Telegram Web Link
گفتی مرا از خویش می‌ترسانی ای یار!
وقتی به دریاها مرا می‌خوانی، ای یار!

ترسای من! گفتم که بگذار این چه و چون
چندم از این تردید می‌لرزانی ای یار؟!

آخِر تو پروای چه می‌داری؟ مگر نه
خود در دل و جانت پر از توفانی ای یار؟!

بگذار تا رودت کشاند سوی دریا
آخِر نه تالابی که یک جا مانی ای یار!

دریا برای ما گرفته جشن توفان
با من بیا، با من به این مهمانی ای یار !

با من بیا، با اصل خود _ باری _ بپیوند
ای جویبار کوچکِ انسانی! ای یار!

تو جوی کوچک نیستی، دریایی _ آری
کاین‌سان مرا در خویش می‌گنجانی، ای یار!

عطر گلی وحشی برایم می‌فرستی
در باد گیسو را که می‌افشانی، ای یار!

من با تو، با تو، با تو، با تو زنده هستم
تو جان جان جان جان جانی ای یار!

#حسین_منزوی
@ghazalshermahdishabani
گوش کن ساده بگویم که تو را می‌خواهم
گرچه دیر آمده‌ام، گرچه همه بی‌گاهم

همه یک سو و تو یک سو، چه بگویم دیگر
تا بدانی که چه‌اندازه تو را می‌خواهم؟!

قلعه و میمنه و میسره بر هم زده‌ام
تا سوار تو چه بازی بکند با شاهم

خواهمت چیدن از آن شاخهٔ جادو اما
گویدم دست که از دامن او کوتاهم

خندقی بین من و توست، کمک کن شاید
پرکنیم این خلأ _ این فاصله‌ها _ را با هم

من در این عشق نهادم قدم و خواهم رفت
تا به پایانش اگر راهم، اگر بی‌راهم

نه به خود می‌روم این ره که کسی می‌برَدم
شاید آن من _ من دیگر _ من ناآگاهم

#حسین_منزوی
@ghazalshermahdishabani
من از خزان به بهار، از عطش به آب رسیدم
من از سیاه‌ترین شب به آفتاب رسیدم

هم از فریب رهیدم، هم از سراب گذشتم
که از خُمار به دریایی از شراب رسیدم

به جانب تو زدم نقبی از درون سیاهی
به جلوهٔ تو، به خورشید بی‌نقاب رسیدم

اگر نشیب رها کردم و فراز گزیدم
به یاری تو بدین حسن انتخاب رسیدم

شبی که با تو هماغوش از انجماد گذشتم
به شب، به تاب، به آتش، به التهاب رسیدم

چگونه است و کجا؟ دیگر از بهشت نپرسم
که در تو، در تو به زیباترین جواب رسیدم

کتاب عمر ورق خورد بار دیگر و با تو
به عاشقانه‌ترین فصل این کتاب رسیدم

چرا به ناب‌ترین شعر خود سپاس نگویم
تو را؟ که در تو به معنای عشق ناب رسیدم

#حسین_منزوی
@ghazalshermahdishabani
لازمهٔ عاشقی‌ست رفتن و دیدن ز دور
ورنه ز نزدیک هم رخصت دیدار هست

#وحشی_بافقی
@ghazalshermahdishabani
دریا نبودم اما توفان سرشت من بود
گرداب خویش گشتن در سرنوشت من بود

چون موج در تلاطم، در ورطه زنده بودن
هم سرنوشت من بود، هم در سرشت من بود

تعلیق اگر چه سخت است اما گریختم من
از خویشتن که با خود برزخ بهشت من بود

تنها نه خود در افلاک، بر خاک هم همیشه
از میوه‌های ممنوع، عصیان خورشت من بود

ناچار ساختم با هر دو که عقل و عشقم
چون پرّ و پای و طاووس، زیبا و زشت من بود

جز سرنوشت محتوم، در وی ندیدم، آری
در پیری و جوانی، آیینه خشت من بود

خونم اگر نبارید، شعر تری نرویید
در دیمزار عمرم این کار و کشت من بود

#حسین_منزوی
@ghazalshermahdishabani
با هر تو و من، مایه‌های ما شدن نیست
هر رود را اهلیّت دریا شدن نیست

از قیس، مجنون ساختن شرط است، اگر نه
زن نیست که‌ش اندیشهٔ لیلا شدن نیست

باید سرشت باد جز غارت نباشد
تا سرنوشت باغ جز یغما شدن نیست

در هر درخت این‌جا صلیبی خفته، امّا
با هر جنین، جان‌مایهٔ عیسیٰ شدن نیست

وقتی که رودش زاد و کوهش پرورش داد
طفل هنر را چاره جز #نیما شدن نیست

با ریشه‌ها در خاک‌، بی‌ چشمی به افلاک
این تاک‌ها را حسرت طوبیٰ شدن نیست

آیا چه توفانی‌ست آن بالا که دیگر
با هر که افتاد، اشتیاق پاشدن نیست

سیب و فریب؟ آری! بده! آدم نصیبش
از سفرهٔ حوّا به جز اِغوا شدن نیست

وقتی تو رویاروی اینان می‌نشینی
آیینه‌ها را چاره جز زیبا شدن نیست

آن‌جا که انشا از من، املا از تو باشد
راهی برای شعر جز شیوا شدن نیست

#حسین_منزوى
@ghazalshermahdishabani
آذر ماه است. تنها یک روز به آخرِ پاییز مانده است. در خانه نشسته‌ام و از پنجرهٔ اتاقم بیرون را می‌نگرم. بارانِ دو شب پیش خاک‌ها را رُفته و گردها را زدوده است. نارنج‌ها و نارنگی‌های سرخ و زرد، در میان برگ‌های سبز و خرّم، شعله می‌کشند. هوا آن‌چنان زلال و شفاف است که می‌توانم سنگ‌ریزه‌های کوهِ روبه‌رویم را بشمارم.
مدهوش هوای حیات‌بخشِ این شهرم. شهر نیست: یکپارچه بهشت است. بدون‌شک برای سجع و قافیه نبوده است که «شیراز» را «جنّت‌طراز» گفته‌اند.
شیراز زنان و دختران زیبا دارد؛ ولی خودش از زنان و دخترانش زیباتر است. نه فقط اردیبهشت شیراز آبروی بهشت را می‌برد، بلکه همهٔ ماه‌هایش چنین سودایی در سر دارند. شیراز فصل‌بندی‌های متداول سال‌ها را بر هم زده است. تقویمش با تقویم‌های دیگر فرق دارد. زمستان و تابستان نمی‌شناسد. عمر بهارش پایدار است. پاییزش نیز جز بهاری نجیب و رنگ‌پریده نیست.
آسمان شیراز به رنگ‌های گوناگون درمی‌آید: از نیلیِ سیر تا لاجوردی روشن، کبودِ شفاف و آبی کم‌رنگ. ستاره‌های این آسمان همان ستاره‌های آسمانِ دیگرند؛ ولی در این دیار، فروغ و دلبریِ دیگری دارند.
آب‌وهوای شیراز گل می‌پرورد، سرو آزاد می‌رویاند، گردو را در کنار لیمو می‌نشاند، یاس و نسترن را بر اندام نار و ناروَن می‌پیچد، بادامِ بن را در بهمن‌ماه به شکوفه می‌کشد و از همهٔ این‌ها بالاتر آتشِ زبانه‌کشِ ذوق را دامن می‌زند و در خاطرها شعرِ تر می‌انگیزد.
بیهوده نیست که این‌همه شاعر نغمه‌پرداز از خاک دلاویز این خطه برمی‌خیزد و در میان آنان، دو تن تا اوج قله‌های افسانه‌ای صعود می‌کنند؛ دو تن که فقط با یکدیگر رقابتی دارند و رقیبِ دیگری را به جهان شعر و ادب راه نمی‌دهند. دو پهلوان نامدار که یکی زمین را با همهٔ پهناوری و دیگری آسمان را با همهٔ بلندی فتح می‌کنند.
یکی از این دو تن با غزل‌های شورانگیز خود بر سَریرِ سلطنتِ مُلک سخن جای می‌گیرد. زبانی به‌ نرمیِ حریر و نازکی خیال دارد. با چشمی پُراشک به سراغ برگ‌های پژمرده می‌رود. با لبی مشتاق، چهرهٔ درماندگان را می‌بوسد. با لحنی به‌ مهربانی بوسهٔ مادر، احوال یتیمان را می‌پرسد، برای آزادیِ دربندان می‌کوشد. به زمین و دردمندانِ روی زمین وفادار می‌ماند و در طریق تسکینِ آلام ستمدیدگان آن‌چنان سرگرم می‌شود که کمتر می‌تواند گریزی بزند و از مردم دنیا جدا شود... .
لیکن آن دیگر، بی‌پروا به این گرفتاری‌ها، بال‌وپر می‌گیرد، با شَهپَر نیرومندش قله‌های مه‌گرفته و ستاره‌های دوردست را پشت سر می‌گذارد، به اوج فلک می‌رسد و تازیانهٔ طعن و طنز را بر سرِ هرچه که پست و کوچک و تنگ و حقیر است، فرود می‌آورد. با مدعیان ظاهرپرست می‌ستیزد، پرده‌های ریب‌وریا را می‌درد، پشمینه‌های آلوده را به آتش می‌کشد و آنگاه با آهنگی دلنشین و فاخر نوای فرح‌بخشِ عشق را سر می‌دهد و درهای آسمان را می‌گشاید.


#محمد_بهمن‌بیگی
اگر قره‌قاج نبود، نشر باغ آینه، چاپ دوم، ۱۳۷۷: ۹۱ _ ۹۲.

@ghazalshermahdishabani
Forwarded from غزل‌شعر
آبروی شمع را بیهوده نتوان ریختن
صد شب یلداست در هر گوشهٔ زندان مرا

#عرفی_شیرازی

@ghazalshermahdishabani
ای پستهٔ تو خنده زده بر حدیث قند!
مشتاقم، از برای خدا یک شکر بخند

طوبی ز قامت تو نیارد که دم زند
زین قصه بگذرم که سخن می‌شود بلند

خواهی که برنخیزدت از دیده رود خون
دل در وفای صحبت رود کسان مبند

گر جلوه می‌نمایی و گر طعنه می‌زنی
ما نیستیم معتقد شیخ خودپسند

ز آشفتگیِ حالِ من آگاه کی شود
آن را که دل نگشت گرفتار این کمند؟

بازار شوق گرم شد، آن سروقد کجاست؟
تا جان خود بر آتش رویش کنم سپند

جایی که یار ما به شکرخنده دم زند
ای پسته کیستی تو؟ خدا را به خود مخند!

#حافظ چو ترک غمزهٔ ترکان نمی‌کنی
دانی کجاست جای تو؟ خوارزم یا خجند

@ghazalshermahdishabani
غزل‌شعر
Forough Farrokhzad – Iman Biyavarim Be Aghaaze Fasle Sard 1
امروز روز اول دی‌ماه است
من راز فصل‌ها را می‌دانم
و حرف لحظه‌ها را می‌فهمم
نجات‌دهنده در گور خفته‌است
و خاک، خاک پذيرنده
اشارتی‌ست به آرامش!

#فروغ_فرخ‌زاد
@ghazalshermahdishabani
با ما شبی نبود که در خون سفر نکرد
این خانه بی‌هراسْ شبی را سحر نکرد

صد در زدیم در پی یک شعله، ای دریغ!
یک دستْ یک چراغ ز یک خانه بر نکرد

با آسمان هر آن‌چه دم از العطش زدیم
ابر کرامتش مژه‌ای نیز تر نکرد

تنها به قدر روزنه‌ای بود همتش
مهتاب نیز کاری از این بیش‌تر نکرد

مثل همیشه فاجعه ناگاه دررسید
آوار هیچ‌وقت کسی را خبر نکرد

این‌بار رفت رستم و اسفندیار ماند
سیمرغ نیز مکر و فسونش اثر نکرد

و آن تیر گز به ترکَشمان _ آخِرین امید _
این‌بار اثر به دیدهٔ آن خیره‌سر نکرد

دانسته، بس پدر دل فرزند بردرید
کاری که هیچ تهمتنی با پسر نکرد

شد تشت پر ز خون سیاووش‌ها ولی
یک تن به پای‌مردی اینان خطر نکرد

چون موریانه بیشهٔ ما را ز ریشه خورد
کاری که کرد تفرقه با ما تبر نکرد

#حسین_منزوی
@ghazalshermahdishabani
«روزی اگر غمی رسدت تنگدل مباش
رو شکر کن مباد که از بد بتر شود»

چنین ‌مضمون‌های شگفت در شعرِ بسیاری از شاعران، در ادوار مختلف تکرار شده است. این خرسندیِ از سر ناچاری، این وادادگی، این شکرگزاری رقت‌انگیزِ غمناک! که انسان را به یاد خند‌ه‌هایی می‌اندازد که بوی گریه می‌دهد.
طالعی دارم آنکه از پی آب
گر روم سوی بحر برگردد
ور به‌ دوزخ روم پی آتش
آتش از یخ فسرده‌تر گردد
ور ز کوه التماس سنگ کنم
سنگ نایاب چون گهر گردد
اسپ تازی اگر سوار شوم
زیر رانم روان چو خر گردد
این‌چنین حادثات پیش آید
هر کرا روزگار برگردد
با همه شکر نیز باید گفت
که مبادا ازین بتر گردد!
#لطف‌الله‌نیشابوری #تذکره‌الشعراء دولتشاه سمرقندی

آه ازین روزگار برگشته
که ز من لحظه لحظه برگردد
گر فلک را به کام خود خواهم
او به کام کس دگر گردد
ور ز جام نشاط باده خورم
باده خونابۀ جگر گردد
ور قدم بر بساط سبزه نهم
سبزه در حال نیشتر گردد
لیک با این خوشم که طالع من
نتواند ازین بتر گردد!
#هلالی_جغتایی

راستش تعجب هم ندارد. سرزمینی که در آن تعداد بسیاری از حاکمان، مالکان جان و مال و ناموس مردم، رسما دیوانه بوده‌اند. سرزمینی که بسیاری از فرمانروایانش متوهّمان خودخواهی بوده‌اند که حتی به فرزندان و نزدیکان خود رحم نمی‌آورده‌اند. سرزمینی که حملۀ مغول را دیده. حاکمان سفّاکی که در یک روز، مردم یک شهر را کور می‌کرده‌اند. در یک روز، شهری را نابود کرده و از خون مردم جوی‌های سرخ روان می‌کرده‌اند و حتی سگ‌ها و گربه‌ها را می‌کشته‌اند. پادشاهان معتوهی که تفریحشان دوبهم‌زنی بین زنان حرم‌سرا و انگشت‌گذاشتن به نوکران و زیردستان بوده! باید هم شاعرش چنین گوید. مردم ترس‌خُوردۀ ستمدیده‌ای که از سر خرشانسی یا سگ‌جانی زنده مانده‌‌اند چه کنند اگر شکر نگویند؟ اصلا شکر نکند چه کند؟ هر بلایی که نازل شود باید دل خوش دارد چون:
غم نیست به گیتی که غمی نیست فزون زان
بد نیست در آفاق که زان بد بتری نیست.
#قطران_تبریزی

شاعر چه کند اگر برای دهن‌کجی به این نکبت و ادبار تاریخی و تف‌ انداختن به ریش روزگار دژخیم‌خو نگوید:
خود را شکفته دار به هر حالتی که هست
خونی که می‌خوری به دل روزگار کن.
#صائب

و حقا که:
آدمی‌زاد جان سگ دارد
صد رگش می‌برند و رگ دارد.
#سایه

@atefeh_tayyeh
شتک زده‌‌ست به خورشید، خون‌ِ بسیاران‌
بر آسمان که شنیده‌ست از زمین، باران‌؟

هرآن‌چه هست‌ به‌جز کُند و بند، خواهد سوخت‌
ز آتشی که گرفته‌ست در گرفتاران‌

ز شعر و زمزمه‌، شوری چنان نمی‌شنوند
که رطل‌های گران‌تر کشند میخواران‌

دریده شد گلوی نی‌‌زنان عشق‌‌نواز
به نیزه‌‌ها که بریدندشان ز نیزاران‌

زباله‌‌های بلا می‌‌برند جوی‌به‌جوی‌
مگو که آینهٔ جاری‌‌اند جوباران‌

نسیم نیست‌، نه‌! بیم است‌، بیم‌ِ دار شدن‌
که لرزه می‌‌فکند بر تن سپیداران‌

سراب امن‌وامان است این‌، نه امن‌وامان‌
که ره زده‌‌ست فریبش به باورِ یاران‌

کجا به سنگ‌رس دیو و سنگ‌بارانش‌
در آبگینه، حصاری شوند هشیاران‌؟

چو چاه‌ِ ریخته آوار می‌شوم بر خویش‌
که شب رسیده و ویران‌‌ترند بیماران‌

زبان به رقص درآورده چندش‌‌آور و سرخ‌
پُر است چنبرِ کابوس‌‌هایم از ماران‌

برای من سخن از «من‌» مگو به دل‌جویی‌
مگیر آینه در پیش خویش‌بیزاران‌

اگرچه عشق‌ِ تو باری‌ست بردنی‌، اما
به غبطه می‌نگرم در صف سبک‌باران‌

#حسین_منزوی
@ghazalshermahdishabani
به نرگس و صدای مهربانش

بتاب بر شبم ای ماه! ماه تابانم!
که از حضور تو روشن شود شبستانم

ضرورتی‌ست حضورت درست مثل نفس
که یک دقیقه هم از تو جدا نمی‌مانم

تو زندگی به دل ناامید من دادی
امید هر نفس من! خودت بمیرانم!

نوشته‌ام _ تو بخوان کفر _ من نمازی را
که یادی از تو ندارد، دوباره می‌خوانم

به زندگیِ پس از مرگ مؤمنم با تو
نفس که می‌کشی انگار مست ایمانم

#مهدی_شعبانی #غزل
@ghazalshermahdishabani
اشک ما هرگز نمی‌آید به چشم اهل خاک
گریهٔ دریاپسند ماهیان نادیدنی‌ست

#شیون_فومنی
@ghazalshermahdishabani
غزل‌شعر
درباره مصراع «بدگمان گر شده باشم مشو رنجه ...»: «شو» (show / shaw) در «مشو» هجای مرکب است؛ هجای مرکب شامل صامت + مصوت کوتاه + صامت است یعنی هجاهای نو، رو، شو، دو، به معانی تازه، برو، بشو، بدو و امثالهم هجای بلندند نه کوتاه. در این مصراع مانند تلفظ امروزی فعل…
یک نکته عروضی:
#تخفیف_مصوت_مرکب

هجای مرکب شامل صامت + مصوت کوتاه + صامت است یعنی هجاهای نو، رو، شو، دو، به معانی تازه، برو، بشو، بدو و امثالهم هجای بلندند.

رجوع شود به عروض و قافیه شمیسا، ص ۱۱۰

گاهی به جهت تلفظ امروزی فعل امر شو (و بدو و برو و امثالهم) این‌ مصوت مرکب را می‌توانیم کوتاه بگیریم. این مسئله در شعر قدیم و شعرای معاصر هم شواهدی دارد:

بدگمان گر شده باشم مشو رنجه که کسی
مهربان، شوخ ستم‌کاره‌نما، نشنیده‌ست!

#عرفی_شیرازی
همان‌طور که پیداست «شو»
(show / shaw)
که در «مشو» هجای مرکب است در این مصراع مانند تلفظ امروزی فعل امر «بشو» (و بدو و برو و امثالهم) شاعر این‌ مصوت مرکب را کوتاه (sho) گرفته‌است.

#حافظ هم دارد:
برو ای خواجهٔ عاقل! هنری بهتر از این؟!

#اخوان هم گفته‌است: برو آن‌جا که تو را منتظرند!

تفاوتی که مثال‌های حافظ و اخوان با مصراع عرفی دارد، ضرورت و امکان وصل همزه به صامت واو است اما می‌دانیم که کسی برُ وی خواجه ... و برُ وآ‌ن‌جا ... نمی‌خواند لذا به نظر می‌رسد، ضرورت #تخفیف_مصوت_مرکب در این موارد صدق می‌کند.

@ghazalshermahdishabani
هزار گل اگرم هست، هر هزار تویی
گل‌اند اگر همه اینان، همه بهار تویی

به گرد حسن تو هم این دویدگان نرسند
پیاده‌اند حریفان و شهسوار تویی

زلال چشمهٔ جوشیده از دل سنگی
الا! که آینهٔ صبح بی‌غبار تویی

دلم هوای تو دارد، هوای زمزمه‌ات
بخوان که جاری آواز جویبار تویی

به کار دوستی‌ات بی‌غشم، بسنج مرا
به سنگ خویش که عالی‌ترین عیار تویی

سواد زیستنم را ز نقش تذهیبت
به جلوه آر که خورشید زرنگار تویی

نه هر حریف شبانه نشان یاری داشت
بدان نشانه که من دانم و تو، یار تویی

برای من، تو زمانی، نه روز و شب، آری
که دیگران گذران‌اند و ماندگار تویی

تو جلوهٔ ابدیت به لحظه می‌بخشی
که من هنوزم و در من همیشه‌وار تویی

#حسین_منزوی
@ghazalshermahdishabani
گل از پیراهنت چینم که زلف شب بیارایم
چراغ از خنده‌ات گیرم که راه صبح بگشایم

چه تلفیقی‌ست با چشم تو _ این هردم اشارتگر _
به استعلای کوهستان و استیلای دریایم؟

به بال جذبه‌ای شیرین، عروجی دلنشین دارم
زمانی را که در بالای تو غرق تماشایم

غنای مرده‌ام را بار دیگر زنده خواهی کرد
تو از این‌سان که می‌آیی به تاراج غزل‌هایم

گل من! گل‌عذار من! که حتی عطر نام تو
خزان را می‌رماند از حریم باغ تنهایم!

بمان تا من به امداد تو و مهر تو باغم را
همه از هرزه‌های رُسته پیش از تو بپیرایم

بمان تا جاودانه در نیِ سحرآور شعرم
تو را‌ ای جاودانه بهترین تحریر! بسرایم

دلم می‌خواست می‌شد دیدنت را هرشب و هرشب
کمند اندازم و پنهان درون غرفه‌ات آیم

و یا چون ماجرای قصه‌ها، یک شب که تاریک است
تو را از بسترت در جامهٔ خواب تو بربایم

#حسین_منزوی
@ghazalshermahdishabani
تا صبح‌دم به یاد تو شب را قدم زدم 
آتش گرفتم از تو و در صبح‌دم زدم

با آسمان مفاخره کردیم تا سحر 
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم

او با شهاب بر شب تب‌کرده خط کشید 
من برق چشم ملتهبت را رقم زدم

تا کورسوی اخترکان بشکند همه 
از نام تو به بام افق‌ها علم زدم

با وامی از نگاه تو _ خورشید‌های شب _
نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم

هر نامه را به نام و به عنوان هرکه بود 
تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم

تا عشق چون نسیم به خاکسترم وزد 
شک از تو وام کردم و در باورم زدم

از شادی‌ام مپرس که من نیز در ازل 
همراه خواجه قرعهٔ قسمت به غم زدم

#حسین_منزوی
@ghazalshermahdishabani
2024/10/05 13:14:29
Back to Top
HTML Embed Code: