جز سجدهٔ ابروی توام نیست عبادت
پروای نماز و سر محراب ندارم
دانسته لبم لذت خونابه کشیدن
معذورم اگر ذوق می ناب ندارم
#قدسی_مشهدی
@ghazalshermahdishabani
پروای نماز و سر محراب ندارم
دانسته لبم لذت خونابه کشیدن
معذورم اگر ذوق می ناب ندارم
#قدسی_مشهدی
@ghazalshermahdishabani
غزلشعر
تا به کی جان کندن اندر آفتاب ای رنجبر ریختن از بهر نان از چهره، آب ای رنجبر زینهمه خواری که بینی ز آفتاب و خاک و باد چیست مزدت جز نکوهش یا عتاب ای رنجبر از حقوق پایمال خویشتن کن پرسشی چند میترسی زِ هر خانوجناب ای رنجبر جمله آنان را که چون زالو مکندت،…
#دو_قطره_خون
شنیدهاید میان دو قطره خون چه گذشت
گهِ مناظره، یک روز بر سر گذری؟
یکی بگفت به آن دیگری: تو خونِ کهای؟
من اوفتادهام اینجا ز دست تاجوری
بگفت: من بچکیدم ز پای خارکنی
ز رنج خار که رفتش به پا چو نیشتری
جواب داد: ز یک چشمهایم هر دو، چه غم
چکیدهایم اگر هر یک از تن دگری؟
هزار قطرهٔ خون در پیاله یکرنگاند
تفاوت رگ و شریان نمیکند اثری
ز ما دو قطرهٔ کوچک چه کار خواهد خاست؟
بیا شویم یکی قطرهٔ بزرگتری
به راه سعی و عمل، با هم اتفاق کنیم
که ایمناند چنین رهروان ز هر خطری
دراوفتیم ز رودی میان دریایی
گذر کنیم ز سرچشمهای به جوی و جری
بهخنده گفت: میان من و تو فرق بسیست
توبی ز دست شهی، من ز پای کارگری
برای همرهی و اتحاد با چو منی
خوش است اشک یتیمی و خون رنجبری
تو از فراغ دل و عشرت آمدی به وجود
من از خمیدن پشتی و زحمت کمری
تو را به مطبخ شه، پخته شد همیشه طعام
مرا به آتش آهی و آب چشم تری
تو از فروغ می ناب، سرخرنگ شدی
من از نکوهش خاری و سوزش جگری ...
قضا و حادثه نقش من از میان نبرَد
کدام قطرهٔ خون را بوَد چنین هنری؟
در این علامت خونین، نهان دوصد دریاست
ز ساحل همه، پیداست کشتی ظفری
ز قید بندگی، این بستگان شوند آزاد
اگر به شوق رهایی زنند بال و پری ...
درخت جور و ستم هیچ برگ و بار نداشت
اگر که دست مجازات میزدش تبری
سپهر پیر نمیدوخت جامهٔ بیداد
اگر نبود ز صبر و سکوتش آستری
اگر که بدمنشی را کشند بر سر دار
به جای او ننشیند به زور از او بتری
#پروین_اعتصامی
@ghazalshermahdishabani
شنیدهاید میان دو قطره خون چه گذشت
گهِ مناظره، یک روز بر سر گذری؟
یکی بگفت به آن دیگری: تو خونِ کهای؟
من اوفتادهام اینجا ز دست تاجوری
بگفت: من بچکیدم ز پای خارکنی
ز رنج خار که رفتش به پا چو نیشتری
جواب داد: ز یک چشمهایم هر دو، چه غم
چکیدهایم اگر هر یک از تن دگری؟
هزار قطرهٔ خون در پیاله یکرنگاند
تفاوت رگ و شریان نمیکند اثری
ز ما دو قطرهٔ کوچک چه کار خواهد خاست؟
بیا شویم یکی قطرهٔ بزرگتری
به راه سعی و عمل، با هم اتفاق کنیم
که ایمناند چنین رهروان ز هر خطری
دراوفتیم ز رودی میان دریایی
گذر کنیم ز سرچشمهای به جوی و جری
بهخنده گفت: میان من و تو فرق بسیست
توبی ز دست شهی، من ز پای کارگری
برای همرهی و اتحاد با چو منی
خوش است اشک یتیمی و خون رنجبری
تو از فراغ دل و عشرت آمدی به وجود
من از خمیدن پشتی و زحمت کمری
تو را به مطبخ شه، پخته شد همیشه طعام
مرا به آتش آهی و آب چشم تری
تو از فروغ می ناب، سرخرنگ شدی
من از نکوهش خاری و سوزش جگری ...
قضا و حادثه نقش من از میان نبرَد
کدام قطرهٔ خون را بوَد چنین هنری؟
در این علامت خونین، نهان دوصد دریاست
ز ساحل همه، پیداست کشتی ظفری
ز قید بندگی، این بستگان شوند آزاد
اگر به شوق رهایی زنند بال و پری ...
درخت جور و ستم هیچ برگ و بار نداشت
اگر که دست مجازات میزدش تبری
سپهر پیر نمیدوخت جامهٔ بیداد
اگر نبود ز صبر و سکوتش آستری
اگر که بدمنشی را کشند بر سر دار
به جای او ننشیند به زور از او بتری
#پروین_اعتصامی
@ghazalshermahdishabani
#دیالوگ ۵۱
اگه میخوای یه دروغی سر هم کنی، بذار رسانهها این کارو برات کنن!
#آرگو (۲۰۱۲)
#بن_افلک
@ghazalshermahdishabani
اگه میخوای یه دروغی سر هم کنی، بذار رسانهها این کارو برات کنن!
#آرگو (۲۰۱۲)
#بن_افلک
@ghazalshermahdishabani
#دیالوگ ۵۲
برای همرنگ شدن با جماعت که نباید لباس دلقکهای سیرک رو پوشید!
#آرگو (۲۰۱۲)
#بن_افلک
@ghazalshermahdishabani
برای همرنگ شدن با جماعت که نباید لباس دلقکهای سیرک رو پوشید!
#آرگو (۲۰۱۲)
#بن_افلک
@ghazalshermahdishabani
۱۵ ژانویه زادروز #ناظم_حکمت
دنیا را به بچهها بدهیم
دستکم برای یک روز
مانند بادکنک رنگارنگی به دستشان بدهیم
که بازی کنند
آوازخوانان در میان ستارگان بازی کنند
دنیا را به بچهها بدهیم
مانند یک سیب درشت و مانند یک قرص نان گرم
دستکم یک روز شکمشان سیر شود
دنیا را به بچهها بدهیم
برای یک روز هم که شده دنیا با دوستی آشنا شود
بچهها دنیا را از دست ما خواهند گرفت
و درختان جاودان بر آن خواهند کاشت
#دنیا_را_به_بچهها_بدهیم
#ناظم_حکمت
از کتاب «آخِرین شعرها»
ترجمه: رضا سیدحسینی و جلال خسروشاهی
@ghazalshermahdishabani
دنیا را به بچهها بدهیم
دستکم برای یک روز
مانند بادکنک رنگارنگی به دستشان بدهیم
که بازی کنند
آوازخوانان در میان ستارگان بازی کنند
دنیا را به بچهها بدهیم
مانند یک سیب درشت و مانند یک قرص نان گرم
دستکم یک روز شکمشان سیر شود
دنیا را به بچهها بدهیم
برای یک روز هم که شده دنیا با دوستی آشنا شود
بچهها دنیا را از دست ما خواهند گرفت
و درختان جاودان بر آن خواهند کاشت
#دنیا_را_به_بچهها_بدهیم
#ناظم_حکمت
از کتاب «آخِرین شعرها»
ترجمه: رضا سیدحسینی و جلال خسروشاهی
@ghazalshermahdishabani
روز و شب خون جگر میخورم از درد جدایی
ناگوار است به من زندگی، ای مرگ کجایی؟
چون به پایان نرسد محنت هجر از شب وصلم
کاش از مرگ به پایان رسدم روز جدایی
چارهٔ درد جدایی تویی ای مرگ، چه باشد
اگر از کار فروبستهٔ من عقده گشایی؟
هر شبم وعده دهی کآیم و من در سر راهت
تا سحر چشمبهره مانم و دانم که نیایی
که گذارد که به خلوتگه آن شاه برآیم؟
من که در کوچهٔ او ره ندهندم به گدایی
ربط ما و تو نهان تا به کی از بیم رقیبان
گو بداند همهکس ما ز توایم و تو ز مایی
بستهٔ کاکل و زلف تو بوَد هاتف و خواهد
نه از آن قید خلاصی، نه از این دام رهایی
#هاتف_اصفهانی
@ghazalshermahdishabani
ناگوار است به من زندگی، ای مرگ کجایی؟
چون به پایان نرسد محنت هجر از شب وصلم
کاش از مرگ به پایان رسدم روز جدایی
چارهٔ درد جدایی تویی ای مرگ، چه باشد
اگر از کار فروبستهٔ من عقده گشایی؟
هر شبم وعده دهی کآیم و من در سر راهت
تا سحر چشمبهره مانم و دانم که نیایی
که گذارد که به خلوتگه آن شاه برآیم؟
من که در کوچهٔ او ره ندهندم به گدایی
ربط ما و تو نهان تا به کی از بیم رقیبان
گو بداند همهکس ما ز توایم و تو ز مایی
بستهٔ کاکل و زلف تو بوَد هاتف و خواهد
نه از آن قید خلاصی، نه از این دام رهایی
#هاتف_اصفهانی
@ghazalshermahdishabani
Forwarded from گروس عبدالملكيان
شب است
و همزمان دارند
بغداد، دمشق
و من را میزنند
مینشینم روی مبل
دکمه را فشار میدهم
که شکنجهگرم را روشن کنم
اخبار چیزی از من نمیگوید
اخبار، اخبار را میگوید
که خبرها را پنهان کند
شب است
و مورچهها دارند
اندوه زمین را جابهجا میکنند
شب است
و چهرهام بیشتر به جنگ رفته است
تا به مادرم
شب است
و چشمهام
چون چاههای خرمشهر به خون میرسد
شب است
و آنکه تاریکی را با هزار میخ
به آسمان کوبیده
انتقام چه چیز را از ما میگیرد؟
سربازی دستش گلوله خورده
سربازی سینهاش
من اما
گلوله از پوستم گذشته
خورده است به گوشهی خیالم
برای همین است
که در تمام شعرهام خون جاریست
شب است
و ابرها دارند
ماه را در آسمان خاک میکنند
*
خاطراتی هستند
که دیگر رهایم نمیکنند
خاطراتی هستند
که خود را با میخ به جمجمهام کوبیدهاند
دوستانم
خود را زمین گذاشته بودند
تا تفنگهاشان را بردارند
دوستانم رفته بودند
آنسوی مرزها بمیرند
بچهها
به بندنافهایشان چنگ میزدند
تا به دنیا نیایند
ما رو به آسمان دعا میکردیم
و از آسمان بمب میبارید
برادرم میگفت:
بیا غروب کنیم!
ندیدهای که خورشید
هر صبح بیرون میآید
پشیمان میشود و بازمیگردد
زیباییها فرو ریخته
و از زنان
چیزی جز مرد نمانده است
ما با مردها ازدواج میکنیم
و بچههامان را
از زخم دستهامان به دنیا میآوریم
برادرم میگفت
با کدام امید
به ساعتهایمان نگاه میکنیم
وقتی زمان برای مرگ کار میکند
*
ما
در خیابانها سرگردانیم
در سفارتها سرگردانیم
در مرزها سرگردانیم
ما
چون تکههای چوب بر دریا سرگردانیم
و حتی نمیتوانیم غرق شویم
بُرشی از کتاب«سهگانه خاورمیانه»
#گروس_عبدالملکیان
و همزمان دارند
بغداد، دمشق
و من را میزنند
مینشینم روی مبل
دکمه را فشار میدهم
که شکنجهگرم را روشن کنم
اخبار چیزی از من نمیگوید
اخبار، اخبار را میگوید
که خبرها را پنهان کند
شب است
و مورچهها دارند
اندوه زمین را جابهجا میکنند
شب است
و چهرهام بیشتر به جنگ رفته است
تا به مادرم
شب است
و چشمهام
چون چاههای خرمشهر به خون میرسد
شب است
و آنکه تاریکی را با هزار میخ
به آسمان کوبیده
انتقام چه چیز را از ما میگیرد؟
سربازی دستش گلوله خورده
سربازی سینهاش
من اما
گلوله از پوستم گذشته
خورده است به گوشهی خیالم
برای همین است
که در تمام شعرهام خون جاریست
شب است
و ابرها دارند
ماه را در آسمان خاک میکنند
*
خاطراتی هستند
که دیگر رهایم نمیکنند
خاطراتی هستند
که خود را با میخ به جمجمهام کوبیدهاند
دوستانم
خود را زمین گذاشته بودند
تا تفنگهاشان را بردارند
دوستانم رفته بودند
آنسوی مرزها بمیرند
بچهها
به بندنافهایشان چنگ میزدند
تا به دنیا نیایند
ما رو به آسمان دعا میکردیم
و از آسمان بمب میبارید
برادرم میگفت:
بیا غروب کنیم!
ندیدهای که خورشید
هر صبح بیرون میآید
پشیمان میشود و بازمیگردد
زیباییها فرو ریخته
و از زنان
چیزی جز مرد نمانده است
ما با مردها ازدواج میکنیم
و بچههامان را
از زخم دستهامان به دنیا میآوریم
برادرم میگفت
با کدام امید
به ساعتهایمان نگاه میکنیم
وقتی زمان برای مرگ کار میکند
*
ما
در خیابانها سرگردانیم
در سفارتها سرگردانیم
در مرزها سرگردانیم
ما
چون تکههای چوب بر دریا سرگردانیم
و حتی نمیتوانیم غرق شویم
بُرشی از کتاب«سهگانه خاورمیانه»
#گروس_عبدالملکیان
چشمان تو که از هیجان گریه میکنند
در من هزار چشم نهان گریه میکنند
نفرین به شعرهایم اگر چشمهای تو
اینگونه از شنیدنشان گریه میکنند
شاید که آگهاند ز پایان ماجرا
شاید برای هر دویِمان گریه میکنند!
بانوی من! چگونه تسلایتان دهم
چون چشمهای باورتان گریه میکنند؟
پر کرده کیسههای خود از بغض رودها
چون ابرهای خیس خزان گریه میکنند
وقتی تو گریه میکنی ای دوست! در دلم
انگار ابرهای جهان گریه میکنند
انگار با تو، بار دگر، خواهران من
در ماتم برادرشان گریه میکنند
در ماتم هزار گل ارغوان مگر
با هم هزار سرو جوان گریه میکنند
انگار عاشقانهترین خاطرات من
همراه با تو مویهکنان گریه میکنند
حس میکنم که گریه فقط گریهٔ تو نیست
همراه تو زمین و زمان گریه میکنند
#حسین_منزوی
@ghazalshermahdishabani
در من هزار چشم نهان گریه میکنند
نفرین به شعرهایم اگر چشمهای تو
اینگونه از شنیدنشان گریه میکنند
شاید که آگهاند ز پایان ماجرا
شاید برای هر دویِمان گریه میکنند!
بانوی من! چگونه تسلایتان دهم
چون چشمهای باورتان گریه میکنند؟
پر کرده کیسههای خود از بغض رودها
چون ابرهای خیس خزان گریه میکنند
وقتی تو گریه میکنی ای دوست! در دلم
انگار ابرهای جهان گریه میکنند
انگار با تو، بار دگر، خواهران من
در ماتم برادرشان گریه میکنند
در ماتم هزار گل ارغوان مگر
با هم هزار سرو جوان گریه میکنند
انگار عاشقانهترین خاطرات من
همراه با تو مویهکنان گریه میکنند
حس میکنم که گریه فقط گریهٔ تو نیست
همراه تو زمین و زمان گریه میکنند
#حسین_منزوی
@ghazalshermahdishabani
... تو را چه سود از باغ و درخت
که با یاسها به داس سخن گفتهای.
آنجا که قدم برنهاده باشی
گیاه از رُستن تن میزند
چرا که تو تقوای خاک و آب را
هرگز باور نداشتی
... باش تا نفرینِ دوزخ از تو چه سازد،
که مادرانِ سیاهپوش
_ داغدارانِ زیباترین فرزندانِ آفتاب و باد _
هنوز از سجادهها سر برنگرفتهاند!
#احمد_شاملو
@ghazalshermahdishabani
که با یاسها به داس سخن گفتهای.
آنجا که قدم برنهاده باشی
گیاه از رُستن تن میزند
چرا که تو تقوای خاک و آب را
هرگز باور نداشتی
... باش تا نفرینِ دوزخ از تو چه سازد،
که مادرانِ سیاهپوش
_ داغدارانِ زیباترین فرزندانِ آفتاب و باد _
هنوز از سجادهها سر برنگرفتهاند!
#احمد_شاملو
@ghazalshermahdishabani
تلاقی بشکوهِ مه و معمایی
تراکم همهٔ رازهای دنیایی
به هیچ سلسلهٔ خاکیان نمیمانی
تو از کدامین دنیای تازه میآیی؟
عصیر دفتر حافظ؟ شراب شیرازی؟
چه هستی آخِر کاین گونه گرم و گیرایی؟
تو از قبیلهٔ سوزان آتشی شاید
چنین که سرکش و پاک و بلندبالایی
مرا به گردش صد قصّه میبرد چشمت
تو کیستی؟ ز پریهای داستانهایی؟
شعاع نوری بر تپههای روشن موج
تو دختر فلقی و عروس دریایی
نسیم سبزی از جلگههای تخدیری
گل سپیدی بر آبهای رؤیایی
فروغْباری، خون نظیف خورشیدی
شکوهمندی، روح بزرگ صحرایی
تو مثل خندهٔ گل، مثل خواب پروانه
تو مثل آنچه که ناگفتنیست، زیبایی
چگونه سیر شود چشمم از تماشایت؟
که جاودانهترین لحظهٔ تماشایی
#حسین_منزوی
@ghazalshermahdishabani
تراکم همهٔ رازهای دنیایی
به هیچ سلسلهٔ خاکیان نمیمانی
تو از کدامین دنیای تازه میآیی؟
عصیر دفتر حافظ؟ شراب شیرازی؟
چه هستی آخِر کاین گونه گرم و گیرایی؟
تو از قبیلهٔ سوزان آتشی شاید
چنین که سرکش و پاک و بلندبالایی
مرا به گردش صد قصّه میبرد چشمت
تو کیستی؟ ز پریهای داستانهایی؟
شعاع نوری بر تپههای روشن موج
تو دختر فلقی و عروس دریایی
نسیم سبزی از جلگههای تخدیری
گل سپیدی بر آبهای رؤیایی
فروغْباری، خون نظیف خورشیدی
شکوهمندی، روح بزرگ صحرایی
تو مثل خندهٔ گل، مثل خواب پروانه
تو مثل آنچه که ناگفتنیست، زیبایی
چگونه سیر شود چشمم از تماشایت؟
که جاودانهترین لحظهٔ تماشایی
#حسین_منزوی
@ghazalshermahdishabani
قند و عسل من! «غزل» من! گل نازم!
کوتهشدهٔ رشتهٔ امّید درازم!
خرّم شده اکنون چمن دیگری از تو
ای ابر نباریده به صحرای نیازم!
با شوق تو عالم همه سجادهٔ عشق است
آه ای دهن کوچک تو مُهر نمازم!
شاید برسم با تو بدان عشق حقیقی
ابرویت اگر پل زند از عشق مَجازم
شاید که از این پس به هوای تو ببندد
از هر هوسی چشم، دل وسوسهبازم
یادت دل پُرعاطفهای چون تو ندارد
هرچند که دیریست شده محرم رازم
من گم شده بودم که مرا یافت برایت
عشق و سپس افکند به آغوش تو بازم
چندیست نغلتیده و با خویش نبردهست
جز زیر و بم غم به فرود و به فرازم
بزدای غبار از رخم و پنجهٔ مهری
بر من بکش، آنگاه بساز و بنوازم
بنواز که صد زمزمهٔ عشق نهفتهست
خاموش و فراموش به هر پردهٔ سازم
اینک تو و آن زخمه و اینک من و این زخم
خواهی بنوازم تو و خواهی بگدازم
هرچند رقیب است ولی تنگنظر نیست
دریادلی ِ ساحلی ِ دوست بنازم
#حسین_منزوی
@ghazalshermahdishabani
کوتهشدهٔ رشتهٔ امّید درازم!
خرّم شده اکنون چمن دیگری از تو
ای ابر نباریده به صحرای نیازم!
با شوق تو عالم همه سجادهٔ عشق است
آه ای دهن کوچک تو مُهر نمازم!
شاید برسم با تو بدان عشق حقیقی
ابرویت اگر پل زند از عشق مَجازم
شاید که از این پس به هوای تو ببندد
از هر هوسی چشم، دل وسوسهبازم
یادت دل پُرعاطفهای چون تو ندارد
هرچند که دیریست شده محرم رازم
من گم شده بودم که مرا یافت برایت
عشق و سپس افکند به آغوش تو بازم
چندیست نغلتیده و با خویش نبردهست
جز زیر و بم غم به فرود و به فرازم
بزدای غبار از رخم و پنجهٔ مهری
بر من بکش، آنگاه بساز و بنوازم
بنواز که صد زمزمهٔ عشق نهفتهست
خاموش و فراموش به هر پردهٔ سازم
اینک تو و آن زخمه و اینک من و این زخم
خواهی بنوازم تو و خواهی بگدازم
هرچند رقیب است ولی تنگنظر نیست
دریادلی ِ ساحلی ِ دوست بنازم
#حسین_منزوی
@ghazalshermahdishabani
با غیر اگر عمری بوَد پیدا نگردد هیچ کس
یکدم به من چون برخورد در دم شود پیدا کسی!
#محتشم_کاشانی
@ghazalshermahdishabani
یکدم به من چون برخورد در دم شود پیدا کسی!
#محتشم_کاشانی
@ghazalshermahdishabani
دامنکشان شبی به کنارم نیامدی
کارم ز دست رفت و به کارم نیامدی
در پیش زلف خمبهخمت عقدههای دل
گفتم که مو به مو بشمارم، نیامدی
در کارگاه دیده، نگارا ز روی تو
گفتم نگارها بنگارم، نیامدی
گفتی چون جان رسد به لبت، خواهم آمدن
بر لب رسید جان فگارم، نیامدی
شب شد ز تار طرهٔ تو روز روشنم
روزی به دیدن شب تارم نیامدی
با جان نازنین به کمینگاهت آمدم
با تیر دلنشین به شکارم نیامدی
تنها در انتظار، هلاکم نساختی
بعد از هلاک هم به مزارم نیامدی
#فروغی_بسطامی
@ghazalshermahdishabani
کارم ز دست رفت و به کارم نیامدی
در پیش زلف خمبهخمت عقدههای دل
گفتم که مو به مو بشمارم، نیامدی
در کارگاه دیده، نگارا ز روی تو
گفتم نگارها بنگارم، نیامدی
گفتی چون جان رسد به لبت، خواهم آمدن
بر لب رسید جان فگارم، نیامدی
شب شد ز تار طرهٔ تو روز روشنم
روزی به دیدن شب تارم نیامدی
با جان نازنین به کمینگاهت آمدم
با تیر دلنشین به شکارم نیامدی
تنها در انتظار، هلاکم نساختی
بعد از هلاک هم به مزارم نیامدی
#فروغی_بسطامی
@ghazalshermahdishabani
غزلشعر
تأملی بر بیتی از منزوی غبار و خون به هم از راه میرسید به ماه سوار اگرچه همه از نیامدن میگفت #حسین_منزوی سوار اگرچه از نیامدنش میگفت اما دیدیم که او غبارآلود و خونآلود از راه میرسید اما به سمت ماه! با این خوانش، ترکیب «غباروخونبههم» صفت سوار است و…
چشمانتظاران را بگو تا راه بگشایند
کاین بیسوار از جادههای انتظار آمد
خونِبهخاکآغشتهاش از دیده بزْدایند
کاین بیقرار از راههای پرغبار آمد
#حسین_منزوی
@ghazalshermahdishabani
کاین بیسوار از جادههای انتظار آمد
خونِبهخاکآغشتهاش از دیده بزْدایند
کاین بیقرار از راههای پرغبار آمد
#حسین_منزوی
@ghazalshermahdishabani
Forwarded from غزلشعر
با منی و تصويرت در صفِ تداعیها
اختتامِ پيش از خواب، افتتاحِ بيداریست...
#حسین_منزوی
@ghazalshermahdishabani
اختتامِ پيش از خواب، افتتاحِ بيداریست...
#حسین_منزوی
@ghazalshermahdishabani
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس
زین چمن سایهٔ آن سرو روان ما را بس
من و همصحبتیِ اهل ریا دورم باد
از گرانان جهان رطلِ گران ما را بس
قصر فردوس به پاداش عمل میبخشند
ما که رندیم و گدا، دیر مغان ما را بس
بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین
کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس
نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان
گر شما را نه بس این سود و زیان ما را بس
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
از در خویش _ خدا را _ به بهشتم مفرست
که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس
حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافیست
طبع چون آب و غزلهای روان ما را بس
#حافظ
@ghazalshermahdishabani
زین چمن سایهٔ آن سرو روان ما را بس
من و همصحبتیِ اهل ریا دورم باد
از گرانان جهان رطلِ گران ما را بس
قصر فردوس به پاداش عمل میبخشند
ما که رندیم و گدا، دیر مغان ما را بس
بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین
کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس
نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان
گر شما را نه بس این سود و زیان ما را بس
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
از در خویش _ خدا را _ به بهشتم مفرست
که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس
حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافیست
طبع چون آب و غزلهای روان ما را بس
#حافظ
@ghazalshermahdishabani
دیدهام خورشید را در خواب، تعبیرش تویی
خواب دریا و شب مهتاب، تعبیرش تویی
#حسین_منزوی
@ghazalshermahdishabani
خواب دریا و شب مهتاب، تعبیرش تویی
#حسین_منزوی
@ghazalshermahdishabani
#باغ_آشنایی
گل من، پرندهای باش و به باغ باد بگذر
مه من، شكوفهای باش و به دشت آب بنشین
گل باغ آشنایی، گل من، كجا شكفتی؟
كه نه سرو میشناسد
نه چمن سراغ دارد
نه كبوتری كه پیغام تو آورد به بامی
نه به شاخسار دستی، گل آتشینِ جامی
نه بنفشهای، نه جویی
نه نسیم گفتوگویی
نه كبوتران پیغام، نه باغهای روشن!
گل من، میان گلهای كدام دشت خفتی؟
به كدام راه خواندی؟
به كدام راه رفتی؟
گل من، تو راز ما را به كدام دیو گفتی؟
كه بریده ریشهٔ مهر، شكسته شیشهٔ دل
منم این گیاه تنها
به گلی امید بسته
همهْ شاخهها شكسته
به امیدها نشستیم و به یادها شكفتیم، در آن سیاه منزل،
به هزار وعده ماندیم، به یک فریب خفتیم
#محمود_مشرف_تهرانی #م_آزاد
@ghazalshermahdishabani
گل من، پرندهای باش و به باغ باد بگذر
مه من، شكوفهای باش و به دشت آب بنشین
گل باغ آشنایی، گل من، كجا شكفتی؟
كه نه سرو میشناسد
نه چمن سراغ دارد
نه كبوتری كه پیغام تو آورد به بامی
نه به شاخسار دستی، گل آتشینِ جامی
نه بنفشهای، نه جویی
نه نسیم گفتوگویی
نه كبوتران پیغام، نه باغهای روشن!
گل من، میان گلهای كدام دشت خفتی؟
به كدام راه خواندی؟
به كدام راه رفتی؟
گل من، تو راز ما را به كدام دیو گفتی؟
كه بریده ریشهٔ مهر، شكسته شیشهٔ دل
منم این گیاه تنها
به گلی امید بسته
همهْ شاخهها شكسته
به امیدها نشستیم و به یادها شكفتیم، در آن سیاه منزل،
به هزار وعده ماندیم، به یک فریب خفتیم
#محمود_مشرف_تهرانی #م_آزاد
@ghazalshermahdishabani