Telegram Web Link
لبت صریح‌ترین آیه‌ٔ شکوفایی‌ست
و چشم‌هایت شعر سیاه گویایی‌ست

چه چیز داری با خویشتن که دیدارت
چو قله‌های مه‌آلود، محو و رؤیایی‌ست

چگونه وصف کنم هیئت غریب تو را
که در کمال ظرافت، کمال والایی‌ست

تو از معابد مشرق‌زمین عظیم‌تری
کنون شکوه تو و بهت من تماشایی‌ست

در آسمانه‌ٔ دریای دیدگان تو، شرم
گشوده‌بال‌تر از مرغکان دریایی‌ست

شمیم وحشی گیسوی کولی‌ات نازم
که خوابناک‌تر از عطرهای صحرایی‌ست

مجال بوسه به لب‌های خویشتن بدهیم
که این بلیغ‌ترین مبحث شناسایی‌ست

نمی‌شود به فراموشی‌ات سپرد و گذشت
چنین که یاد تو زودآشنا و هرجایی‌ست

تو _ باری _ اینک از اوج بی‌نیازی خود
که چون غریبی من مبهم و معمایی‌ست،

پناه غربت غمناک دست‌هایی باش
که دردناک‌ترین ساقه‌های تنهایی‌ست

#حسین_منزوی
@ghazalshermahdishabani
ای سرو جان‌گرفتهٔ باغ کتاب‌ها
خاتون غرفه‌های نگارينِ خواب‌ها

زايندگی گرفته ز تو بطن خاک‌ها
پاکيزگی گرفته ز تو ذات آب‌ها

ای در کتاب زندگی‌ام اشتياق تو
توجيه شاعرانهٔ فصل شتاب‌ها

ای استجابت من و تنهايی مرا
شب‌های بازوان عزيزت جواب‌ها 

تو کیستی که در سفر جست‌وجوی تو
صد چشمه جوش زد ز کویرِ سراب‌ها؟

مست از تو شد هرآینه دریا که مست شد
ای شطِ ملتقای تمام شراب‌ها

دل می‌دهد بشارتم از بازگشتنت
وز روزهای خالی از این اضطراب‌ها

وآن‌ روز دور نیست که فانوس می‌شوند
در کوچه‌های آمدنت آفتاب‌ها

#حسین_منزوی

@ghazalshermahdishabani
راس‌راسّی مکافاتیه اگه مسیح برگرده و پوستش مث ما سیاه باشه‌ ها! خدا می‌دونه تو آمریکا چن‌ تا کلیسا هس که اون نتونه توشون نماز بخونه! چون سیاها هرچی ‌هم که مقدس باشن ورودشون به اون کلیساها غدقنه.

#لنگستون_هیوز
ترجمه #احمد_شاملو
@ghazalshermahdishabani
ما مرد نیستیم که اسبیم، چوبین، میان‌تهی

#نصرت_رحمانی
Audio
خاک باران‌خورده آغشته‌ست با بوی تنت
باد بوی آشنا می‌آورد از مدفنت

زنده‌ای در هر گیاه سبز کز خاکت دمد
گرچه می‌دانم که ذره‌ذره می‌پوسد تنت

عصر تلخی بود عصر آخِرین دیدارمان
آخِرین باری که دستم حلقه شد بر گردنت

مهربان بودی و آن ایمان دریایی هنوز
موج می‌زد در «خدا پشت و پناهت» گفتنت

«آخِرین دیدار» گفتم؟ عذر می‌خواهم عزیز!
آخِرین باری که دیدم، غرق خون دیدم منت

با دهان نیم‌باز، انگار می‌خواندی هنوز
خیره در آفاق خونین، چشم باز روشنت

صبح بود اما هوا دل‌گیر و بغض‌آلود بود
آسمان گویی سیه پوشیده بود از مردنت

گل به سوگت جامهٔ جان تا به دامان می‌درید
باد در مرگ تو می‌زارید و می‌زد شیونت

بی‌خزان است آن بهار سرخ تو در خاطرم
آن‌که از خون هشت گل رویاند بر پیراهنت

با تمام سروهایت دیده‌ام در بوستان
با تمام ارغوان‌ها دیده‌ام در گلشنت

نیستی، بالابلند! اما چه خوش پیچیده‌است
در همه جنگل طنین نعرهٔ شورافکنت

زنده‌ای و سیل خونت می‌کَند بیخ ستم
ای تو فرهادی دگر، با تیشهٔ بنیان‌کنت

#حسین_منزوی
@ghazalshermahdishabani
Forwarded from غزل‌شعر (مهدی شعبانی)
باد از مزار پاک شهیدان رسیده‌است
این‌سان که لاله‌ریز و گل‌افشان رسیده‌است

در چارفصل مرثیه، آفاق چشممان
ابری شده‌ست و نوبت باران رسیده‌است

ره‌توشه را ز خون عزیزان گرفته‌است
تا کاروان به منزل جانان رسیده‌است

یاران رفته با خط خونین نوشته‌اند:
اوج ستم همیشه به طغیان رسیده‌است

پاکیزه دامنا! وطنا! در هوای توست
این چاکِ سینه‌ای که به دامان رسیده‌است

کی سر تهی شده‌ست ز شور و ز شوق تو؟
کی داستان عشق به پایان رسیده‌است؟

#حسین_منزوی
@ghazalshermahdishabani
در انتظار تو تا كی سحر شماره كنم؟
ورق ورق شب تقويم كهنه پاره كنم؟

نشانه‌های تو بر چوب‌خط هفته زنم
كه جمعه بگذرد و شنبه را شماره كنم

برای خواستن خير مطلقی كه تويی
به هر كتاب ز هر باب استخاره كنم

شب و خيال و سراغ تو، باز می‌آيم
كه بهت خانهٔ در بسته را نظاره كنم

تو كی ز راه می‌آیی كه شهر شب‌زده را
به روشنايی چشمم چراغواره كنم؟

ز ياس‌های تو مشتی بپاشم از سر شوق
به روی آب و قدح را پر از ستاره كنم

هزار بوسهٔ از انتظار لک‌زده را
نثار آن لب خوشخند خوشقواره كنم

هنوز هم غزلم شوكرانی است الا
كه از لب تو شكرخندی استعاره كنم

#حسین_منزوی

@ghazalshermahdishabani
ای یار جفاکرده پیوندبریده
این بود وفاداری و عهد تو ندیده

در کوی تو معروفم و از روی تو محروم
گرگ دهن‌آلودهٔ یوسف‌ندریده

ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند
افسانه مجنون به لیلی نرسیده

در خواب گزیده لب شیرین گل‌اندام
از خواب نباشد مگر انگشت گزیده

بس در طلبت کوشش بی‌فایده کردیم
چون طفل دوان در پی گنجشک پریده

مرغ دل صاحب‌نظران صید نکردی
الا به کمان‌مهره ابروی خمیده

میلت به چه ماند؟ به خرامیدن طاووس
غمزه‌ت به نگه‌کردن آهوی رمیده

گر پای به در می‌نهم از نقطه شیراز
ره نیست، تو پیرامن من حلقه کشیده

با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد
رفتیم دعا گفته و دشنام شنیده

روی تو مبیناد دگر دیدهٔ #سعدی
گر دیده به کس باز کند رویِ‌تودیده

@ghazalshermahdishabani
مرا به باغ و بهاران چه‌کار دور از تو؟
مرا چه‌کار به باغ و بهار دور از تو؟

بهار آمده امّا نه سوی من که نسیم
زند به خرمن عمرم شرار دور از تو

به سرو و گل نگراید دل شکستهٔ من
که سر به سینه زند سوگوار دور از تو

هم از بهار مگر عشق عذر من خواهد
اگر ز گل شده‌ام شرمسار دور از تو

به غنچه ماند و لاله، بهار خاطر من
شکفته تنگ‌دل و داغ‌دار دور از تو

نسیمی از نفست سوی من فرست که باز
گرفته آینه‌ام را غبار دور از تو

گلم خزان زده آید به دیدگان که بهار
خزانی آمده در این دیار، دور از تو

دلم گرفت، اگر نیستی برم _ باری
کجاست جام می خوش‌گوار دور از تو؟

چه جای صحبت سال و مه و بهار و خزان؟
که دل‌گرفته‌ام از روزگار دور از تو

#حسین_منزوی

@ghazalshermahdishabani
بکُش چنان‌که توانی، که بی‌ مشاهده‌ات
فراخنایِ جهان بر وجودِ ما تنگ است

#سعدی

@ghazalshermahdishabani
‌شعر یعنی تولدی دیگر
عشق یعنی فروغ فرخزاد

#مهدی_شعبانی
@ghazalshermahdishabani
غزل‌شعر
Forough Farrokhzad – Iman Biyavarim Be Aghaaze Fasle Sard 1
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به جویبار که در من جاری بود
به ابرها که فکرهای طویلم بودند
به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من
از فصل‌های خشک گذر می‌کردند
به دسته‌های کلاغان
که عطر مزرعه‌های شبانه را
برای من به هدیه می‌آورند

به مادرم که در آئینه زندگی می‌کرد
و شکل پیری من بود

و به زمین، که شهوت تکرار من، درون ملتهبش را
از تخمه‌های سبز می‌انباشت، سلامی دوباره خواهم داد

می‌آیم
می‌آیم
می‌آیم
با گیسویم: ادامهٔ بوهای زیر خاک
با چشم‌هام: تجربه‌های غلیظ تاریکی
با بوته‌ها که چیده‌ام از بیشه‌های آن‌سوی دیوار

می‌آیم
می‌آیم
می‌آیم
و آستانه پر از عشق می‌شود
و من در آستانه به آن‌ها که دوست می‌دارند
و دختری که هنوز آن‌جا
در آستانهٔ پر عشق ایستاده، سلامی دوباره خواهم داد

#فروغ_فرخزاد


@ghazalshermahdishabani
صدای آب می‌آید، مگر در نهر تنهایی چه می‌شویند؟
لباس لحظه‌ها پاک است
میان آفتاب هشتم دی‌ماه
طنین برف، نخ‌های تماشا، چکه‌های وقت
طراوت روی آجرهاست، روی استخوان روز...

#سهراب_سپهری


@ghazalshermahdishabani
Forwarded from فسون و فسانه
دوباره در دلِ دیوانه شورِ شیدایی‌ست
بیا ببین که طلوعِ جنون تماشایی‌ست

به اشتیاقِ نسیمِ بهارِ آغوشت
درونِ پیرهنم غُلغُلِ شکوفایی‌ست

شبیهِ خوابِ گوارایِ صبحِ فروردین
خیالِ وصلِ تو در سر لطیف و رؤیایی‌ست

در آرزویِ شرارِ لبت دلی دارم
که داغدیده‌تر از لاله‌هایِ صحرایی‌ست

تو از تبارِ کدامین پیامبر زادی
که بارگاهِ وجودت نمادِ والایی‌ست

حریمِ خلوتت آنقدر امن و آسوده‌ست
که چون مراقبهٔ راهبانِ بودایی‌ست

به معبدِ تنِ تو هیچ کس قدم ننهاد
اگرچه وسوسه‌اش ماجرایِ هرجایی‌ست

به محکماتِ کتابِ نگاهِ تو سوگند
که سهمم از همه زیباییِ تو رسوایی‌ست

حسین ترکمن‌نژاد

@hosseintorkamannejad
یک بوسه که از باغ تو چینند به چند است؟
پروانهٔ تاراج گُلت بند به چند است؟

خالی شدم از خویش و به خالت نرسیدم
آخِر مگر این دانهٔ اسفند به چند است؟

یک نامه به نامم ننوشتی مگر آخِر
کاغذ به سمرقند تو ای قند! به چند است؟

نرخ لب پُرآب تو و شعرِ ترِ من
در کشور زیبایی تو چندبه‌چند است؟

با داروندار آمده‌ام پیش تو، پرکن!
غم نیست که پیمانهٔ سوگند به چند است

وقتی که به عُمری بدهی لب‌گزه‌ای را
در تعرفهٔ عشق تو لبخند به چند است؟

یک، ده، صد و بیش است خط ساغر عُشاق
تا حوصلهٔ ذوق تو خرسند به چند است؟

دل مجمر افروخته‌ام بود و نگفتند
کاین آتش با نور همانند به چند است؟

چند اَرزدم آغوش تو در هرم کویری؟
چندین بغل از برف دماوند به چند است؟

#حسین_منزوى

@ghazalshermahdishabani
عمری دگر بباید بعد از وفات، ما را (سعدی)

برخی پدرومادرها از فرزندشان می‌خواهند که در آینده خوبی‌های آن‌ها را تلافی کند. زندگی این فرزند بدهکار به پدرومادر بر پایه برنامه آن‌هاست تا هنگامی که آن‌ها بمیرند. برخی از این فرزند به نیکی یاد می‌کنند اما نمی‌دانند او سال‌های زندگی‌اش را در نگرانی سپری کرده، نمی‌دانند این فرزند آسیب‌دیده‌ و نگران به کسی که با دارایی پدرومادر یا دیگران به جایی رسیده‌، چگونه می‌نگرد؛ چون در آن سمت، چشم امید او به بزرگ‌ترهاست و در این سمت این فرزند است که چشم امید پدرومادر است [و بنگرید به روزنامه جوان، ۲۲ / ۸ / ۹۷، بخش سبک زندگی، حسین گل‌محمدی]. هرچند به گفته سلیم تهرانی: «گر پدر را هست سامانی، پسر در راحت است / ریشه‌ٔ گلبن چو سیراب است، شاخش خرّم است» اما برخی با داشتن پشتوانه پولی هم، چون ناخواسته به این جهان آورده شده‌اند، گله دارند. ابن‌یمین گفته‌است: «دانی چه موجب است که فرزند از پدر / منّت نگیرد* ارچه فراوان دهد عطا؟ / یعنی در این جهان که محلّ حوادث است / در محنت وجود، تو افکنده‌ای مرا.
[* سپاس‌ نگوید]

#کفرناحوم #نادین_لبکی #پیتا #کیم‌کی‌دوک
@ghazalshermahdishabani
Forwarded from مهدی شعبانی
#سپهر_بایگان

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می‎کند
بلبل شوقم هوای نغمه‎خوانی می‎کند

همتم تا می‎رود ساز غزل گیرد به دست
طاقتم اظهار عجز و ناتوانی می‎کند

بلبلی در سینه می‎نالد هنوزم کاین چمن
با خزان هم آشتی و گل‎فشانی می‎کند

ما به داغ عشق‌بازی‎ها نشستیم و هنوز
چشم پروین همچنان چشمک‎پرانی می‎کند

نای ما خامش ولی این زهره‎ٔ شیطان هنوز
با همان شور و نوا دارد شبانی می‎کند

گر زمین دود هوا گردد همانا آسمان
با همین نخوت که دارد آسمانی می‎کند

سال‌ها شد رفته دمسازم ز دست اما هنوز
در درونم زنده است و زندگانی می‎کند

با همه نسیان تو گویی کز پی آزار من
خاطرم با خاطرات خود تبانی می‎کند

بی‌ثمر هرساله در فکر بهارانم ولی
چون بهاران می‎رسد با من خزانی می‎کند

طفل بودم، دزدکی پیر و علیلم ساختند
آن‌چه گردون می‎کند با ما، نهانی می‎کند

می‌رسد قرنی به پایان و سپهر بایگان
دفتر دوران ما هم بایگانی می‌کند

#شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید
ور نه قاضی در قضا نامهربانی می‎کند

با صدای شاعر
@ghazalshermahdishabani
آن نه عشق است که از دل به دهان می‌آید
وآن نه عاشق که ز معشوق به جان می‌آید

گو برو در پس زانوی سلامت بنشین
آن‌که از دست ملامت به فغان می‌آید

کشتی هرکه در این ورطه خون‌خوار افتاد
نشنیدیم که دیگر به کران می‌آید

یا مسافر که در این بادیه سرگردان شد
دیگر از وی خبر و نام و نشان می‌آید

چشم رغبت که به دیدار کسی کردی باز
باز بر هم منه ار تیر و سنان می‌آید

عاشق آن است که بی‌خویشتن از ذوق سماع
پیش شمشیر بلا رقص‌کنان می‌آید

حاش لله که من از تیر بگردانم روی
گر بدانم که از آن دست و کمان می‌آید

کشته بینند و مقاتل نشناسند که کیست
کاین خدنگ از نظر خلق نهان می‌آید

اندرون با تو چنان انس گرفته‌ست مرا
که ملالم ز همه خلق جهان می‌آید

شرط عشق است که از دوست شکایت نکنند
لیکن از شوق حکایت به زبان می‌آید

#سعدیا این همه فریاد تو بی دردی نیست
آتشی هست که دود از سر آن می‌آید

@ghazalshermahdishabani
غزل‌شعر
خوشه‌ای از بوستان اندر معنی عدل و ظلم و ثمرهٔ آن از بابِ «در عدل و تدبیر و رای» ... به قومی که نیکی پسندد، خدای دهد خسروی عادل و نیک‌رای چو خواهد که ویران شود عالمی کند ملک در پنجهٔ ظالمی سگالند از او نیک‌مردان حذر که خشم خدایی‌ست بیدادگر بزرگی از او…
خوشه‌ای از بوستان

شبی یاد دارم که چشمم نخفت
شنیدم که پروانه با شمع گفت

که من عاشقم، گر بسوزم رواست
تو را گریه و سوز _ باری _ چراست؟


بگفت: ای هوادار مسکین من!
برفت انگبین یار شیرین من

چو شیرینی از من به‌ در می‌رود
چو فرهادم آتش به سر می‌رود


همی‌گفت و هر لحظه سیلاب درد
فرومی‌دویدش به رخسار زرد

که ای مدعی! عشق کار تو نیست
که نه صبر داری، نه یارای ایست

تو بگریزی از پیش یک شعله، خام
من استاده‌ام تا بسوزم تمام

تو را آتش عشق اگر پر بسوخت
مرا بین که از پای تا سر بسوخت


همه شب در این گفت‌وگو بود شمع
به دیدار او وقتِ اصحاب، جمع

نرفته ز شب همچنان بهره‌ای
که ناگه بکشتش پری‌چهره‌ای

همی‌گفت و می‌رفت دودش به سر
همین بود پایان عشق، ای پسر!

ره این است، اگر خواهی آموختن
به کشتن، فرج یابی از سوختن

مکن گریه بر گور مقتول دوست
قل الحمد لله که مقبول اوست

اگر عاشقی، سر مشوی از مرض
چو #سعدی فروشوی دست از غرض

فدایی ندارد ز مقصود، چنگ
وگر بر سرش تیر بارند و سنگ

«به دریا مرو» _ گفتمت _ زینهار!
و گر می‌روی، تن به طوفان سپار

#بوستان_سعدی
@ghazalshermahdishabani
2024/10/05 11:11:02
Back to Top
HTML Embed Code: