مسعود ریاحی | masoud.riyahi
Video
[ابتدا ویدئو را تماشا کنید]
#مسعود_ریاحی : یکی از رفقای گمشدهام، رفقای دوران دبیرستان، که دیگر، بعد از اتمام مدرسه، هرگز ندیدماش؛ میگفت کُردِ سنندجم. میگفت، عاشقِ دخترِ تُرکی شدهام. هربار با موبایلِk750 قطعهی «کوچهلره سوسپمیشم» رشید بهبودف را پخش میکرد و با خودکارش؛ سیگار میکشید؛ به دودِ نامرئیاش آنطوری نگاه میکرد، توگویی تمامِ جهان را از دهانش بیرونداده باشد.
هیچوقت آن دختر را نشانم نداد، نه خودش را نه عکس؛ فقط گاهی وقتی باهم از مدرسه فرار میکردیم، از تلفن کارتی، شمارهای را میگرفت و بعد با موبایلش، #کوچه_لره را پخش میکرد؛ بیآنکه چیزی بگوید، بدونِ کارِ اضافهای. درست شبیه آن سطر که رشید بهبودف میخواند :
اله گلسین بله گتسین
آرامیزدا سوز اولماسین
(طوری بیاید و برود[یار]؛ که هیچ حرف و حدیثی در میان نماند)
دوتا از رفقا شک داشتند که اصلا دختری در کار باشد. من اما، باورش کردم! درست وقتی برای آخرینبار، فرار کردهبودیم از ریاضی و رفتیمبودیم پارکی حوالی مدرسه و باز آن قطعه را پخش کرد، اینبار همزمان با خواندنِ #رشید_بهبودف، ریوان هم شروع کرد به خواندن، نه به کُردی، که ترکی خواند و گریه کرد؛ و باز بیهیچ حرفِ اضافهای قطع کرد. ندانستم چه شده، نپرسیدم و این شد آخرین باری که به آن بهانه فرار میکردیم. قطعه را ولی هنوز گوش میداد...
دیگری خبری از آن گمشدهی پنهان، ندارم. انگار رفقای مدرسه قرارست که گمشوند.
اما این ویدئو. آن لحن و نگاهِ زخمزننده، آن کُردی غریب و تکاندهندهای که میخواند، ریوان را بهیادم آورد. توگویی آن دخترِ ترکِ ناپیداست که اینبار قصد کرده برای ریوان، به کُردی بخواند. جهان بهطرز حیرتانگیزی، چیزها را تکرار میکند، منتها درست از آن زمانی که دیگر منتظر آن تکرار نیستی!
ترانهها مستقل از آنچه برایش نوشتهشدهاند، حیاتی دیگرگون مییابند، ترانهای میشود، یادِ آن ازدسترفته، یادِ گمشدهای، یادِ یک شبی، یادِ خندهای. توگویی خواننده بخواند کوچهها را آب و جارو کردهام که وقتی یار میآید، گرد و خاکی بلند نشود، اما تو بشنوی: «نیامدی و دیر شد»، تو بشنوی و فریاد بزنی: «زیر کدام آسمانی؟»
http://Telegram.me/masoudriyahii
#مسعود_ریاحی : یکی از رفقای گمشدهام، رفقای دوران دبیرستان، که دیگر، بعد از اتمام مدرسه، هرگز ندیدماش؛ میگفت کُردِ سنندجم. میگفت، عاشقِ دخترِ تُرکی شدهام. هربار با موبایلِk750 قطعهی «کوچهلره سوسپمیشم» رشید بهبودف را پخش میکرد و با خودکارش؛ سیگار میکشید؛ به دودِ نامرئیاش آنطوری نگاه میکرد، توگویی تمامِ جهان را از دهانش بیرونداده باشد.
هیچوقت آن دختر را نشانم نداد، نه خودش را نه عکس؛ فقط گاهی وقتی باهم از مدرسه فرار میکردیم، از تلفن کارتی، شمارهای را میگرفت و بعد با موبایلش، #کوچه_لره را پخش میکرد؛ بیآنکه چیزی بگوید، بدونِ کارِ اضافهای. درست شبیه آن سطر که رشید بهبودف میخواند :
اله گلسین بله گتسین
آرامیزدا سوز اولماسین
(طوری بیاید و برود[یار]؛ که هیچ حرف و حدیثی در میان نماند)
دوتا از رفقا شک داشتند که اصلا دختری در کار باشد. من اما، باورش کردم! درست وقتی برای آخرینبار، فرار کردهبودیم از ریاضی و رفتیمبودیم پارکی حوالی مدرسه و باز آن قطعه را پخش کرد، اینبار همزمان با خواندنِ #رشید_بهبودف، ریوان هم شروع کرد به خواندن، نه به کُردی، که ترکی خواند و گریه کرد؛ و باز بیهیچ حرفِ اضافهای قطع کرد. ندانستم چه شده، نپرسیدم و این شد آخرین باری که به آن بهانه فرار میکردیم. قطعه را ولی هنوز گوش میداد...
دیگری خبری از آن گمشدهی پنهان، ندارم. انگار رفقای مدرسه قرارست که گمشوند.
اما این ویدئو. آن لحن و نگاهِ زخمزننده، آن کُردی غریب و تکاندهندهای که میخواند، ریوان را بهیادم آورد. توگویی آن دخترِ ترکِ ناپیداست که اینبار قصد کرده برای ریوان، به کُردی بخواند. جهان بهطرز حیرتانگیزی، چیزها را تکرار میکند، منتها درست از آن زمانی که دیگر منتظر آن تکرار نیستی!
ترانهها مستقل از آنچه برایش نوشتهشدهاند، حیاتی دیگرگون مییابند، ترانهای میشود، یادِ آن ازدسترفته، یادِ گمشدهای، یادِ یک شبی، یادِ خندهای. توگویی خواننده بخواند کوچهها را آب و جارو کردهام که وقتی یار میآید، گرد و خاکی بلند نشود، اما تو بشنوی: «نیامدی و دیر شد»، تو بشنوی و فریاد بزنی: «زیر کدام آسمانی؟»
http://Telegram.me/masoudriyahii
مسعود ریاحی | masoud.riyahi
http://Telegram.me/masoudriyahii
[ابتدا ویدئو را تماشا کنید]
#مسعود_ریاحی : پستانک، از جادوییترین اختراعات بشریاست، این شئِ عجیب که روان به مدد آناست که تخیل و فانتزی مادر را میسازد. کودک با مکیدن[فارغ از آمدن شیر] هم لذت میبرد و هم فقدان مادر را، فقدانِ سینههای مادر را، با آن پر میکند. پستانک، یادبود مادرِ ازدسترفتهاست، مادری که نمیتواند بیست و چهارساعته، همچون حیاتِ درونِ رحم، به کودک متصل باشد. پستانک، افیونِ کودکاست، برای ازیادبردنِ این گزارهی مهم که در این جهان، برعکس زندگیِ درونِ رحم؛ قرارنیست همهچیز در یکآن ارضا شود. پستانک، این شئِ شگفتانگیز، از مهمترین اختراعاتِ بشریاست، که دریافته، باید در تمامِ زندگیاش، بهدنبالِ جایگزین و جانشین برای مادر بود.
این ویدئوی تکاندهنده، بهشکل مینیاتوری و فشرده، یکی از مهمترین بزنگاههای زیست بشری را به تصویر میکشد، درست آن لحظهی مهم و حیرتانگیز که کودک باید با ابتداییترین و اولیهترین فانتزیاش، وداع کند، با اولین جانشینِ مادر، با اولین جایگزینِ عزیزی که دلکندن از آن، یعنی ورود به جهانی که باید بدنبالِ جانشینهای بهنجار و بزرگسالانهی آن بهشتِ ازدسترفته بگردد؛ بهدنبالِ عشقِ بزرگسالانه.
این لحظه شبیه آن لحظههای بورخسی، بهتمامِ ازدسترفتگانِ زیستِ بشری شهادت میدهد، به تمامِ آن وداعهای باشکوه و سرد، وداعهای شورانگیز و زشت، وداعهای پیروزمندانه و شکستخورده، وداعهای خاموش و پرصدا. به لحظهی ترکِ همهی معشوقههای جهان، از ابتدای تاریخ تا بهحال، به میلیونها سال تکاملِ زیست بشری که از پیِ ازدسترفتههای مدام، شکلی اینچنینی و متمدنانه یافته.
پستانک او، همچون تمامِ آرزوهای ازدسترفته، به بادکنکهایی وصل شده و به آسمان میرود و #کودک، با مهمترین و اساسیترین و زندگیسازترین درس زندگیاش آشنا میشود که قرار است به جهانی پا بگذارد، که بر رویِ ازدسترفتههای کودکیاش بناشده، او این چنیناست که به زندگی، آریِ تراژیکی خواهد گفت. میداند که باید بقول #نیچه زندگی را آنگونه زندگی کند که اگر لحظهای ازدسترفت، گویی برای ابد نیز ازدسترفته.
او اکنون، بهشکلی نمادین، یک بزرگسال است که ازدستدادن را به تمامی فراگرفته.
http://Telegram.me/masoudriyahii
#مسعود_ریاحی : پستانک، از جادوییترین اختراعات بشریاست، این شئِ عجیب که روان به مدد آناست که تخیل و فانتزی مادر را میسازد. کودک با مکیدن[فارغ از آمدن شیر] هم لذت میبرد و هم فقدان مادر را، فقدانِ سینههای مادر را، با آن پر میکند. پستانک، یادبود مادرِ ازدسترفتهاست، مادری که نمیتواند بیست و چهارساعته، همچون حیاتِ درونِ رحم، به کودک متصل باشد. پستانک، افیونِ کودکاست، برای ازیادبردنِ این گزارهی مهم که در این جهان، برعکس زندگیِ درونِ رحم؛ قرارنیست همهچیز در یکآن ارضا شود. پستانک، این شئِ شگفتانگیز، از مهمترین اختراعاتِ بشریاست، که دریافته، باید در تمامِ زندگیاش، بهدنبالِ جایگزین و جانشین برای مادر بود.
این ویدئوی تکاندهنده، بهشکل مینیاتوری و فشرده، یکی از مهمترین بزنگاههای زیست بشری را به تصویر میکشد، درست آن لحظهی مهم و حیرتانگیز که کودک باید با ابتداییترین و اولیهترین فانتزیاش، وداع کند، با اولین جانشینِ مادر، با اولین جایگزینِ عزیزی که دلکندن از آن، یعنی ورود به جهانی که باید بدنبالِ جانشینهای بهنجار و بزرگسالانهی آن بهشتِ ازدسترفته بگردد؛ بهدنبالِ عشقِ بزرگسالانه.
این لحظه شبیه آن لحظههای بورخسی، بهتمامِ ازدسترفتگانِ زیستِ بشری شهادت میدهد، به تمامِ آن وداعهای باشکوه و سرد، وداعهای شورانگیز و زشت، وداعهای پیروزمندانه و شکستخورده، وداعهای خاموش و پرصدا. به لحظهی ترکِ همهی معشوقههای جهان، از ابتدای تاریخ تا بهحال، به میلیونها سال تکاملِ زیست بشری که از پیِ ازدسترفتههای مدام، شکلی اینچنینی و متمدنانه یافته.
پستانک او، همچون تمامِ آرزوهای ازدسترفته، به بادکنکهایی وصل شده و به آسمان میرود و #کودک، با مهمترین و اساسیترین و زندگیسازترین درس زندگیاش آشنا میشود که قرار است به جهانی پا بگذارد، که بر رویِ ازدسترفتههای کودکیاش بناشده، او این چنیناست که به زندگی، آریِ تراژیکی خواهد گفت. میداند که باید بقول #نیچه زندگی را آنگونه زندگی کند که اگر لحظهای ازدسترفت، گویی برای ابد نیز ازدسترفته.
او اکنون، بهشکلی نمادین، یک بزرگسال است که ازدستدادن را به تمامی فراگرفته.
http://Telegram.me/masoudriyahii
Pıçıldaşın, Ləpələr
Sara Qədimova
و من اشک ریختم، برای آنها اشک ریختم، برای اندیشهی کهن اشک ریختم. بله اشک ریختم، اشک حقیقی، بیآنکه سخنی بگویم...
...
...
مسعود ریاحی | masoud.riyahi
http://Telegram.me/masoudriyahii
[ابتدا ویدئو را تماشا کنید]
برای سالهایی که رفت و سالهایی که میآیند.
#مسعود_ریاحی : زندگی، یک چیزی شبیه به حیات و شمایلِ این نوازندهی خیابانی تُرک "رومِن فلورین" است؛ یعنی صدای آغشته به شور و حُزنی که گاهبهگاه، از لابهلای جراحتها، بهگوش میرسد و بدنها را میرقصاند. رقصی ایستاده بر روی فقدانها و جراحتها، رقصی با پایی که هنوز هست برای زندگی، برای ایستادن و ادامهدادن.
من، نشئهی آوازها و نواهاییام که درست در لحظهای که آدم دارد با آن میرقصد، بتواند گریه هم بکند. نشئهی صداهای شورانگیزِ مجروحم، صداهایی که انگار میگویند بر ویرانه هم میشود رقصید، بر تلی از اندوه و جراحت ایستاد و رو به دشمنانِ زندگی، نعرهی زندگی سر داد که آهای حرامزادهها، من هنوز زندهام.
چخوف داستانی بهنام ویلون روتچیلد دارد، که ماجرای پیرمرد تابوتسازیاست که گاه در عروسیها نیز ویلون میزند. ناگهان زن این پیرمرد میمیرد و او بهطرز غریبی بهخود میآید که برای زنش هیچ نکرده، حتی یکبار در کنار رودخانهی حوالی خانهشان، با او گردشی نکرده. پیرمرد کمکم درمیابد که اصلا خودش هم زندگی نکرده و گویی در انقیاد آن تابوتها و مرگ بوده. در انتهای داستان، روتچیلد به سراغ پیرمرد میآید تا باهم به عروسیای بروند و مطربی کنند، اما پیرمرد نای رفتن ندارد، ولی ویلون رو برای همیشه به روتچیلد هدیه میدهد. از آن زمان، روتچیلد صداهایی از آن ویلون بیرون میآورد که شهر را مسحور خود میکند.
اندوه زندگی نازیستهی آن پیرمرد، گویی در حیات بعدی ویلون جاری میشود، اما اینبار ظاهرا برای زندگیست...
آکاردئون رومن فلورین هم چنین حیات و شمایلی دارد. این آکاردئونِ بدنِ مجروحیاست، اما برای زندگی مینوازد، برای همهی زندگیهای نازیسته.
فلورین یک پا ندارد، همچون اسطورهی مونوپاد یونانی که فقط یکپا داشت، ولی با قدرت شگفتانگیز آن پای دیگر، میتوانست بپرد. زخمِ صدای فلورین، اندوه باشکوهِ چهرهی خنداناش، آن وقارِ نگاهِ ایستاده بر روی یک پایش، برای زندگیاست، برای آن رقص شورمند آن زن، برای تمام کسانی که گوشی دارند، برای شنیدنِ زندگی...
http://Telegram.me/masoudriyahii
برای سالهایی که رفت و سالهایی که میآیند.
#مسعود_ریاحی : زندگی، یک چیزی شبیه به حیات و شمایلِ این نوازندهی خیابانی تُرک "رومِن فلورین" است؛ یعنی صدای آغشته به شور و حُزنی که گاهبهگاه، از لابهلای جراحتها، بهگوش میرسد و بدنها را میرقصاند. رقصی ایستاده بر روی فقدانها و جراحتها، رقصی با پایی که هنوز هست برای زندگی، برای ایستادن و ادامهدادن.
من، نشئهی آوازها و نواهاییام که درست در لحظهای که آدم دارد با آن میرقصد، بتواند گریه هم بکند. نشئهی صداهای شورانگیزِ مجروحم، صداهایی که انگار میگویند بر ویرانه هم میشود رقصید، بر تلی از اندوه و جراحت ایستاد و رو به دشمنانِ زندگی، نعرهی زندگی سر داد که آهای حرامزادهها، من هنوز زندهام.
چخوف داستانی بهنام ویلون روتچیلد دارد، که ماجرای پیرمرد تابوتسازیاست که گاه در عروسیها نیز ویلون میزند. ناگهان زن این پیرمرد میمیرد و او بهطرز غریبی بهخود میآید که برای زنش هیچ نکرده، حتی یکبار در کنار رودخانهی حوالی خانهشان، با او گردشی نکرده. پیرمرد کمکم درمیابد که اصلا خودش هم زندگی نکرده و گویی در انقیاد آن تابوتها و مرگ بوده. در انتهای داستان، روتچیلد به سراغ پیرمرد میآید تا باهم به عروسیای بروند و مطربی کنند، اما پیرمرد نای رفتن ندارد، ولی ویلون رو برای همیشه به روتچیلد هدیه میدهد. از آن زمان، روتچیلد صداهایی از آن ویلون بیرون میآورد که شهر را مسحور خود میکند.
اندوه زندگی نازیستهی آن پیرمرد، گویی در حیات بعدی ویلون جاری میشود، اما اینبار ظاهرا برای زندگیست...
آکاردئون رومن فلورین هم چنین حیات و شمایلی دارد. این آکاردئونِ بدنِ مجروحیاست، اما برای زندگی مینوازد، برای همهی زندگیهای نازیسته.
فلورین یک پا ندارد، همچون اسطورهی مونوپاد یونانی که فقط یکپا داشت، ولی با قدرت شگفتانگیز آن پای دیگر، میتوانست بپرد. زخمِ صدای فلورین، اندوه باشکوهِ چهرهی خنداناش، آن وقارِ نگاهِ ایستاده بر روی یک پایش، برای زندگیاست، برای آن رقص شورمند آن زن، برای تمام کسانی که گوشی دارند، برای شنیدنِ زندگی...
http://Telegram.me/masoudriyahii
بالونی که در حضور مبارک [ناصرالدین شاه] از میدان مشق به هوا رفت (۱۳۱۲ ق)
عرقچین بر سرم بالون هوا رفت
فرنگی توش نشست پیش خدا رفت
میخواس سر دربیاره از کار سبحون
خدا زد تو سرش افتاد تو میدون
ناصرالدین شاه در خاطراتش نوشته است: «پنج ساعت به غروب مانده... دو بالون بزرگ هوا رفت... اول بالون بزرگ سرخ رنگی هوا کردند، یک نفر نشسته هوا رفت زیاد نرفت، بزودی افتاد به باغ و خانه اعتضادالدوله. ما با پیشخدمتها بالای شمسالعماره بودیم... مردم زیادی یعنی کل اهل شهر روی بامها و کوچه و غیره بودند و بعد از نیم ساعتِ دیگر، بالون سفید بسیار خوشترکیب بزرگی هوا رفت، دو نفر نشسته بودند، خیلی خوب و راست به هوا رفت، قریب دو هزار ذرع هوا رفت... نیم ساعت تمام روی آسمان در میان ارتفاع ایستاد، تماشای بسیار خوبی به مردم داد، بعد پایین آمد، یکراست توی باغ سپهسالار افتاده بود، قمرالسلطنه[همسر سپهسالار] و کنیزهای او ریخته بودند سر بالونچیها».
http://Telegram.me/masoudriyahii
عرقچین بر سرم بالون هوا رفت
فرنگی توش نشست پیش خدا رفت
میخواس سر دربیاره از کار سبحون
خدا زد تو سرش افتاد تو میدون
ناصرالدین شاه در خاطراتش نوشته است: «پنج ساعت به غروب مانده... دو بالون بزرگ هوا رفت... اول بالون بزرگ سرخ رنگی هوا کردند، یک نفر نشسته هوا رفت زیاد نرفت، بزودی افتاد به باغ و خانه اعتضادالدوله. ما با پیشخدمتها بالای شمسالعماره بودیم... مردم زیادی یعنی کل اهل شهر روی بامها و کوچه و غیره بودند و بعد از نیم ساعتِ دیگر، بالون سفید بسیار خوشترکیب بزرگی هوا رفت، دو نفر نشسته بودند، خیلی خوب و راست به هوا رفت، قریب دو هزار ذرع هوا رفت... نیم ساعت تمام روی آسمان در میان ارتفاع ایستاد، تماشای بسیار خوبی به مردم داد، بعد پایین آمد، یکراست توی باغ سپهسالار افتاده بود، قمرالسلطنه[همسر سپهسالار] و کنیزهای او ریخته بودند سر بالونچیها».
http://Telegram.me/masoudriyahii
کلو: تو به زندگی بعدی معتقدی؟
هم: مال ِ من همیشه همین بوده!
ساموئل بکت
دست آخر
http://Telegram.me/masoudriyahii
هم: مال ِ من همیشه همین بوده!
ساموئل بکت
دست آخر
http://Telegram.me/masoudriyahii
مسعود ریاحی | masoud.riyahi
http://Telegram.me/masoudriyahii
#مسعود_ریاحی: بزرگسال، کودکیاست که تلاش میکند کودکیاش را سرکوب و پنهان کند تا چیزی بهنام تمدن را بسازد.
ما برای ورود به جهان بزرگسالی و تمدن، گویی باید کودکیمان را ازدست بدهیم.
کودک، موجودِ رامنشدهایاست. قانونگریز و نااهلیاست، مدام در خیال و رویاست. گذشتهای ندارد، نمیتواند چیزی را بهیاد بیاورد، از این رو همهچیز را با حیرت مینگرد، پریشانِ مداماست.
پس بدیهیاست که کودکی، تهدید جدیای برای تمدن باشد؛ برای کنترل و انضباط جمعیت، برای نیروی کار و ...
ما بهبهای بدست آوردن تمدن، کودکیمان را قربانی کردهایم. باید قانونمند و اهلیباشیم، تمیز و پاکیزه، کنترلشده و اخته، بیتخیل و بیخطر، شهروند منضبطی که در انتخاب مسیرش کاملا آزاد است که وارد خط آبی مترو شود یا قرمز یا زرد و بنفش!
کودکی، امکانِ رهاییاست، امکان تخیل و بازی خلاقانه، امکان گریز و جنون. کودکیِ سرکوب شده، تحقق نظامهای توتالیتر و فاشیستیاست، تحقق انبوه بیشکلی که اخته و اهلی، فقط کار میکند و میخوابد، بیرویا، بیبازی، بیدیوانگی، بیهیچ لحظهای برای شک کردن و گریختن از قفسهای محدود.
از اینروست که فلسفهی رهاییبخش نیچهای، به امکانهای کودکی رو میآورد.
نیچه در چنین زرتشت، مینویسد: «سه دگرديسی جان را بهر شما نام میبرم: چگونه جان[گوسفند] شتر میشود و شتر، شير و سرانجام، شير، كودک.»
گوسفند زندگی میکند تا فقط زنده بماند، شتر زندگی میکند تا مطیع و متعهد و خوب جامعه باشد، شیر همهچیز میجنگد و در ستیز مداماست اما او نیز شادکامی را تجربه نمیکند و در نهایت باید تبدیل به کودک شود، همهچیز را فراموش کند تا چیزی نو بسازد، در حیرت باشد و کشف کند.
تنها کودکیاست که مارا نجات خواهد داد...
http://Telegram.me/masoudriyahii
ما برای ورود به جهان بزرگسالی و تمدن، گویی باید کودکیمان را ازدست بدهیم.
کودک، موجودِ رامنشدهایاست. قانونگریز و نااهلیاست، مدام در خیال و رویاست. گذشتهای ندارد، نمیتواند چیزی را بهیاد بیاورد، از این رو همهچیز را با حیرت مینگرد، پریشانِ مداماست.
پس بدیهیاست که کودکی، تهدید جدیای برای تمدن باشد؛ برای کنترل و انضباط جمعیت، برای نیروی کار و ...
ما بهبهای بدست آوردن تمدن، کودکیمان را قربانی کردهایم. باید قانونمند و اهلیباشیم، تمیز و پاکیزه، کنترلشده و اخته، بیتخیل و بیخطر، شهروند منضبطی که در انتخاب مسیرش کاملا آزاد است که وارد خط آبی مترو شود یا قرمز یا زرد و بنفش!
کودکی، امکانِ رهاییاست، امکان تخیل و بازی خلاقانه، امکان گریز و جنون. کودکیِ سرکوب شده، تحقق نظامهای توتالیتر و فاشیستیاست، تحقق انبوه بیشکلی که اخته و اهلی، فقط کار میکند و میخوابد، بیرویا، بیبازی، بیدیوانگی، بیهیچ لحظهای برای شک کردن و گریختن از قفسهای محدود.
از اینروست که فلسفهی رهاییبخش نیچهای، به امکانهای کودکی رو میآورد.
نیچه در چنین زرتشت، مینویسد: «سه دگرديسی جان را بهر شما نام میبرم: چگونه جان[گوسفند] شتر میشود و شتر، شير و سرانجام، شير، كودک.»
گوسفند زندگی میکند تا فقط زنده بماند، شتر زندگی میکند تا مطیع و متعهد و خوب جامعه باشد، شیر همهچیز میجنگد و در ستیز مداماست اما او نیز شادکامی را تجربه نمیکند و در نهایت باید تبدیل به کودک شود، همهچیز را فراموش کند تا چیزی نو بسازد، در حیرت باشد و کشف کند.
تنها کودکیاست که مارا نجات خواهد داد...
http://Telegram.me/masoudriyahii
بردیازیادم|ویگن•دلکش.
بهمنبگولیلی.
کلمات وقتی سر میرسند که همهچیز تمام شده است؛ وقتی که دیگر آبها از آسیاب افتاده. دروغین و بیجان، کلمات فقط از خاطرات میگویند.
[در وادی درد - آلفونس دوده (از صفحهی عظیم جابری)]
http://Telegram.me/masoudriyahii
[در وادی درد - آلفونس دوده (از صفحهی عظیم جابری)]
http://Telegram.me/masoudriyahii
مسعود ریاحی | masoud.riyahi
http://Telegram.me/masoudriyahii
[ابتدا ویدئوی ضمیمه را تماشا کنید]
#مسعود_ریاحی : توماس آکویناس قدیس یکی از لذت بهشتیان را تماشای رنج و عذاب جهنمیان معرفی میکند! چیست این لذت شرورانهی پنهان بشر در تماشای رنج؟ یا خشم پنهان از دیدن جایگاه بالاتر دیگری!
در قبیله بالوبدوی آفریقای جنوبی، "موجاجی"هایی وجود داشت که معروف به ملکهی باران بودند. آفریقاییها باور داشتند که موجاجیها قدرت کنترل ابر و باد و باران را دارند؛ و عجیباست که بیشتر از آنکه از او بخواهند برای سرزمینشان بارانی دعا کنند، خشکسالی و نباریدن را برای سرزمینهای مجاور خواهان بودند!
شوپنهاور هم از شادیشرورانهای صحبت کرده که از تماشای رنج و شکست دیگری حاصل میشود!
نشانگان و رد گیری این شادی شرورانه، یا رنجبردن از موفقیتدیگری، بسیارند در قصهها و افسانهها و اسطورهها و چه کم و مشکوک که به آن کم پرداختهشده.
گویی تلاشیست نانوشته و دستجمعی برای زیر فرشکردن یکی از عظیمترین خصوصیتهای بشر. خصوصیتی که دانته در #کمدی_الهی، به نقل از آگوستین قدیس میگوید: این حسد بود که آدمی را بهسقوط کشاند و عیسی را بدست مرگ سپرد.
و شاید تبار اولین قتل اسطورهای بشر را نیز بتوان با حسد توضیح داد[هابیل و قابیل(قائن) و قتل از روی حسد نپذیرفتن هدیهاش. هدیه قابیل به یهوه پذیرفته نمیشود و او از روی حسد، برادرکشی میکند]
چهبسا بسیاری از آلام و رنج و آنچه امروز اختلال روانی حتی میشناسیماش، تباری یکسان با همان حسد اسطورهای پیدا کند!
#ژیژک دست روی لحظهی مهمی گذاشته و آن نگاه فریبنده و خطرناک خوشبینانه را به چالش کشیده.
با زیرفرشکردن سویههای تاریک آدمی، هر برونرفتی، بسیار بسیار شکننده و کوتاه خواهد بود.
هیچ برونرفت سادهای از وضعیت نیست مگر روشنکردن نسبت خودمان با دیگری! با دیگریها[آدمیان، حیوانات و گیاهان و زمین و آب و آسمان]
خوشبختیپایدار امریاست جمعی!
http://Telegram.me/masoudriyahii
#مسعود_ریاحی : توماس آکویناس قدیس یکی از لذت بهشتیان را تماشای رنج و عذاب جهنمیان معرفی میکند! چیست این لذت شرورانهی پنهان بشر در تماشای رنج؟ یا خشم پنهان از دیدن جایگاه بالاتر دیگری!
در قبیله بالوبدوی آفریقای جنوبی، "موجاجی"هایی وجود داشت که معروف به ملکهی باران بودند. آفریقاییها باور داشتند که موجاجیها قدرت کنترل ابر و باد و باران را دارند؛ و عجیباست که بیشتر از آنکه از او بخواهند برای سرزمینشان بارانی دعا کنند، خشکسالی و نباریدن را برای سرزمینهای مجاور خواهان بودند!
شوپنهاور هم از شادیشرورانهای صحبت کرده که از تماشای رنج و شکست دیگری حاصل میشود!
نشانگان و رد گیری این شادی شرورانه، یا رنجبردن از موفقیتدیگری، بسیارند در قصهها و افسانهها و اسطورهها و چه کم و مشکوک که به آن کم پرداختهشده.
گویی تلاشیست نانوشته و دستجمعی برای زیر فرشکردن یکی از عظیمترین خصوصیتهای بشر. خصوصیتی که دانته در #کمدی_الهی، به نقل از آگوستین قدیس میگوید: این حسد بود که آدمی را بهسقوط کشاند و عیسی را بدست مرگ سپرد.
و شاید تبار اولین قتل اسطورهای بشر را نیز بتوان با حسد توضیح داد[هابیل و قابیل(قائن) و قتل از روی حسد نپذیرفتن هدیهاش. هدیه قابیل به یهوه پذیرفته نمیشود و او از روی حسد، برادرکشی میکند]
چهبسا بسیاری از آلام و رنج و آنچه امروز اختلال روانی حتی میشناسیماش، تباری یکسان با همان حسد اسطورهای پیدا کند!
#ژیژک دست روی لحظهی مهمی گذاشته و آن نگاه فریبنده و خطرناک خوشبینانه را به چالش کشیده.
با زیرفرشکردن سویههای تاریک آدمی، هر برونرفتی، بسیار بسیار شکننده و کوتاه خواهد بود.
هیچ برونرفت سادهای از وضعیت نیست مگر روشنکردن نسبت خودمان با دیگری! با دیگریها[آدمیان، حیوانات و گیاهان و زمین و آب و آسمان]
خوشبختیپایدار امریاست جمعی!
http://Telegram.me/masoudriyahii
آخرین حلقهی دوزخ که مرکز ثقل عالم آفرینش است و "دیته" در آن جای دارد، عذابگاه ابدی آن کسی است که مرتکب گناه خیانت شده باشد.
دانته
کمدی الهی
(نقاشی: تاملی بر بوسهی یهودا اثر: گوستاو دوره ۱۸۶۵)
http://Telegram.me/masoudriyahii
دانته
کمدی الهی
(نقاشی: تاملی بر بوسهی یهودا اثر: گوستاو دوره ۱۸۶۵)
http://Telegram.me/masoudriyahii
مسعود ریاحی | masoud.riyahi
http://Telegram.me/masoudriyahii
[ابتدا ویدئو را تماشا کنید]
#مسعود_ریاحی: این بازی، تمامِ آنچیزیاست که میشود به آن گفت: «چربیدنِ نیروهای زندگی؛ بر نیروهای مرگ»؛ چربیدنِ زورِ زندگی، بر ویرانی و نیستی. کسی به جواد رحم نمیکند؛ چراکه او عمیقا، مستحقِ زندگی سرورانهاست.
در تمام طولِ مدتِ تعطیلاتِ نوروز امسال، با رفیقِ عزیزی، شبها دربارهی ترس از مرگ و نابودی حرف میزدیم؛ یکجا، آن رفیق گفت: «من همیشه به اولین غذایی که آدم بعد از ازدستدادنِ یکی میخوره، فکر میکنم[چه جدایی، چه فقدان کاملش]» یعنی دقیقا آنجا که تو بخشی از هستیات را ازدستدادهای، ولی بلاخره، یکجایی، باید ماندن و زندهبودن را تمدید کنی با غذا خوردن، با همچنان«زندگی کردن». انگار نیروی زندگی بر هر شکل از نیستی میچربد. گویی زور زندگی، از زور مرگ بیشترست و این خیلی عجیباست...
جواد، بخشی از زندگیاش را ازدستداده، پایش را! جواد، ویرانیِ غیرِ قابلِ بازگشتی را تجربه کرده؛ اما زندگی زورش چربیده به ویرانی، به نیستی و فقدان. جواد مردِ باشکوهیست! شکوهِ او از ترحمهای ریاکارانه بزرگتر و قویتر است. نیچه بطرز وحشیانهای درباب ترحم گفته که : «ترحم، آنچه را که مستعد ویرانیاست، حفظ میکند»؛ جواد قویتر از نیروهای ویرانگر است. برای همین کسی به او ترحم نمیکند. تمامِ آن نوجوانهای باشکوه دیگر هم فهمیدهاند که جواد مستعد ویرانی نیست، آنها به پای نداشتهی جواد، بهطرز وحشیانه و شورانگیزی، بیاعتنا هستند؛ اخلاقِ این بازی، اخلاقِ بردگی و ریاکاری نیست، اخلاقِ سروریاست.
جواد، شبیه آن شخصیتِ داستان انفجار بزرگ گلشیری؛ آن پیرمردِ بدون پا که لهله میزند برای زندگی و به دارندگان پا، طعنه میزند که چرا نمیرقصند. بعدش به دروغ، به همه زنگ میزند که دو تا جوان قرار گذاشتهاند که سر ساعت ۵ بعدازظهر در میدان ونک برقصند.
آلبر کامو درباره فوتبال گفته: «یاد گرفتم که توپ هرگز آنطور که انتظارش را دارید نمیآید. این به من در #زندگی کمک زیادی کرد»
فوتبال، ناعادلانه و غیرقابل پیشبینیاست و این شبیهترین بازی، به زندگیاست. جواد به این زندگی و #فوتبال ناعادلانه؛ آری تراژیک گفتهاست.
http://Telegram.me/masoudriyahii
#مسعود_ریاحی: این بازی، تمامِ آنچیزیاست که میشود به آن گفت: «چربیدنِ نیروهای زندگی؛ بر نیروهای مرگ»؛ چربیدنِ زورِ زندگی، بر ویرانی و نیستی. کسی به جواد رحم نمیکند؛ چراکه او عمیقا، مستحقِ زندگی سرورانهاست.
در تمام طولِ مدتِ تعطیلاتِ نوروز امسال، با رفیقِ عزیزی، شبها دربارهی ترس از مرگ و نابودی حرف میزدیم؛ یکجا، آن رفیق گفت: «من همیشه به اولین غذایی که آدم بعد از ازدستدادنِ یکی میخوره، فکر میکنم[چه جدایی، چه فقدان کاملش]» یعنی دقیقا آنجا که تو بخشی از هستیات را ازدستدادهای، ولی بلاخره، یکجایی، باید ماندن و زندهبودن را تمدید کنی با غذا خوردن، با همچنان«زندگی کردن». انگار نیروی زندگی بر هر شکل از نیستی میچربد. گویی زور زندگی، از زور مرگ بیشترست و این خیلی عجیباست...
جواد، بخشی از زندگیاش را ازدستداده، پایش را! جواد، ویرانیِ غیرِ قابلِ بازگشتی را تجربه کرده؛ اما زندگی زورش چربیده به ویرانی، به نیستی و فقدان. جواد مردِ باشکوهیست! شکوهِ او از ترحمهای ریاکارانه بزرگتر و قویتر است. نیچه بطرز وحشیانهای درباب ترحم گفته که : «ترحم، آنچه را که مستعد ویرانیاست، حفظ میکند»؛ جواد قویتر از نیروهای ویرانگر است. برای همین کسی به او ترحم نمیکند. تمامِ آن نوجوانهای باشکوه دیگر هم فهمیدهاند که جواد مستعد ویرانی نیست، آنها به پای نداشتهی جواد، بهطرز وحشیانه و شورانگیزی، بیاعتنا هستند؛ اخلاقِ این بازی، اخلاقِ بردگی و ریاکاری نیست، اخلاقِ سروریاست.
جواد، شبیه آن شخصیتِ داستان انفجار بزرگ گلشیری؛ آن پیرمردِ بدون پا که لهله میزند برای زندگی و به دارندگان پا، طعنه میزند که چرا نمیرقصند. بعدش به دروغ، به همه زنگ میزند که دو تا جوان قرار گذاشتهاند که سر ساعت ۵ بعدازظهر در میدان ونک برقصند.
آلبر کامو درباره فوتبال گفته: «یاد گرفتم که توپ هرگز آنطور که انتظارش را دارید نمیآید. این به من در #زندگی کمک زیادی کرد»
فوتبال، ناعادلانه و غیرقابل پیشبینیاست و این شبیهترین بازی، به زندگیاست. جواد به این زندگی و #فوتبال ناعادلانه؛ آری تراژیک گفتهاست.
http://Telegram.me/masoudriyahii