Telegram Web Link
🍎

می‌رفت و به کبر و ناز می‌گفت
بی ما چه کنی؟ به لابه گفتم
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنباله‌ی کار خویش گیرم

👤سعدی

@dekadesher 🌿
🍎

#گزیده_کتاب 📕📗📘

ببین چطور آرزوهای ما آب می‌روند تا در حصار تنگ کنونی‌مان جا شوند. امروز دیگر حتی نمی‌خواهم حالم بهتر شود - فقط همین‌طور که هست بماند.
آه اگر این‌ها را پارسال به من گفته بودند...

از کتابِ #در_وادی_درد
👤آلفونس دوده
ترجمه‌: #عماد_مرتضوی
#نشر_گمان

@delkadesher 🌿
🍎

👤فاضل نظری

و عمر شیشه عطر است، پس نمی ماند
پرنده تا به ابد در قفس نمی ماند

مگو که خاطرت از حرف من مکدر شد
که روی آینه جای نفس نمی ماند

طلای اصل و بدل آنچنان یکی شده اند
که عشق جز به هوای هوس نمی ماند

مرا چه دوست چه دشمن ز دست او برهان
که این طبیب به فریاد رس نمی ماند

من و تو در سفر عشق دیر فهمیدیم
قطار منتظر هیچ کس نمی ماند

@delkadesher 🌿
🍎

در ساغر تو چیست که با جرعهٔ نخست
هشیار و مست را همه مدهوش می‌کنی

👤هوشنگ ابتهاج
@delkadesher 🌿
🍎

دیگران را اگر از ما خبری نیست چه باک
نازنینا تو چرا بی خبر از ما شده ای؟!

👤شهریار
@delkadesher 🌿
🍎


پر نقش تر از فرش دلم بافته ای نیست
از بس که گره زد به گِره ،
حوصله ها را ...!

👤محمدعلی‌بهمنی

@delkadesher 🌿
🍎


من و باز آن دعاها
که یکی اثر ندارد!

👤وحشی بافقی


@delkadesher 🌿
🍎

عاشقان هــر چند مشتاق جمال دلبرند
دلبران بر عاشقان از عاشقان عاشق‌ترنـد....!!

👤هلالی‌جغتایی

@delkadesher 🌿
🍎

خرمن سوختهٔ ما به چه کارش می‌خورد
که چو برق آمد و در خشک و ترِ ما زد و رفت

  👤هوشنگ ابتهاج

@delkadesher
🍎

هرکه را عشق نباشد،
نتوان زنده شمرد

وآن که جانش ز محبت
اثری یافت ، نمرد

👤ملک‌الشعرای بهار

@delkadesher 🌿
کافه دلکده
🍎 @delkadesher 🌿
🍎

دلم می‌خواست برگردم به همان عصر تابستانی که داشتم توی حیاط و زیر درخت، با حلزون‌ها بازی می‌کردم و باران می‌بارید و من نگران هیچ چیز نبودم. به همان عصر پنجشنبه که جوجه‌ام را توی باغچه خاک کرده‌بودم و داشتم با تکه‌ای از چادر مامان و چند تا گل پرپر، برایش مزار می‌ساختم.

به همان بعد از ظهر آفتابی که با بچه‌های همسایه توی کوچه بازی می‌کردیم و داشتم ادای رفتن در می‌آوردم و برای ماندنم شرطِ گرفتنِ تمام خوراکی‌هایشان را می‌گذاشتم. به همان صبحی که انار دانه کرده‌بودم و زودتر از همه بیدار شده‌بودم تا آتاری بازی کنم. به همان صبح زودی که مادربزرگ، حیاط را آب‌پاشی کرده‌بود و گنجشک‌ها دسته جمعی و یا کریم‌ها یکی یکی آواز می‌خواندند و من از سردی اول صبح، دست به سینه نشسته‌بودم لبه‌ی ایوان و داشتم فکر می‌کردم چرا هیچ‌کس بیدار نیست تا با من بازی کند! به همان اواخر خردادی که با چشمانی پف‌آلود، کارنامه‌ام را گرفته‌بودم و از تماشای چندتا بیست کنار هم، ته دلم هزار تا پروانه می‌رقصید.

دلم می‌خواست برگردم به روزهایی که همه چیز خوب بود و من هیچ ایده‌ای از مشکلات و دغدغه‌های بی‌شمار در ذهنم نداشتم و طلوع آفتاب، پیام‌آورِ یک روز جدید برای بازی کردن و افتتاح قله‌های تازه‌ی بی‌پروایی و شیطنت بود.

👤نرگس صرافیان طوفان‌

@delkadesher 🌿
🍎

چنان به یاد تو شادم که فرق می‌نکنم
ز دوستی که فراقست یا وصالست این

شبی خیال تو گفتم ببینم اندر خواب
ولی ز فکر تو خواب آیدم خیالست این


👤سعدی

@delkadesher 🌿
🍎

عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست

اجزای وجودم همگی دوست گرفت
نامیست ز من بر من و باقی همه اوست

👤 حافظ

@delkadesher 🌿
🍎

جان به دیدار تو یک روز فدا خواهم کرد
تا دگر برنکنم دیده به هر دیداری

غم عشق آمد و غم‌های دگر پاک ببرد
سوزنی باید کز پای برآرد خاری


👤سعدی

@delkadesher 🌿
🍎

سیلاب گرفت گرد ویرانهٔ عمر
وآغاز پری نهاد پیمانهٔ عمر

بیدار شو ای خواجه که خوش خوش بکشد
حمال زمانه رخت از خانهٔ عمر

👤حافظ

@delkadesher 🌿
🍎

#گزیده_کتاب 📗📕📒

تصور می‌کنم همه باید بر این مساله متفق شویم که روی زمین گسترده‌ی ما، احمق‌ها در اکثریتی به‌شدت هول‌انگیز قرار دارند. به‌ همین دلیل حق هیچوقت با اکثریت نیست. هیچ وقت.

هر فرد آزادی که برای خودش فکر می‌ کند باید علیه این دروغ‌ های اجتماعی بایستد؛ در برابر اکثریت یکپارچه‌ی لعنتیِ بی‌ سوادی که راهبران‌ شان یک مشت دروغگو هستند!

#دشمن_مردم

👤هنریک ایبسن

@delkadesher 🌿
🍎

👤سعدی

شب فراق که داند که تا سحر چند است
مگر کسی که به زندان عشق دربند است

که با شکستن پیمان و برگرفتن دل
هنوز دیده به دیدارت آرزومند است

@delkadesher 🌿
🍎

👤سعدی

من بعد از این اگر به دیاری سفر کنم
هیچ ارمغانیی نبرم جز سلام دوست


@delkadesher 🌿
🍎
‌دل من همی داد گفتی گوایی
که باشد مرا روزی ازتو جدایی

بلی هر چه خواهد رسیدن به مردم
بر آن دل دهد هر زمانی گوایی

من این روز را داشتم چشم و زین غم
نبوده ست با روز من روشنایی

جدایی گمان برده بودم ولیکن
نه چندانکه یکسو نهی آشنایی

به جرم چه راندی مرا از در خود
گناهم نبوده ست جز بیگنایی

بدین زودی از من چرا سیر گشتی
نگارا بدین زود سیری چرایی

که دانست کز تو مرا دید باید
به چندان وفا این همه بیوفایی

سپردم به تو دل، ندانسته بودم
بدین گونه مایل به جور و جفایی

دریغا دریغا که آگه نبودم
که تو بی‌وفا درجفا تا کجایی

همه دشمنی از تو دیدم ولیکن
نگویم که تو دوستی را نشایی

نگارا من از آزمایش به آیم
مرا باش تا بیش ازین آزمایی

مرا خوار داری و بی‌قدر خواهی
نگر تا بدین خو که هستی نپایی

👤 فرخی سیستانی

@delkadesher 🌿
2024/09/22 11:23:53
Back to Top
HTML Embed Code: