انداخت با دستار، و برهنه با ازار بایستاد و دستها درهم زده، تنی چون سیم سفید و رویی چون صدهزار نگار. و همه خلق بدرد میگریستند. خودی -روی پوشآهنی- بیاوردند عمداً تنگ، چنانکه روی و سرش را نپوشیدی. و آواز دادند که سر و رویش را بپوشید تا از سنگ تباه نشود که سرش را به بغداد خواهیم فرستاد نزدیک خلیفه. و حسنک را همچنان میداشتند، و او لب میجنبانید و چیزی میخواند، تا خودی فراختر آوردند. و درین میان احمد جامهدار بیامد سوار و روی به حسنک کرد و پیغامی گفت که خداوند سلطان میگوید: این آرزوی تست که خواسته بودی و گفته که: چون تو پادشاه شوی ما را بر دار کن. ما بر تو رحمت خواستیم کرد ،اما امیرالمؤمنین نبشته است که تو قرمطی شدهای، و بفرمان او بر دار میکنند. حسنک البتّه هیچ پاسخ نداد. پس از آن خود فراختر که آورده بودند، سر و روی او را بدان بپوشانیدند. پس آواز دادند او را که بدو. دم نزد و از ایشان نیندیشید. هر کس گفتند: شرم ندارید، مرد را که میبکشید به دو بدار برید؟ و خواست که شوری بزرگ بپای شود، سواران سوی عامّه تاختند و آن شور بنشاندند و حسنک را سوی دار بردند و بجایگاه رسانیدند، بر مرکبی که هرگز ننشسته بود بنشاندند و جلّادش استوار ببست و رسنها فرود آورد. و آواز دادند که سنگ دهید، هیچکس دست بسنگ نمیکرد و همه زارزار میگریستند، خاصّه نشابوریان. پس مشتی رند را سیم دادند که سنگ زنند، و مرد خود مرده بود که جلّادش رسن به گلو افکنده بود و خبه کرده. این است حسنک و روزدارش...».
درسنوشتار دهم
قابوسنامه یکی دیگر از نثرهای شیرین فارسی و از زمرۀ ادبیات تعلیمی است که توسط عنصرالمعالی کیکاووس بن اسکندر بن قابوس در خطاب به فرزندش در سال 475هجری نوشته شده است. کتاب پُر است از پندها، اندرزها، قصهها و افسانههای بسیار در هر باب. عنصرالمعالی با نثری ساده و شیرین و شیوا، در چهل و چهار باب، فرزند خود را نصیحت کرده و راهها را به او نمایانیده و از روی تجربه به او آموزانیده که چگونه رفتار کند و در کارها چگونه بیندیشد. عنصرالمعالی نویسد:
«بدان ای پسر که سرشت آدمی چنان آمد که تکاپوی کنند تا اندر دنیا آنچه نصیب او آمده باشد به گرامیترینِ خویش بگذارند، اکنون نصیب من از این جهان این سخن آمد و گرامیترین من تویی...».
عنصرالمعالی نواسۀ قابوس بن وشمگیر ازامرای نامی آلزیار حاکم گرگان بوده است. زمانیکه سلطان محمود علمای بزرگ را از خوارزم به غزنه دعوت کرد، بوعلی سینا گریخت و مدتی به نزدیک قابوس پناه گرفت و از آنجا به ری و سپس اصفهان رفت. این خاندان از خانوادههای نژاده و بومی ایرانزمین به شمار میرفتهاند که با غزنویان نیز روابط سیاسی و خویشی داشتهاند، چنانکه معلوم میشود نویسنده دختری از سلاطین غزنوی را به زنی داشته است. قابوسنامه تصویر پیرمرد کاملی را در ذهن ما مجسم میکند که نشسته و با پسر جوانش در هر بابی رُک و راست حرف میزند و او را راهنمایی میکند و به او در هر بابی سخن میگوید:
«اما آغاز سیکی -نوعی شراب- خوردن نماز دیگر کن، تا چون مستی درآید شب اندر تو آمده باشد و مردمان مستی تو نبینند و در مستی نقلان- جابجایی- مکن، که نقلان نامحمود بوَد. و بدشت و باغ بسیکی خوردن مرو و اگر روی مستی را سیکی مخور، با خانه آی و مستی بخانه کن که آنچه زیر آسمانهٔ -سقف-خانه توان کرد زیر آسمان نتوان کرد، که سایهٔ سقف خانه بهتر و پوشیدهتر از درخت بوَد، از آنک مردم در خانه خود پادشاهی است در مملکت خویش، و اندر صحرا مردم چون غریبی بوَد اندر غربت. و اگرچه محتشم غریبی بوَد پیدا باشد که دست محتشمان تا کجا رسد؟ و همیشه از نبیذ -شراب- چنان پرهیز کن که هنوز دو-سه نبیذ را جای بوَد. و پرهیز کن از لقمهٔ سیری و از قدح مستی، که سیری و مستی نه همه در شراب و طعامست، که سیری در لقمهٔ بازپسین است، چنانکه مستی در قدح بازپسین؛ پس لقمهٔ نان و قدحی شراب کمتر خور، تا از فزودن هر دو ایمن شوی. و جهد کن تا همیشه مست نباشی که ثمرهٔ سیکی خوردن دو چیز است: یا بیماری است یا دیوانگی».
این پیر خردمند و دانا و جهاندیده از هر چمنی و سمنی حرف میراند و پسرش را نصیحت میکند و خوبی و بدی مسائل را باز میکند و اجبار نمیکند و اختیار و انتخاب را به پسرش وامیگذارد، اما در هر بابی خردمندانه و بیطرفانه حرف میزند. گاه برای واضح کردن نصیحتهایش، قصهها و حکایتها و شعرهایی نیز نقل میکند، اما آنچه توجه مرا به این کتاب بسیار جلب کرد، بیطرفی و بیتعصبی او در باب نصایح بود. نصیحتهای عنصرالمعالی بدون گرایش حتی به اخلاق دینی است چنانکه واقعگرایی در پندها باعث شده است که این کتاب قرنها باقی بماند و خوانده شود. من از خواندن این کتاب، همچون یک فیلم خوب که بارها ما را به تماشا وامیدارد، سیر نشدهام و هرگز نخواهم شد، برای این که این کتاب را بخوانید، بیشتر در موردش حرف نمیزنم، اما به عنوان حسن ختام، با پارهیی دیگری از کتاب سخن را به پایان میبرم:
«حکایت: چنان شنودم که مردی بسحرگاه بتاریکی از خانه بیرون آمد، تا بگرمابه رود؛ در راه دوستی از آن خویش بدید. گفت: موافقت کنی با من تا بگرمابه رویم؟ دوست گفت: تا بدر گرمابه با تو همراهی کنم، لیکن در گرمابه نتوانم آمد، که شغلی دارم. تا بنزدیک گرمابه با وی برفت، بسر دو راهی رسیدند و این دوست پیش از آنکه دوست را خبر دهد بازگشت و براهی دیگر برفت؛ اتفاق را طراری -دزدی- از پس این مرد همیآمد، تا بگرمابه رود بطراری خویش؛ از قضا این مرد بازنگریست طرار را دید و هنوز تاریک بود، پنداشت که آن دوست اوست، صد دینار در آستین داشت بر دستارچه بسته، از آستین بیرون کرد و بدان طرار داد و گفت: ای برادر، این امانت است، بگیر تا من از گرمابه برآیم به من بازدهی. طرار زر از وی بستاند و هم آنجا مقام کرد، تا وی از گرمابه آمد روشن شده بود، جامه پوشید و راست برفت، طرار او را بازخواند و گفت: ای جوانمرد، زر خویش باز ستان و پس برو، که امروز من از شغل خویش بازماندم از جهت امانت تو، مرد گفت: این امانت چیست و تو چه بودی؟ طرار گفت: من مردی طرارم و تو این زر بمن دادی تا از گرمابه برآیی، مرد گفت: اگر طراری چرا زر من نبردی؟ طرار گفت: اگر بصناعت خویش-دزدی- بردمی اگر این هزار دینار بودی نه اندیشیدمی از تو و یک جَو باز ندادمی، ولیکن تو بزینهار -امانت- بمن سپردی و در جوانمردی نباشد که بزینهار بمن آمدی، من بر تو ناجوانمردی کردمی شرط مروت نبودی.».
قابوسنامه یکی دیگر از نثرهای شیرین فارسی و از زمرۀ ادبیات تعلیمی است که توسط عنصرالمعالی کیکاووس بن اسکندر بن قابوس در خطاب به فرزندش در سال 475هجری نوشته شده است. کتاب پُر است از پندها، اندرزها، قصهها و افسانههای بسیار در هر باب. عنصرالمعالی با نثری ساده و شیرین و شیوا، در چهل و چهار باب، فرزند خود را نصیحت کرده و راهها را به او نمایانیده و از روی تجربه به او آموزانیده که چگونه رفتار کند و در کارها چگونه بیندیشد. عنصرالمعالی نویسد:
«بدان ای پسر که سرشت آدمی چنان آمد که تکاپوی کنند تا اندر دنیا آنچه نصیب او آمده باشد به گرامیترینِ خویش بگذارند، اکنون نصیب من از این جهان این سخن آمد و گرامیترین من تویی...».
عنصرالمعالی نواسۀ قابوس بن وشمگیر ازامرای نامی آلزیار حاکم گرگان بوده است. زمانیکه سلطان محمود علمای بزرگ را از خوارزم به غزنه دعوت کرد، بوعلی سینا گریخت و مدتی به نزدیک قابوس پناه گرفت و از آنجا به ری و سپس اصفهان رفت. این خاندان از خانوادههای نژاده و بومی ایرانزمین به شمار میرفتهاند که با غزنویان نیز روابط سیاسی و خویشی داشتهاند، چنانکه معلوم میشود نویسنده دختری از سلاطین غزنوی را به زنی داشته است. قابوسنامه تصویر پیرمرد کاملی را در ذهن ما مجسم میکند که نشسته و با پسر جوانش در هر بابی رُک و راست حرف میزند و او را راهنمایی میکند و به او در هر بابی سخن میگوید:
«اما آغاز سیکی -نوعی شراب- خوردن نماز دیگر کن، تا چون مستی درآید شب اندر تو آمده باشد و مردمان مستی تو نبینند و در مستی نقلان- جابجایی- مکن، که نقلان نامحمود بوَد. و بدشت و باغ بسیکی خوردن مرو و اگر روی مستی را سیکی مخور، با خانه آی و مستی بخانه کن که آنچه زیر آسمانهٔ -سقف-خانه توان کرد زیر آسمان نتوان کرد، که سایهٔ سقف خانه بهتر و پوشیدهتر از درخت بوَد، از آنک مردم در خانه خود پادشاهی است در مملکت خویش، و اندر صحرا مردم چون غریبی بوَد اندر غربت. و اگرچه محتشم غریبی بوَد پیدا باشد که دست محتشمان تا کجا رسد؟ و همیشه از نبیذ -شراب- چنان پرهیز کن که هنوز دو-سه نبیذ را جای بوَد. و پرهیز کن از لقمهٔ سیری و از قدح مستی، که سیری و مستی نه همه در شراب و طعامست، که سیری در لقمهٔ بازپسین است، چنانکه مستی در قدح بازپسین؛ پس لقمهٔ نان و قدحی شراب کمتر خور، تا از فزودن هر دو ایمن شوی. و جهد کن تا همیشه مست نباشی که ثمرهٔ سیکی خوردن دو چیز است: یا بیماری است یا دیوانگی».
این پیر خردمند و دانا و جهاندیده از هر چمنی و سمنی حرف میراند و پسرش را نصیحت میکند و خوبی و بدی مسائل را باز میکند و اجبار نمیکند و اختیار و انتخاب را به پسرش وامیگذارد، اما در هر بابی خردمندانه و بیطرفانه حرف میزند. گاه برای واضح کردن نصیحتهایش، قصهها و حکایتها و شعرهایی نیز نقل میکند، اما آنچه توجه مرا به این کتاب بسیار جلب کرد، بیطرفی و بیتعصبی او در باب نصایح بود. نصیحتهای عنصرالمعالی بدون گرایش حتی به اخلاق دینی است چنانکه واقعگرایی در پندها باعث شده است که این کتاب قرنها باقی بماند و خوانده شود. من از خواندن این کتاب، همچون یک فیلم خوب که بارها ما را به تماشا وامیدارد، سیر نشدهام و هرگز نخواهم شد، برای این که این کتاب را بخوانید، بیشتر در موردش حرف نمیزنم، اما به عنوان حسن ختام، با پارهیی دیگری از کتاب سخن را به پایان میبرم:
«حکایت: چنان شنودم که مردی بسحرگاه بتاریکی از خانه بیرون آمد، تا بگرمابه رود؛ در راه دوستی از آن خویش بدید. گفت: موافقت کنی با من تا بگرمابه رویم؟ دوست گفت: تا بدر گرمابه با تو همراهی کنم، لیکن در گرمابه نتوانم آمد، که شغلی دارم. تا بنزدیک گرمابه با وی برفت، بسر دو راهی رسیدند و این دوست پیش از آنکه دوست را خبر دهد بازگشت و براهی دیگر برفت؛ اتفاق را طراری -دزدی- از پس این مرد همیآمد، تا بگرمابه رود بطراری خویش؛ از قضا این مرد بازنگریست طرار را دید و هنوز تاریک بود، پنداشت که آن دوست اوست، صد دینار در آستین داشت بر دستارچه بسته، از آستین بیرون کرد و بدان طرار داد و گفت: ای برادر، این امانت است، بگیر تا من از گرمابه برآیم به من بازدهی. طرار زر از وی بستاند و هم آنجا مقام کرد، تا وی از گرمابه آمد روشن شده بود، جامه پوشید و راست برفت، طرار او را بازخواند و گفت: ای جوانمرد، زر خویش باز ستان و پس برو، که امروز من از شغل خویش بازماندم از جهت امانت تو، مرد گفت: این امانت چیست و تو چه بودی؟ طرار گفت: من مردی طرارم و تو این زر بمن دادی تا از گرمابه برآیی، مرد گفت: اگر طراری چرا زر من نبردی؟ طرار گفت: اگر بصناعت خویش-دزدی- بردمی اگر این هزار دینار بودی نه اندیشیدمی از تو و یک جَو باز ندادمی، ولیکن تو بزینهار -امانت- بمن سپردی و در جوانمردی نباشد که بزینهار بمن آمدی، من بر تو ناجوانمردی کردمی شرط مروت نبودی.».
درسنوشتار یازدهم
تا اینجا اکثر آثار نثر که خدمت شما معرفی کردم، حاصل دورههای سیاسی سامانی و غزنوی بود. البته بخش عظیم این آثار در دورۀ غزنویان نوشته شده است. کتاب جدیدی که دارای نثر ساده و روان است، یکی از آثار برجستۀ نثر پارسی به شمار میرود که زیر عنوان «سیّرالملوک» یا سیاستنامه توسط خواجه نظامالملک طوسی، وزیر ایرانیتبار سلجوقیان در سال 484هجری نوشته شده است و میتوان گفت نماینده نثر دوره سلجوقی است. سیاستنامه همانگونه که از نام آن برمیآید، کتابی است که در باب چگونگی مدیریت و رهبری جامعۀ وقت تحریر شده است. ضرورت نوشتنِ همچون کتابی در عصر سلجوقی، از این حیث بسیار مهم بوده است که ترکمانان سلجوقی فاقد هرنوع دید راهبردی در عرصۀ رهبری جامعۀ بیگانه با آداب بیاباننشینی بودند. سلجوقیها پس از زوال غزنویان بر ایران حاکم شدند، در حالیکه جز شمشیر و تیر و نیزه، از چیز دیگر سر درنمیآوردند. خواجه نظامالملک طوسی، همچون آموزگاری با استناد به قصهها و افسانههای قدیمی و اشاره از سیّر و اخبار و آداب شاهان و ملوک گذشته، آنان را به راهنمایی در عرصۀ رهبری جامعه فرا خواند و همچون شاگردانِ نوآموزی، از صفر تا صد برای شان تعلیم داد. گذشته از اینکه کتاب چقدر در عصر سلجوقیان توانسته راهنمای مفیدی به آنان باشد، گنجینهیی از تجربههای ملموس سیاستورزی و مدیریت سیاسی به شمار میرود که ما را در شناخت جهان و جهانبینی ساختاری از سیاست و نهادهای شرقی کمک فراوان میکند. از سوی دیگر، شیوۀ نوشتار نظامالملک متفاوت است از نثرهایی که از دورههای پیشین برجای مانده است. نثر سیاستنامه بیتکلف و بسیار عامفهم است:
«... هریک در معنی مُلک اندیشه کنید و بنگرید تا چیست که در عهد روزگار ما نه نیک است و بر درگاه و در دیوان و بارگاه و مجلس ما شرط آن بجای نمیآرند یا بر ما پوشیده شده است و کدام شغل است که پیش از این پادشاهان شرایط آن بجای میآوردهاند و ما تدارک آن نمیکنیم و نیز از آیین و رسم مُلک و ملوک است و در روزگار گذشته بوده است از ملوک سلجوقی بیندشید و روشن بنویسید و برای ما عرضه کنید تا در آن تأمل کنیم و بفرماییم تا پس از این کارهای دینی و دنیاوی بر آیین خویش رود و آنچه دریافتنی است دریابیم و شرط هر شغلی بر قاعدۀ خویش و فرمان ایزد تعالی بجای فرماییم آوردن و آنچه نه نیک است و پیش از این رفته است درتوانیم یافتن که چون ایزد تعالی جهان و مُلک را بما ارزانی داشت و نعمتها بر ما تمام گردانید و دشمنان را مقهور کرد نباید که هیچچیز در مملکت ما بعد از این بر نقصان یا بر خلل یا برخلاف شرع و فرمان ایزد تعالی باشد یا رود...»
پس از دورههای نخستین، یکی از نقطههای عطف که تغییر ملموسی در شیوۀ نوشتار و بیان فارسی دیده میشود، همین نثر سیاستنامه است که میبینیم زبان به سادهترین شکل ممکن درآمده است تا آنچه را که نظامالملک میخواهد بگوید، برای خاص و عام قابل افهام و تفهیم باشد. سیاستنامه تقریباً در پنچاه فصل بیان شده است که هرکدام از فصلها پیرامون موضوع خاصی میچرخد. نویسنده دارای روش خاص است، نخست موضوع را بیان میکند، سپس به خاطر روشن شدن هدفش، حکایتها و خبرهایی میآورد از آثار قدیمی و سپس میرود دنبال هدف و سنگ تمام را میگذارد. سلجوقیان که آداب سیاسی ایرانیان و خراسانیان را نمیدانستند، حتی ناآشناتر از غزنویان بودند و در این باب محتاج راهنمایی ایرانیان، و بومیان که از قضای بد الهی، در سرزمین و خانۀ خویش، از برامکه گرفته تا قرنهای بعد همه قدمۀ دوم و حاشیۀ سیاست بودند و حاکمان را راه از چاه نشان میدادند. با پارهیی دیگر از نثر کتاب سخن را تا معرفی کتابی دیگر به پایان میبریم:
«چنین آمده است اندر اخبار که یوسف پیامبر صلوتالله علیه چون از دنیا بیرون رفت میآوردند او را تا اندر حضیرۀ ابراهیم صلواتالله علیه نزدیک پدران او دفن کنند. جبرئیل علیهالسلام بیامد، گفت: هماینجا بدارید که آن جای او نیست چه او را جواب مُلک که رانده است بقیامت باید دادن. پس چون حال یوسف پیغمبر چنین باشد، بنگر تا کار دیگران چگونه بُود»
تا اینجا اکثر آثار نثر که خدمت شما معرفی کردم، حاصل دورههای سیاسی سامانی و غزنوی بود. البته بخش عظیم این آثار در دورۀ غزنویان نوشته شده است. کتاب جدیدی که دارای نثر ساده و روان است، یکی از آثار برجستۀ نثر پارسی به شمار میرود که زیر عنوان «سیّرالملوک» یا سیاستنامه توسط خواجه نظامالملک طوسی، وزیر ایرانیتبار سلجوقیان در سال 484هجری نوشته شده است و میتوان گفت نماینده نثر دوره سلجوقی است. سیاستنامه همانگونه که از نام آن برمیآید، کتابی است که در باب چگونگی مدیریت و رهبری جامعۀ وقت تحریر شده است. ضرورت نوشتنِ همچون کتابی در عصر سلجوقی، از این حیث بسیار مهم بوده است که ترکمانان سلجوقی فاقد هرنوع دید راهبردی در عرصۀ رهبری جامعۀ بیگانه با آداب بیاباننشینی بودند. سلجوقیها پس از زوال غزنویان بر ایران حاکم شدند، در حالیکه جز شمشیر و تیر و نیزه، از چیز دیگر سر درنمیآوردند. خواجه نظامالملک طوسی، همچون آموزگاری با استناد به قصهها و افسانههای قدیمی و اشاره از سیّر و اخبار و آداب شاهان و ملوک گذشته، آنان را به راهنمایی در عرصۀ رهبری جامعه فرا خواند و همچون شاگردانِ نوآموزی، از صفر تا صد برای شان تعلیم داد. گذشته از اینکه کتاب چقدر در عصر سلجوقیان توانسته راهنمای مفیدی به آنان باشد، گنجینهیی از تجربههای ملموس سیاستورزی و مدیریت سیاسی به شمار میرود که ما را در شناخت جهان و جهانبینی ساختاری از سیاست و نهادهای شرقی کمک فراوان میکند. از سوی دیگر، شیوۀ نوشتار نظامالملک متفاوت است از نثرهایی که از دورههای پیشین برجای مانده است. نثر سیاستنامه بیتکلف و بسیار عامفهم است:
«... هریک در معنی مُلک اندیشه کنید و بنگرید تا چیست که در عهد روزگار ما نه نیک است و بر درگاه و در دیوان و بارگاه و مجلس ما شرط آن بجای نمیآرند یا بر ما پوشیده شده است و کدام شغل است که پیش از این پادشاهان شرایط آن بجای میآوردهاند و ما تدارک آن نمیکنیم و نیز از آیین و رسم مُلک و ملوک است و در روزگار گذشته بوده است از ملوک سلجوقی بیندشید و روشن بنویسید و برای ما عرضه کنید تا در آن تأمل کنیم و بفرماییم تا پس از این کارهای دینی و دنیاوی بر آیین خویش رود و آنچه دریافتنی است دریابیم و شرط هر شغلی بر قاعدۀ خویش و فرمان ایزد تعالی بجای فرماییم آوردن و آنچه نه نیک است و پیش از این رفته است درتوانیم یافتن که چون ایزد تعالی جهان و مُلک را بما ارزانی داشت و نعمتها بر ما تمام گردانید و دشمنان را مقهور کرد نباید که هیچچیز در مملکت ما بعد از این بر نقصان یا بر خلل یا برخلاف شرع و فرمان ایزد تعالی باشد یا رود...»
پس از دورههای نخستین، یکی از نقطههای عطف که تغییر ملموسی در شیوۀ نوشتار و بیان فارسی دیده میشود، همین نثر سیاستنامه است که میبینیم زبان به سادهترین شکل ممکن درآمده است تا آنچه را که نظامالملک میخواهد بگوید، برای خاص و عام قابل افهام و تفهیم باشد. سیاستنامه تقریباً در پنچاه فصل بیان شده است که هرکدام از فصلها پیرامون موضوع خاصی میچرخد. نویسنده دارای روش خاص است، نخست موضوع را بیان میکند، سپس به خاطر روشن شدن هدفش، حکایتها و خبرهایی میآورد از آثار قدیمی و سپس میرود دنبال هدف و سنگ تمام را میگذارد. سلجوقیان که آداب سیاسی ایرانیان و خراسانیان را نمیدانستند، حتی ناآشناتر از غزنویان بودند و در این باب محتاج راهنمایی ایرانیان، و بومیان که از قضای بد الهی، در سرزمین و خانۀ خویش، از برامکه گرفته تا قرنهای بعد همه قدمۀ دوم و حاشیۀ سیاست بودند و حاکمان را راه از چاه نشان میدادند. با پارهیی دیگر از نثر کتاب سخن را تا معرفی کتابی دیگر به پایان میبریم:
«چنین آمده است اندر اخبار که یوسف پیامبر صلوتالله علیه چون از دنیا بیرون رفت میآوردند او را تا اندر حضیرۀ ابراهیم صلواتالله علیه نزدیک پدران او دفن کنند. جبرئیل علیهالسلام بیامد، گفت: هماینجا بدارید که آن جای او نیست چه او را جواب مُلک که رانده است بقیامت باید دادن. پس چون حال یوسف پیغمبر چنین باشد، بنگر تا کار دیگران چگونه بُود»
درسنوشتار دوازدهم
«مجمعالنوادر» یا چهارمقالۀ نظامی عروضی سمرقندی یکی از منابع بسیار شیرین و خاص نثر پارسی است. اگر اغراق نکنم، یکی از متون دلخواه بنده بوده است. این کتاب در سال 550هجری با حمایت ابوالحسن حسامالدین علی از شاهزادگان آلشنسب غوری سر و سامان یافته و یکی از افتخارات برجای ماندۀ این خاندان به شمار میرود که در جمع متون قرن ششم، یکی از برجستهترینهاست:
«...دبیر و شاعر و منجم و طبیب از خواص پادشاهند و از ایشان چارهٔ نیست قوام ملک بدبیر است و بقاء اسم جاودانی بشاعر و نظام امور بمنجم و صحت بدن بطبیب. و این چهار عمل شاق و علم شریف از فروع علم حکمت است دبیری و شاعری از فروع علم منطق است و منجمی از فروع علم ریاضی و طبیبی از فروع علم طبیعی. پس این کتاب مشتمل است بر چهار مقالت...».
کتاب طبق معمول با حمد و سپاس و ستایش از خدا و پیغامبر و امرای وقت آغاز شده و نظامی عروضی طبق معمول و معروف در این راستا قلم زده است. مباحثی هستیشناسانه نیز در سرآغاز کتاب مطرح شده است که با توجه به سطح آگاهی در قرن ششم قابل دقت است.
چهارمقاله، شاه را برای استخدام چهار مشاور و ندیم مشورت میدهد و اهمیت این شغلها را برای او تاکید میورزد. برای اینکه شاه در مراودات رسمی و گفتوگوهای بیناملتی دچار لغزش نشود، او را توصیه میکند به داشتن دبیری دانا که در امور زبان و بیان و نامهنگاریها و تبادل سخن با شاهان و ملل دیگر او را یاری رسانَد. نکتۀ باریکی که در توصیههای نظامی عروضی سمرقندی وجود دارد این است که او هرکسی را «دبیر و شاعر و منجم و طبیب» نمیشمارد و برای اینکه منظور خود را روشن بکند، نمونههایی از کارهای نادر دبیران و شاعران و منجمان و طبیبان بزرگ و مطرحِ گذشته را حکایتوار بازگویی کرده است که هرکدام حلاوت دارد و شیرینی.
این نثر از جنس آن کتابهایی است که خواننده نمیخواهد اوراقش به پایان برسد و چنان مجذوبکننده است که بعد از یکبار خواندن، بارها به سراغ آن خواهید رفت.
به دلایل تلفیق زیبا و استادانۀ فارسی و عربی در این کتاب، ممکن است مخاطب عام را به دلیل ثقلت زبان و بیان دلزده کند. اما برای آنان که دستی اندک به عربی دارند، دشواری کلام در چنین آثاری از زیبایی و مزیت آنها به شمار میرود. با آنکه قرن ششم مستلزم چنین نثری نیست، اما عربی دانستن و عربی نوشتن در چنین روزگارانی، رایج و نشانِ سواد و تسلط نویسندهها به شمار میرفته است.
نویسنده خود نیز در هرکدام از رشتههای چهارگانه دستی داشته و هنرنمایی عجیبی در این نثر و مقالتها کرده است. این کتاب بیشتر تخصصی است و برای اهالی فرهنگ و زبان بسیار اهمیت دارد. نثر آن دارای سبک ویژه است و از همین بابت آن را در مبحث شیوۀ نگارش معرفی کردهایم. این نثر با تمام دشواری و تنگفهمی، برای من جذابیتِ ماندگار دارد:
«آوردهاند که یمینالدوله سلطان محمود بن ناصرالدین به شهر غزنین بر بالای کوشکی در چهار-دری نشسته بود به باغِ هزار درخت. روی به ابوریحان کرد و گفت: من از این چهار دَر از کدام دَر بیرون خواهم رفت؟ حکم کن و اختیار آن بر پارهای کاغد نویس و در زیر نهالى [دوشک] من نِه. و این هر چهار دَر، راهِ گذر داشت. ابوریحان اسطرلاب خواست و ارتفاع بگرفت و طالع درست کرد و ساعتی اندیشه نمود و بر پارهای کاغد بنوشت و در زیر نهالی نهاد. محمود گفت: حکم کردی؟ گفت: کردم. محمود بفرمود تا کننده و تیشه و بیل آوردند بر دیواری که جانب مشرق است دری پنجمین بکندند و از آن دَر بیرون رفت و گفت آن کاغدپاره بیاوردند. بوریحان بر وی نوشته بود که از این چهار دَر هیچ بیرون نشود، بر دیوار مشرق دَری کَنند و از آن دَر بیرون شود. محمود چون بخواند طیره گشت و گفت او را به میان سرای فرو اندازند. چنان کردند مگر با بام میانگین دامی بسته بود. بوریحان بر آن دام آمد و دام بدرید و آهسته به زمین فرود آمد. چنان که بر وی افگار نشد. محمود گفت: او را برآرید. برآوردند. گفت: یا بوریحان از این حال باری ندانسته بودی. گفت: ای خداوند دانسته بودم. گفت: دلیل کو؟ غلام را آواز داد و تقویم از غلام بستد و تحویل خویش از میان تقویم بیرون کرد. در احکام آن روز نوشته بود که مرا از جای بلند بیندازند ولیکن به سلامت به زمین آیم و تندرست برخیزم. این سخن نیز موافق رای محمود نیامد طیرهتر گشت. گفت: او را به قلعه برید و بازدارید. او را به قلعهٔ غزنین بازداشتند و شش ماه در آن حبس بماند.»
«مجمعالنوادر» یا چهارمقالۀ نظامی عروضی سمرقندی یکی از منابع بسیار شیرین و خاص نثر پارسی است. اگر اغراق نکنم، یکی از متون دلخواه بنده بوده است. این کتاب در سال 550هجری با حمایت ابوالحسن حسامالدین علی از شاهزادگان آلشنسب غوری سر و سامان یافته و یکی از افتخارات برجای ماندۀ این خاندان به شمار میرود که در جمع متون قرن ششم، یکی از برجستهترینهاست:
«...دبیر و شاعر و منجم و طبیب از خواص پادشاهند و از ایشان چارهٔ نیست قوام ملک بدبیر است و بقاء اسم جاودانی بشاعر و نظام امور بمنجم و صحت بدن بطبیب. و این چهار عمل شاق و علم شریف از فروع علم حکمت است دبیری و شاعری از فروع علم منطق است و منجمی از فروع علم ریاضی و طبیبی از فروع علم طبیعی. پس این کتاب مشتمل است بر چهار مقالت...».
کتاب طبق معمول با حمد و سپاس و ستایش از خدا و پیغامبر و امرای وقت آغاز شده و نظامی عروضی طبق معمول و معروف در این راستا قلم زده است. مباحثی هستیشناسانه نیز در سرآغاز کتاب مطرح شده است که با توجه به سطح آگاهی در قرن ششم قابل دقت است.
چهارمقاله، شاه را برای استخدام چهار مشاور و ندیم مشورت میدهد و اهمیت این شغلها را برای او تاکید میورزد. برای اینکه شاه در مراودات رسمی و گفتوگوهای بیناملتی دچار لغزش نشود، او را توصیه میکند به داشتن دبیری دانا که در امور زبان و بیان و نامهنگاریها و تبادل سخن با شاهان و ملل دیگر او را یاری رسانَد. نکتۀ باریکی که در توصیههای نظامی عروضی سمرقندی وجود دارد این است که او هرکسی را «دبیر و شاعر و منجم و طبیب» نمیشمارد و برای اینکه منظور خود را روشن بکند، نمونههایی از کارهای نادر دبیران و شاعران و منجمان و طبیبان بزرگ و مطرحِ گذشته را حکایتوار بازگویی کرده است که هرکدام حلاوت دارد و شیرینی.
این نثر از جنس آن کتابهایی است که خواننده نمیخواهد اوراقش به پایان برسد و چنان مجذوبکننده است که بعد از یکبار خواندن، بارها به سراغ آن خواهید رفت.
به دلایل تلفیق زیبا و استادانۀ فارسی و عربی در این کتاب، ممکن است مخاطب عام را به دلیل ثقلت زبان و بیان دلزده کند. اما برای آنان که دستی اندک به عربی دارند، دشواری کلام در چنین آثاری از زیبایی و مزیت آنها به شمار میرود. با آنکه قرن ششم مستلزم چنین نثری نیست، اما عربی دانستن و عربی نوشتن در چنین روزگارانی، رایج و نشانِ سواد و تسلط نویسندهها به شمار میرفته است.
نویسنده خود نیز در هرکدام از رشتههای چهارگانه دستی داشته و هنرنمایی عجیبی در این نثر و مقالتها کرده است. این کتاب بیشتر تخصصی است و برای اهالی فرهنگ و زبان بسیار اهمیت دارد. نثر آن دارای سبک ویژه است و از همین بابت آن را در مبحث شیوۀ نگارش معرفی کردهایم. این نثر با تمام دشواری و تنگفهمی، برای من جذابیتِ ماندگار دارد:
«آوردهاند که یمینالدوله سلطان محمود بن ناصرالدین به شهر غزنین بر بالای کوشکی در چهار-دری نشسته بود به باغِ هزار درخت. روی به ابوریحان کرد و گفت: من از این چهار دَر از کدام دَر بیرون خواهم رفت؟ حکم کن و اختیار آن بر پارهای کاغد نویس و در زیر نهالى [دوشک] من نِه. و این هر چهار دَر، راهِ گذر داشت. ابوریحان اسطرلاب خواست و ارتفاع بگرفت و طالع درست کرد و ساعتی اندیشه نمود و بر پارهای کاغد بنوشت و در زیر نهالی نهاد. محمود گفت: حکم کردی؟ گفت: کردم. محمود بفرمود تا کننده و تیشه و بیل آوردند بر دیواری که جانب مشرق است دری پنجمین بکندند و از آن دَر بیرون رفت و گفت آن کاغدپاره بیاوردند. بوریحان بر وی نوشته بود که از این چهار دَر هیچ بیرون نشود، بر دیوار مشرق دَری کَنند و از آن دَر بیرون شود. محمود چون بخواند طیره گشت و گفت او را به میان سرای فرو اندازند. چنان کردند مگر با بام میانگین دامی بسته بود. بوریحان بر آن دام آمد و دام بدرید و آهسته به زمین فرود آمد. چنان که بر وی افگار نشد. محمود گفت: او را برآرید. برآوردند. گفت: یا بوریحان از این حال باری ندانسته بودی. گفت: ای خداوند دانسته بودم. گفت: دلیل کو؟ غلام را آواز داد و تقویم از غلام بستد و تحویل خویش از میان تقویم بیرون کرد. در احکام آن روز نوشته بود که مرا از جای بلند بیندازند ولیکن به سلامت به زمین آیم و تندرست برخیزم. این سخن نیز موافق رای محمود نیامد طیرهتر گشت. گفت: او را به قلعه برید و بازدارید. او را به قلعهٔ غزنین بازداشتند و شش ماه در آن حبس بماند.»
درسنوشتار سیزدهم
متن منثور دیگر که اندکی پس از «چهارمقاله» در 570هجری نوشته شده «اسرارالتوحید، فی مقامات شیخ ابیسعید» است که پس از مرگ وی توسط یکی از نوادگان او به اسم «محمد بن منور ابیسعد بن ابیطاهر، به رشتۀ تحریر درآمده و به یکی از امرای غوری تقدیم شده است.
ابیسعید ابیالخیر عارف شهیری که شموس آسمان دین و نجوم فلکِ یقین بوده است، در شهر میهْنۀ دشتِ خاوران خراسان قدیم، یعنی ترکمنستان امروزی زیست و زندگی داشته است. ابیسعید برای تحصیل بیشتر ابتدا به مرْو و سپس به سرخس و از آنجا به محضر «قصابِ آملی» به طبرستان رفته که در سن چهلسالگی از دست همین عارف خرقه پوشیده و دوباره به زادگاهش برگشته است. در نهایت از آنجا به شهرِ فرهنگی نشابور مسکنگزین شده و همانجا خانقاهی سر و سامان داده است. متعصبان مذهبی در آن روزگار تاب بیپرواییهای عارفانۀ او را نیاورده و در شکایت از وی محضری ساخته به سلطان محمود در غزنه نوشته بودند: «که اینجا مردی آمده است از میهنه و دعوی صوفییِ میکند و مجلس میگوید و بر سر منبر بیت و شعر میگوید، تفسیر و اخبار نمیگوید و سماع میفرماید و جوانان را رقص میفرماید».
گذشته از اینکه این کتاب بسیار ارزشمند شرح حال و احوال عارف بزرگ ابیسعید است، نثر آن از ویژگیها و جذابیتهای بسیاری برخوردار است. این کتاب تقریباً نیمقرن دکتر شفیعی کدکنی را مشغول کرده است و انصافاً وی توانسته است با دقت در تصحیح و افزودن به تعلیقات، کارستانی بکند درخشان که از هر حیث میتواند متن معیار باشد از این کتاب بزرگ. استاد شفیعی کدکنی تنها دوصد و سی و نه صفحۀ بر این کتاب مقدمه نوشته است که به باور بنده خود میتوانست کتابی باشد مجزا. تصحیحکنندۀ کتاب، اهمیت نثر آن را در حدی میداند که آن را با نثر تاریخ بیهقی و تذکرةالاولیا مقایسه میکند، در ردیف آنها قرار میدهد و میگوید: «آنچه مسلم است این است که اسرارالتوحید به لحاظ ارزش هنری و چیرهدستی نویسنده در اسالیب گوناگونِ بیان و شیوۀ داستانپردازی و انتخاب کلمات، در صدرِ میراث ادبی زبان فارسی قرار دارد».
شاید بتوان اسرارالتوحید را اولین نثر سامانمندِ عرفانی دانست که احوال چندین قرنِ عارفان نخستین و همروزگار با ابیسعید را صورتبندی کرده است، هرچند محور اساسی در اسرارالتوحید شخصیت ابیسعید است. حکایاتی که کتاب از احوال ابیسعید نقل میکند ظریف و شیرین هستند:
«گفتهاند که پدرِ شیخ ما، بابو بوالخیر، سلطان محمود را عظیم دوست داشتی و او را در میهنه سرایی بکرد و بر دو دیوار سقفهای آن بنا، نام سلطان محمود و ذکرِ حشم و خدم و پیلان و مراکب او نقش فرمود. و شیخ کودک بود. پدر را گفت: مرا درین سرا، یک خانه بنا کن چنانک آن خانه خاصه من باشد و هیچکس را در آن هیچ تصرف نباشد. پدر او را خانهیی بنا کرد در بالای سرای، که صومعۀ شیخ آن است. چون خانه تمام شد و دَر گِل گرفتند، شیخ فرمود تا دَر و دیوار و سقف آن بنوشتند که الله، الله، الله، پدرش گفت: یا پسر این چیست؟ شیخ گفت: هرکسی بر دیوار خانۀ خویش نام امیر خویش نویسند...».
گفته شده است که ابیسعید در ابتدا به دنبال کسب معرفت از طریق دانشآموزی معمول عصر بوده است، اما پس از آنکه او را احوالی دست داد، کتابهای خود را در بیخ درختی دفن کرد. نگاه این عارف بزرگ به جهان هستی چنان است که او را «سقراط ایران» خواندهاند. ابیسعید که میگفت: «حکایتنویس نباش، چنان باش که از تو حکایت کنند»، پس از مرگش چنان از او حکایت کردند که گویی خود باز گشته و از زبان یکی دیگر شرح احوال خویش باز بگفته است: «خدایت آزاد آفرید، آزاد باش». با نمونۀ دیگر از از این کتاب سخن را به پایان میبریم:
«حکایت: آوردهاند کی روزی شیخ در بازار نشابور میرفت برنایان میآمدند برهنه، هر یکی ایزار پای چرمین پوشیده و یکی را بر گردن گرفته میآوردند، چون پیش شیخ رسیدند، شیخ پرسید کی این کیست؟ گفتند امیر مقامران[قماربازان] است. شیخ او را گفت این امیری بچه یافتی؟ گفت ای شیخ براست باختن و پاک باختن. چون شیخ بشنید نعرهیی بزد و گفت راست باز و پاک باز و امیر باش!
متن منثور دیگر که اندکی پس از «چهارمقاله» در 570هجری نوشته شده «اسرارالتوحید، فی مقامات شیخ ابیسعید» است که پس از مرگ وی توسط یکی از نوادگان او به اسم «محمد بن منور ابیسعد بن ابیطاهر، به رشتۀ تحریر درآمده و به یکی از امرای غوری تقدیم شده است.
ابیسعید ابیالخیر عارف شهیری که شموس آسمان دین و نجوم فلکِ یقین بوده است، در شهر میهْنۀ دشتِ خاوران خراسان قدیم، یعنی ترکمنستان امروزی زیست و زندگی داشته است. ابیسعید برای تحصیل بیشتر ابتدا به مرْو و سپس به سرخس و از آنجا به محضر «قصابِ آملی» به طبرستان رفته که در سن چهلسالگی از دست همین عارف خرقه پوشیده و دوباره به زادگاهش برگشته است. در نهایت از آنجا به شهرِ فرهنگی نشابور مسکنگزین شده و همانجا خانقاهی سر و سامان داده است. متعصبان مذهبی در آن روزگار تاب بیپرواییهای عارفانۀ او را نیاورده و در شکایت از وی محضری ساخته به سلطان محمود در غزنه نوشته بودند: «که اینجا مردی آمده است از میهنه و دعوی صوفییِ میکند و مجلس میگوید و بر سر منبر بیت و شعر میگوید، تفسیر و اخبار نمیگوید و سماع میفرماید و جوانان را رقص میفرماید».
گذشته از اینکه این کتاب بسیار ارزشمند شرح حال و احوال عارف بزرگ ابیسعید است، نثر آن از ویژگیها و جذابیتهای بسیاری برخوردار است. این کتاب تقریباً نیمقرن دکتر شفیعی کدکنی را مشغول کرده است و انصافاً وی توانسته است با دقت در تصحیح و افزودن به تعلیقات، کارستانی بکند درخشان که از هر حیث میتواند متن معیار باشد از این کتاب بزرگ. استاد شفیعی کدکنی تنها دوصد و سی و نه صفحۀ بر این کتاب مقدمه نوشته است که به باور بنده خود میتوانست کتابی باشد مجزا. تصحیحکنندۀ کتاب، اهمیت نثر آن را در حدی میداند که آن را با نثر تاریخ بیهقی و تذکرةالاولیا مقایسه میکند، در ردیف آنها قرار میدهد و میگوید: «آنچه مسلم است این است که اسرارالتوحید به لحاظ ارزش هنری و چیرهدستی نویسنده در اسالیب گوناگونِ بیان و شیوۀ داستانپردازی و انتخاب کلمات، در صدرِ میراث ادبی زبان فارسی قرار دارد».
شاید بتوان اسرارالتوحید را اولین نثر سامانمندِ عرفانی دانست که احوال چندین قرنِ عارفان نخستین و همروزگار با ابیسعید را صورتبندی کرده است، هرچند محور اساسی در اسرارالتوحید شخصیت ابیسعید است. حکایاتی که کتاب از احوال ابیسعید نقل میکند ظریف و شیرین هستند:
«گفتهاند که پدرِ شیخ ما، بابو بوالخیر، سلطان محمود را عظیم دوست داشتی و او را در میهنه سرایی بکرد و بر دو دیوار سقفهای آن بنا، نام سلطان محمود و ذکرِ حشم و خدم و پیلان و مراکب او نقش فرمود. و شیخ کودک بود. پدر را گفت: مرا درین سرا، یک خانه بنا کن چنانک آن خانه خاصه من باشد و هیچکس را در آن هیچ تصرف نباشد. پدر او را خانهیی بنا کرد در بالای سرای، که صومعۀ شیخ آن است. چون خانه تمام شد و دَر گِل گرفتند، شیخ فرمود تا دَر و دیوار و سقف آن بنوشتند که الله، الله، الله، پدرش گفت: یا پسر این چیست؟ شیخ گفت: هرکسی بر دیوار خانۀ خویش نام امیر خویش نویسند...».
گفته شده است که ابیسعید در ابتدا به دنبال کسب معرفت از طریق دانشآموزی معمول عصر بوده است، اما پس از آنکه او را احوالی دست داد، کتابهای خود را در بیخ درختی دفن کرد. نگاه این عارف بزرگ به جهان هستی چنان است که او را «سقراط ایران» خواندهاند. ابیسعید که میگفت: «حکایتنویس نباش، چنان باش که از تو حکایت کنند»، پس از مرگش چنان از او حکایت کردند که گویی خود باز گشته و از زبان یکی دیگر شرح احوال خویش باز بگفته است: «خدایت آزاد آفرید، آزاد باش». با نمونۀ دیگر از از این کتاب سخن را به پایان میبریم:
«حکایت: آوردهاند کی روزی شیخ در بازار نشابور میرفت برنایان میآمدند برهنه، هر یکی ایزار پای چرمین پوشیده و یکی را بر گردن گرفته میآوردند، چون پیش شیخ رسیدند، شیخ پرسید کی این کیست؟ گفتند امیر مقامران[قماربازان] است. شیخ او را گفت این امیری بچه یافتی؟ گفت ای شیخ براست باختن و پاک باختن. چون شیخ بشنید نعرهیی بزد و گفت راست باز و پاک باز و امیر باش!
«گفت: حرامی خَمْر در قرآن هست، حرامی سبزک نیست. گفتیم: هر آیتی را سببی میشد، آنگه وارد میشد. این سبزک را در عهد پیغمبر علیهالسلام نمیخوردند صحابه، و اگر نه کُشتن فرمودی».
«چرْس، بنگ، منگ، حشیش، سبزک، علف و... که به صفاتی همچون بتۀ فقیری، مدامةالحیدر، ورقالخیال و...» نیز آن را گفتهاند و خواندهاند، یکی از چیزهای مورد بحث در میان عرفا بوده است. استفاده از این گیاه، در میان صوفیه و عموماً خانقاهنشینان چنان معمول بوده است که شراب در مجالس سلاطین. از جمع و جماعت صوفیان، در میان مردم راه یافت و مورد توجه قرار گرفت.
شاید نسبت صوفیه با این گیاه را بر قیاسی بتوان به عبادتگاه بزرگ این بته در هندِ یا سند پیوند داد که در آنجا حتی عابدانی دارد. شاید بتوان بر همین قیاس، ارتباط صوفیه با عرفان هندی را سبب کشفشدن این بته بر عجم دانست، چنانچه متون فارسی میگوید: «این سبزک را عجم در قلندریان افکندند».
اما آنچه باب مناظره در این خصوص را میگشاید آن است که آیا مراد از این سبزک، همین حشیش یا علف امروزی موردنظر ماست، یا اطلاعات و متون تصویر دیگری از آن نیز به ما میدهد؟ چنانچه در «مقالات شمس» که پارهیی از آن را در ابتدای این مقال ذکر کردیم، اشارت به «خوردن» میکند؛ از سوی دیگر یک ایرانگرد در عهدِ صفوی به این مسأله اشارت میکند که منظور مولانا شمسالدین تبریزی را برای ما روشنتر میکند. این ایرانگرد مینویسد: «مشروب دیگری دارند، خیلی بدمزه و تلخ است. آن را بنگ میگویند که از برگ شاهدانه میگیرند و ادویه دیگری هم داخل آن میکنند که از همه مشروبات قویتر میشود».
البته باید تذکر بدهم که همچنین نوشیدنیای امروزه در افغانستان ساخته میشود که مشهور است به «بنگاَو» که خاصیّت نوشیدنی دارد و با تعریف ایرانگرد از این نوشیدنی مشابهت عینی دارد.
گذشته از اینکه آن را در گذشته میکشیدهاند و یا میخوردهاند -که به نظر بنده فرقی در حکم آن نمیآورد-، از کسانیکه در این مورد آشکارا و بیپرده سخن گفته است و مخالف آن بوده است، سلطانالمعشوقین مولانا شمسالدین تبریزی است که در بیپروایی و حقیقتگویی همچون (آیینه و میزان) بود. او این عادت صوفیه را نپسندید و علیه آنان با عصبانیت لب به سخن باز کرد و با استناد به احکام نقلی و عقلی، آن را «خیال دیو» خواند:
«یارانِ ما به سبزک گرم شوند. آن خیالِ دیوست، خیال فریشته اینجا خود چیزی نیست، خاصه خیال دیو. عینِ فریشته را خود راضی نباشیم، خاصه خیالِ فریشته. دیو خود چه باشد تا خیالِ دیو بُوَد! چرا خود یاران ما را ذوق نباشد از عالَمِ پاکِ بینهایتِ ما؟ آن، مردم را چنان کند که هیچ فهم نکند، دَنگ باشد.
اشکال گفت: حرامیِ خَمْر در قرآن هست، حرامی سبزک نیست. گفتیم: هر آیتی را سببی میشد، آنگه وارد میشد. این سبزک را در عهد پیغمبر علیهالسلام نمیخوردند صحابه، و اگر نه کُشتن فرمودی».
مخالفتِ صریح و مستدلِ مولانا شمسالدین با حشیش و اهالی خانقاه، دلالت بر دامنگیری استفادۀ این گیاه در آن روزگار -اوایل قرن هفت- دارد. این سنت، هنوز هم در میان اهالی خانقاهنشین افغانستان معمول است که رفتهرفته دامنگیر اجتماع شده است.
حدس بنده براین است که این گیاه از سبب تقدّسیافتگی در هند، به جمع صوفیه راه یافته و ایبسا که از همانجا تخم آن به خراسان آورده شده باشد. جغرافیای مناسب زراعتی، باعث رشد با کیفیت این گیاه شد، چنانچه حشیشِ بعضی از مناطق افغانستان به بهای گزاف خرید و فروش میشود. باز هم بر این حدسیم که این گیاه از طریق صوفیه به بیرون از جغرافیای هند و ایران رفت که امروزه در بسیاری از کشورهای جهان، استفادۀ آشکار آن را منع نمیکنند.
«چرْس، بنگ، منگ، حشیش، سبزک، علف و... که به صفاتی همچون بتۀ فقیری، مدامةالحیدر، ورقالخیال و...» نیز آن را گفتهاند و خواندهاند، یکی از چیزهای مورد بحث در میان عرفا بوده است. استفاده از این گیاه، در میان صوفیه و عموماً خانقاهنشینان چنان معمول بوده است که شراب در مجالس سلاطین. از جمع و جماعت صوفیان، در میان مردم راه یافت و مورد توجه قرار گرفت.
شاید نسبت صوفیه با این گیاه را بر قیاسی بتوان به عبادتگاه بزرگ این بته در هندِ یا سند پیوند داد که در آنجا حتی عابدانی دارد. شاید بتوان بر همین قیاس، ارتباط صوفیه با عرفان هندی را سبب کشفشدن این بته بر عجم دانست، چنانچه متون فارسی میگوید: «این سبزک را عجم در قلندریان افکندند».
اما آنچه باب مناظره در این خصوص را میگشاید آن است که آیا مراد از این سبزک، همین حشیش یا علف امروزی موردنظر ماست، یا اطلاعات و متون تصویر دیگری از آن نیز به ما میدهد؟ چنانچه در «مقالات شمس» که پارهیی از آن را در ابتدای این مقال ذکر کردیم، اشارت به «خوردن» میکند؛ از سوی دیگر یک ایرانگرد در عهدِ صفوی به این مسأله اشارت میکند که منظور مولانا شمسالدین تبریزی را برای ما روشنتر میکند. این ایرانگرد مینویسد: «مشروب دیگری دارند، خیلی بدمزه و تلخ است. آن را بنگ میگویند که از برگ شاهدانه میگیرند و ادویه دیگری هم داخل آن میکنند که از همه مشروبات قویتر میشود».
البته باید تذکر بدهم که همچنین نوشیدنیای امروزه در افغانستان ساخته میشود که مشهور است به «بنگاَو» که خاصیّت نوشیدنی دارد و با تعریف ایرانگرد از این نوشیدنی مشابهت عینی دارد.
گذشته از اینکه آن را در گذشته میکشیدهاند و یا میخوردهاند -که به نظر بنده فرقی در حکم آن نمیآورد-، از کسانیکه در این مورد آشکارا و بیپرده سخن گفته است و مخالف آن بوده است، سلطانالمعشوقین مولانا شمسالدین تبریزی است که در بیپروایی و حقیقتگویی همچون (آیینه و میزان) بود. او این عادت صوفیه را نپسندید و علیه آنان با عصبانیت لب به سخن باز کرد و با استناد به احکام نقلی و عقلی، آن را «خیال دیو» خواند:
«یارانِ ما به سبزک گرم شوند. آن خیالِ دیوست، خیال فریشته اینجا خود چیزی نیست، خاصه خیال دیو. عینِ فریشته را خود راضی نباشیم، خاصه خیالِ فریشته. دیو خود چه باشد تا خیالِ دیو بُوَد! چرا خود یاران ما را ذوق نباشد از عالَمِ پاکِ بینهایتِ ما؟ آن، مردم را چنان کند که هیچ فهم نکند، دَنگ باشد.
اشکال گفت: حرامیِ خَمْر در قرآن هست، حرامی سبزک نیست. گفتیم: هر آیتی را سببی میشد، آنگه وارد میشد. این سبزک را در عهد پیغمبر علیهالسلام نمیخوردند صحابه، و اگر نه کُشتن فرمودی».
مخالفتِ صریح و مستدلِ مولانا شمسالدین با حشیش و اهالی خانقاه، دلالت بر دامنگیری استفادۀ این گیاه در آن روزگار -اوایل قرن هفت- دارد. این سنت، هنوز هم در میان اهالی خانقاهنشین افغانستان معمول است که رفتهرفته دامنگیر اجتماع شده است.
حدس بنده براین است که این گیاه از سبب تقدّسیافتگی در هند، به جمع صوفیه راه یافته و ایبسا که از همانجا تخم آن به خراسان آورده شده باشد. جغرافیای مناسب زراعتی، باعث رشد با کیفیت این گیاه شد، چنانچه حشیشِ بعضی از مناطق افغانستان به بهای گزاف خرید و فروش میشود. باز هم بر این حدسیم که این گیاه از طریق صوفیه به بیرون از جغرافیای هند و ایران رفت که امروزه در بسیاری از کشورهای جهان، استفادۀ آشکار آن را منع نمیکنند.