▪️#عطار - #منطق_الطیر
🔹 حکایت شیخ صنعان
شیخ صنعان پیر عهد خویش بود
در کمال از هرچه گویم بیش بود
شیخ بود او در حرم پنجاه سال
با مرید چارصد صاحب کمال
هر مریدی کآنِ او بود ای عجب
مینیاسود از ریاضت روز و شب
هم عمل هم علم با هم یار داشت
هم عیان هم کشف هم اسرار داشت
قرب پنجه حج بجای آورده بود
عمره عمری بود تا میکرده بود
خود صلاة و صوم بیحد داشت او
هیچ سنت را فرو نگذاشت او
پیشوایانی که در پیش آمدند
پیش او از خویش بیخویش آمدند
موی میبشکافت مرد معنوی
در کرامات و مقامات قوی
هرکه بیماری و سستی یافتی
از دم او تندرستی یافتی
خلق را فی الجمله در شادی و غم
مقتدایی بود در عالم علم
گرچه خود را قدوهٔ اصحاب دید
چند شب بر، هم چنان در خواب دید
کز حرم در رومش افتادی مقام
سجده میکردی بتی را بر دوام
چون بدید این خواب بیدار جهان
گفت دردا و دریغا این زمان
یوسف توفیق در چاه اوفتاد
عقبهٔ دشوار در راه اوفتاد
من ندانم تا ازین غم جان برم
ترک جان گفتم اگر ایمان برم
نیست یک تن بر همه روی زمین
کو ندارد عقبهای در ره چنین
گر کند آن عقبه قطع این جایگاه
راه روشن گرددش تا پیشگاه
ور بماند در پس آن عقبه باز
در عقوبت ره شود بر وی دراز
آخر از ناگاه پیر اوستاد
با مریدان گفت کارم اوفتاد
میبباید رفت سوی روم زود
تا شود تعبیر این، معلوم زود
چار صد مرد مرید معتبر
پسروی کردند با او در سفر
میشدند از کعبه تا اقصای روم
طوف میکردند سر تا پای روم
از قضا دیدند عالی منظری
بر سر منظر نشسته دختری
دختری ترسا و روحانی صفت
در ره روح اللهَش صد معرفت
بر سپهر حسن در برج جمال
آفتابی بود اما بیزوال
آفتاب از رشک عکس روی او
زردتر از عاشقان در کوی او
هرکه دل در زلف آن دلدار بست
از خیال زلف او زنار بست
هرکه جان بر لعل آن دلبر نهاد
پای در ره نانهاده سرنهاد
چون صبا از زلف او مشکین شدی
روم از آن هندوصفت پر چین شدی
هر دو چشمش فتنهٔ عشاق بود
هر دو ابرویش به خوبی طاق بود
چون نظر بر روی عشاق او فکند
جان به دست غمزه با طاق او فکند
ابرویش بر ماه طاقی بسته بود
مردمی بر طاق او بنشسته بود
مردم چشمش چو کردی مردمی
صید کردی جان صد صد آدمی
روی او در زیر زلف تابدار
بود آتش پارهای بس آبدار
لعل سیرابش جهانی تشنه داشت
نرگس مستش هزاران دشنه داشت
گفت را چون بر دهانش ره نبود
از دهانش هر که گفت آگه نبود
همچو چشم سوزنی شکل دهانش
بسته زناری چو زلفش بر میانش
چاه سیمین در زنخدان داشت او
همچو عیسی در سخن جان داشت او
صد هزاران دل چو یوسف غرق خون
اوفتاده در چه او سرنگون
گوهری خورشیدفش در موی داشت
برقعی شَعر سیه بر روی داشت
دختر ترسا چو برقع برگرفت
بند بند شیخ آتش درگرفت
چون نمود از زیر برقع روی خویش
بست صد زنارش از یک موی خویش
گرچه شیخ آنجا نظر در پیش کرد
عشق آن بتروی، کار خویش کرد
شد به کل از دست و در پای اوفتاد
جای آتش بود و برجای اوفتاد
هرچه بودش، سر به سر نابود شد
ز آتش سودا دلش چون دود شد
عشق دختر کرد غارت جان او
ریخت کفر از زلف بر ایمان او
شیخ ایمان داد و ترسایی خرید
عافیت بفروخت رسوایی خرید
عشق برجان و دل او چیر گشت
تا ز دل نومید وز جان سیر گشت
گفت چون دین رفت چه جای دلست
عشق ترسازاده کاری مشکل است
چون مریدانش چنین دیدند زار
جمله دانستند کافتادست کار
سر به سر در کار او حیران شدند
سرنگون گشتند و سرگردان شدند
پند دادندش بسی سودی نبود
بودنی چون بود، بِهبودی نبود
هرکه پندش داد فرمان مینبرد
زآن که دردش هیچ درمان مینبرد
عاشق آشفته فرمان کی برد
درد درمان سوز درمان کی برد
بود تا شب همچنان روز دراز
چشم بر منظر، دهانش مانده باز
چون شب تاریک در شعر سیاه
شد نهان چون کفر در زیر گناه
هر چراغی کآن شب اختر درگرفت
از دل آن پیر غمخور درگرفت
عشق او آن شب یکی صد بیش شد
لاجرم یک بارگی بیخویش شد
هم دل از خود هم ز عالم برگرفت
خاک بر سر کرد و ماتم درگرفت
یک دمش نه خواب بود و نه قرار
میتپید از عشق و مینالید زار
گفت یا رب امشبم را روز نیست؟
یا مگر شمع فلک را سوز نیست؟
در ریاضت بودهام شبها بسی
خود نشان ندهد چنین شبها کسی
همچو شمع از سوختن خوابم نماند
بر جگر جز خون دل آبم نماند
همچو شمع از تفت و سوزم میکشند
شب همی سوزند و روزم میکشند
جمله شب در خون دل چون ماندهام
پای تا سر غرقه در خون ماندهام
هر دم از شب صد شبیخون بگذرد
میندانم روز خود چون بگذرد
هرکه را یک شب چنین روزی بود
روز و شب کارش جگرسوزی بود
روز و شب بسیار در تب بودهام
من به روز خویش امشب بودهام
کار من روزی که میپرداختند
از برای این شبم میساختند
یا رب امشب را نخواهد بود روز؟
شمع گردون را نخواهد بود سوز؟
یا رب این چندین علامت امشبست؟
یا مگر روز قیامت امشبست؟
یا از آهم شمع گردون مرده شد
یا ز شرم دلبرم در پرده شد
.
🔹 حکایت شیخ صنعان
شیخ صنعان پیر عهد خویش بود
در کمال از هرچه گویم بیش بود
شیخ بود او در حرم پنجاه سال
با مرید چارصد صاحب کمال
هر مریدی کآنِ او بود ای عجب
مینیاسود از ریاضت روز و شب
هم عمل هم علم با هم یار داشت
هم عیان هم کشف هم اسرار داشت
قرب پنجه حج بجای آورده بود
عمره عمری بود تا میکرده بود
خود صلاة و صوم بیحد داشت او
هیچ سنت را فرو نگذاشت او
پیشوایانی که در پیش آمدند
پیش او از خویش بیخویش آمدند
موی میبشکافت مرد معنوی
در کرامات و مقامات قوی
هرکه بیماری و سستی یافتی
از دم او تندرستی یافتی
خلق را فی الجمله در شادی و غم
مقتدایی بود در عالم علم
گرچه خود را قدوهٔ اصحاب دید
چند شب بر، هم چنان در خواب دید
کز حرم در رومش افتادی مقام
سجده میکردی بتی را بر دوام
چون بدید این خواب بیدار جهان
گفت دردا و دریغا این زمان
یوسف توفیق در چاه اوفتاد
عقبهٔ دشوار در راه اوفتاد
من ندانم تا ازین غم جان برم
ترک جان گفتم اگر ایمان برم
نیست یک تن بر همه روی زمین
کو ندارد عقبهای در ره چنین
گر کند آن عقبه قطع این جایگاه
راه روشن گرددش تا پیشگاه
ور بماند در پس آن عقبه باز
در عقوبت ره شود بر وی دراز
آخر از ناگاه پیر اوستاد
با مریدان گفت کارم اوفتاد
میبباید رفت سوی روم زود
تا شود تعبیر این، معلوم زود
چار صد مرد مرید معتبر
پسروی کردند با او در سفر
میشدند از کعبه تا اقصای روم
طوف میکردند سر تا پای روم
از قضا دیدند عالی منظری
بر سر منظر نشسته دختری
دختری ترسا و روحانی صفت
در ره روح اللهَش صد معرفت
بر سپهر حسن در برج جمال
آفتابی بود اما بیزوال
آفتاب از رشک عکس روی او
زردتر از عاشقان در کوی او
هرکه دل در زلف آن دلدار بست
از خیال زلف او زنار بست
هرکه جان بر لعل آن دلبر نهاد
پای در ره نانهاده سرنهاد
چون صبا از زلف او مشکین شدی
روم از آن هندوصفت پر چین شدی
هر دو چشمش فتنهٔ عشاق بود
هر دو ابرویش به خوبی طاق بود
چون نظر بر روی عشاق او فکند
جان به دست غمزه با طاق او فکند
ابرویش بر ماه طاقی بسته بود
مردمی بر طاق او بنشسته بود
مردم چشمش چو کردی مردمی
صید کردی جان صد صد آدمی
روی او در زیر زلف تابدار
بود آتش پارهای بس آبدار
لعل سیرابش جهانی تشنه داشت
نرگس مستش هزاران دشنه داشت
گفت را چون بر دهانش ره نبود
از دهانش هر که گفت آگه نبود
همچو چشم سوزنی شکل دهانش
بسته زناری چو زلفش بر میانش
چاه سیمین در زنخدان داشت او
همچو عیسی در سخن جان داشت او
صد هزاران دل چو یوسف غرق خون
اوفتاده در چه او سرنگون
گوهری خورشیدفش در موی داشت
برقعی شَعر سیه بر روی داشت
دختر ترسا چو برقع برگرفت
بند بند شیخ آتش درگرفت
چون نمود از زیر برقع روی خویش
بست صد زنارش از یک موی خویش
گرچه شیخ آنجا نظر در پیش کرد
عشق آن بتروی، کار خویش کرد
شد به کل از دست و در پای اوفتاد
جای آتش بود و برجای اوفتاد
هرچه بودش، سر به سر نابود شد
ز آتش سودا دلش چون دود شد
عشق دختر کرد غارت جان او
ریخت کفر از زلف بر ایمان او
شیخ ایمان داد و ترسایی خرید
عافیت بفروخت رسوایی خرید
عشق برجان و دل او چیر گشت
تا ز دل نومید وز جان سیر گشت
گفت چون دین رفت چه جای دلست
عشق ترسازاده کاری مشکل است
چون مریدانش چنین دیدند زار
جمله دانستند کافتادست کار
سر به سر در کار او حیران شدند
سرنگون گشتند و سرگردان شدند
پند دادندش بسی سودی نبود
بودنی چون بود، بِهبودی نبود
هرکه پندش داد فرمان مینبرد
زآن که دردش هیچ درمان مینبرد
عاشق آشفته فرمان کی برد
درد درمان سوز درمان کی برد
بود تا شب همچنان روز دراز
چشم بر منظر، دهانش مانده باز
چون شب تاریک در شعر سیاه
شد نهان چون کفر در زیر گناه
هر چراغی کآن شب اختر درگرفت
از دل آن پیر غمخور درگرفت
عشق او آن شب یکی صد بیش شد
لاجرم یک بارگی بیخویش شد
هم دل از خود هم ز عالم برگرفت
خاک بر سر کرد و ماتم درگرفت
یک دمش نه خواب بود و نه قرار
میتپید از عشق و مینالید زار
گفت یا رب امشبم را روز نیست؟
یا مگر شمع فلک را سوز نیست؟
در ریاضت بودهام شبها بسی
خود نشان ندهد چنین شبها کسی
همچو شمع از سوختن خوابم نماند
بر جگر جز خون دل آبم نماند
همچو شمع از تفت و سوزم میکشند
شب همی سوزند و روزم میکشند
جمله شب در خون دل چون ماندهام
پای تا سر غرقه در خون ماندهام
هر دم از شب صد شبیخون بگذرد
میندانم روز خود چون بگذرد
هرکه را یک شب چنین روزی بود
روز و شب کارش جگرسوزی بود
روز و شب بسیار در تب بودهام
من به روز خویش امشب بودهام
کار من روزی که میپرداختند
از برای این شبم میساختند
یا رب امشب را نخواهد بود روز؟
شمع گردون را نخواهد بود سوز؟
یا رب این چندین علامت امشبست؟
یا مگر روز قیامت امشبست؟
یا از آهم شمع گردون مرده شد
یا ز شرم دلبرم در پرده شد
.
شهر کتاب و داستان
▪️#عطار - #منطق_الطیر 🔹 حکایت شیخ صنعان شیخ صنعان پیر عهد خویش بود در کمال از هرچه گویم بیش بود شیخ بود او در حرم پنجاه سال با مرید چارصد صاحب کمال هر مریدی کآنِ او بود ای عجب مینیاسود از ریاضت روز و شب هم عمل هم علم با هم یار داشت هم عیان هم کشف…
شب دراز است و سیه چون موی او
ورنه صد ره مُردمی بیروی او
می بسوزم امشب از سودای عشق
میندارم طاقت غوغای عشق
عمر کو؟ تا وصف غم خواری کنم
یا به کام خویشتن زاری کنم
صبر کو؟ تا پای در دامن کشم
یا چو مردان رطل مردافکن کشم
بخت کو؟ تا عزم بیداری کند
یا مرا در عشق او یاری کند
عقل کو؟ تا علم در پیش آورم
یا به حیلت عقل با خویش آورم
دست کو؟ تا خاک ره بر سر کنم
یا ز زیر خاک و خون سر برکنم
پای کو؟ تا بازجویم کوی یار
چشم کو؟ تا بازبینم روی یار
یار کو؟ تا دل دهد در یک غمم
دست کو؟ تا دست گیرد یک دمم
زور کو؟ تا ناله و زاری کنم
هوش کو؟ تا ساز هشیاری کنم
رفت عقل و رفت صبر و رفت یار
این چه عشق است؟ این چه درد است؟ این چه کار؟
جملهٔ یاران به دلداری او
جمع گشتند آن شب از زاری او
همنشینی گفتش ای شیخ کبار
خیز این وسواس را غسلی برآر
شیخ گفتش امشب از خون جگر
کردهام صد بار غسل ای بیخبر
آن دگر یک گفت تسبیحت کجاست؟
کی شود کار تو بیتسبیح راست؟
گفت تسبیحم بیفکندم ز دست
تا توانم بر میان زنار بست
آن دگر یک گفت ای پیرکهن
گر خطایی رفت بر تو توبه کن
گفت کردم توبه از ناموس و حال
تایبم از شیخی و حال و محال
آن دگر یک گفت ای دانای راز
خیز خود را جمع کن اندر نماز
گفت کو محراب روی آن نگار؟
تا نباشد جز نمازم هیچکار
آن دگر یک گفت تا کی زین سخُن؟
خیز در خلوت خدا را سجده کن
گفت اگر بتروی من اینجاستی
سجده پیش روی او زیباستی
آن دگر گفتش پشیمانیت نیست؟
یک نفس درد مسلمانیت نیست؟
گفت کس نبود پشیمان بیش ازین
تا چرا عاشق نبودم پیش ازین
آن دگر گفتش که دیوت راه زد
تیر خذلان بر دلت ناگاه زد
گفت دیوی کو ره ما میزند،
گو بزن چون چست و زیبا میزند
آن دگر گفتش که هرک آگاه شد
گوید این پیر این چنین گمراه شد
گفت من بس فارغم از نام و ننگ
شیشهٔ سالوس بشکستم به سنگ
آن دگر گفتش که یاران قدیم
از تو رنجورند و مانده دل دو نیم
گفت چون ترسا بچه خوش دل بود
دل ز رنج این و آن غافل بود
آن دگر گفتش که با یاران بساز
تا شویم امشب بسوی کعبه باز
گفت اگر کعبه نباشد دیر هست
هوشیار کعبهام در دیر مست
آن دگر گفت این زمان کن عزم راه
در حرم بنشین و عذر خویش خواه
گفت سر بر آستان آن نگار
عذر خواهم خواست، دست از من بدار
آن دگر گفتش که دوزخ در ره است
مرد دوزخ نیست هر کو آگه است
گفت اگر دوزخ شود همراه من
هفت دوزخ سوزد از یک آه من
آن دگر گفتش بر امید بهشت
باز گرد و توبه کن زین کار زشت
گفت چون یار بهشتی روی هست
گر بهشتی بایدم این کوی هست
آن دگر گفتش که از حق شرم دار
حق تعالی را به حق آزرم دار
گفت این آتش چو حق در من فکند
من به خود نتوانم از گردن فکند
آن دگر گفتش برو ساکن بباش
باز ایمان آور و مؤمن بباش
گفت جز کفر از من حیران مخواه
هرک کافر شد ازو ایمان مخواه
چون سخن در وی نیامد کارگر
تن زدند آخر بدان تیمار در
موج زن شد پردهٔ دلشان ز خون
تا چه آید خود ازین پرده برون
تُرک روز، آخر چو با زرین سپر
هندوی شب را به تیغ افکند سر،
روز دیگر کاین جهان پر غرور
شد چو بحر از چشمهٔ خور غرق نور،
شیخ خلوت ساز کوی یار شد
با سگان کوی او در کار شد
معتکف بنشست بر خاک رهش
همچو مویی شد ز روی چون مهش
قرب ماهی روز و شب در کوی او
صبر کرد از آفتاب روی او
عاقبت بیمار شد بیدلستان
هیچ برنگرفت سر زآن آستان
بود خاک کوی آن بت بسترش
بود بالین آستان آن درش
چون نبود از کوی او بگذشتنش
دختر آگه شد ز عاشق گشتنش
خویشتن را اعجمی کرد آن نگار
گفت ای شیخ از چه گشتی بیقرار
کی کنند، ای از شراب شرک مست
زاهدان در کوی ترسایان نشست؟
گر به زلفم شیخ اقرار آورد
هر دمش دیوانگی بار آورد
شیخ گفتش چون زبونم دیدهای
لاجرم دزدیده دل دزدیدهای
یا دلم ده باز یا با من بساز
در نیاز من نگر، چندین مناز
از سر ناز و تکبر درگذر
عاشق و پیر و غریبم درنگر
عشق من چون سرسری نیست ای نگار
یا سرم از تن ببر یا سر درآر
جان فشانم بر تو گر فرمان دهی
گر تو خواهی بازم از لب جان دهی
ای لب و زلفت زیان و سود من
روی و کویت مقصد و مقصود من
گه ز تاب زلف در تابم مکن
گه ز چشم مست در خوابم مکن
دل چو آتش، دیده چون ابر، از توام
بیکس و بییار و بیصبر، از توام
بی تو بر جانم جهان بفروختم
کیسه بین کز عشق تو بردوختم
همچو باران اشک میبارم ز چشم
زآن که بی تو چشم این دارم ز چشم
دل ز دست دیده در ماتم بماند
دیده رویت دید، دل در غم بماند
آنچه من از دیده دیدم کس ندید
وآنچه من از دل کشیدم کس ندید
از دلم جز خون دل حاصل نماند
خون دل تاکی خورم چون دل نماند
بیش ازین بر جان این مسکین مزن
در فتوح او لگد چندین مزن
روزگار من بشد در انتظار
گر بود وصلی بیاید روزگار
هر شبی بر جان کمین سازی کنم
بر سر کوی تو جان بازی کنم
روی بر خاک درت، جان میدهم
جان به نرخ خاک، ارزان میدهم
چند نالم بر درت؟ در باز کن
یک دمم با خویشتن دمساز کن
آفتابی، از تو دوری چون کنم؟
سایهام، بی تو صبوری چون کنم؟
ورنه صد ره مُردمی بیروی او
می بسوزم امشب از سودای عشق
میندارم طاقت غوغای عشق
عمر کو؟ تا وصف غم خواری کنم
یا به کام خویشتن زاری کنم
صبر کو؟ تا پای در دامن کشم
یا چو مردان رطل مردافکن کشم
بخت کو؟ تا عزم بیداری کند
یا مرا در عشق او یاری کند
عقل کو؟ تا علم در پیش آورم
یا به حیلت عقل با خویش آورم
دست کو؟ تا خاک ره بر سر کنم
یا ز زیر خاک و خون سر برکنم
پای کو؟ تا بازجویم کوی یار
چشم کو؟ تا بازبینم روی یار
یار کو؟ تا دل دهد در یک غمم
دست کو؟ تا دست گیرد یک دمم
زور کو؟ تا ناله و زاری کنم
هوش کو؟ تا ساز هشیاری کنم
رفت عقل و رفت صبر و رفت یار
این چه عشق است؟ این چه درد است؟ این چه کار؟
جملهٔ یاران به دلداری او
جمع گشتند آن شب از زاری او
همنشینی گفتش ای شیخ کبار
خیز این وسواس را غسلی برآر
شیخ گفتش امشب از خون جگر
کردهام صد بار غسل ای بیخبر
آن دگر یک گفت تسبیحت کجاست؟
کی شود کار تو بیتسبیح راست؟
گفت تسبیحم بیفکندم ز دست
تا توانم بر میان زنار بست
آن دگر یک گفت ای پیرکهن
گر خطایی رفت بر تو توبه کن
گفت کردم توبه از ناموس و حال
تایبم از شیخی و حال و محال
آن دگر یک گفت ای دانای راز
خیز خود را جمع کن اندر نماز
گفت کو محراب روی آن نگار؟
تا نباشد جز نمازم هیچکار
آن دگر یک گفت تا کی زین سخُن؟
خیز در خلوت خدا را سجده کن
گفت اگر بتروی من اینجاستی
سجده پیش روی او زیباستی
آن دگر گفتش پشیمانیت نیست؟
یک نفس درد مسلمانیت نیست؟
گفت کس نبود پشیمان بیش ازین
تا چرا عاشق نبودم پیش ازین
آن دگر گفتش که دیوت راه زد
تیر خذلان بر دلت ناگاه زد
گفت دیوی کو ره ما میزند،
گو بزن چون چست و زیبا میزند
آن دگر گفتش که هرک آگاه شد
گوید این پیر این چنین گمراه شد
گفت من بس فارغم از نام و ننگ
شیشهٔ سالوس بشکستم به سنگ
آن دگر گفتش که یاران قدیم
از تو رنجورند و مانده دل دو نیم
گفت چون ترسا بچه خوش دل بود
دل ز رنج این و آن غافل بود
آن دگر گفتش که با یاران بساز
تا شویم امشب بسوی کعبه باز
گفت اگر کعبه نباشد دیر هست
هوشیار کعبهام در دیر مست
آن دگر گفت این زمان کن عزم راه
در حرم بنشین و عذر خویش خواه
گفت سر بر آستان آن نگار
عذر خواهم خواست، دست از من بدار
آن دگر گفتش که دوزخ در ره است
مرد دوزخ نیست هر کو آگه است
گفت اگر دوزخ شود همراه من
هفت دوزخ سوزد از یک آه من
آن دگر گفتش بر امید بهشت
باز گرد و توبه کن زین کار زشت
گفت چون یار بهشتی روی هست
گر بهشتی بایدم این کوی هست
آن دگر گفتش که از حق شرم دار
حق تعالی را به حق آزرم دار
گفت این آتش چو حق در من فکند
من به خود نتوانم از گردن فکند
آن دگر گفتش برو ساکن بباش
باز ایمان آور و مؤمن بباش
گفت جز کفر از من حیران مخواه
هرک کافر شد ازو ایمان مخواه
چون سخن در وی نیامد کارگر
تن زدند آخر بدان تیمار در
موج زن شد پردهٔ دلشان ز خون
تا چه آید خود ازین پرده برون
تُرک روز، آخر چو با زرین سپر
هندوی شب را به تیغ افکند سر،
روز دیگر کاین جهان پر غرور
شد چو بحر از چشمهٔ خور غرق نور،
شیخ خلوت ساز کوی یار شد
با سگان کوی او در کار شد
معتکف بنشست بر خاک رهش
همچو مویی شد ز روی چون مهش
قرب ماهی روز و شب در کوی او
صبر کرد از آفتاب روی او
عاقبت بیمار شد بیدلستان
هیچ برنگرفت سر زآن آستان
بود خاک کوی آن بت بسترش
بود بالین آستان آن درش
چون نبود از کوی او بگذشتنش
دختر آگه شد ز عاشق گشتنش
خویشتن را اعجمی کرد آن نگار
گفت ای شیخ از چه گشتی بیقرار
کی کنند، ای از شراب شرک مست
زاهدان در کوی ترسایان نشست؟
گر به زلفم شیخ اقرار آورد
هر دمش دیوانگی بار آورد
شیخ گفتش چون زبونم دیدهای
لاجرم دزدیده دل دزدیدهای
یا دلم ده باز یا با من بساز
در نیاز من نگر، چندین مناز
از سر ناز و تکبر درگذر
عاشق و پیر و غریبم درنگر
عشق من چون سرسری نیست ای نگار
یا سرم از تن ببر یا سر درآر
جان فشانم بر تو گر فرمان دهی
گر تو خواهی بازم از لب جان دهی
ای لب و زلفت زیان و سود من
روی و کویت مقصد و مقصود من
گه ز تاب زلف در تابم مکن
گه ز چشم مست در خوابم مکن
دل چو آتش، دیده چون ابر، از توام
بیکس و بییار و بیصبر، از توام
بی تو بر جانم جهان بفروختم
کیسه بین کز عشق تو بردوختم
همچو باران اشک میبارم ز چشم
زآن که بی تو چشم این دارم ز چشم
دل ز دست دیده در ماتم بماند
دیده رویت دید، دل در غم بماند
آنچه من از دیده دیدم کس ندید
وآنچه من از دل کشیدم کس ندید
از دلم جز خون دل حاصل نماند
خون دل تاکی خورم چون دل نماند
بیش ازین بر جان این مسکین مزن
در فتوح او لگد چندین مزن
روزگار من بشد در انتظار
گر بود وصلی بیاید روزگار
هر شبی بر جان کمین سازی کنم
بر سر کوی تو جان بازی کنم
روی بر خاک درت، جان میدهم
جان به نرخ خاک، ارزان میدهم
چند نالم بر درت؟ در باز کن
یک دمم با خویشتن دمساز کن
آفتابی، از تو دوری چون کنم؟
سایهام، بی تو صبوری چون کنم؟
شهر کتاب و داستان
شب دراز است و سیه چون موی او ورنه صد ره مُردمی بیروی او می بسوزم امشب از سودای عشق میندارم طاقت غوغای عشق عمر کو؟ تا وصف غم خواری کنم یا به کام خویشتن زاری کنم صبر کو؟ تا پای در دامن کشم یا چو مردان رطل مردافکن کشم بخت کو؟ تا عزم بیداری کند یا مرا در عشق…
گرچه همچون سایهام از اضطراب
در جهم در روزنت چون آفتاب
هفت گردون را درآرم زیر پر
گر فرو آری بدین سرگشته، سر
میروم با خاک جان سوخته
ز آتش جانم جهانی سوخته
پای از عشق تو در گل مانده
دست از شوق تو بر دل مانده
میبرآید ز آرزویت جان ز من
چند باشی بیش از این پنهان ز من؟
دخترش گفت ای خرف از روزگار
ساز کافور و کفن کن، شرمدار
چون دمت سرد است دمسازی مکن
پیر گشتی، قصد دل بازی مکن
این زمان عزم کفن کردن تو را
بهترم آید که عزم من تو را
کی توانی پادشاهی یافتن؟
چون به سیری نان نخواهی یافتن
شیخ گفتش گر بگویی صد هزار
من ندارم جز غم عشق تو کار
عاشقی را چه جوان چه پیرمرد
عشق بر هر دل که زد تأثیر کرد
گفت دختر گر تو هستی مرد کار
چار کارت کرد باید اختیار
سجده کن پیش بت و قرآن بسوز
خمر نوش و دیده از ایمان بدوز
شیخ گفتا خمر کردم اختیار
با سهٔ دیگر ندارم هیچکار
بر جمالت خمر دانم خورد من
و آن سهٔ دیگر ندانم کرد من
گفت دختر گر درین کاری تو چست
دست باید پاکت از اسلام شست
هرکه او همرنگ یار خویش نیست
عشق او جز رنگ و بویی بیش نیست
شیخ گفتش هرچه گویی آن کنم
وآنچه فرمایی به جان فرمان کنم
حلقه در گوش توام ای سیم تن
حلقهای از زلف در حلقم فکن
گفت برخیز و بیا و خمر نوش
چون بنوشی خمر ، آیی در خروش
شیخ را بردند تا دیر مغان
آمدند آنجا مریدان در فغان
شیخ الحق مجلسی بس تازه دید
میزبان را حسن بیاندازه دید
آتش عشق آب کار او ببرد
زلف ترسا روزگار او ببرد
ذرهای عقلش نماند و هوش هم
درکشید آن جایگه خاموش دم
جام می بستد ز دست یار خویش
نوش کرد و دل برید از کار خویش
چون به یک جا شد شراب و عشق یار
عشق آن ماهش یکی شد صد هزار
چون حریفی آبدندان دید شیخ
لعل او در حقه خندان دید شیخ،
آتشی از شوق در جانش فتاد
سیل خونین سوی مژگانش فتاد
بادهای دیگر گرفت و نوش کرد
حلقهای از زلف او در گوش کرد
قرب صد تصنیف در دین یاد داشت
حفظ قرآن را بسی استاد داشت
چون می از ساغر به ناف او رسید
دعوی او رفت و لاف او رسید
هرچه یادش بود، از یادش برفت
باده آمد عقل چون بادش برفت
خمر، هر معنی که بودش از نخست
پاک از لوح ضمیر او بشست
عشق آن دلبر بماندش صعبناک
هرچه دیگر بود کلی رفت پاک
شیخ چون شد مست، عشقش زور کرد
همچو دریا جان او پرشور کرد
آن صنم را دید می در دست و مست
شیخ شد یکبارگی آنجا ز دست
دل بداد از دست، از می خوردنش
خواست تا دستی کند در گردنش
دخترش گفت ای تو مرد کار نه
مدعی در عشق، معنی دار نه
گر قدم در عشق محکم دارییی
مذهب این زلف پر خم دارییی،
همچو زلفم نِه قدم در کافری
زآن که نبود عشق، کار سرسری
عافیت با عشق نبود سازگار
عاشقی را کفر سازد، یاد دار
اقتدا گر تو به کفر من کنی
با من این دم دست در گردن کنی
ور نخواهی کرد اینجا اقتدا
خیز رو، اینک عصا اینک ردا
شیخ عاشق گشته، کار افتاده بود
دل ز غفلت بر قضا بنهاده بود
آن زمان کاندر سرش مستی نبود
یک نفس او را سر هستی نبود
این زمان چون شیخ عاشق گشت مست
اوفتاد از پای و کلی شد ز دست
برنیامد با خود و رسوا شد او
مینترسید از کسی، ترسا شد او
بود می بس کهنه، در وی کار کرد
شیخ را سرگشته چون پرگار کرد
پیر را می کهنه و عشق جوان
دلبرش حاضر، صبوری کی توان؟
شد خراب آن پیر و شد از دست و مست
مست و عاشق چون بود؟ رفته ز دست
گفت بیطاقت شدم ای ماهروی
از من بیدل چه میخواهی بگوی
گر به هشیاری نگشتم بتپرست
پیش بت مصحف بسوزم مست مست
دخترش گفت این زمان مرد منی
خواب خوش بادت که در خورد منی
پیش ازین در عشق بودی خام خام
خوش بزی چون پخته گشتی والسلام
چون خبر نزدیک ترسایان رسید
کآن چنان شیخی ره ایشان گزید،
شیخ را بردند سوی دیر مست
بعد از آن گفتند تا زنار بست
شیخ چون در حلقهٔ زنار شد
خرقه آتش در زد و در کار شد
دل ز دین خویشتن آزاد کرد
نه ز کعبه نه ز شیخی یاد کرد
بعد چندین سال ایمان درست
این چنین نوباوه رویش باز شست
گفت خذلان قصد این درویش کرد
عشق ترسازاده کار خویش کرد
هرچه گوید بعد از این، فرمان کنم
زین بتر چه بود که کردم؟ آن کنم
روز هشیاری نبودم بت پرست
بت پرستیدم چو گشتم مست مست
بس کسا کز خمر ترک دین کند
بی شکی، امالخبایث این کند
شیخ گفت ای دختر دلبر چه ماند؟
هرچه گفتی کرده شد، دیگر چه ماند؟
خمر خوردم، بت پرستیدم ز عشق
کس مبیناد آنچه من دیدم ز عشق
کس چو من، از عاشقی شیدا شود؟
و آن چنان شیخی، چنین رسوا شود؟
قرب پنجه سال راهم بود باز
موج میزد در دلم دریای راز
ذرهای عشق از کمین درجست چست
برد ما را بر سر لوح نخست
عشق از این بسیار کردست و کند
خرقه با زنار کردست و کند
تختهٔ کعبه است ابجدخوان عشق
سرشناس غیب، سرگردان عشق
این همه خود رفت برگوی اندکی
تا تو کی خواهی شدن با من یکی؟
چون بنای وصل تو بر اصل بود
هرچه کردم بر امید وصل بود
در جهم در روزنت چون آفتاب
هفت گردون را درآرم زیر پر
گر فرو آری بدین سرگشته، سر
میروم با خاک جان سوخته
ز آتش جانم جهانی سوخته
پای از عشق تو در گل مانده
دست از شوق تو بر دل مانده
میبرآید ز آرزویت جان ز من
چند باشی بیش از این پنهان ز من؟
دخترش گفت ای خرف از روزگار
ساز کافور و کفن کن، شرمدار
چون دمت سرد است دمسازی مکن
پیر گشتی، قصد دل بازی مکن
این زمان عزم کفن کردن تو را
بهترم آید که عزم من تو را
کی توانی پادشاهی یافتن؟
چون به سیری نان نخواهی یافتن
شیخ گفتش گر بگویی صد هزار
من ندارم جز غم عشق تو کار
عاشقی را چه جوان چه پیرمرد
عشق بر هر دل که زد تأثیر کرد
گفت دختر گر تو هستی مرد کار
چار کارت کرد باید اختیار
سجده کن پیش بت و قرآن بسوز
خمر نوش و دیده از ایمان بدوز
شیخ گفتا خمر کردم اختیار
با سهٔ دیگر ندارم هیچکار
بر جمالت خمر دانم خورد من
و آن سهٔ دیگر ندانم کرد من
گفت دختر گر درین کاری تو چست
دست باید پاکت از اسلام شست
هرکه او همرنگ یار خویش نیست
عشق او جز رنگ و بویی بیش نیست
شیخ گفتش هرچه گویی آن کنم
وآنچه فرمایی به جان فرمان کنم
حلقه در گوش توام ای سیم تن
حلقهای از زلف در حلقم فکن
گفت برخیز و بیا و خمر نوش
چون بنوشی خمر ، آیی در خروش
شیخ را بردند تا دیر مغان
آمدند آنجا مریدان در فغان
شیخ الحق مجلسی بس تازه دید
میزبان را حسن بیاندازه دید
آتش عشق آب کار او ببرد
زلف ترسا روزگار او ببرد
ذرهای عقلش نماند و هوش هم
درکشید آن جایگه خاموش دم
جام می بستد ز دست یار خویش
نوش کرد و دل برید از کار خویش
چون به یک جا شد شراب و عشق یار
عشق آن ماهش یکی شد صد هزار
چون حریفی آبدندان دید شیخ
لعل او در حقه خندان دید شیخ،
آتشی از شوق در جانش فتاد
سیل خونین سوی مژگانش فتاد
بادهای دیگر گرفت و نوش کرد
حلقهای از زلف او در گوش کرد
قرب صد تصنیف در دین یاد داشت
حفظ قرآن را بسی استاد داشت
چون می از ساغر به ناف او رسید
دعوی او رفت و لاف او رسید
هرچه یادش بود، از یادش برفت
باده آمد عقل چون بادش برفت
خمر، هر معنی که بودش از نخست
پاک از لوح ضمیر او بشست
عشق آن دلبر بماندش صعبناک
هرچه دیگر بود کلی رفت پاک
شیخ چون شد مست، عشقش زور کرد
همچو دریا جان او پرشور کرد
آن صنم را دید می در دست و مست
شیخ شد یکبارگی آنجا ز دست
دل بداد از دست، از می خوردنش
خواست تا دستی کند در گردنش
دخترش گفت ای تو مرد کار نه
مدعی در عشق، معنی دار نه
گر قدم در عشق محکم دارییی
مذهب این زلف پر خم دارییی،
همچو زلفم نِه قدم در کافری
زآن که نبود عشق، کار سرسری
عافیت با عشق نبود سازگار
عاشقی را کفر سازد، یاد دار
اقتدا گر تو به کفر من کنی
با من این دم دست در گردن کنی
ور نخواهی کرد اینجا اقتدا
خیز رو، اینک عصا اینک ردا
شیخ عاشق گشته، کار افتاده بود
دل ز غفلت بر قضا بنهاده بود
آن زمان کاندر سرش مستی نبود
یک نفس او را سر هستی نبود
این زمان چون شیخ عاشق گشت مست
اوفتاد از پای و کلی شد ز دست
برنیامد با خود و رسوا شد او
مینترسید از کسی، ترسا شد او
بود می بس کهنه، در وی کار کرد
شیخ را سرگشته چون پرگار کرد
پیر را می کهنه و عشق جوان
دلبرش حاضر، صبوری کی توان؟
شد خراب آن پیر و شد از دست و مست
مست و عاشق چون بود؟ رفته ز دست
گفت بیطاقت شدم ای ماهروی
از من بیدل چه میخواهی بگوی
گر به هشیاری نگشتم بتپرست
پیش بت مصحف بسوزم مست مست
دخترش گفت این زمان مرد منی
خواب خوش بادت که در خورد منی
پیش ازین در عشق بودی خام خام
خوش بزی چون پخته گشتی والسلام
چون خبر نزدیک ترسایان رسید
کآن چنان شیخی ره ایشان گزید،
شیخ را بردند سوی دیر مست
بعد از آن گفتند تا زنار بست
شیخ چون در حلقهٔ زنار شد
خرقه آتش در زد و در کار شد
دل ز دین خویشتن آزاد کرد
نه ز کعبه نه ز شیخی یاد کرد
بعد چندین سال ایمان درست
این چنین نوباوه رویش باز شست
گفت خذلان قصد این درویش کرد
عشق ترسازاده کار خویش کرد
هرچه گوید بعد از این، فرمان کنم
زین بتر چه بود که کردم؟ آن کنم
روز هشیاری نبودم بت پرست
بت پرستیدم چو گشتم مست مست
بس کسا کز خمر ترک دین کند
بی شکی، امالخبایث این کند
شیخ گفت ای دختر دلبر چه ماند؟
هرچه گفتی کرده شد، دیگر چه ماند؟
خمر خوردم، بت پرستیدم ز عشق
کس مبیناد آنچه من دیدم ز عشق
کس چو من، از عاشقی شیدا شود؟
و آن چنان شیخی، چنین رسوا شود؟
قرب پنجه سال راهم بود باز
موج میزد در دلم دریای راز
ذرهای عشق از کمین درجست چست
برد ما را بر سر لوح نخست
عشق از این بسیار کردست و کند
خرقه با زنار کردست و کند
تختهٔ کعبه است ابجدخوان عشق
سرشناس غیب، سرگردان عشق
این همه خود رفت برگوی اندکی
تا تو کی خواهی شدن با من یکی؟
چون بنای وصل تو بر اصل بود
هرچه کردم بر امید وصل بود
شهر کتاب و داستان
گرچه همچون سایهام از اضطراب در جهم در روزنت چون آفتاب هفت گردون را درآرم زیر پر گر فرو آری بدین سرگشته، سر میروم با خاک جان سوخته ز آتش جانم جهانی سوخته پای از عشق تو در گل مانده دست از شوق تو بر دل مانده میبرآید ز آرزویت جان ز من چند باشی بیش از این پنهان…
وصل خواهم و آشنایی یافتن
چند سوزم در جدایی یافتن؟
باز دختر گفت ای پیر اسیر
من گران کابینم و تو بس فقیر
سیم و زر باید مرا ای بیخبر
کی شود بیسیم و زر کارت به سر؟
چون نداری تو، سر خود گیر و رو
نفقهای بستان ز من ای پیر و رو
همچو خورشید سبکرو فرد باش
صبر کن مردانهوار و مرد باش
شیخ گفت ای سروقدِ سیمبر
عهد نیکو میبری الحق به سر
کس ندارم جز تو ای زیبا نگار
دست ازین شیوه سخن آخر بدار
هر دم از نوع دگر اندازیَم
در سر اندازی و سر اندازیَم
خون تو بی تو بخوردم هرچه بود
در سر و کار تو کردم هرچه بود
در ره عشق تو هر چم بود شد
کفر و اسلام و زیان و سود شد
چند داری بیقرارم ز انتظار
تو ندادی این چنین با من قرار
جملهٔ یاران من برگشتهاند
دشمن جان من سرگشتهاند
تو چنین، وایشان چنان، من چون کنم؟
نه مرا دل ماند و نه جان، چون کنم؟
دوستتر دارم من ای عیسیسرشت
با تو در دوزخ که بی تو در بهشت
عاقبت چون شیخ آمد مرد او
دل بسوخت آن ماه را از درد او
گفت کابین را کنون ای ناتمام
خوکوانی کن مرا سالی مدام
تا چو سالی بگذرد، هر دو به هم
عمر بگذاریم در شادی و غم
شیخ از فرمان جانان سرنتافت
کآن که سر تافت او ز جانان، سر نیافت
رفت پیر کعبه و شیخ کبار
خوکوانی کرد سالی اختیار
در نهاد هر کسی صد خوک هست
خوک باید کشت یا زنار بست
تو چنان ظن میبری ای هیچ کس
کاین خطر آن پیر را افتاد بس؟
در درون هر کسی هست این خطر
سر برون آرد چو آید در سفر
تو ز خوک خویش اگر آگه نهای
سخت معذوری که مرد ره نهای
گر قدم در ره نهی چون مرد کار
هم بت و هم خوک بینی صد هزار
خوک کش، بت سوز، در سودای عشق
ورنه همچون شیخ شو رسوای عشق
همنشینانش چنان درماندند
کز فرو ماندن به جان درماندند
چون بدیدند آن گرفتاری او
بازگردیدند از یاری او
جمله از شومی او بگریختند
در غم او خاک بر سر ریختند
بود یاری در میان جمع، چست
پیش شیخ آمد که ای در کار سست
میرویم امروز سوی کعبه باز
چیست فرمان؟ باز باید گفت راز
یا همه همچون تو ترسایی کنیم
خویش را محراب رسوایی کنیم
این چنین تنهات نپسندیم ما
همچو تو زنار بربندیم ما
یا چو نتوانیم دیدت هم چنین
زود بگریزیم بیتو زین زمین
معتکف در کعبه بنشینیم ما
دامن از هستیت در چینیم ما
شیخ گفتا جان من پر درد بود
هر کجا خواهید باید رفت زود
تا مرا جانست، دیرم جای بس
دختر ترسام جان افزای بس
میندانید، ارچه بس آزادهاید
زآن که اینجا کار ناافتادهاید
گر شما را کار افتادی دمی
همدمی بودی مرا در هر غمی
باز گردید ای رفیقان عزیز
میندانم تا چه خواهد بود نیز
گر ز ما پرسند، برگویید راست
کآن ز پا افتاده سرگردان کجاست
چشم پر خون و دهن پر زهر ماند
در دهان اژدهای قهر ماند
هیچ کافر در جهان ندهد رضا
آنچه کرد آن پیر اسلام از قضا
روی ترسایی نمودندش ز دور
شد ز عقل و دین و شیخی ناصبور
زلف او چون حلقه در حلقش فکند
در زفان جملهٔ خلقش فکند
گر مرا در سرزنش گیرد کسی
گو درین ره این چنین افتد بسی
در چنین ره کآن نه بن دارد نه سر
کس مبادا ایمن از مکر و خطر
این بگفت و روی از یاران بتافت
خوکوانی را سوی خوکان شتافت
بس که یاران از غمش بگریستند
گه ز دردش مرده گه میزیستند
عاقبت رفتند سوی کعبه باز
مانده جان در سوختن، تن در گداز
شیخشان در روم تنها مانده
داده دین در راه ترسا مانده
وآنگه ایشان از حیا حیران شده
هر یکی در گوشهای پنهان شده
شیخ را در کعبه یاری چست بود
در ارادت دست از کل شست بود
بود بس بیننده و بس راهبر
زو نبودی شیخ را آگاهتر
شیخ چون از کعبه شد سوی سفر
او نبود آنجایگه حاضر مگر
چون مرید شیخ باز آمد به جای
بود از شیخش تهی خلوتسرای
باز پرسید از مریدان حال شیخ
باز گفتندش همه احوال شیخ
کز قضا او را چه بار آمد به بر
وز قدر او را چه کار آمد به سر
موی ترسایی به یک مویش ببست
راه بر ایمان به صد سویش ببست
عشق میبازد کنون با زلف و خال
خرقه گشتش مخرقه، حالش محال
دست کلی بازداشت از طاعت او
خوکوانی میکند این ساعت او
این زمان آن خواجهٔ بسیار درد
بر میان زنار دارد چار کرد
شیخ ما گرچه بسی در دین بتاخت
از کهن گبریش مینتوان شناخت
چون مرید آن قصه بشنود، از شگفت
روی چون زر کرد و زاری درگرفت
با مریدان گفت ایتر دامنان
در وفاداری نه مرد و نه زنان
یار کار افتاده باید صد هزار
یار ناید جز چنین روزی به کار
گر شما بودید یار شیخ خویش
یاری او از چه نگرفتید پیش؟
شرمتان باد، آخر این یاری بود؟
حق گزاری و وفاداری بود؟
چون نهاد آن شیخ بر زنار دست
جمله را زنار میبایست بست
از برش عمدا نمیبایست شد
جمله را ترسا همیبایست شد
این نه یاری و موافق بودنست
کآنچه کردید از منافق بودنست
هرکه یار خویش را یاور شود
یار باید بود اگر کافر شود
وقت ناکامی توان دانست یار
خود بود در کامرانی صد هزار
شیخ چون افتاد در کام نهنگ
جمله زو بگریختید از نام و ننگ
عشق را بنیاد بر بدنامی است
هرک ازین سر سرکشد، از خامی است
چند سوزم در جدایی یافتن؟
باز دختر گفت ای پیر اسیر
من گران کابینم و تو بس فقیر
سیم و زر باید مرا ای بیخبر
کی شود بیسیم و زر کارت به سر؟
چون نداری تو، سر خود گیر و رو
نفقهای بستان ز من ای پیر و رو
همچو خورشید سبکرو فرد باش
صبر کن مردانهوار و مرد باش
شیخ گفت ای سروقدِ سیمبر
عهد نیکو میبری الحق به سر
کس ندارم جز تو ای زیبا نگار
دست ازین شیوه سخن آخر بدار
هر دم از نوع دگر اندازیَم
در سر اندازی و سر اندازیَم
خون تو بی تو بخوردم هرچه بود
در سر و کار تو کردم هرچه بود
در ره عشق تو هر چم بود شد
کفر و اسلام و زیان و سود شد
چند داری بیقرارم ز انتظار
تو ندادی این چنین با من قرار
جملهٔ یاران من برگشتهاند
دشمن جان من سرگشتهاند
تو چنین، وایشان چنان، من چون کنم؟
نه مرا دل ماند و نه جان، چون کنم؟
دوستتر دارم من ای عیسیسرشت
با تو در دوزخ که بی تو در بهشت
عاقبت چون شیخ آمد مرد او
دل بسوخت آن ماه را از درد او
گفت کابین را کنون ای ناتمام
خوکوانی کن مرا سالی مدام
تا چو سالی بگذرد، هر دو به هم
عمر بگذاریم در شادی و غم
شیخ از فرمان جانان سرنتافت
کآن که سر تافت او ز جانان، سر نیافت
رفت پیر کعبه و شیخ کبار
خوکوانی کرد سالی اختیار
در نهاد هر کسی صد خوک هست
خوک باید کشت یا زنار بست
تو چنان ظن میبری ای هیچ کس
کاین خطر آن پیر را افتاد بس؟
در درون هر کسی هست این خطر
سر برون آرد چو آید در سفر
تو ز خوک خویش اگر آگه نهای
سخت معذوری که مرد ره نهای
گر قدم در ره نهی چون مرد کار
هم بت و هم خوک بینی صد هزار
خوک کش، بت سوز، در سودای عشق
ورنه همچون شیخ شو رسوای عشق
همنشینانش چنان درماندند
کز فرو ماندن به جان درماندند
چون بدیدند آن گرفتاری او
بازگردیدند از یاری او
جمله از شومی او بگریختند
در غم او خاک بر سر ریختند
بود یاری در میان جمع، چست
پیش شیخ آمد که ای در کار سست
میرویم امروز سوی کعبه باز
چیست فرمان؟ باز باید گفت راز
یا همه همچون تو ترسایی کنیم
خویش را محراب رسوایی کنیم
این چنین تنهات نپسندیم ما
همچو تو زنار بربندیم ما
یا چو نتوانیم دیدت هم چنین
زود بگریزیم بیتو زین زمین
معتکف در کعبه بنشینیم ما
دامن از هستیت در چینیم ما
شیخ گفتا جان من پر درد بود
هر کجا خواهید باید رفت زود
تا مرا جانست، دیرم جای بس
دختر ترسام جان افزای بس
میندانید، ارچه بس آزادهاید
زآن که اینجا کار ناافتادهاید
گر شما را کار افتادی دمی
همدمی بودی مرا در هر غمی
باز گردید ای رفیقان عزیز
میندانم تا چه خواهد بود نیز
گر ز ما پرسند، برگویید راست
کآن ز پا افتاده سرگردان کجاست
چشم پر خون و دهن پر زهر ماند
در دهان اژدهای قهر ماند
هیچ کافر در جهان ندهد رضا
آنچه کرد آن پیر اسلام از قضا
روی ترسایی نمودندش ز دور
شد ز عقل و دین و شیخی ناصبور
زلف او چون حلقه در حلقش فکند
در زفان جملهٔ خلقش فکند
گر مرا در سرزنش گیرد کسی
گو درین ره این چنین افتد بسی
در چنین ره کآن نه بن دارد نه سر
کس مبادا ایمن از مکر و خطر
این بگفت و روی از یاران بتافت
خوکوانی را سوی خوکان شتافت
بس که یاران از غمش بگریستند
گه ز دردش مرده گه میزیستند
عاقبت رفتند سوی کعبه باز
مانده جان در سوختن، تن در گداز
شیخشان در روم تنها مانده
داده دین در راه ترسا مانده
وآنگه ایشان از حیا حیران شده
هر یکی در گوشهای پنهان شده
شیخ را در کعبه یاری چست بود
در ارادت دست از کل شست بود
بود بس بیننده و بس راهبر
زو نبودی شیخ را آگاهتر
شیخ چون از کعبه شد سوی سفر
او نبود آنجایگه حاضر مگر
چون مرید شیخ باز آمد به جای
بود از شیخش تهی خلوتسرای
باز پرسید از مریدان حال شیخ
باز گفتندش همه احوال شیخ
کز قضا او را چه بار آمد به بر
وز قدر او را چه کار آمد به سر
موی ترسایی به یک مویش ببست
راه بر ایمان به صد سویش ببست
عشق میبازد کنون با زلف و خال
خرقه گشتش مخرقه، حالش محال
دست کلی بازداشت از طاعت او
خوکوانی میکند این ساعت او
این زمان آن خواجهٔ بسیار درد
بر میان زنار دارد چار کرد
شیخ ما گرچه بسی در دین بتاخت
از کهن گبریش مینتوان شناخت
چون مرید آن قصه بشنود، از شگفت
روی چون زر کرد و زاری درگرفت
با مریدان گفت ایتر دامنان
در وفاداری نه مرد و نه زنان
یار کار افتاده باید صد هزار
یار ناید جز چنین روزی به کار
گر شما بودید یار شیخ خویش
یاری او از چه نگرفتید پیش؟
شرمتان باد، آخر این یاری بود؟
حق گزاری و وفاداری بود؟
چون نهاد آن شیخ بر زنار دست
جمله را زنار میبایست بست
از برش عمدا نمیبایست شد
جمله را ترسا همیبایست شد
این نه یاری و موافق بودنست
کآنچه کردید از منافق بودنست
هرکه یار خویش را یاور شود
یار باید بود اگر کافر شود
وقت ناکامی توان دانست یار
خود بود در کامرانی صد هزار
شیخ چون افتاد در کام نهنگ
جمله زو بگریختید از نام و ننگ
عشق را بنیاد بر بدنامی است
هرک ازین سر سرکشد، از خامی است
شهر کتاب و داستان
وصل خواهم و آشنایی یافتن چند سوزم در جدایی یافتن؟ باز دختر گفت ای پیر اسیر من گران کابینم و تو بس فقیر سیم و زر باید مرا ای بیخبر کی شود بیسیم و زر کارت به سر؟ چون نداری تو، سر خود گیر و رو نفقهای بستان ز من ای پیر و رو همچو خورشید سبکرو فرد باش صبر کن…
جمله گفتند آنچه گفتی بیش ازین
بارها گفتیم با او پیش ازین
عزم آن کردیم تا با او به هم
هم نفس باشیم در شادی و غم
زهد بفروشیم و رسوایی خریم
دین براندازیم و ترسایی خریم
لیک روی آن دید شیخ کارساز
کز بر او یک به یک گردیم باز
چون ندید از یاری ما شیخ سود
بازگردانید ما را شیخ زود
ما همه بر حکم او گشتیم باز
قصه برگفتیم و ننهفتیم راز
بعد از آن اصحاب را گفت آن مرید
گر شما را کار بودی بر مزید
جز در حق نیستی جای شما
در حضورستی سرا پای شما
در تظلم داشتن در پیش حق
هر یکی بردی از آن دیگر سبق
تا چو حق دیدی شما را بیقرار
بازدادی شیخ را بیانتظار
گر ز شیخ خویش کردید احتراز
از در حق از چه میگردید باز؟
چون شنیدند آن سخن، از عجز خویش
برنیاوردند یک تن سر ز پیش
مرد گفت اکنون ازین خجلت چه سود؟
کار چون افتاد برخیزیم زود
لازم درگاه حق باشیم ما
در تظلم خاک میپاشیم ما
پیرهن پوشیم از کاغذ همه
در رسیم آخر به شیخ خود همه
جمله سوی روم رفتند از عرب
معتکف گشتند پنهان روز و شب
بر در حق هر یکی را صد هزار
گه شفاعت گاه زاری بود کار
همچنان تا چل شبانروز تمام
سر نپیچیدند هیچ از یک مقام
جمله را چل شب نه خور بود و نه خواب
هم چو شب چل روز نه نان و نه آب
از تضرع کردن آن قوم پاک
در فلک افتاد جوشی صعبناک
سبزپوشان در فراز و در فرود
جمله پوشیدند از آن ماتم کبود
آخرالامر آن که بود از پیش صف
آمدش تیر دعا اندر هدف
بعد چل شب آن مرید پاکباز
بود اندر خلوت از خود رفته باز
صبحدم بادی درآمد مشکبار
شد جهان کشف بر دل آشکار
مصطفی را دید میآمد چو ماه
در بر افکنده دو گیسوی سیاه
سایهٔ حق آفتاب روی او
صد جهان جان وقف یک یک موی او
میخرامید و تبسم مینمود
هرکه میدیدش در او گم مینمود
آن مرید آن را چو دید از جای جست
کای نبی الله دستم گیر دست
رهنمای خلقی، از بهر خدای
شیخ ما گمراه شد راهش نمای
مصطفی گفت ای به همت بس بلند
رو که شیخت را برون کردم ز بند
همت عالیت کار خویش کرد
دم نزد تا شیخ را در پیش کرد
در میان شیخ و حق از دیرگاه
بود گردی و غباری بس سیاه
آن غبار از راه او برداشتم
در میان ظلمتش نگذاشتم
کردم از بحر شفاعت شبنمی
منتشر بر روزگار او همی
آن غبار اکنون ز ره برخاستست
توبه بنشسته گنه برخاستست
تو یقین میدان که صد عالم گناه
از تف یک توبه برخیزد ز راه
بحر احسان چون درآید موجزن
محو گرداند گناه مرد و زن
مرد از شادی آن مدهوش شد
نعرهای زد کآسمان پرجوش شد
جملهٔ اصحاب را آگاه کرد
مژدگانی داد و عزم راه کرد
رفت با اصحاب گریان و دوان
تا رسید آنجا که شیخ خوکوان
شیخ را میدید چون آتش شده
در میان بیقراری خوش شده
هم فکنده بود ناقوس مغان
هم گسسته بود زنار از میان
هم کلاه گبرکی انداخته
هم ز ترسایی دلی پرداخته
شیخ چون اصحاب را از دور دید
خویشتن را در میان بینور دید
هم ز خجلت جامه بر تن چاک کرد
هم به دست عجز بر سر خاک کرد
گاه چون ابر اشک خونین میفشاند
گاه دست از جان شیرین میفشاند
گه ز آهش پردهٔ گردون بسوخت
گه ز حسرت در تن او خون بسوخت
حکمت اسرار قرآن و خبر
شسته بودند از ضمیرش سر به سر
جمله با یاد آمدش یکبارگی
باز رست از جهل و از بیچارگی
چون به حال خود فرو نِگریستی
در سجود افتادی و بگریستی
همچو گل در خون چشم آغشته بود
وز خجالت در عرق گم گشته بود
چون بدیدند آنچنان اصحابناش
مانده در اندوه و شادی مبتلاش
پیش او رفتند سرگردان همه
وز پی شکرانه جان افشان همه
شیخ را گفتند ای پیبرده راز
میغ شد از پیش خورشید تو باز
کفر برخاست از ره و ایمان نشست
بت پرست روم شد یزدان پرست
موج زد ناگاه دریای قبول
شد شفاعتخواه کار تو، رسول
این زمان شکرانه عالم عالمست
شکر کن حق را چه جای ماتمست
منت ایزد را که در دریای قار
کرده راهی همچو خورشید آشکار
آن که داند کرد روشن را سیاه
توبه داند داد با چندین گناه
آتش توبه چو بر اَفروزد او
هرچه باید جمله بر هم سوزد او
قصه کوته میکنم، آن جایگاه
بودشان القصه حالی عزم راه
شیخ غسلی کرد و شد در خرقه باز
رفت با اصحاب خود سوی حجاز
دید از آن پس دختر ترسا به خواب
کاوفتادی در کنارش آفتاب
آفتاب آنگاه بگشادی زبان
کز پی شیخت روان شو این زمان
مذهب او گیر و خاک او بباش
ای پلیدش کرده، پاک او بباش
او چو آمد در ره تو بیمجاز
در حقیقت تو ره او گیر باز
از رهش بردی، به راه او درآی
چون به راه آمد، تو همراهی نمای
رهزنش بودی بسی، همره بباش
چند ازین بیآگهی؟ آگه بباش
چون درآمد دختر ترسا ز خواب
نور میداد از دلش چون آفتاب
بارها گفتیم با او پیش ازین
عزم آن کردیم تا با او به هم
هم نفس باشیم در شادی و غم
زهد بفروشیم و رسوایی خریم
دین براندازیم و ترسایی خریم
لیک روی آن دید شیخ کارساز
کز بر او یک به یک گردیم باز
چون ندید از یاری ما شیخ سود
بازگردانید ما را شیخ زود
ما همه بر حکم او گشتیم باز
قصه برگفتیم و ننهفتیم راز
بعد از آن اصحاب را گفت آن مرید
گر شما را کار بودی بر مزید
جز در حق نیستی جای شما
در حضورستی سرا پای شما
در تظلم داشتن در پیش حق
هر یکی بردی از آن دیگر سبق
تا چو حق دیدی شما را بیقرار
بازدادی شیخ را بیانتظار
گر ز شیخ خویش کردید احتراز
از در حق از چه میگردید باز؟
چون شنیدند آن سخن، از عجز خویش
برنیاوردند یک تن سر ز پیش
مرد گفت اکنون ازین خجلت چه سود؟
کار چون افتاد برخیزیم زود
لازم درگاه حق باشیم ما
در تظلم خاک میپاشیم ما
پیرهن پوشیم از کاغذ همه
در رسیم آخر به شیخ خود همه
جمله سوی روم رفتند از عرب
معتکف گشتند پنهان روز و شب
بر در حق هر یکی را صد هزار
گه شفاعت گاه زاری بود کار
همچنان تا چل شبانروز تمام
سر نپیچیدند هیچ از یک مقام
جمله را چل شب نه خور بود و نه خواب
هم چو شب چل روز نه نان و نه آب
از تضرع کردن آن قوم پاک
در فلک افتاد جوشی صعبناک
سبزپوشان در فراز و در فرود
جمله پوشیدند از آن ماتم کبود
آخرالامر آن که بود از پیش صف
آمدش تیر دعا اندر هدف
بعد چل شب آن مرید پاکباز
بود اندر خلوت از خود رفته باز
صبحدم بادی درآمد مشکبار
شد جهان کشف بر دل آشکار
مصطفی را دید میآمد چو ماه
در بر افکنده دو گیسوی سیاه
سایهٔ حق آفتاب روی او
صد جهان جان وقف یک یک موی او
میخرامید و تبسم مینمود
هرکه میدیدش در او گم مینمود
آن مرید آن را چو دید از جای جست
کای نبی الله دستم گیر دست
رهنمای خلقی، از بهر خدای
شیخ ما گمراه شد راهش نمای
مصطفی گفت ای به همت بس بلند
رو که شیخت را برون کردم ز بند
همت عالیت کار خویش کرد
دم نزد تا شیخ را در پیش کرد
در میان شیخ و حق از دیرگاه
بود گردی و غباری بس سیاه
آن غبار از راه او برداشتم
در میان ظلمتش نگذاشتم
کردم از بحر شفاعت شبنمی
منتشر بر روزگار او همی
آن غبار اکنون ز ره برخاستست
توبه بنشسته گنه برخاستست
تو یقین میدان که صد عالم گناه
از تف یک توبه برخیزد ز راه
بحر احسان چون درآید موجزن
محو گرداند گناه مرد و زن
مرد از شادی آن مدهوش شد
نعرهای زد کآسمان پرجوش شد
جملهٔ اصحاب را آگاه کرد
مژدگانی داد و عزم راه کرد
رفت با اصحاب گریان و دوان
تا رسید آنجا که شیخ خوکوان
شیخ را میدید چون آتش شده
در میان بیقراری خوش شده
هم فکنده بود ناقوس مغان
هم گسسته بود زنار از میان
هم کلاه گبرکی انداخته
هم ز ترسایی دلی پرداخته
شیخ چون اصحاب را از دور دید
خویشتن را در میان بینور دید
هم ز خجلت جامه بر تن چاک کرد
هم به دست عجز بر سر خاک کرد
گاه چون ابر اشک خونین میفشاند
گاه دست از جان شیرین میفشاند
گه ز آهش پردهٔ گردون بسوخت
گه ز حسرت در تن او خون بسوخت
حکمت اسرار قرآن و خبر
شسته بودند از ضمیرش سر به سر
جمله با یاد آمدش یکبارگی
باز رست از جهل و از بیچارگی
چون به حال خود فرو نِگریستی
در سجود افتادی و بگریستی
همچو گل در خون چشم آغشته بود
وز خجالت در عرق گم گشته بود
چون بدیدند آنچنان اصحابناش
مانده در اندوه و شادی مبتلاش
پیش او رفتند سرگردان همه
وز پی شکرانه جان افشان همه
شیخ را گفتند ای پیبرده راز
میغ شد از پیش خورشید تو باز
کفر برخاست از ره و ایمان نشست
بت پرست روم شد یزدان پرست
موج زد ناگاه دریای قبول
شد شفاعتخواه کار تو، رسول
این زمان شکرانه عالم عالمست
شکر کن حق را چه جای ماتمست
منت ایزد را که در دریای قار
کرده راهی همچو خورشید آشکار
آن که داند کرد روشن را سیاه
توبه داند داد با چندین گناه
آتش توبه چو بر اَفروزد او
هرچه باید جمله بر هم سوزد او
قصه کوته میکنم، آن جایگاه
بودشان القصه حالی عزم راه
شیخ غسلی کرد و شد در خرقه باز
رفت با اصحاب خود سوی حجاز
دید از آن پس دختر ترسا به خواب
کاوفتادی در کنارش آفتاب
آفتاب آنگاه بگشادی زبان
کز پی شیخت روان شو این زمان
مذهب او گیر و خاک او بباش
ای پلیدش کرده، پاک او بباش
او چو آمد در ره تو بیمجاز
در حقیقت تو ره او گیر باز
از رهش بردی، به راه او درآی
چون به راه آمد، تو همراهی نمای
رهزنش بودی بسی، همره بباش
چند ازین بیآگهی؟ آگه بباش
چون درآمد دختر ترسا ز خواب
نور میداد از دلش چون آفتاب
شهر کتاب و داستان
جمله گفتند آنچه گفتی بیش ازین بارها گفتیم با او پیش ازین عزم آن کردیم تا با او به هم هم نفس باشیم در شادی و غم زهد بفروشیم و رسوایی خریم دین براندازیم و ترسایی خریم لیک روی آن دید شیخ کارساز کز بر او یک به یک گردیم باز چون ندید از یاری ما شیخ سود بازگردانید…
در دلش دردی پدید آمد عجب
بیقرارش کرد آن درد از طلب
آتشی در جان سرمستش فتاد
دست در دل زد، دل از دستش فتاد
میندانست او که جان بیقرار
در درون او چه تخم آورد بار
کار افتاد و نبودش همدمی
دید خود را در عجایب عالمی
عالمی کآنجا نشان راه نیست
گنگ باید شد، زفان را راه نیست
در زمان آن جملگی ناز و طرب
همچو باران زو فروریخت ای عجب
نعره زد، جامهدران بیرون دوید
خاک بر سر در میان خون دوید
با دل پردرد و شخص ناتوان
از پی شیخ و مریدان شد دوان
هم چو ابر غرقه در خوی میدوید
پای داد از دست، بر پی میدوید
میندانست او که در صحرا و دشت
از کدامین سوی میباید گذشت
عاجز و سرگشته مینالید خوش
روی خود در خاک میمالید خوش
زار میگفت ای خدای کارساز
عورتیام مانده از هر کار باز
مرد راه چون تویی را ره زدم
تو مزن بر من که بی آگه زدم
بحر قهاریت را بنشان ز جوش
میندانستم، خطا کردم، بپوش
هرچه کردم، بر من مسکین مگیر
دین پذیرفتم، مرا تو دست گیر
میبمیرم از کسم یاریم نیست
حصه از عزت به جز خواریم نیست
شیخ را اعلام دادند از درون
کآمد آن دختر ز ترسایی برون
آشنایی یافت با درگاه ما
کارش افتاد این زمان در راه ما
باز گرد و پیش آن بت باز شو
با بت خود همدم و همساز شو
شیخ حالی بازگشت از ره چو باد
باز شوری در مریدانش فتاد
جمله گفتندش ز سر بازت چه بود؟
توبه و چندین تک و تازت چه بود؟
بار دیگر عشقبازی میکنی؟
توبهای بس نانمازی میکنی؟
حال دختر شیخ با ایشان بگفت
هرکه آن بشنود ترک جان بگفت
شیخ و اصحابش ز پس رفتند باز
تا شدند آنجا که بود آن دلنواز
زرد میدیدند چون زر روی او
گم شده در گَردِ ره، گیسوی او
برهنهپای و دریدهجامه، پاک
بر مثال مردهای بر روی خاک
چون بدید آن ماه شیخ خویش را
غشی آورد آن بت دلریش را
چون ببرد آن ماه را در غش خواب
شیخ بر رویش فشاند از دیده آب
چون نظر افکند بر شیخ آن نگار
اشک میبارید چون ابر بهار
دیده بر عهد وفای او فکند
خویشتن در دست و پای او فکند
گفت از تشویر تو جانم بسوخت
بیش ازین در پرده نتوانم بسوخت
برفکن این پرده تا آگه شوم
عرضه کن اسلام تا با ره شوم
شیخ بر وی عرضهٔ اسلام داد
غلغلی در جملهٔ یاران فتاد
چون شد آن بتروی از اهل عیان
اشک باران، موجزن شد در میان
آخر الامر آن صنم چون راه یافت
ذوق ایمان در دل آگاه یافت
شد دلش از ذوق ایمان بیقرار
غم درآمد گِرد او بی غمگسار
گفت شیخا طاقت من گشت طاق
من ندارم هیچ طاقت در فِراق
میروم زین خاکدان پُر صُداع
الوداع ای شیخ عالم الوداع
چون مرا کوتاه خواهد شد سخُن
عاجزم، عفوی کن و خصمی مکن
این بگفت آن ماه و دست از جان فشاند
نیم جانی داشت بر جانان فشاند
گشت پنهان آفتابش زیر میغ
جان شیرین زو جدا شد ای دریغ
قطرهای بود او درین بحر مجاز
سوی دریای حقیقت رفت باز
جمله چون بادی ز عالم میرویم
رفت او و ما همه هم میرویم
زین چنین افتد بسی در راه عشق
این، کسی داند که هست آگاه عشق
هرچه میگویند در ره، ممکن است
رحمت و نومید و مکر و ایمن است
نفس، این اسرار نتواند شنود
بی نصیبه گوی نتواند ربود
این یقین از جان و دل باید شنید
نه به نفس آب و گِل باید شنید
جنگ دل با نفس هر دم سخت شد
نوحهای در ده که ماتم سخت شد
👤 #عطار
📚 #منطق_الطیر
▪️شیخ صنعان
join us | شهر کتاب
@bookcity5
بیقرارش کرد آن درد از طلب
آتشی در جان سرمستش فتاد
دست در دل زد، دل از دستش فتاد
میندانست او که جان بیقرار
در درون او چه تخم آورد بار
کار افتاد و نبودش همدمی
دید خود را در عجایب عالمی
عالمی کآنجا نشان راه نیست
گنگ باید شد، زفان را راه نیست
در زمان آن جملگی ناز و طرب
همچو باران زو فروریخت ای عجب
نعره زد، جامهدران بیرون دوید
خاک بر سر در میان خون دوید
با دل پردرد و شخص ناتوان
از پی شیخ و مریدان شد دوان
هم چو ابر غرقه در خوی میدوید
پای داد از دست، بر پی میدوید
میندانست او که در صحرا و دشت
از کدامین سوی میباید گذشت
عاجز و سرگشته مینالید خوش
روی خود در خاک میمالید خوش
زار میگفت ای خدای کارساز
عورتیام مانده از هر کار باز
مرد راه چون تویی را ره زدم
تو مزن بر من که بی آگه زدم
بحر قهاریت را بنشان ز جوش
میندانستم، خطا کردم، بپوش
هرچه کردم، بر من مسکین مگیر
دین پذیرفتم، مرا تو دست گیر
میبمیرم از کسم یاریم نیست
حصه از عزت به جز خواریم نیست
شیخ را اعلام دادند از درون
کآمد آن دختر ز ترسایی برون
آشنایی یافت با درگاه ما
کارش افتاد این زمان در راه ما
باز گرد و پیش آن بت باز شو
با بت خود همدم و همساز شو
شیخ حالی بازگشت از ره چو باد
باز شوری در مریدانش فتاد
جمله گفتندش ز سر بازت چه بود؟
توبه و چندین تک و تازت چه بود؟
بار دیگر عشقبازی میکنی؟
توبهای بس نانمازی میکنی؟
حال دختر شیخ با ایشان بگفت
هرکه آن بشنود ترک جان بگفت
شیخ و اصحابش ز پس رفتند باز
تا شدند آنجا که بود آن دلنواز
زرد میدیدند چون زر روی او
گم شده در گَردِ ره، گیسوی او
برهنهپای و دریدهجامه، پاک
بر مثال مردهای بر روی خاک
چون بدید آن ماه شیخ خویش را
غشی آورد آن بت دلریش را
چون ببرد آن ماه را در غش خواب
شیخ بر رویش فشاند از دیده آب
چون نظر افکند بر شیخ آن نگار
اشک میبارید چون ابر بهار
دیده بر عهد وفای او فکند
خویشتن در دست و پای او فکند
گفت از تشویر تو جانم بسوخت
بیش ازین در پرده نتوانم بسوخت
برفکن این پرده تا آگه شوم
عرضه کن اسلام تا با ره شوم
شیخ بر وی عرضهٔ اسلام داد
غلغلی در جملهٔ یاران فتاد
چون شد آن بتروی از اهل عیان
اشک باران، موجزن شد در میان
آخر الامر آن صنم چون راه یافت
ذوق ایمان در دل آگاه یافت
شد دلش از ذوق ایمان بیقرار
غم درآمد گِرد او بی غمگسار
گفت شیخا طاقت من گشت طاق
من ندارم هیچ طاقت در فِراق
میروم زین خاکدان پُر صُداع
الوداع ای شیخ عالم الوداع
چون مرا کوتاه خواهد شد سخُن
عاجزم، عفوی کن و خصمی مکن
این بگفت آن ماه و دست از جان فشاند
نیم جانی داشت بر جانان فشاند
گشت پنهان آفتابش زیر میغ
جان شیرین زو جدا شد ای دریغ
قطرهای بود او درین بحر مجاز
سوی دریای حقیقت رفت باز
جمله چون بادی ز عالم میرویم
رفت او و ما همه هم میرویم
زین چنین افتد بسی در راه عشق
این، کسی داند که هست آگاه عشق
هرچه میگویند در ره، ممکن است
رحمت و نومید و مکر و ایمن است
نفس، این اسرار نتواند شنود
بی نصیبه گوی نتواند ربود
این یقین از جان و دل باید شنید
نه به نفس آب و گِل باید شنید
جنگ دل با نفس هر دم سخت شد
نوحهای در ده که ماتم سخت شد
👤 #عطار
📚 #منطق_الطیر
▪️شیخ صنعان
join us | شهر کتاب
@bookcity5
مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست
زلف او دام است و خالش دانه آن دام و من
بر امید دانهای افتادهام در دام دوست
سر ز مستی برنگیرد تا به صبح روز حشر
هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست
بس نگویم شمهای از شرح شوق خود از آنک
دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست
گر دهد دستم کشم در دیده همچون توتیا
خاک راهی کان مشرف گردد از اقدام دوست
میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست
حافظ اندر درد او میسوز و بیدرمان بساز
زان که درمانی ندارد درد بیآرام دوست
👤 #حافظ
📚 #غزلیات _ بخش 62
join us | شهر کتاب
@bookcity5
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست
زلف او دام است و خالش دانه آن دام و من
بر امید دانهای افتادهام در دام دوست
سر ز مستی برنگیرد تا به صبح روز حشر
هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست
بس نگویم شمهای از شرح شوق خود از آنک
دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست
گر دهد دستم کشم در دیده همچون توتیا
خاک راهی کان مشرف گردد از اقدام دوست
میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست
حافظ اندر درد او میسوز و بیدرمان بساز
زان که درمانی ندارد درد بیآرام دوست
👤 #حافظ
📚 #غزلیات _ بخش 62
join us | شهر کتاب
@bookcity5
گر شاخ بقا ز بیخ بختت رست است
ور بر تن تو عمر لباسی چست است
در خیمه تن که سایبانیست ترا
هان تکیه مکن که چارمیخش سست است
👤 #خیام
📚 #رباعیات - بخش 40
join us | شهر کتاب
@bookcity5
ور بر تن تو عمر لباسی چست است
در خیمه تن که سایبانیست ترا
هان تکیه مکن که چارمیخش سست است
👤 #خیام
📚 #رباعیات - بخش 40
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#لیلی_و_مجنون - بخش 30
🔹 رفتن پدر مجنون به دیدن فرزند
دهقان فصیح پارسی زاد
از حال عرب چنین کند یاد
کان پیر پسر به باد داده
یعقوب ز یوسف اوفتاده
چون مجنون را رمیده دل دید
ز آرامش او امید ببرید
آهی به شکنجه درج میکرد
عمری به امید خرج میکرد
ناسود ز چاره باز جستن
زنگی ختنی نشد بشستن
بسیار دوید و مال پرداخت
اقبال بر او نظر نینداخت
زان درد رسیده گشت نومید
کامید بهی نداشت جاوید
در گوشه نشست و ساخت توشه
تا کی رسدش چهار گوشه
پیری و ضعیفی و زبونی
کردش به رحیل رهنمونی
تنگ آمد از این سراچه تنگ
شد نای گلوش چون دم چنگ
ترسید کاجل به سر درآید
بیگانه کسی ز در درآید
بگرفت عصا چو ناتوانان
برداشت تنی دو از جوانان
شد باز به جستجوی فرزند
بر هر چه کند خدای خرسند
برگشت به گرد کوه و صحرا
در ریگ سیاه و دشت خضرا
میزد به امید دست و پائی
از وی اثری ندید جائی
تا عاقبتش یکی نشان داد
کانک به فلان عقوبت آباد
جائی و چه جای از این مغاکی
ماننده گور هولناکی
چون ابر سیاه زشت و ناخوش
چون نفت سپید کان آتش
ره پیش گرفت پیر مظلوم
یک روزه دوید تا بدان بوم
دیدش نه چنانکه دیده میخواست
کان دید دلش ز جای برخاست
بی شخص رونده دید جانی
در پوست کشیده استخوانی
آوارهای از جهان هستی
متواری راه بتپرستی
جونی به خیال باز بسته
موئی ز دهان مرگ رسته
بر روی زمین ز سگ دوانتر
وز زیر زمینیان نهانتر
دیگ جسدش ز جوش رفته
افتاده ز پای و هوش رفته
ماننده مار پیچ بر پیچ
پیچیده سر از کلاه و سر پیچ
از چرم ددان بدست واری
بر ناف کشیده چون ازاری
آهسته فراز رفت و بنشست
مالید به رفق بر سرش دست
خون جگر از جگر برانگیخت
هم بر جگر از جگر همی ریخت
مجنون چو گشاد دیده را باز
شخصی بر خویش دید دمساز
در روی پدر نظاره میکرد
نشناخت و ز او کناره میکرد
آن کو خود را کند فراموش
یاد دگران کجا کند گوش
گفتا چه کسی ز من چه خواهی
ای من رهی تو از چه راهی
گفتا پدر توام بدین روز
جویان تو با دل جگرسوز
مجنون چو شناختش که او کیست
در پای وی اوفتاد و بگریست
از هر دو سرشک دیده بگشاد
این بوسه بدان و آن بدین داد
کردند ز روی بیقراری
بر خود به هزار نوحه زاری
چون چشم پدر ز گریه پرداخت
سر تا قدمش نظر برانداخت
دیدش چو برهنگان محشر
هم پای برهنه مانده هم سر
از عیبه گشاد کسوتی نغز
پوشید در او ز پای تا مغز
در هیکل او کشید جامه
از غایت کفش تا عمامه
از هر مثلی که یاد بودش
پندی پدرانه مینمودش
کای جان پدر نه جای خوابست
کایام دو اسبه در شتابست
زین ره که گیاش تیغ تیز است
بگریز که مصلحت گریز است
در زخم چنین نشانه گاهی
سالیست نشسته گیر و ماهی
تیری زده چرخ بیمدارا
خون ریخته از تو آشکارا
روزی دو سه پی فشرده گیرت
افتاده ز پای و مرده گیرت
در مرداری ز گرگ تا شیر
کرده دد و دام را شکم سیر
بهتر سگ شهر خویش بودن
تا ذل غریبی آزمودن
چندانکه دوید پی دویدی
جائی نرسیدی و رسیدی
رنجیده شدن نه رای دارد
با رنج کشی که پای دارد؟
آن روی کده که جای آبست
از سیل نگر که چون خرابست
وان کوه که سیل ازان گریزد
در زلزله بین که چون بریزد
زینسان که تو زخم رنج بینی
فرسوده شوی گر آهنینی
از توسنی تو پر شد ایام
روزی دو سه رام شو بیارام
سر رفت و هنوز بد لگامی
دل سوخته شد هنوز خامی
ساکن شو از این جمازه راندن
با یاوگیان فرس دواندن
گه مشرف دیو خانه بودن
گه دیوچه زمانه بودن
صابر شو و پایدار و بشکیب
خود را به دمی دروغ بفریب
خوش باش به عشوه گرچه بادست
بس عاقل کو به عشوه شادست
گر عشوه بود دروغ و گر راست
آخر نفسی تواند آراست
به گر نفسیت خوش برآید
تا خود نفس دگر چه زاید
هر خوشدلیی که آن نه حالیست
از تکیه اعتماد خالیست
بس گندم کان ذخیره کردند
زان جو که زدند جو نخوردند
امروز که روز عمر برجاست
میباید کرد کار خود راست
فردا که اجل عنان بگیرد
عذر تو جهان کجا پذیرد
شربت نه ز خاص خویشت آرند
هم پرده تو به پیشت آرند
آن پوشد زن که رشته باشد
مرد آن درود که کشته باشد
امروز بخور جهد میسوز
تا بوی خوشیت باشد آنروز
پیشینه عیار مرگ می سنج
تا مرگ رسد نباشدت رنج
از پنجه مرگ جان کسی برد
کو پیش ز مرگ خویشتن مرد
هر سر که به وقت خویش پیشست
سیلی زده قفای خویشست
وآن لب که در آن سفر بخندد
از پخته خویش توشه بندد
میدان تو بی کسست بنشین
شوریده سری بس است بنشین
آرام دلی است هر دمی را
پایانی هست هر غمی را
سگ را وطن و تو را وطن نیست
تو آدمیی در این سخن نیست
گر آدمیی چو آدمی باش
ور دیو چو دیو در زمی باش
غولی که بسیچ در زمی کرد
خود را به تکلف آدمی کرد
تو آدمیی بدین شریفی
با غول چرا کنی حریفی
روزی دو که با تو همعنانم
خالی مشو از رکاب جانم
جنس تو منم حریف من باش
تسکین دل ضعیف من باش
امشب چو عنان ز من بتابی
فردا که طلب کنی نیابی
.
🔹 رفتن پدر مجنون به دیدن فرزند
دهقان فصیح پارسی زاد
از حال عرب چنین کند یاد
کان پیر پسر به باد داده
یعقوب ز یوسف اوفتاده
چون مجنون را رمیده دل دید
ز آرامش او امید ببرید
آهی به شکنجه درج میکرد
عمری به امید خرج میکرد
ناسود ز چاره باز جستن
زنگی ختنی نشد بشستن
بسیار دوید و مال پرداخت
اقبال بر او نظر نینداخت
زان درد رسیده گشت نومید
کامید بهی نداشت جاوید
در گوشه نشست و ساخت توشه
تا کی رسدش چهار گوشه
پیری و ضعیفی و زبونی
کردش به رحیل رهنمونی
تنگ آمد از این سراچه تنگ
شد نای گلوش چون دم چنگ
ترسید کاجل به سر درآید
بیگانه کسی ز در درآید
بگرفت عصا چو ناتوانان
برداشت تنی دو از جوانان
شد باز به جستجوی فرزند
بر هر چه کند خدای خرسند
برگشت به گرد کوه و صحرا
در ریگ سیاه و دشت خضرا
میزد به امید دست و پائی
از وی اثری ندید جائی
تا عاقبتش یکی نشان داد
کانک به فلان عقوبت آباد
جائی و چه جای از این مغاکی
ماننده گور هولناکی
چون ابر سیاه زشت و ناخوش
چون نفت سپید کان آتش
ره پیش گرفت پیر مظلوم
یک روزه دوید تا بدان بوم
دیدش نه چنانکه دیده میخواست
کان دید دلش ز جای برخاست
بی شخص رونده دید جانی
در پوست کشیده استخوانی
آوارهای از جهان هستی
متواری راه بتپرستی
جونی به خیال باز بسته
موئی ز دهان مرگ رسته
بر روی زمین ز سگ دوانتر
وز زیر زمینیان نهانتر
دیگ جسدش ز جوش رفته
افتاده ز پای و هوش رفته
ماننده مار پیچ بر پیچ
پیچیده سر از کلاه و سر پیچ
از چرم ددان بدست واری
بر ناف کشیده چون ازاری
آهسته فراز رفت و بنشست
مالید به رفق بر سرش دست
خون جگر از جگر برانگیخت
هم بر جگر از جگر همی ریخت
مجنون چو گشاد دیده را باز
شخصی بر خویش دید دمساز
در روی پدر نظاره میکرد
نشناخت و ز او کناره میکرد
آن کو خود را کند فراموش
یاد دگران کجا کند گوش
گفتا چه کسی ز من چه خواهی
ای من رهی تو از چه راهی
گفتا پدر توام بدین روز
جویان تو با دل جگرسوز
مجنون چو شناختش که او کیست
در پای وی اوفتاد و بگریست
از هر دو سرشک دیده بگشاد
این بوسه بدان و آن بدین داد
کردند ز روی بیقراری
بر خود به هزار نوحه زاری
چون چشم پدر ز گریه پرداخت
سر تا قدمش نظر برانداخت
دیدش چو برهنگان محشر
هم پای برهنه مانده هم سر
از عیبه گشاد کسوتی نغز
پوشید در او ز پای تا مغز
در هیکل او کشید جامه
از غایت کفش تا عمامه
از هر مثلی که یاد بودش
پندی پدرانه مینمودش
کای جان پدر نه جای خوابست
کایام دو اسبه در شتابست
زین ره که گیاش تیغ تیز است
بگریز که مصلحت گریز است
در زخم چنین نشانه گاهی
سالیست نشسته گیر و ماهی
تیری زده چرخ بیمدارا
خون ریخته از تو آشکارا
روزی دو سه پی فشرده گیرت
افتاده ز پای و مرده گیرت
در مرداری ز گرگ تا شیر
کرده دد و دام را شکم سیر
بهتر سگ شهر خویش بودن
تا ذل غریبی آزمودن
چندانکه دوید پی دویدی
جائی نرسیدی و رسیدی
رنجیده شدن نه رای دارد
با رنج کشی که پای دارد؟
آن روی کده که جای آبست
از سیل نگر که چون خرابست
وان کوه که سیل ازان گریزد
در زلزله بین که چون بریزد
زینسان که تو زخم رنج بینی
فرسوده شوی گر آهنینی
از توسنی تو پر شد ایام
روزی دو سه رام شو بیارام
سر رفت و هنوز بد لگامی
دل سوخته شد هنوز خامی
ساکن شو از این جمازه راندن
با یاوگیان فرس دواندن
گه مشرف دیو خانه بودن
گه دیوچه زمانه بودن
صابر شو و پایدار و بشکیب
خود را به دمی دروغ بفریب
خوش باش به عشوه گرچه بادست
بس عاقل کو به عشوه شادست
گر عشوه بود دروغ و گر راست
آخر نفسی تواند آراست
به گر نفسیت خوش برآید
تا خود نفس دگر چه زاید
هر خوشدلیی که آن نه حالیست
از تکیه اعتماد خالیست
بس گندم کان ذخیره کردند
زان جو که زدند جو نخوردند
امروز که روز عمر برجاست
میباید کرد کار خود راست
فردا که اجل عنان بگیرد
عذر تو جهان کجا پذیرد
شربت نه ز خاص خویشت آرند
هم پرده تو به پیشت آرند
آن پوشد زن که رشته باشد
مرد آن درود که کشته باشد
امروز بخور جهد میسوز
تا بوی خوشیت باشد آنروز
پیشینه عیار مرگ می سنج
تا مرگ رسد نباشدت رنج
از پنجه مرگ جان کسی برد
کو پیش ز مرگ خویشتن مرد
هر سر که به وقت خویش پیشست
سیلی زده قفای خویشست
وآن لب که در آن سفر بخندد
از پخته خویش توشه بندد
میدان تو بی کسست بنشین
شوریده سری بس است بنشین
آرام دلی است هر دمی را
پایانی هست هر غمی را
سگ را وطن و تو را وطن نیست
تو آدمیی در این سخن نیست
گر آدمیی چو آدمی باش
ور دیو چو دیو در زمی باش
غولی که بسیچ در زمی کرد
خود را به تکلف آدمی کرد
تو آدمیی بدین شریفی
با غول چرا کنی حریفی
روزی دو که با تو همعنانم
خالی مشو از رکاب جانم
جنس تو منم حریف من باش
تسکین دل ضعیف من باش
امشب چو عنان ز من بتابی
فردا که طلب کنی نیابی
.
شهر کتاب و داستان
▪️#لیلی_و_مجنون - بخش 30 🔹 رفتن پدر مجنون به دیدن فرزند دهقان فصیح پارسی زاد از حال عرب چنین کند یاد کان پیر پسر به باد داده یعقوب ز یوسف اوفتاده چون مجنون را رمیده دل دید ز آرامش او امید ببرید آهی به شکنجه درج میکرد عمری به امید خرج میکرد…
گر بر تو از این سخن گرانیست
این هم ز قضای آسمانیست
نزدیک رسید کار میساز
با گردش روزگار میساز
خوش زی تو که من ورق نوشتم
میخور تو که من خراب گشتم
من میگذرم تو در امان باش
غم کشت مرا تو شادمان باش
افتاد بر آفتاب گردم
نزدیک شد آفتاب زردم
روزم به شب آمد ای سحر هان
جانم به لب آمد ای پسر هان
ای جان پدر بیا و بشتاب
تا جان پدر نرفته دریاب
زان پیش که من درآیم از پای
در خانه خویش گرم کن جای
آواز رحیل دادم اینک
در کوچگه اوفتادم اینک
ترسم که به کوچ رانده باشم
آیی تو و من نمانده باشم
سر بر سر خاک من بمالی
نالی ز فراق و سخت نالی
گر خود نفست چو دود باشد
زان دود مرا چه سود باشد
ور تاب غمت جهان بسوزد
کی چهره بخت من فروزد
چون پند پدر شنود فرزند
میخواست که دل نهد بر آن پند
روزی دو به چابکی شکیبد
پا در کشد و پدر فریبد
چون توبه عشق می سگالید
عشق آمد و گوش توبه مالید
گفت ای نفس تو جان فزایم
اندیشه تو گره گشایم
مولای نصیحت تو هوشم
در حلقه بندگیت گوشم
پند تو چراغ جان فروزیست
نشنیدن من ز تنگ روزیست
فرمان تو کردنی است دانم
کوشم که کنم نمیتوانم
بر من ز خرد چه سکه بندی
بر سکه کار من چه خندی
در خاطر من که عشق ورزد
عالم همه حبهای نیرزد
بختم نه چنان به باد داد است
کز هیچ شنیدهایم یاد است
هر یاد که بود رفت بر باد
جز فرمشیم نماند بر یاد
امروز مگو چه خوردهای دوش
کان خود سخنی بود فراموش
گر زآنچه رود در این زمانم
پرسی که چه میکنی ندانم
دانم پدری تو من غلامت
واگاه نیم که چیست نامت
تنها نه پدر ز یاد من رفت
خود یاد من از نهاد من رفت
در خود غلطم که من چه نامم
معشوقم و عاشقم کدامم
چون برق دلم ز گرمی افروخت
دلگرمی من وجود من سوخت
چون من به کریچه و گیائی
قانع شدهام ز هر ابائی
پندارم کاسیای دوران
پرداخته گشت از آب و از نان
در وحشت خویش گشتهام گم
وحشی نزید میان مردم
با وحش کسی که انس گیرد
هم عادت وحشیان پذیرد
چون خربزه مگس گزیده
به گر شوم از شکم بریده
ترسم که ز من برآید این گرد
در جمله بوستان رسد درد
به کابله را ز طفل پوشند
تا خون بجوش را نجوشند
مایل به خرابی است رایم
آن به که خراب گشت جایم
کم گیر ز مزرعت گیاهی
گو در عدم افت خاک راهی
یک حرف مگیر از آنچه خواندی
پندار که نطفهای نراندی
گوری بکن و بر او بنه دست
پندار که مرد عاشقی مست
زانکس نتوان صلاح درخواست
کز وی قلم صلاح برخاست
گفتی که ره رحیل پیشست
وین گم شده در رحیل خویشست
تا رحلت تو خزان من بود
آن تو ندانم آن من بود
بر مرگ تو زنده اشک ریزد
من مرده ز مردهای چه خیزد؟
👤 #نظامی_گنجوی
📚 #لیلی_و_مجنون - بخش 30
join us | شهر کتاب
@bookcity5
این هم ز قضای آسمانیست
نزدیک رسید کار میساز
با گردش روزگار میساز
خوش زی تو که من ورق نوشتم
میخور تو که من خراب گشتم
من میگذرم تو در امان باش
غم کشت مرا تو شادمان باش
افتاد بر آفتاب گردم
نزدیک شد آفتاب زردم
روزم به شب آمد ای سحر هان
جانم به لب آمد ای پسر هان
ای جان پدر بیا و بشتاب
تا جان پدر نرفته دریاب
زان پیش که من درآیم از پای
در خانه خویش گرم کن جای
آواز رحیل دادم اینک
در کوچگه اوفتادم اینک
ترسم که به کوچ رانده باشم
آیی تو و من نمانده باشم
سر بر سر خاک من بمالی
نالی ز فراق و سخت نالی
گر خود نفست چو دود باشد
زان دود مرا چه سود باشد
ور تاب غمت جهان بسوزد
کی چهره بخت من فروزد
چون پند پدر شنود فرزند
میخواست که دل نهد بر آن پند
روزی دو به چابکی شکیبد
پا در کشد و پدر فریبد
چون توبه عشق می سگالید
عشق آمد و گوش توبه مالید
گفت ای نفس تو جان فزایم
اندیشه تو گره گشایم
مولای نصیحت تو هوشم
در حلقه بندگیت گوشم
پند تو چراغ جان فروزیست
نشنیدن من ز تنگ روزیست
فرمان تو کردنی است دانم
کوشم که کنم نمیتوانم
بر من ز خرد چه سکه بندی
بر سکه کار من چه خندی
در خاطر من که عشق ورزد
عالم همه حبهای نیرزد
بختم نه چنان به باد داد است
کز هیچ شنیدهایم یاد است
هر یاد که بود رفت بر باد
جز فرمشیم نماند بر یاد
امروز مگو چه خوردهای دوش
کان خود سخنی بود فراموش
گر زآنچه رود در این زمانم
پرسی که چه میکنی ندانم
دانم پدری تو من غلامت
واگاه نیم که چیست نامت
تنها نه پدر ز یاد من رفت
خود یاد من از نهاد من رفت
در خود غلطم که من چه نامم
معشوقم و عاشقم کدامم
چون برق دلم ز گرمی افروخت
دلگرمی من وجود من سوخت
چون من به کریچه و گیائی
قانع شدهام ز هر ابائی
پندارم کاسیای دوران
پرداخته گشت از آب و از نان
در وحشت خویش گشتهام گم
وحشی نزید میان مردم
با وحش کسی که انس گیرد
هم عادت وحشیان پذیرد
چون خربزه مگس گزیده
به گر شوم از شکم بریده
ترسم که ز من برآید این گرد
در جمله بوستان رسد درد
به کابله را ز طفل پوشند
تا خون بجوش را نجوشند
مایل به خرابی است رایم
آن به که خراب گشت جایم
کم گیر ز مزرعت گیاهی
گو در عدم افت خاک راهی
یک حرف مگیر از آنچه خواندی
پندار که نطفهای نراندی
گوری بکن و بر او بنه دست
پندار که مرد عاشقی مست
زانکس نتوان صلاح درخواست
کز وی قلم صلاح برخاست
گفتی که ره رحیل پیشست
وین گم شده در رحیل خویشست
تا رحلت تو خزان من بود
آن تو ندانم آن من بود
بر مرگ تو زنده اشک ریزد
من مرده ز مردهای چه خیزد؟
👤 #نظامی_گنجوی
📚 #لیلی_و_مجنون - بخش 30
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️نامه سی و چهارم عزیز من! بیا حتی، اختلاف های اساسی و اصولی مان را، در بسیاری زمینه ها، تا آنجا که حس می کنیم دوگانگی شور و حال و زندگی می بخشد، نه پژمردگی و افسردگی و مرگ، حفظ کنیم. من وتو، تو و من، حق داریم در برابر هم قد علم کنیم. و حق داریم بسیاری از…
▪️نامه سی و پنجم
بانوی من!
در طول سالیان دراز زندگی مشترک، من به این باور ابتدایی دست یافته ام که این نفسِ اختلاف نظرها نیست که مشکل اساسی زنان و شوهران را می سازد؛ بل «شکل» مطرح کردن این اختلاف نظرها ست.
به اعتقاد من، از پی طهارت، زبان، برای نگه داشتن بنیان خانواده به گونه ای آرمانی و مطلوب، محکم ترین ابزار است، همچنان که برای ویران کردن آن، مخرب ترین سلاح.
تو خوب می دانی که من هرگز نمی گویم و نمی خواهم که زبان، چیزی سوای قلب را بگوید و انسان زبان بازاری ریاکارانه ای داشته باشد و از واژه ها همچون وسیله ای برای فریب دادن دیگران و رنگ کردن فضا استفاده کند... نه... اما این واقعیتی ست که ما واژه های متعدد، جمله های گوناگون، و روش های بیانی کاملاً متفاوتی برای یک یک مفهوم در اختیار داریم؛ و این نکته ای ست بسیار ساده که خیلی قدیمی ها نیز آن را به خوبی می دانسته اند. بسیار خوب! پس اگر زنان و شوهران ، به راستی، میل به بقای زندگی مشترک خود دارند، چرا نمی آیند، به هنگام برخوردهای روزمره، خوب ترین، نرم ترین، مهرمندانه ترین، شیرین ترین، بی کنج و لبه ترین، صریح و ساده ترین واژه ها، جمله ها و روش ها را انتخاب کنند و به کار گیرند؟
زبانی خالی از بُرندگی، گزندگی، سوزندگی، آزارندگی و درندگی را... همه می دانند که من زبان تلخی دارم؛ زبانی که گویی برای زخم زدن ساخته شده است. به همین دلیل بسیار پیش آمده است که حس کرده ام آنچه تو را ناگهان افسرده کرده است، نه گلایه ی من، که کنایه ی من بوده است، و کارکرد این زبانی که دوره های سخت کودکی و نوجوانی، گوشه دار و تیز و برنده اش کرده است. هرگز نباید تکرار شود؛ هرگز.
زبان پر خباثت را تنها باید برای دشمن خبیث به کار گرفت، و این بسیار ابلهانه است که ما گهگاه، گمان بریم که در خانه ی خود و در اتاق خود، زیر یک سقف، با دشمنی بدنهاد زندگی می کنیم. من اعتقاد راسخ دارم که در چنین حالی، زندگی نکردن ، به مراتب شرافتمندانه تر، انسانی تر، و جوانمردانه تر از زیستنی ست تؤام با ضربه و زخم.
بانوی بزرگوار من!
بی رحمی... بیرحمی...این تنها عاملی ست که زندگی مشترک را، به آسانی، به جهنم تبدیل می کند.
سخت ترین انتقادها اگر با شقاوت همراه نباشد، آنطور نمی کوبد که مرمت ناپذیر باشد. زمانی که عدالت در بیان حقیقت از میان می رود، حقیقت از میان می رود.
من، بارها و بارها، به ناگهان احساس کرده ام که آنچه می گویم و می گویی، کاملاً درست و پذیرفتنی ست؛ اما این شکل گفتن است که درستی اصل را به مخاطره می اندازد و ناپذیرفتنی جلوه می دهد.
ما باید برای پایدار نگه داشتنِ خلوص و شفافیت زندگی بی نظیرمان، بی رحمانه تاختن را، تا دم مرگ، از یاد ببریم. ما باید در جمیع لحظه های خشم و افسردگی به خود بگوییم: بدون زهر ... بدون زهر... چرا که هیچ چیز همچون زهر کلام، زندگی مشترک را سرشار از بیزاری نمی کند...
بانوی من!
اینک ، مهرمندانه ترین و پَر گونه ترین کلامم، پیشکش به تو...
👤 #نادر_ابراهیمی
📚 #چهل_نامه_کوتاه_به_همسرم
✉️ نامه 35
join us | شهر کتاب
@bookcity5
بانوی من!
در طول سالیان دراز زندگی مشترک، من به این باور ابتدایی دست یافته ام که این نفسِ اختلاف نظرها نیست که مشکل اساسی زنان و شوهران را می سازد؛ بل «شکل» مطرح کردن این اختلاف نظرها ست.
به اعتقاد من، از پی طهارت، زبان، برای نگه داشتن بنیان خانواده به گونه ای آرمانی و مطلوب، محکم ترین ابزار است، همچنان که برای ویران کردن آن، مخرب ترین سلاح.
تو خوب می دانی که من هرگز نمی گویم و نمی خواهم که زبان، چیزی سوای قلب را بگوید و انسان زبان بازاری ریاکارانه ای داشته باشد و از واژه ها همچون وسیله ای برای فریب دادن دیگران و رنگ کردن فضا استفاده کند... نه... اما این واقعیتی ست که ما واژه های متعدد، جمله های گوناگون، و روش های بیانی کاملاً متفاوتی برای یک یک مفهوم در اختیار داریم؛ و این نکته ای ست بسیار ساده که خیلی قدیمی ها نیز آن را به خوبی می دانسته اند. بسیار خوب! پس اگر زنان و شوهران ، به راستی، میل به بقای زندگی مشترک خود دارند، چرا نمی آیند، به هنگام برخوردهای روزمره، خوب ترین، نرم ترین، مهرمندانه ترین، شیرین ترین، بی کنج و لبه ترین، صریح و ساده ترین واژه ها، جمله ها و روش ها را انتخاب کنند و به کار گیرند؟
زبانی خالی از بُرندگی، گزندگی، سوزندگی، آزارندگی و درندگی را... همه می دانند که من زبان تلخی دارم؛ زبانی که گویی برای زخم زدن ساخته شده است. به همین دلیل بسیار پیش آمده است که حس کرده ام آنچه تو را ناگهان افسرده کرده است، نه گلایه ی من، که کنایه ی من بوده است، و کارکرد این زبانی که دوره های سخت کودکی و نوجوانی، گوشه دار و تیز و برنده اش کرده است. هرگز نباید تکرار شود؛ هرگز.
زبان پر خباثت را تنها باید برای دشمن خبیث به کار گرفت، و این بسیار ابلهانه است که ما گهگاه، گمان بریم که در خانه ی خود و در اتاق خود، زیر یک سقف، با دشمنی بدنهاد زندگی می کنیم. من اعتقاد راسخ دارم که در چنین حالی، زندگی نکردن ، به مراتب شرافتمندانه تر، انسانی تر، و جوانمردانه تر از زیستنی ست تؤام با ضربه و زخم.
بانوی بزرگوار من!
بی رحمی... بیرحمی...این تنها عاملی ست که زندگی مشترک را، به آسانی، به جهنم تبدیل می کند.
سخت ترین انتقادها اگر با شقاوت همراه نباشد، آنطور نمی کوبد که مرمت ناپذیر باشد. زمانی که عدالت در بیان حقیقت از میان می رود، حقیقت از میان می رود.
من، بارها و بارها، به ناگهان احساس کرده ام که آنچه می گویم و می گویی، کاملاً درست و پذیرفتنی ست؛ اما این شکل گفتن است که درستی اصل را به مخاطره می اندازد و ناپذیرفتنی جلوه می دهد.
ما باید برای پایدار نگه داشتنِ خلوص و شفافیت زندگی بی نظیرمان، بی رحمانه تاختن را، تا دم مرگ، از یاد ببریم. ما باید در جمیع لحظه های خشم و افسردگی به خود بگوییم: بدون زهر ... بدون زهر... چرا که هیچ چیز همچون زهر کلام، زندگی مشترک را سرشار از بیزاری نمی کند...
بانوی من!
اینک ، مهرمندانه ترین و پَر گونه ترین کلامم، پیشکش به تو...
👤 #نادر_ابراهیمی
📚 #چهل_نامه_کوتاه_به_همسرم
✉️ نامه 35
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️کیقباد 3 برفت از لب رود نزد پشنگ زبان پر ز گفتار و کوتاه چنگ بدو گفت کای نامبردار شاه ترا بود ازین جنگ جستن گناه یکی آنکه پیمان شکستن ز شاه بزرگان پیشین ندیدند راه نه از تخم ایرج جهان پاک شد نه زهر گزاینده تریاک شد یکی کم شود دیگر آید به جای جهان…
▪️کیقباد 4
سپهدار ترکان دو دیده پرآب
شگفتی فرو ماند ز افراسیاب
یکی مرد با هوش را برگزید
فرسته به ایران چنان چون سزید
یکی نامه بنوشت ارتنگوار
برو کرده صد گونه رنگ و نگار
به نام خداوند خورشید و ماه
که او داد بر آفرین دستگاه
وزو بر روان فریدون درود
کزو دارد این تخم ما تار و پود
گر از تور بر ایرج نیکبخت
بد آمد پدید از پی تاج و تخت
بران بر همی راند باید سخن
بباید که پیوند ماند به بن
گر این کینه از ایرج آمد پدید
منوچهر سرتاسر آن کین کشید
بران هم که کرد آفریدون نخست
کجا راستی را به بخشش بجست
سزد گر برانیم دل هم بران
نگردیم از آیین و راه سران
ز جیحون و تا ماورالنهر بر
که جیحون میانچیست اندر گذر
بر و بوم ما بود هنگام شاه
نکردی بران مرز ایرج نگاه
همان بخش ایرج ز ایران زمین
بداد آفریدون و کرد آفرین
ازان گر بگردیم و جنگ آوریم
جهان بر دل خویش تنگ آوریم
بود زخم شمشیر و خشم خدای
بیابیم بهره به هر دو سرای
و گر همچنان چون فریدون گرد
به تور و به سلم و به ایرج سپرد
ببخشیم و زان پس نجوییم کین
که چندین بلا خود نیرزد زمین
سراینده از سال چون برف گشت
ز خون کیان خاک شنگرف گشت
سرانجام هم جز به بالای خویش
نیابد کسی بهره از جای خویش
بمانیم روز پسین زیر خاک
سراپای کرباس و جای مغاک
و گر آزمندیست و اندوه و رنج
شدن تنگدل در سرای سپنج
مگر رام گردد برین کیقباد
سر مرد بخرد نگردد ز داد
کس از ما نبینند جیحون بخواب
وز ایران نیایند ازین روی آب
مگر با درود و سلام و پیام
دو کشور شود زین سخن شادکام
چو نامه به مهر اندر آورد شاه
فرستاد نزدیک ایران سپاه
ببردند نامه بر کیقباد
سخن نیز ازین گونه کردند یاد
چنین داد پاسخ که دانی درست
که از ما نبد پیشدستی نخست
ز تور اندر آمد نخستین ستم
که شاهی چو ایرج شد از تخت کم
بدین روزگار اندر افراسیاب
بیامد به تیزی و بگذاشت آب
شنیدی که با شاه نوذر چه کرد
دل دام و دد شد پر از داغ و درد
ز کینه به اغریرث پرخرد
نه آن کرد کز مردمی در خورد
ز کردار بد گر پشیمان شوید
بنوی ز سر باز پیمان شوید
مرا نیست از کینه و آز رنج
بسیچیدهام در سرای سپنج
شما را سپردم ازان روی آب
مگر یابد آرامش افراسیاب
بنوی یکی باز پیمان نوشت
به باغ بزرگی درختی بکشت
فرستاده آمد بسان پلنگ
رسانید نامه به نزد پشنگ
بنه برنهاد و سپه را براند
همی گرد بر آسمان برفشاند
ز جیحون گذر کرد مانند باد
وزان آگهی شد بر کیقباد
که دشمن شد از پیش بیکارزار
بدان گشت شادان دل شهریار
بدو گفت رستم که ای شهریار
مجو آشتی درگه کارزار
نبد پیشتر آشتی را نشان
بدین روز گرز من آوردشان
چنین گفت با نامور کیقباد
که چیزی ندیدم نکوتر ز داد
نبیره فریدون فرخ پشنگ
به سیری همی سر بپیچد ز جنگ
سزد گر هر آنکس که دارد خرد
بکژی و ناراستی ننگرد
ز زاولستان تا بدریای سند
نوشتیم عهدی ترا بر پرند
سر تخت با افسر نیمروز
بدار و همی باش گیتی فروز
وزین روی کابل به مهراب ده
سراسر سنانت به زهراب ده
کجا پادشاهیست بیجنگ نیست
وگر چند روی زمین تنگ نیست
سرش را بیاراست با تاج زر
همان گردگاهش به زرین کمر
ز یک روی گیتی مرو را سپرد
ببوسید روی زمین مرد گرد
ازان پس چنین گفت فرخ قباد
که بیزال تخت بزرگی مباد
به یک موی دستان نیرزد جهان
که او ماندمان یادگار از مهان
یکی جامهٔ شهریاری به زر
ز یاقوت و پیروزه تاج و کمر
نهادند مهد از بر پنج پیل
ز پیروزه رخشان بکردار نیل
بگسترد زر بفت بر مهد بر
یکی گنج کش کس ندانست مر
فرستاد نزدیک دستان سام
که خلعت مرا زین فزون بود کام
اگر باشدم زندگانی دراز
ترا دارم اندر جهان بینیاز
همان قارن نیو و کشواد را
چو برزین و خراد پولاد را
برافگند خلعت چنان چون سزید
کسی را که خلعت سزاوار دید
درم داد و دینار و تیغ و سپر
کرا در خور آمد کلاه و کمر
✍ #ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 114
join us | شهر کتاب
@bookcity5
سپهدار ترکان دو دیده پرآب
شگفتی فرو ماند ز افراسیاب
یکی مرد با هوش را برگزید
فرسته به ایران چنان چون سزید
یکی نامه بنوشت ارتنگوار
برو کرده صد گونه رنگ و نگار
به نام خداوند خورشید و ماه
که او داد بر آفرین دستگاه
وزو بر روان فریدون درود
کزو دارد این تخم ما تار و پود
گر از تور بر ایرج نیکبخت
بد آمد پدید از پی تاج و تخت
بران بر همی راند باید سخن
بباید که پیوند ماند به بن
گر این کینه از ایرج آمد پدید
منوچهر سرتاسر آن کین کشید
بران هم که کرد آفریدون نخست
کجا راستی را به بخشش بجست
سزد گر برانیم دل هم بران
نگردیم از آیین و راه سران
ز جیحون و تا ماورالنهر بر
که جیحون میانچیست اندر گذر
بر و بوم ما بود هنگام شاه
نکردی بران مرز ایرج نگاه
همان بخش ایرج ز ایران زمین
بداد آفریدون و کرد آفرین
ازان گر بگردیم و جنگ آوریم
جهان بر دل خویش تنگ آوریم
بود زخم شمشیر و خشم خدای
بیابیم بهره به هر دو سرای
و گر همچنان چون فریدون گرد
به تور و به سلم و به ایرج سپرد
ببخشیم و زان پس نجوییم کین
که چندین بلا خود نیرزد زمین
سراینده از سال چون برف گشت
ز خون کیان خاک شنگرف گشت
سرانجام هم جز به بالای خویش
نیابد کسی بهره از جای خویش
بمانیم روز پسین زیر خاک
سراپای کرباس و جای مغاک
و گر آزمندیست و اندوه و رنج
شدن تنگدل در سرای سپنج
مگر رام گردد برین کیقباد
سر مرد بخرد نگردد ز داد
کس از ما نبینند جیحون بخواب
وز ایران نیایند ازین روی آب
مگر با درود و سلام و پیام
دو کشور شود زین سخن شادکام
چو نامه به مهر اندر آورد شاه
فرستاد نزدیک ایران سپاه
ببردند نامه بر کیقباد
سخن نیز ازین گونه کردند یاد
چنین داد پاسخ که دانی درست
که از ما نبد پیشدستی نخست
ز تور اندر آمد نخستین ستم
که شاهی چو ایرج شد از تخت کم
بدین روزگار اندر افراسیاب
بیامد به تیزی و بگذاشت آب
شنیدی که با شاه نوذر چه کرد
دل دام و دد شد پر از داغ و درد
ز کینه به اغریرث پرخرد
نه آن کرد کز مردمی در خورد
ز کردار بد گر پشیمان شوید
بنوی ز سر باز پیمان شوید
مرا نیست از کینه و آز رنج
بسیچیدهام در سرای سپنج
شما را سپردم ازان روی آب
مگر یابد آرامش افراسیاب
بنوی یکی باز پیمان نوشت
به باغ بزرگی درختی بکشت
فرستاده آمد بسان پلنگ
رسانید نامه به نزد پشنگ
بنه برنهاد و سپه را براند
همی گرد بر آسمان برفشاند
ز جیحون گذر کرد مانند باد
وزان آگهی شد بر کیقباد
که دشمن شد از پیش بیکارزار
بدان گشت شادان دل شهریار
بدو گفت رستم که ای شهریار
مجو آشتی درگه کارزار
نبد پیشتر آشتی را نشان
بدین روز گرز من آوردشان
چنین گفت با نامور کیقباد
که چیزی ندیدم نکوتر ز داد
نبیره فریدون فرخ پشنگ
به سیری همی سر بپیچد ز جنگ
سزد گر هر آنکس که دارد خرد
بکژی و ناراستی ننگرد
ز زاولستان تا بدریای سند
نوشتیم عهدی ترا بر پرند
سر تخت با افسر نیمروز
بدار و همی باش گیتی فروز
وزین روی کابل به مهراب ده
سراسر سنانت به زهراب ده
کجا پادشاهیست بیجنگ نیست
وگر چند روی زمین تنگ نیست
سرش را بیاراست با تاج زر
همان گردگاهش به زرین کمر
ز یک روی گیتی مرو را سپرد
ببوسید روی زمین مرد گرد
ازان پس چنین گفت فرخ قباد
که بیزال تخت بزرگی مباد
به یک موی دستان نیرزد جهان
که او ماندمان یادگار از مهان
یکی جامهٔ شهریاری به زر
ز یاقوت و پیروزه تاج و کمر
نهادند مهد از بر پنج پیل
ز پیروزه رخشان بکردار نیل
بگسترد زر بفت بر مهد بر
یکی گنج کش کس ندانست مر
فرستاد نزدیک دستان سام
که خلعت مرا زین فزون بود کام
اگر باشدم زندگانی دراز
ترا دارم اندر جهان بینیاز
همان قارن نیو و کشواد را
چو برزین و خراد پولاد را
برافگند خلعت چنان چون سزید
کسی را که خلعت سزاوار دید
درم داد و دینار و تیغ و سپر
کرا در خور آمد کلاه و کمر
✍ #ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 114
join us | شهر کتاب
@bookcity5
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
📚 #داستانهای_شاهنامه - قسمت نهم
▪️پادشاهی #کیقباد : در جست و جوی شاهی خردمند
👁 با کیفیت 480p
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️پادشاهی #کیقباد : در جست و جوی شاهی خردمند
👁 با کیفیت 480p
join us | شهر کتاب
@bookcity5
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
📚 #داستانهای_شاهنامه - قسمت نهم
▪️پادشاهی #کیقباد : در جست و جوی شاهی خردمند
👁 با کیفیت 720p
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️پادشاهی #کیقباد : در جست و جوی شاهی خردمند
👁 با کیفیت 720p
join us | شهر کتاب
@bookcity5
گویند کسان بهشت با حور خوش است
من میگویم که آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار
که آواز دهل شنیدن از دور خوش است
👤 #خیام
📚 #رباعیات - بخش 41
join us | شهر کتاب
@bookcity5
من میگویم که آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار
که آواز دهل شنیدن از دور خوش است
👤 #خیام
📚 #رباعیات - بخش 41
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 64 🔹 هدایا برای خیمهٔ حضور خداوند 1 خداوند به موسی فرمود 2 به بنیاسرائیل بگو: «برای من هدیه بیاورند و هرکسی که از روی میل خود هدیهای برای من بیاورد آن را قبول کن. 3 هدایایی که از آنها قبول خواهی کرد از این قرار است: طلا،…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 65
🔹 خیمهٔ حضور خداوند
1 «قسمت درونی خیمهٔ مقدّس كه خیمهٔ حضور من است را با ده پردهٔ کتان خوشبافت، از نخهای پشم تابیده شده به رنگهای بنفش، ارغوانی و قرمز بساز و آن را با تمثالهای فرشتگان نگهبان، تزئین کن.
2 هر پرده دوازده متر طول و دو متر عرض داشته باشد.
3 این پردهها پنج تا، پنج تا به یکدیگر دوخته شوند.
4 حلقههایی از ریسمان ارغوانی رنگ بساز و آنها را به حاشیهٔ پردهٔ تختهٔ اول متّصل کن. همین کار را برای پردههای تختهٔ دوم نیز انجام بده.
5 پنجاه حلقه به کنارهٔ پردهٔ اول و پنجاه حلقه به کنارهٔ پردهٔ دوم دوخته شود. این حلقهها باید مقابل یکدیگر قرار بگیرند.
6 پنجاه چنگک طلایی بساز و پردهها را با این چنگکها به هم وصل کن.
7 «از یازده قطعه پارچهٔ بافته شده از موی بُز، پوششی برای بیرون خیمه بساز.
8 طول هریک از این پردهها سیزده متر و عرض آن دو متر باشد.
9 این پردهها را به صورت یک تختهٔ پنج تایی و یک تختهٔ شش تایی به طور جداگانه به هم بدوز. ششمین پردهٔ دوم را که جلوی خیمه قرار میگیرد، دولا کن.
10 پنجاه حلقه در حاشیهٔ پردهای که در کنار تختهٔ اول قرار دارد و پنجاه حلقه در حاشیهٔ پرده دوم وصل کن.
11 پنجاه چنگک برنزی بساز و آنها را در داخل حلقهها قرار بده تا خیمه به هم وصل شود.
12 قسمت اضافی این پردهها از پشت خیمه آویخته شود.
13 نیم متری که از طول پردهها از هر طرف اضافه میآید، از دو طرف آویزان شود تا خیمه را بپوشاند.
14 «روکشی از پوست قوچ که به رنگ قرمز، رنگ شده باشد، بر روی قسمت فوقانی خیمه بکش و روی آن را نیز با روکش دیگری از چرم اعلا بپوشان.
15 «ستونهایی از چوب اقاقیا بساز تا خیمه بر روی آن قرار بگیرد.
16 هر ستون چهار متر طول و شصت و شش سانتیمتر عرض داشته باشد.
17 با دو زبانه برای اتصال تا به این ترتیب همهٔ ستونها به هم متّصل شوند. همهٔ ستونها باید دارای این اتصالها باشند.
18 بیست ستون برای قسمت جنوبی خیمه بساز.
19 چهل پایهٔ نقرهای در زیر این بیست ستون قرار بده دو پایه برای هر ستون تا دو اتصال آن را نگاه دارند.
20 بیست ستون هم برای طرف شمال خیمه بساز.
21 چهل پایهٔ نقرهای هم در زیر آنها قرار بده -دو پایه زیر هر ستون-
22 شش ستون هم برای عقب خیمه در سمت غرب، درست کن.
23 دو ستون دیگر هم برای گوشههای عقب درست کن.
24 این ستونهای گوشه باید از پایین تا بالا به یكدیگر متّصل باشند. دو ستون گوشهٔ دیگر هم به همین طریق ساخته شوند.
25 بنابراین هشت ستون با شانزده پایهٔ نقرهای، که دو پایه در زیر هر ستون قرار بگیرد، بساز.
26 «تختههایی از چوب اقاقیا بساز -پنج تخته برای ستونهای چوبی دیوار یک طرف خیمه،
27 پنج تخته برای ستونهای طرف دیگر و پنج تخته برای ستونهای عقب خیمه، که در سمت مغرب است-
28 تختهٔ پشتبندی که در وسط قرار میگیرد، باید در تمام طول خیمه امتداد بیابد.
29 تمام ستونها را با روکشی از طلا بپوشان و حلقههایی از طلا به آنها نصب کن، به طوری که تختههای پشتبند، از داخل آنها بگذرد.
30 خیمه را باید مطابق نمونهای که در روی کوه به تو نشان دادم، بسازی.
31 «پردهای از نخهای پشمی ارغوانی، بنفش و قرمز و کتان تابیده شدهٔ خوشبافت تهیّه کن و آن را با تمثالهای فرشتههای نگهبان، که با مهارت طرح شده باشند، تزئین کن.
32 پرده را با چنگکهای زرّین به چهار ستونی که از چوب اقاقیا ساخته شده و روکش طلا دارد و بر چهار پایهٔ نقرهای قرار گرفته، آویزان کن.
33 پرده را به چنگکهای سقف خیمه بیاویز و صندوق پیمان كه حاوی دو لوح سنگی است را در پشت پرده قرار بده. این پرده باید مکان مقدّس را از مقدّسترین مکان جدا سازد.
34 سرپوش را بر صندوق پیمان بگذار.
35 میز را در خارج از مقدّسترین مکان، در سمت شمالی خیمه و چراغدان را در سمت جنوبی آن، بگذار.
36 «برای قسمت ورودی خیمه، پردهای از کتان خوشبافت که از نخهای پشمی ارغوانی، بنفش و قرمز بافته شده باشد درست کن.
37 برای این پرده، پنج ستون از چوب اقاقیا که با طلا پوشانیده شده و چنگکهای طلایی دارد بساز. پنج پایهٔ برنزی هم برای این پنج ستون درست کن.
📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب دوم - #خروج - بخش 26
join us | شهر کتاب
@bookcity5
🔹 خیمهٔ حضور خداوند
1 «قسمت درونی خیمهٔ مقدّس كه خیمهٔ حضور من است را با ده پردهٔ کتان خوشبافت، از نخهای پشم تابیده شده به رنگهای بنفش، ارغوانی و قرمز بساز و آن را با تمثالهای فرشتگان نگهبان، تزئین کن.
2 هر پرده دوازده متر طول و دو متر عرض داشته باشد.
3 این پردهها پنج تا، پنج تا به یکدیگر دوخته شوند.
4 حلقههایی از ریسمان ارغوانی رنگ بساز و آنها را به حاشیهٔ پردهٔ تختهٔ اول متّصل کن. همین کار را برای پردههای تختهٔ دوم نیز انجام بده.
5 پنجاه حلقه به کنارهٔ پردهٔ اول و پنجاه حلقه به کنارهٔ پردهٔ دوم دوخته شود. این حلقهها باید مقابل یکدیگر قرار بگیرند.
6 پنجاه چنگک طلایی بساز و پردهها را با این چنگکها به هم وصل کن.
7 «از یازده قطعه پارچهٔ بافته شده از موی بُز، پوششی برای بیرون خیمه بساز.
8 طول هریک از این پردهها سیزده متر و عرض آن دو متر باشد.
9 این پردهها را به صورت یک تختهٔ پنج تایی و یک تختهٔ شش تایی به طور جداگانه به هم بدوز. ششمین پردهٔ دوم را که جلوی خیمه قرار میگیرد، دولا کن.
10 پنجاه حلقه در حاشیهٔ پردهای که در کنار تختهٔ اول قرار دارد و پنجاه حلقه در حاشیهٔ پرده دوم وصل کن.
11 پنجاه چنگک برنزی بساز و آنها را در داخل حلقهها قرار بده تا خیمه به هم وصل شود.
12 قسمت اضافی این پردهها از پشت خیمه آویخته شود.
13 نیم متری که از طول پردهها از هر طرف اضافه میآید، از دو طرف آویزان شود تا خیمه را بپوشاند.
14 «روکشی از پوست قوچ که به رنگ قرمز، رنگ شده باشد، بر روی قسمت فوقانی خیمه بکش و روی آن را نیز با روکش دیگری از چرم اعلا بپوشان.
15 «ستونهایی از چوب اقاقیا بساز تا خیمه بر روی آن قرار بگیرد.
16 هر ستون چهار متر طول و شصت و شش سانتیمتر عرض داشته باشد.
17 با دو زبانه برای اتصال تا به این ترتیب همهٔ ستونها به هم متّصل شوند. همهٔ ستونها باید دارای این اتصالها باشند.
18 بیست ستون برای قسمت جنوبی خیمه بساز.
19 چهل پایهٔ نقرهای در زیر این بیست ستون قرار بده دو پایه برای هر ستون تا دو اتصال آن را نگاه دارند.
20 بیست ستون هم برای طرف شمال خیمه بساز.
21 چهل پایهٔ نقرهای هم در زیر آنها قرار بده -دو پایه زیر هر ستون-
22 شش ستون هم برای عقب خیمه در سمت غرب، درست کن.
23 دو ستون دیگر هم برای گوشههای عقب درست کن.
24 این ستونهای گوشه باید از پایین تا بالا به یكدیگر متّصل باشند. دو ستون گوشهٔ دیگر هم به همین طریق ساخته شوند.
25 بنابراین هشت ستون با شانزده پایهٔ نقرهای، که دو پایه در زیر هر ستون قرار بگیرد، بساز.
26 «تختههایی از چوب اقاقیا بساز -پنج تخته برای ستونهای چوبی دیوار یک طرف خیمه،
27 پنج تخته برای ستونهای طرف دیگر و پنج تخته برای ستونهای عقب خیمه، که در سمت مغرب است-
28 تختهٔ پشتبندی که در وسط قرار میگیرد، باید در تمام طول خیمه امتداد بیابد.
29 تمام ستونها را با روکشی از طلا بپوشان و حلقههایی از طلا به آنها نصب کن، به طوری که تختههای پشتبند، از داخل آنها بگذرد.
30 خیمه را باید مطابق نمونهای که در روی کوه به تو نشان دادم، بسازی.
31 «پردهای از نخهای پشمی ارغوانی، بنفش و قرمز و کتان تابیده شدهٔ خوشبافت تهیّه کن و آن را با تمثالهای فرشتههای نگهبان، که با مهارت طرح شده باشند، تزئین کن.
32 پرده را با چنگکهای زرّین به چهار ستونی که از چوب اقاقیا ساخته شده و روکش طلا دارد و بر چهار پایهٔ نقرهای قرار گرفته، آویزان کن.
33 پرده را به چنگکهای سقف خیمه بیاویز و صندوق پیمان كه حاوی دو لوح سنگی است را در پشت پرده قرار بده. این پرده باید مکان مقدّس را از مقدّسترین مکان جدا سازد.
34 سرپوش را بر صندوق پیمان بگذار.
35 میز را در خارج از مقدّسترین مکان، در سمت شمالی خیمه و چراغدان را در سمت جنوبی آن، بگذار.
36 «برای قسمت ورودی خیمه، پردهای از کتان خوشبافت که از نخهای پشمی ارغوانی، بنفش و قرمز بافته شده باشد درست کن.
37 برای این پرده، پنج ستون از چوب اقاقیا که با طلا پوشانیده شده و چنگکهای طلایی دارد بساز. پنج پایهٔ برنزی هم برای این پنج ستون درست کن.
📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب دوم - #خروج - بخش 26
join us | شهر کتاب
@bookcity5
روی تو کس ندید و هزارت رقیب هست
در غنچهای هنوز و صدت عندلیب هست
گر آمدم به کوی تو چندان غریب نیست
چون من در آن دیار هزاران غریب هست
در عشق خانقاه و خرابات فرق نیست
هر جا که هست پرتو روی حبیب هست
آن جا که کار صومعه را جلوه میدهند
ناقوس دیر راهب و نام صلیب هست
عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد
ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست
فریاد حافظ این همه آخر به هرزه نیست
هم قصهای غریب و حدیثی عجیب هست
👤 #حافظ
📚 #غزلیات - بخش 63
join us | شهر کتاب
@bookcity5
در غنچهای هنوز و صدت عندلیب هست
گر آمدم به کوی تو چندان غریب نیست
چون من در آن دیار هزاران غریب هست
در عشق خانقاه و خرابات فرق نیست
هر جا که هست پرتو روی حبیب هست
آن جا که کار صومعه را جلوه میدهند
ناقوس دیر راهب و نام صلیب هست
عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد
ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست
فریاد حافظ این همه آخر به هرزه نیست
هم قصهای غریب و حدیثی عجیب هست
👤 #حافظ
📚 #غزلیات - بخش 63
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#نظامی_گنجوی - #خسرو_و_شیرین
🔹 بخش 25 - دیدن خسرو شیرین را در چشمه سار
سخن گوینده پیر پارسی خوان
چنین گفت از ملوک پارسی دان
که چون خسرو به ارمن کس فرستاد
به پرسش کردن آن سرو آزاد
شب و روز انتظار یار میداشت
امید وعده دیدار میداشت
به شام و صبح اندر خدمت شاه
کمر میبست چون خورشید و چون ماه
چو تخت آرای شد طرف کلاهش
ز شادی تاج سر میخواند شاهش
گرامی بود بر چشم جهاندار
چنین تا چشم زخم افتاد در کار
که از پولاد کاری خصم خونریز
درم را سکه زد بر نام پرویز
به هر شهری فرستاد آن درم را
بشورانید از آن شاه عجم را
ز بیم سکه و نیروی شمشیر
هراسان شد کهن گرگ از جوان شیر
چنان پنداشت آن منصوبه را شاه
که خسرو باخت آن شطرنج ناگاه
بر آن دلشد که لعبی چند سازد
بگیرد شاه نو را بند سازد
حسابی بر گرفت از روی تدبیر
نبود آگه ز بازیهای تقدیر
که نتوان راه خسرو را گرفتن
نه در عقده مه نو را گرفتن
چو هر کو راستی در دل پذیرد
جهان گیرد جهان او را نگیرد
بزرگ امید ازین معنی خبر یافت
شه نو را به خلوت جست و دریافت
حکایت کرد کاختر در وبالست
ملک را با تو قصد گوشمالست
بباید زفت روزی چند ازین پیش
شتاب آوردن و بردن سر خویش
مگر کاین آتشت بیدود گردد
وبال اخترت مسعود گردد
چو خسرو دید کاشوب زمانه
هلاکش را همی سازد بهانه
به مشگو رفت پیش مشگ مویان
وصیت کرد با آن ماهرویان
که میخواهم خرامیدن به نخجیر
دو هفته بیش و کم زین کاخ دلگیر
شما خندان و خرم دل نشینید
طرب سازید و روی غم نبینید
گر آید نار پستانی در این باغ
چو طاووسی نشسته بر پر زاغ
فرود آرید کان مهمان عزیز است
شما ماهید و خورشید آن کنیز است
بمانیدش که تا بیغم نشیند
طرب میسازد و شادی گزیند
و گر تنگ آید از مشکوی خضرا
چو خضر آهنگ سازد سوی صحرا
در آن صحرا که او خواهد بتازید
بهشتی روی را قصری بسازید
بدان صورت که دل دادش گوائی
خبر میداد از الهام خدائی
چو گفت این قصه بیرون رفت چون باد
سلیمان وار با جمعی پریزاد
زمین کن کوه خود را گرم کرده
سوی ارمن زمین را نرم کرده
ز بیم شاه میشد دل پر از درد
دو منزل را به یک منزل همی کرد
قضا را اسبشان در راه شد سست
در آن منزل که آن مه موی میشست
غلامان را بفرمود ایستادن
ستوران را علوفه برنهادن
تن تنها ز نزدیک غلامان
سوی آن مرغزار آمد خرامان
طوافی زد در آن فیروزه گلشن
میان گلشن آبی دید روشن
چو طاووسی عقابی باز بسته
تذروی بر لب کوثر نشسته
گیا را زیر نعل آهسته میسفت
در آن آهستگی آهسته میگفت
گر این بت جان بودی چه بودی
ور این اسب آن من بودی چه بودی
نبود آگه که آن شبرنگ و آن ماه
به برج او فرود آیند ناگاه
بسا معشوق کاید مست بر در
سبل در دیده باشد خواب در سر
بسا دولت که آید بر گذرگاه
چو مرد آگه نباشد گم کند راه
ز هر سو کرد بر عادت نگاهی
نظر ناگه در افتادش به ماهی
چو لختی دید از آن دیدن خطر دید
که بیش آشفته شد تا بیشتر دید
عروسی دید چون ماهی مهیا
که باشد جای آن مه بر ثریا
نه ماه آیینهٔ سیماب داده
چو ماه نخشب از سیماب زاده
در آب نیلگون چون گل نشسته
پرندی نیلگون تا ناف بسته
همه چشمه ز جسم آن گل اندام
گل بادام و در گل مغز بادام
حواصل چون بود در آب چون رنگ؟
همان رونق در او از آب و از رنگ
ز هر سو شاخ گیسو شانه میکرد
بنفشه بر سر گل دانه میکرد
اگر زلفش غلط میکرد کاری
که دارم در بن هر موی ماری
نهان با شاه میگفت از بنا گوش
که مولای توام هان حلقه در گوش
چو گنجی بود گنجش کیمیاسنج
به بازی زلف او چون مار بر گنج
فسونگر مار را نگرفته در مشت
گمان بردی که مار افسای را کشت
کلید از دست بستانبان فتاده
ز بستان نار پستان در گشاده
دلی کان نار شیرین کار دیده
ز حسرت گشته چون نار کفیده
بدان چشمه که جای ماه گشته
عجب بین کافتاب از راه گشته
چو بر فرق آب میانداخت از دست
فلک بر ماه مروارید می بست
تنش چون کوه برفین تاب میداد
ز حسرت شاه را برفاب میداد
شه از دیدار آن بلور دلکش
شده خورشید یعنی دل پر آتش
فشاند از دیده باران سحابی
که طالع شد قمر در برج آبی
سمنبر غافل از نظاره شاه
که سنبل بسته بد بر نرگسش راه
چو ماه آمد برون از ابر مشگین
به شاهنشه در آمد چشم شیرین
همائی دید بر پشت تذروی
به بالای خدنگی رسته سروی
ز شرم چشم او در چشمه آب
همی لرزید چون در چشمه مهتاب
جز این چاره ندید آن چشمه قند
که گیسو را چو شب بر مه پراکند
عبیر افشاند بر ماه شب افروز
به شب خورشید میپوشید در روز
سوادی بر تن سیمین زد از بیم
که خوش باشد سواد نقش بر سیم
دل خسرو بر آن تابنده مهتاب
چنان چون زر در آمیزد به سیماب
ولی چون دید کز شیر شکاری
بهم در شد گوزن مرغزاری
زبونگیری نکرد آن شیر نخجیر
که نبود شیر صیدافکن زبون گیر
به صبری کاورد فرهنگ در هوش
نشاند آن آتش جوشنده را جوش
جوانمردی خوش آمد را ادب کرد
نظرگاهش دگر جائی طلب کرد
.
🔹 بخش 25 - دیدن خسرو شیرین را در چشمه سار
سخن گوینده پیر پارسی خوان
چنین گفت از ملوک پارسی دان
که چون خسرو به ارمن کس فرستاد
به پرسش کردن آن سرو آزاد
شب و روز انتظار یار میداشت
امید وعده دیدار میداشت
به شام و صبح اندر خدمت شاه
کمر میبست چون خورشید و چون ماه
چو تخت آرای شد طرف کلاهش
ز شادی تاج سر میخواند شاهش
گرامی بود بر چشم جهاندار
چنین تا چشم زخم افتاد در کار
که از پولاد کاری خصم خونریز
درم را سکه زد بر نام پرویز
به هر شهری فرستاد آن درم را
بشورانید از آن شاه عجم را
ز بیم سکه و نیروی شمشیر
هراسان شد کهن گرگ از جوان شیر
چنان پنداشت آن منصوبه را شاه
که خسرو باخت آن شطرنج ناگاه
بر آن دلشد که لعبی چند سازد
بگیرد شاه نو را بند سازد
حسابی بر گرفت از روی تدبیر
نبود آگه ز بازیهای تقدیر
که نتوان راه خسرو را گرفتن
نه در عقده مه نو را گرفتن
چو هر کو راستی در دل پذیرد
جهان گیرد جهان او را نگیرد
بزرگ امید ازین معنی خبر یافت
شه نو را به خلوت جست و دریافت
حکایت کرد کاختر در وبالست
ملک را با تو قصد گوشمالست
بباید زفت روزی چند ازین پیش
شتاب آوردن و بردن سر خویش
مگر کاین آتشت بیدود گردد
وبال اخترت مسعود گردد
چو خسرو دید کاشوب زمانه
هلاکش را همی سازد بهانه
به مشگو رفت پیش مشگ مویان
وصیت کرد با آن ماهرویان
که میخواهم خرامیدن به نخجیر
دو هفته بیش و کم زین کاخ دلگیر
شما خندان و خرم دل نشینید
طرب سازید و روی غم نبینید
گر آید نار پستانی در این باغ
چو طاووسی نشسته بر پر زاغ
فرود آرید کان مهمان عزیز است
شما ماهید و خورشید آن کنیز است
بمانیدش که تا بیغم نشیند
طرب میسازد و شادی گزیند
و گر تنگ آید از مشکوی خضرا
چو خضر آهنگ سازد سوی صحرا
در آن صحرا که او خواهد بتازید
بهشتی روی را قصری بسازید
بدان صورت که دل دادش گوائی
خبر میداد از الهام خدائی
چو گفت این قصه بیرون رفت چون باد
سلیمان وار با جمعی پریزاد
زمین کن کوه خود را گرم کرده
سوی ارمن زمین را نرم کرده
ز بیم شاه میشد دل پر از درد
دو منزل را به یک منزل همی کرد
قضا را اسبشان در راه شد سست
در آن منزل که آن مه موی میشست
غلامان را بفرمود ایستادن
ستوران را علوفه برنهادن
تن تنها ز نزدیک غلامان
سوی آن مرغزار آمد خرامان
طوافی زد در آن فیروزه گلشن
میان گلشن آبی دید روشن
چو طاووسی عقابی باز بسته
تذروی بر لب کوثر نشسته
گیا را زیر نعل آهسته میسفت
در آن آهستگی آهسته میگفت
گر این بت جان بودی چه بودی
ور این اسب آن من بودی چه بودی
نبود آگه که آن شبرنگ و آن ماه
به برج او فرود آیند ناگاه
بسا معشوق کاید مست بر در
سبل در دیده باشد خواب در سر
بسا دولت که آید بر گذرگاه
چو مرد آگه نباشد گم کند راه
ز هر سو کرد بر عادت نگاهی
نظر ناگه در افتادش به ماهی
چو لختی دید از آن دیدن خطر دید
که بیش آشفته شد تا بیشتر دید
عروسی دید چون ماهی مهیا
که باشد جای آن مه بر ثریا
نه ماه آیینهٔ سیماب داده
چو ماه نخشب از سیماب زاده
در آب نیلگون چون گل نشسته
پرندی نیلگون تا ناف بسته
همه چشمه ز جسم آن گل اندام
گل بادام و در گل مغز بادام
حواصل چون بود در آب چون رنگ؟
همان رونق در او از آب و از رنگ
ز هر سو شاخ گیسو شانه میکرد
بنفشه بر سر گل دانه میکرد
اگر زلفش غلط میکرد کاری
که دارم در بن هر موی ماری
نهان با شاه میگفت از بنا گوش
که مولای توام هان حلقه در گوش
چو گنجی بود گنجش کیمیاسنج
به بازی زلف او چون مار بر گنج
فسونگر مار را نگرفته در مشت
گمان بردی که مار افسای را کشت
کلید از دست بستانبان فتاده
ز بستان نار پستان در گشاده
دلی کان نار شیرین کار دیده
ز حسرت گشته چون نار کفیده
بدان چشمه که جای ماه گشته
عجب بین کافتاب از راه گشته
چو بر فرق آب میانداخت از دست
فلک بر ماه مروارید می بست
تنش چون کوه برفین تاب میداد
ز حسرت شاه را برفاب میداد
شه از دیدار آن بلور دلکش
شده خورشید یعنی دل پر آتش
فشاند از دیده باران سحابی
که طالع شد قمر در برج آبی
سمنبر غافل از نظاره شاه
که سنبل بسته بد بر نرگسش راه
چو ماه آمد برون از ابر مشگین
به شاهنشه در آمد چشم شیرین
همائی دید بر پشت تذروی
به بالای خدنگی رسته سروی
ز شرم چشم او در چشمه آب
همی لرزید چون در چشمه مهتاب
جز این چاره ندید آن چشمه قند
که گیسو را چو شب بر مه پراکند
عبیر افشاند بر ماه شب افروز
به شب خورشید میپوشید در روز
سوادی بر تن سیمین زد از بیم
که خوش باشد سواد نقش بر سیم
دل خسرو بر آن تابنده مهتاب
چنان چون زر در آمیزد به سیماب
ولی چون دید کز شیر شکاری
بهم در شد گوزن مرغزاری
زبونگیری نکرد آن شیر نخجیر
که نبود شیر صیدافکن زبون گیر
به صبری کاورد فرهنگ در هوش
نشاند آن آتش جوشنده را جوش
جوانمردی خوش آمد را ادب کرد
نظرگاهش دگر جائی طلب کرد
.