Telegram Web Link
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 52 🔹 وقف نخستزادگان 1 خداوند به موسی فرمود: 2 «تمام نخستزاده‌های مذکر را برای من وقف کن. زیرا هر نخستزادهٔ مذکری که در میان بنی‌اسرائیل متولّد شود، چه انسان و چه حیوان، از آن من است.» ▪️عید فطیر 3 موسی به مردم گفت: «این روز…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 53

🔹 عبور از دریای سرخ

1 خداوند به موسی فرمود:

2 «به بنی‌اسرائیل بگو، بازگردید و در مقابل پی‌حیروت که بین میگدال و دریای سرخ و نزدیک بعل‌صفون است اردو بزنید.

3 فرعون فکر می‌کند که بنی‌اسرائیل در بیابان سرگردان شده‌اند و صحرا آنها را محاصره کرده است.

4 من فرعون را سنگدل می‌کنم و او شما را تعقیب خواهد کرد. آنگاه جلال خود را بر فرعون و بر لشکریان او آشکار خواهم کرد تا مصریان بدانند که من، خداوند هستم.» بنی‌اسرائیل همان‌طور که خداوند به آنها دستور داده بود عمل كردند.

5 وقتی به فرعون خبر دادند که بنی‌اسرائیل فرار کرده‌اند، او و درباریانش پشیمان شده با خود گفتند: «این چه کاری بود که ما کردیم و این قوم را از بردگی خود آزاد ساختیم؟»

6-7 پس پادشاه ارابهٔ جنگی و لشکریان خود را با ششصد عدد از بهترین ارّابه‌ها و تمام ارّابه‌های مصری که سرداران بر همهٔ آنها سوار شده بودند حاضر کرد.

8 خداوند، دل فرعون و درباریان او را سخت گردانید و فرعون به تعقیب بنی‌اسرائیل که جسورانه از مصر بیرون رفته‌ بودند پرداخت.

9 لشکریان مصر، با تمام اسبان و ارّابه‌های فرعون و سواران به دنبال بنی‌اسرائیل رفتند و در پی‌‌حیروت و بعل‌صفون، جایی که اردو زده بودند، به آنها رسیدند.

10 وقتی بنی‌اسرائیل دیدند که فرعون و لشکریانش به دنبال آنها می‌آیند ترسیدند و نزد خداوند فریاد کردند.

11 آنها به موسی گفتند: «آیا در مصر قبر نبود که ما را به این بیابان آوردی تا اینجا بمیریم؟ ببین با بیرون آوردن ما از مصر با ما چه‌كار كردی.

12 آیا قبل از اینکه از مصر بیرون بیاییم به تو نگفتیم که بگذار در اینجا بمانیم و مصری‌ها را خدمت کنیم؟ زیرا بهتر است در آنجا برده باشیم تا اینکه اینجا در بیابان بمیریم.»

13 موسی در جواب آنها گفت: «نترسید. بایستید و ببینید که خداوند امروز برای نجات شما چه می‌کند. شما هرگز دوباره مصریان را نخواهید دید.

14 خداوند برای شما جنگ می‌کند و لازم نیست شما هیچ کاری بکنید.»

15 خداوند به موسی فرمود: «چرا نزد من فریاد می‌کنید؟ به قوم بگو که پیش بروند.

16 تو هم عصایت را به دست بگیر و با آن به دریا بزن. آب دریا شکافته خواهد شد و بنی‌اسرائیل می‌توانند در وسط دریا از روی خشکی عبور کنند.

17 من دل مصریان را سخت می‌کنم تا آنها شما را تعقیب کنند. پس از آن به وسیلهٔ قدرتی که بر فرعون و لشکریان او و ارّابه‌ها و سوارانش نشان می‌دهم، جلال خواهم یافت.

18 وقتی آنان را شكست دادم مصریان خواهند دانست که من، خداوند هستم.»

19 فرشتهٔ خداوند که در جلوی اردوی بنی‌اسرائیل حرکت می‌کرد، رفت و در پشت سر آنها ایستاد. ستون ابر هم از جلوی ایشان رفت و در پشت سر آنها،

20 بین لشکریان مصر و اردوی بنی‌اسرائیل ایستاد. ستون ابر برای مصری‌ها تاریکی و شب به وجود آورد ولی به قوم اسرائیل روشنایی می‌بخشید. بنابراین لشکریان آنها نتوانستند به یکدیگر نزدیک شوند.

21 موسی دست خود را به طرف دریا بلند کرد و خداوند به وسیلهٔ یک باد شدید شرقی که در تمام شب می‌وزید آبهای دریا را به عقب برد. آب شکافته شد

22 و بنی‌اسرائیل در میان دریا از روی خشکی عبور کردند و آبها در دو طرف آنها دیوار شده بود.

23 مصریان‌ از عقب آنها رفتند و با تمام اسبان، ارّابه‌ها و سواران آنها به وسط دریا آمدند.

24 در وقت سحر خداوند از میان ستون آتش و ابر بر مصریان نگاه کرد و آنها را وحشت‌زده نمود.

25 او باعث شد که چرخ ارّابه‌های آنها گیر کند و آنها به سختی می‌توانستند حرکت کنند. مصریان گفتند: «خداوند برای بنی‌اسرائیل برضد ما می‌جنگد. بیایید از اینجا بازگردیم.»

26 خداوند به موسی فرمود: «دست خود را به طرف دریا بلند کن تا آب آن بر روی مصریان و ارّابه‌ها و سواران آنها بازگردد.»

27 موسی دست خود را به طرف دریا بلند کرد و در طلوع صبح آب دریا به حالت اول خود برگشت. مصریان کوشش می‌کردند فرار کنند ولی خداوند آنها را به وسط دریا انداخت.

28 آبها برگشتند و ارّابه‌ها و سواران آنها و لشکریان مصر که به دنبال بنی‌اسرائیل آمده بودند، در دریا غرق شدند، به طوری که یكی از آنها هم باقی نماند.

29 امّا بنی‌اسرائیل در وسط دریا از روی زمین خشک عبور کردند و آبها در دو طرف آنها مانند دیوار بود.

30 در آن روز خداوند بنی‌اسرائیل را از دست مصریان نجات داد و بنی‌اسرائیل جنازهٔ مصریان را در ساحل دریا مشاهده کردند.

31 وقتی بنی‌اسرائیل قدرت عظیم خداوند را دیدند که چطور مصریان را شکست داد، از خداوند ترسیده و به او و به خادم او موسی ایمان آوردند.

📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب دوم - #خروج - بخش 14

join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#نظامی_گنجوی - #خسرو_و_شیرین

🔹 بخش 19 - رفتن شاپور در ارمن به طلب شیرین

زمین بوسید شاپور سخندان
که دایم باد خسرو شاد و خندان
به چشم نیک بینادش نکوخواه
مبادا چشم بد را سوی او راه
چو بر شاه آفرین کرد آن هنرمند
جوابش داد کی گیتی خداوند
چو من نقش قلم را در کشم رنگ
کشد مانی قلم در نقش ارژنگ

بجنبد شخص کو را من کنم سر
بپرد مرغ کو را من کنم پر
مدار از هیچ گونه گرد بر دل
که باشد گرد بر دل درد بر دل
به چاره کردن کار آن چنانم
که هر بیچارگی را چاره دانم
تو خوشدل باش و جز شادی میندیش
که من یک دل گرفتم کار در پیش

نگیرم در شدن یک لحظه آرام
ز گوران تک ز مرغان پر کنم وام
نخسبم تا نخسبانم سرت را
نیایم تا نیارم دلبرت را
چو آتش گر ز آهن سازد ایوان
چو گوهر گر شود در سنگ پنهان
برونش آرم به نیروی و به نیرنگ
چو آتش ز آهن و چون گوهر از سنگ

گهی با گل گهی با خار سازم
ببینم کار و پس با کار سازم
اگر دولت بود کآرم به دستش
چو دولت خود کنم خسرو پرستش
و گر دانم که عاجز گشتم از کار
کنم باری شهنشه را خبر دار
سخن چون گفته شد گوینده برخاست
بسیج راه کرد از هر دری راست

برنده ره بیابان در بیابان
به کوهستان ارمن شد شتابان
که آن خوبان چو انبوه آمدندی
به تابستان در آن کوه آمدندی
چو شاپور آمد آنجا سبزه نو بود
ریاحین را شقایق پیش رو بود
گرفته سنگهای لاجوردی
ز کسوت‌های گل سرخی و زردی

کشیده بر سر هر کوهساری
زمرد گون بساطی مرغزاری
ز جِرَّم کوه تا میدان بغرا
کشیده خط گل طغرا به طغرا
در آن محراب کو رکن عراق است
کمربند ستون انشراق است
ز خارا بود دیری سال کرده
کشیشیانی بدو در سالخورده

فرود آمد بدان دیر کهن سال
بر آن آیین که باشد رسم ابدال
سخن‌پیمای فرهنگی چنین گفت
به وقت آنکه درهای دری سفت
که زیر دامن این دیر غاریست
در و سنگی سیه گوئی سواری است
ز دشت رم گله در هر قرانی
به گشتن آید تکاور مادیانی

ز صد فرسنگی آید بر در غار
در او سنبد چو در سوراخ خود مار
بدان سنگ سیه رغبت نماید
به رغبت خویشتن بر سنگ ساید
به فرمان خدا زو گشن گیرد
خدا گفتی شگفتی دل پذیرد
هران کره کزان تخمش بود بار
ز دوران تک برد وز باد رفتار

چنین گوید همیدون مرد فرهنگ
که شبدیز آمدست از نسل آن سنگ
کنون زان دیر اگر سنگی بجوئی
نیابی گردبادش برد گوئی
وزان کرسی که خوانند انشراقش
سری بینی فتاده زیر ساقش
به ماتم داری آن کوه گل رنگ
سیه جامه نشسته یک جهان سنگ

به خشمی کامده بر سنگلاخش
شکوفه‌وار کرده شاخ شاخش
فلک گوئی شد از فریاد او مست
به سنگستان او در شیشه بشکست
خدا را گر چه عبرت‌هاست بسیار
قیامت را بس این عبرت نمودار
چو اندر چار صد سال از کم و بیش
رسد کوهی چنان را این چنین پیش

تو بر لختی کلوخ آب خورده
چرائی تکیه جاوید کرده
نظامی زین نمط در داستان پیچ
که از تو نشنوند این داستان هیچ

👤 #نظامی_گنجوی
📚 #خسرو_و_شیرین
▪️بخش 19
join us | شهر کتاب
@bookcity5
آن پیکِ ناموَر که رسید از دیارِ دوست
آورد حِرزِ جان ز خطِ مُشکبارِ دوست
خوش می‌دهد نشانِ جلال و جمالِ یار
خوش می‌کند حکایتِ عِزّ و وقارِ دوست
دل دادمش به مژده و خِجلَت همی‌برم
زین نقدِ قلبِ خویش که کردم نثارِ دوست
شکرِ خدا که از مددِ بختِ کارساز
بر حسبِ آرزوست همه کار و بارِ دوست
سیرِ سپهر و دورِ قمر را چه اختیار؟
در گردشند بر حَسَبِ اختیار دوست
گر بادِ فتنه هر دو جهان را به هم زند
ما و چراغِ چَشم و رهِ انتظارِ دوست
کُحلُ الجَواهری به من آر ای نسیمِ صبح
زان خاکِ نیکبخت که شد رهگذارِ دوست
ماییم و آستانهٔ عشق و سرِ نیاز
تا خوابِ خوش که را بَرَد اندر کنارِ دوست
دشمن به قصدِ حافظ اگر دم زند چه باک؟
مِنَّت خدای را که نیَم شرمسارِ دوست

👤 #حافظ
📚 #غزلیات _ بخش 60

join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️زوطهماسپ


شبی زال بنشست هنگام خواب

سخن گفت بسیار ز افراسیاب

هم از رزم‌زن نامداران خویش

وزان پهلوانان و یاران خویش

همی گفت هرچند کز پهلوان

بود بخت بیدار و روشن روان

بباید یکی شاه خسرونژاد

که دارد گذشته سخنها بیاد

به کردار کشتیست کار سپاه

همش باد و هم بادبان تخت شاه

اگر داردی طوس و گستهم فر

سپاهست و گردان بسیار مر

نزیبد بریشان همی تاج و تخت

بباید یکی شاه بیداربخت

که باشد بدو فرهٔ ایزدی

بتابد ز دیهیم او بخردی

ز تخم فریدون بجستند چند

یکی شاه زیبای تخت بلند

ندیدند جز پور طهماسپ زو

که زور کیان داشت و فرهنگ‌گو

بشد قارن و موبد و مرزبان

سپاهی ز بامین و ز گرزبان

یکی مژده بردند نزدیک زو

که تاج فریدون به تو گشت نو

سپهدار دستان و یکسر سپاه

ترا خواستند ای سزاوار گاه

چو بشنید زو گفتهٔ موبدان

همان گفتهٔ قارن و بخردان

بیامد به نزدیک ایران سپاه

به سر بر نهاده کیانی کلاه

به شاهی برو آفرین خواند زال

نشست از بر تخت زو پنج سال

کهن بود بر سال هشتاد مرد

بداد و به خوبی جهان تازه کرد

سپه را ز کار بدی باز داشت

که با پاک یزدان یکی راز داشت

گرفتن نیارست و بستن کسی

وزان پس ندیدند کشتن بسی

همان بد که تنگی بد اندر جهان

شده خشک خاک و گیا را دهان

نیامد همی ز اسمان هیچ نم

همی برکشیدند نان با درم

دو لشکر بران گونه تا هشت ماه

به روی اندر آورده روی سپاه

نکردند یکروز جنگی گران

نه روز یلان بود و رزم سران

ز تنگی چنان شد که چاره نماند

سپه را همی پود و تاره نماند

سخن رفتشان یک به یک همزبان

که از ماست بر ما بد آسمان

ز هر دو سپه خاست فریاد و غو

فرستاده آمد به نزدیک زو

که گر بهر ما زین سرای سپنج

نیامد به جز درد و اندوه و رنج

بیا تا ببخشیم روی زمین

سراییم یک با دگر آفرین

سر نامداران تهی شد ز جنگ

ز تنگی نبد روزگار درنگ

بر آن برنهادند هر دو سخن

که در دل ندارند کین کهن

ببخشند گیتی به رسم و به داد

ز کار گذشته نیارند یاد

ز دریای پیکند تا مرز تور

ازان بخش گیتی ز نزدیک و دور

روارو چنین تا به چین و ختن

سپردند شاهی بران انجمن

ز مرزی کجا مرز خرگاه بود

ازو زال را دست کوتاه بود

وزین روی ترکان نجویند راه

چنین بخش کردند تخت و کلاه

سوی پارس لشکر برون راند زو

کهن بود لیکن جهان کرد نو

سوی زابلستان بشد زال زر

جهانی گرفتند هر یک به بر

پر از غلغل و رعد شد کوهسار

زمین شد پر از رنگ و بوی و نگار

جهان چون عروسی رسیده جوان

پر از چشمه و باغ و آب روان

چو مردم بدارد نهاد پلنگ

بگردد زمانه برو تار و تنگ

مهان را همه انجمن کرد زو

به دادار بر آفرین خواند نو

فراخی که آمد ز تنگی پدید

جهان آفرین داشت آن را کلید

به هر سو یکی جشنگه ساختند

دل از کین و نفرین بپرداختند

چنین تا برآمد برین سال پنج

نبودند آگه کس از درد و رنج

ببد بخت ایرانیان کندرو

شد آن دادگستر جهاندار زو

#ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 104
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#نامه_باستان - #میرزا_آقاخان_کرمانی

🔹 بخش 11 - احوال سلم و تور و عصر پهلوانی

اگرچه پس از آن دو فرمانروا
شلمنصر و آتور از نینوا
که امروز خوانندشان سلم و تور
بر ایران همی تاختندی ستور
ولی پهلوانان آن روزگار
چو گرشسب و نیرم چو سام سوار
همان قارن و اکمن پیلتن
دگر زال و مهراب لشکر شکن
چو رستم که او شد سر داستان
لقب کرد دستان ورا باستان
زواره فرامرز و کشواد پیر
چو سیرنک شاه آن یل تیز ویر
همان زو که افراخت زابلستان
همه سیستان ساخت چون گلستان
چو تهماسب که اوزاب را بد پدر
تهمتن به شهنامه خواندش مگر
کریمان به جز او نبوده است کس
همان سام سهم آبان است و بس
سرند همایون و فرخ تورک
شماساس و اترد شد سبب بزرگ
چو گودرز کاو بد کدور لاهور
چو کهرم که جهرم ازو بد مگر
همان خوم بابا کش بدی نام، هوم
در اهواز بودی ورا مرز و بوم
چنین پهلوانان با فر و زور
که بر چرخ گردون رساندند شور
در ایام فترت دلیران بدند
به مردی نگهدار ایران بدند
گهی رزم به آتوریان ساختند
گهی بر فراز آبیان تاختند
کرا از زبان دری نیست تاب
فراز آب را خوانده افراسیاب
چو جیحون که او را چو بنگاشتند
مران رود را جهن پنداشتند
همان شیده که اقوام شیتا بدند
به قوم فراز آب همتا بدند
بر ایران همی تاختند آن گروه
همه مردم آمد از ایشان ستوه
دلیران ایران درین دار و گیر
زهر سو به کردار درنده شیر
نگه داشتند آن سریر مهی
که گاه مهی بد زشاهان تهی
چو گرشسب کوشد به هندو دیار
سمیرامس از وی بشد زخم دار
بجنگید با نامور رامسیس
که خوانندش امروز سیروسریس
به «ارکوشیا» بد مگر این نبرد
که هندوکشش خوانده آزاد مرد
همان هاکهامانش نامور
که سیروس را بود هفتم پدر
زبابل همی تاخت تا نینوا
به آلامیان بود فرمانروا


🔹 بخش 12 - سلاله ی مدی و پادشاهی کیقباد

چنین تابگاه گو کی نژاد
ورا خواند دانا مگر کیقباد
که ارباس کرد مدی نام داشت
به البرز کوه اندر آرام داشت
سپاهی زقوم مدی گرد کرد
برآورد از شهر نینونه گرد
بله زیس که او بود بابل خدای
بهر کار ارباس را رهنمای
زمغلوبی خصم دادش خبر
ازیرا که بودی ستاره شمر
چو از کار نینویه پرداختند
یکی سلطنت از مدی ساختند
پس از شاه ارباس شش تن بدی
گرفتند هر یک ره ایزدی
یکی ز آن میان بود نوذر بنام
دگر گرد فرتوس با نام و کام
سه دیگر گو اشکش رزم زن
چهارم بد اورند لشکر شکن
به پنجم کرزم آن یل شیر گیر
ششم بود منجیک گرد دلیر
از ایران بهر گوشه برهم یکی
گرفته زهر کشوری اندکی
ز آترپاتن تا به کابل زمین
نکرد ایچ یاد این از آن آن ازین

🔹 بخش 13 - زمان فترت مدی

دگرباره برخاست آشوب و جنگ
در ایران زآتوریان بی درنگ
در آتوریا پادشاهی بد به جای
زاولاد بلزیس بابل خدای
که خوانند بخت النصر نامشان
زگیتی برآورده بد کامشان
بکشتند نوذر شه ماژ را
گرفتند زملک دغوباژ را
تلیمان کورا بکشتند نیز
که او بود در شهر سوزا عزیز


🔹 بخش 14 - پادشاهی توس

پس آنگه مغان انجمن ساختند
یکی شاه بر تخت بنشاختند
شه نوذران کش بدی نام توس
هریدوت داناش خواند دیوس
بیامد به تخت مهی برنشست
شهی بود با داد و دانش پرست
بر آراست آن کاویایی درفش
اباکوس و پیلان و زرینه کفش
همه برج ها کرده بد سرخ و زرد
چو زرین و سیمین و هم لاجورد
که روشن روان بود و بیدار بود
به داد و به دانش سزاوار بود
بیاورد از بلخ آتشکده
نگه داشت آیین جشن سده
ز شهر دیاکو یکی دخت خواست
چو کار بزرگی بر او گشت راست
پدید آمد از وی فریبرز راد
که خواند فراورتسش هیرداد
بگاه مهی شد یکی شاه نو
گمانم که بد او سیاوخش کو
خوشا گاه فرخ تیوس بزرگ
که بامیش خوردی همی آب گرگ

#میرزا_آقاخان_کرمانی
📚 #نامه_باستان
▪️بخش 11, 12, 13, 14

join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️جشن وصال عارفان

بادا مبارک در جهان سور و عروسی‌های ما
سور و عروسی را خدا ببرید بر بالای ما

زهره قرین شد با قمر طوطی قرین شد با شکر
هر شب عروسیی دگر از شاه خوش سیمای ما

ان القلوب فرجت ان النفوس زوجت
ان الهموم اخرجت در دولت مولای ما

بسم الله امشب بر نوی سوی عروسی می‌روی
داماد خوبان می‌شوی ای خوب شهرآرای ما

خوش می‌روی در کوی ما خوش می‌خرامی سوی ما
خوش می‌جهی در جوی ما ای جوی و ای جویای ما

خوش می‌روی بر رای ما خوش می‌گشایی پای ما
خوش می‌بری کف‌های ما ای یوسف زیبای ما

از تو جفا کردن روا وز ما وفا جستن خطا
پای تصرف را بنه بر جان خون پالای ما

ای جان جان جان را بکش تا حضرت جانان ما
وین استخوان را هم بکش هدیه بر عنقای ما

رقصی کنید ای عارفان چرخی زنید ای منصفان
در دولت شاه جهان آن شاه جان افزای ما

در گردن افکنده دهل در گردک نسرین و گل
کامشب بود دف و دهل نیکوترین کالای ما

خاموش کامشب زهره شد ساقی به پیمانه و به مد
بگرفته ساغر می‌کشد حمرای ما حمرای ما

والله که این دم صوفیان بستند از شادی میان
در غیب پیش غیبدان از شوق استسقای ما

قومی چو دریا کف زنان چون موج‌ها سجده کنان
قومی مبارز چون سنان خون خوار چون اجزای ما

خاموش کامشب مطبخی شاهست از فرخ رخی
این نادره که می‌پزد حلوای ما حلوای ما


#مولانا
📚 #دیوان_شمس - #غزلیات
▪️غزل شماره 31

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 53 🔹 عبور از دریای سرخ 1 خداوند به موسی فرمود: 2 «به بنی‌اسرائیل بگو، بازگردید و در مقابل پی‌حیروت که بین میگدال و دریای سرخ و نزدیک بعل‌صفون است اردو بزنید. 3 فرعون فکر می‌کند که بنی‌اسرائیل در بیابان سرگردان شده‌اند و صحرا…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 54

🔹 سرود موسی

1 سپس موسی و بنی‌اسرائیل این سرود را برای خداوند سراییدند:

«خداوند را می‌سرایم، چون او با شکوه و جلال پیروز شده است.

او اسبها و سوارانشان را به دریا انداخت

2 خداوند قدرت من و سرود من است.

اوست که مرا نجات داده است

او خدای من است، او را سپاس خواهم گفت

خدای پدر من است، بزرگی او را خواهم سرایید.

3 خداوند مرد جنگی است.

نام او خداوند است

4 «ارّابه‌ها و لشکر فرعون را به دریا انداخت.

بهترین سرداران مصر را به دریای سرخ انداخت

5 دریای عمیق آنها را پوشانید

و آنها مثل سنگ به ته دریا رفتند

6 «دست راست تو، ای خداوند، با قدرت سرافراز گردید

و دشمن را تکه‌تکه کرد

7 با کثرت جلال خود، دشمنانت را نابود کردی.

خشم خود را فرستادی و آنها را مثل خاشاک سوزاندی

8 به دریا دمیدی و آبها بالا آمدند

و مثل دیوار ایستادند

و اعماق دریا منجمد گردید.

9 دشمن گفت: ‘آنها را تعقیب می‌کنم و می‌گیرم.

دارایی آنها را تقسیم می‌کنم و هرچه می‌خواهم برمی‌دارم.

شمشیر خود را می‌کشم و با دست خود همهٔ آنان را نابود می‌کنم.’

10 ولی یک نسیم از طرف تو آمد و مصریان را در دریا غرق کرد.

و مثل سرب به ته دریا رفتند.

11 «ای خداوند، کدام‌یک از خدایان مثل تو هستند؟

كیست مانند تو عجیب در قدّوسیّت؟

و چه کسی می‌تواند مانند تو معجزات و کارهای عجیب بکند؟

12 تو دست راست خود را دراز کردی

و زمین، دشمنان ما را فرو برد.

13 از روی محبّت پایدار خود، قومی ‌را که نجات دادی، رهبری نمودی

و در قدرت خود ایشان را به سوی مسکن مقدّس خود هدایت کردی.

14 امّتها شنیدند و نگران شدند.

فلسطینی‌ها از ترس به لرزه افتادند.

15 و رهبران اَدوم متحیّر شدند.

قدرتمندان موآب بر خود لرزیدند.

و مردم کنعان برافروخته شدند.

16 ترس و وحشت آنها را فراگرفت.

آنها قدرت تو را دیدند،

و از ترس بی‌حرکت ماندند.

تا اینکه قوم تو، قومی ‌که تو ای خداوند از بردگی آزاد کردی، عبور کنند.

17 تو ایشان را خواهی آورد و در کوه خود غرس خواهی کرد

در مکانی که تو ای خداوند برای خود انتخاب کرده‌ای.

یعنی در مکان مقدّسی که خودت آن را بنا نموده‌ای.

18 تو ای خداوند تا به ابد پادشاهی خواهی کرد.»

سرود مریم

19 بنی‌اسرائیل در میان دریا از روی زمین خشک عبور کردند، امّا وقتی ارّابه‌های مصریان با اسبان و سوارانشان به دریا رفتند، خداوند آبها را بازگردانید و آنها را غرق کرد.

20 مریم، که نبیّه و خواهر هارون بود دف خود را برداشت و تمام زنها به دنبال او دفهای خود را برداشته رقص‌کنان بیرون آمدند.

21 مریم این سرود را برای آنها خواند:

«برای خداوند بسرایید زیرا که با جلال پیروز شده است.

او اسبها و سوارانشان را به دریا انداخت.»

🔹 آب تلخ

22 سپس موسی بنی‌اسرائیل را از دریای سرخ حرکت داد و به صحرای شور برد. آنها مدّت سه روز در بیابان حرکت کردند ولی آب پیدا نکردند.

23 پس از آن به ماره رسیدند ولی آب آنجا به قدری تلخ بود که نمی‌توانستند از آن بنوشند. به همین دلیل بود که آنجا ماره نامیده شده بود.

24 پس مردم نزد موسی شکایت کردند و گفتند: «چه باید بنوشیم؟»

25 موسی نزد خداوند دعا کرد و التماس نمود و خداوند قطعه چوبی به او نشان داد. او آن را برداشت و به آب انداخت و آب شیرین شد.

در آنجا خداوند قانونی برای آنها معیّن نمود تا مطابق آن زندگی کنند و آنها را در آنجا امتحان کرد.

26 خداوند فرمود: «اگر از من اطاعت کنید و هرچه را که در نظر من درست است بجا بیاورید و اوامر مرا نگاه دارید، من شما را با هیچ‌یک از مرضهایی که بر مصریان فرستادم، مجازات نخواهم کرد. من، خداوند هستم. همان کسی‌که شما را شفا می‌دهد.»

27 روز بعد به ایلیم آمدند. در آنجا دوازده چشمهٔ آب و هفتاد درخت خرما بود. آنها در آنجا در کنار آب اردو زدند.

📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب دوم - #خروج - بخش 15

join us | شهر کتاب
@bookcity5
دریاب که از روح جدا خواهی رفت
در پرده اسرار فنا خواهی رفت
می نوش ندانی از کجا آمده‌ای
خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت

👤 #خیام
📚 #رباعیات - بخش 36

join us | شهر کتاب
@bookcity5
📚 #بوستان - باب دوم - در احسان

🔹 بخش 1 - سر آغاز

اگر هوشمندی به معنی گرای
که معنی بماند ز صورت به جای
که را دانش و جود و تقوی نبود
به صورت درش هیچ معنی نبود
کسی خسبد آسوده در زیر گل
که خسبند از او مردم آسوده دل
غم خویش در زندگی خور که خویش
به مرده نپردازد از حرص خویش

زر و نعمت اکنون بده کان تست
که بعد از تو بیرون ز فرمان تست
نخواهی که باشی پراکنده دل
پراکندگان را ز خاطر مهل
پریشان کن امروز گنجینه چست
که فردا کلیدش نه در دست تست
تو با خود ببر توشه خویشتن
که شفقت نیاید ز فرزند و زن

کسی گوی دولت ز دنیا برد
که با خود نصیبی به عقبی برد
به غمخوارگی چون سرانگشت من
نخارد کس اندر جهان پشت من
مکن، بر کف دست نه هر چه هست
که فردا به دندان بری پشت دست
به پوشیدن ستر درویش کوش
که ستر خدایت بود پرده پوش

مگردان غریب از درت بی نصیب
مبادا که گردی به درها غریب
بزرگی رساند به محتاج خیر
که ترسد که محتاج گردد به غیر
به حال دل خستگان در نگر
که روزی تو دلخسته باشی مگر

درون فروماندگان شاد کن
ز روز فروماندگی یاد کن
نه خواهنده‌ای بر در دیگران؟
به شکرانه خواهنده از در مران


🔹 بخش 2 - گفتار اندر نواخت ضعیفان

پدرمرده را سایه بر سر فکن
غبارش بیفشان و خارش بکن
ندانی چه بودش فرو مانده سخت؟
بود تازه بی بیخ هرگز درخت؟
چو بینی یتیمی سر افکنده پیش
مده بوسه بر روی فرزند خویش
یتیم ار بگرید که نازش خرد؟
وگر خشم گیرد که بارش برد؟

الا تا نگرید که عرش عظیم
بلرزد همی چون بگرید یتیم
به رحمت بکن آبش از دیده پاک
به شفقت بیفشانش از چهره خاک
اگر سایه خود برفت از سرش
تو در سایه خویشتن پرورش
من آنگه سر تاجور داشتم
که سر بر کنار پدر داشتم

اگر بر وجودم نشستی مگس
پریشان شدی خاطر چند کس
کنون دشمنان گر برندم اسیر
نباشد کس از دوستانم نصیر
مرا باشد از درد طفلان خبر
که در طفلی از سر برفتم پدر
یکی خار پای یتیمی بکند
به خواب اندرش دید صدر خجند

همی گفت و در روضه‌ها می‌چمید
کز آن خار بر من چه گلها دمید
مشو تا توانی ز رحمت بری
که رحمت برندت چو رحمت بری
چو انعام کردی مشو خودپرست
که من سرورم دیگران زیردست
اگر تیغ دورانش انداخته‌ست
نه شمشیر دوران هنوز آخته‌ست؟

چو بینی دعاگوی دولت هزار
خداوند را شکر نعمت گزار
که چشم از تو دارند مردم بسی
نه تو چشم داری به دست کسی
«کرم» خوانده‌ام سیرت سروران
غلط گفتم، اخلاق پیغمبران


🔹 بخش 3 - حکایت ابراهیم علیه‌السلام

شنیدم که یک هفته ابن‌السبیل
نیامد به مهمانسرای خلیل
ز فرخنده خویی نخوردی بگاه
مگر بینوایی در آید ز راه
برون رفت و هر جانبی بنگرید
بر اطراف وادی نگه کرد و دید
به تنها یکی در بیابان چو بید
سر و مویش از گرد پیری سپید

به دلداریش مرحبایی بگفت
به رسم کریمان صلایی بگفت
که ای چشمهای مرا مردمک
یکی مردمی کن به نان و نمک
نعم گفت و برجست و برداشت گام
که دانست خلقش، علیه‌السلام
رقیبان مهمانسرای خلیل
به عزت نشاندند پیر ذلیل

بفرمود و ترتیب کردند خوان
نشستند بر هر طرف همگنان
چو بسم الله آغاز کردند جمع
نیامد ز پیرش حدیثی به سمع
چنین گفتش: ای پیر دیرینه روز
چو پیران نمی‌بینمت صدق و سوز
نه شرط است وقتی که روزی خوری
که نام خداوند روزی بری؟

بگفتا نگیرم طریقی به دست
که نشنیدم از پیر آذرپرست
بدانست پیغمبر نیک فال
که گبر است پیر تبه بوده حال
به خواری براندش چو بیگانه دید
که منکر بود پیش پاکان پلید
سروش آمد از کردگار جلیل
به هیبت ملامت کنان کای خلیل

منش داده صد سال روزی و جان
تو را نفرت آمد از او یک زمان
گر او می‌برد پیش آتش سجود
تو وا پس چرا می‌بری دست جود؟

👤 #سعدی
📚 #بوستان
🔹 باب دوم - در احسان
▪️بخش 1, 2, 3

join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#لیلی_و_مجنون - بخش 26

🔹 بخش 26 - سخن گفتن مجنون با زاغ

شبگیر که چرخ لاجوردی
آراست کبودیی به زردی
خندیدن قرص آن گل زرد
آفاق به رنگ سرخ گل کرد
مجنون چو گل خزان رسیده
می‌گشت میان آب دیده
زان آب که بر وی آتش افشاند
کشتی چو صبا به خشک می‌راند

از گرمی آفتاب سوزان
تفسید به وقت نیم روزان
چون سایه نداشت هیچ رختی
بنشست به سایه درختی
در سایه آن درخت عالی
گرد آمده آبی از حوالی
حوضی شده چون فلک مدور
پاکیزه و خوش چو حوض کوثر

پیرامن آب سبزه رسته
هم سبزه هم آب روی شسته
آن تشنه ز گرمی جگر تاب
زان آب چو سبزه گشت سیراب
آسود زمانی از دویدن
وز گفتن و هیچ ناشنیدن
زان مفرش همچو سبز دیبا
می‌دید در آن درخت زیبا

بر شاخ نشسته دید زاغی
چشمی و چه چشم چون چراغی
چون زلف بتان سیاه و دلبند
با دل چو جگر گرفته پیوند
صالح مرغی چو ناقه خاموش
چون صالحیان شده سیه‌پوش
بر شاخ نشسته چست و بینا
همچون شبه در میان مینا

مجنون چو مسافری چنان دید
با او دل خویش هم عنان دید
گفت ای سیه سپید نامه
از دست که‌ای سیاه جامه
شبرنگ چرائی ای شب افروز
روزت ز چه شد سیه بدین روز
بر آتش غم منم تو جوشی؟
من سوگ زده سیه تو پوشی؟

گر سوخته دل نه خام رائی
چون سوختگان سیه چرائی؟
ور سوخته‌وار گرم خیزی
از سوختگان چرا گریزی
شاید که خطیب خطبه خوانی
پوشیده سیه لباس از آنی
زنگی بچه کدام سازی؟
هندوی کدام ترک تازی؟

من شاه مگر تو چتر شاهی؟
گر چتر نه‌ای چرا سیاهی؟
روزی که رسی به نزد یارم
گو بی تو ز دست رفت کارم
دریاب که گر تو در نیابی
ناچیز شوم در این خرابی
گفتی که مترس دستگیرم
ترسم که در این هوس بمیرم

روزی آیی که مرده باشم
مهر تو به خاک برده باشم
بینائی دیده چون بریزد
از دادن توتیا چه خیزد
چون گرگ بره ز میش بربود
فریاد شبان کجا کند سود
چون سیل خراب کرد بنیاد
دیوار چه کاهگل چه پولاد

چون کشته خشک ماند بی‌بر
خواه ابر ببار و خواه بگذر
این تیر زبان گشاده گستاخ
وان زاغ پریده شاخ بر شاخ
او پر سخن دراز کرده
پرنده رحیل ساز کرده
چون گفت بسی فسانه با زاغ
شد زاغ و نهاد بر دلش داغ

شب چون پر زاغ بر سرآورد
شبپره ز خواب سر برآورد
گفتی که ستارگان چراغند
یا در پر زاغ چشم زاغند
مجنون چو شب چراغ مرده
افتاده و دیده زاغ برده
می‌ریخت سرشک دیده تا روز
ماننده شمع خویشتن سوز

👤 #نظامی_گنجوی
📚 #لیلی_و_مجنون - 26

join us | شهر کتاب
@bookcity5
ساقی گل و سبزه بس طربناک شده‌ست
دریاب که هفته دگر خاک شده‌ست
می نوش و گلی بچین که تا درنگری
گل خاک شده‌ست و سبزه خاشاک شده‌ست

👤 #خیام
📚 #رباعیات - بخش 37

join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️گرشاسپ 1


پسر بود زو را یکی خویش کام

پدر کرده بودیش گرشاسپ نام

بیامد نشست از بر تخت و گاه

به سر بر نهاد آن کیانی کلاه

چو بنشست بر تخت و گاه پدر

جهان را همی داشت با زیب و فر

چنین تا برآمد برین روزگار

درخت بلا کینه آورد بار

به ترکان خبر شد که زو درگذشت

بران سان که بد تخت بی‌کار گشت

بیامد به خوار ری افراسیاب

ببخشید گیتی و بگذاشت آب

نیاورد یک تن درود پشنگ

سرش پر ز کین بود و دل پر ز جنگ

دلش خود ز تخت و کله گشته بود

به تیمار اغریرث آغشته بود

بدو روی ننمود هرگز پشنگ

شد آن تیغ روشن پر از تیره زنگ

فرستاده رفتی به نزدیک اوی

بدو سال و مه هیچ ننمود روی

همی گفت اگر تخت را سر بدی

چو اغریرثش یار درخور بدی

تو خون برادر بریزی همی

ز پرورده مرغی گریزی همی

مرا با تو تا جاودان کار نیست

به نزد منت راه دیدار نیست

پرآواز شد گوش ازین آگهی

که بی‌کار شد تخت شاهنشهی

پیامی بیامد به کردار سنگ

به افراسیاب از دلاور پشنگ

که بگذار جیحون و برکش سپاه

ممان تا کسی برنشیند به گاه

یکی لشکری ساخت افراسیاب

ز دشت سپنجاب تا رود آب

که گفتی زمین شد سپهر روان

همی بارد از تیغ هندی روان

یکایک به ایران رسید آگهی

که آمد خریدار تخت مهی

سوی زابلستان نهادند روی

جهان شد سراسر پر از گفت‌وگوی

بگفتند با زال چندی درشت

که گیتی بس آسان گرفتی به مشت

پس از سام تا تو شدی پهلوان

نبودیم یک روز روشن روان

سپاهی ز جیحون بدین سو کشید

که شد آفتاب از جهان ناپدید

اگر چاره دانی مراین را بساز

که آمد سپهبد به تنگی فراز

چنین گفت پس نامور زال زر

که تا من ببستم به مردی کمر

سواری چو من پای بر زین نگاشت

کسی تیغ و گرز مرا برنداشت

به جایی که من پای بفشاردم

عنان سواران شدی پاردم

شب و روز در جنگ یکسان بدم

ز پیری همه ساله ترسان بدم

کنون چنبری گشت یال یلی

نتابد همی خنجر کابلی

کنون گشت رستم چو سرو سهی

بزیبد برو بر کلاه مهی

یکی اسپ جنگیش باید همی

کزین تازی اسپان نشاید همی

بجویم یکی بارهٔ پیلتن

بخواهم ز هر سو که هست انجمن

بخوانم به رستم بر این داستان

که هستی برین کار همداستان

که بر کینهٔ تخمهٔ زادشم

ببندی میان و نباشی دژم

همه شهر ایران ز گفتار اوی

ببودند شادان دل و تازه روی

ز هر سو هیونی تکاور بتاخت

سلیح سواران جنگی بساخت

به رستم چنین گفت کای پیلتن

به بالا سرت برتر از انجمن

یکی کار پیشست و رنجی دراز

کزو بگسلد خواب و آرام و ناز

ترا نوز پورا گه رزم نیست

چه سازم که هنگامهٔ بزم نیست

هنوز از لبت شیر بوید همی

دلت ناز و شادی بجوید همی

چگونه فرستم به دشت نبرد

ترا پیش ترکان پر کین و درد

چه گویی چه سازی چه پاسخ دهی

که جفت تو بادا مهی و بهی

چنین گفت رستم به دستان سام

که من نیستم مرد آرام و جام

چنین یال و این چنگهای دراز

نه والا بود پروریدن به ناز

اگر دشت کین آید و رزم سخت

بود یار یزدان پیروزبخت

ببینی که در جنگ من چون شوم

چو اندر پی ریزش خون شوم

یکی ابر دارم به چنگ اندرون

که همرنگ آبست و بارانش خون

همی آتش افروزد از گوهرش

همی مغز پیلان بساید سرش

یکی باره باید چو کوه بلند

چنان چون من آرم به خم کمند

یکی گرز خواهم چو یک لخت کوه

گرآیند پیشم ز توران گروه

سرانشان بکوبم بدان گرز بر

نیاید برم هیچ پرخاشخر

که روی زمین را کنم بی‌سپاه

که خون بارد ابر اندر آوردگاه

#ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 105
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#نظامی_گنجوی - #خسرو_و_شیرین

🔹 بخش 20 - نمودن شاپور صورت خسرو را بار اول


چو مشگین جعد شب را شانه کردند
چراغ روز را پروانه کردند
به زیر تخته‌نرد آبنوسی
نهان شد کعبتین سندروسی
بر آمد مشتری منشور بر دست
که شاه از بند و شاپور از بلا رست
در آن دیر کهن فرزانه شاپور
فرو آسود کز ره بود رنجور

درستی خواست از پیران آن دیر
که بودند آگه از چرخ کهن سیر
که فردا جای آن خوبان کدامست
کدامین آب و سبزیشان مقامست
خبر دادنش آن فرزانه پیران
ز نزهت گاه آن اقلیم گیران
که در پایان این کوه گران سنگ
چمن گاهیست گردش بیشه‌ای تنگ

سحرگه آن سهی سروان سرمست
بدان مشگین چمن خواهند پیوست
چو شد دوران سنجابی و شق دوز
سمور شب نهفت از قاقم روز
سر از البرز بر زد جرم خورشید
جهان را تازه کرد آیین جمشید
پگه‌تر زان بتان عشرت‌انگیز
میان در بست شاپور سحرخیز

بر آن سبزه شبیخون کرد پیشی
که با آن سرخ گلها داشت خویشی
خجسته کاغذی بگرفت در دست
بعینه صورت خسرو در او بست
بر آن صورت چو صنعت کرد لختی
بدوسانید بر ساق درختی
وز آنجا چون پری شد ناپدیدار
رسیدند آن پریرویان پریوار

به سرسبزی بر آن سبزه نشستند
گهی شمشاد و گه گل دسته بستند
گه از گلها گلاب انگیختندی
گه از خنده طبرزد ریختندی
عروسانی زناشوئی ندیده
به کابین از جهان خود را خریده
نشسته هر یکی چون دوست با دوست
نمی‌گنجید کس چون غنچه در پوست

می‌آوردند و در می‌دل نشاندند
گل آوردند و بر گل می‌فشاندند
نهاده باده بر کف ماه و انجم
جهان خالی ز دیو و دیو مردم
همه تن شهوت آن پاکیزگان را
چنان کائین بود دوشیزگان را
چو محرم بود جای از چشم اغیار
ز مستی رقصشان آورد در کار

گه این می‌داد بر گلها درودی
گه آن می‌گفت با بلبل سرودی
ندانستند جز شادی شماری
نه جز خرم دلی دیدند کاری
در آن شیرین لبان رخسار شیرین
چو ماهی بود گرد ماه پروین
به یاد مهربانان عیش می‌کرد
گهی می‌داد باده گاه می‌خورد

چو خودبین شد که دارد صورت ماه
بر آن صورت فتادش چشم ناگاه
به خوبان گفت کان صورت بیارید
که کردست این رقم؟ پنهان مدارید
بیاوردند صورت پیش دلبند
بر آن صورت فرو شد ساعتی چند
نه دل می‌داد ازو دل بر گرفتن
نه میشایستش اندر بر گرفتن

بهر دیداری ازوی مست می‌شد
به هر جامی که خورد از دست می‌شد
چو می‌دید از هوس می‌شد دلش سست
چو می‌کردند پنهان باز می‌جست
نگهبانان بترسیدند از آن کار
کز آن صورت شود شیرین گرفتار
دریدند از هم آن نقش گزین را
که رنگ از روی بردی نقش چین را

چو شیرین نام صورت برد گفتند
که آن تمثال را دیوان نهفتند
پری زار است ازین صحرا گریزیم
به صحرای دگر افتیم و خیزیم
از آن مجمر چو آتش گرم گشتند
سپندی سوختند و در گذشتند
کواکب را به دود آتش نشاندند
جنیبت را به دیگر دشت راندند

👤 #نظامی_گنجوی
📚 #خسرو_و_شیرین
▪️بخش 20
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 54 🔹 سرود موسی 1 سپس موسی و بنی‌اسرائیل این سرود را برای خداوند سراییدند: «خداوند را می‌سرایم، چون او با شکوه و جلال پیروز شده است. او اسبها و سوارانشان را به دریا انداخت 2 خداوند قدرت من و سرود من است. اوست که مرا نجات داده…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 55

🔹 مَنّا و بلدرچین

1 تمام جماعت بنی‌اسرائیل از ایلیم کوچ کردند و در روز پانزدهم ماه دوم بعد از اینکه از مصر خارج شدند، به صحرای سین که بین ایلیم و سیناست، رسیدند.

2 آنجا، در آن بیابان، همگی نزد موسی و هارون شکایت کردند

3 و گفتند: «ای کاش خداوند ما را در سرزمین مصر می‌کشت. زیرا در آنجا می‌توانستیم در کنار دیگ‌های گوشت بنشینیم و غذای سیری بخوریم. امّا تو ما را به این بیابان آورده‌ای تا از گرسنگی بمیریم.»

4 پس خداوند به موسی فرمود: «من برای همهٔ شما از آسمان مثل باران غذا خواهم ریخت. مردم باید هر روز بیرون بروند و به اندازهٔ احتیاج آن روز از آن جمع‌آوری کنند. به این ترتیب من می‌توانم ایشان را امتحان کنم که آیا دستورات مرا انجام می‌دهند، یا خیر.

5 آنچه در روز ششم جمع می‌کنند، دو برابر روزهای قبل خواهد بود.»

6 پس موسی و هارون به تمام مردم اسرائیل گفتند: «شما امشب خواهید دانست کسی‌که شما را از سرزمین مصر، بیرون آورده است، خداوند است.

7 هنگام صبح جلال خداوند را خواهید دید. خداوند شکایتهای شما را که برضد او کرده‌اید، شنیده است. زیرا ما چه کسی هستیم که شما از ما شکایت کنید؟»

8 سپس موسی گفت: «خداوند، غروبها گوشت و صبح‌ها نان به هر اندازه‌ای که بتوانید بخورید به شما خواهد داد، زیرا خداوند شکایتهایی را که علیه او کرده‌اید شنیده است. وقتی شما برضد ما شكایت می‌كنید در واقع برضد خداوند شكایت می‌كنید.»

9 موسی به هارون گفت: «به تمام مردم بگو بیایند و در حضور خداوند بایستند، زیرا که او شکایتهای ایشان را شنیده است.»

10 همین که هارون با مردم صحبت کرد آنها به بیابان نگاه کردند و جلال خداوند را که در ابر ظاهر شده بود دیدند.

11 خداوند به موسی فرمود:

12 «من شکایتهای بنی‌اسرائیل را شنیدم. به آنها بگو غروبها گوشت و صبح‌ها نان به هر اندازه‌ای که بخواهند، خواهند داشت تا بدانند من خداوند خدای ایشان می‌باشم.»

13 هنگام غروب دستهٔ بزرگی از بلدرچین آمد و سرتاسر اردو‌گاه را پوشاند و هنگام صبح شبنم گرداگرد اردو‌گاه را فراگرفت.

14 چون شبنم بخار شد چیزهایی نازک و دانه‌دانه روی سطح بیابان را پوشانده بود که همانند شبنم لطیف بودند.

15 وقتی بنی‌اسرائیل آنها را دیدند نمی‌دانستند که آنها چه هستند. پس از یکدیگر می‌پرسیدند: «اینها چه هستند؟»

موسی به آنها گفت: «این نانی است که خداوند به شما داده است تا بخورید.

16 خداوند دستور داده است که هریک از شما به اندازهٔ احتیاج خود یعنی یک پیمانه دو لیتری برای هر نفر از اعضای خانواده‌اش از اینها جمع کند.»

17 بنی‌اسرائیل شروع کردند به جمع کردن؛ بعضی‌ها بیشتر و بعضی‌ها کمتر.

18 وقتی آنها را وزن می‌کردند، کسانی‌که زیاد جمع کرده بودند زیاد نداشتند و آنهایی که کمتر جمع کرده بودند کم نداشتند، هرکس به همان اندازه‌ای که احتیاج داشت جمع کرده بود.

19 موسی به آنها گفت: «هیچ‌کس نباید چیزی از آن را برای فردا نگاه دارد.»

20 امّا بعضی‌ها به حرف موسی گوش ندادند و قسمتی از آن را نگاه داشتند. ولی صبح روز بعد همهٔ آنها کرم گذاشته و گندیده بود و موسی نسبت به آنها خشمگین شد.

21 هرکس هر روز صبح به اندازهٔ احتیاجش جمع می‌کرد و وقتی خورشید بالا می‌آمد و گرم می‌شد آنچه که روی زمین باقیمانده بود آب می‌شد و از بین می‌رفت.

22 در روز ششم آنها دو برابر احتیاج روزانه خود جمع می‌کردند یعنی هرکس به اندازهٔ دو پیمانهٔ چهار لیتری. پس رهبران قوم آمدند و به موسی خبر دادند.

23 موسی به آنها گفت: «این دستور خداوند است. فردا، روز استراحت و روز مقدّس است. پس امروز هرچه می‌خواهید با آتش بپزید و هرچه می‌خواهید با آب بپزید. هرچه که باقی بماند آن را برای فردا نگاه دارید.»

24 همان‌طور که موسی دستور داده بود، هرچه را باقیمانده بود برای فردا نگه داشتند، ولی نه کرم گذاشت و نه گندید.

25 موسی گفت: «این را امروز بخورید زیرا امروز سبت، روز خداوند و روز استراحت است و خارج از اردو‌‌گاه هیچ غذایی پیدا نخواهید کرد.

26 شما باید شش روز غذا جمع‌آوری کنید ولی در روز هفتم که روز استراحت است غذا نخواهد بود.»

27 در روز هفتم بعضی از مردم به بیابان رفتند تا غذا جمع کنند ولی چیزی پیدا نکردند.

28 سپس خداوند به موسی فرمود: «شما تا کی می‌خواهید از دستورات من سرپیچی کنید؟

29 این را به‌خاطر داشته ‌باشید که من، خداوند، یک روز برای استراحت به شما داده‌ام و به همین دلیل است که همیشه در روز ششم به اندازهٔ دو روز به شما غذا می‌دهم. پس در روز هفتم هرکس در جای خود بماند و از خیمه‌اش بیرون نیاید»

30 بنابراین مردم در روز هفتم به استراحت پرداختند.

31 بنی‌اسرائیل اسم این غذا را مَنّا گذاشتند. مَنّا شکل تخم گشنیز و مزهٔ آن مانند کلوچهٔ عسلی بود.
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 55 🔹 مَنّا و بلدرچین 1 تمام جماعت بنی‌اسرائیل از ایلیم کوچ کردند و در روز پانزدهم ماه دوم بعد از اینکه از مصر خارج شدند، به صحرای سین که بین ایلیم و سیناست، رسیدند. 2 آنجا، در آن بیابان، همگی نزد موسی و هارون شکایت کردند 3…
32 موسی گفت: «خداوند دستور داده است که مقداری از مَنّا را نگه دارید تا نسلهای آیندهٔ ما نانی را که خداوند پس از بیرون آوردن ما از سرزمین مصر، در بیابان به ما داد، ببینند.»

33 موسی به هارون گفت: «به اندازهٔ یک پیمانه دو لیتری، مَنّا در ظرفی بریز و آن را در حضور خداوند بگذار تا برای نسلهای آینده نگه‌داری شود.»

34 همان‌طور که خداوند به موسی دستور داده بود، هارون ظرف مَنّا را در مقابل صندوق پیمان گذاشت تا نگهداری شود.

35 بنی‌اسرائیل مدّت چهل سال مَنّا خوردند یعنی تا زمانی که به مرز سرزمین کنعان رسیدند.

36 (در آن زمان یک پیمانه دو لیتری معادل یک دهم مقیاس مورد استفاده برای اندازه‌گیری جامدات بود.)

📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب دوم - #خروج - بخش 16

join us | شهر کتاب
@bookcity5
صبا اگر گذری اُفتَدَت به کشور دوست
بیار نَفحِه‌ای از گیسوی مُعَنبَر دوست
به جانِ او که به شکرانه جان برافشانم
اگر به سویِ من آری پیامی از برِ دوست
و گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار
برایِ دیده بیاور غباری از درِ دوست
منِ گدا و تمنایِ وصلِ او هیهات
مگر به خواب ببینم خیالِ منظرِ دوست
دل صِنوبَریَم همچو بید لرزان است
ز حسرتِ قد و بالای چون صنوبرِ دوست
اگر چه دوست به چیزی نمی‌خرد ما را
به عالمی نفروشیم مویی از سرِ دوست
چه باشد ار شود از بندِ غم دلش آزاد
چو هست حافظِ مسکین غلام و چاکر دوست

👤 #حافظ
📚 #غزلیات - بخش 61

join us | شهر کتاب
@bookcity5
عمریست مرا تیره و کاریست نه راست
محنت همه افزوده و راحت کم و کاست
شکر ایزد را که آنچه اسباب بلاست
ما را ز کس دگر نمیباید خواست

👤 #خیام
📚 #رباعیات - بخش 38

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️نامه بیست و نهم عزیز من! از این که می بینی با این همه مسأله برای سخت و جان گزا اندیشیدن، هنوز و باز، همچون کودکان سیر، غشغشه می زنم؛ بالا می پرم، ماشین های کوکی را کف اتاق می سُرانم، با بادکنک بادالویی که در گوشه ای افتاده بازی می کنم و به دنبال حرکت های…
▪️نامه سی ام

عیب گرفتن آسان است بانو، عیب گرفتن آسان است. حتی آن کس که خود، تمام عیب است و نقص و انحراف، او نیز می تواند بسیاری از عیوب دیگران را بنماید و برشمارد و چندان هم خلاف نگفته باشد.‌ عیب گرفتن، بی شک آسان است بانو؛ عیب را آن گونه و به آن زبان گرفتن که منجر به اصلاح صاحب عیب شود ، این کاری است دشوار و عظیم، خیرخواهانه و درد شناسانه...

ما، این زمان، بیهوده است که در راه یافتن انسان بی نقص مطلق، زمین را جستجو کنیم. زندگی زراندیشانه ی امروز، مجال یکسره خوب بودن، کامل عیار بودن، حتی در ذهن هم انحراف و اندیشه ی باطلی نداشتن را از انسان گرفته است. انقلاب، به سر دویدن است، اصلاح، متین و آرام رفتن؛ و به هر صورت از شتاب که بگذریم، قدم پیش قدم باید گذاشت. اینک، می توانیم، تنها در راه ساختن کم عیب ها قدم برداریم نه خوبان مطلق معصوم.
و تو ، با چه مشقتی، انصافاً در طول این سال های ستمبار استخوان شکن، کوشیده ای که از من موجودی کم عیب بسازی، یا دست کم آگاه بر عیوب خویش؛ کاری که من، در حق تو هرگز نتوانستم ـ گر چه باورم هست که تو در قیاس با من ، بسیار کم عیب پرورش یافته ای.

بانو! من بی بزرگ تر بزرگ شدم: خوب اما معیوب.
تو اما هیچ کس نمی تواند به دقت بگوید که تحت تأثیر کدام مجموعه عوامل ، این گونه شدی که هستی: عصبی، تلخ، خوددار، خاموش، زودرنج،در آستانه ی افسردگی، و با این همه سرشار از نیروی کار و ایثار؛ سرشار از خواست خدمت به دیگران، و ساخت انسان کوچکی که کنار تو زندگی می کند.
تو صبور نبودی بانو، صبور بودی. تو تحمل نکردی، بل به ذات تحمل تبدیل شدی... می دانم ای عزیز، می دانم... در کلام من انگار که زهری هست، و زخمی، و ضربه ای، که راه را بر اصلاح می بندد. (به همین دلیل هم من هرگز مصلح افراد نبوده ام و نخواهم بود.)

اما در کلام تو، تنها تلخی یک یادآوری محبانه ی تأسف بار هست. تو عیبم را سنگ نمی کنی تا به خشونت و بی رحمی آن را به سوی این سر پر درد پرتاب کنی و دردی تازه بر جملگی دردهایم بیفزایی. تو عیبم را یک لقمه ی سوزانِ گلوگیر نمی کنی که راه نفسم را ببندد و اشک به چشمانم بیاورد و خوف موت را در من بیدار کند. تو، مهم این است که به قصد انداختن و برانداختن نمی زنی، به قصد ساختن ، تجدید خاطره می کنی. من اگر هنوز هم سراپا عیبم ، این به هیچ حال دال بر آن نیست که تو راهت را به درستی نرفته ای، بل به معنای خارا شدنِ عیوبی ست که من از کودکی و نوجوانی با خود آورده ام، و هرگز، در زمان هایی که روح، انعطاف پذیری بیشتری داشت، آن را به جانب خوب و خوب تر شدن، منعطف نکردم...

باید که یک روز صبح، قطعاً و جداً، جدار سخت و سیمانی روحم را بتراشم، بی رحمانه و با یکدندگی، و بار دیگر ـ و شاید برای نخستین بار ـ روحی بسازم به نرمی پر کاکایی های دریای شمال، به نرمی روح یک کودک گیلک، به نرمی مه ملایم جنگل های مازندران، به نرمی نسیم دشت های پهناور ترکمن صحرا، و به نرمی نگاه یک عاشق به معشوق... و آنگاه، فرصت نوسازی خویشتن را به تو که در جستجوی این فرصت، عمری را گذرانده ای، بسپارم. من باید، باید، باید که یک روز صبح چنین کنم.‌ حتی اگر آن روز ، روز مرگم باشد. من نباید بگذارم که تو از این که چنین باری تا اینجا بر دوش های خویش کشیده ای احساس بیهودگی کنی.
نباید بگذارم که بی سوغات از این سفر باز گردی.
ما باید نخستین قدم ها را به سوی انسان بی عیب برداریم و نه قدم های بلند به سوی برشمردن عیوب همدیگر، به قصد آزردن، افسردن، کوباندن، له کردن، و به گریه انداختن... و نه به سوی قطع امید از خویش، از انسان...نه...نه...ما انسانیم، نه که عقرب کاشانیم.‌ ما افعی نیستیم ـ با کیسه هایی از زهر ناب خالص ـ که اگر باشیم هم باید آن کیسه ها را پیش از روز بزرگ ترک تنهایی، چون دندان های پوسیده و از ریشه به فساد آلوده و یکپارچه درد، به دور اندازیم.

عزیز من! ما برای تکمیل هم آمده ایم، نه برای تعذیب و تعزیر هم.‌ این، عین حقیقت است و حقیقتی تردیدنا پذیر... به زودی خواهی دید که من چگونه از درون این قطعه سنگ عظیم حجیم بد هیبت ، مجسمه ی یک آواز مهرمندانه را بیرون می کشم...یک آواز، به نرمی پر کاکایی ها، به نرمی نگاه یک کودک گیلک، به نرمی نگاه یک عاشق صادق محتاج به معشوق مهربان دست نیافتنی...


👤 #نادر_ابراهیمی
📚 #چهل_نامه_کوتاه_به_همسرم
✉️ نامه 30
join us | شهر کتاب
@bookcity5
2024/11/18 17:41:05
Back to Top
HTML Embed Code: