ٖؒ﷽◉بیست و هشتمین روز چله زیارت عاشورا🌱
به یاد شهید حـمید سیاهــکالی مرادی❤️
و شهید داوود خلیلی 🌱
به نیت آرامش دل کودکان غزه🥺🇵🇸🙏🏻
به یاد شهید حـمید سیاهــکالی مرادی❤️
و شهید داوود خلیلی 🌱
به نیت آرامش دل کودکان غزه🥺🇵🇸🙏🏻
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_هفدهم
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
روز های هفته به سرعت میگذرند و بلعخره روز چهارشنبه فرا میرسد .
کانال های تلویزیون را بی دلیل بالا و پایین میکنم . هیچ شبکه ای برنامه جذاب و سرگرم کننده ای ندارد . دوباره تلویزیون را خاموش میکنم و به اتاقم میروم . اتاقی که اکثر وسایلش کرم رنگ است . سرامیک های شکلاتی و کاغذ دیواری های کرم رنگ اتاق را پوشانده اند . سمت چپ میز آرایش و کمد و در سمت راست تخت کرم رنگم قرار گرفته .
بالای تخت پنجره ی بزرگ با پرده سفید رنگ فضا را روشن کرده است .
رو به روی میز آرایش مینشینم و به تصویر خودم در آینه نگاه میکنم . صورت گرد و لاغر نسبتا سفید ، چشم های کشیده ی مشکی ، بینی قلبی و لب های متوسط . این ها ویژگی هایی هست که اغلب من را با آن ها توصیف میکنند . چهره ی معمولی دارم . نه زیباست و نه زشت . ولی دوستش دارم . از هیکل لاغرم خیلی راضی ام ولی در کودکی بخاطر آن خیلی اذیت شدم . وقتی ۵ ، ۶ ساله بودم دختر های همسن من تپل و بانمک بودند و خیلی مورد توجه قرار میگرفتند ولی من بخاطر چثه ریز و لاغرم توجه زیادی از اقوام و آشنایان دریافت نمیکردم . از جلوی آینه کنار میروم . دلم نمیخواهد خاطرات بد را مرور کنم . کش مو را از روی میز بر میدارم و موهای بلند مشکی ام رادر آن خفه میکنم . صدای آیفون بلند میشود . از اتاق بیرون میروم و نگاه پر تعجبم را به مادرم میدوزم
+منتظر کسی بودید ؟
_آره مادر ، شهریاره
با شنیدن اسم شهریار تعجبم بیشتر میشود .
+چرا نگفتید که میاد ؟ حالا برای چی اومده ؟
نگاهش را از من میدزدد
_یادم رفت بگم . حالا برو لباساتو بپوش بعدا میفهمی .
مادرم اهل دروغ نبود اما خوب میتوانستم تشخیص بدهم که از عمد به من خبر آمدن شهریار را نداده است . رفتار مادرم کمی مشکوک است همین باعث میشود که استرس به جانم بیافتد .
به اتاقم میروم و اولین مانتو و روسری که میبینم را به تن میکنم . به سرعت آماده میشوم و چادر آبی رنگم را روی سرم میاندازم . صدای سلام و احوال پرسی شهریار با اعضای خانواده استرسم را بیشتر میکند
🌿🌸🌿
《دیشب صدای تیشه از بیستون نیامد
شاید بخواب شیرین فرهاد رفته باشد》
حزین لاهیجی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_هفدهم
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
روز های هفته به سرعت میگذرند و بلعخره روز چهارشنبه فرا میرسد .
کانال های تلویزیون را بی دلیل بالا و پایین میکنم . هیچ شبکه ای برنامه جذاب و سرگرم کننده ای ندارد . دوباره تلویزیون را خاموش میکنم و به اتاقم میروم . اتاقی که اکثر وسایلش کرم رنگ است . سرامیک های شکلاتی و کاغذ دیواری های کرم رنگ اتاق را پوشانده اند . سمت چپ میز آرایش و کمد و در سمت راست تخت کرم رنگم قرار گرفته .
بالای تخت پنجره ی بزرگ با پرده سفید رنگ فضا را روشن کرده است .
رو به روی میز آرایش مینشینم و به تصویر خودم در آینه نگاه میکنم . صورت گرد و لاغر نسبتا سفید ، چشم های کشیده ی مشکی ، بینی قلبی و لب های متوسط . این ها ویژگی هایی هست که اغلب من را با آن ها توصیف میکنند . چهره ی معمولی دارم . نه زیباست و نه زشت . ولی دوستش دارم . از هیکل لاغرم خیلی راضی ام ولی در کودکی بخاطر آن خیلی اذیت شدم . وقتی ۵ ، ۶ ساله بودم دختر های همسن من تپل و بانمک بودند و خیلی مورد توجه قرار میگرفتند ولی من بخاطر چثه ریز و لاغرم توجه زیادی از اقوام و آشنایان دریافت نمیکردم . از جلوی آینه کنار میروم . دلم نمیخواهد خاطرات بد را مرور کنم . کش مو را از روی میز بر میدارم و موهای بلند مشکی ام رادر آن خفه میکنم . صدای آیفون بلند میشود . از اتاق بیرون میروم و نگاه پر تعجبم را به مادرم میدوزم
+منتظر کسی بودید ؟
_آره مادر ، شهریاره
با شنیدن اسم شهریار تعجبم بیشتر میشود .
+چرا نگفتید که میاد ؟ حالا برای چی اومده ؟
نگاهش را از من میدزدد
_یادم رفت بگم . حالا برو لباساتو بپوش بعدا میفهمی .
مادرم اهل دروغ نبود اما خوب میتوانستم تشخیص بدهم که از عمد به من خبر آمدن شهریار را نداده است . رفتار مادرم کمی مشکوک است همین باعث میشود که استرس به جانم بیافتد .
به اتاقم میروم و اولین مانتو و روسری که میبینم را به تن میکنم . به سرعت آماده میشوم و چادر آبی رنگم را روی سرم میاندازم . صدای سلام و احوال پرسی شهریار با اعضای خانواده استرسم را بیشتر میکند
🌿🌸🌿
《دیشب صدای تیشه از بیستون نیامد
شاید بخواب شیرین فرهاد رفته باشد》
حزین لاهیجی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_هجدهم
دست های یخ زده ام را روی دستگیره ی در میگزارم و به سمت پایین فشار میدهم . با باز شدن در مادرم را رو به روی خودم میبینم . آرامش نگاهش کمی از استرسم کم میکند . مادر وارد اتاق میشود و روی تخت مینشیند . به کنارش اشاره میکند
_بیا بشین کارت دارم .
این رفتار ها برایم عجیب است . مهمان در خانه باشد و ما در اتاق پچ پچ کنیم .اما باز هم بدون هیچ حرفی میروم و کنار مادرم مینشینم .
لبخند گرمی میزند
_نورا فکر کن شهریار اون بیرون نیست . نگران شهریار نباش داره با بابات حرف میزنه سرش گرمه تو فقط به حرف های من گوش بده و بی چون و چرا جواب سوالای منو بده . تا آخر حرفم هیچ سوالی نپرس
+چشم
نگاهش را از چشم هایم میدزدد . انگار نمیداند از کجا شروع کند . بعد از کمی تامل بلاخره لب به سخن باز میکند .
_نورا تا حالا فکر کردی چرا انقدر لرای منو بابات عزیزی ؟
+چون تنها بچتونم
_نه ، من قبل از تو ۳ بار حامله شدم . دفعه ی اول بچه ۳ ماهگی افتاد ، دفعه ی دوم بچه ۲ ماهگی افتاد . ولی دفعه ی سوم بچه نیفتاد . با هزار جور دارو و قرص بچه رو نگه داشتم . خیلی خوشحال بودم . وقتی بچه بدنیا اومد یه پسر خوشگل و با نمک بود . اسمشو گزاشتیم نیما ، فقط یه مشکل داشت اونم اینکه بعضی از دارو ها به بچه نساخته بود و به ریه اش آسیب زده بود . ریه هاش درست کار نمیکرد . به سختی نفس میکشید . چند مدل عمل روش انجام دادن به ظاهر جواب داده بود و مشکل ریه درست شده بود . نیما همسن شهریار با اختلاف ۱ ماه زودتر از شهریار به دنیا اومده بود . وقتی شهریار به دنیا اومد بهاره مریض شد و آبله مرغون گرفت .
شهروز رو بردن پیش خانواده پدریش ولی شهریار رو نمیتونستن چون شیر خواره بود .
بخاطر همین من ازشون خواستم که بیارن پیش من .
برای احتیاط ۲ ماه بهاره تو قرنطینه بود . تو به این ۲ ماه بیشتر از نیما مراقب شهریار بودم .
یه روز صبح که از خواب پاشدم برم به بچه ها شیر بدم دیدم نیما رنگش سیاه شده .
🌿🌸🌿
《دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی》
سعدی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_هجدهم
دست های یخ زده ام را روی دستگیره ی در میگزارم و به سمت پایین فشار میدهم . با باز شدن در مادرم را رو به روی خودم میبینم . آرامش نگاهش کمی از استرسم کم میکند . مادر وارد اتاق میشود و روی تخت مینشیند . به کنارش اشاره میکند
_بیا بشین کارت دارم .
این رفتار ها برایم عجیب است . مهمان در خانه باشد و ما در اتاق پچ پچ کنیم .اما باز هم بدون هیچ حرفی میروم و کنار مادرم مینشینم .
لبخند گرمی میزند
_نورا فکر کن شهریار اون بیرون نیست . نگران شهریار نباش داره با بابات حرف میزنه سرش گرمه تو فقط به حرف های من گوش بده و بی چون و چرا جواب سوالای منو بده . تا آخر حرفم هیچ سوالی نپرس
+چشم
نگاهش را از چشم هایم میدزدد . انگار نمیداند از کجا شروع کند . بعد از کمی تامل بلاخره لب به سخن باز میکند .
_نورا تا حالا فکر کردی چرا انقدر لرای منو بابات عزیزی ؟
+چون تنها بچتونم
_نه ، من قبل از تو ۳ بار حامله شدم . دفعه ی اول بچه ۳ ماهگی افتاد ، دفعه ی دوم بچه ۲ ماهگی افتاد . ولی دفعه ی سوم بچه نیفتاد . با هزار جور دارو و قرص بچه رو نگه داشتم . خیلی خوشحال بودم . وقتی بچه بدنیا اومد یه پسر خوشگل و با نمک بود . اسمشو گزاشتیم نیما ، فقط یه مشکل داشت اونم اینکه بعضی از دارو ها به بچه نساخته بود و به ریه اش آسیب زده بود . ریه هاش درست کار نمیکرد . به سختی نفس میکشید . چند مدل عمل روش انجام دادن به ظاهر جواب داده بود و مشکل ریه درست شده بود . نیما همسن شهریار با اختلاف ۱ ماه زودتر از شهریار به دنیا اومده بود . وقتی شهریار به دنیا اومد بهاره مریض شد و آبله مرغون گرفت .
شهروز رو بردن پیش خانواده پدریش ولی شهریار رو نمیتونستن چون شیر خواره بود .
بخاطر همین من ازشون خواستم که بیارن پیش من .
برای احتیاط ۲ ماه بهاره تو قرنطینه بود . تو به این ۲ ماه بیشتر از نیما مراقب شهریار بودم .
یه روز صبح که از خواب پاشدم برم به بچه ها شیر بدم دیدم نیما رنگش سیاه شده .
🌿🌸🌿
《دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی》
سعدی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📢 هر روز #یک_صفحه_قرآن بخوانیم
🔹️امروز؛ صفحه هفده قرآن کریم
سوره مبارکه البقرة
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک کرد نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
🔹️امروز؛ صفحه هفده قرآن کریم
سوره مبارکه البقرة
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک کرد نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
ڪانال رسمے شهید حاج حمید سیاهڪالے مرادے
📢 هر روز #یک_صفحه_قرآن بخوانیم 🔹️امروز؛ صفحه هفده قرآن کریم سوره مبارکه البقرة ✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای: هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک کرد نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر…
صفحه شانزده قرآن کریم
KHAMENEI.IR
📢 هر روز #یک_صفحه_قرآن بخوانیم
🔹️صفحه هفده قرآن کریم، سوره مبارکه البقرة
با صدای عبدالباسط محمدعبدالصمد بشنوید.
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
هر روز حتماً یک صفحه قرآن بخوانید
🔹️صفحه هفده قرآن کریم، سوره مبارکه البقرة
با صدای عبدالباسط محمدعبدالصمد بشنوید.
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
هر روز حتماً یک صفحه قرآن بخوانید
ٖؒ﷽◉بیست و نهمین روز چله زیارت عاشورا🌱
به یاد شهید حـمید سیاهــکالی مرادی❤️
و شهید ابراهیم هادی 🌱
به نیت آرامش دل کودکان غزه🥺🇵🇸🙏🏻
به یاد شهید حـمید سیاهــکالی مرادی❤️
و شهید ابراهیم هادی 🌱
به نیت آرامش دل کودکان غزه🥺🇵🇸🙏🏻
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_نوزدهم
_وقتی از خواب پاشدم برم به بچه ها شیر بدم دیدم نیما رنگش سیاه شده . وقتی دستما گزاشتم روی قفسه سینش دیدم نفس نمیکشه . بازم بچرو بردیم بیمارستان ولی گفتن تموم کرده .
اشک ها به مادرم اجازه حرف زدن نمیدهند . بعد از کمی ادامه میدهد
_بعد از دفن بچه افسردگی گرفتم . هر روز میرفتم ۳ ، ۴ ساعت سر قبرش باهاش حرف میزدم و گریه میکردم . دیگه از روزی که نیما مرد بخاطر حال بدم شهریار رو بردن پیش مادرش . ۱۰ روز گذشت ولی من داشتم دق میکردم . رفتم دیدن بهاره . وقتی شهریار رو بعد از ۱۰ روز دیدم احساس کردم نیمای خودمه . با جون و دل دوستش داشتم . ۲ ماه بزرگش کرده بودم . وقتی بابات دید با دیدن شهریار حالم بهتر شده اجازه گرفت شهریار رو روزی ۲ ساعت بیارن پیش من . شهریار هم به من خیلی وابسته بود . شهریار ۲ سالش بود رفتم مشهد . اونجا تصمیم گرفتم دوباره بچه دار بشم . ولی از امام رضا خواستم که بتونم بدون دوا و دکتر یه بچه ی سالم و با ایمان بدنیا بیارم . تا اینکه سر تو حامله شدم و بدون هیچ دوا و درمونی یه دختر سالم صالح به اسم نورا به دنیا آوردم .
به اینجا که میرسد لبخند میزند و آرام پیشانی ام را میبوسد . من هم لبخند میزنم . ذهنم پر از سوال بی جواب است .
+مامان چرا این همه سال نگفتید ؟ چرا منو تاحالا سر قبر نیما نبردین ؟ چرا الان که مهمون داریم دارید میگید؟
_انقدر سوال نپرس . یکم صبر کن انقدر عجول نباشید
با پایان جمله اش بلند میشود و در را باز میکند و بلند میگوید
_شهریار پسرم میشه یه لحظه بیای تو اتاق کارت دارم .
مادر صندلی میز آرایش را روبه روی تخت میگزارد و بعد سر جای قبلی اش مینشیند .
شهریار وارد اتاق میشود و بالبخند میگوید
_سلام دختر عمو حال شما ؟
به نشانه احترام بلندمیشوم
+سلام خیلی ممنون شما ......
مادر میان حرفم میپرد
_سلام و احوالپرسی باشه واسه ی بعد الان کار مهمتری دارم
بعد به صندلی اشاره میکند
_بفرما بشین پسرم
شهریار آرام مینشیند
_خب خاله حالا شما شروع کنید
من هم مینشینم و کنجکاو به لب های مادرم چشم میدوزم
🌿🌸🌿
《عشق یعنی به سرت هوای دلبر بزند
درد از عمق وجودت به دلت سر بزند》
پروانه حسینی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_نوزدهم
_وقتی از خواب پاشدم برم به بچه ها شیر بدم دیدم نیما رنگش سیاه شده . وقتی دستما گزاشتم روی قفسه سینش دیدم نفس نمیکشه . بازم بچرو بردیم بیمارستان ولی گفتن تموم کرده .
اشک ها به مادرم اجازه حرف زدن نمیدهند . بعد از کمی ادامه میدهد
_بعد از دفن بچه افسردگی گرفتم . هر روز میرفتم ۳ ، ۴ ساعت سر قبرش باهاش حرف میزدم و گریه میکردم . دیگه از روزی که نیما مرد بخاطر حال بدم شهریار رو بردن پیش مادرش . ۱۰ روز گذشت ولی من داشتم دق میکردم . رفتم دیدن بهاره . وقتی شهریار رو بعد از ۱۰ روز دیدم احساس کردم نیمای خودمه . با جون و دل دوستش داشتم . ۲ ماه بزرگش کرده بودم . وقتی بابات دید با دیدن شهریار حالم بهتر شده اجازه گرفت شهریار رو روزی ۲ ساعت بیارن پیش من . شهریار هم به من خیلی وابسته بود . شهریار ۲ سالش بود رفتم مشهد . اونجا تصمیم گرفتم دوباره بچه دار بشم . ولی از امام رضا خواستم که بتونم بدون دوا و دکتر یه بچه ی سالم و با ایمان بدنیا بیارم . تا اینکه سر تو حامله شدم و بدون هیچ دوا و درمونی یه دختر سالم صالح به اسم نورا به دنیا آوردم .
به اینجا که میرسد لبخند میزند و آرام پیشانی ام را میبوسد . من هم لبخند میزنم . ذهنم پر از سوال بی جواب است .
+مامان چرا این همه سال نگفتید ؟ چرا منو تاحالا سر قبر نیما نبردین ؟ چرا الان که مهمون داریم دارید میگید؟
_انقدر سوال نپرس . یکم صبر کن انقدر عجول نباشید
با پایان جمله اش بلند میشود و در را باز میکند و بلند میگوید
_شهریار پسرم میشه یه لحظه بیای تو اتاق کارت دارم .
مادر صندلی میز آرایش را روبه روی تخت میگزارد و بعد سر جای قبلی اش مینشیند .
شهریار وارد اتاق میشود و بالبخند میگوید
_سلام دختر عمو حال شما ؟
به نشانه احترام بلندمیشوم
+سلام خیلی ممنون شما ......
مادر میان حرفم میپرد
_سلام و احوالپرسی باشه واسه ی بعد الان کار مهمتری دارم
بعد به صندلی اشاره میکند
_بفرما بشین پسرم
شهریار آرام مینشیند
_خب خاله حالا شما شروع کنید
من هم مینشینم و کنجکاو به لب های مادرم چشم میدوزم
🌿🌸🌿
《عشق یعنی به سرت هوای دلبر بزند
درد از عمق وجودت به دلت سر بزند》
پروانه حسینی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_بیستم
مادر روبه شهریار میگوید
_مادرت برات ماجرای نیما رو توضیح داده درسته ؟
+بله
_یک چیزی هست که شما دوتا نمیدونید . توی اون ۲ماهی که شهریار پیش من بود من به شهریار شیر میدادم . بخاطر همین شهریار به من محرمه و پسر من محسوب میشه بخاطر همین شما دوتا هم به هم محرم هستید و خواهر و برادر به حساب میاید .
با گفتن این حرف هم من و هم شهریار به شدت جا میخوریم . بعد از مدت کوتاهی شهریار به خودش می آید و لبخند عمیقی میزند . چشم هایش از خوشحال برق میزنند
بعد از چند لحظه مادرم دوباره به حرف می آید
_بعدا با بهاره خانم و آقا محسن صحبت کردیم به این نتیجه رسیدیم که وقتی هر دو به سن تکلیف رسیدید بهتون بگیم چون قبلش سنتون کم بود و درکش براتون سخت بود . متاسفانه بخاطر قطع رابطه فرصت نشد بگیم . فردای مهمونی آقا محمود با بهاره خانم صحبت کردم و قرار بر این شد که امروز بهتون بگم و مهمونی امشب هم برای اعلام خواهر و برادر بودن شما به بقیه هست .
با پایان حرفش از روی تخت بلند میشود
_یک ربع وقت دارید تا من ناهار رو میکشم خواهر برادری با هم حرف بزنید
و بعد از اتاق خارج میشود .
هنوز گیج هستم . مغزم نتوانسته درست تجزیه و تحلیل کند و این من را کلافه میکند . شهریار با خوشحالی از روی صندلی بلند میشود کنار من مینشیند . دستش را دور شانه ام می اندازد و مرا محکم به خود میفشارد و با ذوق میگوید
_بلاخره شدی خواهر کوچولوی خودم . میدونی همیشه آرزو داشتم یه خواهر داشته باشم ، حتی خیلی وقت ها میگفتم کاش شهروز دختر بود ولی الان دیگه یه خواهر دارم اونم از نوع خوبش .
وبعد بلند میخندد.
بی اختیار به خود میلرزم . دست خودم نیست هنوز اورا نامحرم میدانم . هنوز برای اینکه او برادر و محرمم باشد آمادگی ندارم . بخاطر آشفتگی ذهنم و حرکت دور از انتظار شهریار ناخودآگاه بغض میکنم . دلم نمیخواهد شهریار بفهمد که بغض کرده ام بخاطر همین سرم را پایین می اندازم .
شهریار از تخت پایین می آید و جلوی پایم زانو میزند . مچ دستم را میگیرد و با شادی که در صدایش موج میزند میگوید
_وای نورا احساس میکنم دارم خواب میبینم . نمیدونی چقدر خوشحالم .
بی اختیار دست هایم شروع به لرزیدن میکنند . شهریار متوجه لرزش دست هایم میشود . دست هایم را میگیرد و با اخم به آنها نگاه میکند
_چرا دستات داره میلرزه ؟ چرا انقدر دستات سرده؟
🌿🌸🌿
《ما برای با تو بودن عمر خود را باختیم
بد نبود ای دوست گاهی هم تو دل میباختی》
فاضل نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_بیستم
مادر روبه شهریار میگوید
_مادرت برات ماجرای نیما رو توضیح داده درسته ؟
+بله
_یک چیزی هست که شما دوتا نمیدونید . توی اون ۲ماهی که شهریار پیش من بود من به شهریار شیر میدادم . بخاطر همین شهریار به من محرمه و پسر من محسوب میشه بخاطر همین شما دوتا هم به هم محرم هستید و خواهر و برادر به حساب میاید .
با گفتن این حرف هم من و هم شهریار به شدت جا میخوریم . بعد از مدت کوتاهی شهریار به خودش می آید و لبخند عمیقی میزند . چشم هایش از خوشحال برق میزنند
بعد از چند لحظه مادرم دوباره به حرف می آید
_بعدا با بهاره خانم و آقا محسن صحبت کردیم به این نتیجه رسیدیم که وقتی هر دو به سن تکلیف رسیدید بهتون بگیم چون قبلش سنتون کم بود و درکش براتون سخت بود . متاسفانه بخاطر قطع رابطه فرصت نشد بگیم . فردای مهمونی آقا محمود با بهاره خانم صحبت کردم و قرار بر این شد که امروز بهتون بگم و مهمونی امشب هم برای اعلام خواهر و برادر بودن شما به بقیه هست .
با پایان حرفش از روی تخت بلند میشود
_یک ربع وقت دارید تا من ناهار رو میکشم خواهر برادری با هم حرف بزنید
و بعد از اتاق خارج میشود .
هنوز گیج هستم . مغزم نتوانسته درست تجزیه و تحلیل کند و این من را کلافه میکند . شهریار با خوشحالی از روی صندلی بلند میشود کنار من مینشیند . دستش را دور شانه ام می اندازد و مرا محکم به خود میفشارد و با ذوق میگوید
_بلاخره شدی خواهر کوچولوی خودم . میدونی همیشه آرزو داشتم یه خواهر داشته باشم ، حتی خیلی وقت ها میگفتم کاش شهروز دختر بود ولی الان دیگه یه خواهر دارم اونم از نوع خوبش .
وبعد بلند میخندد.
بی اختیار به خود میلرزم . دست خودم نیست هنوز اورا نامحرم میدانم . هنوز برای اینکه او برادر و محرمم باشد آمادگی ندارم . بخاطر آشفتگی ذهنم و حرکت دور از انتظار شهریار ناخودآگاه بغض میکنم . دلم نمیخواهد شهریار بفهمد که بغض کرده ام بخاطر همین سرم را پایین می اندازم .
شهریار از تخت پایین می آید و جلوی پایم زانو میزند . مچ دستم را میگیرد و با شادی که در صدایش موج میزند میگوید
_وای نورا احساس میکنم دارم خواب میبینم . نمیدونی چقدر خوشحالم .
بی اختیار دست هایم شروع به لرزیدن میکنند . شهریار متوجه لرزش دست هایم میشود . دست هایم را میگیرد و با اخم به آنها نگاه میکند
_چرا دستات داره میلرزه ؟ چرا انقدر دستات سرده؟
🌿🌸🌿
《ما برای با تو بودن عمر خود را باختیم
بد نبود ای دوست گاهی هم تو دل میباختی》
فاضل نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📢 هر روز #یک_صفحه_قرآن بخوانیم
🔹️امروز؛ صفحه هجده قرآن کریم
سوره مبارکه البقرة
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
💻 Farsi.Khamenei.ir
🔹️امروز؛ صفحه هجده قرآن کریم
سوره مبارکه البقرة
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
💻 Farsi.Khamenei.ir
ڪانال رسمے شهید حاج حمید سیاهڪالے مرادے
📢 هر روز #یک_صفحه_قرآن بخوانیم 🔹️امروز؛ صفحه هجده قرآن کریم سوره مبارکه البقرة ✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای: هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد…
صفحه هجده قرآن کریم
KHAMENEI.IR
📢 هر روز #یک_صفحه_قرآن بخوانیم
🔹️صفحه هجده قرآن کریم، سوره مبارکه البقرة
با صدای عبدالباسط محمدعبدالصمد بشنوید.
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
هر روز حتماً یک صفحه قرآن بخوانید
💻 Farsi.Khamenei.ir
🔹️صفحه هجده قرآن کریم، سوره مبارکه البقرة
با صدای عبدالباسط محمدعبدالصمد بشنوید.
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
هر روز حتماً یک صفحه قرآن بخوانید
💻 Farsi.Khamenei.ir
📢 هر روز #یک_صفحه_قرآن بخوانیم
🔹️امروز؛ صفحه نوزده قرآن کریم
سوره مبارکه البقرة
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
💻 Farsi.Khamenei.ir
🔹️امروز؛ صفحه نوزده قرآن کریم
سوره مبارکه البقرة
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
💻 Farsi.Khamenei.ir
صفحه نوزده قرآن کریم
KHAMENEI.IR
📢 هر روز #یک_صفحه_قرآن بخوانیم
🔹️صفحه نوزده قرآن کریم، سوره مبارکه البقرة
با صدای عبدالباسط محمدعبدالصمد بشنوید.
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
هر روز حتماً یک صفحه قرآن بخوانید
💻 Farsi.Khamenei.ir
🔹️صفحه نوزده قرآن کریم، سوره مبارکه البقرة
با صدای عبدالباسط محمدعبدالصمد بشنوید.
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
هر روز حتماً یک صفحه قرآن بخوانید
💻 Farsi.Khamenei.ir
ٖؒ﷽◉سی و یکمین روز چله زیارت عاشورا🌱
به یاد شهید حـمید سیاهــکالی مرادی❤️
و شهید هادی ذوالفقاری🌱
به نیت آرامش دل کودکان غزه🥺🇵🇸🙏🏻
به یاد شهید حـمید سیاهــکالی مرادی❤️
و شهید هادی ذوالفقاری🌱
به نیت آرامش دل کودکان غزه🥺🇵🇸🙏🏻