Telegram Web Link
ديد‌بان آزار
Photo
🔹بازجو گفت «من از فمینیست‌ها متنفرم»: فمینیست‌های گیلان و روایت‌های زندان رشت

نویسنده: الف

روز ۲۳ تیرماه، فروغ‌سمیع‌نیا، جلوه جواهری، متین یزدانی، نگین رضایی، آزاده چاووشیان و شیوا شاه‌سیاه برای تحمل حبس راهی زندان لاکان شدند. زهره دادرس نیز در روز ۲۰ تیرماه در منزل بازداشت و راهی زندان لاکان شد. ساعاتی بعد خواهر او، زهرا دادرس خود را به زندان لاکان معرفی کرد.  همگی آنان در ۲۵ مرداد ۱۴۰۲ با خشونت و ضرب و شتم بازداشت شدند و پس از ۹ تا ۵۰ روز به ثید وثیقه آزاد شدند. میزان خشونت در هنگام دستگیری و بازجویی این فعالان چنان زیاد بود که مواردی از آن‌ها خبری شد. در دادگاه بدوی آنان روی هم به ۶۰ سال زندان محکوم شدند حکم همگی در شعبه یازده دادگاه تجدیدنظر استان گیلان به ریاست محمدصادق ایران‌عقیده، بدون برگزاری دادگاه عینا تایید شد.

بسیاری از فمینیست‌‌های گیلان در روزهایی که در آزادی موقت به سر می‌بردند بی‌وقفه از خشونت بازداشت‌گاه رشت، ضرب و شتم در حین دستگیری، فحاشی، تهدید جنسی و تهدید به مرگ در بازجویی و همچنین شرایط غیرانسانی زندان لاکان می‌نوشتند. نقش زنانی چون فروغ سمیع‌نیا، سارا جهانی، شیوا (ماهور) شاه‌سیاه و متین یزدانی در برانگیختن توجه عمومی به نقض حقوق بشر در زندان لاکان رشت انکارناپذیر است. نوشتن از خشونت همیشه سخت است و نوشتن از خشونت در شهرهای کوچک به مراتب سخت‌تر و پرهزینه‌تر است. آنان بی‌آنکه تلاشی برای قهرمان‌سازی از خودشان کنند، دائم از رنج زندانیان جرایم عمومی در زندان لاکان و موارد متعدد نقض قانون در بازداشتگاه و زندان رشت می‌گفتند. امروز همه آنان بار دیگر در زندان لاکان رشت هستند و صدایشان سخت‌تر و کمتر شنیده می‌شود. صدادار کردن آنان نه صرفا با نام بردن از آنان، بلکه بیش از هر چیز با نوشتن از زندان لاکان و زندان‌های شهرستان‌ها، با تلاش برای رویت‌پذیر کردن وضعیت زندانیان شهرستان و همصدایی در شجاعت این فعالان است.

فروغ سمیع‌نیا جایی در روایتش از بازجویی می‌نویسد که پس از فحش‌های رکیک و مشت کوبیدن‌های مکرر در بازجویی به این فکر می‌کرد که چند نفر دیگر چون او در این بازداشت‌گاه با چنین خشونتی روبرو شده‌اند و همان لحظه بازجویش عربده می‌زند: «من از فمینیست‌ها متنفرم!». فروغ می‌گوید: «اینجا بود که دلیل تمام بلاهایی که بر سر من و دوستانم آمده بود را فهمیدم.»

مسیری را که فمینیست‌‌های گیلان با نام خودشان برای روایت‌گری از تجربه بازداشت در رشت ایجاد کردند کمتر کسی با نام خود پیش برده است. شاید شجاعت آنان در حفظ‌نام و امتناعشان از نامرئی شدن در بازداشت‌گاه‌های کوچک رشت خشم بازجو را بیش از پیش برانگیخته باشد. اما نوشتن از زندان لاکان و خشونت‌‌های جنسی، فیزیکی و کلامی در بازداشت‌گاه‌های اطلاعات رشت نه صرفا دلیل خشم، که دلیل واهمه بازجو باشد.

@harasswatch
ديد‌بان آزار
Photo
🔹تولدت مبارک #آیدا_رستمی

بخشی از متن «ما به آن قبرستان بازخواهیم گشت»، گزارشی از مراسم هفتم آیدا رستمی، منتشرشده در دیدبان آزار به تاریخ ۳۰ آذر ۱۴۰۱:

در میانه شعارهای مردم صدای بلندگوی امامزاده را به دعا و روضه بلند کردند تا صدای شعارهای مردم به گوش نرسد. اصوات مردم در محاصره‌ صوتی. اصوات مردم هرلحظه تقلا می‌کرد این حباب محاصره را بشکند و به فضا رسوخ کند. مردم بلندتر داد می‌زدند. می‌خواستند از تنها چیزی که داشتند، از گلویشان، تا نهایت امکان استفاده کنند. کم‌کم به مرکز جمعیت، به آنچه که هنوز مطمئن نبودم مزار آیداست یا نه نزدیک شدم. ناگهان دستی عکسی از آیدا را در آن مرکزی که حولش جمع شده بودیم، بالا برد. اولین‌بار بود که در یک مراسم سوگ و اعتراض توامان شرکت می‌کردم. تا اینجا فقط شعار بود و خشم. لحظه مواجهه با عکس آیدا، لحظه عجیبی بود. مرکز این حلقه جمعیت، شهیدمان آن بالا چون شاهدی حاضر شده بود. بغض و گریه راه گلو را بست و قاطی شعار و خشم شد. نمی‌دانستم به گریه اجازه بدهم بیاید یا بغضم را قورت دهم برای شعار دادن. صداها لرزان، اشک‌ها جاری، مشت‌ها بالا. مرد جوانی آمد و با ظاهری مصلحت‌جو از مردم خواست شعار ندهند و دور مزار را خلوت کنند تا خانواده بتواند برای عزاداری بیاید. کسی در جوابش گفت: «ما خانواده‌اش هستیم.» دوباره بغض. ما خانواده‌اش هستیم. پلیس‌های نیروی انتظامی از بین مردم رژه رفتند تا جمعیت را متفرق کنند. چقدر کم بلدیم تاکتیک‌های تجمع و تظاهرات را باوجود اینهمه احساس تعهد و شور مبارزه و پیه تاوان و هزینه را به تن خود مالیدن. جمعیت به‌راحتی از حالت متمرکز اولیه درآمد و وحوش لباس شخصی حمله کردند، با تحقیر و باتوم و شوکر و گاز فلفل. خشونت عجیبی داشتند و از تحقیر عزاداران سرمست بودند. هر کسی که به دستشان رسید را زدند. افراد مسنی بودند که کتک خوردند. چندین نفر را بازداشت کردند. به اکثر افراد از پشت و درحالیکه داشتند به سمت در خروجی می‌رفتند، ضربه می‌زدند. چقدر بی‌پناهیم که نمی‌توانیم حتی برگردیم و جواب آن لگدها را بدهیم. ولی مطمئنا بارها به آن مرکزی که حولش حلقه زدیم بازخواهیم گشت، چرا که ما در آن قبرستان عزیزی را به خاک سپرده‌ایم. آیدایمان را، خانواده‌مان.

https://harasswatch.com/news/2089/

@harasswatch
ديد‌بان آزار
Photo
مادر‌کردن در خط‌مقدم طغیان

نویسنده: رها

کلمات نرگس را که خواندم، تصویر چندین لحظه برگشت و افتاد روی هم. تصویر چند لحظه که همه به دور یک سوال می‌پیچد. از پله‌های پیچ‌پیچ مطب دکتر پایین می‌آییم و خیره به کوه‌های شرق تهران که پشت دود مبهم‌اند، تصمیمم را می‌گیرم: نگهش خواهم داشت. مادرش خواهم بود؟

صدایی از دور فریاد می‌زند که مادر شده‌ای، هنوز نه، اما با دم و بازدم، در نادیدنی‌ترین لحظه، «من» دوباره تنها می‌شود. و چه جمله‌های زیادی که هجوم می‌آورند تا مادر بودن «به‌جا» را یادمان بدهند؛ «حالا که مادر شدی دیگه دست بردار!»، «با بچه که دیگه نمی‌شه از این کارها کرد»، «تو الان دیگه فقط مسئول این بچه‌ای» و چه جمله‌های که هجوم می‌آورند؛ اما «مادری کردن یعنی چه؟»

لحظه‌های پرتنش جواب‌دادن به آن سوال: فریاد أناالعطشان خوزستان با انعکاسی ضعیف به تهران می‌رسد و خیابان فرا می‌خواند، با کودکی چندماهه که بی‌خبر خوابیده است. ژینا کشته می‌شود و خیابان فرامی‌خواند با کودکی چندساله که دیگر اشک را می‌شناسد و به صورت بهت‌زده‌ من خیره می‌ماند. همه‌ این تصویرها بازمی‌گردد و می‌افتد روی تصویر نفس‌های مادری که «به سقف آهنی تخت که شعاع دیدن را در یک متری حد می‌زند» خیره مانده است.

در مقدمه‌ کتابی به نام «مادری‌کردن انقلابی» که مجموعه‌ای از روایت و نامه و شعر و فریاد مادران سیاه‌پوست در خط مقدم جنگیدن علیه نابرابری جنسیتی، نژادی و طبقاتی است، مائی‌آ ویلیامز نوشته است: «شاید این کتاب به دیگران چیزی را بدهد که مادران بسیاری به من داده‌اند، بارقه‌ای کوچک از انقلاب. انقلاب نه بامزه است و نه تروتمیز و مادری‌کردن هم این‌طور نیست. مامان، تو خودت تصویری که از مادری‌کردن داری می‌شناسی. تصویری که به آن چنگ انداخته‌ای، که کمکت می‌کند از درد عبور کنی، از بی‌خوابی، ناامیدی، دل‌شکستگی، نامه‌های تهاجمی مدرسه... (آن تصویر) شاید تصویری از احساس آزادی باشد. یا احساس گشودگی. جایی که در آن می‌توانی واقعا نفس بکشی. من نمی‌دانم دقیقا چیست. اما این را می‌دانم که انقلاب نه بامزه است و نه تروتمیز و مادری‌کردن هم این‌طور نیست، معمولا. و مانند تصویرهای‌مان، مادری‌کردن انقلابی هم ضروری و واقعی است و هر روز اتفاق می‌افتد. شما ضروری هستید، ما ضروری هستیم، و همین‌طور کودکان‌مان.»

شما، مادران خیابان و زندان، تصویر‌تان از مادری کردن را می‌شناسید. و ما، همه می‌دانیم. که شما مادران «نابه‌جا» و نشان‌دار «سرپیچی»، عاشقانه مادر بوده‌اید و عاشقانه مادر مانده‌اید. 

متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2343/

@harasswatch
🔹مجموعه‌ای از تصاویر تجمعات ضد خشونت جنسی در نقاط مختلف دنیا:

۱. چرا هر زن زنی دیگر را که مورد تجاوز قرار گرفته می‌شناسد اما هیچ مردی، مردی را که تجاوز کرده باشد نمی‌شناسد.

۲. به من نگویید چگونه لباس بپوشم، به او بگویید تجاوز نکند

۳. به او تجاوز کردی چون لباسش تحریکت کرد؟ باید صورتت را خرد کنم چون حماقتت مرا تحریک می‌کند.

۴. طرز لباس پوشیدن من به معنی رضایت نیست

۵. سیستم را سرزنش کنید و نه قربانی را

۶. چه چیزی باعث تجاوز می‌شود؟
نوشیدن الکل
دامن کوتاه
لاس‌زدن
متجاوز

۷. من ساکت نمی‌مانم که تو راحت باشی

۸. تجاوز نکردن را آموزش بدهید نه راه‌های امن ماندن از تجاوز را

۹. متجاوز مسئول و مقصر ۱۰۰ درصد
تجاوز است

@harasswatch
زهرا دادرس، از بازجویی‌های سخت و خشونت‌آمیز در اطلاعات رشت تا زندان لاکان

ژیلا بنی‌یعقوب
کانون زنان ایرانی
یک هفته قبل از اینکه زهرا دادرس، فعال حقوق زنان در گیلان برای گذراندن حکمش به زندان لاکان برود این مصاحبه را با او انجام دادم. زنی که به‌طور شگفت‌انگیزی مهربان است، براز عشق و انرژی برای خانواده، دوستان و همه مردم . او و خواهرش زهره دادرس امسال در یک روز(بیستم تیرماه) برای اجرای حکم به زندان لاکان رفتند. سال قبل هم هردو خواهر هم‌زمان در روز ۲۵ مرداد بازداشت شدند .وقتی به او گفتم که خیلی سخت است دو نفر از اعضای خانواده هم‌زمان در زندان باشند، گفت: می‌دانم برایشان سخت می‌گذرد اما همراهی و همدلی می‌کنند و این خیلی برای من ارزشمند است.زهرا دادرس، فعال حقوق زنان یکی از یازده فعال برابری طلب رشت است که مرداد سال گذشته توسط مأموران اطلاعات بازداشت شدند، مبنای اتهامات همگی آن‌ها عضویت در یک گروه تلگرامی است که مصداق فعالیت در یک گروه غیرقانونی محسوب شده است. او به شش سال حبس محکوم‌شده که سه سال و نیمش قابل‌اجراست. به گفته زهرا با پرونده خالی چنین حکم سنگینی را گرفته است و هیچ سند و دلیل محکمه‌پسندی در پرونده‌اش وجود ندارد.زهرا دادرس که سالها در زمینه برابری و توانمندسازی زنان در گیلان کار کرده است، هم اکنون در حال گذراندان حبس خود در زندان لاکان است.
خانم زهرا دادرس به‌عنوان نخستین سؤال، به ما بگویید اصلاً از کجا آغاز شد؟
من دو پسر نوجوان دارم، روز بازداشتم ایام تابستان بود و بچه‌ها هنوز خواب بودند، من برای خرید بیرون رفته بودم، حدود ده و ده دقیقه صبح بود که بازگشتم و همان موقع یک عده به همراه پدر بچه‌ها وارد خانه شدند. چون تازه به این خانه آمده‌ایم آدرسش را بلد نبودند به محل کار ایشان رفته و با او آمدند. من شال بر سرم نبود. به‌هرحال مدلم و انتخاب خودم این است که حجاب داشته باشم. گفتم که اجازه بدهید شالم را بردارم. بیشتر از هفت-هشت مأمور بودند.
در میان آن‌ها مأمور زن هم بود؟
بله یک زن که یک کلت را زیر چادر خود گرفته بود. بقیه مأموران مرد همگی اسلحه در درست داشتند، دو نفر اسلحه‌ بزرگ داشتند که شاید کلاشینکف بود، شاید هم نامش را درست نمی‌گویم. بقیه اسلحه کلت داشتند، همگی ماسک بر صورت زده بودند. اول شوکه شدم و بعد خودم را جمع‌وجور کردم. آن مأموران به من گفتند که تو را برای پرسیدن چند سؤال می‌بریم. گفتم مشکلی نیست اما اجازه بدهید با بچه‌هایم صحبتی بکنم. پسرم را بغل کردم و گفتم: من برای یک سؤال و جواب می‌روم وبرمی گردم اما اگر برنگشتم بروید خانه مادر جون (مادربزرگشان)، بروید نزد خاله جون زهره. با آرامش به پسر بعدی‌ام هم همین‌ها را گفتم که نگران نباشید. این رفتار من مأمورها را خشمگین کرد. با فریاد زدنشان به یکدیگر می‌گفتند: «بابا! این اصلاً نمی‌ترسد و بچه‌هایش را بغل می‌کند و به آن‌ها روحیه می‌دهد.» دادوفریادشان فضا را متشنج و بچه‌ها را خیلی ناراحت کرد.
آیا حکم بازداشت و ورود به منزل داشتند؟
چندین بار از آن‌ها پرسیدم برای چه آمدید؟ از کجا آمدید؟ حکمتان کجاست؟ تا بالاخره آن‌هم موقع خروج از خانه برگه‌ای را به من نشان دادند که اسمم در آن بود و نوشته‌شده بود: توقیف موبایل و…پایین آن برگه نه مهری بود نه امضایی…
آرم چطور؟ آیا برگه‌ای را که به شما نشان دادند آرم و علامت نهاد خاصی را داشت؟
بله. آرم داشت.
آرم وزارت اطلاعات؟
بله وزارت اطلاعات بود؛ اما حکم بازداشت باید مهر و امضای بازپرس یا قاضی را داشته باشد که حکم من هیچی نداشت. به آن‌ها گفتم چرا این حکم مهر و امضای قضایی ندارد. گفتند: همینه! بعد من را بردند پایین و سوار اتومبیل کردند. لحظه‌ای که سوار شدم یکی از مأموران مرد با همان اسلحه بزرگ نشست کنارم و یک مأمور زن نشست آن طرفم؛ یعنی من وسط بودم. شالم را از سرم برداشتند و با همان چشمانم را بستند. مأمور مرد اسلحه‌اش را گذاشت پایین و سرم را محکم کوبید به صندلی پایین. من که آرتروز گردن دارم، گردنم به شدت درد گرفت و نفسم یک‌لحظه گرفت. گفتم اجازه بدهید روسری‌ام را درست ببندم و با همان هم‌چشمانم را می‌بندم، چون جوری بسته بودند که به سر و گردن و چشمم فشار زیادی وارد می‌شد. آن‌ها در جوابم می‌خندیدند و تمسخرم می‌کردند. مثلاً می‌گفتند: معلوم نیست کدام مردی گولش زده! فضای تمسخرآمیزی درست کردند. بارها تکرار کردند چرا نمی‌ترسد!
زهرا! یعنی انتظار داشتند تو بترسی اما تو آرامش داشتی؟
آرامش داشتم، چون مسئولیت من در برابر فرزندانم این بود که آرامش داشته باشم و جوری برخورد می‌کردم که زود برمی‌گردم؛ اما وقتی رفتم تا هجده روز صدای بچه‌هایم را نشنیده بودم و خیلی نگران وضع بچه‌ها مخصوصاً پسر کوچکم بودم.
ادامه مصاحبه را در لینک زیر بخوانید:

https://ir-women.com/19687
ديد‌بان آزار
Photo
🔹برای #پخشان_عزیزی که به اعدام محکوم شده است و برای #نسیم_سیمیاری و #وریشه_مرادی

نویسنده: دینا قالیباف

اغلب شب‌ها خواب پریشان می‌بینم. در خوابم آسمان از کوه‌های زندان اوین صافِ صاف دیده می‌شود. دیدن این منظره در خوابم لذت‌بخش است؛ انگار که هنوز مثل همان روز می‌توانم احساس کنم که چقدر خوشحالم از آگاهی شاپور به اوین منتقل شدم. در خوابم وقتی وارد حیاط می‌شوم، مثل روز اول با پخشان و نسیم مشغول بازی کردن والیبال هستم. ورزش ذهن همه را آرام‌تر می‌کند، ذهن نسیم را بیش‌تر از همه.

در خوابم باز هم درد روده تجربه می‌کنم اما وریشه را بالای سرم می‌بینم که با روغن زیتون شکمم را ماساژ می‌دهد. رفتار مادرمآبانه وریشه در ذهنم حک شده و هیچ‌کس نمی‌تواند آن را پاک کند. گاهی در خواب از فرط خشم ناله می‌کنم؛ صورت وریشه به یادم می‌آید که در روزی که آزادی‌ام را خواندند، گارد بالای سرش ریخت و دستش را پیچانده بود. آن روز بعد از اینکه وریشه را که دچار اضطراب شدید شده بود به تختش بردیم، از فرط خشم در حیاط زندان قدم می‌زدم و فکر می‌کردم چقدر می‌توانم رفتن را کش بدهم تا مطمئن شوم حال وریشه بهتر شده و عذاب وجدان دستانش را از گلوی سمانه برداشته است؟

در خوابم تلفنی با مادرم صحبت می‌کنم. به او می‌گویم ما از غذای زندان نمی‌خوریم چون نسیم هروقت عصبانی می‌شود، خوشمزه‌ترین قرمه‌سبزی‌ دنیا را درست می‌کند. من از زندان آزاد شدم اما هر بار که با خواب‌هایم خودم را دوباره در زندان می‌بینم، جمله‌ی نسیم در گوشم می‌چرخد: «وکیل گفت قاضی شمشیر رو از رو بسته، می‌خواد اعدام بده.»

من از زندان آزاد شدم اما از همان روز در خواب‌های پریشانِ شبانه‌ام پخشان را می‌بینیم که رو به روی میز پینگ‌پنگ مجسمه‌ «مادر» را با دستانش شکل داده است، والیبال بازی می‌کنیم و او برای اولین‌بار مرا با نامِ «شیلر»، همان زن کورد آشنا می‌کند. زنی که قبل از دیدار با پخشان حتی اسمش هم به گوشم نخورده بود و بعدها فهمیدم قصه‌ پرغصه همین زن کورد بود که زنان کوردستان را برای ژینا روانه خیابان‌ها کرد.

من از زندان آزاد شدم اما قسمتی از من کنار نسیم، پخشان و وریشه باقی ماند و در حیاطِ زندان از دور پخشان را تماشا می‌کند که درحال کمک به دخترِ یهودی است که از بیماری صرع رنج می‌برد؛ علی‌رغم تمام تفاوت‌هایی که در دیدگاه فکری باهم دارند. قسمتی از من مدام در فکرِ مرگ و در جدال با اعدام باقی ماند، در سکوت با پخشان و برای وریشه اعتصاب غذا کرد و حالا برای تنها گناهان هم‌بندی‌اش یعنی «کورد» و «زن» بودن اشک می‌ریزد.

من زنی آزاد بیرون زندان هستم که هر شب فکر می‌کنم خواهرزاده نسیم چند روز دیگر باید بدون مقنعه به مدرسه برود تا بالاخره عمه‌اش از زندان بیرون بیاید و او را به آغوش بکشد؟ امشب که از راه برسد، بازهم در خوابم پخشان، وریشه و نسیم را خواهم دید. یعنی این بار فرصت پیدا می‌کنم تا در خواب به آن‌ها بگویم که هر روز را با فکرشان زندگی کرده‌ام؟

@harasswatch
ديد‌بان آزار
Photo
متن و نقاشی: لعیا هوشیاری

🔹برای #سمانه_اصغری، زنی که بر عشق، دوست، گربه، زن، حافظه و شعر پناه می‌برد

راستش من سمانه را  هیچ وقت از نزدیک ندیده‌ام. هیچ‌وقت دستانش را نگرفته‌ام. هیچ‌وقت بغلش نکرده‌ام. هیچ‌وقت هم فرصت نشده به چشم‌هایش نگاه کنم و به او بگویم چقدر دوستش دارم.

اما راست‌ترش را بخواهید من هر روز به او فکر می‌کنم. هر روز تصورش می‌کنم پشت آن میله‌های آهنین و سرد. هر روز تصور می‌کنم امروز او چه می‌کند؟ امروز چطور دردها را شفا می‌دهد؟ امروز کجا صدایش را بلند کرده بخاطر دیگری؟ امروز چطور حواسش به تک تک دردها بوده؟ راستش را بخواهید من او را ندیده‌ام اما این دوست نادیده را می‌شناسم. می‌شناسمش به دوستی و یگانگی. می‌شناسمش به وفاداری و تعهد. می‌شناسمش به فروتنی و صبر.

من سمان را می‌شناسم. من می‌دانم پشت او عشق است و پناهش مهربانی. من می‌دانم که صدایش بسیار بلند است بخاطر زن و کوئیر و بلندی صدایش تنها سیر جنس و جنسیت نمی‌گردد. برای او عشق، چیزی است که می‌تواند تمامی ستم‌دیدگان مبارز را در کنار هم جمع کند. من می‌دانم او رفیق تمام عیاری است و می‌دانم که بر سر رفاقت با همه‌ی دشواری‌ها می‌ماند و می‌سازد‌. من می‌دانم او بر خاطراتش حافظ است و تاریخچه‌ی کوتاهِ بلند خودش را با تاریخ بزرگ مبارزه به هم می‌آمیزد و به یاد می‌آورد. من می‌دانم که او شعرها را می‌بوید و می‌جوید. من می‌دانم سمان از زیبایی یک کلمه به گریه می‌افتد و از زشتی یک خشونت، نعره می‌کشد.

من می‌دانم قلب او با گریه‌ی هر کودکی و زخم هر حیوانی در جهان می‌شکند و چند پاره می‌شود. من می‌دانم که که فریاد هر ستم‌دیده‌ی در هر جای جهان، مشت او را محکم و پای او را چفت می‌کند. من می‌دانم که او مطمئن است بر مبارزه و امیدوار است بر آینده. و من از او بسان بسیاری دیگر، شور زیستن و شوق مبارزه را آموخته‌ام. من از او صداقت و صراحت را یاد گرفته‌ام.

من او را از «سها جان» نوشتن‌های هر شبش به یاد می‌آورم و می‌دانم او حتی خوش ندارد فضای کوچکی مثل این متن را اشغال کند تا مبادا صدای کسی کمتر شنیده شود یا جای کسی دیگر تنگ شود، فارغ از آنکه از فروردین او در زندان است و در سکوت و سکون حبس می‌کشد. من اما دوست دارم به تک‌تک آدم‌ها او را معرفی بکنم، نام او را همه جا صدا بزنم و تا روزی که او بیاید هر شب به یادش در همه جا بنویسم: «سمان جان».

@harasswatch

#زن_زندگی_آزادی
#ژن_ژیان_ئازادی
2024/09/21 21:39:03
Back to Top
HTML Embed Code: