Telegram Web Link
•◇• داستانکِ [ثانیه‌های ارزشمند]

با خوابِ ترسناکی که دیدم از خواب پریدم.
به طرف روشویی رفتم و دست‌هایم را بیست ثانیه با آب و صابون شُستم.
وقتی به اتاق برگشتم خروس همسایه می‌خواند و آفتاب آرام آرام طلوع می‌کرد.

| امین محمد احدی

#کلمات_علیه_کرونا

@khodnevis_ir
•◇• داستانکِ [مهمان ویژه]

به همراه نیروهای جهادی، وارد غسال‌خانه شد. آماده شد برای کار. زیپ گان را بالا کشید. زیپ کاور میّت را پایین کشیدند. چیزی که دید شوکه‌اش کرد. زبانش بند آمده بود. چشمانش بین حیرت و باریدن، معطل مانده بود. میثم بود. همکلاسی قدیمی و رفیق صمیمی. مدت‌ها بود دنبالش می‌گشت. حالا پیدایش کرده.

| مریم دوست محمدیان

#کلمات_علیه_کرونا

@khodnevis_ir
•◇• آلبوم را به دست دخترک شیرین‌زبان داد و دخترک با لذت محو تماشای عکس‌ها شد
- پدربزرگ این عکس واسه چه سالیه
پیرمرد دستی به محاسن سفیدش کشید
- عزیز پدربزرگ واسه سال 97
دخترک باز هم پرسید
- پدربزرگ این عکس واسه چه سالیه
_ واسه سال 98
دختر باز هم آلبوم را ورق زد و متوجه شد بعد از آن عکس عکسی در آلبوم نیست.
- پدربزرگ چرا دیگه عکسی نیست
- آخه مادربزرگت به خاطر کرونا فوت کرد و دیگه من همسفری نداشتم

| فاطمه عبدی سعیدی

#کلمات_علیه_کرونا

@khodnevis_ir
•◇• - تو چى مى‌فروشى؟
- فال.
-چى هست؟
- سرنوشت آدماست
- سرنوشت آدما فروشيه؟
- نه خريدنيه

| رامین میرزایی

#کلمات_علیه_کرونا

@khodnevis_ir
•◇• داستانکِ [ترسناکتر از کرونا]

_ سلام خوبی کجایی؟
_ هیچی بابا از ترس رفتیم شمال
_ بنظرم تو ترسناکتر از کرونایی

| صدیقه حاجیوند

#کلمات_علیه_کرونا

@khodnevis_ir
•◇• داستانکِ [دایکم]

28 اسفند ساعت 11 شب بیمارستان ولایت قزوین بخش بیماران کرونا
دایکم! ای ما قربانکم اینجا کجا تو کجا کسکم!! آمدی همسایه‌ی کرت بشی؟؟ بی‌خبر؟؟
چشم‌های دا اما اسیر قوت مسکن‌ها زیر دستگاه اکسیژن در خواب بود.
29 اسفند ساعت 9 صبح
پرستار: مادر خداروشکر بهتری؟فعلا باید چند روزی مهمان شهر ما باشی
دا لبخند کم فروغی زد و گفت: باخدا عهد کردم اگر خلیلم شهید باشه من رو ببر به خاکی که تن خلیلم اونجاست حالا من کجا و قزوین کجا نزانم؟
و چه کسی جز خدا می‌دانست کمی آن‌طرف‌تر خلیلش در حیاط مسجد امامِ قزوین، خانه‌ای دارد به پلاک: فرزند روح‌الله

| سمیه حیدری

#کلمات_علیه_کرونا

@khodnevis_ir
•◇• داستانکِ [همچنان از تو می‌نویسم]

- خب...اینم داستانک چهل و پنجم.
کرونا: چه گیری دادی به من!
- خب، تا وقتی هستی باید ازت نوشت.
کرونا: عزیزم، من می‌رم. بیا، چمدونمم بستم. در رو باز کردم. رفتم. دست از سر ما بردار.
- خب، داستانک چهل و ششم: رفتنِ کرونا

| الهه ایزدی

#کلمات_علیه_کرونا

@khodnevis_ir
•◇• داستانکِ [فرشته و سرفه]

آخرین جنازه را که غسل دادند و کفن کردند دستی بر پیشانیش کشید، کمر راست کرد و رو به همکارش گفت، بالاخره نگفتی، ما فرشته مرگ هستیم یا سلامت.
جواب همکارش فقط سرفه بود، سرفه‌های خشک.

| هما ایرانپور

#کلمات_علیه_کرونا

@khodnevis_ir
•◇• داستانکِ [موضوع انشاء]

کرونا آمد تا ثابت کند که علم بهتر از ثروت است.

| سمیه عبدی

#کلمات_علیه_کرونا

@khodnevis_ir
•◇• جلوی بیمارستان را پاکسازی می‌کردم که یکی از دوستان قدیم جلویم را گرفت. خوش و بشش تمام نشده، پرسید: «چند می‌گیری حالا؟ اصلا چه فایده داره این کارا؟» بعد از این سال‌ها خیلی تغییر کرده بود. فکری بودم چه جوابش را بدهم که جوانی آمد جلو. فارسی را به سختی حرف می‌زد.
- شما جهادگر هستید؟ من را هم قبول می‌کنید؟
دوست قدیمی یک‌دفعه رنگ به رنگ شد. لبخندی نشست کنج لبم.
از جوان پرسیدم: اهل کجایی؟
گفت: روسیه.

| فاطمه طوسی

#کلمات_علیه_کرونا

@khodnevis_ir
•◇• مرد با یک دست ضامن چرخ ویلچر را گرفت و با دست دیگرش روی چرخ کشید. نفس‌ نفس افتاد، هوای خوش بهاری هم به ریه‌های جنگ‌زده‌اش کمک نمی‌کرد.
بالاخره به داخل خانه برگشت. قرص و شربت‌های همسرش روی فرش شاباش شده بود و روسری حریرش با نسیم بهاری می‌رقصید اما مهربانو تکیه به دیوار داده بود و دیگر سرفه نمی‌زد و قرمزی صورت تب‌دارش به سفیدی گچ می‌مانست و با دیدن ویلچر به استقبال حاجی نیامد..

| حبیبه چوری

#کلمات_علیه_کرونا

@khodnevis_ir
•◇• داستانکِ [آخر داستان]

جلو آینه ایستاده بود، دستی روی صورتش کشید.
چشمانش برق می‌زد.
دخترکش به سمتش دوید و جای زخم‌های ماسک روی صورتش را بوسید.
آخر مدتی از ترخیص آخرین بیمار کرونایی می‌گذرد.

| سمیه شرفی

#کلمات_علیه_کرونا

@khodnevis_ir
•◇• داستانکِ [عشقِ سال‌های وبا]

با خودم می‌گفتم، آخر مادر من! تو مگر زن بابا نیستی؟ مگر عاشقش نیستی؟ پس چرا می‌گذاری او برود؟ این‌همه زن و شوهر در کنج خانه‌ها این روزها در کنار هم نشسته‌اند و یاد ایام می‌کنند، تو چرا این‌ کار را با پدر نمی‌کنی؟ چرا گذاشتی پدر برود پی کار؟ اگر عاشق بودی...
در همین اندیشه‌ها بودم که عزمم را جزم کردم و رفتم که بگویمش. لای در باز بود. آرام داخل شدم. مادر کنج اتاق نشسته بود و عینک مطالعه در چشم داشت و متوجهم نشد. داشت کتاب می‌خواند...

| محمدحسین صادقی

#کلمات_علیه_کرونا

@khodnevis_ir
•◇• طوفان بود...طوفان سرفه و تنگی نفس.
طوفان جدایی...اضطراب نبودن‌ها...
ترس از در آغوش کشیدن..
و چه سهمگین همه نگران بودند...
و در چشمان این طوفان زده‌ها می‌شود خواند که...
بعد از گذر این طوفان، مهربان‌تر خواهند زیست.

| زهرا مهری

#کلمات_علیه_کرونا

@khodnevis_ir
•◇• داستانکِ [تست]

سرش را بلند کرد نتوانست در چشم‌های مادرش نگاه کند. یاد زمانی افتاد که مادربزرگش در آی سی یو بستری بود و حالا جای او با مادربزرگش عوض شده بود. حرفی از پشت شیشه‌های قطور نبود جز نگاه و نگاه که جملات را برای هر کدام از آن‌ها هجی می‌کرد. مادر با بغضی سنگین گفت مادرت بمیره ولی او زودتر می‌مرد.
این را جواب‌های آزمایش و تست‌های ویروس کرونا می‌گفتند.

| کاظم رستمی

#کلمات_علیه_کرونا

@khodnevis_ir
•◇• داستانکِ [تماس از طرف یک دوست]

پسرک روی تخت دراز کشیده بود. ناگهان تلفن زنگ خورد. به سرعت از اتاق بیرون رفت و تلفن را برداشت. صدای پشت خط اصلا واضح نبود و فقط چند کلمه‌ای به گوش می‌رسید. پسرک احساس کرد صدا برایش آشنا بود، آنقدر که او را با تمام وجودش احساس می‌کرد؛ اما آن را نمی‌شناخت. کمی بعد آهی کشید و با ناراحتی گفت:
- مادر؟...مادرم خیلی وقت است که خانه نیامده. لطفا با تلفن بیمارستان تماس بگیرید...

| سیدمرتضی امیری

#کلمات_علیه_کرونا

@khodnevis_ir
•◇• چشماش نیمه باز بود.
از ترسم نمی‌تونستم برم جلو ببینم نفس می‌کشه یا نه.
آروم صدام کرد.
دلم می‌خواست برم تو بغلش
ولی یه چیزی مانع می‌شد.
یه ویروس کوچولو که منو از بغل کردنش محروم کرده بود.

| شیدا یوسفی

#کلمات_علیه_کرونا

@khodnevis_ir
•◇• داستانکِ [مجنون]

به مریض‌های داخل بیمارستان حسادت می‌کردم.
او این روزها بیشتر از من به آن‌ها توجه می‌کرد...

| سیدمرتضی امیری

#کلمات_علیه_کرونا

@khodnevis_ir
•◇• داستانکِ [دوری عاطفی]

دیروز رفتم خونه مادرم، خودم بی‌قراری کردم و سرم را به صندلی تکیه دادم و به فکر فرو رفتم پسرم. بیست و هفت ماهه بازیگوش، خواهرک افسردگی، برادری گرفتاری، مادری ناراحتی قلبی.
ناگهان مامانم آمد مرا پیدا کرد به راحتی بغلم کرد و ما همچنین آرام شدیم. یک‌دفعه یادمان افتاد به خاطر کرونایی نباید همدیگر را بغل کنیم.
کلی خندیدیم.

| الهام یارمحمدی امیرآبادی

#کلمات_علیه_کرونا

@khodnevis_ir
•◇• داستانکِ [کفش، شمع]

به کفش‌های قرمزی که خانم معلم به او هدیه داده بود نگاه کرد، بعد نگاهی به چهره‌ی رنگ پریده‌ی مادرش که تازه خوابش گرفته بود. فکری کرد و کفش‌ها را با دستمال تمیز کرد، داخل جعبه گذاشت و با نوک‌پا از اتاق بیرون رفت. سر چهارراه کفش‌ها‌ را روی جعبه گذاشت، داد زد: کفش‌ها یه بار پوشیده شده، گریه امانش نمی‌داد.
رهگذری پرسید خودت کفش نداری چرا می‌خوای بفروشی؟
- می‌خوام‌ یه عالمه شمع بخرم، توی زیرزمین خونه‌مون روشن کنم، کرونا از گرما بمیره، مادرم‌ نمیره، توی دنیا فقط مادرم رو دارم.

| نصرت نجف‌زاده

#کلمات_علیه_کرونا

@khodnevis_ir
2024/09/22 21:15:43
Back to Top
HTML Embed Code: