من بین یه جدالم بین زمان و خودم و زمان کفنی خونی برایم میسازد و نهایت این وهم جنگ، جنگ زمان پیروزه؛ همیشه قصه من قصه سقوطه سیلابم منو برد سایه در من سقط میشه همیشه یه معما به اسم اشک که کمر زندگیمو رقصان میریزه جلو و من الان ایستادم وسط سیلابم مُرد «زنی» که زمین خورد جلوی مرگ خاموش درونم.
بستن چشم هایت چیزی را تغییر نمی دهد. هیچ چیز فقط به خاطر این که تو آن چه را که دارد اتفاق می افتد نمی بینی، ناپدید نمی شود. در حقیقت بار دیگری که چشم هایت را باز کنی اوضاع حتی خیلی بدتر خواهد بود. دنیایی که ما در آن زندگی می کنیم این چنین است. چشم هایت را کاملا باز نگه دار. فقط یک ترسو چشم هایش را می بندد. بستن چشم هایت و گرفتن گوش هایت زمان را متوقف نمی کند.
هاراکی موراکامی
کافکا در ساحل
هاراکی موراکامی
کافکا در ساحل
میخواهم متن های زیبا بنویسم ولی مغزم به قلمم اجازه پیشروی نمیدهد ...
افکارم بیشتر از قلمی که در دست دارم قدرت دارند...
اعمال ،افکار متوهم از مغز مریضم !
"گذشته" نابودم میکند،
"حال" خسته ام
و"آینده" پریشانم؛
افکارم بیشتر از قلمی که در دست دارم قدرت دارند...
اعمال ،افکار متوهم از مغز مریضم !
"گذشته" نابودم میکند،
"حال" خسته ام
و"آینده" پریشانم؛