به بهانه روز سکولار
سکولارها امروز پانزدهم نوامبر را روز «آشکارا سکولار» یا «سکولار علنی» نام نهاده اند. پروژه ای که با پشتیبانی #ریچارد_داوکینز و جنبش #نوآتئیسم حمایت و راه اندازی شد. به مناسبت این روز اشاره ای کوتاه به امواج سکولاریسم و جایگاه #نوآتئیست ها در این بین میکنم. متن زیر بخشی از پایان نامۀ بنده درباره #نو_آتئیسم است که امیدوارم نسخه مفصل آن هر چه زودتر برای خوانندگان عرضه شود.
مایکل ایان بورِر با شرح سه دورۀ سیاسی و فکریِ نظریۀ #سکولاریسم، #نوآتئیستها را متعلق به فاز سوم این نظریه میداند. بر این اساس، فاز نخست نظریه سکولاریسم، چنانچه متفکرانی چون کنت، دورکیم و وبر نیز بدان باور داشتند، تمدن بشری، به دنبال مسیری خطی، به محو باورهای متافیزیکی و دین منتهی خواهد شد. همین اندیشه در افرادی چون مارکس و فروید نیز وجود داشت. این نوع سکولاریسم را به تعبیر عبدالکریم سروش «سکولاریسم فلسفی» مینامیم، بدین معنا که پدیدههای جهان بر اساس مفاهیم و تعالیم دین تبیین نشود. فاز دوم سکولاریسم از دهه پنجاه میلادی آغاز و تا دهه شصت به گفتار غالب سکولاریسم بدل شد و تا دهه هشتاد به حیات خود ادامه داد. در این دوره نظریه سکولاریسم هم به شدت تقویت و در عین حال به چالش کشیده شد. یکی از نخستین و اثربخشترین افرادی که نظرگاهی تکثرگرایانه از سکولاریسم عرضه کرد، ویل هربرگ بود که در کتاب یهودی-کاتولیک-پروتستان سعی کرد تا فرایندهای اجتماعی و فرهنگی را به یکدیگر مرتبط کند. به طور خلاصه، هربرگ معتقد بود در جامعهای چون امریکا که یهودیت، و مذاهب مسیحی با ریشههای الهیاتی یکسان، زمانی که هیچ یک از ادیان و فرهنگها امکان غلبه را پیدا نکنند، انحصار قدرت از میان میرود و امکان زیست متکثر فراهم میشود.
اندیشه تکثرگرایی و مسئله سکولاریسم بعدها در آثار پیتر برگر و در دهه شصت به تفصیل ادامه یافت. برگر از طرفداران نظریه سکولاریزاسیون بود. از نظر او، سکولاریزاسیون به مثابه «فرایندی است که بخشهایی در جامعه و فرهنگ از سلطه نهادها و سمبلهای دینی خارج خواهند شد». برگر معتقد است در یک جامعه تکثرگرا، لاجرم به سکولاریسم خواهیم رسید. اما در فاز سوم نظریه سکولاریسم، از نظر بورر ما به اقتصادهای دینی (یا نظریات انتخاب عقلانی دینی) و مرگ نظریه سکولاریزاسیون میرسیم. ایمانهای #دینی و #مذهبی و فرقهای در دوران معاصر به دلایل متعددی رشد کردهاند که از جملۀ آنها نیاز به معنویت، #قطعیت معرفتی و آرامش را میتوان بر شمرد. بر این اعتبار، نظرات افرادی چون پیتر برگر که رقابت ادیان در یک جامعه را سبب از دست رفتن داعیه قدسی آنها تلقی میکرد، فاقد اعتبار خواهند بود. بر این اعتبار است که «سکولاریسم سیاسی» در جوامع چندفرهنگی معنا پیدا میکند. در توضیح این مفهوم باید گفت، سکولاریسم سیاسی بر این مفروض بنا شده است که تکافوی ادله در اندیشههای متعدد پایانی ندارد، بنابر این، با نوعی نسبیگرایی معرفتی مواجه میشویم که بر اساس آن، به لحاظ معرفتی ترجیحی میان اندیشههای دینی و غیر دینی وجود ندارد. سکولاریسم سیاسی، به یک معنا، ایدئولوژی نظامهای لیبرال دموکراتیک و تالی منطقی سیاسی نسبیگرایی معرفتی در این نظامهاست که متعاقب آن سیاستهای چندفرهنگگرایی را با هدف زیست مسالمت آمیز اقوام و فرهنگهای گوناگون زیر واحد سیاسی دولت امکان پذیر میسازد. در همین وضعیت است که میتوانیم ظهور جنبش نوآتئیسم را دلیل منطقی به ثمر نرسیدن «نظریه سکولاریسم فلسفی» تلقی کنیم.
نوآتئیستها بیتوجه به نظریات مطالعات دین در علوم اجتماعی متأخر، به فاز نخست نظریۀ سکولاریسم بازگشتهاند. این جنبش را شاید بتوان به مثابه بیانی از ایدئولوژی بنیادگرایی سکولار درک کرد که در بازگشت به داعیههای سکولاریسم اولیه، روایت پیشرفت را چون واقعیتی تاریخی در گفتار خویش نهاده است و علاوه بر آن به گوهر جهانشمول و رهایی بخشِ #عقلانیت علمی متأخر و تضاد ذاتی آن با نیروی #پیشا_مدرن #دین توجه دارد. نوآتئیسم از ایدئولوژی سکولاریسم تا جایی استفاده میکند که نسخهای هنجاری برای توسعه جوامع مدرن باشد. #ایدئولوژی علمگراییِ تکاملگرا، در نظر نوآتئیستها، نظریۀ سکولاریزاسیون به مثابه پشتیبانی ایدئولوژیک برای پروژهای سیاسی است و نه نظریهای درباب فرایند تاریخی – اجتماعی پیشرفت. زیرا، همانطور که در بالا گفته شد، اگر این نظریه توضیحی درباب فرایند محتوم تاریخ بود، نوآتئیسم اساساً به وجود نمیآمد.
سکولارها امروز پانزدهم نوامبر را روز «آشکارا سکولار» یا «سکولار علنی» نام نهاده اند. پروژه ای که با پشتیبانی #ریچارد_داوکینز و جنبش #نوآتئیسم حمایت و راه اندازی شد. به مناسبت این روز اشاره ای کوتاه به امواج سکولاریسم و جایگاه #نوآتئیست ها در این بین میکنم. متن زیر بخشی از پایان نامۀ بنده درباره #نو_آتئیسم است که امیدوارم نسخه مفصل آن هر چه زودتر برای خوانندگان عرضه شود.
مایکل ایان بورِر با شرح سه دورۀ سیاسی و فکریِ نظریۀ #سکولاریسم، #نوآتئیستها را متعلق به فاز سوم این نظریه میداند. بر این اساس، فاز نخست نظریه سکولاریسم، چنانچه متفکرانی چون کنت، دورکیم و وبر نیز بدان باور داشتند، تمدن بشری، به دنبال مسیری خطی، به محو باورهای متافیزیکی و دین منتهی خواهد شد. همین اندیشه در افرادی چون مارکس و فروید نیز وجود داشت. این نوع سکولاریسم را به تعبیر عبدالکریم سروش «سکولاریسم فلسفی» مینامیم، بدین معنا که پدیدههای جهان بر اساس مفاهیم و تعالیم دین تبیین نشود. فاز دوم سکولاریسم از دهه پنجاه میلادی آغاز و تا دهه شصت به گفتار غالب سکولاریسم بدل شد و تا دهه هشتاد به حیات خود ادامه داد. در این دوره نظریه سکولاریسم هم به شدت تقویت و در عین حال به چالش کشیده شد. یکی از نخستین و اثربخشترین افرادی که نظرگاهی تکثرگرایانه از سکولاریسم عرضه کرد، ویل هربرگ بود که در کتاب یهودی-کاتولیک-پروتستان سعی کرد تا فرایندهای اجتماعی و فرهنگی را به یکدیگر مرتبط کند. به طور خلاصه، هربرگ معتقد بود در جامعهای چون امریکا که یهودیت، و مذاهب مسیحی با ریشههای الهیاتی یکسان، زمانی که هیچ یک از ادیان و فرهنگها امکان غلبه را پیدا نکنند، انحصار قدرت از میان میرود و امکان زیست متکثر فراهم میشود.
اندیشه تکثرگرایی و مسئله سکولاریسم بعدها در آثار پیتر برگر و در دهه شصت به تفصیل ادامه یافت. برگر از طرفداران نظریه سکولاریزاسیون بود. از نظر او، سکولاریزاسیون به مثابه «فرایندی است که بخشهایی در جامعه و فرهنگ از سلطه نهادها و سمبلهای دینی خارج خواهند شد». برگر معتقد است در یک جامعه تکثرگرا، لاجرم به سکولاریسم خواهیم رسید. اما در فاز سوم نظریه سکولاریسم، از نظر بورر ما به اقتصادهای دینی (یا نظریات انتخاب عقلانی دینی) و مرگ نظریه سکولاریزاسیون میرسیم. ایمانهای #دینی و #مذهبی و فرقهای در دوران معاصر به دلایل متعددی رشد کردهاند که از جملۀ آنها نیاز به معنویت، #قطعیت معرفتی و آرامش را میتوان بر شمرد. بر این اعتبار، نظرات افرادی چون پیتر برگر که رقابت ادیان در یک جامعه را سبب از دست رفتن داعیه قدسی آنها تلقی میکرد، فاقد اعتبار خواهند بود. بر این اعتبار است که «سکولاریسم سیاسی» در جوامع چندفرهنگی معنا پیدا میکند. در توضیح این مفهوم باید گفت، سکولاریسم سیاسی بر این مفروض بنا شده است که تکافوی ادله در اندیشههای متعدد پایانی ندارد، بنابر این، با نوعی نسبیگرایی معرفتی مواجه میشویم که بر اساس آن، به لحاظ معرفتی ترجیحی میان اندیشههای دینی و غیر دینی وجود ندارد. سکولاریسم سیاسی، به یک معنا، ایدئولوژی نظامهای لیبرال دموکراتیک و تالی منطقی سیاسی نسبیگرایی معرفتی در این نظامهاست که متعاقب آن سیاستهای چندفرهنگگرایی را با هدف زیست مسالمت آمیز اقوام و فرهنگهای گوناگون زیر واحد سیاسی دولت امکان پذیر میسازد. در همین وضعیت است که میتوانیم ظهور جنبش نوآتئیسم را دلیل منطقی به ثمر نرسیدن «نظریه سکولاریسم فلسفی» تلقی کنیم.
نوآتئیستها بیتوجه به نظریات مطالعات دین در علوم اجتماعی متأخر، به فاز نخست نظریۀ سکولاریسم بازگشتهاند. این جنبش را شاید بتوان به مثابه بیانی از ایدئولوژی بنیادگرایی سکولار درک کرد که در بازگشت به داعیههای سکولاریسم اولیه، روایت پیشرفت را چون واقعیتی تاریخی در گفتار خویش نهاده است و علاوه بر آن به گوهر جهانشمول و رهایی بخشِ #عقلانیت علمی متأخر و تضاد ذاتی آن با نیروی #پیشا_مدرن #دین توجه دارد. نوآتئیسم از ایدئولوژی سکولاریسم تا جایی استفاده میکند که نسخهای هنجاری برای توسعه جوامع مدرن باشد. #ایدئولوژی علمگراییِ تکاملگرا، در نظر نوآتئیستها، نظریۀ سکولاریزاسیون به مثابه پشتیبانی ایدئولوژیک برای پروژهای سیاسی است و نه نظریهای درباب فرایند تاریخی – اجتماعی پیشرفت. زیرا، همانطور که در بالا گفته شد، اگر این نظریه توضیحی درباب فرایند محتوم تاریخ بود، نوآتئیسم اساساً به وجود نمیآمد.
گاهی که با برخی عزیزانمان وارد بحثهای تلخ میشویم...
اگر اهل اندیشه باشیم، متوجه میشویم کجا پرت و پلا میگوییم یا کجا سر و ته حرفمان به جایی بند می شود. مهم اینجاست که گاه متوجه نمی شویم کجا شرایط محیط بر ما پرت و پلا گفتن را تحمیل میکند و زبان و لحن کلام و دست و پایمان را به نشانۀ تبختر یا تفکر یا دوستی یا همدلی یا عشق با همدیگر هم نوا می کند.
«خودمان بهتر میدانیم»
اگر اهل اندیشه باشیم، متوجه میشویم کجا پرت و پلا میگوییم یا کجا سر و ته حرفمان به جایی بند می شود. مهم اینجاست که گاه متوجه نمی شویم کجا شرایط محیط بر ما پرت و پلا گفتن را تحمیل میکند و زبان و لحن کلام و دست و پایمان را به نشانۀ تبختر یا تفکر یا دوستی یا همدلی یا عشق با همدیگر هم نوا می کند.
«خودمان بهتر میدانیم»
#خشونت_خانگی یک بعدش #خشونت_علیه_زنان است بعد دیگرش #خشونت_کلامی علیه مردان. بجای این ژستهای #نارنجی کمپین افزایش #شعور #دو_جنس راه بیاندازیم مفیدتر است، کمتر در این حوزه به مقولات تربیتی مختص زنان پرداخته ایم!
افتد که ندیم حضرت سلطان را زر بیاید و باشد که سر برود و حکما گفته اند از تلوّن طبع پادشاهان برحذر باید بودن که وقتی به #سلامی برنجند و دیگر وقت به دشنامی خلعت دهند و آورده اند که ظرافت بسیار کردن هنر ندیمان است و عیب حکیمان.
تو بر سر قدر خویشتن باش و وقار
بازی و ظرافت به ندیمان بگذار
گلستان سعدی - باب اول
#محمود_صادقی
تو بر سر قدر خویشتن باش و وقار
بازی و ظرافت به ندیمان بگذار
گلستان سعدی - باب اول
#محمود_صادقی
مشرق زمینی ها گنجینه بزرگی از پند اندرز و کلمات قصار دارند که چنین احساس را از بشر به عنوان تکلیف در دل آدمی تقویت می کند و یا به عنوان یکی از فضیلت های ناگزیر "نوع ما" توصیه می کند؛ ولی سخت ناعادلانه خواهد بود اگر فقط به این دلیل که آنان کلمه انسانیت [= هومانیته] را در زبان خود ندارند گمان ببریم که انسانیت را هم نمی دانند چیست.
#اومانیسم
#شرق
#یوهان_گوتفرید_هردر
#اومانیسم
#شرق
#یوهان_گوتفرید_هردر
لکه وجدانم
نویسنده: ماکسیم گورکی
نقل از کتاب: زندانبان
مترجم: سحر
در وجدان هر کسی لکهای هست. منهم در وجدان خودم چنین لکهای دارم.
اما عدهی زیادی از مردم دربرابر این بزکهایی که روحشان را پوشانده است، خیلی بی قیدند. آنها این لکه را مانند پیراهن یقه داری که بتن داشته باشند، به آسانی با خود حمل میکنند ... و حال آنکه من چنین پیراهن هایی نمیپوشم ... و گویا بهمین جهت است که تحمل لکه ی وجدان برای من بسیار سنگین است. خلاصه میخواهم گناهم را اعتراف کنم.
اما این اعتراف من، برای خاطر این نیست که نمیتوانم وسیلهی سرگرمی و تفریحی غیر از این پیدا کنم و یا به این وسیله نظر مردم را بطرف خودم جلب کنم. و همچنین برای بحث از محاسن خودم نیست. نه! ... رویهم رفته هیچیک از عللی که مردم را بسوی اعتراف میکشد،باعث اینکار من نشده است. من برای این به گناهانم اعتراف میکنم که میبینم وقتش رسیده است.
اکنون قلبم را آزار میدهد، مانند اینکه با قلم موئی پاک کنم، از روی روحم میزدایم.
***
همهی اینها، در یک روز نشاط آور ماه «مه» در کوچه شروع شد. آنروز در حال گردش، با دختر آشنائی که از دانشآموزان دبستان بود، روبرو شدم. اسم او «لیزوچکا» بود. «لیزوچکا» چشمان آبی بسیار با روحی داشت. اما آنروز آن چشمها پر ملال بود. وقتیکه با او روبرو شدم صورت گلی رنگ، ظریف و باریکش بیحرکت و افسرده بنظر میرسید. راه رفتن او مانند پرواز مرغی، نرم و چابک بود و حال آنکه آنروز پاهایش بزحمت روی زمین کشیده میشد. گفتم:
- لیزوچکا، سلام! ... عروسکهایت در چه حالند؟
یادم رفت بگویم که او در کلاس چندم بود. «لیزوچکا» هنوز در کلاس چهارم درس میخواند و من خیلی دوست میداشتم که با او عروسک بازی کنم.
«لیزوچکا» جواب داد:
- سلام!...
در صدای او گریهاش را تشخیص دادم. با کمی ترس پرسیدم:
- دخترم، چه شده؟
اعتراف میکنم که او را دوست داشتم. او هم مرا با تمام نیرو دو هیجان دوازده سالگی دوست میداشت. من آنروز پنجاه و سه سال داشتم.
« لیزوچکا» از میان اشکها، بمن جواب داد:
- باز بما گفتند که انشاء بنویسیم.
- انشاء؟ ... عجب ... موضوع اینقدرتاثر آوره که هنوز ننوشته گریه میکنی؟
لبخند زد و گفت:
- البته شما دلتان خوشه ... شما را که مجبور نمیکنند انشاء بنویسید.
- افسوس، « لیزوچکا» ما را هم مجبور میکنند. فقط بین ما یک فرق هست. شما را معلمتان مجبور میکنه و ما را شرایط زندگی. البته ادعا نمیکنم که کدام یکی از ایندو بدتره. اما دلتنگ نباشید. بجای شما من انشاء مینویسم. موضوع انشاء چیه؟
- «آب ... و نقش آن در طبیعت و زندگانی انسان!» مینویسید ها؟ ... از آنها که نمرهی پنج بگیره؟...
- جدیت میکنم که مخصوصاً تشویقت هم بکنند ...
- بعد بیائید که عروسک بازی کنیم! ...
- بعد از نوشتن انشاء؟ البته که میام ...
- خداحافظ. چقدر دوست داشتنی هستید! ...
« لیزوچکا» از پیش من رفت.
من چون تا اندازهای اینکاره بودم به « لیزوچکا» پیشنهاد کردم که انشایش را بنویسم. یکبار برای دختری که شاگرد کلاس پنجم بود، انشائی نوشته بودم که نمره دو گرفته بود. باز هم یکدفعه دیگر برای یکی از شاگردان کلاس پنجم دربارهی «فوائد و مضار احترام به پدر و مادر» انشائی نوشته بودم به آن نمره ی یک داده بودند. از اینرو میدانستم که چکار کنم. اما با وجود این باز هم فکر کردم. میخواستم که دختر قشنگم، حداکثر نمره را بگیرد. باید انشائی مینوشتم که او کمتر از پنج نمیگرفت.
پس از کمی فکر به این نتیجه رسیدم: پیش از نوشتن انشاء باید فکر میکردم که یک مرد بزرگ نیستم. بلکه یک شاگرد کوچک دوازده سالهای با گونههای قرمز هستم. شکی نیست که معلم وقتی برای شاگردش موضوعی برای انشاء میدهد، اطلاعات آن شاگرد را دربارهی این موضوع، پسیکولوژی او را، سبک و روش او و بالاخره افکاری را که دربارهی این موضوع بذهن او می رسد، در نظر میگیرد مسلماً همینطور است. پس بهتر این بود که من تا حد امکان بتوانم یک بچه را تقلید کنم. بسیار خوب!...
پس از رسیدن به خانه، روی کاناپهای دراز کشیدم، سیگاری آتش زدم و با اینکه هیچ قصد خوابیدن نداشتم خوابیدم.
رفیقی که برای ملاقاتم آمده بود، مرا از خواب بیدار کرد. و حال آنکه هیچ تصور آمدن این رفیقم را نمیکردم. او وقت بیرون آمدن از خانه با اینکه تصمیمی در این باره نداشت، بخانهی من آمده بود. مدت درازی با او صحبت کردم. از هر موضوعی حرف زدیم. پس از رفتن رفیقم برای نوشتن انشائی در موضوع آب، وقت خیلی دیر شده بود.
موضوع را برای روز شنبه داده بودند و من دو روز وقت داشتم،
نویسنده: ماکسیم گورکی
نقل از کتاب: زندانبان
مترجم: سحر
در وجدان هر کسی لکهای هست. منهم در وجدان خودم چنین لکهای دارم.
اما عدهی زیادی از مردم دربرابر این بزکهایی که روحشان را پوشانده است، خیلی بی قیدند. آنها این لکه را مانند پیراهن یقه داری که بتن داشته باشند، به آسانی با خود حمل میکنند ... و حال آنکه من چنین پیراهن هایی نمیپوشم ... و گویا بهمین جهت است که تحمل لکه ی وجدان برای من بسیار سنگین است. خلاصه میخواهم گناهم را اعتراف کنم.
اما این اعتراف من، برای خاطر این نیست که نمیتوانم وسیلهی سرگرمی و تفریحی غیر از این پیدا کنم و یا به این وسیله نظر مردم را بطرف خودم جلب کنم. و همچنین برای بحث از محاسن خودم نیست. نه! ... رویهم رفته هیچیک از عللی که مردم را بسوی اعتراف میکشد،باعث اینکار من نشده است. من برای این به گناهانم اعتراف میکنم که میبینم وقتش رسیده است.
اکنون قلبم را آزار میدهد، مانند اینکه با قلم موئی پاک کنم، از روی روحم میزدایم.
***
همهی اینها، در یک روز نشاط آور ماه «مه» در کوچه شروع شد. آنروز در حال گردش، با دختر آشنائی که از دانشآموزان دبستان بود، روبرو شدم. اسم او «لیزوچکا» بود. «لیزوچکا» چشمان آبی بسیار با روحی داشت. اما آنروز آن چشمها پر ملال بود. وقتیکه با او روبرو شدم صورت گلی رنگ، ظریف و باریکش بیحرکت و افسرده بنظر میرسید. راه رفتن او مانند پرواز مرغی، نرم و چابک بود و حال آنکه آنروز پاهایش بزحمت روی زمین کشیده میشد. گفتم:
- لیزوچکا، سلام! ... عروسکهایت در چه حالند؟
یادم رفت بگویم که او در کلاس چندم بود. «لیزوچکا» هنوز در کلاس چهارم درس میخواند و من خیلی دوست میداشتم که با او عروسک بازی کنم.
«لیزوچکا» جواب داد:
- سلام!...
در صدای او گریهاش را تشخیص دادم. با کمی ترس پرسیدم:
- دخترم، چه شده؟
اعتراف میکنم که او را دوست داشتم. او هم مرا با تمام نیرو دو هیجان دوازده سالگی دوست میداشت. من آنروز پنجاه و سه سال داشتم.
« لیزوچکا» از میان اشکها، بمن جواب داد:
- باز بما گفتند که انشاء بنویسیم.
- انشاء؟ ... عجب ... موضوع اینقدرتاثر آوره که هنوز ننوشته گریه میکنی؟
لبخند زد و گفت:
- البته شما دلتان خوشه ... شما را که مجبور نمیکنند انشاء بنویسید.
- افسوس، « لیزوچکا» ما را هم مجبور میکنند. فقط بین ما یک فرق هست. شما را معلمتان مجبور میکنه و ما را شرایط زندگی. البته ادعا نمیکنم که کدام یکی از ایندو بدتره. اما دلتنگ نباشید. بجای شما من انشاء مینویسم. موضوع انشاء چیه؟
- «آب ... و نقش آن در طبیعت و زندگانی انسان!» مینویسید ها؟ ... از آنها که نمرهی پنج بگیره؟...
- جدیت میکنم که مخصوصاً تشویقت هم بکنند ...
- بعد بیائید که عروسک بازی کنیم! ...
- بعد از نوشتن انشاء؟ البته که میام ...
- خداحافظ. چقدر دوست داشتنی هستید! ...
« لیزوچکا» از پیش من رفت.
من چون تا اندازهای اینکاره بودم به « لیزوچکا» پیشنهاد کردم که انشایش را بنویسم. یکبار برای دختری که شاگرد کلاس پنجم بود، انشائی نوشته بودم که نمره دو گرفته بود. باز هم یکدفعه دیگر برای یکی از شاگردان کلاس پنجم دربارهی «فوائد و مضار احترام به پدر و مادر» انشائی نوشته بودم به آن نمره ی یک داده بودند. از اینرو میدانستم که چکار کنم. اما با وجود این باز هم فکر کردم. میخواستم که دختر قشنگم، حداکثر نمره را بگیرد. باید انشائی مینوشتم که او کمتر از پنج نمیگرفت.
پس از کمی فکر به این نتیجه رسیدم: پیش از نوشتن انشاء باید فکر میکردم که یک مرد بزرگ نیستم. بلکه یک شاگرد کوچک دوازده سالهای با گونههای قرمز هستم. شکی نیست که معلم وقتی برای شاگردش موضوعی برای انشاء میدهد، اطلاعات آن شاگرد را دربارهی این موضوع، پسیکولوژی او را، سبک و روش او و بالاخره افکاری را که دربارهی این موضوع بذهن او می رسد، در نظر میگیرد مسلماً همینطور است. پس بهتر این بود که من تا حد امکان بتوانم یک بچه را تقلید کنم. بسیار خوب!...
پس از رسیدن به خانه، روی کاناپهای دراز کشیدم، سیگاری آتش زدم و با اینکه هیچ قصد خوابیدن نداشتم خوابیدم.
رفیقی که برای ملاقاتم آمده بود، مرا از خواب بیدار کرد. و حال آنکه هیچ تصور آمدن این رفیقم را نمیکردم. او وقت بیرون آمدن از خانه با اینکه تصمیمی در این باره نداشت، بخانهی من آمده بود. مدت درازی با او صحبت کردم. از هر موضوعی حرف زدیم. پس از رفتن رفیقم برای نوشتن انشائی در موضوع آب، وقت خیلی دیر شده بود.
موضوع را برای روز شنبه داده بودند و من دو روز وقت داشتم،
فردای آن روز هم انشاء را ننوشتم. اما آنروز دیگر رفیقم مانع نوشتن انشاء نشد، بلکه شراب که هیچوقت رفتار دوستانهای با من ندارد، این کار را کرد.
روز آخر هم رسید. برای نوشتن انشائی در موضوع «آب ... و نقش آن در طبیعت و زندگانی انسان» پشت میز نشستم. سرم زیاد درد میکرد اما برغم این، انشاء را نوشتم. پس از تمام کردن، خواندم. اما هیچ چیزی از آن نفهمیدم، حتما خوب توانسته بودم طرز انشاء نویسی یک بچه را تقلید کنم. از اینرو نتیجه گرفتم که معلم این انشاء را خواهد پسندید ... و انشاء را برای « لیزوچکا» بردم.
« لیزوچکا» با شادی زیادی مرا استقبال کرد و گفت:
- حاضره ... ها ... چقدر خوب ... طوری نوشتی که پنج بگیره؟ حتماً نمرهای یه ... مگر شما نویسنده نیستید؟ خوب حالا بریم عروسک بازی کنیم.
رفتیم عروسک بازی کردیم. بعد من بخانه برگشتم و شب خواب راحتی کردم.
***
روز یکشنبه به خانهی «لیزوچکا» رفتم. مادرش مرا استقبال کرد. مادر « لیزوچکا» مانند یک مستخدمهی کلیسا، زن درشت اندامی بود. چشمانش را مانند دو لوله رولور متوجه من کرد و پرسید:
- شمائید، حضرت آقا؟ ... شما ... ها؟
- گمان میکنم که خودم هستم.
- شوخی میکنید؟
- ؟!
- شما نویسنده ... شما روزنامه نویس ... ها؟ حرفهای مرا میشنوید؟
- به گمانم میشنوم.
- میدانید که چه بلائی سر دخترم آوردید؟
- اجازه بدهید فکر کنم ببینم چه کردهام!
- بیائید ببینید!
وارد اطاق شدم و دیدم ... « لیزوچکا» در بستر خوابیده بود. دختر بیچاره با تمام صدایش گریه میکرد.
گفتم:
- لیزوچکا! ...
فریاد زد:
- آه ... مادر ... به «ماتوی» دربان بگو این مرتیکه را با کارد، با تبر، با هر چه که میتونه بکشه ... این مرتیکه را بکشید:
واقعا تعجب آور بود. گفتم:
- لطفاً بمن بگوئید ببینم چه شده؟
- این انشاء تنفر آورتان را که باعث شده دخترم مسخره شاگردها بشه و نمرهی صفر بگیره، بگیرید...
- انشاء را با احتیاط گرفتم. توی جیبم گذاشتم و بخانه برگشتم. تصور میکردم که اقیانوس برزگی را با همه اسرارش در جیب دارم. به محض رسیدن به خانه آنرا خواندم. حالا، شما هم بخوانید:
«آب ... نقش آن در طبیعت و زندگانی انسان»
«آب مادهی سیالی است.پیدایش آن در دنیا، مربوط به دورههای پیش از تاریخ است. در زمانهای قدیم مقدار آب در دنیا بسیار کم بودهاست اما بفرمان خدا طوفان بزرگی شد. در نتیجه مقدار آب در روی زمین بیشتر از خشکی شد از آن زمان به بعد، آبهای روی زمین در باطلاقها، دریاجهها و دریاچهها و دریاها جمع شده است. آب در زمینهای پست جمع میشود و راکد میماند. چون مایع است نمیتواند در جاهای بلند بماند! اگر آب را از قلهی کوهی پائین بریزیم، در ظرف مدت کمی همه آن بپای کوه سرازیر میشود. بهمین جهت است که اغلب پای کوها به دریاها، دریاچهها و باطلاقها تبدیل میشود.
«اگر آبرا روی پرتقالی بریزیم، میبینیم که نمی ایستد و به پائین سرازیر میشود. و حال آنکه زمین هم بشکل یک پرتقال است ولی آبهائی که روی آنست پائین نمیریزد و باقی میماند.
«همه رودخانهها از بالا به پائین جریان دارند ... و چون آب رودخانه مایع است، از جاهای بلند سرچشمه میگیرد. حتی اگر آب را روی یک سنگفرش عادی هم بریزیم به آن طرفی که پائین تر است سرازیر میشود.
«تشخیص آب از روی روغن بسیار ساده است. چونکه آب در تابستان یخ نمیبندد و حال آنکه روغن را اگردر تابستان هم توی انبار بگذاریم میبندد. در میان روغنها، روغن زیتون بیشتر از همه شبیه به آب است. آب باطلاقها کثیف و آب دریاها شور است و به این جهت آشامیدنی نیست. آب آشامیدنی آب رودخانهها است. آنرا هم در صورتی میخورند که لولهکشی وجود نداشته باشد.
«آب خودن مضر است. چونکه انسان با خوردن آن سردش میشود خوردن چای، قهوه و شراب شیرین مفیدتر است. از آب برای باربری و مسافرت هم استفاده میکنند. دولی که آب بیشتری در اختیار دارند، تجارتشان خیلی پیشرفت کرده است. فینقیها و یونانیهای قدیم و انگلستان امروزه در شمار این دولاند. بر روی آب نمیتوان راه رفت. زیرا آب مایع است. در زیر پا پخش میشود و انسان فرو میرود. آب درتابستان در طبیعت بصورت باران دیده میشود. گل هم به همین جهت تولید میشود.
باران وقتی که میبارد اول روی بامها میافتد. و از آنجا هم به شکل جویهای کوچکی روی زمین میریزد. وقتی باران میآید بزرگها کفش لاستیکی بپا میکنند و چتر بدست میگیرند و بچهها در خانه و مینشینند و معلوم است که از اینکار دلتنگ میشوند.
«در زمستان باران بصورت برف در میآید! و به این جهت سرما تولید میشود. وقتی که صابون در آب کف کند. بالونهای بسیار قشنگ صابونی میتوان درست کرد
روز آخر هم رسید. برای نوشتن انشائی در موضوع «آب ... و نقش آن در طبیعت و زندگانی انسان» پشت میز نشستم. سرم زیاد درد میکرد اما برغم این، انشاء را نوشتم. پس از تمام کردن، خواندم. اما هیچ چیزی از آن نفهمیدم، حتما خوب توانسته بودم طرز انشاء نویسی یک بچه را تقلید کنم. از اینرو نتیجه گرفتم که معلم این انشاء را خواهد پسندید ... و انشاء را برای « لیزوچکا» بردم.
« لیزوچکا» با شادی زیادی مرا استقبال کرد و گفت:
- حاضره ... ها ... چقدر خوب ... طوری نوشتی که پنج بگیره؟ حتماً نمرهای یه ... مگر شما نویسنده نیستید؟ خوب حالا بریم عروسک بازی کنیم.
رفتیم عروسک بازی کردیم. بعد من بخانه برگشتم و شب خواب راحتی کردم.
***
روز یکشنبه به خانهی «لیزوچکا» رفتم. مادرش مرا استقبال کرد. مادر « لیزوچکا» مانند یک مستخدمهی کلیسا، زن درشت اندامی بود. چشمانش را مانند دو لوله رولور متوجه من کرد و پرسید:
- شمائید، حضرت آقا؟ ... شما ... ها؟
- گمان میکنم که خودم هستم.
- شوخی میکنید؟
- ؟!
- شما نویسنده ... شما روزنامه نویس ... ها؟ حرفهای مرا میشنوید؟
- به گمانم میشنوم.
- میدانید که چه بلائی سر دخترم آوردید؟
- اجازه بدهید فکر کنم ببینم چه کردهام!
- بیائید ببینید!
وارد اطاق شدم و دیدم ... « لیزوچکا» در بستر خوابیده بود. دختر بیچاره با تمام صدایش گریه میکرد.
گفتم:
- لیزوچکا! ...
فریاد زد:
- آه ... مادر ... به «ماتوی» دربان بگو این مرتیکه را با کارد، با تبر، با هر چه که میتونه بکشه ... این مرتیکه را بکشید:
واقعا تعجب آور بود. گفتم:
- لطفاً بمن بگوئید ببینم چه شده؟
- این انشاء تنفر آورتان را که باعث شده دخترم مسخره شاگردها بشه و نمرهی صفر بگیره، بگیرید...
- انشاء را با احتیاط گرفتم. توی جیبم گذاشتم و بخانه برگشتم. تصور میکردم که اقیانوس برزگی را با همه اسرارش در جیب دارم. به محض رسیدن به خانه آنرا خواندم. حالا، شما هم بخوانید:
«آب ... نقش آن در طبیعت و زندگانی انسان»
«آب مادهی سیالی است.پیدایش آن در دنیا، مربوط به دورههای پیش از تاریخ است. در زمانهای قدیم مقدار آب در دنیا بسیار کم بودهاست اما بفرمان خدا طوفان بزرگی شد. در نتیجه مقدار آب در روی زمین بیشتر از خشکی شد از آن زمان به بعد، آبهای روی زمین در باطلاقها، دریاجهها و دریاچهها و دریاها جمع شده است. آب در زمینهای پست جمع میشود و راکد میماند. چون مایع است نمیتواند در جاهای بلند بماند! اگر آب را از قلهی کوهی پائین بریزیم، در ظرف مدت کمی همه آن بپای کوه سرازیر میشود. بهمین جهت است که اغلب پای کوها به دریاها، دریاچهها و باطلاقها تبدیل میشود.
«اگر آبرا روی پرتقالی بریزیم، میبینیم که نمی ایستد و به پائین سرازیر میشود. و حال آنکه زمین هم بشکل یک پرتقال است ولی آبهائی که روی آنست پائین نمیریزد و باقی میماند.
«همه رودخانهها از بالا به پائین جریان دارند ... و چون آب رودخانه مایع است، از جاهای بلند سرچشمه میگیرد. حتی اگر آب را روی یک سنگفرش عادی هم بریزیم به آن طرفی که پائین تر است سرازیر میشود.
«تشخیص آب از روی روغن بسیار ساده است. چونکه آب در تابستان یخ نمیبندد و حال آنکه روغن را اگردر تابستان هم توی انبار بگذاریم میبندد. در میان روغنها، روغن زیتون بیشتر از همه شبیه به آب است. آب باطلاقها کثیف و آب دریاها شور است و به این جهت آشامیدنی نیست. آب آشامیدنی آب رودخانهها است. آنرا هم در صورتی میخورند که لولهکشی وجود نداشته باشد.
«آب خودن مضر است. چونکه انسان با خوردن آن سردش میشود خوردن چای، قهوه و شراب شیرین مفیدتر است. از آب برای باربری و مسافرت هم استفاده میکنند. دولی که آب بیشتری در اختیار دارند، تجارتشان خیلی پیشرفت کرده است. فینقیها و یونانیهای قدیم و انگلستان امروزه در شمار این دولاند. بر روی آب نمیتوان راه رفت. زیرا آب مایع است. در زیر پا پخش میشود و انسان فرو میرود. آب درتابستان در طبیعت بصورت باران دیده میشود. گل هم به همین جهت تولید میشود.
باران وقتی که میبارد اول روی بامها میافتد. و از آنجا هم به شکل جویهای کوچکی روی زمین میریزد. وقتی باران میآید بزرگها کفش لاستیکی بپا میکنند و چتر بدست میگیرند و بچهها در خانه و مینشینند و معلوم است که از اینکار دلتنگ میشوند.
«در زمستان باران بصورت برف در میآید! و به این جهت سرما تولید میشود. وقتی که صابون در آب کف کند. بالونهای بسیار قشنگ صابونی میتوان درست کرد
برای درست کردن بالون باید مقداری صابون را در آب حل کرد و بعد یک نی توی آن گذاشت و پف کرد. فقط وقت پف کردن باید با احتیاط رفتار کرد.
«اگر انسان وقتی که عرق کرده است آب بخورد سرما میخورد در میان کسانی که توی آب برای شستشو میروند بعضیها هم غرق میشوند.
به این ترتیب. میبینیم که آب در طبیعت و زندگی انسان نقش بزرگی بازی میکند.
«الیزابتا پیونووا»
این بود انشائی که من نوشته بود. باید اعتراف کنم که بعد از خواندن این انشاء از نوشتهی خودم راضی شدم. زیرا این انشاء به سبک یک شاگرد چهارم نوشته شده بود. از پسیکولوژی کودک چندان بی اطلاع نبودم میدانستم که یک دختر دوازده ساله بیشتر از فنیقیها به کفهای صابونی علاقه دارد و به همین جهت ترجیح دادم که بیشتر از خدماتی که آب به تمدن کرده است درباره کفهای صابون بحث کنم.
من خوب میتوانستم ثابت کنم که شراب بهتر از آب است و حال آنکه اینکار را نکردم. من دربارهی چیزهائی که یک شاگرد کلاس چهارم اطلاعاتی از آنها نداشت، یک کلمه بحث نکردم و تصور میکنم دربارهی همه چیزهایی که یک بچه با این سن و سال میتواند بداند، حرف زدم. نمیدانستم که با این معلم محترم چه کاری بکنم! یکدفعه هم خود او این کار را تجربه کند تا ببینم دربارهی این موضوع برای یک بچه دوازده ساله چگونه انشائی مینویسد؟ این مرد چرا بدخترم صفر داده بود؟ از این کار جداً دلتنگ شدم و این کار را تحقیری برای خودم شمردم. هر کس دیگری هم بجای من بود همینطور فکر میکرد. تصمیم گرفتم که با این آقای محترم ملاقات کنم.
***
وقتی که برای ملاقات معلم رفتم، مرد لاغری را با صورت دراز، در برابر خودم دیدم. او شبیه سوسماری بود که روی دو پایش بلند شده باشد.
به او گفتم:
-آقا ... بنده نویسندهی انشائی هستم که «الیزابتا پیونووا» شاگرد کلاس چهارم دربارهی «آب و تاثیر آن در طبیعت و زندگانی انسان» بشما ارائه داده است.
معلم فریاد زد:
- خجالت نمیکشید که به این کارتان اعتراف میکنید؟
- من نیامدهام که دربارهی خودم با شما حرف بزنم منظورم اینست که بدانم چرا به «پیونووا» صفر دادهاید؟!
«معلم» با اطمینان جواب داد:
- برای انشایش!
-شما کجای این انشاء را نپسندیدید؟
-سر تا پا مهمل بود!
تاسف کردم که چرا توپی با خود نداشتم تا این معلم را با کمال میل با گلوله توپ بکشم. با وجود این با کمال سکونت و آرامش به او جواب دادم:
- حضرت آقا! شما حتماً عقیده دارید که با نبودن درخت در دنیا میتوان یک جنگل درست کرد! شما از شاگردتان میخواهید که دربارهی آب و طبیعت اظهار عقیدهی روشنی بکند! اما آقای محترم آیا هیچ میدانید که شاگرد شما کوچکترین علاقه و ارتباطی با طبیعت ندارد و دربارهی طبیعت دارای هیچگونه تصوری نیست؟ فاصلهی بین خانه او وطبیعت بسیار زیاد است. همانطور که خود شما میدانید طبیعت را در خارج از شهرها میتوان دید. پدر و مادر «لیزا» برای آشنا ساختن دخترشان با طبیعت هنوز هیچگونه اقدامی نکردهاند. شما اطمینان داشته باشید که «لیزا» نمیتواند برای شما شرح بدهد که طبیعت در کجا است و چگونه چیزی است.
- عجب ... واقعاً خیلی عجیب است. بسیار خوب حالا منظور شما چیست؟
- به «پیونووا» موضوع دیگری بدهید! و بشما قول میدهم که بعد از این دیگر برای او انشاء ننویسم.
- یک موضوع دیگر؟ این ممکنست.
معلم از کشوی میز کتاب کتاب کوچکی بیرون آورد و صفحات آنرا بهم زد.
-خوب، ایندفعه، موضوع «دریا و صحرا» را بنویسد.
من با التماس بروی معلم نگاه کردم. او تکرار کرد:
-دریا و صحرا ! موضوع بسیار خوبی است.
من با ناراحتی جواب دادم:
- اما آقای محترم ... این دختر در تمام عمرش نه دریا دیده و نه به صحرا رفته است.
- این دختر اصلاً پیشرفت نکرده است. پس در این حال انشائی دربارهی «تاثیر طبیعت» بنویسد!
- باز هم طبیعت!
- بسیار خوب ... پس در موضوع «دریای بالتیک و وضع سیاسی فرهنگی و اقتصادی آن» چیزی بنویسد.
- آخر آقا ... بچه به این سن و سال هنوز با اقتصاد و تجارت آشنا نشده است!
- اما این بچه هم بسیار بیمغز است! ... دیگر چه موضوعی به او بدهم این موضوع را بنویسد: «چاتسکی و هیستاوسکی» چه صفت مشترکی دارند؟[1]
من هم مانند سایر اشخاص تا درجهی معینی قدرت تحمل دارم و تا اندازهی معینی همنوعانم را دوست میدارم با اینهمه این حرف را برای این نمیگویم که خودم را مجبور نشان دهم. فقط برای این میگویم که به گناهم اعتراف کرده باشم.
در اطاق معلم یک بخاری گلی وجود داشت و بالای بخاری سوراخی بود: معلم را با کراوات خودش به این سوراخ آویختم و او را همانجا بدار زدم.
«اگر انسان وقتی که عرق کرده است آب بخورد سرما میخورد در میان کسانی که توی آب برای شستشو میروند بعضیها هم غرق میشوند.
به این ترتیب. میبینیم که آب در طبیعت و زندگی انسان نقش بزرگی بازی میکند.
«الیزابتا پیونووا»
این بود انشائی که من نوشته بود. باید اعتراف کنم که بعد از خواندن این انشاء از نوشتهی خودم راضی شدم. زیرا این انشاء به سبک یک شاگرد چهارم نوشته شده بود. از پسیکولوژی کودک چندان بی اطلاع نبودم میدانستم که یک دختر دوازده ساله بیشتر از فنیقیها به کفهای صابونی علاقه دارد و به همین جهت ترجیح دادم که بیشتر از خدماتی که آب به تمدن کرده است درباره کفهای صابون بحث کنم.
من خوب میتوانستم ثابت کنم که شراب بهتر از آب است و حال آنکه اینکار را نکردم. من دربارهی چیزهائی که یک شاگرد کلاس چهارم اطلاعاتی از آنها نداشت، یک کلمه بحث نکردم و تصور میکنم دربارهی همه چیزهایی که یک بچه با این سن و سال میتواند بداند، حرف زدم. نمیدانستم که با این معلم محترم چه کاری بکنم! یکدفعه هم خود او این کار را تجربه کند تا ببینم دربارهی این موضوع برای یک بچه دوازده ساله چگونه انشائی مینویسد؟ این مرد چرا بدخترم صفر داده بود؟ از این کار جداً دلتنگ شدم و این کار را تحقیری برای خودم شمردم. هر کس دیگری هم بجای من بود همینطور فکر میکرد. تصمیم گرفتم که با این آقای محترم ملاقات کنم.
***
وقتی که برای ملاقات معلم رفتم، مرد لاغری را با صورت دراز، در برابر خودم دیدم. او شبیه سوسماری بود که روی دو پایش بلند شده باشد.
به او گفتم:
-آقا ... بنده نویسندهی انشائی هستم که «الیزابتا پیونووا» شاگرد کلاس چهارم دربارهی «آب و تاثیر آن در طبیعت و زندگانی انسان» بشما ارائه داده است.
معلم فریاد زد:
- خجالت نمیکشید که به این کارتان اعتراف میکنید؟
- من نیامدهام که دربارهی خودم با شما حرف بزنم منظورم اینست که بدانم چرا به «پیونووا» صفر دادهاید؟!
«معلم» با اطمینان جواب داد:
- برای انشایش!
-شما کجای این انشاء را نپسندیدید؟
-سر تا پا مهمل بود!
تاسف کردم که چرا توپی با خود نداشتم تا این معلم را با کمال میل با گلوله توپ بکشم. با وجود این با کمال سکونت و آرامش به او جواب دادم:
- حضرت آقا! شما حتماً عقیده دارید که با نبودن درخت در دنیا میتوان یک جنگل درست کرد! شما از شاگردتان میخواهید که دربارهی آب و طبیعت اظهار عقیدهی روشنی بکند! اما آقای محترم آیا هیچ میدانید که شاگرد شما کوچکترین علاقه و ارتباطی با طبیعت ندارد و دربارهی طبیعت دارای هیچگونه تصوری نیست؟ فاصلهی بین خانه او وطبیعت بسیار زیاد است. همانطور که خود شما میدانید طبیعت را در خارج از شهرها میتوان دید. پدر و مادر «لیزا» برای آشنا ساختن دخترشان با طبیعت هنوز هیچگونه اقدامی نکردهاند. شما اطمینان داشته باشید که «لیزا» نمیتواند برای شما شرح بدهد که طبیعت در کجا است و چگونه چیزی است.
- عجب ... واقعاً خیلی عجیب است. بسیار خوب حالا منظور شما چیست؟
- به «پیونووا» موضوع دیگری بدهید! و بشما قول میدهم که بعد از این دیگر برای او انشاء ننویسم.
- یک موضوع دیگر؟ این ممکنست.
معلم از کشوی میز کتاب کتاب کوچکی بیرون آورد و صفحات آنرا بهم زد.
-خوب، ایندفعه، موضوع «دریا و صحرا» را بنویسد.
من با التماس بروی معلم نگاه کردم. او تکرار کرد:
-دریا و صحرا ! موضوع بسیار خوبی است.
من با ناراحتی جواب دادم:
- اما آقای محترم ... این دختر در تمام عمرش نه دریا دیده و نه به صحرا رفته است.
- این دختر اصلاً پیشرفت نکرده است. پس در این حال انشائی دربارهی «تاثیر طبیعت» بنویسد!
- باز هم طبیعت!
- بسیار خوب ... پس در موضوع «دریای بالتیک و وضع سیاسی فرهنگی و اقتصادی آن» چیزی بنویسد.
- آخر آقا ... بچه به این سن و سال هنوز با اقتصاد و تجارت آشنا نشده است!
- اما این بچه هم بسیار بیمغز است! ... دیگر چه موضوعی به او بدهم این موضوع را بنویسد: «چاتسکی و هیستاوسکی» چه صفت مشترکی دارند؟[1]
من هم مانند سایر اشخاص تا درجهی معینی قدرت تحمل دارم و تا اندازهی معینی همنوعانم را دوست میدارم با اینهمه این حرف را برای این نمیگویم که خودم را مجبور نشان دهم. فقط برای این میگویم که به گناهم اعتراف کرده باشم.
در اطاق معلم یک بخاری گلی وجود داشت و بالای بخاری سوراخی بود: معلم را با کراوات خودش به این سوراخ آویختم و او را همانجا بدار زدم.
معلم فقط راست ایستاد و شباهتی را که به سوسمار داشت از دست داد اما گمان میکنم در خارج از آنجا به هیچ کس دیگری لطمهای نخورد و چیزی که میخواستم شرح بدهم، همین بود.
پایان
[1] دو نفر از قهرمانان داستانهای روسی (مترجم)
#ماکسیم_گورکی
پایان
[1] دو نفر از قهرمانان داستانهای روسی (مترجم)
#ماکسیم_گورکی
دو دقیق- ـه!
یک) #خدا همه چیز را از هیچ خلق کرد. همه چیز هم به سوی خدا باز میگردد. روایتی قرآنی. در این عبارات تنها «هیچ» را میفهمم... تنها هیچ را می شود فهمید، چون تنها حقیقت مسلمی که میشناسیم «مرگ» است. تمام سر و صداهای بشر برای فراموش کردن حقیقت #مرگ و نیست شدن است؛ جایی که زندگی را میشود فهمید.
دو) زندگان در «حال» زندگی میکنند. یعنی آنهایی که مرگ را فراموش نمیکنند. کسی که مرگ را فراموش میکند و در حال زندگی میکند را با احشام چه فرقیست؟
یک) #خدا همه چیز را از هیچ خلق کرد. همه چیز هم به سوی خدا باز میگردد. روایتی قرآنی. در این عبارات تنها «هیچ» را میفهمم... تنها هیچ را می شود فهمید، چون تنها حقیقت مسلمی که میشناسیم «مرگ» است. تمام سر و صداهای بشر برای فراموش کردن حقیقت #مرگ و نیست شدن است؛ جایی که زندگی را میشود فهمید.
دو) زندگان در «حال» زندگی میکنند. یعنی آنهایی که مرگ را فراموش نمیکنند. کسی که مرگ را فراموش میکند و در حال زندگی میکند را با احشام چه فرقیست؟
«...هر یک از ما باید فضیلت خودمان را ابداع کنیم و حکم قطعی خودمان را به وجود آوریم. اگر مردمی وظیفۀ خودشان را به طور خاص با مفهوم وظیفه به طور کلی اشتباه کنند، نابود می شوند. ژرف ترین تباهی ها از وظایف «غیر شخصی» و از قربانی شدن در پای خداوند تجرید شده بر می خیزد...»
(#نیچه - ضد مسیح - ب 11، ص 122)
(#نیچه - ضد مسیح - ب 11، ص 122)
یکی از نتایج گرفتار شدن در ایده «#اصالت» و تولید «اندیشه ای ملی» این است که لاجرم باز هم به کسانی می نگریم که گمان می کنیم اصیل فکر می کردند.
این مسئله در مقام تمثیل مانند کسی است که برای انگیزه گرفتن به سمینارهای موفقیت می رود و در آنجا می آموزد که برای تداوم انگیزش باز هم به سیمنار موفقیت برود.
این مسئله در مقام تمثیل مانند کسی است که برای انگیزه گرفتن به سمینارهای موفقیت می رود و در آنجا می آموزد که برای تداوم انگیزش باز هم به سیمنار موفقیت برود.
یکی از دغدغه های جوانی من فهم معنای عشق بود. سیر و سلوک درونی و تجربی من از عشق های افلاطونی گرفته تا عشق های دیندارانه و رسیدن به ایده و سبکی برای زندگی بود که به تعبیر ژیژک عشق ایمن (safe love) نامیده می شود؛ یعنی عشقی که در همنشینی واژگان انگلیسی به دنبال حذف «دچار شدن» است به بیانی دیگر to be in love without the FALL. یعنی همان روابطی که ادبیاتش را در کتبی چون مردان مریخی و زنان ونوسی و طبع زنجیره وار کتاب های باربارا دی انجلیس می یابیم. امروز معتقدم هیچ کدام از آن ها توصیفی کاملا مفید نخواهد بود، تنها به این دلیل ساده که برخی بعد اخلاق دینی و پرهیزکارانه را برجسته میکنند، و برخی از رنج ها گریز دارند.
اگر بخواهم، به اصطلاح، در سنت رومانتیک که با آن همدلی بیشتری دارم سخن بگویم عشق را به زبان ساده تعریف یا به بیان صحیح، توصیف خواهم کرد:
عشق چیست؟ اختراعی ناگزیر برای فرا رفتن از رسم طبیعت با خواست تخم پراکنی بیشتر و پرهیز از رنج جداییِ ناشی از برهم خوردن نظم هورمونی بدن پس از جفت گیری.
توهمی بی سر و ته برای زندگی بهتر. مسکنی برای ورود به رنج؛ جانمایۀ زندگی. اثر هنری نیمه تمام پدیده ای به نام انسان.
اگر بخواهم، به اصطلاح، در سنت رومانتیک که با آن همدلی بیشتری دارم سخن بگویم عشق را به زبان ساده تعریف یا به بیان صحیح، توصیف خواهم کرد:
عشق چیست؟ اختراعی ناگزیر برای فرا رفتن از رسم طبیعت با خواست تخم پراکنی بیشتر و پرهیز از رنج جداییِ ناشی از برهم خوردن نظم هورمونی بدن پس از جفت گیری.
توهمی بی سر و ته برای زندگی بهتر. مسکنی برای ورود به رنج؛ جانمایۀ زندگی. اثر هنری نیمه تمام پدیده ای به نام انسان.
جامعه گسیخته و امیدهای امروز
بخش دوم – قسمت اول: برداشتی از مراسم تشییع هاشمی برای همه
از صحنههای جالبی که دیروز هنگام تشییع و تظاهرات آیت الله هاشمی دیدم ورود تیمهای بسیجی یا حزب اللهی جوانان بین مردمی بود که شعار «یا حسین، میرحسین» سر میدادند. نکتۀ جالب این صحنه دیدن افرادی بود که حداکثر بیست تا بیست و پنج شش سال داشتند. افرادی که در سال 88 بین 13 تا 19 سال سن داشتند. و این یعنی بسیاریشان در آن سال نوجوانی بیش نبودند. اما چه چیزی امروز آنها را به اینجا رسانده است؟ دفاتر بسیج مساجد، هیأتهای مذهبی و ارگانهای موازی و غیر موازی دیگر.
در چنین نهادهایی است که میتوان سرباز تولید کرد. بیتوجه به اینکه جایگاه این نهادها دچار چه تغییراتی شده و میزان مقبولیت عامۀ آنها چه تغییرات مثبت و منفیای داشته است، ساختار هیأت و تشکل دریافتی از باهم بودن، و حس تعلق و مسئولیت را به انسان منتقل میکند. در چنین نهادی است که بسیاری از این نوجوانان از کودکی با کلاسهای قرآن، اردوهای مذهبی، ورزشهای دست جمعی، ساندویچی رفتن دست جمعی و رکورد زدن در خوردن تعداد هر چه بیشتر ساندویچ هم آموزش میبینند، تفریح، قهر و آشتی میکنند، به چیزهایی ایمان میآورند، مبارزه میکنند و اگر بخواهم در یک کلام بگویم: «تربیت میشوند».
*
بسیاری از مخالفان رادیکال و غیر رادیکال، از این مسئله ناراحت هستند که نظام به سمت تمرکز قدرت پیشمیرود. از حضور فزایندۀ لباس شخصیها، نیروهای ضد شورش، حزب اللهیها و غیره ناراحت و بلکه کینههای شتری به دل دارند. بخشی از نیروهای فعال سیاسی، که در غالب موارد تحصیلکرده هم هستند دوستدار سقوط رژیم فعلی یا مرگ رهبری هستند. و چنانچه حاضران در مراسم به خوبی دریافتند، یأس و نگرانی در میان مردم موج میزد. این مسئله به طور خاص از منظر سیاسی، در نگاه بسیاری از طرفداران جنبش اصلاحات جدی است. اما تحولات دیگری در جریان است که بسیار مهمتر از مرگ یا زندگی نخبگان قدرت به توجه نیاز دارد.
از یک طرف باورهای مذهبی در ایران به سرعت در حال تضعیفاند. بسیاری از بسیجیهای فعلی خودشان را قابل مقایسه با پیشینیانشان نمیبینند. بسیاری از خانوادههای دیندار، فرزندانی دارند بیدین یا بیملاحظه به باورهای دینی. از سوی دیگر، به طور کل مسئله داشتن باورهای به نسبت منسجم و ارزشی در حال تضعیف است. نمود این مسئله احساس درماندگی ناشی از مرگ یا حیات یک رهبر است؛ «بعد او چه میشود؟!». گویا هنوز هم به دنبال منجی هستیم. به دنبال انقلابی دیگر در سطح مدیران و یا ساختار سیاسی هستیم. این مشکل در هر دو رژیم وجود داشت. پیش و هم پس از انقلاب فرزندانی تربیت شدند که با نظام موجود مخالفت بنیادین داشتند و بر افتادن آن را موجب توسعه و ترقی همه جانبه میدانستند. به بیانی هر دو نظام در تربیت شکست خوردند. البته در اینجا مقصودم بیشتر متوجه فرزندانی است که در خانواده، مدرسه و دانشگاه تربیت و با سواد میشوند و بخش تحصیلکردۀ جامعه را اشغال میکنند و موتور محرک مدیریت، صنعت، و آموزش در کشور میشوند. اما آیا بهتر نبود به جای نفی ساختار و مدیران و رهبران به حفظ آنها و حفظ نظام اندیشه میشد؟ آیا بهتر نبود نظام حفظ میشد و مردم تغییر میکردند؟ آیا بهتر نیست که به جای تغییر، به تربیت فکر کنیم و انسانهایی را پرورش دهیم که تغییرات را از درونشان تا محیط اطرفشان و در نهایت جامعهشان آغاز میکنند؟
مقصود من در اینجا نه آموزش سیاسی، و نه گروه و حزب سیاسی به راه انداختن نیست. مقصود من تربیت و آموزش است. اینکه ما میتوانیم با آموزش و تربیت خودمان آغاز کنیم. اما در این راه حل یک مؤلفۀ بزرگ دیده نمیشود: ما به تشکیلات غیر سیاسی نیاز داریم (سیاسی به معنای رایج کلمه). به چیزی که بیشتر به «هیأتهای مذهبی» میماند. جایی که در آن زندگی کردن، تفریح کردن و در نهایت تربیت شدن را بیاموزیم.
در یادداشت آینده به توضیح بیشتر این مسئله خواهیم پرداخت.
#جامعه_گسیخته #امید #تربیت
بخش دوم – قسمت اول: برداشتی از مراسم تشییع هاشمی برای همه
از صحنههای جالبی که دیروز هنگام تشییع و تظاهرات آیت الله هاشمی دیدم ورود تیمهای بسیجی یا حزب اللهی جوانان بین مردمی بود که شعار «یا حسین، میرحسین» سر میدادند. نکتۀ جالب این صحنه دیدن افرادی بود که حداکثر بیست تا بیست و پنج شش سال داشتند. افرادی که در سال 88 بین 13 تا 19 سال سن داشتند. و این یعنی بسیاریشان در آن سال نوجوانی بیش نبودند. اما چه چیزی امروز آنها را به اینجا رسانده است؟ دفاتر بسیج مساجد، هیأتهای مذهبی و ارگانهای موازی و غیر موازی دیگر.
در چنین نهادهایی است که میتوان سرباز تولید کرد. بیتوجه به اینکه جایگاه این نهادها دچار چه تغییراتی شده و میزان مقبولیت عامۀ آنها چه تغییرات مثبت و منفیای داشته است، ساختار هیأت و تشکل دریافتی از باهم بودن، و حس تعلق و مسئولیت را به انسان منتقل میکند. در چنین نهادی است که بسیاری از این نوجوانان از کودکی با کلاسهای قرآن، اردوهای مذهبی، ورزشهای دست جمعی، ساندویچی رفتن دست جمعی و رکورد زدن در خوردن تعداد هر چه بیشتر ساندویچ هم آموزش میبینند، تفریح، قهر و آشتی میکنند، به چیزهایی ایمان میآورند، مبارزه میکنند و اگر بخواهم در یک کلام بگویم: «تربیت میشوند».
*
بسیاری از مخالفان رادیکال و غیر رادیکال، از این مسئله ناراحت هستند که نظام به سمت تمرکز قدرت پیشمیرود. از حضور فزایندۀ لباس شخصیها، نیروهای ضد شورش، حزب اللهیها و غیره ناراحت و بلکه کینههای شتری به دل دارند. بخشی از نیروهای فعال سیاسی، که در غالب موارد تحصیلکرده هم هستند دوستدار سقوط رژیم فعلی یا مرگ رهبری هستند. و چنانچه حاضران در مراسم به خوبی دریافتند، یأس و نگرانی در میان مردم موج میزد. این مسئله به طور خاص از منظر سیاسی، در نگاه بسیاری از طرفداران جنبش اصلاحات جدی است. اما تحولات دیگری در جریان است که بسیار مهمتر از مرگ یا زندگی نخبگان قدرت به توجه نیاز دارد.
از یک طرف باورهای مذهبی در ایران به سرعت در حال تضعیفاند. بسیاری از بسیجیهای فعلی خودشان را قابل مقایسه با پیشینیانشان نمیبینند. بسیاری از خانوادههای دیندار، فرزندانی دارند بیدین یا بیملاحظه به باورهای دینی. از سوی دیگر، به طور کل مسئله داشتن باورهای به نسبت منسجم و ارزشی در حال تضعیف است. نمود این مسئله احساس درماندگی ناشی از مرگ یا حیات یک رهبر است؛ «بعد او چه میشود؟!». گویا هنوز هم به دنبال منجی هستیم. به دنبال انقلابی دیگر در سطح مدیران و یا ساختار سیاسی هستیم. این مشکل در هر دو رژیم وجود داشت. پیش و هم پس از انقلاب فرزندانی تربیت شدند که با نظام موجود مخالفت بنیادین داشتند و بر افتادن آن را موجب توسعه و ترقی همه جانبه میدانستند. به بیانی هر دو نظام در تربیت شکست خوردند. البته در اینجا مقصودم بیشتر متوجه فرزندانی است که در خانواده، مدرسه و دانشگاه تربیت و با سواد میشوند و بخش تحصیلکردۀ جامعه را اشغال میکنند و موتور محرک مدیریت، صنعت، و آموزش در کشور میشوند. اما آیا بهتر نبود به جای نفی ساختار و مدیران و رهبران به حفظ آنها و حفظ نظام اندیشه میشد؟ آیا بهتر نبود نظام حفظ میشد و مردم تغییر میکردند؟ آیا بهتر نیست که به جای تغییر، به تربیت فکر کنیم و انسانهایی را پرورش دهیم که تغییرات را از درونشان تا محیط اطرفشان و در نهایت جامعهشان آغاز میکنند؟
مقصود من در اینجا نه آموزش سیاسی، و نه گروه و حزب سیاسی به راه انداختن نیست. مقصود من تربیت و آموزش است. اینکه ما میتوانیم با آموزش و تربیت خودمان آغاز کنیم. اما در این راه حل یک مؤلفۀ بزرگ دیده نمیشود: ما به تشکیلات غیر سیاسی نیاز داریم (سیاسی به معنای رایج کلمه). به چیزی که بیشتر به «هیأتهای مذهبی» میماند. جایی که در آن زندگی کردن، تفریح کردن و در نهایت تربیت شدن را بیاموزیم.
در یادداشت آینده به توضیح بیشتر این مسئله خواهیم پرداخت.
#جامعه_گسیخته #امید #تربیت
سوزنی به حبابهای نژادی
موسسه معتبر نشنال جئوگرافی در گزارشی از پروژه ژنوگرافیاش (https://genographic.nationalgeographic.com/reference-populations-next-gen/) الگوی ژنتیکی ساکنان چند کشور را منتشر کرده که ایرانیان هم جزو آن هستند. احتمالا برایتان جالب باشد که بر اساس این گزارش ما کمتر از کویتیها تقریبا به اندازه لبنانیها و بسیار بیشتر از مصریها و تونسیها ژن عربی داریم. من در این تصویر نمودار ژنتیکی چند ملیت که احتمالا برایتان جالبتر است را جمع کردهام. بامزه آنکه یهودیان اشکنازی هم که سخت معتقد و مفتخرند به خالص بودن نژادشان، مثل همه اقوام و ملیتها حامل ژنهای مختلط اند. هرچند که به نظر میرسد در این پروژه تمایزی ژنتیکی بین ایرانیها یا ساکنان جنوب غرب آسیا با اعراب گذاشته نشده (و جز با مطالعه دقیق جزییات روششناسی این پروژه نمیتوان درباره چرایی و درستی این مساله اظهار نظر کرد) اما چنین گزارشهایی برای ترکاندن حبابهای «نژادی» و حتی «قومی» که بعضی ایرانیان دور خود گذاشتهاند مفید است. آن ۵۶ درصد چه عربی باشد چه جنوب غرب آسیایی، نه آریایی است و نه پارسی!
(به نقل از صفحه فیسبوک محمود فرجامی)
موسسه معتبر نشنال جئوگرافی در گزارشی از پروژه ژنوگرافیاش (https://genographic.nationalgeographic.com/reference-populations-next-gen/) الگوی ژنتیکی ساکنان چند کشور را منتشر کرده که ایرانیان هم جزو آن هستند. احتمالا برایتان جالب باشد که بر اساس این گزارش ما کمتر از کویتیها تقریبا به اندازه لبنانیها و بسیار بیشتر از مصریها و تونسیها ژن عربی داریم. من در این تصویر نمودار ژنتیکی چند ملیت که احتمالا برایتان جالبتر است را جمع کردهام. بامزه آنکه یهودیان اشکنازی هم که سخت معتقد و مفتخرند به خالص بودن نژادشان، مثل همه اقوام و ملیتها حامل ژنهای مختلط اند. هرچند که به نظر میرسد در این پروژه تمایزی ژنتیکی بین ایرانیها یا ساکنان جنوب غرب آسیا با اعراب گذاشته نشده (و جز با مطالعه دقیق جزییات روششناسی این پروژه نمیتوان درباره چرایی و درستی این مساله اظهار نظر کرد) اما چنین گزارشهایی برای ترکاندن حبابهای «نژادی» و حتی «قومی» که بعضی ایرانیان دور خود گذاشتهاند مفید است. آن ۵۶ درصد چه عربی باشد چه جنوب غرب آسیایی، نه آریایی است و نه پارسی!
(به نقل از صفحه فیسبوک محمود فرجامی)
استادی عزیز میگوید:
«همهچیز با شریعتی و آلاحمد شروع شد. خالیکردن زیرپای ما از فهم سنت، حتی در شکل سنتی خودش. ما در هوا ماندیم و زیرپای دانشگاه و نظام علمی کشور به کل خالی شد، و نظام سنتی ما از بین رفت.»
مرتضی مطهری می گفت آن زمان کمتر کسی از طلاب و البته بزرگان حوزه حتی نام نهج البلاغه را شنیده بود. دست کم مطهری نه در محل تحصیلش، قم، که در حوزۀ اصفهان نهج البلاغه را شناخت. او در جای دیگری می گوید هیچ کدام (یا دست کم بسیاری از ) از مراجع عظام نیز از تاریخ واقعه کربلا اطلاعی نداشتند مگر آنچه در روضه الشهداء حسین واعظ کاشفی آمده است که البته به قول مرحوم مطهری «صد در صد» آن دروغ محض است.
حال اگر پیش از تأسیس نهاد دانشگاه، تنها نهاد علمی کشور حوزۀ علمیه شیعیان است و همین نهاد با کتب و بنیان ها و اسناد مشروعیت مذهب شیعه غریبه است، این چه «سنتی» است که تاریخ اطلاع و کشف اصالت آن به چند دهه بیشتر نمی رسد. در این صورت چرا توان آن را نداشت که با چند سخنرانی از مبانی خود «تخلیه» نشود؟
#سنت #دانشگاه #تأسیس #ایران #ایرانشهر #شریعتی #جلال_آل_احمد
«همهچیز با شریعتی و آلاحمد شروع شد. خالیکردن زیرپای ما از فهم سنت، حتی در شکل سنتی خودش. ما در هوا ماندیم و زیرپای دانشگاه و نظام علمی کشور به کل خالی شد، و نظام سنتی ما از بین رفت.»
مرتضی مطهری می گفت آن زمان کمتر کسی از طلاب و البته بزرگان حوزه حتی نام نهج البلاغه را شنیده بود. دست کم مطهری نه در محل تحصیلش، قم، که در حوزۀ اصفهان نهج البلاغه را شناخت. او در جای دیگری می گوید هیچ کدام (یا دست کم بسیاری از ) از مراجع عظام نیز از تاریخ واقعه کربلا اطلاعی نداشتند مگر آنچه در روضه الشهداء حسین واعظ کاشفی آمده است که البته به قول مرحوم مطهری «صد در صد» آن دروغ محض است.
حال اگر پیش از تأسیس نهاد دانشگاه، تنها نهاد علمی کشور حوزۀ علمیه شیعیان است و همین نهاد با کتب و بنیان ها و اسناد مشروعیت مذهب شیعه غریبه است، این چه «سنتی» است که تاریخ اطلاع و کشف اصالت آن به چند دهه بیشتر نمی رسد. در این صورت چرا توان آن را نداشت که با چند سخنرانی از مبانی خود «تخلیه» نشود؟
#سنت #دانشگاه #تأسیس #ایران #ایرانشهر #شریعتی #جلال_آل_احمد
برای نخستین بار درباره آتئیسم...
به زودی...
#newatheism #atheism #atheist #RichardDawkins #samharris #christopherhitchens #danieldennet #terrryeagleton #chrishedges #alistermcgrath #noamchomsky
به زودی...
#newatheism #atheism #atheist #RichardDawkins #samharris #christopherhitchens #danieldennet #terrryeagleton #chrishedges #alistermcgrath #noamchomsky