ديدبان آزار
Photo
🔹درباره تقدیم یک جایزه روزنامهنگاری
نویسنده: نون
الهه محمدی، در کنار نیلوفر حامدی، یکی از دو خبرنگاری بود که نام و کارشان با جنبش ژینا پیوند خورده است. آنها نه به عنوان قهرمانان یا نمایندگان این جنبش، بلکه بهعنوان بخشی از یک بدن جمعی در دل این جنبش قرار گرفتند؛ یا همانطور که الهه در دادگاهش به روشنی گفته بود، با «ایستادن در کنار مردم». الهه محمدی خبرنگاری است که در روز به خاک سپردن بدن ژینا در قبرستان آیچی سقز در کنار مردمی ایستاده بود که بار دیگر شعار تاریخمند «ژن، ژئان، ئازادی» را این بار با اسم رمز ژینا فرا خواندند و فریاد زدند. این صدای برآمده از کوردستان خیلی سریع در بین ساکنان مختلف ایران پخش شد و «زن، زندگی، آزادی» نام جنبشی شد که هم بدنهای سرکوبشده زنان* را به هم پیوند داد و هم نشان داد که جنبش فمینیستی میتواند نقطه تلاقی و اتحاد سرکوبشدگان مختلف و جداافتاده باشد. در حالی که نظام سلطه میخواهد که ما پشت نامهای مختلف برآمده از جنسیت، ملیت و طبقه دستان یکدیگر را گم کنیم و در رنج و سرکوب خود تنها بمانیم، اسم رمز ژینا طغیانی علیه همه این جداافتادنها شد. خبرنگارانی که در این جنبش، در نقطه آغاز این جنبش در کنار مردم ایستادند، از سر اتفاق آنجا قرار نگرفته بودند. در لحظه درست در جای درست بودنشان حاصل سالها استمرار درخشان و صادقانه در اندیشیدن، جستجو و نوشتن درباره زنانی بود که در جایجای جفرافیای ایران شکلهای مختلفی از سرکوب را تجربه میکردند. الهه محمدی و نیلوفر حامدی در کنار مردم بودند زیرا در طول سالهای طولانی نوشتن و آموختنشان در جنبش فمینیستی، فهمیده بودند که چگونه آنها میخواهند ما یکدیگر را گم کنیم و چهطور ما باید در کنار هم بایستیم.
نه فقط در ابعاد «ملی» و بلکه فراتر از این مرزها و در ابعاد جهانی هم آنها میخواهند که ما یکدیگر را گم کنیم و این تلاش مستمر فمینستی بوده است که همواره در برابر این نیروی سرکوبگر ایستاده است. در میانه جنبش ژینا، جمعی از فعالان فلسطینی برایمان نوشتند که «ما با شما همراه هستیم. ما بهخوبی میدانیم که رژیمی که مردم خود را سکوب و ارعاب میکند و مردان و زنانش را بهقتل میرساند نمیتواند از آزادی و آرمانهای بهحق ملت فلسطین حمایت کند.»
و در نخستین ماههای نسلکشی اخیر در غزه جمعی از فعالان سیاسی و کنشگران فمینیستی بیانیهای منتشر کردند که در آن هم خطاب به همسنگرانشان در جنبش ژینا و هم خطاب به همرزمانشان در فلسطین بلند و رسا فریاد زدند که همانطور که جنبش ژینا «انقلاب» را از سرکوبگران پس گرفت و به آن معنای دوباره داد، ما وظیفه داریم، «فلسطین» و همبستگی رهایبخشی بینالمللیای که این چنبش میتواند بسازد را از گفتار سرکوبگران پس بگیریم و از آن خود کنیم.
حالا الهه محمدی، خبرنگار قبرستان آیچی، جایزهی مطبوعاتی «خوره کوزو» را به پابلو گونزالس، وائل الدحدوح و همه روزنامهگران فلسطینی تقدیم کرده است که نامزد دریافت این جایزه بودهاند. الهه دوباره استوار و رسا صدای فراگیر جنبش فمینیستی را فریاد زده است که «ما در کنار هم میمانیم.» هرچهقدر هم که سرکوبگران و قاتلان بخواهند ما را در برابر هم قرار دهند و جبهههای مقاومت موهومی را به جان اتحاد بدنمند ما بیاندازند، ما در کنار هم میمانیم؛ از قبرستان آیچی تا غزه. الهه جهانی را آرزو کرده است که روزنامهنگاران بتوانند در آن در امنیت و آزادانه کار کنند. مخصوصا آنها که شجاعانه سرکوب را گزارش میکنند و از واداشته شدن به سکوت سر بازمیزنند.
@harasswatch
نویسنده: نون
الهه محمدی، در کنار نیلوفر حامدی، یکی از دو خبرنگاری بود که نام و کارشان با جنبش ژینا پیوند خورده است. آنها نه به عنوان قهرمانان یا نمایندگان این جنبش، بلکه بهعنوان بخشی از یک بدن جمعی در دل این جنبش قرار گرفتند؛ یا همانطور که الهه در دادگاهش به روشنی گفته بود، با «ایستادن در کنار مردم». الهه محمدی خبرنگاری است که در روز به خاک سپردن بدن ژینا در قبرستان آیچی سقز در کنار مردمی ایستاده بود که بار دیگر شعار تاریخمند «ژن، ژئان، ئازادی» را این بار با اسم رمز ژینا فرا خواندند و فریاد زدند. این صدای برآمده از کوردستان خیلی سریع در بین ساکنان مختلف ایران پخش شد و «زن، زندگی، آزادی» نام جنبشی شد که هم بدنهای سرکوبشده زنان* را به هم پیوند داد و هم نشان داد که جنبش فمینیستی میتواند نقطه تلاقی و اتحاد سرکوبشدگان مختلف و جداافتاده باشد. در حالی که نظام سلطه میخواهد که ما پشت نامهای مختلف برآمده از جنسیت، ملیت و طبقه دستان یکدیگر را گم کنیم و در رنج و سرکوب خود تنها بمانیم، اسم رمز ژینا طغیانی علیه همه این جداافتادنها شد. خبرنگارانی که در این جنبش، در نقطه آغاز این جنبش در کنار مردم ایستادند، از سر اتفاق آنجا قرار نگرفته بودند. در لحظه درست در جای درست بودنشان حاصل سالها استمرار درخشان و صادقانه در اندیشیدن، جستجو و نوشتن درباره زنانی بود که در جایجای جفرافیای ایران شکلهای مختلفی از سرکوب را تجربه میکردند. الهه محمدی و نیلوفر حامدی در کنار مردم بودند زیرا در طول سالهای طولانی نوشتن و آموختنشان در جنبش فمینیستی، فهمیده بودند که چگونه آنها میخواهند ما یکدیگر را گم کنیم و چهطور ما باید در کنار هم بایستیم.
نه فقط در ابعاد «ملی» و بلکه فراتر از این مرزها و در ابعاد جهانی هم آنها میخواهند که ما یکدیگر را گم کنیم و این تلاش مستمر فمینستی بوده است که همواره در برابر این نیروی سرکوبگر ایستاده است. در میانه جنبش ژینا، جمعی از فعالان فلسطینی برایمان نوشتند که «ما با شما همراه هستیم. ما بهخوبی میدانیم که رژیمی که مردم خود را سکوب و ارعاب میکند و مردان و زنانش را بهقتل میرساند نمیتواند از آزادی و آرمانهای بهحق ملت فلسطین حمایت کند.»
و در نخستین ماههای نسلکشی اخیر در غزه جمعی از فعالان سیاسی و کنشگران فمینیستی بیانیهای منتشر کردند که در آن هم خطاب به همسنگرانشان در جنبش ژینا و هم خطاب به همرزمانشان در فلسطین بلند و رسا فریاد زدند که همانطور که جنبش ژینا «انقلاب» را از سرکوبگران پس گرفت و به آن معنای دوباره داد، ما وظیفه داریم، «فلسطین» و همبستگی رهایبخشی بینالمللیای که این چنبش میتواند بسازد را از گفتار سرکوبگران پس بگیریم و از آن خود کنیم.
حالا الهه محمدی، خبرنگار قبرستان آیچی، جایزهی مطبوعاتی «خوره کوزو» را به پابلو گونزالس، وائل الدحدوح و همه روزنامهگران فلسطینی تقدیم کرده است که نامزد دریافت این جایزه بودهاند. الهه دوباره استوار و رسا صدای فراگیر جنبش فمینیستی را فریاد زده است که «ما در کنار هم میمانیم.» هرچهقدر هم که سرکوبگران و قاتلان بخواهند ما را در برابر هم قرار دهند و جبهههای مقاومت موهومی را به جان اتحاد بدنمند ما بیاندازند، ما در کنار هم میمانیم؛ از قبرستان آیچی تا غزه. الهه جهانی را آرزو کرده است که روزنامهنگاران بتوانند در آن در امنیت و آزادانه کار کنند. مخصوصا آنها که شجاعانه سرکوب را گزارش میکنند و از واداشته شدن به سکوت سر بازمیزنند.
@harasswatch
ديدبان آزار
Photo
🔹ژینا مدرسگرجی، روزنامهنگار و فعال حقوق زنان به ۲۱ سال حبس و تبعید به زندان همدان محکوم شد
به گزارش شبکه حقوق بشر کردستان، ژینا مدرسگرجی، روزنامهنگار و فعال حقوق زنان اهل سنندج از سوی دادگاه انقلاب اسلامی این شهر به اتهامهای «تشکیل دستە و گروە غیرقانونی با هدف براندازی نظام» به ۱۰ سال حبس تعزیری، «همکاری با گروهها و دول متخاصم» به ۱۰ سال حبس تعزیری و «تبلیغ علیه نظام» به یک سال حبس تعزیری محکوم شده است.
بر اساس قانون ادغام و تجمیع احکام، از مجموع ۲۱ سال حکم صادره، اشد مجازات یعنی ۱۰ سال حبس تعزیری همراه با تبعید به زندان همدان قابل اجرا است. وکلای خانم مدرسگرجی اعتراض خود به این حکم سنگین را رسما ثبت و پرونده برای بررسی مجدد به دادگاه تجدیدنظر استان ارسال می کنند.
طبق حکم صادره، مصادیق اتهامات مطرح شده علیه ژینا مدرسگرجی «تاسیس انجمن ژیوانو با ایدئولوژی فمینیستی و با هدف براندازی»، «شرکت هدفمند در تجمعات و بیان نمودن شعارهای ساختار شکنانه»، « ارتباط با عناصر ضدانقلاب»، «شرکت در کنفرانس ها و کارگاه های آموزشی بین المللی »، «نشر مطالب در فضای مجازی و انجام مصاحبه با رسانههای خارج از کشور در جهت سیاهنمایی اوضاع کشور و متشنج کردن فضای جامعه در برهه حساس پس از فوت مهسا امینی» عنوان شده است.
ژینا امینی که کشته شد، ژینا مدرس گرجی در صفحه اینستاگرام خود متنی نوشت که اینگونه آغاز شده بود: «ژینا همنام من است.» ژینا مدرس گرجی، از فمینیستهای انفعالناپذیر جنبش زنان در کردستان است، جایی که برخورد قهری و خشونتآمیز با فعالان فمینیست جریان دارد و سالهاست هرگونه فعالیت مدنی تحت شدیدترین کنترل دستگاههای امنیتی قرار دارد. او از دهه ۸۰ و شکلگیری کمپین یک میلیون امضا تاکنون به کنشگری فمینیستی ادامه داده است. همکاری با انجمن زنان ژیوانو، راهاندازی اولین پادکست زنان به زبان کردی(رادیو ژی)، برگزاری لایوهای اینستاگرامی متعدد با عناوینی چون «تاملی بر خودکشی در کردستان با تاکید بر شلیر رسولی» و «اینترسکشنالیتی چیست و چگونه در فهم مسئله خشونت علیه زنان در کردستان به ما یاری میرساند» و ...، اطلاعرسانی درباره خشونت جنسی و جنسیتی علیه زنان و زنکشی در مناطق کردنشین و حمایت از زنان آسیبدیده از جمله فعالیتهای او بوده است.
او در مصاحبهای میگوید: «در کتاب "روایت و کُنش جمعی" نوشته "فردریک دبلیو میر" که خواندنش برای هر کنشگر اجتماعی واجب است، نویسنده به اهمیت روایتها میپردازد و میگوید که چطور داستانها و روایتها بر فراخوانهای سیاسی و کنشهای اجتماعی مؤثر هستند. کُردستان سرشار از روایتهاست. روایتهایی از ظلم، نابرابری، تبعیض، سرکوب و کشتار. هیچ خانوادهای را در کُردستان پیدا نمیکنید که در دهه ۵۰ خورشیدی و حتی بعد از آن، جانباخته، زندانی یا مهاجر اجباری نداشته باشد و همیشه داستانها و روایتهایی از آن سالها تا به امروز تعریف شده و میشود. همه اینها انگیزهای برای مبارزه به روشهای مختلف مدنی، فرهنگی، سیاسی و ... است؛ در قالب گروههای مستقل، اتحادیهها، انجمنها، نشریات، سایتها و ....»
درباره ژینا مدرس گرجی:
https://harasswatch.com/news/2063/
@harasswatch
به گزارش شبکه حقوق بشر کردستان، ژینا مدرسگرجی، روزنامهنگار و فعال حقوق زنان اهل سنندج از سوی دادگاه انقلاب اسلامی این شهر به اتهامهای «تشکیل دستە و گروە غیرقانونی با هدف براندازی نظام» به ۱۰ سال حبس تعزیری، «همکاری با گروهها و دول متخاصم» به ۱۰ سال حبس تعزیری و «تبلیغ علیه نظام» به یک سال حبس تعزیری محکوم شده است.
بر اساس قانون ادغام و تجمیع احکام، از مجموع ۲۱ سال حکم صادره، اشد مجازات یعنی ۱۰ سال حبس تعزیری همراه با تبعید به زندان همدان قابل اجرا است. وکلای خانم مدرسگرجی اعتراض خود به این حکم سنگین را رسما ثبت و پرونده برای بررسی مجدد به دادگاه تجدیدنظر استان ارسال می کنند.
طبق حکم صادره، مصادیق اتهامات مطرح شده علیه ژینا مدرسگرجی «تاسیس انجمن ژیوانو با ایدئولوژی فمینیستی و با هدف براندازی»، «شرکت هدفمند در تجمعات و بیان نمودن شعارهای ساختار شکنانه»، « ارتباط با عناصر ضدانقلاب»، «شرکت در کنفرانس ها و کارگاه های آموزشی بین المللی »، «نشر مطالب در فضای مجازی و انجام مصاحبه با رسانههای خارج از کشور در جهت سیاهنمایی اوضاع کشور و متشنج کردن فضای جامعه در برهه حساس پس از فوت مهسا امینی» عنوان شده است.
ژینا امینی که کشته شد، ژینا مدرس گرجی در صفحه اینستاگرام خود متنی نوشت که اینگونه آغاز شده بود: «ژینا همنام من است.» ژینا مدرس گرجی، از فمینیستهای انفعالناپذیر جنبش زنان در کردستان است، جایی که برخورد قهری و خشونتآمیز با فعالان فمینیست جریان دارد و سالهاست هرگونه فعالیت مدنی تحت شدیدترین کنترل دستگاههای امنیتی قرار دارد. او از دهه ۸۰ و شکلگیری کمپین یک میلیون امضا تاکنون به کنشگری فمینیستی ادامه داده است. همکاری با انجمن زنان ژیوانو، راهاندازی اولین پادکست زنان به زبان کردی(رادیو ژی)، برگزاری لایوهای اینستاگرامی متعدد با عناوینی چون «تاملی بر خودکشی در کردستان با تاکید بر شلیر رسولی» و «اینترسکشنالیتی چیست و چگونه در فهم مسئله خشونت علیه زنان در کردستان به ما یاری میرساند» و ...، اطلاعرسانی درباره خشونت جنسی و جنسیتی علیه زنان و زنکشی در مناطق کردنشین و حمایت از زنان آسیبدیده از جمله فعالیتهای او بوده است.
او در مصاحبهای میگوید: «در کتاب "روایت و کُنش جمعی" نوشته "فردریک دبلیو میر" که خواندنش برای هر کنشگر اجتماعی واجب است، نویسنده به اهمیت روایتها میپردازد و میگوید که چطور داستانها و روایتها بر فراخوانهای سیاسی و کنشهای اجتماعی مؤثر هستند. کُردستان سرشار از روایتهاست. روایتهایی از ظلم، نابرابری، تبعیض، سرکوب و کشتار. هیچ خانوادهای را در کُردستان پیدا نمیکنید که در دهه ۵۰ خورشیدی و حتی بعد از آن، جانباخته، زندانی یا مهاجر اجباری نداشته باشد و همیشه داستانها و روایتهایی از آن سالها تا به امروز تعریف شده و میشود. همه اینها انگیزهای برای مبارزه به روشهای مختلف مدنی، فرهنگی، سیاسی و ... است؛ در قالب گروههای مستقل، اتحادیهها، انجمنها، نشریات، سایتها و ....»
درباره ژینا مدرس گرجی:
https://harasswatch.com/news/2063/
@harasswatch
دیدبان آزار
«ژینا همنام من است»
ژینا امینی که کشته شد، ژینا مدرس گرجی در صفحه اینستاگرام خود متنی نوشت که اینگونه آغاز شده بود: «ژینا همنام من است.» ژینا مدرس گرجی، از فمینیستهای انفعالناپذیر جنبش زنان در کردستان است، جایی که برخورد قهری و خشونتآمیز با فعالان فمینیست جریان دارد
ديدبان آزار
Photo
🔹چرا در همبستگی با زنان بلوچ مسئله نفی اعدام بنیادی است؟
نویسنده: دسگوهاران
مساله اعدام و زن بلوچ از دو جنبه به یکدیگر پیوند میخورند: جنبه اول، مساله زنان زندانی و محکوم بلوچ در ارتباط با جرایم وابسته به موادمخدر است، و جنبه دوم تاثیری که اعدامها در بلوچستان بر وضعیت زنان میگذارد. تعداد زنان اعدامی بنا به گفته شاهدینی که دسگوهاران با آنها مصاحبه کرده است بسیار بیش از آماری است که گاهوبیگاه از زندانهای زنان به بیرون درز میکند. زرخاتون مزارزهی فقط یکی از دهها زن بود که توجه رسانهای گرفت. زنان به شیوههای مختلفی با مساله موادمخدر درگیر میشوند: بسیاری از آنان زنان سرپرست خانوار هستند که یا بهصورت فردی یا بهصورت پوششی به همراه مردی دیگر به جابجایی محموله مواد روی میآورند. بسیاری پیشتر همسر، پدر و برادرانشان را در این راه از دست دادهاند. برخی نیز بهویژه در نواحی جنوب استان کرمان به شکل گستردهای مجبور به فعالیت در کسبوکار مواد مخدر و سوختبری هستند. زندانهای بافت، جیرفت، زابل و زاهدان مملو از زنانی است تحت جرایم منسوب به مواد مخدر به زندان و اعدام محکوم شدهاند که همانطور که گفتیم بهندرت خبری از اعدام آنها به بیرون درز میکند.
به دنبال بحرانهای زیستمحیطی پیدرپی در سیستان و بلوچستان و بیکاری و ناامنسازی این منطقه، زنان روزبهروز بیشتر به مشاغل سیاهی که در گذشته کاملاً مردانه به شمار میآمدند روی میآورند. در سیستان بهطور مثال خشکسالی، از بین رفتن مشاغل سنتی وابسته به آب و هامون، و بیش از ۳۰۰ روز گردوغبار در سال، زندگی و سلامت زنان را در مدت کوتاهی بهشدت دگرگون ساخته است. در پی این فجایع و تغییرات، نهتنها استانداردهای ابتدایی زندگی آنها تنزل یافته، بلکه با تخلیه و مهاجرت بیش از پیش از روستاها، همبستگی و انسجام اجتماعی فروپاشیده است. جمعیتهای روستایی که سالها در کنار هم زندگی و شیوههای همزیستی متنوعی را تجربه میکردند، با ضربههای سهمگین بیآبی در دو دهه اخیر، مهاجرت کرده و به زندگی حاشیهای و کارگری در شهرهای دیگر کشانده شدهاند. این برهمخوردن نظام همیاری و همسایگی، انزوا و فردگرایی را گسترش داده و زنان را بیش از پیش در مواجهه با فشارهای خردکننده اجتماعی/اقتصادی منزوی و به سمت مشاغل سیاه [غیرقانونی] از جمله مشاغل وابسته به موادمخدر کشانده است. یکی از این زنان گرفتارشده به جرم حمل موادمخدر میپرسید: «چه می کردم؟ تنفروشی یا قاچاق؟»
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2322/
@harasswatch
نویسنده: دسگوهاران
مساله اعدام و زن بلوچ از دو جنبه به یکدیگر پیوند میخورند: جنبه اول، مساله زنان زندانی و محکوم بلوچ در ارتباط با جرایم وابسته به موادمخدر است، و جنبه دوم تاثیری که اعدامها در بلوچستان بر وضعیت زنان میگذارد. تعداد زنان اعدامی بنا به گفته شاهدینی که دسگوهاران با آنها مصاحبه کرده است بسیار بیش از آماری است که گاهوبیگاه از زندانهای زنان به بیرون درز میکند. زرخاتون مزارزهی فقط یکی از دهها زن بود که توجه رسانهای گرفت. زنان به شیوههای مختلفی با مساله موادمخدر درگیر میشوند: بسیاری از آنان زنان سرپرست خانوار هستند که یا بهصورت فردی یا بهصورت پوششی به همراه مردی دیگر به جابجایی محموله مواد روی میآورند. بسیاری پیشتر همسر، پدر و برادرانشان را در این راه از دست دادهاند. برخی نیز بهویژه در نواحی جنوب استان کرمان به شکل گستردهای مجبور به فعالیت در کسبوکار مواد مخدر و سوختبری هستند. زندانهای بافت، جیرفت، زابل و زاهدان مملو از زنانی است تحت جرایم منسوب به مواد مخدر به زندان و اعدام محکوم شدهاند که همانطور که گفتیم بهندرت خبری از اعدام آنها به بیرون درز میکند.
به دنبال بحرانهای زیستمحیطی پیدرپی در سیستان و بلوچستان و بیکاری و ناامنسازی این منطقه، زنان روزبهروز بیشتر به مشاغل سیاهی که در گذشته کاملاً مردانه به شمار میآمدند روی میآورند. در سیستان بهطور مثال خشکسالی، از بین رفتن مشاغل سنتی وابسته به آب و هامون، و بیش از ۳۰۰ روز گردوغبار در سال، زندگی و سلامت زنان را در مدت کوتاهی بهشدت دگرگون ساخته است. در پی این فجایع و تغییرات، نهتنها استانداردهای ابتدایی زندگی آنها تنزل یافته، بلکه با تخلیه و مهاجرت بیش از پیش از روستاها، همبستگی و انسجام اجتماعی فروپاشیده است. جمعیتهای روستایی که سالها در کنار هم زندگی و شیوههای همزیستی متنوعی را تجربه میکردند، با ضربههای سهمگین بیآبی در دو دهه اخیر، مهاجرت کرده و به زندگی حاشیهای و کارگری در شهرهای دیگر کشانده شدهاند. این برهمخوردن نظام همیاری و همسایگی، انزوا و فردگرایی را گسترش داده و زنان را بیش از پیش در مواجهه با فشارهای خردکننده اجتماعی/اقتصادی منزوی و به سمت مشاغل سیاه [غیرقانونی] از جمله مشاغل وابسته به موادمخدر کشانده است. یکی از این زنان گرفتارشده به جرم حمل موادمخدر میپرسید: «چه می کردم؟ تنفروشی یا قاچاق؟»
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2322/
@harasswatch
دیدبان آزار
چرا در همبستگی با زنان بلوچ مساله نفی اعدام بنیادی است؟
مساله اعدام و زن بلوچ از دو جنبه به یکدیگر پیوند میخورند: جنبه اول، مساله زنان زندانی و محکوم بلوچ در ارتباط با جرایم وابسته به موادمخدر است، و جنبه دوم تاثیری که اعدامها در بلوچستان بر وضعیت زنان میگذارد. تعداد زنان اعدامی بنا به گفته شاهدینی که
ديدبان آزار
Photo
🔹روایتی از زندگی قبل و پس از خیزش ژینا
نویسنده: کران
مهسا کشته میشود. این میتوانست پایان هر قصهای باشد، اما نبود. مدام دفعاتی که روی صندلیهای وزرا نشسته بودم را مرور میکنم. تاریخها در هم میشوند، دیگر هر روز یک شاهنامهٔ جداست. مدام با دوستانمان میگوییم از دل این روزها چه کسی داستانی ناب مینویسد، چه کسی تئاتری میسازد که تماشاچی نفسش بریده شود، کدام فیلم ماندگار ساخته خواهد شد؟ در محل کار به زخمیها پناه میدهیم، یادم نیست خون چند جوان را در حیاط محل کار شستم تا اگر مأمورها رسیدند خونآبه را نبینند، جوانها را دیرتر پیدا کنند. مقصد هر روزهٔ همهمان خانه بود اما برای رسیدن به خانه هر روز یک مسیر جدید را میرفتیم. روزهایی که نمیتوانستم قدم از قدم بردارم یا توان دویدن در کوچهپسکوچهها را نداشتم باید نگران کسانم بودم که چه ساعتی به خانه میرسند. خشمم از دندان گذشته، بابا روی تخت بیمارستان است و به ملاقاتش که میروم فقط از خیابان میپرسد. بعد یادم میآید که چند باری گفته بود اینروزها تنها روزهایی است که دلم میخواست جوانتر و سالمتر بودم. در دلم میگویم بابا نمیدانی چه جوانیها... خوب است که نمیدانی. یک روز که حالش بدتر است با صدای زیر و نحیفی با لبخند کجی از من میپرسد: «امروز، یک روز به آزادی نزدیکتر شدیم؟»
سفر میروم، همۀ آن شهرهایی که اخبار این یک سال اسمشان را تکرار کرد را میخواهم ببینم. به شاهیندژ میرسم. روی دیواری نوشته «زن، زندگی، آزادی» با ی آخری که کش آمده. این دیوار در تمام شهرها تکرار میشود. از همهشان با ذکر محل، عکس میگیرم. محل کارم را تغییر میدهم، فکر میکنم حالا برای همه بهتر شده است. یک شب تنها در خیابانم، دیگر به آن سایهای که دنبالم میکند فکر نمیکنم، آنطور که دلم میخواهد قدم برمیدارم، رها و با پوششی که دلم میخواهد. موتورسیکلتی از کنارم رد میشود، زشت و پچل حرف میزند. نادیدهاش میگیرم. او بیتفاوتیام را نادیده نمیگیرد، دور میزند و به قصد تصادف به سمتم میآید، خودم را به سمت دیگری پرتاب میکنم، میبینم حالا شدهاند دو موتورسوار و یک پیادهٔ پرونده بهدست با کتوشلوار هم کنارشان است. بلند میشوم و سرعتم را زیاد میکنم موتورها از پشت سر که میآیند صدای ویراژ دادنشان قلبم را از جایش جدا میکند و جایی که نمیشناسم رها میکند. باز سمت دیگری خودم را پرت میکنم و میدوم. نور کافهای را میبینم، در را که باز میکنم همه از قیافهام ماجرا را میفهمند، موتورسوار و پیاده مدتی منتظرم میمانند، کافهچی پنهانم میکند تا آنها بروند.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2323/
@harasswatch
نویسنده: کران
مهسا کشته میشود. این میتوانست پایان هر قصهای باشد، اما نبود. مدام دفعاتی که روی صندلیهای وزرا نشسته بودم را مرور میکنم. تاریخها در هم میشوند، دیگر هر روز یک شاهنامهٔ جداست. مدام با دوستانمان میگوییم از دل این روزها چه کسی داستانی ناب مینویسد، چه کسی تئاتری میسازد که تماشاچی نفسش بریده شود، کدام فیلم ماندگار ساخته خواهد شد؟ در محل کار به زخمیها پناه میدهیم، یادم نیست خون چند جوان را در حیاط محل کار شستم تا اگر مأمورها رسیدند خونآبه را نبینند، جوانها را دیرتر پیدا کنند. مقصد هر روزهٔ همهمان خانه بود اما برای رسیدن به خانه هر روز یک مسیر جدید را میرفتیم. روزهایی که نمیتوانستم قدم از قدم بردارم یا توان دویدن در کوچهپسکوچهها را نداشتم باید نگران کسانم بودم که چه ساعتی به خانه میرسند. خشمم از دندان گذشته، بابا روی تخت بیمارستان است و به ملاقاتش که میروم فقط از خیابان میپرسد. بعد یادم میآید که چند باری گفته بود اینروزها تنها روزهایی است که دلم میخواست جوانتر و سالمتر بودم. در دلم میگویم بابا نمیدانی چه جوانیها... خوب است که نمیدانی. یک روز که حالش بدتر است با صدای زیر و نحیفی با لبخند کجی از من میپرسد: «امروز، یک روز به آزادی نزدیکتر شدیم؟»
سفر میروم، همۀ آن شهرهایی که اخبار این یک سال اسمشان را تکرار کرد را میخواهم ببینم. به شاهیندژ میرسم. روی دیواری نوشته «زن، زندگی، آزادی» با ی آخری که کش آمده. این دیوار در تمام شهرها تکرار میشود. از همهشان با ذکر محل، عکس میگیرم. محل کارم را تغییر میدهم، فکر میکنم حالا برای همه بهتر شده است. یک شب تنها در خیابانم، دیگر به آن سایهای که دنبالم میکند فکر نمیکنم، آنطور که دلم میخواهد قدم برمیدارم، رها و با پوششی که دلم میخواهد. موتورسیکلتی از کنارم رد میشود، زشت و پچل حرف میزند. نادیدهاش میگیرم. او بیتفاوتیام را نادیده نمیگیرد، دور میزند و به قصد تصادف به سمتم میآید، خودم را به سمت دیگری پرتاب میکنم، میبینم حالا شدهاند دو موتورسوار و یک پیادهٔ پرونده بهدست با کتوشلوار هم کنارشان است. بلند میشوم و سرعتم را زیاد میکنم موتورها از پشت سر که میآیند صدای ویراژ دادنشان قلبم را از جایش جدا میکند و جایی که نمیشناسم رها میکند. باز سمت دیگری خودم را پرت میکنم و میدوم. نور کافهای را میبینم، در را که باز میکنم همه از قیافهام ماجرا را میفهمند، موتورسوار و پیاده مدتی منتظرم میمانند، کافهچی پنهانم میکند تا آنها بروند.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2323/
@harasswatch
دیدبان آزار
تاریخ ما را کسی مینویسد در روزگار تیغ؟
مهسا/ژینا کشته میشود. این میتوانست پایان هر قصهای باشد، اما نبود. مدام دفعاتی که روی صندلیهای وزرا نشسته بودم را مرور میکنم. تاریخها درهم میشوند، دیگر هرروز یک شاهنامهٔ جداست. مدام با دوستانمان میگوییم از دل این روزها چه کسی داستانی ناب مینو
ديدبان آزار
Photo
🔹زنان شهر نو؛ از اولین قربانیان حجاب اجباری
نویسنده: الصا
اگر حجاب اجباری را بخشی از فرآیند کلی سلب حق اختیاری بر بدن بدانیم، باید بگوییم از اولین قربانیان این سلب حق، زنان شهر نو بودند که در بهمن ۵۷ به آتش کشیده شدند. شهرنویی که نه فقط در تهران ویران شد، بلکه در فاصله سالهای ۱۳۵۷ تا ۱۳۵۸ در سراسر ایران (باسکول آبادان، شیرینبیان شیراز، گز، بندرعباس، استادسرای رشت، اصفهان و بسیاری از شهرها) در آتش سوخت.
درست است که پایه این استثمار جنسی پیش از این بر اجبار و طرد بخشی از زنان بنا نهاده شده بود و اکثر آنها زنان عصیانگر یا فقیری بودند که در نتیجه شکستن قوانین مذهبی و سنتی از خانواده رانده شده بودند، اما جمهوری اسلامی یکی از اولین بناهای تشدید سلطه بر بدن زنان و تحمیل حجاب اجباری را با حذف زنان روسپی از کوچه و خیابان بنا نهاد. سوال این است که چرا حجاب اجباری که در بطن خود برآمده از سلب حق زن بر بدنش است، در رابطه با زنان شهر نو تفسیری نیافته است؟
شاید چون این زنان، معترض و کنشگر سیاسی به حساب نمیآمدند، یا شاید چون نزاکت سیاسی ما اجازه نمیدهد از حجاب اجباری که بر آنان تحمیل شد سخن برانیم. کسانی که از زندگی و کاشانه خود برای همیشه آواره و دربدر شدند؛ عدهای اعدام، عدهای سنگسار و عدهای هم سرگردان خیابان و خانههای صیغهای.
«گه نخور این چادر رو بکش سرت.» این جمله را عصمت، روسپی شهر نو به خاطر میآورد. او در سال ۱۳۵۷ زمانی که به شهر نو حمله میکنند، دستگیر و به زیرزمینی در اوین منقل میشود. او میگوید: «دیوارها سیاه بود، صدای جیغ از تمام دیوارهای اوین شنیده میشد. موهای ما را میگرفتند و میکشیدند و سپس در سلولی کوچک میانداختند. زنی در همجواری من، روسپی خیابانی بود. موهایش بلند بود، وقتی گفت نمیپوشم، روسری نمیپوشم، همه ما را در یک سالن جمع کردند، سر زن را روی میزی گذاشتند و اول موهایش را با دست کشیدند و کندند، بعد شلاق را به زن روسپی دیگری دادند، مجبورش کردند که بزند. او میزد و گریه میکرد، درحالیکه میگفت خودم را نمیبخشم.»
عکس از مجموعه «روسپی» از کاوه گلستان
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2329/
@harasswatch
نویسنده: الصا
اگر حجاب اجباری را بخشی از فرآیند کلی سلب حق اختیاری بر بدن بدانیم، باید بگوییم از اولین قربانیان این سلب حق، زنان شهر نو بودند که در بهمن ۵۷ به آتش کشیده شدند. شهرنویی که نه فقط در تهران ویران شد، بلکه در فاصله سالهای ۱۳۵۷ تا ۱۳۵۸ در سراسر ایران (باسکول آبادان، شیرینبیان شیراز، گز، بندرعباس، استادسرای رشت، اصفهان و بسیاری از شهرها) در آتش سوخت.
درست است که پایه این استثمار جنسی پیش از این بر اجبار و طرد بخشی از زنان بنا نهاده شده بود و اکثر آنها زنان عصیانگر یا فقیری بودند که در نتیجه شکستن قوانین مذهبی و سنتی از خانواده رانده شده بودند، اما جمهوری اسلامی یکی از اولین بناهای تشدید سلطه بر بدن زنان و تحمیل حجاب اجباری را با حذف زنان روسپی از کوچه و خیابان بنا نهاد. سوال این است که چرا حجاب اجباری که در بطن خود برآمده از سلب حق زن بر بدنش است، در رابطه با زنان شهر نو تفسیری نیافته است؟
شاید چون این زنان، معترض و کنشگر سیاسی به حساب نمیآمدند، یا شاید چون نزاکت سیاسی ما اجازه نمیدهد از حجاب اجباری که بر آنان تحمیل شد سخن برانیم. کسانی که از زندگی و کاشانه خود برای همیشه آواره و دربدر شدند؛ عدهای اعدام، عدهای سنگسار و عدهای هم سرگردان خیابان و خانههای صیغهای.
«گه نخور این چادر رو بکش سرت.» این جمله را عصمت، روسپی شهر نو به خاطر میآورد. او در سال ۱۳۵۷ زمانی که به شهر نو حمله میکنند، دستگیر و به زیرزمینی در اوین منقل میشود. او میگوید: «دیوارها سیاه بود، صدای جیغ از تمام دیوارهای اوین شنیده میشد. موهای ما را میگرفتند و میکشیدند و سپس در سلولی کوچک میانداختند. زنی در همجواری من، روسپی خیابانی بود. موهایش بلند بود، وقتی گفت نمیپوشم، روسری نمیپوشم، همه ما را در یک سالن جمع کردند، سر زن را روی میزی گذاشتند و اول موهایش را با دست کشیدند و کندند، بعد شلاق را به زن روسپی دیگری دادند، مجبورش کردند که بزند. او میزد و گریه میکرد، درحالیکه میگفت خودم را نمیبخشم.»
عکس از مجموعه «روسپی» از کاوه گلستان
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2329/
@harasswatch
دیدبان آزار
زنان شهر نو؛ از اولین قربانیان حجاب اجباری
روایتهای پردرد این روسپیان از نقاطی است که میتوان تلاقی حجاب اجباری را با پروژه کلان به انقیاد درآوردن بدن زنان دید. شمهای از زندگی زنانی که تحت قوانین حجاب اجباری، بدنشان از خانه تا زندان، تکهتکه شد. زنانی که به هر دلیلی دیگر نمیتوانستند با خا
ديدبان آزار
Photo
ژینا مدرسگرجی، فعال باسابقه و شناختهشده جنبش حقوق زنان به ۲۱ سال حبس (که ۱۰ سال از آن قابل اجراست) و تبعید به زندان همدان محکوم شده است. او اولین بار در تاریخ ۳۰ شهریور ۱۴۰۱ در جریان جنبظ «زن، زندگی، آزادی» توسط ماموران امنیتی اداره اطلاعات در یکی از خیابانهای سنندج بهشیوهای خشونتآمیز بازداشت شد، کمی بعد از خاکسپاری ژینا امینی در سقز و بلندشدن فریاد «ژن، ژیان، ئازادی» از زبان زنان کرد حاضر در گورستان آیچی. او پس از آزادی نوشت: «زندهام که روایت کنم، مینویسم و مینویسم و ایستادهام.»
دومین بازداشت او در فروردین ماه ۱۴۰۲ صورت گرفت که ۸۴ روز حبس، انفرادی بلندمدت در شرایط سخت کانون اصلاح و تربیت سنندج را به دنبال داشت. او در نهایت با وثیقه پنج میلیارد تومانی به طور موقت آزاد شد. هرچند پس از آزادی نیز مرتبا از سوی نهادهای امنیتی و دستگاه قضایی تحت فشار و کنترل قرار داشت. حتی در فروردین ماه امسال نیز اداره اماکن شهر سنندج به بهانه «عدم رعایت حجاب اسلامی» کتابفروشی «ژیرا»، محل کار و کسب درآمد او را به مدت چند روز پلمپ کرد.
او همراه با دیگر زنان کنشگر کرد از جمله اعضای گروه «ژیوانو»، از اولین بازداشتشدگان خیزش بود. از جمله مصادیق اتهامی او به «تاسیس انجمن ژیوانو با ایدئولوژی فمینیستی و با هدف براندازی»، «شرکت هدفمند در تجمعات و بیاننمودن شعارهای ساختارشکنانه»، و «سیاهنمایی اوضاع کشور و متشنجکردن فضای جامعه در برهه حساس پس از فوت مهسا امینی» اشاره شده است.
انجمن ژیوانو، تشکلی مستقل بود که هدف خود را آگاهیسازی، آموزش و مطالبهگری و اقدامات حمایتی در حوزه خشونت علیه زنان و به ویژه زنکشی اعلام کرده بود. در جغرافیایی که برخورد قهری و خشونتآمیز با فعالان فمینیست جریان دارد و سالهاست هرگونه فعالیت مدنی تحت شدیدترین کنترل دستگاههای امنیتی قرار دارد، فعالیت این گروه، مأمن و پناهی شده بود برای زنان خشونتدیده و در معرض خشونت. مأمنی که پس از سرکوب گسترده در پی جنبش «ژن، ژیان ئازادی»، چراغش خاموش شد. حالا حکم ۲۱ سال حبس ژینا مدرس گرجی، در امتداد همان سرکوب است و مقابله با فعالان خستگیناپذیر کردستان که تاریخچه مبارزه و مقاومتشان همواره روشنگر و مقوم مسیر دادخواهی و برابریخواهی بوده است.
ژینا امینی که کشته شد، ژینا مدرسگرجی در صفحه اینستاگرام خود متنی نوشت که اینگونه آغاز شده بود: «ژینا همنام من است». ما جمعی از فعالان فمینیست و کنشگران مدنی ضمن اعتراض به این حکم و خواست لغو آن، اعلام میکنیم همگی در مبارزه علیه خشونت و تا پایان سرکوب، همصدا و همنامیم، زندهایم که روایت کنیم، مینویسیم و ایستادهایم. ژن، ژیان، ئازادی.
لینک بیانیه و اسامی امضاکنندگان:
https://forms.gle/GgyrwS7gEFNJzpxz9
@harasswatch
دومین بازداشت او در فروردین ماه ۱۴۰۲ صورت گرفت که ۸۴ روز حبس، انفرادی بلندمدت در شرایط سخت کانون اصلاح و تربیت سنندج را به دنبال داشت. او در نهایت با وثیقه پنج میلیارد تومانی به طور موقت آزاد شد. هرچند پس از آزادی نیز مرتبا از سوی نهادهای امنیتی و دستگاه قضایی تحت فشار و کنترل قرار داشت. حتی در فروردین ماه امسال نیز اداره اماکن شهر سنندج به بهانه «عدم رعایت حجاب اسلامی» کتابفروشی «ژیرا»، محل کار و کسب درآمد او را به مدت چند روز پلمپ کرد.
او همراه با دیگر زنان کنشگر کرد از جمله اعضای گروه «ژیوانو»، از اولین بازداشتشدگان خیزش بود. از جمله مصادیق اتهامی او به «تاسیس انجمن ژیوانو با ایدئولوژی فمینیستی و با هدف براندازی»، «شرکت هدفمند در تجمعات و بیاننمودن شعارهای ساختارشکنانه»، و «سیاهنمایی اوضاع کشور و متشنجکردن فضای جامعه در برهه حساس پس از فوت مهسا امینی» اشاره شده است.
انجمن ژیوانو، تشکلی مستقل بود که هدف خود را آگاهیسازی، آموزش و مطالبهگری و اقدامات حمایتی در حوزه خشونت علیه زنان و به ویژه زنکشی اعلام کرده بود. در جغرافیایی که برخورد قهری و خشونتآمیز با فعالان فمینیست جریان دارد و سالهاست هرگونه فعالیت مدنی تحت شدیدترین کنترل دستگاههای امنیتی قرار دارد، فعالیت این گروه، مأمن و پناهی شده بود برای زنان خشونتدیده و در معرض خشونت. مأمنی که پس از سرکوب گسترده در پی جنبش «ژن، ژیان ئازادی»، چراغش خاموش شد. حالا حکم ۲۱ سال حبس ژینا مدرس گرجی، در امتداد همان سرکوب است و مقابله با فعالان خستگیناپذیر کردستان که تاریخچه مبارزه و مقاومتشان همواره روشنگر و مقوم مسیر دادخواهی و برابریخواهی بوده است.
ژینا امینی که کشته شد، ژینا مدرسگرجی در صفحه اینستاگرام خود متنی نوشت که اینگونه آغاز شده بود: «ژینا همنام من است». ما جمعی از فعالان فمینیست و کنشگران مدنی ضمن اعتراض به این حکم و خواست لغو آن، اعلام میکنیم همگی در مبارزه علیه خشونت و تا پایان سرکوب، همصدا و همنامیم، زندهایم که روایت کنیم، مینویسیم و ایستادهایم. ژن، ژیان، ئازادی.
لینک بیانیه و اسامی امضاکنندگان:
https://forms.gle/GgyrwS7gEFNJzpxz9
@harasswatch
Google Docs
حمایت کنشگران مدنی و فعالان فمینیست از ژینا مدرس گرجی
ژینا مدرسگرجی، فعال باسابقه و شناختهشده جنبش حقوق زنان به ۲۱ سال حبس (که ۱۰ سال از آن قابل اجراست) و تبعید به زندان همدان محکوم شده است. او اولین بار در تاریخ ۳۰ شهریور ۱۴۰۱ در جریان خیزش «زن، زندگی، آزادی» توسط ماموران امنیتی اداره اطلاعات در یکی از خیابانهای…
ديدبان آزار
Photo
🔹«باید به جای خواهرانمان در خیابان میماندیم»
نویسنده: ...
امروز داخل کتابفروشی بودم. یکی از دوستانمان با اضطراب آمد داخل و گفت «یه ون گشت ارشاد داشت تو ترافیک میرفت و صدای جیغهای وحشتناک یه دختر از داخل ون میاومد. حالم از این وضعیت به هم میخوره.» رفتم بیرون و پرسوجو کردم ببینم چه اتفاقی افتاده. گفتند سه تا دختر را بردند. مردم مداخله کردند که نگذارند ببرندشان و درگیری پیش آمده است. مامورها از یک طرف میکشیدند و مردم از یک طرف، طوری که لباس از تن یکی از دخترها درآمده است.
کتابها را خریدم و آمدم بیرون. یادم افتاد اگر مرا هم ببرند، بهتر است توی گوشیام چیزی نباشد. عکسهای گالری گوشی را پاک کردم. چتهای باقیمانده را هم. کمی پایینتر مامورها جلویم را گرفتند و گفتند: «شال نداری؟ با این کارت داری علنا به قانون حکومت اسلامی دهنکجی میکنی.» گفتم: «ندارم و سر نمیکنم چون برای این قانون ارزشی قائل نیستم.» گفتند: «میبریمت.» گفتم: «میتونین ببرین.» یکی از ماموران جلو آمد و گفت برو.
میخواستم تا جایی که ممکن است توی خیابان پیاده راه بروم. آن دختران را گرفته بودند، ما باید به جای خواهرانمان در خیابان میماندیم. هرچه بیشتر، بهتر. تعداد دخترهای بیحجاب امروز بیشتر بود. یکی را ببرند به جایش یکی دیگر به خیابان برمیگردد.
از وقتی گشتها به خیابان برگشتهاند، کیفم کمی سنگینتر از قبل شده: داروهایم برای دو هفته، دو تا لباس زیر، یک کتاب، خمیر و مسواک، دو جفت جوراب، و یک گوشی که هیچ خاطرهای را توی خودش نگه نمیدارد؛ نه عکسی، نه چتی، نه اسکرینشاتی، و نه حتی گفتگوی ساده دوستانهای. وقتی تجربه بازداشت و بازجویی داشته باشی، از هر شکلی از ذخیرهکردن هراس پیدا میکنی. از سلفیگرفتن، از ثبت لحظههای خوش با دوستان و خانوادهات، از نتبرداشتن... نگاه نامحرم بازجو روی زندگیات باقی میماند، حتی اگر دیگر گذارت به آن راهروها نیفتد. پرتابکردن خاطرهها به ورطه نیستی و فراموشی، اگه بدترین زخم حکومت خودکامه نباشد، از بدترین زخمهایش است.
@harasswatch
نویسنده: ...
امروز داخل کتابفروشی بودم. یکی از دوستانمان با اضطراب آمد داخل و گفت «یه ون گشت ارشاد داشت تو ترافیک میرفت و صدای جیغهای وحشتناک یه دختر از داخل ون میاومد. حالم از این وضعیت به هم میخوره.» رفتم بیرون و پرسوجو کردم ببینم چه اتفاقی افتاده. گفتند سه تا دختر را بردند. مردم مداخله کردند که نگذارند ببرندشان و درگیری پیش آمده است. مامورها از یک طرف میکشیدند و مردم از یک طرف، طوری که لباس از تن یکی از دخترها درآمده است.
کتابها را خریدم و آمدم بیرون. یادم افتاد اگر مرا هم ببرند، بهتر است توی گوشیام چیزی نباشد. عکسهای گالری گوشی را پاک کردم. چتهای باقیمانده را هم. کمی پایینتر مامورها جلویم را گرفتند و گفتند: «شال نداری؟ با این کارت داری علنا به قانون حکومت اسلامی دهنکجی میکنی.» گفتم: «ندارم و سر نمیکنم چون برای این قانون ارزشی قائل نیستم.» گفتند: «میبریمت.» گفتم: «میتونین ببرین.» یکی از ماموران جلو آمد و گفت برو.
میخواستم تا جایی که ممکن است توی خیابان پیاده راه بروم. آن دختران را گرفته بودند، ما باید به جای خواهرانمان در خیابان میماندیم. هرچه بیشتر، بهتر. تعداد دخترهای بیحجاب امروز بیشتر بود. یکی را ببرند به جایش یکی دیگر به خیابان برمیگردد.
از وقتی گشتها به خیابان برگشتهاند، کیفم کمی سنگینتر از قبل شده: داروهایم برای دو هفته، دو تا لباس زیر، یک کتاب، خمیر و مسواک، دو جفت جوراب، و یک گوشی که هیچ خاطرهای را توی خودش نگه نمیدارد؛ نه عکسی، نه چتی، نه اسکرینشاتی، و نه حتی گفتگوی ساده دوستانهای. وقتی تجربه بازداشت و بازجویی داشته باشی، از هر شکلی از ذخیرهکردن هراس پیدا میکنی. از سلفیگرفتن، از ثبت لحظههای خوش با دوستان و خانوادهات، از نتبرداشتن... نگاه نامحرم بازجو روی زندگیات باقی میماند، حتی اگر دیگر گذارت به آن راهروها نیفتد. پرتابکردن خاطرهها به ورطه نیستی و فراموشی، اگه بدترین زخم حکومت خودکامه نباشد، از بدترین زخمهایش است.
@harasswatch
ديدبان آزار
Photo
🔹«زندگی کن که غایت تو زاییدن نیست»
نویسنده: ن. ا
در چند ماه گذشته، سطحی از اضطراب و فروپاشیدگی روانی را تجربه کردم که موقع فوت پدرم، طلاق و مهاجرتم تجربه نکرده بودم. منی که سالها با تفکری که فرزندآوری را غایت زن در نظر میگرفت، مبارزه کرده بودم، حالا در زندگی شخصی خود چنان در دام و تله جامعه و ساختارهای ذهنی مردسالار گرفتار شدم که ناباروری اعتمادبهنفس، قابلیتها، تواناییها و زن بودنم را از من گرفت؛ تبدیلم کرد به کسی که هرروز در حال جنگیدن و کشاکش با هویتی است که گره خورده به ناباروری و نازایی، و دیگر خیلی مهم نیست که علت زنانه دارد یا مردانه.
امروز که نوشتن این متن را تمام میکنم، بعد از سه بار IUI و یکبار IVF ناموفق، و به دنبال آن امتحان کردن هرروشی که به ذهنتان خطور کند، از مشورت با دکترمتخصص طب سنتی در قارهای دور، مصرف داروهای گیاهی که از استرالیا برایم فرستاده شد تا متوسل شدن به طب چینی، بادکش، ماساژ و طب سوزنی، دیدن لکههای خون پریودی لعنتی در صبح، آب سردی بود که دوباره بر تنم ریخته شد. نمیدانم باید غصه امیدی که دوباره ناامید شد را بخورم یا غم یاری را که قرار است به او بگویم: «بازهم نشد.» آخ که چقدر پریودی دردناکتر از قبل است. ایکاش که به آن دلدرد وحشتناک قانع بودم و سالها از آن نمینالیدم. اگر میدانستم درد روانیاش قرار است تا استخوانها و تکتک سلولهای بدنم نفوذ کند، از آن دلدرد با روی خوش استقبال میکردم.
امروز این بدن، این روان، خسته و مستأصل است، توانی برایش نمانده، به هرچه که باید و نباید چنگ زده، هر راه رفته و نارفتهای را پیموده، باید که آرام گیرد وگرنه از پا درخواهد آمد بدون آنکه کسی بفهمد چهها از سر گذرانده و چهها بر دل دارد. میخواهم خودم را سفت در آغوش بگیرم، ببوسم و نوازش کنم، بهش بگویم زن سرت سلامت، زندگی کن که غایت داستان تو زاییدن نیست.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2324/
@harasswatch
نویسنده: ن. ا
در چند ماه گذشته، سطحی از اضطراب و فروپاشیدگی روانی را تجربه کردم که موقع فوت پدرم، طلاق و مهاجرتم تجربه نکرده بودم. منی که سالها با تفکری که فرزندآوری را غایت زن در نظر میگرفت، مبارزه کرده بودم، حالا در زندگی شخصی خود چنان در دام و تله جامعه و ساختارهای ذهنی مردسالار گرفتار شدم که ناباروری اعتمادبهنفس، قابلیتها، تواناییها و زن بودنم را از من گرفت؛ تبدیلم کرد به کسی که هرروز در حال جنگیدن و کشاکش با هویتی است که گره خورده به ناباروری و نازایی، و دیگر خیلی مهم نیست که علت زنانه دارد یا مردانه.
امروز که نوشتن این متن را تمام میکنم، بعد از سه بار IUI و یکبار IVF ناموفق، و به دنبال آن امتحان کردن هرروشی که به ذهنتان خطور کند، از مشورت با دکترمتخصص طب سنتی در قارهای دور، مصرف داروهای گیاهی که از استرالیا برایم فرستاده شد تا متوسل شدن به طب چینی، بادکش، ماساژ و طب سوزنی، دیدن لکههای خون پریودی لعنتی در صبح، آب سردی بود که دوباره بر تنم ریخته شد. نمیدانم باید غصه امیدی که دوباره ناامید شد را بخورم یا غم یاری را که قرار است به او بگویم: «بازهم نشد.» آخ که چقدر پریودی دردناکتر از قبل است. ایکاش که به آن دلدرد وحشتناک قانع بودم و سالها از آن نمینالیدم. اگر میدانستم درد روانیاش قرار است تا استخوانها و تکتک سلولهای بدنم نفوذ کند، از آن دلدرد با روی خوش استقبال میکردم.
امروز این بدن، این روان، خسته و مستأصل است، توانی برایش نمانده، به هرچه که باید و نباید چنگ زده، هر راه رفته و نارفتهای را پیموده، باید که آرام گیرد وگرنه از پا درخواهد آمد بدون آنکه کسی بفهمد چهها از سر گذرانده و چهها بر دل دارد. میخواهم خودم را سفت در آغوش بگیرم، ببوسم و نوازش کنم، بهش بگویم زن سرت سلامت، زندگی کن که غایت داستان تو زاییدن نیست.
متن کامل:
https://harasswatch.com/news/2324/
@harasswatch
دیدبان آزار
«زندگی کن که غایت داستان تو زاییدن نیست»
امروز این بدن، این روان، خسته و مستأصل است، توانی برایش نمانده، به هرچه که باید و نباید چنگ زده، هر راه رفته و نارفتهای را پیموده، باید که آرام گیرد وگرنه از پا درخواهد آمد بدون آنکه کسی بفهمد چهها از سر گذرانده و چهها بر دل دارد. میخواهم خودم را
🔹«میپرسد تو دختری یا پسر؟»
نویسنده: ترانه
عاتکه رجبی نوشته است که «میپرسد تو دختری یا پسر؟» و نگفته چه کسی میپرسد. آنکه این سوال را میشناسد بهخوبی میداند که تکرار آن، صدای گوینده را محو میکند و هربار شنیدن آن سوالهای پیشین را فرا میخواند. هربار که کسی میپرسد، همان صداست که تکرار میشود. نوشتن از تجربههای فردی مواجهه با این سوال، تنها گفتن از خاطرهها نیست. بلکه به آگاهی جمعی کشاندن رنج بدنهایی است که سالها در سکوت یا با صدایی که بازتابی نمییافت با رنج و رهاییِ خطابِ این سوال بودن، مواجه شدهاند: «دختری یا پسر؟»
اولینبار توی همان سالهای اولِ گریختن از لباسهای نشاندار مدرسه و خانواده بود. بعد از گذشتن از سالهای «دختربودن»، بیآنکه حتی پرسشی. بازی میکردیم. بطری میچرخید و هرکس قرار بود چیزی بپرسد که لذتی بین آشکارشدن آنچه اغلب نمیگوییم و شیطنت گذاشتن دیگری در جایی میان خنده و شرم را بیدار کند. سر بطری که به سمت من آمد، آنکه قرار بود پرسید: «نمیترسی که برای هیچ مردی جذاب نباشی؟» من با پیرهن دکمهدار بینشان و شلوار لی نسبتا کوتاهی نشسته بودم. پاچههای شلوار بالا رفته و موهای پایم معلوم بود. نگاهش را دیدم که آخر سوال روی موها افتاد و بعد روی سینههایم که آنقدر که چندان از پشت پیراهن برجسته نبودند. سکوت کردم چون جواب سوالش را نمیدانستم. چون بهتزده بودم و میلرزیدم. لازم دید توضیح دهد: «آخه آدم گاهی شک میکنه دختری یا پسر.» این اولینبار، همه آنچه تجربه کردم رنج بود. ترسی که پیش از آن هم بود، اما با این خطاب، با این (ن)نامیده شدن یکباره واقعیترین احساسی شد که مرا به بدنم وصل میکرد. بدنی که از آن میپرسند: «دختری یا پسر؟»
آخرینبار همین چند ماه پیش بود. در راه دانشگاه، با موهایی که با ماشین کوتاه کرده بودم و لباسی تقریبا بینشان. پسربچه نوجوانی جلوی راهم را گرفت: «ببخشید اما واقعا باید بپرسم تو دختری یا پسر؟» اینبار خندیدم. گفتم «این سوال را دیگر از کسی نپرس» و رد شدم. باز هم ردی از همان رنج جایی از بدنم چنگ انداخت؛ اما اینبار حس رهایی از رنج پرتوانتر بود.
بین این دو بار سالها گذشته و بارها این خطاب تکرار شده است. صدای پژواکواری که در همه سالهای بزرگسالی، سالهای «زنبودن»، دنبالم کرده است. دنبالمان میکند. خطابی آشنا، به همه کسانی که با نامی که با آن (ن)نامیده میشوند، تنشی روزمره دارند.
https://harasswatch.com/news/2331/
@harasswatch
نویسنده: ترانه
عاتکه رجبی نوشته است که «میپرسد تو دختری یا پسر؟» و نگفته چه کسی میپرسد. آنکه این سوال را میشناسد بهخوبی میداند که تکرار آن، صدای گوینده را محو میکند و هربار شنیدن آن سوالهای پیشین را فرا میخواند. هربار که کسی میپرسد، همان صداست که تکرار میشود. نوشتن از تجربههای فردی مواجهه با این سوال، تنها گفتن از خاطرهها نیست. بلکه به آگاهی جمعی کشاندن رنج بدنهایی است که سالها در سکوت یا با صدایی که بازتابی نمییافت با رنج و رهاییِ خطابِ این سوال بودن، مواجه شدهاند: «دختری یا پسر؟»
اولینبار توی همان سالهای اولِ گریختن از لباسهای نشاندار مدرسه و خانواده بود. بعد از گذشتن از سالهای «دختربودن»، بیآنکه حتی پرسشی. بازی میکردیم. بطری میچرخید و هرکس قرار بود چیزی بپرسد که لذتی بین آشکارشدن آنچه اغلب نمیگوییم و شیطنت گذاشتن دیگری در جایی میان خنده و شرم را بیدار کند. سر بطری که به سمت من آمد، آنکه قرار بود پرسید: «نمیترسی که برای هیچ مردی جذاب نباشی؟» من با پیرهن دکمهدار بینشان و شلوار لی نسبتا کوتاهی نشسته بودم. پاچههای شلوار بالا رفته و موهای پایم معلوم بود. نگاهش را دیدم که آخر سوال روی موها افتاد و بعد روی سینههایم که آنقدر که چندان از پشت پیراهن برجسته نبودند. سکوت کردم چون جواب سوالش را نمیدانستم. چون بهتزده بودم و میلرزیدم. لازم دید توضیح دهد: «آخه آدم گاهی شک میکنه دختری یا پسر.» این اولینبار، همه آنچه تجربه کردم رنج بود. ترسی که پیش از آن هم بود، اما با این خطاب، با این (ن)نامیده شدن یکباره واقعیترین احساسی شد که مرا به بدنم وصل میکرد. بدنی که از آن میپرسند: «دختری یا پسر؟»
آخرینبار همین چند ماه پیش بود. در راه دانشگاه، با موهایی که با ماشین کوتاه کرده بودم و لباسی تقریبا بینشان. پسربچه نوجوانی جلوی راهم را گرفت: «ببخشید اما واقعا باید بپرسم تو دختری یا پسر؟» اینبار خندیدم. گفتم «این سوال را دیگر از کسی نپرس» و رد شدم. باز هم ردی از همان رنج جایی از بدنم چنگ انداخت؛ اما اینبار حس رهایی از رنج پرتوانتر بود.
بین این دو بار سالها گذشته و بارها این خطاب تکرار شده است. صدای پژواکواری که در همه سالهای بزرگسالی، سالهای «زنبودن»، دنبالم کرده است. دنبالمان میکند. خطابی آشنا، به همه کسانی که با نامی که با آن (ن)نامیده میشوند، تنشی روزمره دارند.
https://harasswatch.com/news/2331/
@harasswatch
دیدبان آزار
«میپرسد تو دختری یا پسر؟»
عاتکه رجبی نوشته است که «میپرسد تو دختری یا پسر؟» و نگفته چه کسی میپرسد. آنکه این سوال را میشناسد بهخوبی میداند که تکرار آن، صدای گوینده را محو میکند و هربار شنیدن آن سوالهای پیشین را فرا میخواند.