▪️#مولانا - #دیوان_شمس - #غزلیات
▪️غزل شماره 33
می ده گزافه ساقیا تا کم شود خوف و رجا
گردن بزن اندیشه را ما از کجا او از کجا
پیش آر نوشانوش را از بیخ برکن هوش را
آن عیش بیروپوش را از بند هستی برگشا
در مجلس ما سرخوش آ برقع ز چهره برگشا
زان سان که اول آمدی ای یفعل الله ما یشا
دیوانگان جسته بین از بند هستی رستهبین
در بیدلی دل بسته بین کاین دل بود دام بلا
زوتر بیا هین دیر شد دل زین ولایت سیر شد
مستش کن و بازش رهان زین گفتن زوتربیا
بگشا ز دستم این رسن بربند پای بوالحسن
پر ده قدح را تا که من سر را بنشناسم ز پا
بی ذوق آن جانی که او در ماجرا و گفت و گو
هر لحظه گرمی میکند با بوالعلی و بوالعلا
نانم مده آبم مده آسایش و خوابم مده
ای تشنگی عشق تو صد همچو ما راخونبها
امروز مهمان توام مست و پریشان توام
پر شد همه شهر این خبر کامروز عیشاست الصلا
هر کو به جز حق مشتری جوید نباشد جز خری
در سبزه این گولخن همچون خران جوید چرا
میدان که سبزه گولخن گنده کند ریش و دهن
زیرا ز خضرای دمن فرمود دوری مصطفی
دورم ز خضرای دمن دورم ز حورای چمن
دورم ز کبر و ما و من مست شراب کبریا
از دل خیال دلبری برکرد ناگاهان سری
ماننده ماه از افق ماننده گل از گیا
جمله خیالات جهان پیش خیال او دوان
مانند آهن پارهها در جذبه آهن ربا
بد لعلها پیشش حجر شیران بهپیشش گورخر
شمشیرها پیشش سپر خورشید پیشش ذرهها
عالم چو کوه طور شد هر ذرهاش پرنور شد
مانند موسی روح هم افتاد بیهوش از لقا
هر هستییی در وصل خود در وصل اصل اصل خود
خنبک زنان بر نیستی دستک زنان اندر نما
سرسبز و خوش هر ترهای نعره زنان هر ذرهای
کالصبر مفتاح الفرج و الشکر مفتاح الرضا
گل کرد بلبل را ندا کای صد چو منپیشت فدا
حارس بدی سلطان شدی تا کی زنی طال بقا
ذرات محتاجان شده اندر دعا نالان شده
برقی بر ایشان برزده مانده ز حیرت از دعا
السلم منهاج الطلب الحلم معراج الطرب
و النار صراف الذهب و النور صراف الولا
العشق مصباح العشا و الهجر طباخ الحشا
و الوصل تریاق الغشا یا من علی قلبیمشا...
✍ #مولانا
📚 #دیوان_شمس - #غزلیات
▪️غزل شماره 33
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️غزل شماره 33
می ده گزافه ساقیا تا کم شود خوف و رجا
گردن بزن اندیشه را ما از کجا او از کجا
پیش آر نوشانوش را از بیخ برکن هوش را
آن عیش بیروپوش را از بند هستی برگشا
در مجلس ما سرخوش آ برقع ز چهره برگشا
زان سان که اول آمدی ای یفعل الله ما یشا
دیوانگان جسته بین از بند هستی رستهبین
در بیدلی دل بسته بین کاین دل بود دام بلا
زوتر بیا هین دیر شد دل زین ولایت سیر شد
مستش کن و بازش رهان زین گفتن زوتربیا
بگشا ز دستم این رسن بربند پای بوالحسن
پر ده قدح را تا که من سر را بنشناسم ز پا
بی ذوق آن جانی که او در ماجرا و گفت و گو
هر لحظه گرمی میکند با بوالعلی و بوالعلا
نانم مده آبم مده آسایش و خوابم مده
ای تشنگی عشق تو صد همچو ما راخونبها
امروز مهمان توام مست و پریشان توام
پر شد همه شهر این خبر کامروز عیشاست الصلا
هر کو به جز حق مشتری جوید نباشد جز خری
در سبزه این گولخن همچون خران جوید چرا
میدان که سبزه گولخن گنده کند ریش و دهن
زیرا ز خضرای دمن فرمود دوری مصطفی
دورم ز خضرای دمن دورم ز حورای چمن
دورم ز کبر و ما و من مست شراب کبریا
از دل خیال دلبری برکرد ناگاهان سری
ماننده ماه از افق ماننده گل از گیا
جمله خیالات جهان پیش خیال او دوان
مانند آهن پارهها در جذبه آهن ربا
بد لعلها پیشش حجر شیران بهپیشش گورخر
شمشیرها پیشش سپر خورشید پیشش ذرهها
عالم چو کوه طور شد هر ذرهاش پرنور شد
مانند موسی روح هم افتاد بیهوش از لقا
هر هستییی در وصل خود در وصل اصل اصل خود
خنبک زنان بر نیستی دستک زنان اندر نما
سرسبز و خوش هر ترهای نعره زنان هر ذرهای
کالصبر مفتاح الفرج و الشکر مفتاح الرضا
گل کرد بلبل را ندا کای صد چو منپیشت فدا
حارس بدی سلطان شدی تا کی زنی طال بقا
ذرات محتاجان شده اندر دعا نالان شده
برقی بر ایشان برزده مانده ز حیرت از دعا
السلم منهاج الطلب الحلم معراج الطرب
و النار صراف الذهب و النور صراف الولا
العشق مصباح العشا و الهجر طباخ الحشا
و الوصل تریاق الغشا یا من علی قلبیمشا...
✍ #مولانا
📚 #دیوان_شمس - #غزلیات
▪️غزل شماره 33
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 59 🔹 ده حكم 1 خدا، این سخنان را فرمود: 2 «من، خداوند هستم که شما را از سرزمین مصر، که در آن برده بودید، بیرون آوردم. 3 «خدای دیگری را غیراز من پرستش نكن. 4 «هیچ مجسمه و یا هیچ تمثالی از آنچه بالا در آسمان و یا پایین در زمین…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 60
🔹طرز رفتار با غلامان
1 «این احکام را به بنیاسرائیل بگو:
2 اگر یک غلام عبرانی بخری، باید مدّت شش سال برای تو خدمت کند و در سال هفتم بدون پرداخت چیزی آزاد شود.
3 اگر موقعی که غلام تو شد مجرّد بود، نباید موقع رفتن از نزد تو همسری با خود ببرد. امّا اگر موقعی که غلام تو شد، متاهل بود، میتواند همسرش را هم با خود ببرد.
4 اگر ارباب او برایش زن گرفته و از آن زن صاحب پسران و دخترانی شده باشد، آن زن و فرزندان متعلّق به ارباب میباشند و آن غلام باید تنها از آنجا برود.
5 امّا اگر آن غلام بگوید ارباب و زن و فرزندانم را دوست دارم و نمیخواهم آزاد بشوم،
6 اربابش او را به محلی که عبادت میکنند ببرد و در آنجا در مقابل در یا چهارچوب، گوش او را با درفش سوراخ کند. در آن صورت آن غلام تا آخر عمرش متعلّق به آن ارباب خواهد بود.
7 «اگر کسی دختر خود را به عنوان کنیز بفروشد، آن دختر مثل غلامان آزاد نشود.
8 اگر کسی دختری را بخرد تا با او ازدواج کند ولی بعداً از او خوشش نیاید، آنگاه میباید به پدرش بازفروخته شود و ارباب او حق ندارد وی را به بیگانگان بفروشد. زیرا به او خیانت کرده است.
9 اگر کسی کنیزی بخرد تا او را به پسرش بدهد، باید مطابق رسومی که برای دختران آزاد مرسوم است با او رفتار کند.
10 اگر زن دیگری بگیرد باید همان غذا و لباس و معاشرتی را که قبلاً با زن اول داشته حفظ کند.
11 اگر این سه چیز را انجام ندهد، باید او را بدون قیمت آزاد کند.
▪️قوانین دربارهٔ کارهای خلاف
12 «هرکس که کسی را بزند و او را بكشد، باید کشته شود.
13 امّا اگر تصادفی بوده و او قصد کشتن او را نداشته، بلکه خواست خدا بوده است، جایی را معیّن میکنم که به آنجا فرار کند.
14 ولی اگر کسی خشمگین شده به عمد شخص دیگری را بکشد، او باید کشته شود، حتّی اگر به قربانگاه من پناه ببرد.
15 «کسیکه پدر یا مادر خود را بزند باید کشته شود.
16 «کسیکه شخصی را بدزد تا بفروشد یا به عنوان غلام نزد خود نگه دارد، باید کشته شود.
17 «کسیکه پدر یا مادر خود را لعنت کند باید کشته شود.
18 «اگر موقع دعوا، یکی از دو طرف، دیگری را با سنگ یا مشت بزند، به طوری که او نمیرد ولی بستری شود
19 و بعد بتواند با عصا راه برود، کسیکه او را زده بیگناه است. امّا باید غرامت بیکاری و مخارج معالجه او را بپردازد.
20 «اگر کسی غلام یا کنیز خود را با عصا بزند به طوری که در همان وقت بمیرد باید مجازات شود.
21 ولی اگر یکی دو روز بعد بمیرد، مجازات نشود؛ چون آن غلام یا کنیز جز دارایی او بوده و همین ضرر برای او کافی است.
22 «اگر در موقع دعوا زن حاملهای را بزنند و او بچّهاش را بیندازد ولی صدمهٔ دیگری به او وارد نشود، کسیکه او را زده، باید جریمهای را که شوهر آن زن معیّن میکند در مقابل قاضی بپردازد.
23 امّا اگر صدمهٔ دیگری وارد شود، در آن صورت جان به عوض جان،
24 چشم به عوض چشم، دندان به عوض دندان، دست به عوض دست، پا به عوض پا،
25 داغ به عوض داغ، زخم به عوض زخم و لطمه به عوض لطمه.
26 «اگر کسی غلام یا کنیز خود را طوری بزند که چشمش از بین برود، او را در عوض چشمش آزاد کند.
27 اگر دندان او را بشکند، او را در عوض دندانش آزاد کند.
▪️مسئولیّت مالکها
28 «اگر گاو نری با شاخ خود مرد یا زنی را بکشد، آن گاو نر را سنگسار کنند و گوشتش را هم نخورند. امّا صاحبش مجازات نشود.
29 امّا اگر آن گاو قبلاً هم شاخ میزده و صاحبش میدانسته و با وجود این آن گاو را نگه داشته و آن گاو مرد یا زنی را کشته است، گاو را سنگسار کنند و صاحبش را نیز بکشند.
30 امّا اگر جریمهای معیّن کنند، او باید جریمه را بپردازد و جان خود را خلاص کند.
31 اگر گاو دختر یا پسری را بکشد همین قانون اجرا میشود.
32 اگر گاو غلام یا کنیزی را بکشد، صاحبش باید سی تکه نقره به عنوان جریمه به صاحب غلام یا کنیز بپردازد و گاو را نیز سنگسار کنند.
33 «اگر کسی روی چاهی را باز کند و یا چاهی بکند و روی آن را نپوشاند و گاو یا الاغی در آن چاه بیفتد،
34 صاحب چاه باید یا عوض آن را بدهد یا جریمهاش را بپردازد و لاشهٔ حیوان را برای خودش بردارد.
35 اگر گاو کسی، گاو همسایه را بزند و آن گاو بمیرد، گاو زنده را بفروشند و قیمت آن را با هم تقسیم کنند و لاشهٔ گاو مرده را نیز بین خود تقسیم نمایند.
36 امّا اگر معلوم شود که آن گاو قبلاً شاخ میزده و صاحبش او را محافظت نکرده است، باید گاو زنده را به عوض گاو بدهد و لاشهٔ گاو مرده را برای خود بردارد.
📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب دوم - #خروج - بخش 21
join us | شهر کتاب
@bookcity5
🔹طرز رفتار با غلامان
1 «این احکام را به بنیاسرائیل بگو:
2 اگر یک غلام عبرانی بخری، باید مدّت شش سال برای تو خدمت کند و در سال هفتم بدون پرداخت چیزی آزاد شود.
3 اگر موقعی که غلام تو شد مجرّد بود، نباید موقع رفتن از نزد تو همسری با خود ببرد. امّا اگر موقعی که غلام تو شد، متاهل بود، میتواند همسرش را هم با خود ببرد.
4 اگر ارباب او برایش زن گرفته و از آن زن صاحب پسران و دخترانی شده باشد، آن زن و فرزندان متعلّق به ارباب میباشند و آن غلام باید تنها از آنجا برود.
5 امّا اگر آن غلام بگوید ارباب و زن و فرزندانم را دوست دارم و نمیخواهم آزاد بشوم،
6 اربابش او را به محلی که عبادت میکنند ببرد و در آنجا در مقابل در یا چهارچوب، گوش او را با درفش سوراخ کند. در آن صورت آن غلام تا آخر عمرش متعلّق به آن ارباب خواهد بود.
7 «اگر کسی دختر خود را به عنوان کنیز بفروشد، آن دختر مثل غلامان آزاد نشود.
8 اگر کسی دختری را بخرد تا با او ازدواج کند ولی بعداً از او خوشش نیاید، آنگاه میباید به پدرش بازفروخته شود و ارباب او حق ندارد وی را به بیگانگان بفروشد. زیرا به او خیانت کرده است.
9 اگر کسی کنیزی بخرد تا او را به پسرش بدهد، باید مطابق رسومی که برای دختران آزاد مرسوم است با او رفتار کند.
10 اگر زن دیگری بگیرد باید همان غذا و لباس و معاشرتی را که قبلاً با زن اول داشته حفظ کند.
11 اگر این سه چیز را انجام ندهد، باید او را بدون قیمت آزاد کند.
▪️قوانین دربارهٔ کارهای خلاف
12 «هرکس که کسی را بزند و او را بكشد، باید کشته شود.
13 امّا اگر تصادفی بوده و او قصد کشتن او را نداشته، بلکه خواست خدا بوده است، جایی را معیّن میکنم که به آنجا فرار کند.
14 ولی اگر کسی خشمگین شده به عمد شخص دیگری را بکشد، او باید کشته شود، حتّی اگر به قربانگاه من پناه ببرد.
15 «کسیکه پدر یا مادر خود را بزند باید کشته شود.
16 «کسیکه شخصی را بدزد تا بفروشد یا به عنوان غلام نزد خود نگه دارد، باید کشته شود.
17 «کسیکه پدر یا مادر خود را لعنت کند باید کشته شود.
18 «اگر موقع دعوا، یکی از دو طرف، دیگری را با سنگ یا مشت بزند، به طوری که او نمیرد ولی بستری شود
19 و بعد بتواند با عصا راه برود، کسیکه او را زده بیگناه است. امّا باید غرامت بیکاری و مخارج معالجه او را بپردازد.
20 «اگر کسی غلام یا کنیز خود را با عصا بزند به طوری که در همان وقت بمیرد باید مجازات شود.
21 ولی اگر یکی دو روز بعد بمیرد، مجازات نشود؛ چون آن غلام یا کنیز جز دارایی او بوده و همین ضرر برای او کافی است.
22 «اگر در موقع دعوا زن حاملهای را بزنند و او بچّهاش را بیندازد ولی صدمهٔ دیگری به او وارد نشود، کسیکه او را زده، باید جریمهای را که شوهر آن زن معیّن میکند در مقابل قاضی بپردازد.
23 امّا اگر صدمهٔ دیگری وارد شود، در آن صورت جان به عوض جان،
24 چشم به عوض چشم، دندان به عوض دندان، دست به عوض دست، پا به عوض پا،
25 داغ به عوض داغ، زخم به عوض زخم و لطمه به عوض لطمه.
26 «اگر کسی غلام یا کنیز خود را طوری بزند که چشمش از بین برود، او را در عوض چشمش آزاد کند.
27 اگر دندان او را بشکند، او را در عوض دندانش آزاد کند.
▪️مسئولیّت مالکها
28 «اگر گاو نری با شاخ خود مرد یا زنی را بکشد، آن گاو نر را سنگسار کنند و گوشتش را هم نخورند. امّا صاحبش مجازات نشود.
29 امّا اگر آن گاو قبلاً هم شاخ میزده و صاحبش میدانسته و با وجود این آن گاو را نگه داشته و آن گاو مرد یا زنی را کشته است، گاو را سنگسار کنند و صاحبش را نیز بکشند.
30 امّا اگر جریمهای معیّن کنند، او باید جریمه را بپردازد و جان خود را خلاص کند.
31 اگر گاو دختر یا پسری را بکشد همین قانون اجرا میشود.
32 اگر گاو غلام یا کنیزی را بکشد، صاحبش باید سی تکه نقره به عنوان جریمه به صاحب غلام یا کنیز بپردازد و گاو را نیز سنگسار کنند.
33 «اگر کسی روی چاهی را باز کند و یا چاهی بکند و روی آن را نپوشاند و گاو یا الاغی در آن چاه بیفتد،
34 صاحب چاه باید یا عوض آن را بدهد یا جریمهاش را بپردازد و لاشهٔ حیوان را برای خودش بردارد.
35 اگر گاو کسی، گاو همسایه را بزند و آن گاو بمیرد، گاو زنده را بفروشند و قیمت آن را با هم تقسیم کنند و لاشهٔ گاو مرده را نیز بین خود تقسیم نمایند.
36 امّا اگر معلوم شود که آن گاو قبلاً شاخ میزده و صاحبش او را محافظت نکرده است، باید گاو زنده را به عوض گاو بدهد و لاشهٔ گاو مرده را برای خود بردارد.
📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب دوم - #خروج - بخش 21
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 60 🔹طرز رفتار با غلامان 1 «این احکام را به بنیاسرائیل بگو: 2 اگر یک غلام عبرانی بخری، باید مدّت شش سال برای تو خدمت کند و در سال هفتم بدون پرداخت چیزی آزاد شود. 3 اگر موقعی که غلام تو شد مجرّد بود، نباید موقع رفتن از نزد تو…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 61
🔹 مقرّرات دربارهٔ جریمه
1 «اگر کسی گاو یا گوسفندی را بدزدد و آن را بکشد یا بفروشد، باید در عوض هر گاو، پنج گاو و در عوض هر گوسفند، چهار گوسفند بدهد.
2-4 او باید هرچه دزدیده، جریمهٔ آن را بدهد. اگر چیزی ندارد که جریمه بدهد، خود او را به عنوان غلام بفروشند تا با پول آن جریمهاش را بپردازد. حیوان دزدیده شده را، چه گاو باشد چه الاغ چه گوسفند، اگر زنده در دست او گرفتند باید دو برابر آن جریمه بدهد. اگر دزدی در هنگام شب، در موقع دزدی کشته شود، کسیکه او را کشته جرمی ندارد. امّا اگر این اتّفاق هنگام روز بیفتد، کسیکه او را بکشد، قاتل محسوب میشود.
5 «اگر کسی اجازه میدهد که حیواناتش در مزرعه یا تاکستان کس دیگری بچرند، باید از بهترین محصول تاکستان یا مزرعه خود تاوان آن را پس بدهد.
6 «اگر کسی در مزرعه خود آتش روشن کند تا علفهای هرز را بسوزاند و آتش به مزرعه شخص دیگری سرایت کند و خوشههای غلّه را که رسیده و یا درو شده است بسوزاند، کسیکه آتش روشن کرده، باید خسارات آن را جبران کند.
7 «اگر کسی پول و یا اموال قیمتی خود را به طور امانت به کسی بسپارد ولی آنها از خانهٔ آن شخص دزدیده شود، اگر دزد را پیدا کردند، دزد باید دو برابر آن را پس بدهد.
8 امّا اگر دزد پیدا نشد، آن شخصی که اموال نزد او بوده، باید به عبادتگاه برود و در آنجا قسم بخورد که اموال امانتگزار را ندزدیده است.
9 «در موقع خیانت در امانت چه در مورد گاو، الاغ، گوسفند و چه لباس و هر چیز دیگر که کسی ادّعای آن را میکند، هر دو نفر را به عبادتگاه ببرند و کسیکه در حضور خدا مقصّر شناخته شود دو برابر خسارت بدهد.
10 «اگر کسی الاغ، گاو، گوسفند یا هر حیوان دیگری را از همسایهٔ خود امانت بگیرد ولی آن حیوان بمیرد یا صدمه ببیند و یا بزور از او گرفته شود و شاهدی هم نباشد،
11 آن شخص باید به عبادتگاه برود و قسم بخورد که اموال همسایهٔ خود را ندزدیده است. در این صورت مالک حیوان قسم او را قبول کند و عوض آن را نگیرد.
12 امّا اگر حیوان را از او دزدیده باشند، باید تاوان آن را پس بدهد.
13 اگر حیوانی توسط حیوان وحشی کشته شده باشد، باقیماندهاش را به عنوان مدرک نزد صاحبش بیاورد و دیگر لازم نیست که تاوان پس بدهد.
14 «اگر کسی حیوانی را از همسایهٔ خود قرض گرفت و در غیاب صاحبش آسیبی به آن حیوان رسید و یا مرد، او باید به همسایهاش تاوان آن را بدهد.
15 ولی اگر در مقابل صاحبش بوده، لازم نیست که خسارت آن را جبران کند. اگر آن حیوان را کرایه کرده بود، کرایهای که داده شده به عوض تاوان آن میباشد.
▪️قوانین اخلاقی و مذهبی
16 «اگر کسی دختری را که نامزد او نیست فریب بدهد و به او تجاوز کند، باید مهریهاش را به او پرداخته و با او ازدواج نماید.
17 اگر پدر دختر راضی نبود که دختر را به او بدهد، بازهم باید مهریهٔ یک دختر را به او بدهد.
18 «زن جادوگر را زنده نگذارید.
19 «هرکس که با حیوانی جماع کند باید کشته شود.
20 «هرکس برای خدای دیگری به غیراز من که خداوند هستم قربانی بگذراند، باید به مرگ محكوم شود.
21 «کسی را که غریب است اذیّت نکنید.
22 بر او ظلم منمایید. بهخاطر بیاورید که شما هم در سرزمین مصر غریب بودید.
23 بر بیوهزن یا یتیم ظلم نکنید. اگر بر ایشان ظلم کنید و ایشان نزد من فریاد برآورد و کمک بخواهد، دعای ایشان را مستجاب خواهم کرد.
24 و من خشمگین شده، شما را با شمشیر خواهم کشت تا زنهای شما بیوه و فرزندانتان یتیم گردند.
25 «اگر به فقیری از افراد قوم من، پولی قرض دادید، مثل نزولخواران از او بهره نگیرید.
26 اگر ردای همسایهٔ خود را به عنوان گرو گرفتید، قبل از غروب آفتاب آن را به او پس بدهید.
27 چون این تنها ردایی است که او خود را با آن گرم میکند و با آن میخوابد. اگر او نزد من دعا و زاری کند، دعای او را مستجاب خواهم کرد، زیرا من خدای کریم هستم.
28 «به خدا ناسزا مگویید. رهبر قوم خود را لعنت نکنید.
29 «در دادن هدیهٔ نوبر محصول و شیرهٔ انگور خود تأخیر نکنید.
«نخستزادههایتان را که پسر هستند برای من وقف نمایید.
30 نخستزادهٔ گاو و گوسفند خود را به من بدهید، اولین نخستزادهٔ نر را هفت روز نزد مادرش نگهدارید و در روز هشتم آن را به من تقدیم کنید.
31 «شما قوم من هستید، پس نباید گوشت حیوانی را که توسط حیوانات وحشی دریده شده باشد، بخورید. آن را نزد سگها بیندازید.
📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب دوم - #خروج - بخش 22
join us | شهر کتاب
@bookcity5
🔹 مقرّرات دربارهٔ جریمه
1 «اگر کسی گاو یا گوسفندی را بدزدد و آن را بکشد یا بفروشد، باید در عوض هر گاو، پنج گاو و در عوض هر گوسفند، چهار گوسفند بدهد.
2-4 او باید هرچه دزدیده، جریمهٔ آن را بدهد. اگر چیزی ندارد که جریمه بدهد، خود او را به عنوان غلام بفروشند تا با پول آن جریمهاش را بپردازد. حیوان دزدیده شده را، چه گاو باشد چه الاغ چه گوسفند، اگر زنده در دست او گرفتند باید دو برابر آن جریمه بدهد. اگر دزدی در هنگام شب، در موقع دزدی کشته شود، کسیکه او را کشته جرمی ندارد. امّا اگر این اتّفاق هنگام روز بیفتد، کسیکه او را بکشد، قاتل محسوب میشود.
5 «اگر کسی اجازه میدهد که حیواناتش در مزرعه یا تاکستان کس دیگری بچرند، باید از بهترین محصول تاکستان یا مزرعه خود تاوان آن را پس بدهد.
6 «اگر کسی در مزرعه خود آتش روشن کند تا علفهای هرز را بسوزاند و آتش به مزرعه شخص دیگری سرایت کند و خوشههای غلّه را که رسیده و یا درو شده است بسوزاند، کسیکه آتش روشن کرده، باید خسارات آن را جبران کند.
7 «اگر کسی پول و یا اموال قیمتی خود را به طور امانت به کسی بسپارد ولی آنها از خانهٔ آن شخص دزدیده شود، اگر دزد را پیدا کردند، دزد باید دو برابر آن را پس بدهد.
8 امّا اگر دزد پیدا نشد، آن شخصی که اموال نزد او بوده، باید به عبادتگاه برود و در آنجا قسم بخورد که اموال امانتگزار را ندزدیده است.
9 «در موقع خیانت در امانت چه در مورد گاو، الاغ، گوسفند و چه لباس و هر چیز دیگر که کسی ادّعای آن را میکند، هر دو نفر را به عبادتگاه ببرند و کسیکه در حضور خدا مقصّر شناخته شود دو برابر خسارت بدهد.
10 «اگر کسی الاغ، گاو، گوسفند یا هر حیوان دیگری را از همسایهٔ خود امانت بگیرد ولی آن حیوان بمیرد یا صدمه ببیند و یا بزور از او گرفته شود و شاهدی هم نباشد،
11 آن شخص باید به عبادتگاه برود و قسم بخورد که اموال همسایهٔ خود را ندزدیده است. در این صورت مالک حیوان قسم او را قبول کند و عوض آن را نگیرد.
12 امّا اگر حیوان را از او دزدیده باشند، باید تاوان آن را پس بدهد.
13 اگر حیوانی توسط حیوان وحشی کشته شده باشد، باقیماندهاش را به عنوان مدرک نزد صاحبش بیاورد و دیگر لازم نیست که تاوان پس بدهد.
14 «اگر کسی حیوانی را از همسایهٔ خود قرض گرفت و در غیاب صاحبش آسیبی به آن حیوان رسید و یا مرد، او باید به همسایهاش تاوان آن را بدهد.
15 ولی اگر در مقابل صاحبش بوده، لازم نیست که خسارت آن را جبران کند. اگر آن حیوان را کرایه کرده بود، کرایهای که داده شده به عوض تاوان آن میباشد.
▪️قوانین اخلاقی و مذهبی
16 «اگر کسی دختری را که نامزد او نیست فریب بدهد و به او تجاوز کند، باید مهریهاش را به او پرداخته و با او ازدواج نماید.
17 اگر پدر دختر راضی نبود که دختر را به او بدهد، بازهم باید مهریهٔ یک دختر را به او بدهد.
18 «زن جادوگر را زنده نگذارید.
19 «هرکس که با حیوانی جماع کند باید کشته شود.
20 «هرکس برای خدای دیگری به غیراز من که خداوند هستم قربانی بگذراند، باید به مرگ محكوم شود.
21 «کسی را که غریب است اذیّت نکنید.
22 بر او ظلم منمایید. بهخاطر بیاورید که شما هم در سرزمین مصر غریب بودید.
23 بر بیوهزن یا یتیم ظلم نکنید. اگر بر ایشان ظلم کنید و ایشان نزد من فریاد برآورد و کمک بخواهد، دعای ایشان را مستجاب خواهم کرد.
24 و من خشمگین شده، شما را با شمشیر خواهم کشت تا زنهای شما بیوه و فرزندانتان یتیم گردند.
25 «اگر به فقیری از افراد قوم من، پولی قرض دادید، مثل نزولخواران از او بهره نگیرید.
26 اگر ردای همسایهٔ خود را به عنوان گرو گرفتید، قبل از غروب آفتاب آن را به او پس بدهید.
27 چون این تنها ردایی است که او خود را با آن گرم میکند و با آن میخوابد. اگر او نزد من دعا و زاری کند، دعای او را مستجاب خواهم کرد، زیرا من خدای کریم هستم.
28 «به خدا ناسزا مگویید. رهبر قوم خود را لعنت نکنید.
29 «در دادن هدیهٔ نوبر محصول و شیرهٔ انگور خود تأخیر نکنید.
«نخستزادههایتان را که پسر هستند برای من وقف نمایید.
30 نخستزادهٔ گاو و گوسفند خود را به من بدهید، اولین نخستزادهٔ نر را هفت روز نزد مادرش نگهدارید و در روز هشتم آن را به من تقدیم کنید.
31 «شما قوم من هستید، پس نباید گوشت حیوانی را که توسط حیوانات وحشی دریده شده باشد، بخورید. آن را نزد سگها بیندازید.
📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب دوم - #خروج - بخش 22
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#نظامی_گنجوی - #خسرو_و_شیرین
🔹 بخش 23 - پیدا شدن شاپور
برآمد ناگه آن مرغ فسون ساز
به آیین مغان بنمود پرواز
چو شیرین دید در سیمای شاپور
نشان آشنائی دادش از دور
به شاپور آن ظن او را بد نیفتاد
رقم زد گرچه بر کاغذ نیفتد
اشارت کرد کان مغ را بخوانید
وزین در قصهای با او برانید
مگر داند که این صورت چه نامست
چه آیین دارد و جایش کدامست
پرستاران به رفتن راه رفتند
به کهبد حال صورت باز گفتند
فسونی زیر لب میخواند شاپور
چو نزدیکی که از کاری بود دور
چو پای صید را در دام خود دید
در آن جنبش صلاح آرام خود دید
به پاسخ گفت کین در سفتنی نیست
و گر هست از سر پا گفتنی نیست
پرستاران بر شیرین دویدند
بگفتند آنچه از کهبد شنیدند
چو شیرین این سخن زیشان نیوشید
ز گرمی در جگر خونش بجوشید
روانه شد چو سیمین کوه در حال
در افکنده به کوه آواز خلخال
بر شاپور شد بیصبر و سامان
به قامت چون سهی سروی خرامان
برو بازو چو بلورین حصاری
سر وگیسو چو مشگین نوبهاری
کمندی کرده گیسوش از تن خویش
فکنده در کجا در گردن خویش
ز شیرین کاری آن نقش جماش
فرو بسته زبان و دست نقاش
رخ چون لعبتش در دلنوازی
به لعبت باز خود میکرد بازی
دلش را برده بود آن هندوی چست
به ترکی رخت هندو را همی جست
ز هندو جستن آن ترکتازش
همه ترکان شده هندوی نازش
نقاب از گوش گوهرکش گشاده
چو گوهر گوش بر دریا نهاده
لبی و صد نمک چشمی و صد ناز
به رسم کهبدان در دادش آواز
که با من یک زمان چشم آشنا باش
مکن بیگانگی یک دم مرا باش
چو آن نیرنگ ساز آواز بشنید
درنگ آوردن آنجا مصلحت دید
زبان دان مرد را زان نرگس مست
زبانی ماند و آن دیگر شد از دست
ثناهای پریرخ بر زبان راند
پری بنشست و او را نیز بنشاند
به پرسیدش که چونی وز کجائی
که بینم در تو رنگ آشنایی
جوابش داد مرد کار دیده
که هستم نیک و بد بسیار دیده
خدای از هر نشیب و هر فرازی
نپوشیده است بر من هیچ رازی
ز حد باختر تا بوم خاور
جهان را گشتهام کشور به کشور
زمین بگذار کز مه تا به ماهی
خبر دارم زهر معنی که خواهی
چو شیرین یافت آن گستاخ روئی
بدو گفتا در این صورت چه گوئی
به پاسخ گفت رنگآمیز شاپور
که باد از روی خوبت چشم بد دور
حکایتهای این صورت دراز است
وزین صورت مرا در پرده راز است
یکایک هر چه میدانم سر و پای
بگویم با تو گر خالی بود جای
بفرمود آن صنم تا آن بتی چند
بناتالنعش وار از هم پراکند
چو خالی دید میدان آن سخندان
درافکند از سخن گوئی به میدان
که هست این صورت پاکیزه پیکر
نشان آفتاب هفت کشور
سکندر موکبی دارا سواری
ز دارا و سکندر یادگاری
به خوبیش آسمان خورشید خوانده
زمین را تخمی از جمشید مانده
شهنشه خسرو پرویز کامروز
شهنشاهی بدو گشته است پیروز
وزین شیوه سخنهائی برانگیخت
که از جانپروری با جان در آمیخت
سخن میگفت و شیرین هوش داده
بدان گفتار شیرین گوش داده
بهر نکته فرو میشد زمانی
دگر ره باز می جستش نشانی
سخن را زیر پرده رنگ میداد
جگر میخورد و لعل از سنگ میداد
ازو شاپور دیگر راز ننهفت
سخن را آشکارا کرد و پس گفت
پریرویا نهان میداری اسرار
سخن در شیشه میگوئی پریوار
چرا چون گل زنی در پوست خنده
سخن باید چو شکر پوست کنده
چو میخواهی که یابی روی درمان
مکن درد از طبیب خویش پنهان
بت زنجیر موی از گفتن او
برآشفت ای خوشا آشفتن او
ولی چون عشق دامنگیر بودش
دگر بار از ره غدر آزمودش
حریفی جنس دید و خانه خالی
طبق پوش از طبق برداشت حالی
به گستاخی بر شاپور بنشست
در تنگ شکر را مهر بشکست
کهای کهبد به حق کردگارت
که ایمن کن مرا در زینهارت
به حکم آنکه بس شوریده کارم
چو زلف خود دلی شوریده دارم
در این صورت بدانسان مهر بستم
که گوئی روز و شب صورت پرستم
به کار آی اندرین کارم به یک چیز
که روزی من به کار آیم ترا نیز
چو من در گوش تو پرداختم راز
تو نیز ار نکتهای داری در انداز
فسونگر در حدیث چاره جوئی
فسونی به ندید از راستگوئی
چو یاره دست بوسی رایش افتاد
چو خلخال زر اندر پایش افتاد
به صد سوگند گفت ای شمع یاران
سزای تخت و فخر تاجداران
ز شب بدخواه تو تاریک دینتر
ز ماه نو دلت باریک بینتر
به حق آنکه در زنهار اویم
که چون زنهار دادی راست گویم
من آن صورتگرم کز نقش پرگار
ز خسرو کردم این صورت نمودار
هر آنصورت که صورتگر نگارد
نشان دارد ولیکن جان ندارد
مرا صورت گری آموختستند
قبای جان دگر جا دوختستند
چو تو بر صورت خسرو چنینی
ببین تا چون بود کاو را ببینی
جهانی بینی از نور آفریده
جهان نادیده اما نور دیده
شگرفی چابکی چستی دلیری
به مهر آهو به کینه تند شیری
گلی بیآفت باد خزانی
بهاری تازه بر شاخ جوانی
هنوزش گرد گل نارسته شمشاد
ز سوسن سرو او چون سوسن آزاد
.
🔹 بخش 23 - پیدا شدن شاپور
برآمد ناگه آن مرغ فسون ساز
به آیین مغان بنمود پرواز
چو شیرین دید در سیمای شاپور
نشان آشنائی دادش از دور
به شاپور آن ظن او را بد نیفتاد
رقم زد گرچه بر کاغذ نیفتد
اشارت کرد کان مغ را بخوانید
وزین در قصهای با او برانید
مگر داند که این صورت چه نامست
چه آیین دارد و جایش کدامست
پرستاران به رفتن راه رفتند
به کهبد حال صورت باز گفتند
فسونی زیر لب میخواند شاپور
چو نزدیکی که از کاری بود دور
چو پای صید را در دام خود دید
در آن جنبش صلاح آرام خود دید
به پاسخ گفت کین در سفتنی نیست
و گر هست از سر پا گفتنی نیست
پرستاران بر شیرین دویدند
بگفتند آنچه از کهبد شنیدند
چو شیرین این سخن زیشان نیوشید
ز گرمی در جگر خونش بجوشید
روانه شد چو سیمین کوه در حال
در افکنده به کوه آواز خلخال
بر شاپور شد بیصبر و سامان
به قامت چون سهی سروی خرامان
برو بازو چو بلورین حصاری
سر وگیسو چو مشگین نوبهاری
کمندی کرده گیسوش از تن خویش
فکنده در کجا در گردن خویش
ز شیرین کاری آن نقش جماش
فرو بسته زبان و دست نقاش
رخ چون لعبتش در دلنوازی
به لعبت باز خود میکرد بازی
دلش را برده بود آن هندوی چست
به ترکی رخت هندو را همی جست
ز هندو جستن آن ترکتازش
همه ترکان شده هندوی نازش
نقاب از گوش گوهرکش گشاده
چو گوهر گوش بر دریا نهاده
لبی و صد نمک چشمی و صد ناز
به رسم کهبدان در دادش آواز
که با من یک زمان چشم آشنا باش
مکن بیگانگی یک دم مرا باش
چو آن نیرنگ ساز آواز بشنید
درنگ آوردن آنجا مصلحت دید
زبان دان مرد را زان نرگس مست
زبانی ماند و آن دیگر شد از دست
ثناهای پریرخ بر زبان راند
پری بنشست و او را نیز بنشاند
به پرسیدش که چونی وز کجائی
که بینم در تو رنگ آشنایی
جوابش داد مرد کار دیده
که هستم نیک و بد بسیار دیده
خدای از هر نشیب و هر فرازی
نپوشیده است بر من هیچ رازی
ز حد باختر تا بوم خاور
جهان را گشتهام کشور به کشور
زمین بگذار کز مه تا به ماهی
خبر دارم زهر معنی که خواهی
چو شیرین یافت آن گستاخ روئی
بدو گفتا در این صورت چه گوئی
به پاسخ گفت رنگآمیز شاپور
که باد از روی خوبت چشم بد دور
حکایتهای این صورت دراز است
وزین صورت مرا در پرده راز است
یکایک هر چه میدانم سر و پای
بگویم با تو گر خالی بود جای
بفرمود آن صنم تا آن بتی چند
بناتالنعش وار از هم پراکند
چو خالی دید میدان آن سخندان
درافکند از سخن گوئی به میدان
که هست این صورت پاکیزه پیکر
نشان آفتاب هفت کشور
سکندر موکبی دارا سواری
ز دارا و سکندر یادگاری
به خوبیش آسمان خورشید خوانده
زمین را تخمی از جمشید مانده
شهنشه خسرو پرویز کامروز
شهنشاهی بدو گشته است پیروز
وزین شیوه سخنهائی برانگیخت
که از جانپروری با جان در آمیخت
سخن میگفت و شیرین هوش داده
بدان گفتار شیرین گوش داده
بهر نکته فرو میشد زمانی
دگر ره باز می جستش نشانی
سخن را زیر پرده رنگ میداد
جگر میخورد و لعل از سنگ میداد
ازو شاپور دیگر راز ننهفت
سخن را آشکارا کرد و پس گفت
پریرویا نهان میداری اسرار
سخن در شیشه میگوئی پریوار
چرا چون گل زنی در پوست خنده
سخن باید چو شکر پوست کنده
چو میخواهی که یابی روی درمان
مکن درد از طبیب خویش پنهان
بت زنجیر موی از گفتن او
برآشفت ای خوشا آشفتن او
ولی چون عشق دامنگیر بودش
دگر بار از ره غدر آزمودش
حریفی جنس دید و خانه خالی
طبق پوش از طبق برداشت حالی
به گستاخی بر شاپور بنشست
در تنگ شکر را مهر بشکست
کهای کهبد به حق کردگارت
که ایمن کن مرا در زینهارت
به حکم آنکه بس شوریده کارم
چو زلف خود دلی شوریده دارم
در این صورت بدانسان مهر بستم
که گوئی روز و شب صورت پرستم
به کار آی اندرین کارم به یک چیز
که روزی من به کار آیم ترا نیز
چو من در گوش تو پرداختم راز
تو نیز ار نکتهای داری در انداز
فسونگر در حدیث چاره جوئی
فسونی به ندید از راستگوئی
چو یاره دست بوسی رایش افتاد
چو خلخال زر اندر پایش افتاد
به صد سوگند گفت ای شمع یاران
سزای تخت و فخر تاجداران
ز شب بدخواه تو تاریک دینتر
ز ماه نو دلت باریک بینتر
به حق آنکه در زنهار اویم
که چون زنهار دادی راست گویم
من آن صورتگرم کز نقش پرگار
ز خسرو کردم این صورت نمودار
هر آنصورت که صورتگر نگارد
نشان دارد ولیکن جان ندارد
مرا صورت گری آموختستند
قبای جان دگر جا دوختستند
چو تو بر صورت خسرو چنینی
ببین تا چون بود کاو را ببینی
جهانی بینی از نور آفریده
جهان نادیده اما نور دیده
شگرفی چابکی چستی دلیری
به مهر آهو به کینه تند شیری
گلی بیآفت باد خزانی
بهاری تازه بر شاخ جوانی
هنوزش گرد گل نارسته شمشاد
ز سوسن سرو او چون سوسن آزاد
.
شهر کتاب و داستان
▪️#نظامی_گنجوی - #خسرو_و_شیرین 🔹 بخش 23 - پیدا شدن شاپور برآمد ناگه آن مرغ فسون ساز به آیین مغان بنمود پرواز چو شیرین دید در سیمای شاپور نشان آشنائی دادش از دور به شاپور آن ظن او را بد نیفتاد رقم زد گرچه بر کاغذ نیفتد اشارت کرد کان مغ را بخوانید…
هنوزش پریغلق در عقابست
هنوزش برگ نیلوفر در آبست
هنوزش آفتاب از ابر پاکست
ز ابرو آفتاب او را چه باکست
به یک بوی از ارم صد در گشاده
به دوزخ ماه را دو رخ نهاده
بر ادهم زین نهد رستم نهاد است
به می خوردن نشیند کیقباد است
شبی کو گنج بخشی را دهد داد
کلاه گنج قارون را برد باد
سخن گوید، در از مرجان برآرد
زند شمشیر، شیر از جان برآرد
چو در جنبد رکاب قطب وارش
عنان دزدی کند باد از غبارش
نسب گوئی بنام ایزد ز جمشید
حسب پرسی به حمدالله چو خورشید
جهان با موکبش ره تنگ دارد
علم بالای هفت اورنگ دارد
چو زر بخشد شتر باید به فرسنگ
چو وقت آهن آید وای بر سنگ
چو دارد دشنه پولاد را پاس
بسنباند زره ور باشد الماس
چو باشد نوبت شمشیر بازی
خطیبان را دهد شمشیر غازی
قدمگاهش زمین را خسته دارد
شتابش چرخ را آهسته داد
فلک با او به میدان کند شمشیر
به گشتن نیز گه بالا و گه زیر
جمالش راکه بزم آرای عیدست
هنر اصلی و زیبائی مزید است
به اقبالش دل استقبال دارد
چو هست اقبال کار اقبال دارد
بدین فرو جمال آن عالم افروز
هوای عشق تو دارد شب و روز
خیالت را شبی در خواب دیدست
از آن شب عقل و هوش از وی رمیدست
نه می نوشد نه با کس جام گیرد
نه شب خسبد نه روز آرام گیرد
به جز شیرین نخواهد هم نفس را
بدین تلخی مبادا عیش کس را
مرا قاصد بدین خدمت فرستاد
تو دانی نیک و بد کردم ترا یاد
از این در گونه گونه در همی سفت
سخن چندان که میدانست میگفت
وز آن شیرین سخن شیرین مدهوش
همی خورد آن سخنها خوشتر از نوش
بدان آمد که صد بار افتد از پای
به صنعت خویشتن میداشت بر جای
زمانی بود و گفت ای مرد هشیار
چه میدانی کنون تدبیر این کار
بدو شاپور گفت ای رشک خورشید
دلت آسوده باد و عمر جاوید
صواب آن شد که نگشائی به کس راز
کنی فردا سوی نخجیر پرواز
چو مردان بر نشین بر پشت شبدیز
به نخجیر آی و از نخجیر بگریز
نه خواهد کس ترا دامن کشیدن
نه در شبدیز شبرنگی رسیدن
تو چون سیاره میشو میل در میل
من آیم گر توانم خود به تعجیل
یکی انگشتری از دست خسرو
بدو بسپرد که این بر گیر و میرو
اگر در راه بینی شاه نو را
به شاه نو نمای این ماه نو را
سمندش را به زرین نعل یابی
ز سر تا پا لباسش لعل یابی
کله لعل و قبا لعل و کمر لعل
رخش هم لعل بینی لعل در لعل
و گرنه از مداین راه میپرس
ره مشگوی شاهنشاه میپرس
چو ره یابی به اقصای مداین
روان بینی خزاین بر خزاین
ملک را هست مشگوئی چو فرخار
در آن مشگو کنیزانند بسیار
بدان مشگوی مشک آگین فرود آی
کنیزان را نگین شاه بنمای
در آن گلشن چو سرو آزاد میباش
چو شاخ میوهتر شاد میباش
تماشای جمال شاه میکن
مرادت را حساب آنگاه میکن
و گر من با توام چون سایه با تاج
بدین اندرز رایت نیست محتاج
چو از گفتن فراغت یافت شاپور
دمش در مه گرفت و حیله در حور
از آنجا رفت جان و دل پر امید
بماند آن ماه را تنها چو خورشید
دویدند آن شکرفان سوی شیرین
بناتالنعش را کردند پروین
بفرمود اختران را ماه تابان
کز آن منزل شوند آن شب شتابان
به نعل تازیان کوه پیکر
کنند آن کوه را چون کان گوهر
روان کردند مهد آن دلنوازان
چو مه تابان و چو خورشید تازان
سخن گویان سخن گویان همه راه
بسر بردند ره را تا وطن گاه
از آن رفتن بر آسودند یک چند
دل شیرین فرو مانده در آن بند
شبی کز شب جهان پر دود کردند
جهان را دیده خواب آلود کردند
پرند سبز بر خورشید بستند
گلی را در میان بید بستند
به بانو گفت شیرین کای جهانگیر
برون خواهم شدن فردا به نخجیر
یکی فردا بفرما ای خداوند
که تا شبدیز را بگشایم از بند
بر او بنشینم و صحرا نوردم
شبانگه سوی خدمت باز گردم
مهین بانو جوابش داد کای ماه
به جای مرکبی صد ملک در خواه
به حکم آنکه این شبرنگ شبدیز
به گاه پویه بس تند است و بس تیز
چو رعد تند باشد در غریدن
چو باد تیز باشد در وزیدن
مبادا کز سر تندی و تیزی
کند در زیر آب آتش ستیزی
و گر بر وی نشستن ناگزیرست
نه شب زیباتر از بدر منیرست
لکام پهلوانی بر سرش کن
به زیر خود ریاضت پرورش کن
رخ گل چهره چون گلبرگ بشگفت
زمین بوسد و خدمت کرد و خوش خفت
👤 #نظامی_گنجوی
📚 #خسرو_و_شیرین
▪️بخش 23
join us | شهر کتاب
@bookcity5
هنوزش برگ نیلوفر در آبست
هنوزش آفتاب از ابر پاکست
ز ابرو آفتاب او را چه باکست
به یک بوی از ارم صد در گشاده
به دوزخ ماه را دو رخ نهاده
بر ادهم زین نهد رستم نهاد است
به می خوردن نشیند کیقباد است
شبی کو گنج بخشی را دهد داد
کلاه گنج قارون را برد باد
سخن گوید، در از مرجان برآرد
زند شمشیر، شیر از جان برآرد
چو در جنبد رکاب قطب وارش
عنان دزدی کند باد از غبارش
نسب گوئی بنام ایزد ز جمشید
حسب پرسی به حمدالله چو خورشید
جهان با موکبش ره تنگ دارد
علم بالای هفت اورنگ دارد
چو زر بخشد شتر باید به فرسنگ
چو وقت آهن آید وای بر سنگ
چو دارد دشنه پولاد را پاس
بسنباند زره ور باشد الماس
چو باشد نوبت شمشیر بازی
خطیبان را دهد شمشیر غازی
قدمگاهش زمین را خسته دارد
شتابش چرخ را آهسته داد
فلک با او به میدان کند شمشیر
به گشتن نیز گه بالا و گه زیر
جمالش راکه بزم آرای عیدست
هنر اصلی و زیبائی مزید است
به اقبالش دل استقبال دارد
چو هست اقبال کار اقبال دارد
بدین فرو جمال آن عالم افروز
هوای عشق تو دارد شب و روز
خیالت را شبی در خواب دیدست
از آن شب عقل و هوش از وی رمیدست
نه می نوشد نه با کس جام گیرد
نه شب خسبد نه روز آرام گیرد
به جز شیرین نخواهد هم نفس را
بدین تلخی مبادا عیش کس را
مرا قاصد بدین خدمت فرستاد
تو دانی نیک و بد کردم ترا یاد
از این در گونه گونه در همی سفت
سخن چندان که میدانست میگفت
وز آن شیرین سخن شیرین مدهوش
همی خورد آن سخنها خوشتر از نوش
بدان آمد که صد بار افتد از پای
به صنعت خویشتن میداشت بر جای
زمانی بود و گفت ای مرد هشیار
چه میدانی کنون تدبیر این کار
بدو شاپور گفت ای رشک خورشید
دلت آسوده باد و عمر جاوید
صواب آن شد که نگشائی به کس راز
کنی فردا سوی نخجیر پرواز
چو مردان بر نشین بر پشت شبدیز
به نخجیر آی و از نخجیر بگریز
نه خواهد کس ترا دامن کشیدن
نه در شبدیز شبرنگی رسیدن
تو چون سیاره میشو میل در میل
من آیم گر توانم خود به تعجیل
یکی انگشتری از دست خسرو
بدو بسپرد که این بر گیر و میرو
اگر در راه بینی شاه نو را
به شاه نو نمای این ماه نو را
سمندش را به زرین نعل یابی
ز سر تا پا لباسش لعل یابی
کله لعل و قبا لعل و کمر لعل
رخش هم لعل بینی لعل در لعل
و گرنه از مداین راه میپرس
ره مشگوی شاهنشاه میپرس
چو ره یابی به اقصای مداین
روان بینی خزاین بر خزاین
ملک را هست مشگوئی چو فرخار
در آن مشگو کنیزانند بسیار
بدان مشگوی مشک آگین فرود آی
کنیزان را نگین شاه بنمای
در آن گلشن چو سرو آزاد میباش
چو شاخ میوهتر شاد میباش
تماشای جمال شاه میکن
مرادت را حساب آنگاه میکن
و گر من با توام چون سایه با تاج
بدین اندرز رایت نیست محتاج
چو از گفتن فراغت یافت شاپور
دمش در مه گرفت و حیله در حور
از آنجا رفت جان و دل پر امید
بماند آن ماه را تنها چو خورشید
دویدند آن شکرفان سوی شیرین
بناتالنعش را کردند پروین
بفرمود اختران را ماه تابان
کز آن منزل شوند آن شب شتابان
به نعل تازیان کوه پیکر
کنند آن کوه را چون کان گوهر
روان کردند مهد آن دلنوازان
چو مه تابان و چو خورشید تازان
سخن گویان سخن گویان همه راه
بسر بردند ره را تا وطن گاه
از آن رفتن بر آسودند یک چند
دل شیرین فرو مانده در آن بند
شبی کز شب جهان پر دود کردند
جهان را دیده خواب آلود کردند
پرند سبز بر خورشید بستند
گلی را در میان بید بستند
به بانو گفت شیرین کای جهانگیر
برون خواهم شدن فردا به نخجیر
یکی فردا بفرما ای خداوند
که تا شبدیز را بگشایم از بند
بر او بنشینم و صحرا نوردم
شبانگه سوی خدمت باز گردم
مهین بانو جوابش داد کای ماه
به جای مرکبی صد ملک در خواه
به حکم آنکه این شبرنگ شبدیز
به گاه پویه بس تند است و بس تیز
چو رعد تند باشد در غریدن
چو باد تیز باشد در وزیدن
مبادا کز سر تندی و تیزی
کند در زیر آب آتش ستیزی
و گر بر وی نشستن ناگزیرست
نه شب زیباتر از بدر منیرست
لکام پهلوانی بر سرش کن
به زیر خود ریاضت پرورش کن
رخ گل چهره چون گلبرگ بشگفت
زمین بوسد و خدمت کرد و خوش خفت
👤 #نظامی_گنجوی
📚 #خسرو_و_شیرین
▪️بخش 23
join us | شهر کتاب
@bookcity5
📚 #بوستان - باب دوم - در احسان
🔹 بخش 7 - حکایت
بزارید وقتی زنی پیش شوی
که دیگر مخر نان ز بقال کوی
به بازار گندم فروشان گرای
که این جو فروشیست گندم نمای
نه از مشتری کز زحام مگس
به یک هفته رویش ندیدهست کس
به دلداری آن مرد صاحب نیاز
به زن گفت کای روشنایی، بساز
به امید ما کلبه اینجا گرفت
نه مردی بود نفع از او وا گرفت
ره نیکمردان آزاده گیر
چو استادهای دست افتاده گیر
ببخشای کآنان که مرد حقند
خریدار دکان بی رونقند
جوانمرد اگر راست خواهی ولیست
کرم پیشهٔ شاه مردان علیست
🔹 بخش ۸ - حکایت
شنیدم که پیری به راه حجاز
به هر خطوه کردی دو رکعت نماز
چنان گرم رو در طریق خدای
که خار مغیلان نکندی ز پای
به آخر ز وسواس خاطر پریش
پسند آمدش در نظر کار خویش
به تلبیس ابلیس در چاه رفت
که نتوان از این خوب تر راه رفت
گرش رحمت حق نه دریافتی
غرورش سر از جاده برتافتی
یکی هاتف از غیبش آواز داد
که ای نیکبخت مبارک نهاد
مپندار اگر طاعتی کردهای
که نزلی بدین حضرت آوردهای
به احسانی آسوده کردن دلی
به از الف رکعت به هر منزلی
🔹 بخش ۹ - حکایت
به سرهنگ سلطان چنین گفت زن
که خیز ای مبارک در رزق زن
برو تا ز خوانت نصیبی دهند
که فرزندکانت نظر بر رهند
بگفتا بود مطبخ امروز سرد
که سلطان به شب نیت روزه کرد
زن از ناامیدی سر انداخت پیش
همی گفت با خود دل از فاقه ریش
که سلطان از این روزه گویی چه خواست؟
که افطار او عید طفلان ماست
خورنده که خیرش برآید ز دست
به از صائمالدهر دنیاپرست
مُسلَّم کسی را بود روزهداشت
که درماندهای را دهد نان چاشت
وگرنه چه لازم که سعیی بری
ز خود بازگیری و هم خود خوری؟
🔹 بخش ۱۰ - حکایت کرم مردان صاحبدل
یکی را کرم بود و قوت نبود
کفافش به قدر مروت نبود
که سفله خداوند هستی مباد
جوانمرد را تنگدستی مباد
کسی را که همت بلند اوفتد
مرادش کم اندر کمند اوفتد
چو سیلاب ریزان که در کوهسار
نگیرد همی بر بلندی قرار
نه در خورد سرمایه کردی کرم
تنک مایه بودی از این لاجرم
برش تنگدستی دو حرفی نبشت
که ای خوب فرجام نیکو سرشت
یکی دست گیرم به چندین درم
که چندی است تا من به زندان درم
به چشم اندرش قدر چیزی نبود
ولیکن به دستش پشیزی نبود
به خصمان بندی فرستاد مرد
که ای نیکنامان آزاد مرد
بدارید چندی کف از دامنش
و گر میگریزد ضمان بر منش
وز آنجا به زندانی آمد که خیز
وز این شهر تا پای داری گریز
چو گنجشک در باز دید از قفس
قرارش نماند اندر آن یک نفس
چو باد صبا زآن میان سیر کرد
نه سیری که بادش رسیدی به گرد
گرفتند حالی جوانمرد را
که حاصل کن این سیم یا مرد را
به بیچارگی راه زندان گرفت
که مرغ از قفس رفته نتوان گرفت
شنیدم که در حبس چندی بماند
نه شکوت نوشت و نه فریاد خواند
زمانها نیاسود و شبها نخفت
بر او پارسایی گذر کرد و گفت:
نپندارمت مال مردم خوری
چه پیش آمدت تا به زندان دری؟
بگفت ای جلیس مبارک نفس
نخوردم به حیلتگری مال کس
یکی ناتوان دیدم از بند ریش
خلاصش ندیدم به جز بند خویش
ندیدم به نزدیک رایم پسند
من آسوده و دیگری پایبند
بمرد آخر و نیکنامی ببرد
زهی زندگانی که نامش نمرد
تنی زنده دل، خفته در زیر گل
به از عالمی زندهٔ مرده دل
دل زنده هرگز نگردد هلاک
تن زنده دل گر بمیرد چه باک؟
👤 #سعدی
📚 #بوستان
🔹 باب دوم - در احسان
▪️بخش 7, 8, 9، 10
join us | شهر کتاب
@bookcity5
🔹 بخش 7 - حکایت
بزارید وقتی زنی پیش شوی
که دیگر مخر نان ز بقال کوی
به بازار گندم فروشان گرای
که این جو فروشیست گندم نمای
نه از مشتری کز زحام مگس
به یک هفته رویش ندیدهست کس
به دلداری آن مرد صاحب نیاز
به زن گفت کای روشنایی، بساز
به امید ما کلبه اینجا گرفت
نه مردی بود نفع از او وا گرفت
ره نیکمردان آزاده گیر
چو استادهای دست افتاده گیر
ببخشای کآنان که مرد حقند
خریدار دکان بی رونقند
جوانمرد اگر راست خواهی ولیست
کرم پیشهٔ شاه مردان علیست
🔹 بخش ۸ - حکایت
شنیدم که پیری به راه حجاز
به هر خطوه کردی دو رکعت نماز
چنان گرم رو در طریق خدای
که خار مغیلان نکندی ز پای
به آخر ز وسواس خاطر پریش
پسند آمدش در نظر کار خویش
به تلبیس ابلیس در چاه رفت
که نتوان از این خوب تر راه رفت
گرش رحمت حق نه دریافتی
غرورش سر از جاده برتافتی
یکی هاتف از غیبش آواز داد
که ای نیکبخت مبارک نهاد
مپندار اگر طاعتی کردهای
که نزلی بدین حضرت آوردهای
به احسانی آسوده کردن دلی
به از الف رکعت به هر منزلی
🔹 بخش ۹ - حکایت
به سرهنگ سلطان چنین گفت زن
که خیز ای مبارک در رزق زن
برو تا ز خوانت نصیبی دهند
که فرزندکانت نظر بر رهند
بگفتا بود مطبخ امروز سرد
که سلطان به شب نیت روزه کرد
زن از ناامیدی سر انداخت پیش
همی گفت با خود دل از فاقه ریش
که سلطان از این روزه گویی چه خواست؟
که افطار او عید طفلان ماست
خورنده که خیرش برآید ز دست
به از صائمالدهر دنیاپرست
مُسلَّم کسی را بود روزهداشت
که درماندهای را دهد نان چاشت
وگرنه چه لازم که سعیی بری
ز خود بازگیری و هم خود خوری؟
🔹 بخش ۱۰ - حکایت کرم مردان صاحبدل
یکی را کرم بود و قوت نبود
کفافش به قدر مروت نبود
که سفله خداوند هستی مباد
جوانمرد را تنگدستی مباد
کسی را که همت بلند اوفتد
مرادش کم اندر کمند اوفتد
چو سیلاب ریزان که در کوهسار
نگیرد همی بر بلندی قرار
نه در خورد سرمایه کردی کرم
تنک مایه بودی از این لاجرم
برش تنگدستی دو حرفی نبشت
که ای خوب فرجام نیکو سرشت
یکی دست گیرم به چندین درم
که چندی است تا من به زندان درم
به چشم اندرش قدر چیزی نبود
ولیکن به دستش پشیزی نبود
به خصمان بندی فرستاد مرد
که ای نیکنامان آزاد مرد
بدارید چندی کف از دامنش
و گر میگریزد ضمان بر منش
وز آنجا به زندانی آمد که خیز
وز این شهر تا پای داری گریز
چو گنجشک در باز دید از قفس
قرارش نماند اندر آن یک نفس
چو باد صبا زآن میان سیر کرد
نه سیری که بادش رسیدی به گرد
گرفتند حالی جوانمرد را
که حاصل کن این سیم یا مرد را
به بیچارگی راه زندان گرفت
که مرغ از قفس رفته نتوان گرفت
شنیدم که در حبس چندی بماند
نه شکوت نوشت و نه فریاد خواند
زمانها نیاسود و شبها نخفت
بر او پارسایی گذر کرد و گفت:
نپندارمت مال مردم خوری
چه پیش آمدت تا به زندان دری؟
بگفت ای جلیس مبارک نفس
نخوردم به حیلتگری مال کس
یکی ناتوان دیدم از بند ریش
خلاصش ندیدم به جز بند خویش
ندیدم به نزدیک رایم پسند
من آسوده و دیگری پایبند
بمرد آخر و نیکنامی ببرد
زهی زندگانی که نامش نمرد
تنی زنده دل، خفته در زیر گل
به از عالمی زندهٔ مرده دل
دل زنده هرگز نگردد هلاک
تن زنده دل گر بمیرد چه باک؟
👤 #سعدی
📚 #بوستان
🔹 باب دوم - در احسان
▪️بخش 7, 8, 9، 10
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️کیقباد 1
به شاهی نشست از برش کیقباد
همان تاج گوهر به سر برنهاد
همه نامداران شدند انجمن
چو دستان و چون قارن رزمزن
چو کشواد و خراد و برزین گو
فشاندند گوهر بران تاج نو
قباد از بزرگان سخن بشنوید
پس افراسیاب و سپه را بدید
دگر روز برداشت لشکر ز جای
خروشیدن آمد ز پردهسرای
بپوشید رستم سلیح نبرد
چو پیل ژیان شد که برخاست گرد
رده بر کشیدند ایرانیان
ببستند خون ریختن را میان
به یک دست مهراب کابل خدای
دگر دست گژدهم جنگی به پای
به قلب اندرون قارن رزمزن
ابا گرد کشواد لشگر شکن
پس پشتشان زال با کیقباد
به یک دست آتش به یک دست باد
به پیش اندرون کاویانی درفش
جهان زو شده سرخ و زرد و بنفش
ز لشکر چو کشتی سراسر زمین
کجا موج خیزد ز دریای چین
سپر در سپر بافته دشت و راغ
درفشیدن تیغها چون چراغ
جهان سر به سر گشت دریای قار
برافروخته شمع ازو صدهزار
ز نالیدن بوق و بانگ سپاه
تو گفتی که خورشید گم کرد راه
سبک قارن رزمزن کان بدید
چو رعد از میان نعرهای برکشید
میان سپاه اندر آمد دلیر
سپهدار قارن به کردار شیر
گهی سوی چپ و گهی سوی راست
بران گونه از هر سویی کینه خواست
به گرز و به تیغ و سنان دراز
همی کشت از ایشان گو سرفراز
ز کشته زمین کرد مانند کوه
شدند آن دلیران ترکان ستوه
شماساس را دید گرد دلیر
که میبر خروشید چون نره شیر
بیامد دمان تا بر او رسید
سبک تیغ تیز از میان برکشید
بزد بر سرش تیغ زهر آبدار
بگفتا منم قارن نامدار
نگون اندر آمد شماساس گرد
چو دید او ز قارن چنان دست برد
چنین است کردار گردون پیر
گهی چون کمانست و گاهی چو تیر
✍ #ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 111
join us | شهر کتاب
@bookcity5
به شاهی نشست از برش کیقباد
همان تاج گوهر به سر برنهاد
همه نامداران شدند انجمن
چو دستان و چون قارن رزمزن
چو کشواد و خراد و برزین گو
فشاندند گوهر بران تاج نو
قباد از بزرگان سخن بشنوید
پس افراسیاب و سپه را بدید
دگر روز برداشت لشکر ز جای
خروشیدن آمد ز پردهسرای
بپوشید رستم سلیح نبرد
چو پیل ژیان شد که برخاست گرد
رده بر کشیدند ایرانیان
ببستند خون ریختن را میان
به یک دست مهراب کابل خدای
دگر دست گژدهم جنگی به پای
به قلب اندرون قارن رزمزن
ابا گرد کشواد لشگر شکن
پس پشتشان زال با کیقباد
به یک دست آتش به یک دست باد
به پیش اندرون کاویانی درفش
جهان زو شده سرخ و زرد و بنفش
ز لشکر چو کشتی سراسر زمین
کجا موج خیزد ز دریای چین
سپر در سپر بافته دشت و راغ
درفشیدن تیغها چون چراغ
جهان سر به سر گشت دریای قار
برافروخته شمع ازو صدهزار
ز نالیدن بوق و بانگ سپاه
تو گفتی که خورشید گم کرد راه
سبک قارن رزمزن کان بدید
چو رعد از میان نعرهای برکشید
میان سپاه اندر آمد دلیر
سپهدار قارن به کردار شیر
گهی سوی چپ و گهی سوی راست
بران گونه از هر سویی کینه خواست
به گرز و به تیغ و سنان دراز
همی کشت از ایشان گو سرفراز
ز کشته زمین کرد مانند کوه
شدند آن دلیران ترکان ستوه
شماساس را دید گرد دلیر
که میبر خروشید چون نره شیر
بیامد دمان تا بر او رسید
سبک تیغ تیز از میان برکشید
بزد بر سرش تیغ زهر آبدار
بگفتا منم قارن نامدار
نگون اندر آمد شماساس گرد
چو دید او ز قارن چنان دست برد
چنین است کردار گردون پیر
گهی چون کمانست و گاهی چو تیر
✍ #ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 111
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#لیلی_و_مجنون - بخش 29
🔹 آگاهی مجنون از شوهر کردن لیلی
فرزانه سخن سرای بغداد
از سر سخن چنین خبر داد
کان شیفته رسن بریده
دیوانه ماه نو ندیده
مجنون جگر کباب گشته
دهقان ده خراب گشته
میگشت به هر بسیچ گاهی
مونس نه به جز دریغ و آهی
بوئی که ز سوی یارش آمد
خوشبویتر از بهارش آمد
زان بوی خوش دماغ پرور
اعضاش گرفته رنگ عنبر
آن عنبر تر ز بهر سودا
میکرد مفرحی مهیا
بر خاک فتاده چون ذلیلان
در زیر درختی از مغیلان
زانروی که روی کار نشناخت
خار از گل و گل ز خار نشناخت
ناگه سیهی شتر سواری
بگذشت بر او چو گرزه ماری
چون دید در آن اسیر بیرخت
بگرفت زمام ناقه را سخت
غرید به شکل نره دیوی
برداشت چو غافلان غریوی
کی بیخبر از حساب هستی
مشغول به کار بتپرستی
به گر ز بتان عنان بتابی
کز هیچ بتی وفا نیابی
این کار که هست نیست با نور
وان یار که نیست هست ازین دور
بیکار کسی تو با چنین کار
بییار بهی تو از چنین یار
آن دوست که دل بدو سپردی
بر دشمنیش گمان نبردی
شد دشمن تو ز بیوفائی
خو باز برید از آشنائی
چون خرمن خود به باد دادت
بد عهد شد و نکرد یادت
دادند به شوهری جوانش
کردند عروس در زمانش
و او خدمت شوی را بسیچید
پیچید در اوی و سر نپیچید
باشد همه روزه گوش در گوش
با شوهر خویشتن هم آغوش
کارش همه بوسه و کنار است
تو در غم کارش این چه کار است؟
چون او ز تو دور شد به فرسنگ
تو نیز بزن قرابه بر سنگ
چون ناوردت به سالها یاد
زو یاد مکن چه کارت افتاد؟
زن گر نه یکی هزار باشد
در عهد کم استوار باشد
چون نقش وفا و عهد بستند
بر نام زنان قلم شکستند
زن دوست بود ولی زمانی
تا جز تو نیافت مهربانی
چون در بر دیگری نشیند
خواهد که دگر ترا نبیند
زن میل ز مرد بیش دارد
لیکن سوی کام خویش دارد
زن راست نبازد آنچه بازد
جز زرق نسازد آنچه سازد
بسیار جفای زن کشیدند
وز هیچ زنی وفا ندیدند
مردی که کند زن آزمائی
زن بهتر از او به بیوفائی
زن چیست نشانه گاه نیرنگ
در ظاهر صلح و در نهان جنگ
در دشمنی آفت جهانست
چون دوست شود هلاک جانست
گوئی که بکن نمینیوشد
گوئی که مکن دو مرده کوشد
چون غم خوری او نشاط گیرد
چون شاد شوی ز غم بمیرد
این کار زنان راست باز است
افسون زنان بد دراز است
مجنون ز گزاف آن سیه کوش
بر زد ز دل آتشی جگر جوش
از درد دلش که در برافتاد
از پای چو مرغ در سر افتاد
چندان سر خود بکوفت بر سنگ
کز خون همه کوه گشت گلرنگ
افتاد میان سنگ خاره
جان پاره و جامهپاره پاره
آن دیو که آن فسون بر او خواند
از گفته خویشتن خجل ماند
چندان نگذشت از آن بلندی
کان دل شده یافت هوشمندی
آمد به هزار عذر در پیش
کای من خجل از حکایت خویش
گفتم سخنی دروغ و بد رفت
عفوم کن کانچه رفت خود رفت
گر با تو یکی مزاح کردم
بر عذر تو جان مباح کردم
آن پردهنشین روی بسته
هست از قبل تو دلشکسته
شویش که ورا حریف و جفتست
سر با سر او شبی نخفتست
گرچه دگری نکاح بستش
از عهد تو دور نیست دستش
جز نام تو بر زبان نیارد
غیر تو کس از جهان ندارد
یکدم نبود که آن پریزاد
صد بار نیاورد ترا یاد
سالیست که شد عروس و بیشست
با مهر تو و به مهر خویشست
گر بی تو هزار سال باشد
بر خوردن از او محال باشد
مجنون که در آن دروغگوئی
دید آینهای بدان دوروئی
اندکتر از آنچه بود غم خورد
کم مایه از آنچه کرد کم کرد
میبود چو مرغ پر شکسته
زان ضربه که خورد سرشکسته
از جزع پر آب لعل میسفت
بر عهد شکسته بیت میگفت
سامان و سری نداشت کارش
کز وی خبری نداشت یارش
مشاطه این عروس نو عهد
در جلوه چنان کشیدش از مهد
کان مهدنشین عروس جماش
رشگ قلم هزار نقاش
چون گشت به شوی پای بسته
بود از پی دوست دل شکسته
غمخواره او غمی دگر یافت
کز کردن شوی او خبر یافت
گشته خرد فرشته فامش
مجنونتر از آنکه بود نامش
افتاده چو مرغ پر فشانده
بیش از نفسی در او نمانده
در جستن آب زندگانی
برجست به حالتی که دانی
شد سوی دیار آن پریروی
باریک شده ز مویه چون موی
با او به زبان باد میگفت
کی جفت نشاط گشته با جفت
کو آن دو به دو بهم نشستن
عهدی به هزار عهده بستن؟
کو آن به وصال امید دادن
سر بر خط خاضعی نهادن؟
دعوی کردن به دوستاری
دادن به وفا امیدواری
و امروز به ترک عهد گفتن
رخ بی گنهی ز من نهفتن
گیرم دلت از سر وفا شد
آن دعوی دوستی کجا شد؟
من با تو به کار جان فروشی
کار تو همه زبان فروشی
من مهر ترا به جان خریده
تو مهر کسی دگر گزیده
کس عهد کسی چنین گذارد؟
کو را نفسی به یاد نارد؟
با یار نو آنچنان شدی شاد
کز یار قدیم ناوری یاد
گر با دگری شدی همآغوش
ما را به زبان مکن فراموش
شد در سر باغ تو جوانیم
آوخ همه رنج باغبانیم
این فاخته رنج برد در باغ
چون میوه رسید میخورد زاغ
خرمای تو گرچه سازگار است
با هر که به جز منست خار است
با آه چو من سموم داغی
کس بر نخورد ز چون تو باغی
🔹 آگاهی مجنون از شوهر کردن لیلی
فرزانه سخن سرای بغداد
از سر سخن چنین خبر داد
کان شیفته رسن بریده
دیوانه ماه نو ندیده
مجنون جگر کباب گشته
دهقان ده خراب گشته
میگشت به هر بسیچ گاهی
مونس نه به جز دریغ و آهی
بوئی که ز سوی یارش آمد
خوشبویتر از بهارش آمد
زان بوی خوش دماغ پرور
اعضاش گرفته رنگ عنبر
آن عنبر تر ز بهر سودا
میکرد مفرحی مهیا
بر خاک فتاده چون ذلیلان
در زیر درختی از مغیلان
زانروی که روی کار نشناخت
خار از گل و گل ز خار نشناخت
ناگه سیهی شتر سواری
بگذشت بر او چو گرزه ماری
چون دید در آن اسیر بیرخت
بگرفت زمام ناقه را سخت
غرید به شکل نره دیوی
برداشت چو غافلان غریوی
کی بیخبر از حساب هستی
مشغول به کار بتپرستی
به گر ز بتان عنان بتابی
کز هیچ بتی وفا نیابی
این کار که هست نیست با نور
وان یار که نیست هست ازین دور
بیکار کسی تو با چنین کار
بییار بهی تو از چنین یار
آن دوست که دل بدو سپردی
بر دشمنیش گمان نبردی
شد دشمن تو ز بیوفائی
خو باز برید از آشنائی
چون خرمن خود به باد دادت
بد عهد شد و نکرد یادت
دادند به شوهری جوانش
کردند عروس در زمانش
و او خدمت شوی را بسیچید
پیچید در اوی و سر نپیچید
باشد همه روزه گوش در گوش
با شوهر خویشتن هم آغوش
کارش همه بوسه و کنار است
تو در غم کارش این چه کار است؟
چون او ز تو دور شد به فرسنگ
تو نیز بزن قرابه بر سنگ
چون ناوردت به سالها یاد
زو یاد مکن چه کارت افتاد؟
زن گر نه یکی هزار باشد
در عهد کم استوار باشد
چون نقش وفا و عهد بستند
بر نام زنان قلم شکستند
زن دوست بود ولی زمانی
تا جز تو نیافت مهربانی
چون در بر دیگری نشیند
خواهد که دگر ترا نبیند
زن میل ز مرد بیش دارد
لیکن سوی کام خویش دارد
زن راست نبازد آنچه بازد
جز زرق نسازد آنچه سازد
بسیار جفای زن کشیدند
وز هیچ زنی وفا ندیدند
مردی که کند زن آزمائی
زن بهتر از او به بیوفائی
زن چیست نشانه گاه نیرنگ
در ظاهر صلح و در نهان جنگ
در دشمنی آفت جهانست
چون دوست شود هلاک جانست
گوئی که بکن نمینیوشد
گوئی که مکن دو مرده کوشد
چون غم خوری او نشاط گیرد
چون شاد شوی ز غم بمیرد
این کار زنان راست باز است
افسون زنان بد دراز است
مجنون ز گزاف آن سیه کوش
بر زد ز دل آتشی جگر جوش
از درد دلش که در برافتاد
از پای چو مرغ در سر افتاد
چندان سر خود بکوفت بر سنگ
کز خون همه کوه گشت گلرنگ
افتاد میان سنگ خاره
جان پاره و جامهپاره پاره
آن دیو که آن فسون بر او خواند
از گفته خویشتن خجل ماند
چندان نگذشت از آن بلندی
کان دل شده یافت هوشمندی
آمد به هزار عذر در پیش
کای من خجل از حکایت خویش
گفتم سخنی دروغ و بد رفت
عفوم کن کانچه رفت خود رفت
گر با تو یکی مزاح کردم
بر عذر تو جان مباح کردم
آن پردهنشین روی بسته
هست از قبل تو دلشکسته
شویش که ورا حریف و جفتست
سر با سر او شبی نخفتست
گرچه دگری نکاح بستش
از عهد تو دور نیست دستش
جز نام تو بر زبان نیارد
غیر تو کس از جهان ندارد
یکدم نبود که آن پریزاد
صد بار نیاورد ترا یاد
سالیست که شد عروس و بیشست
با مهر تو و به مهر خویشست
گر بی تو هزار سال باشد
بر خوردن از او محال باشد
مجنون که در آن دروغگوئی
دید آینهای بدان دوروئی
اندکتر از آنچه بود غم خورد
کم مایه از آنچه کرد کم کرد
میبود چو مرغ پر شکسته
زان ضربه که خورد سرشکسته
از جزع پر آب لعل میسفت
بر عهد شکسته بیت میگفت
سامان و سری نداشت کارش
کز وی خبری نداشت یارش
مشاطه این عروس نو عهد
در جلوه چنان کشیدش از مهد
کان مهدنشین عروس جماش
رشگ قلم هزار نقاش
چون گشت به شوی پای بسته
بود از پی دوست دل شکسته
غمخواره او غمی دگر یافت
کز کردن شوی او خبر یافت
گشته خرد فرشته فامش
مجنونتر از آنکه بود نامش
افتاده چو مرغ پر فشانده
بیش از نفسی در او نمانده
در جستن آب زندگانی
برجست به حالتی که دانی
شد سوی دیار آن پریروی
باریک شده ز مویه چون موی
با او به زبان باد میگفت
کی جفت نشاط گشته با جفت
کو آن دو به دو بهم نشستن
عهدی به هزار عهده بستن؟
کو آن به وصال امید دادن
سر بر خط خاضعی نهادن؟
دعوی کردن به دوستاری
دادن به وفا امیدواری
و امروز به ترک عهد گفتن
رخ بی گنهی ز من نهفتن
گیرم دلت از سر وفا شد
آن دعوی دوستی کجا شد؟
من با تو به کار جان فروشی
کار تو همه زبان فروشی
من مهر ترا به جان خریده
تو مهر کسی دگر گزیده
کس عهد کسی چنین گذارد؟
کو را نفسی به یاد نارد؟
با یار نو آنچنان شدی شاد
کز یار قدیم ناوری یاد
گر با دگری شدی همآغوش
ما را به زبان مکن فراموش
شد در سر باغ تو جوانیم
آوخ همه رنج باغبانیم
این فاخته رنج برد در باغ
چون میوه رسید میخورد زاغ
خرمای تو گرچه سازگار است
با هر که به جز منست خار است
با آه چو من سموم داغی
کس بر نخورد ز چون تو باغی
شهر کتاب و داستان
▪️#لیلی_و_مجنون - بخش 29 🔹 آگاهی مجنون از شوهر کردن لیلی فرزانه سخن سرای بغداد از سر سخن چنین خبر داد کان شیفته رسن بریده دیوانه ماه نو ندیده مجنون جگر کباب گشته دهقان ده خراب گشته میگشت به هر بسیچ گاهی مونس نه به جز دریغ و آهی بوئی که ز سوی یارش آمد…
چون سرو روانی ای سمنبر
از سرو نخورده هیچکس بر
برداشتی اولم به یاری
بگذاشتی آخرم به خواری
آن روز که دل به تو سپردم
هرگز به تو این گمان نبردم
بفریفتیم به عهد و سوگند
کان تو شوم به مهر و پیوند
سوگند نگر چه راست خوردی!
پیوند نگر چه راست کردی!
کردی دل خود به دیگری گرم
وز دیده من نیامدت شرم
تنها نه من و توئیم در دور
کازرم یکی کنیم با جور
دیگر متعرفان بکارند
کایشان بد و نیکها شمارند
بینند که تا غم تو خوردم
با من تو و با تو من چه کردم
گیرم که مرا دو دیده بستند
آخر دگران نظاره هستند
چون عهده عهد باز جویند
جز عهد شکن ترا چه گویند؟
فرخ نبود شکستن عهد
اندیشه کن از شکستن مهد
گل تا نشکست عهد گلزار
نشکست زمانه در دلش خار
می تا نشکست روی اوباش
در نام شکستگی نشد فاش
شب تا نشکست ماه را جام
با روی سیه نشد سرانجام
در تو به چه دل امید بندم؟
وز تو به چه روی باز خندم؟
کان وعده که پی در او فشردی
عمرم شد و هم به سر نبردی
تو آن نکنی که من شوم شاد
وانکس نه منم که نارمت یاد
با اینهمه رنج کز تو سنجم
رنجیده شوم گر از تو رنجم
غم در دل من چنان نشاندی
کازرم در آن میان نماندی
آن روی نه کاشنات خوانم
وان دل نه که بیوفات دانم
عاجز شدهام ز خوی خامت
تا خود چه توان نهاد نامت
با اینهمه جورها که رانی
هم قوت جسم و قوت جانی
بیداد تو گر چه عمر کاهست
زیبائی چهره عذر خواهست
آنرا که چنان جمال باشد
خون همه کس حلال باشد
روزی تو و من چراغ دل ریش
به زان نبود که میرمت پیش
مه گر شکرین بود تو ماهی
شه گر به دو رخ بود تو شاهی
گل در قصبی و لاله در خز
شیرین و رزین چو شیره رز
گر آتش بیندت بدان نور
آبش به دهان درآید از دور
باغ ارچه گل و گلاله دارست
از عکس رخت نواله خوارست
اطلس که قبای لعل شاهیست
با قرمزی رخ تو کاهیست
ز ابروی تو هر خمی خیالیست
هر یک شب عید را هلالیست
گر عود نه صندل سپید است
با سرخ گل تو سرخ بید است
سلطان رخت به چتر مشگین
هم ملک حبش گرفت و هم چین
از خوبی چهره چنین یار
دشوار توان برید دشوار
تدبیر دگر جز این ندانم
کین جان به سر تو برفشانم
آزرم وفای تو گزینم
در جور و جفای تو نبینم
هم با تو شکیب را دهم ساز
تا عمر کجا عنان کشد باز
👤 #نظامی_گنجوی
📚 #لیلی_و_مجنون - 29
join us | شهر کتاب
@bookcity5
از سرو نخورده هیچکس بر
برداشتی اولم به یاری
بگذاشتی آخرم به خواری
آن روز که دل به تو سپردم
هرگز به تو این گمان نبردم
بفریفتیم به عهد و سوگند
کان تو شوم به مهر و پیوند
سوگند نگر چه راست خوردی!
پیوند نگر چه راست کردی!
کردی دل خود به دیگری گرم
وز دیده من نیامدت شرم
تنها نه من و توئیم در دور
کازرم یکی کنیم با جور
دیگر متعرفان بکارند
کایشان بد و نیکها شمارند
بینند که تا غم تو خوردم
با من تو و با تو من چه کردم
گیرم که مرا دو دیده بستند
آخر دگران نظاره هستند
چون عهده عهد باز جویند
جز عهد شکن ترا چه گویند؟
فرخ نبود شکستن عهد
اندیشه کن از شکستن مهد
گل تا نشکست عهد گلزار
نشکست زمانه در دلش خار
می تا نشکست روی اوباش
در نام شکستگی نشد فاش
شب تا نشکست ماه را جام
با روی سیه نشد سرانجام
در تو به چه دل امید بندم؟
وز تو به چه روی باز خندم؟
کان وعده که پی در او فشردی
عمرم شد و هم به سر نبردی
تو آن نکنی که من شوم شاد
وانکس نه منم که نارمت یاد
با اینهمه رنج کز تو سنجم
رنجیده شوم گر از تو رنجم
غم در دل من چنان نشاندی
کازرم در آن میان نماندی
آن روی نه کاشنات خوانم
وان دل نه که بیوفات دانم
عاجز شدهام ز خوی خامت
تا خود چه توان نهاد نامت
با اینهمه جورها که رانی
هم قوت جسم و قوت جانی
بیداد تو گر چه عمر کاهست
زیبائی چهره عذر خواهست
آنرا که چنان جمال باشد
خون همه کس حلال باشد
روزی تو و من چراغ دل ریش
به زان نبود که میرمت پیش
مه گر شکرین بود تو ماهی
شه گر به دو رخ بود تو شاهی
گل در قصبی و لاله در خز
شیرین و رزین چو شیره رز
گر آتش بیندت بدان نور
آبش به دهان درآید از دور
باغ ارچه گل و گلاله دارست
از عکس رخت نواله خوارست
اطلس که قبای لعل شاهیست
با قرمزی رخ تو کاهیست
ز ابروی تو هر خمی خیالیست
هر یک شب عید را هلالیست
گر عود نه صندل سپید است
با سرخ گل تو سرخ بید است
سلطان رخت به چتر مشگین
هم ملک حبش گرفت و هم چین
از خوبی چهره چنین یار
دشوار توان برید دشوار
تدبیر دگر جز این ندانم
کین جان به سر تو برفشانم
آزرم وفای تو گزینم
در جور و جفای تو نبینم
هم با تو شکیب را دهم ساز
تا عمر کجا عنان کشد باز
👤 #نظامی_گنجوی
📚 #لیلی_و_مجنون - 29
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 61 🔹 مقرّرات دربارهٔ جریمه 1 «اگر کسی گاو یا گوسفندی را بدزدد و آن را بکشد یا بفروشد، باید در عوض هر گاو، پنج گاو و در عوض هر گوسفند، چهار گوسفند بدهد. 2-4 او باید هرچه دزدیده، جریمهٔ آن را بدهد. اگر چیزی ندارد که جریمه بدهد،…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 62
🔹 عدالت و انصاف
1 «شایعات باطل را انتشار ندهید و با شهادات دروغ از شریران پشتیبانی نکنید.
2 در انجام کارهای خلاف همرنگ جماعت نشوید و در موقع دعوا، بهخاطر پیروی از اکثریت، شهادت دروغ ندهید و حق را پایمال نکنید.
3 در محاكمهٔ فقیر، بهخاطر اینکه فقیر است از او طرفداری نکنید.
4 «اگر گاو یا گوسفند دشمن خود را دیدید که گُمشده است، آن را به او بازگردانید.
5 اگر دیدید که الاغ دشمنتان زیر بار خوابیده است، هرچند که از آن شخص روگردان هستید، ولی کمک کنید تا الاغ بلند شود.
6 «وقتی با شخص فقیری اختلاف دارید، حق او را ضایع نکنید.
7 از تهمت ناحق دوری کنید و باعث مرگ افراد بیگناه نشوید. زیرا من کسانی را که اینگونه کارهای خلاف انجام میدهند، محكوم خواهم كرد.
8 از گرفتن رشوه خودداری کنید، زیرا رشوه چشم مردم را کور میکند و دعوی مردم درستکار را خلاف نشان میدهد.
9 «کسی را که غریب است اذیّت نکنید. شما میدانید که غریب بودن یعنی چه، زیرا خودتان در مصر غریب بودید.
▪️سال هفتم و روز هفتم
10 «شش سال در زمین خود زراعت کنید و محصول آن را جمع نمایید.
11 امّا در سال هفتم آن را به حال خود بگذارید و در آن زراعت نکنید. بگذارید مردمان فقیر قوم شما، هرچه در آن میروید بخورند و آنچه را هم که از آن باقی میماند، حیوانات صحرا بخورند. در مورد تاکستان و درختان زیتون خود هم همینطور عمل کنید.
12 «هفتهای شش روز کار کنید، امّا روز هفتم کار نکنید تا غلامان و افراد غریبی که برای شما کار میکنند، و همچنین حیوانات شما استراحت کنند.
13 «به آنچه من که خداوند هستم، به شما گفتم گوش کنید. خطاب به خدایان دیگر دعا نكنید و حتّی نام آنها را بر زبان نیاورید.
▪️سه عید بزرگ
14 «هر سال سه مرتبه برای من عید بگیرید:
15 عید فطیر در ماه ابیب، زیرا در آن ماه از مصر خارج شدید. همانطور که به شما دستور دادهام، هفت روز نان فطیر بخورید و هیچکس بدون هدیه برای پرستش من نیاید.
16 «عید نوبر محصولات، هنگامی که محصولات خود را که در مزرعهتان کاشتهاید درو میکنید.
«عید خیمهها در پاییز، هنگامیكه میوهها را از تاكستانها و باغهای خودتان جمعآوری میكنید.
17 هر سال سه مرتبه تمام افراد ذکور باید برای پرستش من، که خدای شما هستم، حاضر شوند.
18 «هنگامیکه برای من قربانی میگذرانید، نانی را که با خمیرمایه درست شده است هدیه نکنید، و چربی حیواناتی که در این عید برای من قربانی میکنید برای صبح روز بعد باقی نماند.
19 «هر سال نوبر محصولات زمین خود را به خانهٔ خداوند خدایتان بیاورید،
«هرگز بُزغاله را در شیر مادرش نپزید.
▪️وعده و دستورات
20 «من یک فرشته پیشاپیش شما میفرستم تا شما را در راه محافظت کند و به جایی که برای شما آماده کردهام برساند.
21 خوب به او توجّه کنید و از او اطاعت نمایید. از او سرپیچی نکنید زیرا من او را فرستادهام و او عصیان شما را نخواهد بخشید.
22 امّا اگر شما از او اطاعت کنید و آنچه به شما دستور دادهام بجا آورید، من با همهٔ دشمنان شما خواهم جنگید.
23 فرشتهٔ من پیشاپیش شما میرود و شما را به سرزمین اموریان، حِتّیان، فرزیان، کنعانیان، حویان و یبوسیان خواهد آورد و من همهٔ آنها را نابود خواهم کرد.
24 در مقابل خدایان آنها سجده نکنید و آنها را پرستش منمایید، در کارهای مذهبی آنها شرکت نکنید. بلکه همهٔ آنها را خراب کنید و ستونهای مقدّس سنگی آنها را بشکنید.
25 اگر شما مرا، خداوند خدایتان را پرستش نمایید، من شما را با غذا و آب برکت خواهم داد و تمامی مرضهای شما را برخواهم داشت.
26 در سرزمین شما زنی که بچّهٔ خود را سقط کند و همچنین زن نازا نخواهد بود. من عمر طولانی به شما میدهم.
27 «من ترس خود را پیش از شما در بین تمام مللی که شما از نزد آنها عبور خواهید کرد، میفرستم. اقوامی را که شما با آنان جنگ كنید دچار اغتشاش خواهم ساخت. کاری میکنم که تمام دشمنانتان از دست شما فرار کنند.
28 من دشمنان شما را به وحشت دچار خواهم كرد تا حویان، کنعانیان و حِتّیان را فراری دهند.
29 آنها را مدّت یک سال بیرون نخواهم کرد، مبادا آن زمین به ویرانه تبدیل شود و حیوانات وحشی به شما حمله کنند.
30 بلکه آنها را کمکم بیرون میکنم تا افراد شما به اندازهٔ کافی بتوانند آن زمین را تصرّف کنند.
31 حدود و مرز سرزمین شما را از خلیج عقبه تا دریای مدیترانه و از صحرا تا رود فرات قرار میدهم و ساکنان آنجا را به دست شما تسلیم میکنم و شما آنها را بیرون خواهید کرد.
32 شما هیچ عهد و پیمانی با آنها و با خدایان آنها نبندید.
33 اجازه ندهید که آنها در سرزمین شما بمانند، مبادا شما را به گناه علیه من بكشانند. اگر خدایان آنها را عبادت کنید، این برای شما دامی خواهد شد.»
📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب دوم - #خروج - بخش 23
join us | شهر کتاب
@bookcity5
🔹 عدالت و انصاف
1 «شایعات باطل را انتشار ندهید و با شهادات دروغ از شریران پشتیبانی نکنید.
2 در انجام کارهای خلاف همرنگ جماعت نشوید و در موقع دعوا، بهخاطر پیروی از اکثریت، شهادت دروغ ندهید و حق را پایمال نکنید.
3 در محاكمهٔ فقیر، بهخاطر اینکه فقیر است از او طرفداری نکنید.
4 «اگر گاو یا گوسفند دشمن خود را دیدید که گُمشده است، آن را به او بازگردانید.
5 اگر دیدید که الاغ دشمنتان زیر بار خوابیده است، هرچند که از آن شخص روگردان هستید، ولی کمک کنید تا الاغ بلند شود.
6 «وقتی با شخص فقیری اختلاف دارید، حق او را ضایع نکنید.
7 از تهمت ناحق دوری کنید و باعث مرگ افراد بیگناه نشوید. زیرا من کسانی را که اینگونه کارهای خلاف انجام میدهند، محكوم خواهم كرد.
8 از گرفتن رشوه خودداری کنید، زیرا رشوه چشم مردم را کور میکند و دعوی مردم درستکار را خلاف نشان میدهد.
9 «کسی را که غریب است اذیّت نکنید. شما میدانید که غریب بودن یعنی چه، زیرا خودتان در مصر غریب بودید.
▪️سال هفتم و روز هفتم
10 «شش سال در زمین خود زراعت کنید و محصول آن را جمع نمایید.
11 امّا در سال هفتم آن را به حال خود بگذارید و در آن زراعت نکنید. بگذارید مردمان فقیر قوم شما، هرچه در آن میروید بخورند و آنچه را هم که از آن باقی میماند، حیوانات صحرا بخورند. در مورد تاکستان و درختان زیتون خود هم همینطور عمل کنید.
12 «هفتهای شش روز کار کنید، امّا روز هفتم کار نکنید تا غلامان و افراد غریبی که برای شما کار میکنند، و همچنین حیوانات شما استراحت کنند.
13 «به آنچه من که خداوند هستم، به شما گفتم گوش کنید. خطاب به خدایان دیگر دعا نكنید و حتّی نام آنها را بر زبان نیاورید.
▪️سه عید بزرگ
14 «هر سال سه مرتبه برای من عید بگیرید:
15 عید فطیر در ماه ابیب، زیرا در آن ماه از مصر خارج شدید. همانطور که به شما دستور دادهام، هفت روز نان فطیر بخورید و هیچکس بدون هدیه برای پرستش من نیاید.
16 «عید نوبر محصولات، هنگامی که محصولات خود را که در مزرعهتان کاشتهاید درو میکنید.
«عید خیمهها در پاییز، هنگامیكه میوهها را از تاكستانها و باغهای خودتان جمعآوری میكنید.
17 هر سال سه مرتبه تمام افراد ذکور باید برای پرستش من، که خدای شما هستم، حاضر شوند.
18 «هنگامیکه برای من قربانی میگذرانید، نانی را که با خمیرمایه درست شده است هدیه نکنید، و چربی حیواناتی که در این عید برای من قربانی میکنید برای صبح روز بعد باقی نماند.
19 «هر سال نوبر محصولات زمین خود را به خانهٔ خداوند خدایتان بیاورید،
«هرگز بُزغاله را در شیر مادرش نپزید.
▪️وعده و دستورات
20 «من یک فرشته پیشاپیش شما میفرستم تا شما را در راه محافظت کند و به جایی که برای شما آماده کردهام برساند.
21 خوب به او توجّه کنید و از او اطاعت نمایید. از او سرپیچی نکنید زیرا من او را فرستادهام و او عصیان شما را نخواهد بخشید.
22 امّا اگر شما از او اطاعت کنید و آنچه به شما دستور دادهام بجا آورید، من با همهٔ دشمنان شما خواهم جنگید.
23 فرشتهٔ من پیشاپیش شما میرود و شما را به سرزمین اموریان، حِتّیان، فرزیان، کنعانیان، حویان و یبوسیان خواهد آورد و من همهٔ آنها را نابود خواهم کرد.
24 در مقابل خدایان آنها سجده نکنید و آنها را پرستش منمایید، در کارهای مذهبی آنها شرکت نکنید. بلکه همهٔ آنها را خراب کنید و ستونهای مقدّس سنگی آنها را بشکنید.
25 اگر شما مرا، خداوند خدایتان را پرستش نمایید، من شما را با غذا و آب برکت خواهم داد و تمامی مرضهای شما را برخواهم داشت.
26 در سرزمین شما زنی که بچّهٔ خود را سقط کند و همچنین زن نازا نخواهد بود. من عمر طولانی به شما میدهم.
27 «من ترس خود را پیش از شما در بین تمام مللی که شما از نزد آنها عبور خواهید کرد، میفرستم. اقوامی را که شما با آنان جنگ كنید دچار اغتشاش خواهم ساخت. کاری میکنم که تمام دشمنانتان از دست شما فرار کنند.
28 من دشمنان شما را به وحشت دچار خواهم كرد تا حویان، کنعانیان و حِتّیان را فراری دهند.
29 آنها را مدّت یک سال بیرون نخواهم کرد، مبادا آن زمین به ویرانه تبدیل شود و حیوانات وحشی به شما حمله کنند.
30 بلکه آنها را کمکم بیرون میکنم تا افراد شما به اندازهٔ کافی بتوانند آن زمین را تصرّف کنند.
31 حدود و مرز سرزمین شما را از خلیج عقبه تا دریای مدیترانه و از صحرا تا رود فرات قرار میدهم و ساکنان آنجا را به دست شما تسلیم میکنم و شما آنها را بیرون خواهید کرد.
32 شما هیچ عهد و پیمانی با آنها و با خدایان آنها نبندید.
33 اجازه ندهید که آنها در سرزمین شما بمانند، مبادا شما را به گناه علیه من بكشانند. اگر خدایان آنها را عبادت کنید، این برای شما دامی خواهد شد.»
📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب دوم - #خروج - بخش 23
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
نامه سی و دوم بانوی من! واقعه ی دیروز، بر خلاف پیش بینی هردومان، ابداً مرا دلگیر نکرد. به یادم هست آن روز را که دیدم سکه هایت را می فروشی تا چرخ های زندگی را، باز هم، تا سر چهارراه بعدی بچرخانی؛ آن روز گفتم:«باشد! در این نیز عیبی نیست. سکه فروختن، خیلی بهتر…
▪️نامه سی و سوم
عزیز من!
بیا کمی پیاده راه برویم!
دیگر من و تو، حتی اگر دست در دست هم، و سخت عاشقانه، تمام شهر راهم بپیماییم کسی از ما قباله نخواهد خواست و کسی پا به حریم حرمت مهرمندی هایمان نخواهد گذاشت. این را بارها به تو گفته ام و باز هم خواهم گفت. از چه می ترسی عزیز من؟ بیا کمی پیاده راه برویم! بیا کمی پیاده راه برویم!
این فرصتی ست برای به یادآوردن جمیع لحظه های گذشته با طعم و عطر و مزه های بسیار متنوع: لحظه ی شفاف اوج محبت در یک غنچه ی فرو بسته ی میخک، لحظه ی کوتاه شک و حسد، لحظه ی تلخ و پر از گریه ی مرگ یک خویش خوب، لحظه ی خریدن یک کلاه برای بچه ای در راه، لحظه ی تقدیم یک سکه ی طلا به تو و دلتنگی عمیق تو از من، لحظه ی آخرین نگاه تو بر در و دیوار خانه ای که از آنجا رانده شده ایم، لحظه ی فریاد شادمانه ی من که پله ها را جهان می آیم تا به تو بگویم که در پنجاه و دو سالگی کاری تازه یافته ام، لحظه ی خستگی بی حساب تو از رفتن به مدرسه و بازگشتن از مدرسه ای بسیار بسیار دور از خانه، گم شده در لابلای دودهای نفس گیر جنوبی، لحظه ی ادراک متقابل و هم جهت تو و من ، هنگامی که کودکی می گرید، روزنامه فروش تشنه ای فریاد می کشد، پیرمرد مستأصلی ، ناگزیر از وسط خیابانی می دود...لحظه ی شکستن گلدان سفالی که هر دو دوستش می داریم ، لحظه ی نمره نیاوردن یکی از شاگردانت که نزد تو عزیز و محترم است...و « لحظه ی رنگینِ زنان چایچین »...
عزیز من!
بیا کمی پیاده راه برویم!
این، برای جوان ها که خیلی چیزها را فراموش کرده اند و خیلی چیزها را در آستانه ی فراموشی قرار داده اند، شاید عبرتی باشد... شاید ذره ای از یک تجدید نظر جدی و وفادارانه باشد در متن پرغبار و تیره ی زندگی باطل شهری... شاید تلنگری باشد به ظرفی که سرشار است و محتاج سرریز کردن... شاید موجی باشد خاص، در حوضی مثل همه ی حوض های با آبِ راکدِ سبزِ ساکت، تا آن حوض را، دست کم به یاد دریا بیندازد، و یا حسرت چیزی را در دلش زنده کند که نمی داند چیست ـ شاید ماهی، یا که تصویر درختی در آن، یا قایقی کوچک... شاید، جمله های اول قصه ای نو باشد...
عزیز من!
بیا کمی پیاده راه برویم!
👤 #نادر_ابراهیمی
📚 #چهل_نامه_کوتاه_به_همسرم
✉️ نامه 33
join us | شهر کتاب
@bookcity5
عزیز من!
بیا کمی پیاده راه برویم!
دیگر من و تو، حتی اگر دست در دست هم، و سخت عاشقانه، تمام شهر راهم بپیماییم کسی از ما قباله نخواهد خواست و کسی پا به حریم حرمت مهرمندی هایمان نخواهد گذاشت. این را بارها به تو گفته ام و باز هم خواهم گفت. از چه می ترسی عزیز من؟ بیا کمی پیاده راه برویم! بیا کمی پیاده راه برویم!
این فرصتی ست برای به یادآوردن جمیع لحظه های گذشته با طعم و عطر و مزه های بسیار متنوع: لحظه ی شفاف اوج محبت در یک غنچه ی فرو بسته ی میخک، لحظه ی کوتاه شک و حسد، لحظه ی تلخ و پر از گریه ی مرگ یک خویش خوب، لحظه ی خریدن یک کلاه برای بچه ای در راه، لحظه ی تقدیم یک سکه ی طلا به تو و دلتنگی عمیق تو از من، لحظه ی آخرین نگاه تو بر در و دیوار خانه ای که از آنجا رانده شده ایم، لحظه ی فریاد شادمانه ی من که پله ها را جهان می آیم تا به تو بگویم که در پنجاه و دو سالگی کاری تازه یافته ام، لحظه ی خستگی بی حساب تو از رفتن به مدرسه و بازگشتن از مدرسه ای بسیار بسیار دور از خانه، گم شده در لابلای دودهای نفس گیر جنوبی، لحظه ی ادراک متقابل و هم جهت تو و من ، هنگامی که کودکی می گرید، روزنامه فروش تشنه ای فریاد می کشد، پیرمرد مستأصلی ، ناگزیر از وسط خیابانی می دود...لحظه ی شکستن گلدان سفالی که هر دو دوستش می داریم ، لحظه ی نمره نیاوردن یکی از شاگردانت که نزد تو عزیز و محترم است...و « لحظه ی رنگینِ زنان چایچین »...
عزیز من!
بیا کمی پیاده راه برویم!
این، برای جوان ها که خیلی چیزها را فراموش کرده اند و خیلی چیزها را در آستانه ی فراموشی قرار داده اند، شاید عبرتی باشد... شاید ذره ای از یک تجدید نظر جدی و وفادارانه باشد در متن پرغبار و تیره ی زندگی باطل شهری... شاید تلنگری باشد به ظرفی که سرشار است و محتاج سرریز کردن... شاید موجی باشد خاص، در حوضی مثل همه ی حوض های با آبِ راکدِ سبزِ ساکت، تا آن حوض را، دست کم به یاد دریا بیندازد، و یا حسرت چیزی را در دلش زنده کند که نمی داند چیست ـ شاید ماهی، یا که تصویر درختی در آن، یا قایقی کوچک... شاید، جمله های اول قصه ای نو باشد...
عزیز من!
بیا کمی پیاده راه برویم!
👤 #نادر_ابراهیمی
📚 #چهل_نامه_کوتاه_به_همسرم
✉️ نامه 33
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️کیقباد 1 به شاهی نشست از برش کیقباد همان تاج گوهر به سر برنهاد همه نامداران شدند انجمن چو دستان و چون قارن رزمزن چو کشواد و خراد و برزین گو فشاندند گوهر بران تاج نو قباد از بزرگان سخن بشنوید پس افراسیاب و سپه را بدید دگر روز برداشت لشکر ز جای…
▪️کیقباد 2
چو رستم بدید آنک قارن چه کرد
چهگونه بود ساز ننگ و نبرد
به پیش پدر شد بپرسید از وی
که با من جهان پهلوانا بگوی
که افراسیاب آن بد اندیش مرد
کجا جای گیرد به روز نبرد
چه پوشد کجا برافرازد درفش
که پیداست تابان درفش بنفش
من امروز بند کمرگاه اوی
بگیرم کشانش بیارم بروی
بدو گفت زال ای پسر گوشدار
یک امروز با خویشتن هوشدار
که آن ترک در جنگ نر اژدهاست
در آهنگ و در کینه ابر بلاست
درفشش سیاهست و خفتان سیاه
ز آهنش ساعد ز آهن کلاه
همه روی آهن گرفته به زر
نشانی سیه بسته بر خود بر
ازو خویشتن را نگهدار سخت
که مردی دلیرست و پیروز بخت
بدو گفت رستم که ای پهلوان
تو از من مدار ایچ رنجه روان
جهان آفریننده یار منست
دل و تیغ و بازو حصار منست
برانگیخت آن رخش رویینه سم
برآمد خروشیدن گاو دم
چو افراسیابش به هامون بدید
شگفتید ازان کودک نارسید
ز ترکان بپرسید کین اژدها
بدین گونه از بند گشته رها
کدامست کین را ندانم به نام
یکی گفت کاین پور دستان سام
نبینی که با گرز سام آمدست
جوانست و جویای نام آمدست
به پیش سپاه آمد افراسیاب
چو کشتی که موجش برآرد ز آب
چو رستم ورا دید بفشارد ران
بگردن برآورد گرز گران
چو تنگ اندر آورد با او زمین
فرو کرد گرز گران را به زین
به بند کمرش اندر آورد چنگ
جدا کردش از پشت زین پلنگ
همی خواست بردنش پیش قباد
دهد روز جنگ نخستینش داد
ز هنگ سپهدار و چنگ سوار
نیامد دوال کمر پایدار
گسست و به خاک اندر آمد سرش
سواران گرفتند گرد اندرش
سپهبد چو از جنگ رستم بجست
بخائید رستم همی پشت دست
چرا گفت نگرفتمش زیرکش
همی بر کمر ساختم بند خوش
چو آوای زنگ آمد از پشت پیل
خروشیدن کوس بر چند میل
یکی مژده بردند نزدیک شاه
که رستم بدرید قلب سپاه
چنان تا بر شاه ترکان رسید
درفش سپهدار شد ناپدید
گرفتش کمربند و بفگند خوار
خروشی ز ترکان برآمد بزار
ز جای اندر آمد چو آتش قباد
بجنبید لشگر چو دریا ز باد
برآمد خروشیدن دار و کوب
درخشیدن خنجر و زخم چوب
بران ترگ زرین و زرین سپر
غمی شد سر از چاک چاک تبر
تو گفتی که ابری برآمد ز کنج
ز شنگرف نیرنگ زد بر ترنج
ز گرد سواران در آن پهن دشت
زمین شش شد و آسمان گشت هشت
هزار و صد و شصت گرد دلیر
به یک زخم شد کشته چون نره شیر
برفتند ترکان ز پیش مغان
کشیدند لشگر سوی دامغان
وزانجا به جیحون نهادند روی
خلیده دل و با غم و گفتوگوی
شکسته سلیح و گسسته کمر
نه بوق و نه کوس و نه پای و نه سر
✍ #ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 112
join us | شهر کتاب
@bookcity5
چو رستم بدید آنک قارن چه کرد
چهگونه بود ساز ننگ و نبرد
به پیش پدر شد بپرسید از وی
که با من جهان پهلوانا بگوی
که افراسیاب آن بد اندیش مرد
کجا جای گیرد به روز نبرد
چه پوشد کجا برافرازد درفش
که پیداست تابان درفش بنفش
من امروز بند کمرگاه اوی
بگیرم کشانش بیارم بروی
بدو گفت زال ای پسر گوشدار
یک امروز با خویشتن هوشدار
که آن ترک در جنگ نر اژدهاست
در آهنگ و در کینه ابر بلاست
درفشش سیاهست و خفتان سیاه
ز آهنش ساعد ز آهن کلاه
همه روی آهن گرفته به زر
نشانی سیه بسته بر خود بر
ازو خویشتن را نگهدار سخت
که مردی دلیرست و پیروز بخت
بدو گفت رستم که ای پهلوان
تو از من مدار ایچ رنجه روان
جهان آفریننده یار منست
دل و تیغ و بازو حصار منست
برانگیخت آن رخش رویینه سم
برآمد خروشیدن گاو دم
چو افراسیابش به هامون بدید
شگفتید ازان کودک نارسید
ز ترکان بپرسید کین اژدها
بدین گونه از بند گشته رها
کدامست کین را ندانم به نام
یکی گفت کاین پور دستان سام
نبینی که با گرز سام آمدست
جوانست و جویای نام آمدست
به پیش سپاه آمد افراسیاب
چو کشتی که موجش برآرد ز آب
چو رستم ورا دید بفشارد ران
بگردن برآورد گرز گران
چو تنگ اندر آورد با او زمین
فرو کرد گرز گران را به زین
به بند کمرش اندر آورد چنگ
جدا کردش از پشت زین پلنگ
همی خواست بردنش پیش قباد
دهد روز جنگ نخستینش داد
ز هنگ سپهدار و چنگ سوار
نیامد دوال کمر پایدار
گسست و به خاک اندر آمد سرش
سواران گرفتند گرد اندرش
سپهبد چو از جنگ رستم بجست
بخائید رستم همی پشت دست
چرا گفت نگرفتمش زیرکش
همی بر کمر ساختم بند خوش
چو آوای زنگ آمد از پشت پیل
خروشیدن کوس بر چند میل
یکی مژده بردند نزدیک شاه
که رستم بدرید قلب سپاه
چنان تا بر شاه ترکان رسید
درفش سپهدار شد ناپدید
گرفتش کمربند و بفگند خوار
خروشی ز ترکان برآمد بزار
ز جای اندر آمد چو آتش قباد
بجنبید لشگر چو دریا ز باد
برآمد خروشیدن دار و کوب
درخشیدن خنجر و زخم چوب
بران ترگ زرین و زرین سپر
غمی شد سر از چاک چاک تبر
تو گفتی که ابری برآمد ز کنج
ز شنگرف نیرنگ زد بر ترنج
ز گرد سواران در آن پهن دشت
زمین شش شد و آسمان گشت هشت
هزار و صد و شصت گرد دلیر
به یک زخم شد کشته چون نره شیر
برفتند ترکان ز پیش مغان
کشیدند لشگر سوی دامغان
وزانجا به جیحون نهادند روی
خلیده دل و با غم و گفتوگوی
شکسته سلیح و گسسته کمر
نه بوق و نه کوس و نه پای و نه سر
✍ #ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 112
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#نامه_باستان - #میرزا_آقاخان_کرمانی
🔹 بخش 18 - پادشاهی اژدها
ولی اژدها پور آن شهریار
بسی بود استمگر و نابکار
در آن عصر میری زاکمینیان
که کاوس خواندندی او را کیان
بر اهواز و بر پارس بد پادشا
به پارزگراد اندرون داشت جا
ورا اژدها دختر خویش داد
که او بد جهانجوی واکمین نژاد
مرآن دخت را بد فرامیز نام
که ماندانه خوانند او را عوام
🔹 بخش 19 - در پیدایش کیخسرو
زبار و بر خسروانی درخت
پدیدار شد خسرو نیکبخت
که سیروس خواندندش یونانیان
گوی کی نژادی چو شیر ژیان
بدانگه که سیروس فرخ نهاد
همی خواست از مادر خویش زاد
یکی خواب ناخوش بدید اسپدان
که لرزید اندر تنش استخوان
به هر پاک دستور خود گفت هین
بپرداز ازین طفل روی زمین
چو بشنید هر پاک ازو این سخن
یکی تازه اندیشه افکند بن
به چوپان شه کو بدی مهرداد
مرآن کودک شیرخواره بداد
سپاکو که بد جفت چوپان همی
بپرورد آن کودک از مردمی
ورا نام کردند خرداد گو
به برج شهی شد یکی ماه نو
چو بگذشت یک چند گاهی برین
غمی شد شهنشاه ایران زمین
به عنوان گلگشت برشد به کوه
ابا چند تن از سران گروه
همه کودکان امیران شاه
که همره بدند اندران دستگاه
به چوگان و گوی اندر آورده روی
بر آن دشت هر یک شده نامجوی
ولیکن بر آن نامداران نو
فزونی همی جست سیروس گو
چو برگوی چوگان او کار کرد
چنان شد که با ماه دیدار کرد
زچوگان او گوی شد ناپدید
کسی این شگفتی به گیتی ندید
به میدان یک مرد چونان نبود
کسی را چنان روی تابان نبود
جوانی که بد زاده ی اسپتام
همان دختر شاه بودیش مام
همی برتری جست از آن نامجوی
ولیکن به چوگان زدش همچو گوی
بر آشفت ازین کار و آمد بدرد
مراین زخم را از دلیری بخورد
به پیش پدر شد سخن ساز کرد
زسیروس و کار وی آغاز کرد
که امروز در پیش چندین سوار
شبان زاده ای مرمرا کرد خوار
برآشفت ازو اسپتام دلیر
بگفت این سخن با شه تیزویر
شبان زاده را خواست شاه بزرگ
گوی دید مانند درنده گرگ
همی گفت هر کس که اهریمن است
و یا گرد اکمین رویین تن است
شه از دیدن او شد اندر شگفت
که این را مگر ژنده پیل است جفت
در آن انجمن بود کاوس گرد
که داماد شه بود با دستبرد
بگفت آن که می دید سیروس را
نماند به جز شاه کاوس را
پژوهنده شد اژدهای سترگ
که از میش هرگز نزاده است گرگ
بیامد بر شاه پس مهرداد
همه داستان سر به سر کرد یاد
پر اندیشه شد شاه ازین گفتگوی
زخشم اندر آورد چین بر ابروی
بفرمود تاپور هر پاک را
وزیر خردمند چالاک را
بکشتند و بریان نمودند خوار
نهانی به بابش خوراندند زار
زکاووس شرمنده شد شاه پیر
بدو داد سیروس را ناگریز
دگر باره سیروس آمد رها
زچنگ بداندیش نر اژدها
سوی پارس با هم برفتند تیز
ولی بود هر پاک سر پرستیز
یکی انجمن کرد ز اسپهبدان
همی برشمرد از بد اسپدان
نوندی فرستاد ازیدر به راه
به نزدیک سیروس کاوس شاه
که لشکر بیارای و برساز کار
به کام تو باشد همه روزگار
بزرگان به شاهی تو را خواستند
سر تخت و دیهیم آراستند
🔹 بخش 20 - شاهنشاهی سیروس اعظم
چو نامه به سیروس فرخ رسید
سپاهی سوی اکبتان برکشید
به یک حمله کرد اژدها را اسیر
سپاه مدی شد زآورد سیر
نیا را به استرخ در جای داد
شب و روز او را همی داشت شاد
کی آرش که بد نامور خال شه
به هر کار می جست اقبال شه
گرفت آن گهی دختر اسپتام
که خواندند خود اسپنویش بنام
✍ #میرزا_آقاخان_کرمانی
📚 #نامه_باستان
▪️بخش 18, 19, 20
join us | شهر کتاب
@bookcity5
🔹 بخش 18 - پادشاهی اژدها
ولی اژدها پور آن شهریار
بسی بود استمگر و نابکار
در آن عصر میری زاکمینیان
که کاوس خواندندی او را کیان
بر اهواز و بر پارس بد پادشا
به پارزگراد اندرون داشت جا
ورا اژدها دختر خویش داد
که او بد جهانجوی واکمین نژاد
مرآن دخت را بد فرامیز نام
که ماندانه خوانند او را عوام
🔹 بخش 19 - در پیدایش کیخسرو
زبار و بر خسروانی درخت
پدیدار شد خسرو نیکبخت
که سیروس خواندندش یونانیان
گوی کی نژادی چو شیر ژیان
بدانگه که سیروس فرخ نهاد
همی خواست از مادر خویش زاد
یکی خواب ناخوش بدید اسپدان
که لرزید اندر تنش استخوان
به هر پاک دستور خود گفت هین
بپرداز ازین طفل روی زمین
چو بشنید هر پاک ازو این سخن
یکی تازه اندیشه افکند بن
به چوپان شه کو بدی مهرداد
مرآن کودک شیرخواره بداد
سپاکو که بد جفت چوپان همی
بپرورد آن کودک از مردمی
ورا نام کردند خرداد گو
به برج شهی شد یکی ماه نو
چو بگذشت یک چند گاهی برین
غمی شد شهنشاه ایران زمین
به عنوان گلگشت برشد به کوه
ابا چند تن از سران گروه
همه کودکان امیران شاه
که همره بدند اندران دستگاه
به چوگان و گوی اندر آورده روی
بر آن دشت هر یک شده نامجوی
ولیکن بر آن نامداران نو
فزونی همی جست سیروس گو
چو برگوی چوگان او کار کرد
چنان شد که با ماه دیدار کرد
زچوگان او گوی شد ناپدید
کسی این شگفتی به گیتی ندید
به میدان یک مرد چونان نبود
کسی را چنان روی تابان نبود
جوانی که بد زاده ی اسپتام
همان دختر شاه بودیش مام
همی برتری جست از آن نامجوی
ولیکن به چوگان زدش همچو گوی
بر آشفت ازین کار و آمد بدرد
مراین زخم را از دلیری بخورد
به پیش پدر شد سخن ساز کرد
زسیروس و کار وی آغاز کرد
که امروز در پیش چندین سوار
شبان زاده ای مرمرا کرد خوار
برآشفت ازو اسپتام دلیر
بگفت این سخن با شه تیزویر
شبان زاده را خواست شاه بزرگ
گوی دید مانند درنده گرگ
همی گفت هر کس که اهریمن است
و یا گرد اکمین رویین تن است
شه از دیدن او شد اندر شگفت
که این را مگر ژنده پیل است جفت
در آن انجمن بود کاوس گرد
که داماد شه بود با دستبرد
بگفت آن که می دید سیروس را
نماند به جز شاه کاوس را
پژوهنده شد اژدهای سترگ
که از میش هرگز نزاده است گرگ
بیامد بر شاه پس مهرداد
همه داستان سر به سر کرد یاد
پر اندیشه شد شاه ازین گفتگوی
زخشم اندر آورد چین بر ابروی
بفرمود تاپور هر پاک را
وزیر خردمند چالاک را
بکشتند و بریان نمودند خوار
نهانی به بابش خوراندند زار
زکاووس شرمنده شد شاه پیر
بدو داد سیروس را ناگریز
دگر باره سیروس آمد رها
زچنگ بداندیش نر اژدها
سوی پارس با هم برفتند تیز
ولی بود هر پاک سر پرستیز
یکی انجمن کرد ز اسپهبدان
همی برشمرد از بد اسپدان
نوندی فرستاد ازیدر به راه
به نزدیک سیروس کاوس شاه
که لشکر بیارای و برساز کار
به کام تو باشد همه روزگار
بزرگان به شاهی تو را خواستند
سر تخت و دیهیم آراستند
🔹 بخش 20 - شاهنشاهی سیروس اعظم
چو نامه به سیروس فرخ رسید
سپاهی سوی اکبتان برکشید
به یک حمله کرد اژدها را اسیر
سپاه مدی شد زآورد سیر
نیا را به استرخ در جای داد
شب و روز او را همی داشت شاد
کی آرش که بد نامور خال شه
به هر کار می جست اقبال شه
گرفت آن گهی دختر اسپتام
که خواندند خود اسپنویش بنام
✍ #میرزا_آقاخان_کرمانی
📚 #نامه_باستان
▪️بخش 18, 19, 20
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 62 🔹 عدالت و انصاف 1 «شایعات باطل را انتشار ندهید و با شهادات دروغ از شریران پشتیبانی نکنید. 2 در انجام کارهای خلاف همرنگ جماعت نشوید و در موقع دعوا، بهخاطر پیروی از اکثریت، شهادت دروغ ندهید و حق را پایمال نکنید. 3 در محاكمهٔ…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 63
🔹 بستن پیمان
1 خداوند به موسی فرمود: «تو و هارون، ناداب و ابیهو و هفتاد نفر از رهبران اسرائیل بر بالای کوه به نزد من بیایید و از فاصلهٔ دور مرا سجده کنید.
2 تو تنها نزدیک من بیا و دیگران نزدیک نشوند. قوم حتّی روی کوه هم نیایند.»
3 پس موسی آمد و تمام سخنان خداوند و همهٔ احکامی را که فرموده بود، برای قوم بیان کرد. تمام قوم با هم جواب دادند: «ما هرچه را که خداوند فرموده است، انجام خواهیم داد.»
4 موسی تمام دستورات خداوند را نوشت و صبح روز بعد برخاست و در پایین کوه قربانگاهی درست کرد و دوازده ستون به نشانهٔ دوازده طایفهٔ اسرائیل در آنجا قرار داد.
5 سپس چند نفر از جوانان را فرستاد و آنها قربانیهای سوختنی گذرانیدند و برای پرستش خداوند گاوها را قربانی کردند.
6 بعد از آن موسی نصف خون قربانیها را برداشت و در کاسه ریخت و نصف دیگر را در روی قربانگاه پاشید.
7 سپس کتاب پیمان را برداشت و آن را با صدای بلند برای مردم خواند. آنها گفتند: «ما از خداوند اطاعت میکنیم و هرچه فرموده است، انجام خواهیم داد.»
8 موسی خونی را که در کاسه ریخته بود برداشت و بر روی مردم پاشید و گفت: «این خون پیمانی را که خداوند هنگام دادن فرامینش با شما بست، تأیید میکند.»
9 موسی با هارون، ناداب، ابیهو و هفتاد نفر از رهبران اسرائیل به بالای کوه رفتند
10 و خدای بنیاسرائیل را دیدند که زیر پاهایش مانند فرشی از یاقوت کبود، شفاف و آبی همچون آسمان بود.
11 ولی خدا دست خود را بر بزرگان بنیاسرائیل دراز نکرد. آنها خدا را دیدند، سپس با یکدیگر خوردند و نوشیدند.
🔹 موسی در کوه سینا
12 خداوند به موسی فرمود: «بر بالای کوه به نزد من بیا و در اینجا بمان تا لوحهای سنگی را که تمام قوانینی که باید به قوم تعلیم دهی در آن نوشتهام، به تو بدهم.»
13 پس موسی با معاونش یوشع، آماده شدند و موسی به بالای کوه مقدّس رفت.
14 موسی به رهبران قوم گفت: «شما در اینجا منتظر بمانید تا ما بازگردیم. هارون و حور نزد شما هستند و هرکس که مشکلی دارد به نزد آنها برود.»
15 وقتی موسی بالای کوه سینا رفت، ابر آن را پوشانید
16 و روشنایی خیرهکنندهای که نشانهٔ حضور خداوند بود، کوه را فراگرفت. ابر مدّت شش روز آن را پوشانده بود و در روز هفتم، خداوند موسی را از میان ابرها صدا کرد.
17 روشنایی حضور خداوند در نظر بنیاسرائیل مانند آتش سوزانی بر قلّهٔ کوه بود.
18 موسی به میان ابرها داخل شد. به بالای کوه رفت و مدّت چهل شبانهروز در کوه ماند.
📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب دوم - #خروج - بخش 24
join us | شهر کتاب
@bookcity5
🔹 بستن پیمان
1 خداوند به موسی فرمود: «تو و هارون، ناداب و ابیهو و هفتاد نفر از رهبران اسرائیل بر بالای کوه به نزد من بیایید و از فاصلهٔ دور مرا سجده کنید.
2 تو تنها نزدیک من بیا و دیگران نزدیک نشوند. قوم حتّی روی کوه هم نیایند.»
3 پس موسی آمد و تمام سخنان خداوند و همهٔ احکامی را که فرموده بود، برای قوم بیان کرد. تمام قوم با هم جواب دادند: «ما هرچه را که خداوند فرموده است، انجام خواهیم داد.»
4 موسی تمام دستورات خداوند را نوشت و صبح روز بعد برخاست و در پایین کوه قربانگاهی درست کرد و دوازده ستون به نشانهٔ دوازده طایفهٔ اسرائیل در آنجا قرار داد.
5 سپس چند نفر از جوانان را فرستاد و آنها قربانیهای سوختنی گذرانیدند و برای پرستش خداوند گاوها را قربانی کردند.
6 بعد از آن موسی نصف خون قربانیها را برداشت و در کاسه ریخت و نصف دیگر را در روی قربانگاه پاشید.
7 سپس کتاب پیمان را برداشت و آن را با صدای بلند برای مردم خواند. آنها گفتند: «ما از خداوند اطاعت میکنیم و هرچه فرموده است، انجام خواهیم داد.»
8 موسی خونی را که در کاسه ریخته بود برداشت و بر روی مردم پاشید و گفت: «این خون پیمانی را که خداوند هنگام دادن فرامینش با شما بست، تأیید میکند.»
9 موسی با هارون، ناداب، ابیهو و هفتاد نفر از رهبران اسرائیل به بالای کوه رفتند
10 و خدای بنیاسرائیل را دیدند که زیر پاهایش مانند فرشی از یاقوت کبود، شفاف و آبی همچون آسمان بود.
11 ولی خدا دست خود را بر بزرگان بنیاسرائیل دراز نکرد. آنها خدا را دیدند، سپس با یکدیگر خوردند و نوشیدند.
🔹 موسی در کوه سینا
12 خداوند به موسی فرمود: «بر بالای کوه به نزد من بیا و در اینجا بمان تا لوحهای سنگی را که تمام قوانینی که باید به قوم تعلیم دهی در آن نوشتهام، به تو بدهم.»
13 پس موسی با معاونش یوشع، آماده شدند و موسی به بالای کوه مقدّس رفت.
14 موسی به رهبران قوم گفت: «شما در اینجا منتظر بمانید تا ما بازگردیم. هارون و حور نزد شما هستند و هرکس که مشکلی دارد به نزد آنها برود.»
15 وقتی موسی بالای کوه سینا رفت، ابر آن را پوشانید
16 و روشنایی خیرهکنندهای که نشانهٔ حضور خداوند بود، کوه را فراگرفت. ابر مدّت شش روز آن را پوشانده بود و در روز هفتم، خداوند موسی را از میان ابرها صدا کرد.
17 روشنایی حضور خداوند در نظر بنیاسرائیل مانند آتش سوزانی بر قلّهٔ کوه بود.
18 موسی به میان ابرها داخل شد. به بالای کوه رفت و مدّت چهل شبانهروز در کوه ماند.
📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب دوم - #خروج - بخش 24
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️نامه سی و سوم عزیز من! بیا کمی پیاده راه برویم! دیگر من و تو، حتی اگر دست در دست هم، و سخت عاشقانه، تمام شهر راهم بپیماییم کسی از ما قباله نخواهد خواست و کسی پا به حریم حرمت مهرمندی هایمان نخواهد گذاشت. این را بارها به تو گفته ام و باز هم خواهم گفت. از…
▪️نامه سی و چهارم
عزیز من!
بیا حتی، اختلاف های اساسی و اصولی مان را، در بسیاری زمینه ها، تا آنجا که حس می کنیم دوگانگی شور و حال و زندگی می بخشد، نه پژمردگی و افسردگی و مرگ، حفظ کنیم. من وتو، تو و من، حق داریم در برابر هم قد علم کنیم. و حق داریم بسیاری از نظرات و عقاید همدیگر را نپذیریم. بی آن که قصد تحقیر هم را داشته باشیم. گمان میکنم این از جمله آخرین حقوقی ست که در جهان کنونی برای انسان ها باقی مانده است: این حق که در خانه ی خود، در اتاق خود، و در خلوت خود، در باب بسیاری از مسائل، منجمله سیاست و آرمان های سیاسی، اختلاف نظر داشته باشد.
عزیز من!
دو نیمه، زمانی به راستی یکی می شوند و از دو «تنها» یک «جمع کامل» میسازند که بتوانند کمبودهای هم را جبران کنند، نه آنکه عین مطلق هم شوند، چیزی بر هم مضاف نکنند و مسائل خاص و تازه ای را پیش نکشند...
پس ، بانو! بیا تصمیم بگیریم که هرگز عین هم نشویم.
بیا تصمیم بگیریم که حرکات مان، رفتارمان ، حرف زدن مان، و سلیقه مان کاملاً یکی نشود...
و فرصت بدهیم که خرده اختلاف ها، و حتی اختلاف های اساسی مان، باقی بماند.
و هرگز، اختلاف نظر را وسیله تهاجم قرار ندهیم...
عزیز من! بیا متفاوت باشیم!
👤 #نادر_ابراهیمی
📚 #چهل_نامه_کوتاه_به_همسرم
✉️ نامه 34
join us | شهر کتاب
@bookcity5
عزیز من!
بیا حتی، اختلاف های اساسی و اصولی مان را، در بسیاری زمینه ها، تا آنجا که حس می کنیم دوگانگی شور و حال و زندگی می بخشد، نه پژمردگی و افسردگی و مرگ، حفظ کنیم. من وتو، تو و من، حق داریم در برابر هم قد علم کنیم. و حق داریم بسیاری از نظرات و عقاید همدیگر را نپذیریم. بی آن که قصد تحقیر هم را داشته باشیم. گمان میکنم این از جمله آخرین حقوقی ست که در جهان کنونی برای انسان ها باقی مانده است: این حق که در خانه ی خود، در اتاق خود، و در خلوت خود، در باب بسیاری از مسائل، منجمله سیاست و آرمان های سیاسی، اختلاف نظر داشته باشد.
عزیز من!
دو نیمه، زمانی به راستی یکی می شوند و از دو «تنها» یک «جمع کامل» میسازند که بتوانند کمبودهای هم را جبران کنند، نه آنکه عین مطلق هم شوند، چیزی بر هم مضاف نکنند و مسائل خاص و تازه ای را پیش نکشند...
پس ، بانو! بیا تصمیم بگیریم که هرگز عین هم نشویم.
بیا تصمیم بگیریم که حرکات مان، رفتارمان ، حرف زدن مان، و سلیقه مان کاملاً یکی نشود...
و فرصت بدهیم که خرده اختلاف ها، و حتی اختلاف های اساسی مان، باقی بماند.
و هرگز، اختلاف نظر را وسیله تهاجم قرار ندهیم...
عزیز من! بیا متفاوت باشیم!
👤 #نادر_ابراهیمی
📚 #چهل_نامه_کوتاه_به_همسرم
✉️ نامه 34
join us | شهر کتاب
@bookcity5
📚 #بوستان - باب دوم - در احسان
🔹 بخش 11 - حکایت
یکی در بیابان سگی تشنه یافت
برون از رمق در حیاتش نیافت
کله دلو کرد آن پسندیده کیش
چو حبل اندر آن بست دستار خویش
به خدمت میان بست و بازو گشاد
سگ ناتوان را دمی آب داد
خبر داد پیغمبر از حال مرد
که داور گناهان از او عفو کرد
الا گر جفاکاری اندیشه کن
وفا پیش گیر و کرم پیشه کن
کسی با سگی نیکویی گم نکرد
کجا گم شود خیر با نیکمرد؟
کرم کن چنان کهت برآید ز دست
جهانبان در خیر بر کس نبست
به قنطار زر بخش کردن ز گنج
نباشد چو قیراطی از دسترنج
برد هر کسی بار در خورد زور
گران است پای ملخ پیش مور
🔹 بخش 12 - گفتار اندر گردش روزگار
تو با خلق سهلی کن ای نیکبخت
که فردا نگیرد خدا با تو سخت
گر از پا در آید، نماند اسیر
که افتادگان را بود دستگیر
به آزار فرمان مده بر رهی
که باشد که افتد به فرماندهی
چو تمکین و جاهت بود بر دوام
مکن زور بر ضعف درویش عام
که افتد که با جاه و تمکین شود
چو بیدق که ناگاه فرزین شود
نصیحت شنو مردم دوربین
نپاشند در هیچ دل تخم کین
خداوند خرمن زیان میکند
که بر خوشهچین سر گران میکند
نترسد که نعمت به مسکین دهند
وزآن بار غم بر دل این نهند؟
بسا زورمندا که افتاد سخت
بس افتاده را یاوری کرد بخت
دل زیر دستان نباید شکست
مبادا که روزی شوی زیردست
🔹 بخش 13 - حکایت در معنی رحمت بر ضعیفان و اندیشه در عاقبت
بنالید درویشی از ضعف حال
بر تندرویی خداوند مال
نه دینار دادش سیه دل نه دانگ
بر او زد به سر باری از طیره بانگ
دل سائل از جور او خون گرفت
سر از غم بر آورد و گفت ای شگفت
توانگر ترش روی، باری، چراست؟
مگر مینترسد ز تلخی خواست؟
بفرمود کوته نظر تا غلام
براندش به خواری و زجر تمام
به ناکردن شکر پروردگار
شنیدم که برگشت از او روزگار
بزرگیش سر در تباهی نهاد
عطارد قلم در سیاهی نهاد
شقاوت برهنه نشاندش چو سیر
نه بارش رها کرد و نه بارگیر
فشاندش قضا بر سر از فاقه خاک
مشعبد صفت، کیسه و دست پاک
سراپای حالش دگرگونه گشت
بر این ماجرا مدتی بر گذشت
غلامش به دست کریمی فتاد
توانگر دل و دست و روشن نهاد
به دیدار مسکین آشفته حال
چنان شاد بودی که مسکین به مال
شبانگه یکی بر درش لقمه جست
ز سختی کشیدن قدمهاش سست
بفرمود صاحب نظر بنده را
که خشنود کن مرد درمنده را
چو نزدیک بردش ز خوان بهرهای
برآورد بی خویشتن نعرهای
شکسته دل آمد بر خواجه باز
عیان کرده اشکش به دیباجه راز
بپرسید سالار فرخنده خوی
که اشکت ز جور که آمد به روی؟
بگفت اندرونم بشورید سخت
بر احوال این پیر شوریده بخت
که مملوک وی بودم اندر قدیم
خداوند املاک و اسباب و سیم
چو کوتاه شد دستش از عز و ناز
کند دست خواهش به درها دراز
بخندید و گفت ای پسر جور نیست
ستم بر کس از گردش دور نیست
نه آن تندروی است بازارگان
که بردی سر از کبر بر آسمان؟
من آنم که آن روزم از در براند
به روز منش دور گیتی نشاند
نگه کرد باز آسمان سوی من
فرو شست گرد غم از روی من
خدای ار به حکمت ببندد دری
گشاید به فضل و کرم دیگری
بسا مفلس بینوا سیر شد
بسا کار منعم زبر زیر شد
👤 #سعدی
📚 #بوستان
🔹 باب دوم - در احسان
▪️بخش 11, 12, 13
join us | شهر کتاب
@bookcity5
🔹 بخش 11 - حکایت
یکی در بیابان سگی تشنه یافت
برون از رمق در حیاتش نیافت
کله دلو کرد آن پسندیده کیش
چو حبل اندر آن بست دستار خویش
به خدمت میان بست و بازو گشاد
سگ ناتوان را دمی آب داد
خبر داد پیغمبر از حال مرد
که داور گناهان از او عفو کرد
الا گر جفاکاری اندیشه کن
وفا پیش گیر و کرم پیشه کن
کسی با سگی نیکویی گم نکرد
کجا گم شود خیر با نیکمرد؟
کرم کن چنان کهت برآید ز دست
جهانبان در خیر بر کس نبست
به قنطار زر بخش کردن ز گنج
نباشد چو قیراطی از دسترنج
برد هر کسی بار در خورد زور
گران است پای ملخ پیش مور
🔹 بخش 12 - گفتار اندر گردش روزگار
تو با خلق سهلی کن ای نیکبخت
که فردا نگیرد خدا با تو سخت
گر از پا در آید، نماند اسیر
که افتادگان را بود دستگیر
به آزار فرمان مده بر رهی
که باشد که افتد به فرماندهی
چو تمکین و جاهت بود بر دوام
مکن زور بر ضعف درویش عام
که افتد که با جاه و تمکین شود
چو بیدق که ناگاه فرزین شود
نصیحت شنو مردم دوربین
نپاشند در هیچ دل تخم کین
خداوند خرمن زیان میکند
که بر خوشهچین سر گران میکند
نترسد که نعمت به مسکین دهند
وزآن بار غم بر دل این نهند؟
بسا زورمندا که افتاد سخت
بس افتاده را یاوری کرد بخت
دل زیر دستان نباید شکست
مبادا که روزی شوی زیردست
🔹 بخش 13 - حکایت در معنی رحمت بر ضعیفان و اندیشه در عاقبت
بنالید درویشی از ضعف حال
بر تندرویی خداوند مال
نه دینار دادش سیه دل نه دانگ
بر او زد به سر باری از طیره بانگ
دل سائل از جور او خون گرفت
سر از غم بر آورد و گفت ای شگفت
توانگر ترش روی، باری، چراست؟
مگر مینترسد ز تلخی خواست؟
بفرمود کوته نظر تا غلام
براندش به خواری و زجر تمام
به ناکردن شکر پروردگار
شنیدم که برگشت از او روزگار
بزرگیش سر در تباهی نهاد
عطارد قلم در سیاهی نهاد
شقاوت برهنه نشاندش چو سیر
نه بارش رها کرد و نه بارگیر
فشاندش قضا بر سر از فاقه خاک
مشعبد صفت، کیسه و دست پاک
سراپای حالش دگرگونه گشت
بر این ماجرا مدتی بر گذشت
غلامش به دست کریمی فتاد
توانگر دل و دست و روشن نهاد
به دیدار مسکین آشفته حال
چنان شاد بودی که مسکین به مال
شبانگه یکی بر درش لقمه جست
ز سختی کشیدن قدمهاش سست
بفرمود صاحب نظر بنده را
که خشنود کن مرد درمنده را
چو نزدیک بردش ز خوان بهرهای
برآورد بی خویشتن نعرهای
شکسته دل آمد بر خواجه باز
عیان کرده اشکش به دیباجه راز
بپرسید سالار فرخنده خوی
که اشکت ز جور که آمد به روی؟
بگفت اندرونم بشورید سخت
بر احوال این پیر شوریده بخت
که مملوک وی بودم اندر قدیم
خداوند املاک و اسباب و سیم
چو کوتاه شد دستش از عز و ناز
کند دست خواهش به درها دراز
بخندید و گفت ای پسر جور نیست
ستم بر کس از گردش دور نیست
نه آن تندروی است بازارگان
که بردی سر از کبر بر آسمان؟
من آنم که آن روزم از در براند
به روز منش دور گیتی نشاند
نگه کرد باز آسمان سوی من
فرو شست گرد غم از روی من
خدای ار به حکمت ببندد دری
گشاید به فضل و کرم دیگری
بسا مفلس بینوا سیر شد
بسا کار منعم زبر زیر شد
👤 #سعدی
📚 #بوستان
🔹 باب دوم - در احسان
▪️بخش 11, 12, 13
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#نظامی_گنجوی - #خسرو_و_شیرین
🔹 بخش 24 - گریختن شیرین از نزد مهین بانو به مداین
چو برزد بامدادان خازن چین
به درج گوهرین بر قفل زرین
برون آمد ز درج آن نقش چینی
شدن را کرده با خود نقش بینی
بتان چین به خدمت سر نهادند
بسان سرو بر پای ایستادند
چو شیرین دید روی مهربانان
به چربی گفت با شیرین زبانان
که بسمالله به صحرا میخرامم
مگر بسمل شود مرغی به دامم
بتان از سر سراغج باز کردند
دگرگون خدمتش را ساز کردند
به کردار کلهداران چون نوش
قبا بستند بکران قصب پوش
که رسمی بود کان صحرا خرامان
به صید آیند بر رسم غلامان
همه در گرد شیرین حلقه بستند
چو حالی بر نشست او بر نشستند
به صحرائی شدند از صحن ایوان
به سرسبزی چو خضر از آب حیوان
در آن صحرا روان کردند رهوار
وزان صحرا به صحراهای بسیار
شدند آن روضه حوران دلکش
به صحرائی چو مینو خرم و خوش
زمین از سبزه نزهت گاه آهو
هوا از مشک پر خالی ز آهو
سرانجام اسب را پرواز دادند
عنان خود به مرکب باز دادند
بت لشگر شکن بر پشت شبدیز
سواری تند بود و مرکبی تیز
چو مرکب گرم کرد از پیش یاران
برون افتاد از آن هم تک سواران
گمان بردند که اسبش سر کشید است
ندانستند کو سر در کشید است
بسی چون سایه دنبالش دویدند
ز سایه در گذر گردش ندیدند
به جستن تا به شب دمساز گشتند
به نومیدی هم آخر باز گشتند
ز شاه خویش هر یک دور مانده
به تن رنجه به دل رنجور مانده
به درگاه مهین بانو شبانگاه
شدند آن اختران بیطلعت ماه
به دیده پیش تختش راه رفتند
به تلخی حال شیرین باز گفتند
که سیاره چه شب بازی نمودش
تک طیاره چون اندر ربودش
مهین بانو چو بشنید این سخن را
صلا در داد غمهای کهن را
فرود آمد ز تخت خویش غمناک
بسر بر خاک و سر هم بر سر خاک
از آن غم دستها بر سر نهاده
ز دیده سیل طوفان بر گشاده
ز شیرین یاد بیاندازه میکرد
بدو سوک برادر تازه میکرد
به آب چشم گفت ای نازنین ماه
ز من چشم بدت بربود ناگاه
گلی بودی که باد از بارت افکند
ندانم بر کدامین خارت افکند
چو افتادت که مهر از ما بریدی
کدامین مهربان بر ما گزیدی
چو آهو زین غزالان سیر گشتی
گرفتار کدامین شیر گشتی
چو ماه از اختران خود جدائی
نه خورشیدی چنین تنها چرائی
کجا سرو تو کز جانم چمن داشت
به هر شاخی رگی با جان من داشت
رخت ماهست تا خود بر که تابد
منش گم کردهام تا خود که یابد
همه شب تا به روز این نوحه میکرد
غمش بر غم فزود و درد بر درد
چو مهر آمد برون از چاه بیژن
شد از نورش جهان را دیده روشن
همه لشگر به خدمت سر نهادند
به نوبت گاه فرمان ایستادند
که گر بانو بفرماید به شبگیر
پی شیرین برانیم اسب چون تیر
مهین بانو به رفتن میل ننمود
نه خود رفت و نه کس را نیز فرمود
چو در خواب این بلا را بود دیده
که بودی بازی از دستش پریده
چو حسرت خورد از پرواز آن باز
همان باز آمدی بر دست او باز
بدیشان گفت اگر ما باز گردیم
و گر با آسمان همراز گردیم
نشد ممکن که در هیچ آبخوردی
بیابیم از پی شبدیز گردی
نشاید شد پی مرغ پریده
نه دنبال شکاردام دیده
کبوتر چون پرید از پس چه نالی
که وا برج آید ار باشد حلالی
بلی چندان شکیبم در فراقش
که برقی یابم از نعل براقش
چو زان گم گشته گنج آگاه گردم
دیگر ره با طرب همراه گردم
به گنجینه سپارم گنج را باز
بدین شکرانه گردم گنج پرداز
سپه چون پاسخ بانو شنیدند
به از فرمانبری کاری ندیدند
وزان سوی دگر شیرین به شبدیز
جهان را مینوشت از بهر پرویز
چو سیاره شتاب آهنگ میبود
ز ره رفتن بروز و شب نیاسود
قبا در بسته بر شکل غلامان
همی شد ده به ده سامان به سامان
نبود ایمن ز دشمن گاه و بی گاه
به کوه و دشت میشد راه و بیراه
رونده کوه را چون باد میراند
به تک در باد را چون کوه میماند
نپوشد بر تو آن افسانه را راز
که در راهی زنی شد جادوئی ساز
یکی آیینه و شانه درافکند
به افسونی به راهش کرد دربند
فلک این آینه وان شانه را جست
کزین کوه آمد و زان بیشه بر رست
زنی کو شانه و آیینه بفکند
ز سختی شد به کوه و بیشه مانند
شده شیرین در آن راه از بس اندوه
غبار آلود چندین بیشه و کوه
رخش سیمای کم رختی گرفته
مزاج نازکش سختی گرفته
نشان میجست و میرفت آن دلافروز
چو ماه چارده شب چارده روز
جنیبت را به یک منزل نمیماند
خبر پرسان خبر پرسان همی راند
تکاور دست برد از باد میبرد
زمین را دور چرخ از یاد میبرد
سپیده دم چو دم بر زد سپیدی
سیاهی خواند حرف ناامیدی
هزاران نرگس از چرخ جهانگرد
فرو شد تا بر آمد یک گل زرد
شتابان کرد شیرین بارگی را
به تلخی داد جان یکبارگی را
پدید آمد چو مینو مرغزاری
در او چون آب حیوان چشمه ساری
ز شرم آب آن رخشنده خانی
شده در ظلمت آب زندگانی
ز رنج راه بود اندام خسته
غبار از پای تا سر برنشسته
به گرد چشمه جولان زد زمانی
ده اندر ده ندید از کس نشانی
فرود آمد به یک سو بارگی بست
ره اندیشه بر نظارگی بست
.
🔹 بخش 24 - گریختن شیرین از نزد مهین بانو به مداین
چو برزد بامدادان خازن چین
به درج گوهرین بر قفل زرین
برون آمد ز درج آن نقش چینی
شدن را کرده با خود نقش بینی
بتان چین به خدمت سر نهادند
بسان سرو بر پای ایستادند
چو شیرین دید روی مهربانان
به چربی گفت با شیرین زبانان
که بسمالله به صحرا میخرامم
مگر بسمل شود مرغی به دامم
بتان از سر سراغج باز کردند
دگرگون خدمتش را ساز کردند
به کردار کلهداران چون نوش
قبا بستند بکران قصب پوش
که رسمی بود کان صحرا خرامان
به صید آیند بر رسم غلامان
همه در گرد شیرین حلقه بستند
چو حالی بر نشست او بر نشستند
به صحرائی شدند از صحن ایوان
به سرسبزی چو خضر از آب حیوان
در آن صحرا روان کردند رهوار
وزان صحرا به صحراهای بسیار
شدند آن روضه حوران دلکش
به صحرائی چو مینو خرم و خوش
زمین از سبزه نزهت گاه آهو
هوا از مشک پر خالی ز آهو
سرانجام اسب را پرواز دادند
عنان خود به مرکب باز دادند
بت لشگر شکن بر پشت شبدیز
سواری تند بود و مرکبی تیز
چو مرکب گرم کرد از پیش یاران
برون افتاد از آن هم تک سواران
گمان بردند که اسبش سر کشید است
ندانستند کو سر در کشید است
بسی چون سایه دنبالش دویدند
ز سایه در گذر گردش ندیدند
به جستن تا به شب دمساز گشتند
به نومیدی هم آخر باز گشتند
ز شاه خویش هر یک دور مانده
به تن رنجه به دل رنجور مانده
به درگاه مهین بانو شبانگاه
شدند آن اختران بیطلعت ماه
به دیده پیش تختش راه رفتند
به تلخی حال شیرین باز گفتند
که سیاره چه شب بازی نمودش
تک طیاره چون اندر ربودش
مهین بانو چو بشنید این سخن را
صلا در داد غمهای کهن را
فرود آمد ز تخت خویش غمناک
بسر بر خاک و سر هم بر سر خاک
از آن غم دستها بر سر نهاده
ز دیده سیل طوفان بر گشاده
ز شیرین یاد بیاندازه میکرد
بدو سوک برادر تازه میکرد
به آب چشم گفت ای نازنین ماه
ز من چشم بدت بربود ناگاه
گلی بودی که باد از بارت افکند
ندانم بر کدامین خارت افکند
چو افتادت که مهر از ما بریدی
کدامین مهربان بر ما گزیدی
چو آهو زین غزالان سیر گشتی
گرفتار کدامین شیر گشتی
چو ماه از اختران خود جدائی
نه خورشیدی چنین تنها چرائی
کجا سرو تو کز جانم چمن داشت
به هر شاخی رگی با جان من داشت
رخت ماهست تا خود بر که تابد
منش گم کردهام تا خود که یابد
همه شب تا به روز این نوحه میکرد
غمش بر غم فزود و درد بر درد
چو مهر آمد برون از چاه بیژن
شد از نورش جهان را دیده روشن
همه لشگر به خدمت سر نهادند
به نوبت گاه فرمان ایستادند
که گر بانو بفرماید به شبگیر
پی شیرین برانیم اسب چون تیر
مهین بانو به رفتن میل ننمود
نه خود رفت و نه کس را نیز فرمود
چو در خواب این بلا را بود دیده
که بودی بازی از دستش پریده
چو حسرت خورد از پرواز آن باز
همان باز آمدی بر دست او باز
بدیشان گفت اگر ما باز گردیم
و گر با آسمان همراز گردیم
نشد ممکن که در هیچ آبخوردی
بیابیم از پی شبدیز گردی
نشاید شد پی مرغ پریده
نه دنبال شکاردام دیده
کبوتر چون پرید از پس چه نالی
که وا برج آید ار باشد حلالی
بلی چندان شکیبم در فراقش
که برقی یابم از نعل براقش
چو زان گم گشته گنج آگاه گردم
دیگر ره با طرب همراه گردم
به گنجینه سپارم گنج را باز
بدین شکرانه گردم گنج پرداز
سپه چون پاسخ بانو شنیدند
به از فرمانبری کاری ندیدند
وزان سوی دگر شیرین به شبدیز
جهان را مینوشت از بهر پرویز
چو سیاره شتاب آهنگ میبود
ز ره رفتن بروز و شب نیاسود
قبا در بسته بر شکل غلامان
همی شد ده به ده سامان به سامان
نبود ایمن ز دشمن گاه و بی گاه
به کوه و دشت میشد راه و بیراه
رونده کوه را چون باد میراند
به تک در باد را چون کوه میماند
نپوشد بر تو آن افسانه را راز
که در راهی زنی شد جادوئی ساز
یکی آیینه و شانه درافکند
به افسونی به راهش کرد دربند
فلک این آینه وان شانه را جست
کزین کوه آمد و زان بیشه بر رست
زنی کو شانه و آیینه بفکند
ز سختی شد به کوه و بیشه مانند
شده شیرین در آن راه از بس اندوه
غبار آلود چندین بیشه و کوه
رخش سیمای کم رختی گرفته
مزاج نازکش سختی گرفته
نشان میجست و میرفت آن دلافروز
چو ماه چارده شب چارده روز
جنیبت را به یک منزل نمیماند
خبر پرسان خبر پرسان همی راند
تکاور دست برد از باد میبرد
زمین را دور چرخ از یاد میبرد
سپیده دم چو دم بر زد سپیدی
سیاهی خواند حرف ناامیدی
هزاران نرگس از چرخ جهانگرد
فرو شد تا بر آمد یک گل زرد
شتابان کرد شیرین بارگی را
به تلخی داد جان یکبارگی را
پدید آمد چو مینو مرغزاری
در او چون آب حیوان چشمه ساری
ز شرم آب آن رخشنده خانی
شده در ظلمت آب زندگانی
ز رنج راه بود اندام خسته
غبار از پای تا سر برنشسته
به گرد چشمه جولان زد زمانی
ده اندر ده ندید از کس نشانی
فرود آمد به یک سو بارگی بست
ره اندیشه بر نظارگی بست
.
شهر کتاب و داستان
▪️#نظامی_گنجوی - #خسرو_و_شیرین 🔹 بخش 24 - گریختن شیرین از نزد مهین بانو به مداین چو برزد بامدادان خازن چین به درج گوهرین بر قفل زرین برون آمد ز درج آن نقش چینی شدن را کرده با خود نقش بینی بتان چین به خدمت سر نهادند بسان سرو بر پای ایستادند چو…
چو قصد چشمه کرد آن چشمه نور
فلک را آب در چشم آمد از دور
سهیل از شعر شکرگون برآورد
نفیر از شعری گردون برآورد
پرندی آسمان گون بر میان زد
شد اندر آب و آتش در جهان زد
فلک را کرد کحلی پوش پروین
موصل کرد نیلوفر به نسرین
حصارش نیل شد یعنی شبانگاه
ز چرخ نیلگون سر بر زد آن ماه
تن سیمینش میغلطید در آب
چو غلطد قاقمی بر روی سنجاب
عجب باشد که گل را چشمه شوید
غلط گفتم که گل بر چشمه روید
در آب انداخته از گیسوان شست
نه ماهی بلکه ماه آورده در دست
ز مشک آرایش کافور کرده
ز کافورش جهان کافور خورده
مگر دانسته بود از پیش دیدن
که مهمانی نوش خواهد رسیدن
در آب چشمه سار آن شکر ناب
ز بهر میهمان میساخت جلاب
👤 #نظامی_گنجوی
📚 #خسرو_و_شیرین
▪️بخش 24
join us | شهر کتاب
@bookcity5
فلک را آب در چشم آمد از دور
سهیل از شعر شکرگون برآورد
نفیر از شعری گردون برآورد
پرندی آسمان گون بر میان زد
شد اندر آب و آتش در جهان زد
فلک را کرد کحلی پوش پروین
موصل کرد نیلوفر به نسرین
حصارش نیل شد یعنی شبانگاه
ز چرخ نیلگون سر بر زد آن ماه
تن سیمینش میغلطید در آب
چو غلطد قاقمی بر روی سنجاب
عجب باشد که گل را چشمه شوید
غلط گفتم که گل بر چشمه روید
در آب انداخته از گیسوان شست
نه ماهی بلکه ماه آورده در دست
ز مشک آرایش کافور کرده
ز کافورش جهان کافور خورده
مگر دانسته بود از پیش دیدن
که مهمانی نوش خواهد رسیدن
در آب چشمه سار آن شکر ناب
ز بهر میهمان میساخت جلاب
👤 #نظامی_گنجوی
📚 #خسرو_و_شیرین
▪️بخش 24
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️کیقباد 2 چو رستم بدید آنک قارن چه کرد چهگونه بود ساز ننگ و نبرد به پیش پدر شد بپرسید از وی که با من جهان پهلوانا بگوی که افراسیاب آن بد اندیش مرد کجا جای گیرد به روز نبرد چه پوشد کجا برافرازد درفش که پیداست تابان درفش بنفش من امروز بند کمرگاه…
▪️کیقباد 3
برفت از لب رود نزد پشنگ
زبان پر ز گفتار و کوتاه چنگ
بدو گفت کای نامبردار شاه
ترا بود ازین جنگ جستن گناه
یکی آنکه پیمان شکستن ز شاه
بزرگان پیشین ندیدند راه
نه از تخم ایرج جهان پاک شد
نه زهر گزاینده تریاک شد
یکی کم شود دیگر آید به جای
جهان را نمانند بیکدخدای
قباد آمد و تاج بر سر نهاد
به کینه یکی نو در اندر گشاد
سواری پدید آمد از تخم سام
که دستانش رستم نهادست نام
بیامد بسان نهنگ دژم
که گفتی زمین را بسوزد بدم
همی تاخت اندر فراز و نشیب
همی زد به گرز و به تیغ و رکیب
ز گرزش هوا شد پر از چاک چاک
نیرزید جانم به یک مشت خاک
همه لشکر ما به هم بر درید
کس اندر جهان این شگفتی ندید
درفش مرا دید بر یک کران
به زین اندر آورد گرز گران
چنان برگرفتم ز زین خدنگ
که گفتی ندارم به یک پشه سنگ
کمربند بگسست و بند قبای
ز چنگش فتادم نگون زیرپای
بدان زور هرگز نباشد هژبر
دو پایش به خاک اندر و سر به ابر
سواران جنگی همه همگروه
کشیدندم از پیش آن لخت کوه
تو دانی که شاهی دل و چنگ من
به جنگ اندرون زور و آهنگ من
به دست وی اندر یکی پشهام
وزان آفرینش پر اندیشهام
یکی پیلتن دیدم و شیرچنگ
نه هوش و نه دانش نه رای و درنگ
عنان را سپرده بران پیل مست
یکی گرزهٔ گاو پیکر بدست
همانا که کوپال سیصدهزار
زدندش بران تارک ترگدار
تو گفتی که از آهنش کردهاند
ز سنگ و ز رویش برآوردهاند
چه دریاش پیش و چه ببر بیان
چه درنده شیر و چه پیل ژیان
همی تاخت یکسان چو روز شکار
ببازی همی آمدش کارزار
چنو گر بدی سام را دستبرد
به ترکان نماندی سرافراز گرد
جز از آشتی جستنت رای نیست
که با او سپاه ترا پای نیست
زمینی کجا آفریدون گرد
بدانگه به تور دلاور سپرد
به من داده بودند و بخشیده راست
ترا کین پیشین نبایست خواست
تو دانی که دیدن نه چون آگهیست
میان شنیدن همیشه تهیست
گلستان که امروز باشد ببار
تو فردا چنی گل نیاید بکار
از امروز کاری بفردا ممان
که داند که فردا چه گردد زمان
ترا جنگ ایران چو بازی نمود
ز بازی سپه را درازی فزود
نگر تا چه مایه ستام بزر
هم از ترگ زرین و زرین سپر
همان تازی اسپان زرین لگام
همان تیغ هندی به زرین نیام
ازین بیشتر نامداران گرد
قباد اندر آمد به خواری ببرد
چو کلباد و چون بارمان دلیر
که بودی شکارش همه نره شیر
خزروان کجا زال بشکست خرد
نمودش بگرز گران دستبرد
شماساس کین توز لشکر پناه
که قارن بکشتش به آوردگاه
جزین نامدران کین صدهزار
فزون کشته آمد گه کارزار
بتر زین همه نام و ننگ شکست
شکستی که هرگز نشایدش بست
گر از من سر نامور گشته شد
که اغریرث پر خرد کشته شد
جوانی بد و نیکی روزگار
من امروز را دی گرفتم شمار
که پیش آمدندم همان سرکشان
پس پشت هر یک درفشی کشان
بسی یاد دادندم از روزگار
دمان از پس و من دوان زار و خوار
کنون از گذشته مکن هیچ یاد
سوی آشتی یاز با کیقباد
گرت دیگر آید یکی آرزوی
به گرد اندر آید سپه چارسوی
به یک دست رستم که تابنده هور
گه رزم با او نتابد به زور
بروی دگر قارن رزم زن
که چشمش ندیدست هرگز شکن
سه دیگر چو کشواد زرین کلاه
که آمد به آمل ببرد آن سپاه
چهارم چو مهراب کابل خدای
که دستور شاهست و زابل خدای
✍ #ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 113
join us | شهر کتاب
@bookcity5
برفت از لب رود نزد پشنگ
زبان پر ز گفتار و کوتاه چنگ
بدو گفت کای نامبردار شاه
ترا بود ازین جنگ جستن گناه
یکی آنکه پیمان شکستن ز شاه
بزرگان پیشین ندیدند راه
نه از تخم ایرج جهان پاک شد
نه زهر گزاینده تریاک شد
یکی کم شود دیگر آید به جای
جهان را نمانند بیکدخدای
قباد آمد و تاج بر سر نهاد
به کینه یکی نو در اندر گشاد
سواری پدید آمد از تخم سام
که دستانش رستم نهادست نام
بیامد بسان نهنگ دژم
که گفتی زمین را بسوزد بدم
همی تاخت اندر فراز و نشیب
همی زد به گرز و به تیغ و رکیب
ز گرزش هوا شد پر از چاک چاک
نیرزید جانم به یک مشت خاک
همه لشکر ما به هم بر درید
کس اندر جهان این شگفتی ندید
درفش مرا دید بر یک کران
به زین اندر آورد گرز گران
چنان برگرفتم ز زین خدنگ
که گفتی ندارم به یک پشه سنگ
کمربند بگسست و بند قبای
ز چنگش فتادم نگون زیرپای
بدان زور هرگز نباشد هژبر
دو پایش به خاک اندر و سر به ابر
سواران جنگی همه همگروه
کشیدندم از پیش آن لخت کوه
تو دانی که شاهی دل و چنگ من
به جنگ اندرون زور و آهنگ من
به دست وی اندر یکی پشهام
وزان آفرینش پر اندیشهام
یکی پیلتن دیدم و شیرچنگ
نه هوش و نه دانش نه رای و درنگ
عنان را سپرده بران پیل مست
یکی گرزهٔ گاو پیکر بدست
همانا که کوپال سیصدهزار
زدندش بران تارک ترگدار
تو گفتی که از آهنش کردهاند
ز سنگ و ز رویش برآوردهاند
چه دریاش پیش و چه ببر بیان
چه درنده شیر و چه پیل ژیان
همی تاخت یکسان چو روز شکار
ببازی همی آمدش کارزار
چنو گر بدی سام را دستبرد
به ترکان نماندی سرافراز گرد
جز از آشتی جستنت رای نیست
که با او سپاه ترا پای نیست
زمینی کجا آفریدون گرد
بدانگه به تور دلاور سپرد
به من داده بودند و بخشیده راست
ترا کین پیشین نبایست خواست
تو دانی که دیدن نه چون آگهیست
میان شنیدن همیشه تهیست
گلستان که امروز باشد ببار
تو فردا چنی گل نیاید بکار
از امروز کاری بفردا ممان
که داند که فردا چه گردد زمان
ترا جنگ ایران چو بازی نمود
ز بازی سپه را درازی فزود
نگر تا چه مایه ستام بزر
هم از ترگ زرین و زرین سپر
همان تازی اسپان زرین لگام
همان تیغ هندی به زرین نیام
ازین بیشتر نامداران گرد
قباد اندر آمد به خواری ببرد
چو کلباد و چون بارمان دلیر
که بودی شکارش همه نره شیر
خزروان کجا زال بشکست خرد
نمودش بگرز گران دستبرد
شماساس کین توز لشکر پناه
که قارن بکشتش به آوردگاه
جزین نامدران کین صدهزار
فزون کشته آمد گه کارزار
بتر زین همه نام و ننگ شکست
شکستی که هرگز نشایدش بست
گر از من سر نامور گشته شد
که اغریرث پر خرد کشته شد
جوانی بد و نیکی روزگار
من امروز را دی گرفتم شمار
که پیش آمدندم همان سرکشان
پس پشت هر یک درفشی کشان
بسی یاد دادندم از روزگار
دمان از پس و من دوان زار و خوار
کنون از گذشته مکن هیچ یاد
سوی آشتی یاز با کیقباد
گرت دیگر آید یکی آرزوی
به گرد اندر آید سپه چارسوی
به یک دست رستم که تابنده هور
گه رزم با او نتابد به زور
بروی دگر قارن رزم زن
که چشمش ندیدست هرگز شکن
سه دیگر چو کشواد زرین کلاه
که آمد به آمل ببرد آن سپاه
چهارم چو مهراب کابل خدای
که دستور شاهست و زابل خدای
✍ #ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 113
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 63 🔹 بستن پیمان 1 خداوند به موسی فرمود: «تو و هارون، ناداب و ابیهو و هفتاد نفر از رهبران اسرائیل بر بالای کوه به نزد من بیایید و از فاصلهٔ دور مرا سجده کنید. 2 تو تنها نزدیک من بیا و دیگران نزدیک نشوند. قوم حتّی روی کوه هم نیایند.»…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 64
🔹 هدایا برای خیمهٔ حضور خداوند
1 خداوند به موسی فرمود
2 به بنیاسرائیل بگو: «برای من هدیه بیاورند و هرکسی که از روی میل خود هدیهای برای من بیاورد آن را قبول کن.
3 هدایایی که از آنها قبول خواهی کرد از این قرار است: طلا، نقره، برنز،
4 کتان نفیس، نخهای پشم تابیده شده به رنگ ارغوانی، قرمز و بنفش، پارچهٔ بافته شده از موی بُز،
5 پوست قوچ که آن را رنگ قرمز زده باشند، چرمهای نفیس، چوب اقاقیا،
6 روغن برای چراغها، ادویه برای روغن مسح و برای بُخور خوشبو،
7 سنگهای عقیق و قیمتی برای تزئین ردا و سینهپوش کاهن اعظم.
8 قوم باید برای من خیمهای مقدّس برپا کنند تا در بین آنها ساکن شوم.
9 این مکان مقدّس و وسایل آن باید مطابق نمونهای باشد که به تو نشان خواهم داد.
▪️صندوق پیمان
10 «صندوقی از چوب اقاقیا به طول یک متر و ده سانتیمتر و عرض و ارتفاع شصت و شش سانتیمتر بسازند
11 و تو آن را از داخل و خارج با طلای خالص بپوشان، آن را در یک قالب طلا قرار بده.
12 چهار حلقهٔ زرّین برای آن بساز و آنها را به چهار پایهٔ آن نصب کن، دو حلقه در هر طرف.
13 دو چوب اقاقیا بلند تهیّه کن و آنها را با طلا بپوشان.
14 آنها را از داخل حلقههایی که در هر طرف صندوق قرار دارد، رد کن تا بتوانید صندوق را حمل کنید.
15 چوبها باید در این حلقهها بمانند و نباید از آن حلقهها بیرون آورده شوند.
16 آنگاه دو لوح سنگی را كه بر آن احكام نوشته شدهاند به تو خواهم داد تا آنها را در داخل صندوق بگذاری.
17 «سرپوشی از طلای خالص به طول یک متر و ده سانتیمتر و عرض شصت و شش سانتیمتر برای آن درست کن.
18 دو فرشتهٔ نگهبان از طلا بساز و آنها را در دو سر صندوق -روی سرپوش- نصب کن.
19 یک فرشته نگهبان در یک سر و دیگری در سر دیگر سرپوش قرار بگیرد. آنها را طوری بساز كه با سرپوش یک تکه شوند.
20 فرشتگان نگهبان روبهروی یکدیگر قرار بگیرند و بالهایشان بر روی سرپوش گسترده شود.
21 دو لوح سنگی را در داخل صندوق بگذار و سرپوش را روی آن قرار بده.
22 من از بالای سرپوش، در بین دو فرشتهٔ نگهبانی که بر روی صندوق پیمان قرار دارند، با تو ملاقات خواهم کرد و قوانین خود را برای قوم اسرائیل به تو خواهم گفت.
▪️میز برای نان مقدّس
23 «میزی از چوب اقاقیا به طول هشتاد و هشت سانتیمتر و عرض چهل و چهارسانتیمتر و ارتفاع شصت و شش سانتیمتر بساز.
24 آن را با روکشی از طلای خالص بپوشان. سپس آن را در قالبی بگذار.
25 حاشیهای به عرض هفتاد و پنج میلیمتر از چوب بساز و در اطراف آن نصب کن. سپس آن را با قابی از طلا بپوشان.
26 چهار حلقه زرّین بساز و آنها را به چهار گوشهٔ میز جاییکه پایهها قرار دارند، وصل کن.
27 حلقهها باید نزدیک حاشیهٔ چوبی باشد، به طوری که بتوان چوبهایی را برای حمل میز از داخل آن گذراند.
28 این چوبها باید از چوب اقاقیا و دارای روکش طلا باشد.
29 بشقابها، کاسهها، کوزهها و پیالههایی برای استفاده از هدایای نوشیدنی بساز و بر روی میز قرار بده. تمام اینها باید از طلای خالص ساخته شود.
30 نان مقدّس تقدیمی به من، باید همیشه بر روی میز در حضور من باشد.
▪️چراغدانها
31 «یک چراغدان از طلای خالص که چکشکاری شده باشد، بساز. پایهٔ چراغدان و شاخهها و جاچراغیهایش، همه یکپارچه باشند.
32 در دو طرف چراغدان، شش شاخه قرار بگیرد. سه شاخه در یک طرف و سه شاخه در طرف دیگر.
33 در انتهای هریک از شش شاخهٔ چراغدان، سه جا چراغی به شکل شکوفهٔ بادام با گلبرگ و کاسبرگش قرار داده شود.
34 در انتهای شاخهٔ مرکزی چراغدان، چهار جا چراغی به شکل شکوفهٔ بادام با گلبرگ و کاسبرگش ساخته شود.
35 در زیر هر سه جفت از شاخههای چراغدان، یک پیاله به شکل کاسبرگ ساخته شود.
36 پیالهها، شاخهها و شاخهٔ مرکزی باید از طلای یکپارچه ساخته شوند. تمام چراغدان باید از طلای خالص یکپارچه و چکشکاری شده ساخته شود.
37 هفت چراغ بساز و بر چراغدان نصب کن تا اطراف خود را روشن کنند.
38 فتیلهدانها و بشقابهای زیر آنها همه از طلای خالص باشند.
39 چراغدان و تمام وسایل مربوط به آن از یک قطعه طلای خالص به وزن سی و پنج کیلوگرم ساخته شود.
40 دقّت کن تا آن را مطابق نمونهای که در کوه به تو نشان داده شد بسازی.
📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب دوم - #خروج - بخش 25
join us | شهر کتاب
@bookcity5
🔹 هدایا برای خیمهٔ حضور خداوند
1 خداوند به موسی فرمود
2 به بنیاسرائیل بگو: «برای من هدیه بیاورند و هرکسی که از روی میل خود هدیهای برای من بیاورد آن را قبول کن.
3 هدایایی که از آنها قبول خواهی کرد از این قرار است: طلا، نقره، برنز،
4 کتان نفیس، نخهای پشم تابیده شده به رنگ ارغوانی، قرمز و بنفش، پارچهٔ بافته شده از موی بُز،
5 پوست قوچ که آن را رنگ قرمز زده باشند، چرمهای نفیس، چوب اقاقیا،
6 روغن برای چراغها، ادویه برای روغن مسح و برای بُخور خوشبو،
7 سنگهای عقیق و قیمتی برای تزئین ردا و سینهپوش کاهن اعظم.
8 قوم باید برای من خیمهای مقدّس برپا کنند تا در بین آنها ساکن شوم.
9 این مکان مقدّس و وسایل آن باید مطابق نمونهای باشد که به تو نشان خواهم داد.
▪️صندوق پیمان
10 «صندوقی از چوب اقاقیا به طول یک متر و ده سانتیمتر و عرض و ارتفاع شصت و شش سانتیمتر بسازند
11 و تو آن را از داخل و خارج با طلای خالص بپوشان، آن را در یک قالب طلا قرار بده.
12 چهار حلقهٔ زرّین برای آن بساز و آنها را به چهار پایهٔ آن نصب کن، دو حلقه در هر طرف.
13 دو چوب اقاقیا بلند تهیّه کن و آنها را با طلا بپوشان.
14 آنها را از داخل حلقههایی که در هر طرف صندوق قرار دارد، رد کن تا بتوانید صندوق را حمل کنید.
15 چوبها باید در این حلقهها بمانند و نباید از آن حلقهها بیرون آورده شوند.
16 آنگاه دو لوح سنگی را كه بر آن احكام نوشته شدهاند به تو خواهم داد تا آنها را در داخل صندوق بگذاری.
17 «سرپوشی از طلای خالص به طول یک متر و ده سانتیمتر و عرض شصت و شش سانتیمتر برای آن درست کن.
18 دو فرشتهٔ نگهبان از طلا بساز و آنها را در دو سر صندوق -روی سرپوش- نصب کن.
19 یک فرشته نگهبان در یک سر و دیگری در سر دیگر سرپوش قرار بگیرد. آنها را طوری بساز كه با سرپوش یک تکه شوند.
20 فرشتگان نگهبان روبهروی یکدیگر قرار بگیرند و بالهایشان بر روی سرپوش گسترده شود.
21 دو لوح سنگی را در داخل صندوق بگذار و سرپوش را روی آن قرار بده.
22 من از بالای سرپوش، در بین دو فرشتهٔ نگهبانی که بر روی صندوق پیمان قرار دارند، با تو ملاقات خواهم کرد و قوانین خود را برای قوم اسرائیل به تو خواهم گفت.
▪️میز برای نان مقدّس
23 «میزی از چوب اقاقیا به طول هشتاد و هشت سانتیمتر و عرض چهل و چهارسانتیمتر و ارتفاع شصت و شش سانتیمتر بساز.
24 آن را با روکشی از طلای خالص بپوشان. سپس آن را در قالبی بگذار.
25 حاشیهای به عرض هفتاد و پنج میلیمتر از چوب بساز و در اطراف آن نصب کن. سپس آن را با قابی از طلا بپوشان.
26 چهار حلقه زرّین بساز و آنها را به چهار گوشهٔ میز جاییکه پایهها قرار دارند، وصل کن.
27 حلقهها باید نزدیک حاشیهٔ چوبی باشد، به طوری که بتوان چوبهایی را برای حمل میز از داخل آن گذراند.
28 این چوبها باید از چوب اقاقیا و دارای روکش طلا باشد.
29 بشقابها، کاسهها، کوزهها و پیالههایی برای استفاده از هدایای نوشیدنی بساز و بر روی میز قرار بده. تمام اینها باید از طلای خالص ساخته شود.
30 نان مقدّس تقدیمی به من، باید همیشه بر روی میز در حضور من باشد.
▪️چراغدانها
31 «یک چراغدان از طلای خالص که چکشکاری شده باشد، بساز. پایهٔ چراغدان و شاخهها و جاچراغیهایش، همه یکپارچه باشند.
32 در دو طرف چراغدان، شش شاخه قرار بگیرد. سه شاخه در یک طرف و سه شاخه در طرف دیگر.
33 در انتهای هریک از شش شاخهٔ چراغدان، سه جا چراغی به شکل شکوفهٔ بادام با گلبرگ و کاسبرگش قرار داده شود.
34 در انتهای شاخهٔ مرکزی چراغدان، چهار جا چراغی به شکل شکوفهٔ بادام با گلبرگ و کاسبرگش ساخته شود.
35 در زیر هر سه جفت از شاخههای چراغدان، یک پیاله به شکل کاسبرگ ساخته شود.
36 پیالهها، شاخهها و شاخهٔ مرکزی باید از طلای یکپارچه ساخته شوند. تمام چراغدان باید از طلای خالص یکپارچه و چکشکاری شده ساخته شود.
37 هفت چراغ بساز و بر چراغدان نصب کن تا اطراف خود را روشن کنند.
38 فتیلهدانها و بشقابهای زیر آنها همه از طلای خالص باشند.
39 چراغدان و تمام وسایل مربوط به آن از یک قطعه طلای خالص به وزن سی و پنج کیلوگرم ساخته شود.
40 دقّت کن تا آن را مطابق نمونهای که در کوه به تو نشان داده شد بسازی.
📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب دوم - #خروج - بخش 25
join us | شهر کتاب
@bookcity5