Telegram Web Link
مشاوره تلفنی🤳
09014438433
قبل از تماس پیام بدین
@nadidparid
سوالات و نظرات👇👇👇
وقتی وظیفهٔ خود دانستم که هر چیزی را که انسان ها در درونشان پنهان می کنند نمایان کنم ... این وظیفه را سخت تر از آنچه واقعاً هست می پنداشتم. آنکه چشمی برای دیدن و گوشی برای شنیدن دارد، چه بسا باید بپذیرد که هیچ میرنده ای را توان پرده پوشی نیست. آنکه بر لبانش مُهر سکوت می زند، با سرانگشتانش به سخن می آید؛ و با همهٔ اطوار خود درونیاتش را فاش می کند.
#فروید پاره هایی از #روان_کاوی موردی از #هیستری [ شرح حال دورا]

📚برگرفته از کتاب فروید نوشته جاناتان لیر
🖋ترجمه: مجتبی جعفری و علیرضا طهماسب

@nadidparid
هرگز تماشاگر بی عدالتی یا حماقت نباش
مرگ فرصت فراوانی برای سکوت به تو ارزانی خواهد داشت.

کریستوفر هیچنز

@nadidparid
Audio
اگه عاشقت نبودم...
پا نمی داد این ترانه...
بی خیال بد بیاری...
زنده باد این عاشقانه...
#طهران
#منزوی_شو_توی_قلبت
#رضا_یزدانی
@nadidparid
🔹عشق بالغانه همواره ترکیبی است معقول از تقاضای کمک و پیشنهاد آن. البته چندان دور از انتظار نیست اگر همسران گه گاه مثل کودکانی رفتار کنند که در خانه تنها مانده اند و هر دو فریاد بکشند و شکایت کنند که مورد بی توجهی واقع شده اند و هیچکدام هم نتوانند نقش بزرگسال را چنان بازی کنند که دیگری آرام شود و هر دو مزد تلاششان را بگیرند. ما به راستی باید در مواردی نیازهای خود را مدتی کنار بگذاریم و دیگری را تیمار کنیم. این جاست که می توان گفت به جای صرفا معشوق بودن، فن ظریف چگونه عاشقی کردن را هم به خوبی آموخته ایم.

منبع آگاهانه دوست داشتن
نوشته مؤسسه مدرسه زندگی
ترجمه صنوبر رضاخانی

@nadidparid
Audio
اگه عاشقت نبودم...
پا نمی داد این ترانه...
بی خیال بد بیاری...
زنده باد این عاشقانه...
#طهران
#منزوی_شو_توی_قلبت
#رضا_یزدانی
@nadidparid
📌تعریف رنج

🔹بودا به وضوح فهمید که رنج وجود دارد. این واقعیتی ناگزیر است، صرف نظر از این که تا چه حد ممکن است ناخوشایند باشد. رنج با شروع زندگی، شروع می‌شود. ما از حیات داخل رحم خاطر هوشیارانه‌ای نداریم، اما تجربه معمول آن است که با گریه از آنجا بیرون می‌آییم. تولد ضربه سختی است. با شروع زندگی، همه ما مجبوریم با رنج بیماری و پیری روبه رو شویم. صرف نظر از این که تا چه اندازه بیمار و یا دچار زوال و پیری باشیم، هیچ کدام نمی خواهیم بمیریم، چون مرگ بدبختی بزرگی است. هر موجود زنده ای باید با تمامی این رنج ها مواجه شود.

🔹ما همچنان که عمر خود را سپری می کنیم، مجبوریم با رنج های گوناگون و انواع دردهای جسمی و روحی، مواجه شویم. با جنبه های ناخوشایند درگیر می‌شویم و از جنبه های خوشایند جدا می‌مانیم ، به آن چه می خواهیم نمی رسیم، و به چیزی که نمی خواهیم دست می‌یابیم. تمامی این وضعیت ها یعنی رنج. این رنج ها بر کسی که در مورد آن تعمق کند به سادگی آشکار می شوند، اما بودا به توضیحات محدود عقل قانع نبود. او به بررسی درون خود ادامه داد تا ماهیت واقعی رنج را تجربه کند و دریافت که "رنج یعنی دلبستگی به پنج بخش".

🔹در سطحی بسیار عمیق، رنج، دلبستگی بی حدی است که هر یک از ما نسبت به این جسم و این ذهن، با شناخت ها، ادراکات، احساسات و واکنش هایش بروز می دهیم. مردم به شدت به هویت خود، یعنی موجودیت جسمی و ذهنی شان، می‌چسبند، در حالی که در واقع چیزی که موجود است، فقط فرایندهای تکاملی است. چسبیدن به یک تصور غیر واقعی از خود به چیزی که در حقیقت پیوسته در حال تغییر است ، عبارت است از رنج بردن.


منبع:هنر زندگی
نوشته:ویلیام هارت
ترجمه: گروه مترجمان


@nadidparid
من دیگر نمیتوانم به عقب باز گردم. من به دردم نیاز دارم. اکنون دیگر من بی وجود او چیزی نیستم. من دردم را دوست دارم. چیزهایی هست که آدم نباید با آن آشنا شود، ولی من دیگر آن را می شناسم.

📕 کتاب:روزی که بومون با درد خویش آشنا شد
✍🏻 اثر: #ژان_ماری_گوستاو_لوکلزیو

@nadidparid
داستانی بسیار اموزنده از شمس و مولانا👌

روزی مولانا ،شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد.شمس به خانه ی مولانا رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید:آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟
مولانا حیرت زده پرسید:مگر تو شراب خوارهستی؟!
شمس پاسخ داد:بلی.
مولانا:ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!
ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.
ـ در این موقع شب ،شراب از کجا گیر بیاورم؟!
ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.
- با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.
- پس خودت برو و شراب خریداری کن.
- در این شهر همه مرا میشناسند،چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!
ـ اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم ،نه صحبت کنم و نه بخوابم.
مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد.
تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد.
مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند.آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.
هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید.در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد:”ای مردم!شیخ جلاالدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا میکنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است.” آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد.مرد ادامه داد:”این منافق که ادعای زهد میکند و به او اقتدا میکنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه میبرد!” سپس بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد. زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند.در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد:”ای مردم بی حیا!شرم نمیکنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری میزنید،این شیشه که میبینید حاوی سرکه است زیرا که هرروز با غذای خود تناول میکند.”
رقیب مولوی فریاد زد:”این سرکه نیست بلکه شراب است.”
شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.
رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت ،دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.آنگاه مولوی از شمس پرسید:برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟
شمس گفت:برای این که بدانی آنچه که به آن مینازی جز یک سراب نیست،تو فکر میکردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی،با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل میرساندند.این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت.پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود...

@nadidparid
سعی کن این مرد را بهتر بشناسی، قبل از آن‌که عاشقش بشوی بیشتر با او آشنا شو.
اگر از همین حالا عاشق او شده‌ای هرگز او را نخواهی شناخت.

📕 دنیای قشنگ نو
✍🏻 #آلدوس_هاکسلی

@nadidparid
شما می‌توانید تمام گل‌ها را بچینید، اما از آمدن بهار نمی‌توانید جلوگیری کنید …


ارنستو چگوارا

@nadidparid
ما انسان‌های مستقلی هستیم که اغلب نیروهای خود را زیاد جدی می‌گیریم، مدام در حالِ کنش و واکنشیم و غافلیم که بیشتر ارزش‌های زندگی فقط زمانی به‌دست می‌آیند که سماجت نکنیم، در سکوت از راه می‌رسند، آن هم وقتی که اصرار و نیازی در کار نباشد، نه رانشی پشت آنهاست و نه کششی از جلو در کار است، بلکه خموشانه و از با هم بودن محض سر برمی‌آورند.

📙 #عشق_و_اراده
👤 #رولو_می

@nadidparid
داستان مدیریتی: نیاز به قهرمان

🔴وقتی گالیله را برای استغفار به محاکمه کلیسا می‌بردند، تمامی پیروان و شاگردانش با دلهره و اضطراب در پشت درب‌های بسته مدت‌ها به انتظار صف کشیده بودند که استادشان علی رغم فشارهای طاقت فرسای کلیسا، سربلند و سرافراز پا به بیرون نهد و بگوید "زمین می‌چرخد و ثابت نیست" اما دریغ که استادِ سرافکنده و پژمرده، رنجور از فشارهای زیاد، سر به زیر به آنچه که خود هرگز به آن ایمان نداشت اقرار کرد، و آرام و آهسته با خواندن استغفارنامه برای همه آنچه که بر خلاف عقیده‌ کلیسا تا امروز گفته بود ابراز پشیمانی کرد.

🔴آنچه برای پیروانش مانده بود یاس بود، و سرشکستگی. از شاگردان یکی فریاد زد: "بیچاره ملتی که قهرمانش را از دست بدهد". و برتولت برشت فیلسوف آلمانی از قول گالیله چه زیبا می‌گوید: "بی‌چاره ملتی که به قهرمان نیاز داشته باشد."

گالیله
@nadidparid
شما با کدوم نظر موافقین؟👆👆👆
هر كدام از ما، چيزی را كه برايش با ارزش بوده از دست می‌دهد.
موقعيت‌های از دست رفته، احساساتی كه هرگز نمی‌توانيم دوباره به دست بياوريم. اين بخشی از آن چيزی‌ است كه معنی‌اش زنده بودن است.
اما درونِ سرمان اتاق كوچكی است كه آن خاطرات را در آن نگه می‌داريم. اتاقی شبيه قفسه‌های توی اين كتابخانه.

📕کافکا در کرانه
هاروکی موراکامی
@nadidparid
دچارِ نوعی بهت‌زدگی و بی‌حسی شده‌ام. احساسِ خستگی نمی‌کنم، خوابم نمی‌آید، غصه‌دار نیستم، شاد هم نیستم؛ قدرتِ این را ندارم که تو را با خیالِ خودم به اینجا بیاورم. هر چند که تصادفاً سمتِ راستم یک صندلیِ خالی وجود دارد، گویی برای تو گذاشته شده است؛
در چنگالِ چیزی هستم و نمی‌توانم خودم را از دستش رها کنم.


#فرانتس_کافکا

@nadidparid
2024/09/30 11:26:20
Back to Top
HTML Embed Code: