Telegram Web Link
``لرزاندند؛ لرزیدند. لرز ``
«برای آنها که با موزیک «ساسی‌مانکن» لرزیدند»

@masoudriyahii

#مسعود_ریاحی : در باب رقص دانش‌آموزان با موزیک «جنتلمن» ساسی‌مانکن، حرف‌های زیاده زده شده. عده‌ای آن را صرفا «تفریح» ساده با موزیک‌های متفاوت دلخواه‌شان با نسل‌های دیگر می‌دانند؛ عده‌ای آن را «دهن‌کجی» عامدانه این نسل می‌دانند و معتقداند گونه‌ی خاصی از اعتراض این نسل است؛ عده‌ای نیز آن را «تنزل» سلیقه عمومی و تنزل مفهوم حتی «اعتراض» می‌دانند، مخصوصا نسل جدید دانش‌آموزان. از طرفی شاهد واکنش‌های تند و سرکوب‌گرانه از سوی مسئولین و دستگاه حاکم بوده‌ایم (سخت تر شدن قوانین ورود افراد به مدارس جهت کار و سخت‌گیری در اجرای سرودها و اجرای جشن‌ها) . روی سخن این یادداشت؛ با معترضان به این پدیده است؛ معترضانی که اتفاقا خودشان؛ مسئول بوده‌اند و جزئی از دستگاه دولتی و اثرگذار بر این وضع.
این‌که، این دانش‌آموزان ایرانی یک‌صدا می‌خوانند: «شنوندگان عزیز، صدایِ منو می‌شنوید؛ از کالیفرنیا؛ آمریکا» و در ادامه فریاد می‌زنند: «وای بدنو ببین جوون بابا،خودتو بلرزون بابا»؛ تنِ خیلی‌ها در مجلس و آموزش و پرورش می‌لرزد از این صدایِ واحد، یا حداقل ‌این‌طور نشان می‌دهند که دارند می‌لرزند از این صداهای کودکانه.
چیزی که این کودکان می‌خوانند، همان چیزی‌ست که دارد در تلویزیون، عمده فیلم‌های پر فروش اصطلاحا کمدی ترویج می‌شود و حتی همین آموزش پرورشی که به زور، از «معشوقِ غیرزمینی» در شعر فارسی‌ می‌گوید و آنقدر بی‌ربطِ به جهانِ واقعی محتوا تولید می‌کند که این کودکان، نابلدانه و ناشیانه، رها می‌شوند در بینِ انتخاب‌هاشان در هرچیز.
وقتی همین ساختار حاکم، «عشق» را در پستوی خانه‌ها پنهان کند، وقتی هنر و هنرمندی را در تلویزیون‌‌اش در «محکم نبد درو» خلاصه کند، وقتی آموزش و پرورش‌اش خلاصه شود در ابتذالِ کمپانی‌های کنکور و تست، وقتی سلبریتی‌ها تاثیرگذارتر باشند تا روشن‌فکران، کاملا طبیعی‌ست که کودکِ دانش‌آموزِ دبستانی‌اش بخواند: «ای وقتشه بدی لبه رو بی‌بی، بدو بدو بگیر کمرو هی قر، بیا بیا قرش بده سکسی»، چرا که موسیقی‌ و شعری سطحی‌تر از این موزیک را در تلویزیونِ اصطلاحا ملی‌اش شنیده بارها؛ حداقل چیزی که می‌خوانند، با خلاقیتِ بیشتری نوشته و خوانده شده توسطِ خواننده محبوب‌شان که نام‌اش «ساسی‌مانکن» است، به جایِ هزار تا اسمی که در «خندوانه» و «دورهمی» و ده‌ها برنامه‌ی پر بیننده خوانده‌اند بارها. «ساسی‌مانکن» با کمی تغییر در همین‌‌ شعر، می‌توانست مجوز بگیرد و بخواند در تلویزیون، البته با نامِ «آقای ساسانِ حیدری یافته».
نتیجه‌ی طردِ فرزندانِ خلف هنر٬ چرا باید چیزی جز این باشد؟. طردِ شجریان‌ها و بیضایی‌ها و کیارستمی‌ها و صدها فرزندِ خلفِ هنر. یک زمانی عباس کیارستمی «خانه‌ی دوست کجاست» را می‌ساخت برای بچه‌های ایران؛ در کانون پرورش فکری کودکان.
وقتی عشق را نتوانی به کودک‌ها آموزش بدهی؛ می‌رود پی «داف» تا بدن‌اش را بلرزاند و او فقط نگاه‌اش کند و بگوید: «جون بابا، جون بابا»؛ حرفِ دیگری را یاد نگرفته‌اند. انعکاس صادقانه‌ای‌اند از چیزی که موجود است.
این اعتراض‌ها اگر «دم‌ خروس» نباشد؛ حداقل٬ شمایل شکست «گفتمان ظاهری» مدعیان فرهنگ و افول فراروایت‌های‌شان است. کودک فقط تکرار است و انعکاس؛ همین.

مسعود ریاحی
@masoudriyahi

#آنها_که_فرزندانشان_در_کالیفرنیاست


برای پیوستن به کانال بر روی این لینک کلیک کنید :
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Forwarded from عکس نگار
"ما، همه در رینگ بوکس هستیم"

#مسعود_ریاحی : محمدعلی‌کلی در جایی گفته: «بوکس یعنی تعدادی سفید پوست در حال تماشای دو سیاه پوست، که همدیگر را می‌زنند». دو سیاه پوستی را که محمدعلی می‌گوید، من بارها در «مترو»، موقع سوار شدن‌شان، وقتی که جا نیست دیگر، دیده‌ام. دعوا می‌شود؛ آن‌که از قبل داخلِ بوده، چون فشارِ زیادی را با ورود جدیدها حس می‌کند، یک چیزی می‌گوید و او که هُل خورده داخل، جوابی می‌دهد و بعد مشتِ یکی – مهم نیست کدام- می‌پرد بیرون و می‌کوبد روی گونه‌ی آن یکی. جمعیت؛ موج برمی‌دارد. بویِ عرق و سیگارِ ماندهِ می‌چسبد به شیشه‌ی تاریک واگن. آن که مشت خورده، دست‌اش را از زیر جمعیت در می‌آورد. نور می‌پاشد روی صورت‌اش، دست در هوا می‌چرخد، می‌خواهد بزند به فَک، نمی‌خورد؛ می‌نشیند روی گردنِ مشت‌زن اول. جمعیت موج برمی‌دارد؛ صدا، امان واگن را می‌بُرد. میله‌ها را می‌گیریم از موج. بوی عرق از شیشه‌ها سُر می‌خورد و می‌افتد پایین، روی سرِ آن‌ها که نشسته‌اند. باز موج؛ بو، تهوع، کسی بالا می‌آورد از لذتِ تماشا. می‌ریزد روی سرِ آن‌هایی که نشسته‌اند. کسی فریاد می‌زند : «بومایه، بومایه»؛ یعنی بُکشش، بُکشش. جمعیت هل‌هله می‌کند. کسی شیشه‌ی نوشابه‌ی زم‌زم‌اش را می‌کوبد توی سرش از شوق. گازِ نوشابه‌اش می‌ریزد زمین، کف می‌کند. مشت زن‌ها؛ مستِ بوی خون‌اند. گونه‌ها پاشیده می‌شود. جمعیت فریاد می‌زند. قطار می‌ایستد. پیاده می‌شویم. راند عوض می‌شود. دست‌ام می‌رود روی شانه‌ی مشت‌زن‌ها، با دست، پس می‌کشدش، هل‌ام می‌دهد که برم. می‌روند؛ بی که نگاه کنند به کسی. از پله برقی نمی‌روند، روی پله‌های خشک، قدم برمی‌دارند. داد می‌زنم می‌گویم : «گناه داریم برادر»، بر نمی‌گردند. داد می‌زنم باز که : «همه‌ی آنها که توی واگن بودند، سیاه‌اند برادر». برنمی‌گردد. داد می‌زنم : « سیاه‌ام من هم» ، « گناه داریم که افتاده‌ایم به جان هم»
می‌‌آیم که باز فریاد بزنم و بگویم که «همه‌اش دروغ بود. سفیدی در واگن نبود. دلم زیرِ قطار می‌رفت که مشت می‌خورد به پسِ کله‌تان» ولی نیستند دیگر، پله‌ها را رفته‌اند. محو شده‌اند در آن تونل‌ها. نیستند.

مسعود ریاحی

@masoudriyahi
@absurdmindsmedia
Forwarded from عکس نگار
" برای فوتبال و مارادونا "

@absurdmindsmedia

#مسعود_ریاحی : فوتبال را بی عدالتی‌اش به زندگی شبیه‌ می‌کند و گردی بیش از حد آن توپ. آنجا که همه‌ی ضربه‌ها درست می‌خورد به آنجا که باید می‌خورده، به جز آن ضربه آخر، آن ضربه‌ی نهاییِ مفقود؛ که نمی‌خورد و توپ رد نمی‌شود از آن مرز خوشبختی؛ درست عین زندگی. اگر قرار بود هرکه به حق خود برسد، همه چیز مبتذل و ناچیز بود؛ و اصلا چه نیاز بود به آن نود دقیقه جنگِ بیست و دو نفره؟ همه‌چیز در اوج ابتذال، بر روی کاغذ مشخص بود.
هیچ تضمینی برای رسیدن به حق وجود ندارد و همین فوتبال را کثیف و زیبا می‌کند و راه را برای ورود رویا به آن باز می‌کند. مگر می‌شود در جایی که صحبت از تضمین است، رویا متولد شود؟
فوتبال، این جنگی که در آن کسی، کسی را نمی‌کشد، زیرا که خشونت‌اش در زمینی بسیار بزرگ، در تک‌تک فریادها و عربده‌های تماشاگران حاضر و غایب، در گردی بیش از حد و ناعادلانه‌ی آن توپ، در تمارض و ریا و نمایش، در قضاوتی محدود و انسانی و البته واقعی، استتار شده است؛ تا آنجا که در فینال سال 1966، انگلیسی‌ها بعد از برد آلمان، شعار می‌دادند: «ما یک جام جهانی را بردیم و دو جنگ جهانی را». همجوار شدن واژه‌ی جنگ در کنار واژه‌ی فوتبال، نزدیک‌ترین و واقعی‌ترین واژه‌ای است که می‌توانست کنار این شاهکار بشری بنشیند و آن را بیش از پیش دهشتناک و باشکوه کند.
فوتبال، گذاشتن اسلحه بر روی زمین است؛ زیرا که توپ اختراع شده است. تا آنجا که چهار سال بعد از جنگ فالکلند میان بریتانیا و آرژانتین، گردی توپ، آنها را روبه‌روی هم قرار می‌دهد و «مارادونا» انگار که از رئالیسم جادویی آمریکای جنوبی سر برآورده، یک تنه انگلیس را به زانو در می‌آرود، ماردونای زیبا، مارادونای فریب‌کار، مارادونای وحشی با «دست خدا» گل می‌زند و پشت سرش، «گل قرن» را که گزارشگر آرژانتینی دیوانه‌وار فریاد می‌زند : «زنده باد فوتبال»، « از کدام سیاره آمدی ماردونا؟» و از دریبل شدن 7 بریتانیایی گریه‌اش می‌گیرد زیرا که چهار سال پیش، جنگ و جزیره‌ی فالکلند را باخته‌اند و 648 هم‌وطنش کشته شده‌اند و حالا ماردونا 68 متر را دریبل می‌زند و دروازه را به آتش می‌کشد، برای فراموشی آن جزیره.

#زنده_باد_فوتبال

مسعود ریاحی
@masoudriyahi
Forwarded from عکس نگار
"درباره نوستالژی"
@absurdmindsmedia
(ابتدا عکس ضمیمه شده را مشاهده کنید)

#مسعود_ریاحی : هیچ‌چیز را نمی‌شود به کل از یاد برد؛ فراموشی افیون‌ست موقتی، مثل هر افیون دیگری. انفصالی‌ست کوتاه میان واقعه و آگاهی.
آنچه سرکوب و پس‌رانده شده است به «از یاد رفته‌ها» ٬ موجود است و فقط دسترسی‌ به آن است که سخت شده؛ چراکه علت سرکوب هر چیز٬ رنج آن چیز است‌. فراموشی، مانعی‌ست موقتی برای دسترسی به آنچه رنج‌آور و شرم‌آور است برای ما. احتمالا از این روست تاکید ادیان بر یاد و یادآوری؛ یا تلاشش برای مترادف کردن فراموشی با گناه. فراموشی، از یاد بردن مقطعی احساس گناه برخاسته از یادآوری‌هاست. اینکه مدام به خاطر بیاوری از دست رفته‌ها و ناکامی‌ها و ... را؛ دشواری حافظه داشتن است؛ دشواری وظیفه و مسئولیت.
ما میل به فراموش کردن داریم تا بشود نوستالژی ساخت از مثلا کودکی یا از دهه‌ی نکبت شصت.
#نوستالژی گزینش گذشته است با حجم وسیعی از سرکوب. با این سرکوب است که می‌شود از گذشته‌ی حتی نکبتی لذت برد. نوستالژی مکانیسم دفاعی ماست در برابر «همه»ی گذشته؛تحریف‌ش می‌کند تا بتواند میل ناخودآگاه بازگشت به گذشته را محقق کند.
به گمانم هر اندازه که مخدوش شود این دسترسی به «همه‌ی گذشته»٬ می‌شود امید داشت به کاهش رنجی که قرار است از یاداوری‌ها ببریم؛ یک گزینش ابدی برای بقا.

مسعود ریاحی
@masoudriyahi
Forwarded from عکس نگار
*قبل از خواندن متن، عکس ضمیمه شده را مشاهده بفرمایید
@absurdmindmedia

#مسعود_ریاحی : این «زن»، کاربردِ اولیه‌یِ سپر را تهی از معنا می‌کند و معنای جدیدی جلوی رویش می‌گذارد. او تصویرِ منعکس شده‌‌اش به‌وسیله‌ آن سپر را می‌آراید. نه شعار خاصی می‌دهد، نه پلاکارد خاصی را بدست گرفته است. او صرفا خودش را به میدان آورده است و میل به زیباتر بودن را. این زن، همان تفاوتی را به میدان آورده است که نیچه آن را ستایش می‌کرد. آن هاله‌ی رمز آلود زنانگی که گفتمان فمینیسم آن دوران، به اعتقادِ نیچه، در پی حذف آن بود. نیچه در جایی می‌گوید: «وای اگر حقیقت زن باشد». او صراحتا تاریخِ اندیشه را به نقد می‌کشد که آنچه در حال حاضر بشر در حوزه اندیشه به آن رسیده است، تولید شده‌ی ذهنیت و منطقِ مردانه به جهان است. خوانش و تفسیر جهان، خوانش و تفسیری است بشدت مردانه. نیچه پرسش بزرگی را مطرح می‌کند که اگر منطقِ زنانه به جهان می‌نگریست، چه تفسیری از جهان بدست می‌آمد؟ این عکس، خوانش جدیدی از اعتراض بدست می‌دهد. زن بی‌هیچ خشونتی، آن سپرهای استوار را به چالش می‌کشد؛ با میل به زیبایی.

مسعود ریاحی
@masoudriyahi
@masoudriyahii.m4a
13.1 MB
قسمتی از شعر بلند «اسماعیل» رضا براهنی.
Forwarded from عکس نگار
"چهره های مازاد "
(ابتدا، عکس ضمیمه شده را مشاهده کنید)

@masoudriyahi
@absurdmindsmedia
#مسعود_ریاحی : این صورتک، نه فقط در پارکِ ملت شهر تهران؛ که در خیلی جاهای دیگر هم دارد نصب می‌شود؛ در واگنِ متروها، اتوبوس‌های غم‌گین اولِ صبح‌ها، تویِ صف‌های بی‌قرارِ «نمی‌دانم برای چه» برنج و گوشت‌یخ‌زده و هزار زهرِمارِ دیگر. این صورتک؛ حضورِ نمادینِ غیابِ آن چند میلیونی‌ست که دیگر حتی «پارک» هم نمی‌روند برای «تفریح» رایگان. صبح به صبح، نمی‌آیند که بدوند، نیستند؛ غایب‌اند. جاهای دیگری دارند می‌دوند صبح‌ها، ظهرها، شب‌ها. نظامیِ از «خاطرات»، دیگر در پارک، «ماجرایِ مشترکی» ندارد که بگوید سال‌ها بعد. حرف نمی‌زنند دیگر؛ داد می‌زنند: «سه تا جوراب پنج تومن»، «کمربند، سه تومن»؛ در متروها و خیابان‌ها و کوچه‌ها و ... . این صورتک، چونان «سردیس» آن‌هاست، که دیگر سری ندارند میانِ سرها؛ در «پارک ِملت»، در «ملت». سرهای‌شان در گریبان‌ست، خم شده تا کمر در سطلِ آشغالِ همانِ پارکی که آن‌ها را پس‌زده‌ست دیگر. صورت‌شان نصفه‌ست گویی؛ نیمی نیست؛ نیمی دیگر در تنگاست. شمایل گیرافتادگی و درماندگی‌ست این «سر» غم‌گین و پریشان. تصویر مخدوشی‌ست از چهره‌‌ای مجروح.
حضور این مجسمه٬ کمک کرده است به تعریف صادقانه‌تر یک ملت٬ در پارک ملت‌اش. آمده‌اند تا باشند در بازی؛ در روایت ملت.
جای‌شان خالی بود؛ هستند حالا.

مسعود ریاحی

https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Forwarded from عکس نگار
*قبل از خواندن متن، عکس را مشاهده بفرمایید.
@absurdmindsmedia

روی دیوار نوشته‌اند : «وطن مال ثروتمندان است و #میهن‌پرستی، مال فقرا».

#مسعود_ریاحی : در فقدان ثروت و قدرت است که مکانیسم‌های دفاعی بیشتر از همه به کمک فرد فاقد آنها می‌آید تا بتواند همچنان زنده بماند و از هویت خود دفاع کند و زندگی را با آن بگذراند.
دفاعی که با انکار و سرکوب ضعف، و تخیل روایت‌های آرام کننده که خاصیتی افیونی دارد بدست می‌آید. یکی از این روایت‌ها که همواره مورد سوء‌استفاده قدرت قرار گرفته و همچنان هم می‌گیرد، «میهن‌پرستی» است. گویی افیون ضعیفانی است که تخیل کنند میهن مال آنها نیز هست؛ در بازی راه‌شان داده‌اند و بخشی از معادله‌اند. با این ساز و کارها است که ضعیفان و محذوفان، سربازانی خوب و گوشت‌هایی مرغوب برای تیرها نیز هستند.
تفاوت است میان پرستش و دوست داشتن. پرستش خاصیتی افیونی دارد و آرام‌کننده.

مسعود ریاحی
@masoudriyahi
Forwarded from عکس نگار
شادی، آریِ تراژیک است؟

منتشر شده در شماره سوم مجله روانشناختی بهروان

@absurdmindsmedia

#مسعود_ریاحی : شاید شاد نبودن و داشتنِ علائمی از افسردگی، واکنشی منطقی و حقیقی به جهانی‌ست که در آن زیست می‌کنیم. شاید حتی، شادکامی گاهی واکنشی‌ست نابهنجار در مقابل آنچه هر روز بر سرِ زمین و مردمان آن می‌آید. شاید لازم باشد، از نو به «شادی» و «شاد بودن» از درون متنِ زندگیِ جاری در جهان فعلی نگریست و نه صرفا از منظرِ فراروایتی بنامِ «روان‌شناسی مثبت». گاه سخت است که از وضع موجود رضایت داشته باشیم و یا احساسی «مثبت» به خود و دیگری. گاه، راه شاد بودن، توسط «دیگری» و «قدرت» آنقدر مسدود است که سخت می‌توان شعار سر داد که زندگی برای «همه» زیباست. یادداشت حاضر، تلاشی است برای کمی نزدیک‌تر شدن به مفهوم شادی، از دریچه‌های گوناگونی چون، فراموشی و هنر.
ممکن است دورِ سبزی خوردنی که خریده‌ایم، روزنامه‌ای پیچیده باشند که خبر سالگردِ انفجارِ اتمی هیروشیما را نوشته باشند. ممکن است هنگامی که همان سبزی را لای نان می‌گذاریم و با کبابی می‌خوریمش، تا همان ساعت یک سربازِ عادی در میانمار، دویست یا سیصد نفر را کشته و دارد سیگارش را می‌کشد، لقمه که از گلو پایین رفت، احتمالا از ابتدایِ پهن کردن سفره تا جمع کردن‌اش، عده‌ای در جهان به علل گوناگون و گاهی فجیع، مرده باشند. لذت و شادکامی، بدونِ فراموشی شاید ممکن نیست. خودآگاهی مدام از جهانی که در آن زیست می‌کنیم، نشت پیدا می‌کند روی هر لذت و شادی‌یی. تفاوت زندگی در سال 2019 با 200 سال پیشش، در امکانِ خودآگاهی از اتفاقات هر روزه در سراسر جهان است. ما اکنون می‌دانیم و آگاهیم که در هر ثانیه که می‌گذرد و ممکن است ما در بهترین لحظات زندگی‌مان باشیم، در بسیاری از نقاط جهان جنگ، فقر، گرسنگی، تجاوز، بیماری و ... است. با فراموشی مقطعی این چیزهاست یا پذیرشش که می‌شود شاد بود برای لحظه‌ای؟ اصلا چگونه می‌توان پذیرفت این چیزها را؟ آیا فراموشی راهی‌ست مقطعی که به شادکامی می‌انجامد؟ مگر نه اینکه برای شادکامی لازم دارد که احساس خوبی به خود و جهانِ پیرامون داشته باشیم؟ اگر چنین باشد، شادی و شادکامی تفسیری‌ست از جهان و خود. گویی تفاوت غم و شادی در تفسیر نهفته است و شکلِ گزینشِ آن‌چیزهایی که در خود و جهانِ پیرامون می‌مبینیم. شادی، کنار آمدن با تلخی جهان و با نگاهی نیچه‌ای، «آریِ تراژیک» است به زندگیِ در پیشِ رو. در این آریِ تراژیک حجمِ وسیعی از پذیرشِ رنج نهفته است در کنارِ شوری برای لذت، برای زیستنِ در همینِ جهان. هم می‌توان از آن متنفر بود و هم شورمند. در چنین وضعیتی‌ست که احتمالا «هنر» می‌تواند از ما در مقابل حقیقت و جهانی که در آن زیست می‌کنیم، محافظت کند. هنر، پذیرشِ متعالی این جهان است. نه آنچنان به آن «آری» می‌گوید که ساده‌لوحانه همه‌چیز را فراموش کند و حل شود در گزینشی مثبت از جهان و نه آنچنان «نه» می‌گوید که نبیند زیبایی را، نبیند گاهی شکوه چیزها را . گویی در آستانه ایستاده است، در آستانه آری-نه به جهان. غریبه‌ای است میان این دو. پناهگاهی‌ست در آستانه، دفاعی قابل قبول در مقابل رنج‌ها. البته منظور از هنر، یک پدیده‌ی واحد نیست که بشود به هر چیزی که مولف‌اش آن را یک اثر هنری می‌نامد، نسبت داد. منظور از هنر، اثری‌ست که در آن خلقی نو صورت می‌گیرد و از سویی موجب کاتارسیس(پالایش روانی) می‌شود. در پالایش روانی، آدمی، هیجان‌های منفی و مثبت را تجربه می‌کند. رنج می‌برد در کنار لذت. می‌گرید و می‌خندد؛ زیست می‌کند در آن اثرِ هنری. آدمی، هنر را اختراع می‌کند تا خشکیِ حقیقت او را از پای در نیاورد. حقیقت، بر ماست، هنر از ما. هنر به میدان می‌آید تا بشود حقیقت را برساخت؛ انسانی‌‌اش کرد. بشود با تفسیر با آن مواجه شد، نه آن‌چنان بی‌دفاع و عریان. می‌شود با آن گاهی از وضعیتِ موجود رضایت داشت؛ رضایت از خود و دیگری؛ چیزی شبیه به آنچه شادکامی‌اش گویند. در جهانِ فعلی می‌شود شادکامی را «تجربه» کرد. از این رو شادکامی نه یک سبک زندگی، که مجموعه‌ای است از داشتن مقطعیِ هیجان‌ها و احساس‌ها و در نهایت تفسیرها. اینکه چگونه یک فرد به چنین تفسیری از خود و جهان پیرامون می‌رسد، وابسته به این است که موقعیتی که در آن است را چگونه «خوانش» می‌کند، چقدر پذیرش را آموخته است، چقدر برای آری گفتنِ تراژیک به اطرافش آماده و مسلح است، چقدر تجربه‌ی «لذت» را آموخته است، چقدر می‌تواند پناه‌گاه و دفاع‌های متعالی‌یی چون هنر داشته باشد در برابر رنج‌های خود و رنج‌های جهانِ پیرامون. شادکامی مجموعه‌ای است از تفسیر و نوع دفاع؛ قدرت و مهندسی گزینش و آموخته‌ها.

مسعود ریاحی

https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Forwarded from عکس نگار
" پرخاش در حوالی پراید پرخون"

درباره حادثه تصادف پورشه با پراید در اصفهان و چیزهایی دیگر
@absurdmindsmedia

#مسعود_ریاحی : دو پورشه، ساعت 1 و ۱۷ دقیقه بامداد روز پنجشنبه ۲۶ اردیبهشت‌ماه در یکی از خیابان‌های اصفهان کورس می‌گذارند؛ تصادفی رخ می‌دهد و یکی از پورشه‌ها منحرف‌شده و با پرایدی برخورد می‌کند. راننده‌ی پراید که بسیار جوان هم هست، جان می‌دهد. راننده پورشه نیز متواری می‌شود.
تا این‌جا، این متنِ یک خبرِ صفحه‌ی حوادث است که ممکن است صدها بار رخ داده باشد و یا باز هم رخ بدهد. آن‌جایی از متنِ یک خبرِ ساده عبور می‌کند که فیلمی از لحظه‌ی وقوع منتشر می‌شود و افراد حاضر در صحنه(از نزدیکان آن پورشه سوار متواری)، با آگاهی بر کشته شدنِ آن جوانِ خون‌آلود در پرایدش؛ با عصبانیت و پرخاش به پلیس می‌گویند «این ماشین کلی پولشه»، و ظاهرا شاهدِ عینی گزارش داده که نزدیکانِ پورشه‌سوارِ فرارکرده، جمله‌ای می‌گوید که حادثه را دهشتناک‌تر از مرگ حتی یک انسان می‌کند، : «آدم کشتیم که کشتیم، پول دیه اش رو می‌دیم»؛ این جمله در فیلمِ کوتاه منتشر شده قابل تشخیص نیست البته، ولی اکثرِ خبرگزاری‌ها این جمله را تایید کرده‌اند و در متنِ خبرشان آورده‌اند.
این جمله، از آن دست گزاره‌هایی‌ست که در فیلمِ راشامون آکیراکورساوا، آن راهبه‌ی جوان معتقدست که ترسناک‌تر از همه‌ی قتل‌های دلخراشی‌ست که دیده. گزاره‌ای که از مرگِ حقیقت و عدمِ دسترسی به آن در ماجرای آن فیلم خبر می‌دهد. در حادثه‌ی اصفهان هم این جمله، خبر از عمقِ نفوذِ فاجعه‌بارِ گفتمانِ «مصرف» می‌دهد. این جمله را ممکن است کسی در دعوا به عنوان رجزخوانی بگوید، شنیده‌ایم بارها. این‌جا اما واقعه چیز دیگری‌ست. آن‌ها، گناه‌کارانِ بالایِ سرِ جسدِ بی‌جان جوانی هستند که «داشته راه‌اش را می‌رفته»؛ در نهایتِ بی‌گناهی و معصومیت و بی‌ارتباطی به آن‌ها. مصرفِ مرگ‌اش، و «خریدِ هر آن‌چیز با پول»، قوه‌ی کوچک‌ترین قضاوتِ اخلاقی را متلاشی کرده. کشتنِ کسی، نتوانسته آن‌ها را شوکه کند، از فکر کردنِ منطقی (حفظِ اموال و اشتغال فکری به آن و ...) بازداردشان. این جمله‌ها هیچ بویی از عذابِ وجدان یا پشیمانی ندارند؛ حق به جانب‌ست پرخاش‌شان به پلیسی که می‌خواهد خودرو را ضبط کند. این همان چیزی‌ست که بودریار در جامعه‌ی مصرفی‌اش می‌گوید،اینکه وفور، هنگامی که به یک آستانه معینی برسد، خشونت واقعی و غیرقابل کنترل تولید می‌کند. مشخصه این خشونت آن است که بدون هدف و بدون موضوع است.پرش از روی اخلاق و افتادن به درون بی‌اخلاقی، رویای این وفور است؛ موقعیت جدیدی‌‌ست که تابع گفتمان اخلاقی جدیدی است.
زیستن و غرق شدن در گفتمان مصرف؛ قضاوت اخلاقی‌شان را عقیم کرده. می‌خواهند بخرند همچنان.

نقاشی از : enrico robusti

مسعود ریاحی

آدرس کانال :
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
" در غیاب سکوت "
«درباره‌ی واکنش‌ها به خبر قتل میترا استاد و چیزهایی دیگر»

@masoudriyahii

#مسعود_ریاحی : ژیژک معتقداست:«مردم فقط براي تغيير دادن امور نيست كه كاري مي‌­كنند، گاهي مردم فعاليت مي­‌كنند تا در واقع جلو وقوع چيزي را بگيرند، تا چيزي تغيير نكند»
این جمله را می‌شود با توجه کردن به رفتارِ یک فرد نوروتیک وسواسی مشاهده کرد: اگر این فرد در گروهي قرار بگيرد كه در آن ترس از انفجار وجود داشته باشد، او، تمام مدت«حرف» مي­زند؛ از ترسِ مواجهه با ترس‌اش؛ تا جلوی يك لحظه «سكوت» آزارنده را بگيرد، سكوتي كه ممكن است افرادِ دیگر را وادار به رويارويي با تنش كند. مدام در «فعاليت» است تا جلوی وقوع يك «امرِ واقعي» را بگيرد.

آن‌چه از دیروز، به واسطه‌ی انتشار خبر قتل توسط #محمدعلی_نجفی، شاهدش بوده‌ایم؛ بی‌شباهت با آن‌چه ژیژک می‌گوید نیست؛ «فعالیتِ کاذب» به جهتِ شایدِ، تضادِ «گذشته» و «ظاهرِ» یک مرتکبِ قتل، با تصویرِ دهشتناکِ آن مرگ(شلیک۵گلوله، آرامش افراطی او در هنگام سخن گفتن از قتل، استقبالِ پلیس از او و گزارش بی‌‌سابقه‌ تلویزیون).اما آن‌چه واقعه را شبیه‌تر به وضعیتی که ژیژک می‌گوید، می‌کند؛ سیلِ تحلیل‌هایی‌ست که از جانبِ نویسندگان و سیاست‌مداران و فعالین اجتماعی و زنان و...؛ آن‌هم دقایقی بعد از خبرِ اعترافِ، پیش از تشکیل هرگونه دادگاهی. خوانش‌هایی برخاسته از احساسی آغشته به یقین، درباب روان‌شناسی شخصیتِ نجفی و زن اش و انگیزه‌ها و عواطفِ آن‌ها هنگامِ وقوع قتل؛ استعاری‌سازیِ قتل. تا آن‌جا که یکی از دانشجویان‌اش، علتِ دقیق و قطعی قتل را «غرورِ کاذبِ» استادش خوانده؛ نویسنده‌ای نجفی را مورسوی بیگانه‌ی کامو دیده و دیگری راسکولنیکف!
مسابقه‌ای در خوانش‌هایی از این حادثه که سراسر‌ش نشانه‌هایی از اعجاب و سختیِ فهمیدن‌اش حتی با وجود قطعی خواندنِ «اعتراف» دارد؛ حادثه تفاوت‌ دارد با یک قتلِ ساده و هیچ بعید نیست در این رقیق شدنِ «واقعیت»، در نهایت «واقعیتی برساخته» تحویلِ جامعه شود.
.
«سکوت»، آن گم‌شده‌ی غم‌گینِ این حادثه‌هاست. به قولِ ژیژک، خطر در انفعال نيست، بلكه در شبه­‌فعاليت است، در احساس فشار براي فعال بودن. مردم همواره در حال مداخله كردن هستند و در تلاش براي آنكه «كاري انجام دهند».
كارِ واقعاً دشوار، آن است كه پا پس‌ بكشيم و خود را بركنار داريم. نخستين گام؛ پاپس‌كشيدن به انفعال و روي­‌گرداني از مشاركت است؛ تا زمينه براي فعاليت واقعي فراهم شود، برای کنشی عقلانی که بطور موثری مختصات صحنه را تغییر دهد.
موضوع چه نجفی باشد؛ چه سانچی و چه پلاسکو و ده‌ها حادثه مهم و فربه‌ی دیگر. ابتدا٬ کمی «سکوت» می‌طلبند.

مسعود ریاحی
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Audio
داستان کوتاه «رساله‌ ممو سیاه»
نوشته احسان عبدی پور

@masoudriyahii

https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Forwarded from عکس نگار
" «شمال» به مثابه مادر تهران "

منتشر شده در روزنامه اعتماد
@masoudriyahii
@absurdmindsmedia

#مسعود_ریاحی : هنگامي كه به تعطيلات كوتاه‌مدت يا بلندمدتي برمي‌خوريم، فارغ از علت تعطيلات، سيل و هجوم اتومبيل‌هاي تهران در جاده‌هاي منتهي به شهرهاي شمالي ايران مشاهده مي‌شود. همچنین سفر به شمال کشور؛ توسط طبقه متوسط تهران نشین؛ مخصوصا در اواخر هفته ها؛ در صدر اولویت های سفر کننده های کوتاه مدت قرار گرفته.
يادداشت حاضر سعي دارد با استفاده از مفهوم مكانيسم دفاعي «بازگشت» در آراي فرويد و همچنين مفهوم «همنوايي با جمع»، در گفتمان روانشناسي اجتماعي، خوانشي از اين پديده، ارائه دهد.
بديهي است كه هر پديده‌اي داراي پيچيدگي‌هاي بسياري است و هيچگاه نمي‌توان مدعي شد، پديده‌اي را صرفا از يك منظر، كاملا فهم كرده‌ايم. آنچه در اين متن نيز آمده است، دريچه‌اي است براي نزديك‌تر شدن به فهم اين پديده.
فرويد معتقد است، «من» براي كاهش اضطراب و جلوگيري از ورود مواد آزارنده از ناهشيار، به هشياري، از مكانيسم‌هاي دفاعي استفاده مي‌كند، تا زيست رواني فرد را امكان‌پذير كند. لازم به ذكر است كه استفاده فرد از اين مكانيسم‌ها، ناآگاهانه صورت مي‌گيرد. يكي از اين مكانيسم‌ها، «بازگشت» يا واپس‌روي نام دارد كه توضيح مي‌دهد، فرد در مواجهه با وضعيت اضطراب‌زا و ناكام‌كننده و غيرقابل پيش‌بيني، ناخودآگاهانه، مي‌خواهد به وضعيت پيشين و مراحل اوليه رشد برگردد؛ موقعيتي كه آسيب كمتري داشت و نيز، قابل پيش‌بيني بود. فرويد اين ميل را ريشه در ميل آدمي براي بازگشت به محيط امن و تامين‌كننده بدن مادر، معرفي مي‌كند؛ ميلي كه با اضطراب تولد و ورود به جهان آسيب‌زا، ايجاد شده است. فرويد توضيح مي‌دهد كه گريه آدمي، سيگار كشيدن، ميل به در رختخواب ماندن، در مواجهه با اضطراب و تنش، نمونه‌هايي از رفتار‌هاي اوليه و سطحي بازگشتي به مراحل اوليه رشد است.
«شمال»، اين مادر بسط يافته در حاشيه خزر، داراي خصوصياتي مادرگون، در برابر وضعيت تهران شده است. تهران ناكام‌كننده، تهران نابينا، وضعيتي پديد آورده است كه قابل پيش‌بيني نيست. تهران سرعت‌مند و تهران آلوده به هر چيز، تداعي‌كننده لحظه تولدي است كه خود را پرتاب‌شده به جهاني ديگر يافته‌ايم كه سرشار از ناكامي و تنش است. «شمال» تجميع اشكال طبيعت است (درخت، آب، خورشيد، آسمان آبي)؛ از اين سو اين بازگشت، هم جنبه فردي دارد و هم جنبه‌اي نمادين. بازگشتي به شمايل و صورت طبيعت كه مقدمه‌اي است براي بازگشت به طبيعت درون. در «شمال» صداها نسبت به تهران كمتر به گوش مي‌رسند و رنگ آبي و سبز، حضوري جدي دارند. علاوه بر همه اين خصوصيت‌ها، «شمال»، براي ارضاي برخي نيازهايي كه در تهران، نمي‌توانند ارضا شوند، محيطي مناسب به وجود آورده است. كسي كه به شمال مي‌رود، از پرسوناي «شاغل» بيرون مي‌آيد و در نقش فردي در خانواده، يا جميع دوستان ظاهر مي‌شود كه آمده است تا لذت ببرد و كار نكند. از سويي ديگر، كنترل و محدوديت‌هاي اجتماعي و قانوني نيز، در شمال نسبت به تهران، كمتر وجود دارد و فرد فشار و اضطراب كمتري را در برخورد با عوامل بيروني پيدا مي‌كند. همه اينها شمايل و خصوصياتي نمادين‌اند، از محيط امن و تامين‌كننده و فاقد محدوديت رحم مادر.
علاوه بر فعاليت مكانيسم‌دفاعي بازگشت، عامل ديگري نيز وجود دارد كه موجب جاري شدن اين سيل آهني در جاده‌هاي سبز شمال مي‌شود. عاملي به‌نام همنوايي با جمع. در همنوايي با جمع، فرد، به واسطه فشار خيالي يا واقعي گروه، راي و نظرش را تغيير مي‌دهد يا اصلا، نظرش از ابتدا بر راي گروه شكل مي‌گيرد. دلايل همنوايي، هم در ويژگي‌هاي شخصيتي افراد نهفته است و هم در ويژگي‌هاي محيطي و گفتمان‌هاي حاكم بر آن. به اين ترتيب، گفتمان برخورد تهران با تعطيلات، روي همه افرادي كه توان رفتن دارند، تاثير خود را مي‌گذارد و ميل به برون رفت از تهران، به مقصد شمال، قدرت مي‌گيرد. بر خلاف طبقه متوسطي كه امكان بازگشت به شبه‌مادر دارد، طبقه ضعيف سرگشته، در انفصال مادر، در تهران هولناك مي‌ماند و در اضطراب مداوم جدايي از مادر، در خود فرو مي‌رود.
در مجموع مي‌توان، پديده بيرون‌روي از تهران، در زمان تعطيلات را كاهنده اضطراب طبقه متوسطي دانست كه توان ايجاد اتصال، با شبه‌مادر را گاهي پيدا مي‌كند؛ اتصالي كه امكان آن، براي طبقه ضعيف جا مانده از مادر‌ وجود ندارد.

مسعود ریاحی

https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Forwarded from عکس نگار
سلام آقای گلشیری
به‌ بهانه سالمرگ هوشنگ گلشیری
@masoudriyahii
@absurdmindamedia

#مسعود_ریاحی : شماره ۲ کارنامه تازه منتشر شده بود که هوشنگ گلشیری به نگار اسکندرفر رو می‌کند و می‌گوید:« اصلا می‌دانی! شماره دوازده کارنامه، شماره‌ای متفاوت خواهد بود» و بعد به حسین آبکنار رو می‌کند و ادامه می‌دهد: «شماره دوازده کارنامه، «کارنامه» منتشر خواهیم کرد. باید گزارشی بدهیم از آنچه تابه‌حال در اینجا گذشته است؛ باید عکس همه‌ی بچه‌هایی را که تا حالا در این نشریه فعالیت کرده‌اند چاپ کنیم؛ باید ... ».

آقای گلشیری، شما راست می‌گفتید، شماره‌ی دوازده کارنامه متفاوت بود. آنقدر متفاوت که در ۱۶ خرداد ۷۹ در بیمارستان ایران‌مهر همه را غافلگیر کردید تا شماره دوازده ابدی شما باشید. همه‌ی آنها که با کارنامه کارکرده و نکرده بودند؛ همه و همه٬ در شماره‌ی دوازدهم کارنامه نام‌شان هست که نوشته‌اند٬ برای شما؛ که سلام آقای گلشیری٬ خداحافظ. همه دست تکان داده‌اند برای شما که هستید بر طرح شماره دوازده؛ که دست‌تان هست و گرفته‌اید دست‌های بسیاری را که نوشته‌اند برای تان؛ حتی وقتی که نیستید؛ که فقط دست‌تان هست.

اقای گلشیری٬ وقتی کاتبی شماره‌ی دوازدهم‌اش را می‌فهمد، دقیقا چه چیزی را فهمیده است؟ این شما بودید که به سوی شماره‌ی دوازدهم میل می‌کردید یا شماره‌ی دوازدهم به شما؟ «ملکوت» کدام را باور کنم آقای گلشیری؟ این مرگ است که به سوی کاتب می‌آید یا کاتب است که به سوی مرگ؟ ما از مرگ چه می‌دانیم؟ شما می‌دانستید آقای گلشیری؟ ما دستِ شما را در طرح شماره‌ی دوازدهم به وضوح می‌بینیم. شما دست از سر مرگ خودتان هم بر نداشتید آقای گلشیری.

#سلام_آقای_گلشیری

مسعود ریاحی

https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
فکر می‌کنم اصولاً آدم باید کتاب‌هایی بخواند که گازش می‌گیرند و نیشش می‌زنند.
اگر کتابی که می‌خوانیم مثل یک مُشت نخورد به جمجمه‌مان و بیدارمان نکند، پس چرا می‌خوانیمش؟
که به قول تو حال مان خوش بشود؟
بدون کتاب هم که می‌شود خوش‌حال بود!

#فرانتس_کافکا

@masoudriyahii
Forwarded from عکس نگار
‍ " برای همه سیاه ها "

(ابتدا عکس ضمیمه شده را مشاهده کنید)
@masoudriyahii

#مسعود_ریاحی : «جراحت» و بی‌دستی؛ فروپاشی بدن در خیابان و آینده‌ای که چون خیابان پشت سر او غبار گرفته و نامعلوم است. سینه‌ها مجروح‌اند و گویی دیگر کودکی نمی‌تواند «تغذیه» شود؛ اما ایستاده‌ست. بی‌دست؛ تکیه داده‌ست به تابلویی که جهت‌هایش سردرگم‌اند٬ اما به سمتی‌ جز سمتی که سربازان با تفنگ‌های سرنیزه‌دار ایستاده‌اند.

«واقعه» رخ داده است. «مارتین لوترکینگ» را کشته‌اند. صبح غم‌انگیز بعد از حادثه است، در خیابان صبح سال ۱۹۶۸ در واشنگتن دی سی آمریکا. سیاهی از میان سیاه‌ها رفته است و پوکه‌اش در خیابان‌ها مانده. مانکن؛ گویی روح سیاهان است که ایستاده‌اند هنوز؛ با همه‌ی رنج‌ها، تکیه داده به شیئی عمودی که سیاه است. سه خط عمودی در عکس سیاه‌اند در برابر تمام زمینه‌ی رو به سفیدی. شئ سیاهی نیز بر زمین افتاده‌ست؛ کنار پای روح احضار شده‌ی سیاهان کشته شده در خیابان. روح؛ پشت کرده به سربازان٬ پشت به خشونت تیزی آن سر نیزه‌ها. پشت‌کردنی چون٬ پشت کردن لوترکینگ به خشونت؛ در یک قاب با حاشیه‌‌های عمودی «سیاه».

مارتین لوترکینگ را کشته‌اند و خیابان را سراسر مه گرفته‌ست. معلوم نیست چه رخ خواهد داد، در صبح ۵ آوریل سال ۶۸.

پ.ن: عکس از Burt Glinn

[Street scene the morning after the assassintion of martin Luther king]

https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
از سخنرانی برتولت برشت  در نخستین کنگرهٔ جهانی نویسندگان» پاریس، ژوئن ۱۹۳۵

فاشیسم معتقد است که در تربیت افراد کوتاهی شده. فاشیسم امید فراوانی به‌نفوذ در مغز انسان‌ها و تسخیر قلوب آنها بسته است. فاشیسم، تعلیم خشونت در مدارس، روزنامه‌ها و تآترها را به‌خشونت حاکم در شکنجه‌گاه‌های خویش می‌افزاید. آری، فاشیسم تمامی ملت را چنین تربیت می‌کند و در تمام طول روز، بی‌وقفه بدین امر مشغول است. فاشیسم نمی‌تواند چیز زیادی به‌تودهٔ مردم بدهد، چون سخت سرگرم «تربیت» انسان‌هاست. غذائی برای مردم ندارد، پس باید تقویت اراده و غلبهٔ بر نفس را تبلیغ کند. نمی‌تواند امر تولید را سر و سامان ببخشد و به‌جنگ نیاز دارد، پس باید به‌تقویت جرأت و روحیهٔ رزمندگی بپردازد. به‌فداکاری نیازمند است، پس باید به‌تشویق حس فداکاری در افراد دست بزند. اینها هم برای خود آرمان‌هائی هستند، توانائی‌هائی که از انسان‌ها خواسته می‌شود و بعضی نیز حتی آرمان‌ها و خواست‌های متعالی به‌شمار می‌آیند. ولی ما می‌دانیم که این آرمان‌ها در خدمت کدامین هدف است، تربیت‌کننده کیست و چه کسانی از چنین تربیتی بهره می‌گیرند: بی‌شک بهره‌گیران، تربیت‌شوندگان نیستند.



http://Telegram.me/masoudriyahii
Forwarded from مسعود ریاحی
"عدد بده؛ این قرار عاشقانه را عدد بده"
[فیلم ضمیمه شده را مشاهده کنید]

@masoudriyahii
@absurdmindsmedia

#مسعود_ریاحی : «چه می‌خواهید؟ دنبال چه هستید؟ آرزوهای‌تان را برای ما پیامک کنید و در کمال رویاپردازی؛ آن را با پنجاه درصد تخفیف دریافت کنید. همین حالا».

من همیشه برنامه‌های «کنکوری» این آقایان و هم‌کاران‌ شان را می‌بینم؛ همیشه همین جملات را می گویند؛ گاهی پیام هم می‌فرستم چیزهایی را که می‌گوید به ۱۰۰ نفر اول‌اش رایگان می‌دهیم ولی زنگ که می‌زند آن بابایی که از طرف‌شان است؛ تبریک می‌گوید که من برای ۵۰ درصد تخفیف برگزیده شده‌ام؛ می‌گویم من همیشه می‌بینم شما را؛ همیشه قبل از اتمام جمله‌های «استاد»؛ می‌فرستم آرزوها و عددهای‌ام را؛ پس چرا برنده نمی‌شوم؟ می‌گوید:«همه همین را می‌گویند» و بعد قیمت را با ۵۰ درصد تخفیف اعلام می‌کند.

یک‌چیزی توی برنامه‌های‌شان٬ توی لحن و حرکات دست و بدن اجراکننده‌های‌شان هست که از این دقیق‌تر نمی‌شود جهان فعلی را توضیح داد. چه توضیحی دقیق‌تر از این می‌تواند تبدیل «ارزو» و «خواسته‌ها» و «هدف» را به «عدد» نشان دهد؟
چه نمایشی از این صریح‌تر برای توضیح تولید «نیاز کاذب» و «تحریف موفقیت»؛ این افیون‌های بی‌انتهای جهان فعلی.
و چه توضیحی درخشان‌تر از این برای نشان دادن مکانیزم نظام سرمایه‌داری‌یی که پول حاصل از فروش نیروی کارتان را از شما می‌گیرد و بعد «سایه»ای را به شما می‌فروشد که از هیچ جسمیتی حاصل نشده و فقط سایه است.
کلید واژه‌هایی که استفاده می‌کنند؛ همان کلیدواژه‌هایی نظام سلطه و سرمایه‌ست؛ «دیر شده است»؛ «عقب افتادید از دیگری»٬ «ایجاد احساس استرس و اضطراب کاذب»٬ « کاهش دادن عزت نفس و فروش اعتماد به نفس در بسته‌های مختلف»؛«دیگری٬ رقیب و ازمودنی‌ست» ٬ «موفقیت در دست‌تان ماست و در ازای «پول» آن را به شما هدیه می‌دهیم؛ با تخفیف»٬ «بدوید٬ مهم نیست به کجا و برای چه٬ فقط بدوید و گوش به زنگ باشید».
مشکل از برنامه‌ی این دوستان نیست؛ این‌ها در قواعد تعیین‌شده‌ی بازی٬ "بازی" می‌کنند؛ همین‌.
آنچه می‌گویند چندان تفاوتی با عمده‌ی تبلیغات تلویزیونی ندارد٬ با حرف‌هایی که گاه از سیاست‌مداران می‌شنویم.
کافی‌ست اول٬ بازی‌یی که نیست را درست کنید(اگر بازی خیلی بی‌ربطی‌ست٬ نیاز دارد که احساس نیاز به بازی را هم هم‌زمان شروع کنید)٬ بعد هی از فواید بازی بگوید و بازی کننده‌های موفق را نشان بدهید٬ بعد پول بگیرید که چطور می‌شود بازی کرد و از دیگری جلو زد و شد یکی مثل آن موفق‌ها و خوب‌ها و قشنگ‌ها٬ بعد با پول‌ها٬ آیتم اضافه کنید و مرحله و بازی‌هایی که همپوشانی با بازی اولیه دارند٬ و بعد کلا ادامه بدهید تا هر جا. همین.

#این_قرار_عاشقانه_را_عدد_بده

مسعود ریاحی
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
2024/09/30 04:34:00
Back to Top
HTML Embed Code: