قصه فروش؛
من به پای نبودنت میماٰنم، برایِ تمام بوسههای چیده نشده از لبهایت، برایِ لمسی که اتفاق نیوفتاد، برای دستی که به حریرِ تنت ننشست! به احترامِ تمام شبهایی که خیالت را فرستادی پشتِ پنجره تا مطمئن شوی رویا میبینم. بخاطرِ تمام اشکهایی که با آستینت از صورتم برداشتی…
Sad Piano Cello Rainy Mood VII CD 1 TRACK 16 (FLAC).flac
11.5 MB
من در سینهی مجروحم برای تو شعر و شمعدانی داشتم! کلماتی که بتوانی بگذاری روی طاقچه تا خانهات را روشن کنی، حَرفهایی که لباسِ تنت شوند و از زمستان در امان باشی. من براٰی شبهای طلوع ندیدهات نامه داشتم اما تو نخواستی درون پاکتهاٰ را ببینی، همانطور که زخمِ سینهام را ندیدی…
میم سادات هاشمی | قصهفروش.
میم سادات هاشمی | قصهفروش.
Forwarded from حرفینو | پیام ناشناس
بلاخره برگشتی قصه فروش؟ بیش از یک ماهه هر روز صبح کانالتو چک میکردم تا بیای! کاش یهو غیبت نزنه. مگه چند نفر میتونن مثلت بنویسن؟ ما آدمهای از دست رفته و از دست داده برای گریه کردن بهونه لازمیم! و تو بهونه ی مایی:)🤍
قصه فروش؛
بلاخره برگشتی قصه فروش؟ بیش از یک ماهه هر روز صبح کانالتو چک میکردم تا بیای! کاش یهو غیبت نزنه. مگه چند نفر میتونن مثلت بنویسن؟ ما آدمهای از دست رفته و از دست داده برای گریه کردن بهونه لازمیم! و تو بهونه ی مایی:)🤍
؛
من به سکوتهاٰی طولانیِ شفابخش، غیبتهای ممتدِ امن، دوری جُستنهای به یکباره از مردم مشهورم! هرزگاهی که گم میشوم، از هیاهو به تاریکیِ خلوت برمیگردم تا دوباره شعلهی شمع را پیدا کنم…
من به سکوتهاٰی طولانیِ شفابخش، غیبتهای ممتدِ امن، دوری جُستنهای به یکباره از مردم مشهورم! هرزگاهی که گم میشوم، از هیاهو به تاریکیِ خلوت برمیگردم تا دوباره شعلهی شمع را پیدا کنم…
باٰ کسی که شعر نمیخواٰند،
نامهها را نمیفهمد،
چطور میشود به فراسوی رویاٰ رفت؟
درحالیکه کنار شومینه نشستهاید
و بهلیمو مزه میکنید
چگونه میخواٰهی متقاعدش کنی
که درست همان لحظه
در دشتِ گلهای وحشی پیکنیک زدهاید؟
آیاٰ او مارمالادِ توتفرنگیِ خیالی را
زیر دندانش حس خواٰهد کرد؟
یا تو را به شیوهی مردماٰنِ بیچاره
که از خیال محرومند
نگاه میکند؟!
میم سادات هاشمی | قصهفروش.
نامهها را نمیفهمد،
چطور میشود به فراسوی رویاٰ رفت؟
درحالیکه کنار شومینه نشستهاید
و بهلیمو مزه میکنید
چگونه میخواٰهی متقاعدش کنی
که درست همان لحظه
در دشتِ گلهای وحشی پیکنیک زدهاید؟
آیاٰ او مارمالادِ توتفرنگیِ خیالی را
زیر دندانش حس خواٰهد کرد؟
یا تو را به شیوهی مردماٰنِ بیچاره
که از خیال محرومند
نگاه میکند؟!
میم سادات هاشمی | قصهفروش.
Forwarded from میمِ ثاٰنی؛
در نهاٰیت کسی را در واقعیت میبوسم
که من را هزاران بار در خیاٰلش بوسیده؛
که من را هزاران بار در خیاٰلش بوسیده؛
قصه فروش؛
Karen Homayounfar – Barf Ruye Kajha [Ritmahang.com]
She Remembers | Max Richter
@Alfarplaylist
با کسی که رویای تو را در سر ندارد، صبحها با خیالت پشت میزِ صبحانه نمینشیند و از شبحِ کمرنگت نمیپرسد:«چای را شیرین میخوری یا تلخ؟!»، عصر به امید دیدنِ تو به طرز معجزهآسایی، کلید در قفل درب نمیاندازد، شبها، دست دورِ تنِ نحیفِ ناپیدایت نمیکشد، سینه به سینهات نمیشود و با تو نمیرقصد. با کسی که تو را منتهای آرزوهایش نمیبیند، امید را لابه لای موها و بندِانگشتانت جست و جو نمیکند، در ذهنش وقتی پشتِ میزِ کار نشسته، از لبهای گیلاسیات کام نمیگیرد، با تو، دَم به دَم زندگی نمیکند…
غریبه بمان و آشِنا نشو؛
میم سادات هاشمی | قصه فروش؛
غریبه بمان و آشِنا نشو؛
میم سادات هاشمی | قصه فروش؛
از پشتِ شیشهی ماشین میبینمت، در مصافِ لطافتِ بارونی! پیراهنِ بلندِ حریرت چسبیده به تنِ سرد و سفید و کشیدهت. انگشتهای بلندت رو میبری تو موهای کوتاهِ خیست و از روی پیشونی کنار میزنیش. تصویرت لابهلای پوکههای نور میرقصه. برفپاککن رو میزنم و حالاٰ شفافتر میبینمت که لبِ پیچِ جاده موج میخوری و دریا میشی. خیال میکنم کاش غرقم کنی! روی تنت نور بالا میزنم و ذره های نور روی دامنت اکلیل میشن. با صدای زنگ خندهات، غم از خونهم میپره و یاٰدم میره نیستی!!
لبهای رنگ پریدهت میجنبه و بلند داد میزنی: «صدای آهنگ رو زیاد کن! خودتم بیا پایین باهم برقصیم دیوونه.» جُم نمیخورم! نباٰید این ساعت و لحظه رو ببازم. توی صندلی ماشین فرو میرم، دستم رو میبرم سمت ضبط ماشین و همونطور که چشم از رویایِ تو برنمیدارم، صدارو بالا میبرم. همون لحظه رعد و برق جاده رو روشن میکنه و نگاه نگران و ملتهبم کش میاد تا آسمون. میترسم! میترسم بارون تند بشه، خیالت رو بشوره و ببره...
میم سادات هاشمی | قصهفروش.
لبهای رنگ پریدهت میجنبه و بلند داد میزنی: «صدای آهنگ رو زیاد کن! خودتم بیا پایین باهم برقصیم دیوونه.» جُم نمیخورم! نباٰید این ساعت و لحظه رو ببازم. توی صندلی ماشین فرو میرم، دستم رو میبرم سمت ضبط ماشین و همونطور که چشم از رویایِ تو برنمیدارم، صدارو بالا میبرم. همون لحظه رعد و برق جاده رو روشن میکنه و نگاه نگران و ملتهبم کش میاد تا آسمون. میترسم! میترسم بارون تند بشه، خیالت رو بشوره و ببره...
میم سادات هاشمی | قصهفروش.
قصه فروش؛
Sad Piano Cello Rainy Mood VII CD 1 TRACK 16 (FLAC).flac
Lynn's Theme
Olafur Arnalds
کتِ پشمیِ ذغالیاش بوی نا میداد. از سرشانههای پهنِ تنهایش، خاطراتی پاره پاره چکه میکرد. ساعتی زیر باران سیگار کشیده بود. تنباکوی خیس میسوخت و نمیسوخت، مَرد اما با سماجت پُک میزد. خاکستر از دلش میریخت و دود از نهادش بلند میشد. ساعت از نیمه گذشته بود و آخرین پوکههای نور در شهر خاموش میشدند. با تنهی لاغر و کشیدهاش روی کاپوت ماشین لمبر انداخت، ماشین از حجمِ حسرتهای مرد تکانی خورد و صدا کرد. با خودش نجوا کرد: «دیروقت شده و باید به خانه برگردد.»
فیتیلهی نیمسوزِ سیگار را زیر پاشنهی نیمبوتش فشار داد و در جیبِ بزرگش دنبال سوئیچ و قدری امید گشت یا شاید گمان میکرد اگر انگشتهای استخوانی و لرزانش را کمی بیشتر در پالتواش بچرخاند؛ دستهایِ سپید و نازکی که گم کرده بود، پیدا میشوند! دستهایی که به تنی نحیف اما گرم میچسبید و به صورتی برافروخته با لبخندی کبود میرسید. خیال کرد کاش میشد همهی زن را در لباسش پیدا کند، دوخته شده به خودش، برای خودش. دلسرد از دنبال کردن، سوییچ را بیرون کشید و بعد یادش آمد کسی در خانه منتظرش نیست. پس چند قدم عقبگرد کرد و سیگار پنجمش را بین لبهای سردش روشن کرد…
میم سادات هاشمی | قصهفروش.
فیتیلهی نیمسوزِ سیگار را زیر پاشنهی نیمبوتش فشار داد و در جیبِ بزرگش دنبال سوئیچ و قدری امید گشت یا شاید گمان میکرد اگر انگشتهای استخوانی و لرزانش را کمی بیشتر در پالتواش بچرخاند؛ دستهایِ سپید و نازکی که گم کرده بود، پیدا میشوند! دستهایی که به تنی نحیف اما گرم میچسبید و به صورتی برافروخته با لبخندی کبود میرسید. خیال کرد کاش میشد همهی زن را در لباسش پیدا کند، دوخته شده به خودش، برای خودش. دلسرد از دنبال کردن، سوییچ را بیرون کشید و بعد یادش آمد کسی در خانه منتظرش نیست. پس چند قدم عقبگرد کرد و سیگار پنجمش را بین لبهای سردش روشن کرد…
میم سادات هاشمی | قصهفروش.
کاش در دنیایی که عمر هرچیز
با رسیدن به آن تمام میشود
یا دوستم نداشته باشی
یا برای عادتِ پس از وصال
چارهای بیندیشی!
هیچ چیز دردناکتر از
سردیِ شعله
پس از روشن شدنش
و فراموش شدن
بعد از گرفتاری نیست!
من از آنکه
به گرمی دستانت خو بگیرم
و بعد تو یک روز زمستانی،
من را میانِ برفِ فاصله
و روزمردگی رها کنی؛
واهمه دارم…
میم سادات هاشمی | قصهفروش.
با رسیدن به آن تمام میشود
یا دوستم نداشته باشی
یا برای عادتِ پس از وصال
چارهای بیندیشی!
هیچ چیز دردناکتر از
سردیِ شعله
پس از روشن شدنش
و فراموش شدن
بعد از گرفتاری نیست!
من از آنکه
به گرمی دستانت خو بگیرم
و بعد تو یک روز زمستانی،
من را میانِ برفِ فاصله
و روزمردگی رها کنی؛
واهمه دارم…
میم سادات هاشمی | قصهفروش.
گلدانهاٰ را آب داد، پلوی دودی دم گذاشت، غبار و لکهها را از آینه میز آرایش پاک کرد اما گذاشت «دوستت دارم»ی که ماهها پیش با ماتیک سرخابیاش نوشته بود باقی بماند. لباسهایی که بوی سافتلن طلایی میدادند را با حوصله تا کرد و در کشوهای گردوییِ جهازش چید. زیر لب روزهایی را شمرد که در این خانه خندیده بود، رقصیده بود، منتظر مانده بود تا «او» از سرِکار برگردد. خسته، زار، عرقکرده و خیس، با رویِ باز یا عبوس فرقی نمیکرد. آن روزها تنها همین مهم بود که «مَردش» هرطور شده شب به خانه برگردد.
ملحفهی نرم و مخملی را روی تخت دونفره کشید و با پنجه به جان بالشتهای پمبهای افتاد تا مرتبشان کند. فکر کرد؛ «مرد» چطور؟ آیا هرگز به قدرِ او، انتظارِ به خانه برگشتن را کشیده؟ ذوق داشته؟ دلتنگی پوستش را قلقک داده؟ دو بالشت را کنار هم گذاشت. و نگاهی به تختِ خالی کرد. با قدمهای سبک سراغ برگه یادداشتِ سفید و خودکاری که کنار تلفن بیسیم گذاشته بود رفت.
چندباری حرفهایش را جوید و تا سر زبان و انگشتهایش آورد. خواست برای «مرد» از خودش و خرده امیدهایی که قرار است در لابهلای تک تک وسایل خانه بماند بنویسد. از «ایکاشها»، از «زنانگیِ» گم شده، از تمام دفعاتی که فقط میخواست «شنیده» شود. دستهایش لرزید. عُق زد. گریهاش آمد. برگهی سفید را همانجا رها کرد. بعد بدون آنکه چمدانی بردارد سمت در خزید، نگاهش را دور تا دورِ خانه کشید. همه چیز برای «رفتنش» مرتب و آماده بود…
میم سادات هاشمی | قصهفروش.
ملحفهی نرم و مخملی را روی تخت دونفره کشید و با پنجه به جان بالشتهای پمبهای افتاد تا مرتبشان کند. فکر کرد؛ «مرد» چطور؟ آیا هرگز به قدرِ او، انتظارِ به خانه برگشتن را کشیده؟ ذوق داشته؟ دلتنگی پوستش را قلقک داده؟ دو بالشت را کنار هم گذاشت. و نگاهی به تختِ خالی کرد. با قدمهای سبک سراغ برگه یادداشتِ سفید و خودکاری که کنار تلفن بیسیم گذاشته بود رفت.
چندباری حرفهایش را جوید و تا سر زبان و انگشتهایش آورد. خواست برای «مرد» از خودش و خرده امیدهایی که قرار است در لابهلای تک تک وسایل خانه بماند بنویسد. از «ایکاشها»، از «زنانگیِ» گم شده، از تمام دفعاتی که فقط میخواست «شنیده» شود. دستهایش لرزید. عُق زد. گریهاش آمد. برگهی سفید را همانجا رها کرد. بعد بدون آنکه چمدانی بردارد سمت در خزید، نگاهش را دور تا دورِ خانه کشید. همه چیز برای «رفتنش» مرتب و آماده بود…
میم سادات هاشمی | قصهفروش.
قصه فروش؛
گاهی خیال میکنم که پس از مرگم ، من را در کدام خاکِ نرم و باران خورده ای میکارند؟ آیا هرگز دوباره سبز خواهم شد ؟! میم سادات هاشمی | قصهفروش.
Audio
راٰننده با صدای زیر و زنانه، چیزهاٰیی در تلفنِ شکستهاش میگفت که نمیشنیدم. آسمان گلبهی بود و گرفته، با یک مشت ابر که فکر کردم کاش ببارند تا من با همین بهانه شیشه را پایین بکشم و اشکهای گرفتار، پشتِ پلکهایم را، به نرمیِ باران بسپارم. باران مهربان بود. گریه مقابلش ترس نداشت. میشُد بدون قضاوت بینِ دستهایش سُرید و تمام شد.. یادم آمد این روزها جای خالیِ دو دستِ نگران در زندگیام، میخورد به قلبم. دقیقه ای بعد نَمی، روی پنجرههای کثیف نشست و رعد و برق زد. انگار که خداٰ خواسته باشد موقتاً دو دست بمن قرض بدهد!
میم سادات هاشمی | قصهفروش.
میم سادات هاشمی | قصهفروش.
بالٰانشین.
بالاٰ نشین بود؛ با خار و خاک و خاشاک غریبه. از دنیا سه بهارش را دیده و اغراق نبود اگر میگفتند از آن سه بهار، دو نوبتش را بر دوشِ عباٰس «ع» گذرانده. سرِ تاب دادنش در آغوشِ سجاد «ع» یا شانه زدنِ زلفش به دستِ علی اکبر «ع» رقابتی برادرانه بود. آخر هم حسین «ع» سر میرسید و همانطور که میگفت: «نازِ دختر کشیدن را فقط پدرش میداند..» روی کنده زانو مینشست، دو دست را چون دو درخت، چون دو سپر، چون دو مَلَکِ نگهبان دورِ جثهی دردانه میگرفت و باغِ کوچکِ یاس را در آغوش میکشید.
بالا نشین بود؛ با خار و خاک و خاشاک غریبه. دست به دست، از سینهی زینب «س» جدا میشد و به دامن رباب میرسید. بندهای نعلین چرمیِ کوچکش را به نوبت سکینه «س» و لیلا دورِ پاهایش کیپ میکردند و میگفتند:« در حیاط میدوی احتیاط کن…»
بالا نشین بود؛ با خار و خاک و خاشاک غریبه! تا آنکه فصلِ آشنایی رسید؛ ماه بر بالای دیوار نشست و بلبل خرما شهادتین خواند. نعلینهایش چند منزل آن سوتر از خرابه گم شد و آتش زلفِ معطر به دستهای علی اکبر «ع» را چید. طبقی آوردند، پوشیده با حریر و ابریشم که از آن بوی خاکستر و شوریِ خون به مشام میزد. سرخ بود اما سرخی از آنِ ابریشم نبود. دست بُرد و پردهی افتاده بر طبق را کنار زد.
دست برد و حسین «ع» را مرتب کرد، دست برد و شکستگی را بند زد، دست برد و شنِ بیابان را از دندان و دهان پاک کرد، دست برد و با خار و خاک و خاشاک آشنا شد. دست برد و نازِ پدر را خرید، دست برد و دو دست را چون دو ساقهی نحیف، چون دو مَلِکِ نگهبانِ کوچک دورِ باقی ماندهی پدر کشید، دست برد و سَرِ حق را به سینهی ترسیدهاش چسباند، دست برد و با خاک عجین شد، دست برد و در میانِ خاک تپید. دست برد و از خاک پرید..
بالا نشین بود بلاخره..
میم سادات هاشمی | قصهفروش.
بالاٰ نشین بود؛ با خار و خاک و خاشاک غریبه. از دنیا سه بهارش را دیده و اغراق نبود اگر میگفتند از آن سه بهار، دو نوبتش را بر دوشِ عباٰس «ع» گذرانده. سرِ تاب دادنش در آغوشِ سجاد «ع» یا شانه زدنِ زلفش به دستِ علی اکبر «ع» رقابتی برادرانه بود. آخر هم حسین «ع» سر میرسید و همانطور که میگفت: «نازِ دختر کشیدن را فقط پدرش میداند..» روی کنده زانو مینشست، دو دست را چون دو درخت، چون دو سپر، چون دو مَلَکِ نگهبان دورِ جثهی دردانه میگرفت و باغِ کوچکِ یاس را در آغوش میکشید.
بالا نشین بود؛ با خار و خاک و خاشاک غریبه. دست به دست، از سینهی زینب «س» جدا میشد و به دامن رباب میرسید. بندهای نعلین چرمیِ کوچکش را به نوبت سکینه «س» و لیلا دورِ پاهایش کیپ میکردند و میگفتند:« در حیاط میدوی احتیاط کن…»
بالا نشین بود؛ با خار و خاک و خاشاک غریبه! تا آنکه فصلِ آشنایی رسید؛ ماه بر بالای دیوار نشست و بلبل خرما شهادتین خواند. نعلینهایش چند منزل آن سوتر از خرابه گم شد و آتش زلفِ معطر به دستهای علی اکبر «ع» را چید. طبقی آوردند، پوشیده با حریر و ابریشم که از آن بوی خاکستر و شوریِ خون به مشام میزد. سرخ بود اما سرخی از آنِ ابریشم نبود. دست بُرد و پردهی افتاده بر طبق را کنار زد.
دست برد و حسین «ع» را مرتب کرد، دست برد و شکستگی را بند زد، دست برد و شنِ بیابان را از دندان و دهان پاک کرد، دست برد و با خار و خاک و خاشاک آشنا شد. دست برد و نازِ پدر را خرید، دست برد و دو دست را چون دو ساقهی نحیف، چون دو مَلِکِ نگهبانِ کوچک دورِ باقی ماندهی پدر کشید، دست برد و سَرِ حق را به سینهی ترسیدهاش چسباند، دست برد و با خاک عجین شد، دست برد و در میانِ خاک تپید. دست برد و از خاک پرید..
بالا نشین بود بلاخره..
میم سادات هاشمی | قصهفروش.
قصه فروش؛
MohamadReza Bazri ~ Music-Fa.Com – Masalan Toro Tab Midam ~ Music-Fa.Com
خیاٰل کن..
آفتاب در آسمان پخش شده اما لای داغیِ هوا دیگر دلی نمیسوزد! نمِ دستهاٰی کوچک وقتی مشتها پیاله میشوند و تکههای فرات را سمت هم میریزند، زنده شدن پاهاٰی بیجان وقتی به خط شریعه میرسند، پُر شدنِ سینه و ریههای تاول خورده با خنکیِ بوی آب، همه اینها یعنی طبل پایانِ جنگ را به پاسِ پیروزیِ حسین «ع» زدند. حالاٰ زنها دامن پشتِ زانو جمع میکنند تا لبِ فرات بنشینند و عطش از دست و صورتشان بگیرند. سه روز. سه روز بیآب ماندن، بند بندِ انگشتان، شانهها، سینه و زانوها و حتیٰ چشمها را تشنه میکند.
خیاٰل کن..
عباس «ع» مقابلِ وسعتِ آفتاب ایستاده تا زینب «س» در سایهی بلندش، با رطوبتِ دست، خاک از معجر و چادرش پاک کند. حسین «ع» دستارِ خُنک از آب را زیرِ گلو و کاکلِ تُنُکِ علی «ع» میکشد و او را با ملحفهی دورش از بغلِ رباب میگیرد. بعد اشاره میکند رباب پنهان و دور از نگاه برادر و اقوامِ شویَش قدری جلباب باز کند تا حسین «ع» دستِ مرطوب و سردش را روی گردن و زیرِ موهایش بکشد. چهرهی رباب باز میشود و با لبخندِ دندانیاش یکبار دیگر طبلِ پیروزی در دلِ حسین «ع» میکوبند…
خیاٰل کن..
خیاٰل کن پهنهی صحرا هرگز ندای:«یا قَومِ ، إن لَم تَرحَمونی فَارحَموا هذَا الطِّفلَ.» را نشنیده. خیال کن امام «ع»، علتِ بنای هفت آسمان، به احدی رو نزده، خیاٰل کن عمود خیمه برپاست و صدایِ ریز و زنگدارِ بر هم لغزیدنِ دستبند و النگو به دستِ زنان وقتی کف میزنند تا کودکان در سایه خیمه برقصند؛ میانِ شعرخواندن عبدالله «ع» و هلهله سکینه «س» گم میشود. خیاٰل کن :«عباس راٰح.» افسانه است. او همینجاست و رقیه «س» روی پایش خوابیده…
میم سادات هاشمی | قصهفروش.
آفتاب در آسمان پخش شده اما لای داغیِ هوا دیگر دلی نمیسوزد! نمِ دستهاٰی کوچک وقتی مشتها پیاله میشوند و تکههای فرات را سمت هم میریزند، زنده شدن پاهاٰی بیجان وقتی به خط شریعه میرسند، پُر شدنِ سینه و ریههای تاول خورده با خنکیِ بوی آب، همه اینها یعنی طبل پایانِ جنگ را به پاسِ پیروزیِ حسین «ع» زدند. حالاٰ زنها دامن پشتِ زانو جمع میکنند تا لبِ فرات بنشینند و عطش از دست و صورتشان بگیرند. سه روز. سه روز بیآب ماندن، بند بندِ انگشتان، شانهها، سینه و زانوها و حتیٰ چشمها را تشنه میکند.
خیاٰل کن..
عباس «ع» مقابلِ وسعتِ آفتاب ایستاده تا زینب «س» در سایهی بلندش، با رطوبتِ دست، خاک از معجر و چادرش پاک کند. حسین «ع» دستارِ خُنک از آب را زیرِ گلو و کاکلِ تُنُکِ علی «ع» میکشد و او را با ملحفهی دورش از بغلِ رباب میگیرد. بعد اشاره میکند رباب پنهان و دور از نگاه برادر و اقوامِ شویَش قدری جلباب باز کند تا حسین «ع» دستِ مرطوب و سردش را روی گردن و زیرِ موهایش بکشد. چهرهی رباب باز میشود و با لبخندِ دندانیاش یکبار دیگر طبلِ پیروزی در دلِ حسین «ع» میکوبند…
خیاٰل کن..
خیاٰل کن پهنهی صحرا هرگز ندای:«یا قَومِ ، إن لَم تَرحَمونی فَارحَموا هذَا الطِّفلَ.» را نشنیده. خیال کن امام «ع»، علتِ بنای هفت آسمان، به احدی رو نزده، خیاٰل کن عمود خیمه برپاست و صدایِ ریز و زنگدارِ بر هم لغزیدنِ دستبند و النگو به دستِ زنان وقتی کف میزنند تا کودکان در سایه خیمه برقصند؛ میانِ شعرخواندن عبدالله «ع» و هلهله سکینه «س» گم میشود. خیاٰل کن :«عباس راٰح.» افسانه است. او همینجاست و رقیه «س» روی پایش خوابیده…
میم سادات هاشمی | قصهفروش.
قصه فروش؛
کاٰش زندگی روزهای خوشش را بردارد بیاورد پایِ میز! تا در عوضِ چند صبحِ بیدلهره، آغوشهای شب هنگام، همه عمرم را وسط بگذارم! هرچه دارم را بدهم تا چند صباحی خوشی بخرم… این زندگیِ نکبتِ درازِ ساکتِ خالی از بوسیدن و بوسیده شدن را میخواهم چه کار؟ میم سادات هاشمی…
گفت:«زنهاٰ بیعارند انگار! غمشان چیست؟ جز جَرنگ و جرنگ کردنِ النگوها، بیرون کشیدنِ قبای اطلسی از صندوقچه، سرخیِ ماتیک به دهانِ همیشه گشاد و طلبکارشان مالیدن و بعد صحبت از لاکِ پریده گوشهی ناخنشان. بروشان هم میآوری زرتی پلکشان میپرد، پرهی بینیشان میلرزد و طوری جگرسوز گریه میکنند انگار سهم بزرگی از اندوه و بدبختیهای عالم رو دلشان تلمبار شده… کدام بدبختی؟ کدام اندوه؟!»
دماغم سوخت، انگار خواست عطسهام بیاید، اشک سُرید و سنگین شد رو مژههای پایین. گفتم:«همان اندوهی که زیر پارچهی اطلسی قبا قایمش میکنند، همان صدای کرکننده اما خاموشِ بدبختی که میرقصند و لا و لوی جرنگ و جرنگ کردنِ النگوها گم میشود، همان نکبتی که برای عق نزدنش ماتیک میمالند و مراقبند با نوشیدن پاک نشود. مَرد تو چه میفهمی؟ پُرکرشمه میخندند و موقعِ صحبت دستهایِ تنها و به ظاهر خالی از مسئولیتشان را در هوا تکان تکان میدهند و یکجورِ آرام و بیغمی نشان میدهند تا تو بتوانی گاهی خودت را هم به سینهی کوچک و تُردشان بسپاری…»
میم سادات هاشمی | قصهفروش.
دماغم سوخت، انگار خواست عطسهام بیاید، اشک سُرید و سنگین شد رو مژههای پایین. گفتم:«همان اندوهی که زیر پارچهی اطلسی قبا قایمش میکنند، همان صدای کرکننده اما خاموشِ بدبختی که میرقصند و لا و لوی جرنگ و جرنگ کردنِ النگوها گم میشود، همان نکبتی که برای عق نزدنش ماتیک میمالند و مراقبند با نوشیدن پاک نشود. مَرد تو چه میفهمی؟ پُرکرشمه میخندند و موقعِ صحبت دستهایِ تنها و به ظاهر خالی از مسئولیتشان را در هوا تکان تکان میدهند و یکجورِ آرام و بیغمی نشان میدهند تا تو بتوانی گاهی خودت را هم به سینهی کوچک و تُردشان بسپاری…»
میم سادات هاشمی | قصهفروش.