Telegram Web Link
Audio
📚 #کتاب_صوتی #مثنوی_معنوی
▪️شرح ابیات 812 تا 850
#مولانا
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️#پارسی_را_پاس_بداریم بخش 8 واژه های بیگانه ↔️ واژه های پارسی سجاده: جانماز سحر: سپیده دم- جادو- پگاه سخاوتمند: رادمند سخی: راد- دست و دل باز- فراخ دست سخیف: سبک سد: آب بند سد امیرکبیر: بند امیرکبیر سر: راز سر: راز سراق: پیش سرحدات: مرزها سرطان: چَنگار…
▪️#پارسی_را_پاس_بداریم بخش 9

واژه های بیگانه ↔️ واژه های پارسی


اصالت: نژادگی- تبارمندی- نیك نژادی
اصحاب: یاران
اصرار: پافشاری- پاپیچی
اصطكاك: سایش- مالش
اصطلاح: واژاك- زبان زد
اصطلاح (ضرب المثل): گنج واژه
اصطلاح (كلام): همواژه
اصطلاح طلب: به خواه
اصطلاحات: واژگان
اصفهان: اسپهان- اسپاهان
اصل: آغازه- بن- ریشه- بیخ- بنیان
اصل و فرع: مهاد و كهاد
اصلا: از آغاز
اصلاح: بازسازی
اصلاح طلبان: به خواهان
اصلاحیه: بازنویسی
اصلی: آغازین- هسته ای- بنیادین
اصلی ترین: ریشه ای ترین
اصول گرا: بنیادگرا
اصولگرایان: بنیادگرایان
اصولی: ریشه ای- بنیادی- بنیادین
اصیل: نژاده- ریشه دار- گوهری- تبارمند
اضا: بی دستان
اضافه كردن: افزودن
اضافی: افزونه- افزودنی- دیگر
اضطراب: دلواپسی- پریشانی- آسیمه سری- سرآسیمگی
اضطرار: درماندگی
اضطراری: نیازین
اضمحلال: نابودی
اطاعت: پیروی- فرمانبرداری
اطاعت می شود: به روی چشم
اطاق: اتاغ- اتاق
اطراف: پیرامون- كناره ها- سوی ها- گوش ه ها- كناره ها- گوش هها
اطرافیان: نزدیكان- خویشان- پیرامونیان
اطریش: اتریش
اطفال: كودكان
اطلاع: آگاهی- آگاهبود
اطلاع ثانوی: آگهی پس از این
اطلاع رسانی: آگهی رسانی
اطلاع رسانی: آگاهی رسانی
اطلاعات: آگهی ها- داده ها- درونداد
اطلاعیه: آگهی
اطمینان: بی گمانی- استواری- آسودگی
اطمینان خاطر: رامش
اظهار داشت: بازگو كرد
اظهار كردن: بازگو كردن
اظهار نظر: بازگویی دیدگاه
اظهارداشتن: آگهی دادن- آگاه كردن
اعانه: یاری- كمك
اعتبارنامه: استوارنامه
اعتدال: میانه روی- ترازینه
اعتدالِ بهاری: ترازینه بهاری
اعتراض: پرخاش- خرده گیری- خروش- واخواهی
اعتراف: پذیرش- پذیرا
اعتراف كردن: خستو شدن
اعتصاب: دست از كاركشی
اعتصاب غذا: كام پرهیزی
اعتصاب كاری: كار پرهیزی
اعتقاد: باور
اعتقادات: باورها
اعتلا: بالندگی- بهبود
اعتماد: استواری- پشتگرمی- باور
اعتماد به نفس: خود باوری- خودباوری
اعتماد متقابل: هم باوری
اعتنا: پروا- روی آوری- پرداختن
اعتیاد: بَنگِش
اعجاب انگیز: شگفت انگیز
اعجاب آور: شگفت انگیز

قابل دسترس: دست یافتنی
قابل ذكر است: گفتنی است
قابل شما را ندارد: سزاوارتان نیست
قابل قبول: پذیرفتنی
قابل قسمت: بخش پذیر
قابل قیاس: سنجش پذیر
قابل كنترل: مهارشدنی
قابل مطالعه: خواندنی
قابل مطالعه نیست: خواندنی نیست
قابل مقایسه: سنجش پذیر
قابل مهار: مهارشدنی
قابله: ماما
قابلیت: توانایی
قابلیت قسمت: بخش پذیری
قاتل: آدمكش- آدم كش
قاجاریه: قاجاریان - قاجار- قاجار- قاجاریان
قادر: توانا- توانمند- نیرومند
قاره: خُشكاد
قاشق: چُمچه- كم چه
قاضی: دادرس- دادور- داور
قاطر: اُستُر
قاعدگی: ماهانه
قاعده: هنجار
قافله: كاروان
قالب: چارچوب
قالی: فَرش
قانع: خرسند- خشنود
قانون: آسا- فردید- دات- دادِستان- فرسار- دادیك
قانونی: آسایی
قایق: كرجی- كلك
قایم: پنهان
قائم به ذات: خود استوار
قباله: پیوندنامه
قبایل: تیره ها
قبر: گور- آرامگاه- مزار
قبرستان: گورستان
قبض: رسید- برگه فروش
قبض انبار: رسید انبار
قبل: پیش
قبل از: پیش از
قبلا: پیشتر- پیش از این
قبله: پرستش سو- نمازسوی
قبلی: پیشین
قبول: پذیرش- پذیرفته شده
قبول دار: پذیرا
قبول دار: پذیرا
قبول كرد: پذیرفت
قبول كردن: پذیرفتن
قبول می كن: می پذیر
قبول می كنم: می پذیرم
قبیح: زشت
قبیله: كاروان
قتل: كشتن
قتل: كشتن
قتل عام: كشتار
قحط سالی: خشك سالی
قحطی: خشكسالی- كمیابی- نایابی
قد: درازا
قد علم كردن: سر برافراشتن- سربرافراشتن
قدح: سبو
قدر: اندازه- ارج- گونه
قدرت: توانایی- توان- نیرو
قدرت بالقوه: توان نهفته
قدرت طلب: فزون خواه- جاه پرست
قدرتمند: نیرومند
قدردان: سپاس دار
قدردانی: سپاسداری
قدرشناس: ارزشناس
قدری: اندكی- كمی
قدری مطلب را بسط دهید: اندكی سخن را باز كنید
قدم دوم: گام دوم
قدما: پیشینیان
قدمت: پیشینه- دیرینگی- دیرینه- كهنگی
قدیم: دیرین
قدیم الایام: پیشترها
قدیمی: كهن- باستانی- كهنه- پارینه- دیرین- دیرینه
قرار: پیمان- نهش- هال- دیدار
قرار دادن: نهادن
قرار گرفت: نهاده شد
قرار می داد: می نهاد
قرارداد: پیمان نامه- پیمان
قرارداد بستن: پیمان بستن
قراردادن: گذاشتن
قراردادن یا: گذاشتن
قراضه: لَتُپاره
قرائت: خواندن
قربت: نزدیكی
قرض: وام- بدهی
قرض الحسنه: وام بی بهره
قرمز: سُرخ
قرن: سده
قرنیز: رخبام
قره قروت: ترف
قرون: سده ها- سده ها
قرون وسطا: سده های میانی
قرون وسطایی: میانسده ای
قرون وسطی: سده های میانی
قریب: نزدیك
قریب الوقوع: زود هنگام
قسط: مانده- بازپرداخت

join us | شهر کتاب
@bookcity5
📚 #بوستان - باب اول - در عدل و تدبیر و رای

🔹 بخش 36 - گفتار اندر دلداری هنرمندان

دو تن، پرور ای شاه کشور گشای
یکی اهل رزم و دگر اهل رای
ز نام آوران گوی دولت برند
که دانا و شمشیر زن پرورند
هر آن کاو قلم را نورزید و تیغ
بر او گر بمیرد مگو ای دریغ
قلم زن نکودار و شمشیر زن
نه مطرب که مردی نیاید ز زن
نه مردی است دشمن در اسباب جنگ
تو مدهوش ساقی و آواز چنگ
بسا اهل دولت به بازی نشست
که دولت برفتش به بازی ز دست


🔹 بخش 37 - گفتار اندر حذر کردن از دشمنان

نگویم ز جنگ بد اندیش ترس
در آوازهٔ صلح از او بیش ترس
بسا کس به روز آیت صلح خواند
چو شب شد سپه بر سر خفته راند
زره پوش خسبند مرد اوژنان
که بستر بود خوابگاه زنان
به خیمه درون مرد شمشیر زن
برهنه نخسبد چو در خانه زن
بباید نهان جنگ را ساختن
که دشمن نهان آورد تاختن
حذر کار مردان کار آگه است
یزک سد رویین لشکر گه است


🔹 بخش 38 - گفتار اندر دفع دشمن به رای و تدبیر

میان دو بد خواه کوتاه دست
نه فرزانگی باشد ایمن نشست
که گر هر دو باهم سگالند راز
شود دست کوتاه ایشان دراز
یکی را به نیرنگ مشغول دار
دگر را برآور ز هستی دمار
اگر دشمنی پیش گیرد ستیز
به شمشیر تدبیر خونش بریز
برو دوستی گیر با دشمنش
که زندان شود پیرهن بر تنش
چو در لشکر دشمن افتد خلاف
تو بگذار شمشیر خود در غلاف
چو گرگان پسندند بر هم گزند
بر آساید اندر میان گوسفند
چو دشمن به دشمن بود مشتغل
تو با دوست بنشین به آرام دل


🔹 بخش 39 - گفتار اندر ملاطفت با دشمن از روی عاقبت اندیشی

چو شمشیر پیکار برداشتی
نگه دار پنهان ره آشتی
که لشکر شکوفان مغفر شکاف
نهان صلح جستند و پیدا مصاف
دل مرد میدان نهانی بجوی
که باشد که در پایت افتد چو گوی
چو سالاری از دشمن افتد به چنگ
به کشتن درش کرد باید درنگ
که افتد کز این نیمه هم سروری
بماند گرفتار در چنبری
اگر کشتی این بندی ریش را
نبینی دگر بندی خویش را
نترسد که دورانش بندی کند
که بر بندیان زورمندی کند؟
کسی بندیان را بود دستگیر
که خود بوده باشد به بندی اسیر
اگر سر نهد بر خطت سروری
چو نیکش بداری، نهد دیگری
اگر خفیه ده دل بدست آوری
از آن به که صد ره شبیخون بری

👤 #سعدی
📚 #بوستان
🔹 باب اول:در عدل و تدبیر و رای

join us | شهر کتاب
@bookcity5
در دایره‌ای که آمد و رفتن ماست
او را نه بدایت نه نهایت پیداست
کس می نزند دمی در این معنی راست
کاین آمدن از کجا و رفتن بکجاست

👤 #خیام
📚 #رباعیات - بخش 34

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️نامه بیست و هشتم بانوی بسیار بزرگوار من! عجب سال هایی را می گذرانیم، عجب روزها و عجب ثانیه هایی را... و تو در چنین سال ها و ثانیه ها، چه غریب سرشار از استقامتی و صبور و سرسخت؛ تو که بارها گفته ام چون ساقه ی گل مینا ظریف و شکستنی هستی... مرا نگاه کن بانوی…
▪️نامه بیست و نهم

عزیز من!
از این که می بینی با این همه مسأله برای سخت و جان گزا اندیشیدن، هنوز و باز، همچون کودکان سیر، غشغشه می زنم؛ بالا می پرم، ماشین های کوکی را کف اتاق می سُرانم، با بادکنک بادالویی که در گوشه ای افتاده بازی می کنم و به دنبال حرکت های ساده لوحانه و ولگردانه اش، ولگردانه و ساده لوحانه می روم تا باز آن را از خویش برانم، و ناگهان به سرم می زند که بالارفتن از دیوار صافِ صاف را تجربه کنم ـ گر چه هزاران بار تجربه کرده ام، و با سرک کشیدن های پیوسته و عیارانه به آشپزخانه، دلگی های دائمی ام را نشان می دهم، و نمک را هم قدری نمک می زنم تا قدری شورتر شود و خوشمزه تر، مرا سرزنش مکن، و مگو که ای پنجاه ساله مرد! پس وقار پنجاه سالگی ات کو؟

نه...
همیشه گفته ام و باز می گویم، عزیز من، #کودکی ها را به هیچ دلیل و بهانه ، رها مکن، که ورشکست ابدی خواهی شد...
آه که در کودکی، چه بی خیالی بیمه کننده ای هست، و چه نترسیدنی از فردا...

بانوی من!
مگر چه عیب دارد که انسان، حتی در هشتادسالگی هم الک دولک بازی کند، و گرگم به هوا، و قایم باشک، و اَکَردوکِر، و تاق یا جفت، و « نان بیار کباب ببر » و « اتل متل » ...جداً مگر چه عیب دارد؟ مگر چه خطا هست در این که برای چیدن یک دانه تمشک رسیده که در لابلای شاخه های به هم تنیده جا خوش کرده است، آن همه تیغ را تحمل کنیم؟
مگر کجای قانون به هم می خورد، اگر من و تو، و جمع بزرگی از یاران و همسایگانمان
، در یک روز زرد پائیزی ، صدها بادبادک رنگین را به آسمان بفرستیم و کودکانه به رقص های خالی از گناهِ آنها نگاه کنیم؟
بادبادک ها، هرگز ندیده ام که ذره ای از شخصیت آدم ها را به مخاطره بیندازند.

باور کن!
اما شاید، طرفداران وقار خیال می کنند که بادبادک بازی ما، صلح جهانی را به مخاطره خواهد انداخت، و تعادل اقتصاد جهانی را، و عدل و انصاف و مساوات جهانی را...بله؟
بانوی من! این را همه می دانن: آنچه بد است و به راستی بد است، چرک منجمد روح است و واسپاری عمل به عقده ها، نه هواکردن بادبادک ها...
ای کاش صاحبان انبارهای چرک منجمد و دارندگان عقده های حقارت روح نیز مثل همگان بودند. آن وقت، فکرش را بکن که چه بادبادک بازی عظیمی می توانستیم در سراسر جهان به راه بیندازیم، و چقدر می خندیدیم...

بشنو، بانوی من!
برای آن که لحظه هایی سرشار از خلوص و احساس و عاطفه داشته باشی، باید که چیزهایی را از کودکی با خودت آورده باشی؛ و گهگاه، کاملاً سبکسرانه و بازیگوشانه رفتار کرده باشی.
انسانی که یادهای تلخ و شیرینی را ، از کودکی ، در قلب و روح خود نگه ندارد و نداند که در برخی لحظه ها واقعاً باید کودکانه به زندگی نگاه کند ، شقی و بی ترحم خواهد شد...

حبیب من!
هرگز از کودکی خویش آن قدر فاصله مگیر که صدای فریادهای شادمانه اش را نشنوی، یا صدای گریه های مملو از گرسنگی و تشنگی اش را...
اینک دست های مهربانت را به من بسپار تا به یاد آنها بیاورم که چگونه باید زلف عروسک ها را نوازش کرد...

👤 #نادر_ابراهیمی
📚 #چهل_نامه_کوتاه_به_همسرم
✉️ نامه 29
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️نوذر 11 سوی شاه ترکان رسید آگهی کزان نامداران جهان شد تهی دلش گشت پر آتش از درد و غم دو رخ را به خون جگر داد نم برآشفت و گفتا که نوذر کجاست کزو ویسه خواهد همی کینه خواست چه چاره است جز خون او ریختن یکی کینهٔ نو برانگیختن به دژخیم فرمود کو را کشان…
▪️نوذر 12

به گستهم و طوس آمد این آگهی
که تیره شد آن فر شاهنشهی
به شمشیر تیز آن سر تاجدار
به زاری بریدند و برگشت کار
بکندند موی و شخودند روی
از ایران برآمد یکی های‌وهوی
سر سرکشان گشت پرگرد و خاک
همه دیده پر خون همه جامه چاک

سوی زابلستان نهادند روی
زبان شاه‌گوی و روان شاه‌جوی
بر زال رفتند با سوگ و درد
رخان پر ز خون و سران پر ز گرد
که زارا دلیرا شها نوذرا
گوا تاجدارا مها مهترا
نگهبان ایران و شاه جهان
سر تاجداران و پشت مهان

سرت افسر از خاک جوید همی
زمین خون شاهان ببوید همی
گیایی که روید بران بوم و بر
نگون دارد از شرم خورشید سر
همی داد خواهیم و زاری کنیم
به خون پدر سوگواری کنیم
نشان فریدون بدو زنده بود
زمین نعل اسپ ورا بنده بود

به زاری و خواری سرش را ز تن
بریدند با نامدار انجمن
همه تیغ زهرآبگون برکشید
به کین جستن آیید و دشمن کشید
همانا برین سوگ با ما سپهر
ز دیده فرو باردی خون به مهر
شما نیز دیده پر از خون کنید
همه جامهٔ ناز بیرون کنید

که با کین شاهان نشاید که چشم
نباشد پر از آب و دل پر ز خشم
همه انجمن زار و گریان شدند
چو بر آتش تیز بریان شدند
زبان داد دستان که تا رستخیز
نبیند نیام مرا تیغ تیز
چمان چرمه در زیر تخت منست
سنان‌دار نیزه درخت منست

رکابست پای مرا جایگاه
یکی ترگ تیره سرم را کلاه
برین کینه آرامش و خواب نیست
همی چون دو چشمم به جوی آب نیست
روان چنان شهریار جهان
درخشنده بادا میان مهان
شما را به داد جهان آفرین
دل ارمیده بادا به آیین و دین

ز مادر همه مرگ را زاده‌ایم
برینیم و گردن ورا داده‌ایم
چو گردان سوی کینه بشتافتند
به ساری سران آگهی یافتند
ازیشان بشد خورد و آرام و خواب
پر از بیم گشتند از افراسیاب
ازان پس به اغریرث آمد پیام
که ای پرمنش مهتر نیک‌نام

به گیتی به گفتار تو زنده‌ایم
همه یک به یک مر ترا بنده‌ایم
تو دانی که دستان به زابلستان
به جایست با شاه کابلستان
چو برزین و چون قارن رزم‌زن
چو خراد و کشواد لشکرشکن
یلانند با چنگهای دراز
ندارند از ایران چنین دست باز

چو تابند گردان ازین سو عنان
به چشم اندر آرند نوک سنان
ازان تیز گردد رد افراسیاب
دلش گردد از بستگان پرشتاب
پس آنگه سر یک رمه بی‌گناه
به خاک اندر آرد ز بهر کلاه
اگر بیند اغریرث هوشمند
مر این بستگان را گشاید ز بند

پراگنده گردیم گرد جهان
زبان برگشاییم پیش مهان
به پیش بزرگان ستایش کنیم
همان پیش یزدان نیایش کنیم
چنین گفت اغریرث پرخرد
کزین گونه گفتار کی درخورد
ز من آشکارا شود دشمنی
بجوشد سر مرد آهرمنی

یکی چاره سازم دگرگونه زین
که با من نگردد برادر به کین
گر ایدون که دستان شود تیزچنگ
یکی لشکر آرد بر ما به جنگ
چو آرد به نزدیک ساری رمه
به دستان سپارم شما را همه
بپردازم آمل نیایم به جنگ
سرم را ز نام اندرآرم به ننگ

بزرگان ایران ز گفتار اوی
بروی زمین برنهادند روی
چو از آفرینش بپرداختند
نوندی ز ساری برون تاختند
بپویید نزدیک دستان سام
بیاورد ازان نامداران پیام
که بخشود بر ما جهاندار ما
شد اغریرث پر خرد یار ما

یکی سخت پیمان فگندیم بن
بران برنهادیم یکسر سخن
کز ایران چو دستان آزادمرد
بیایند و جویند با وی نبرد
گرانمایه اغریرث نیک پی
ز آمل گذارد سپه را به ری
مگر زنده از چنگ این اژدها
تن یک جهان مردم آید رها

چو پوینده در زابلستان رسید
سراینده در پیش دستان رسید
بزرگان و جنگ‌آوران را بخواند
پیام یلان پیش ایشان براند
ازان پس چنین گفت کای سروران
پلنگان جنگی و نام‌آوران
کدامست مردی کنارنگ دل
به مردی سیه کرده در جنگ دل

خریدار این جنگ و این تاختن
به خورشید گردن برافراختن
ببر زد بران کار کشواد دست
منم گفت یازان بدین داد دست
برو آفرین کرد فرخنده زال
که خرم بدی تا بود ماه و سال
سپاهی ز گردان پرخاشجوی
ز زابل به آمل نهادند روی

چو از پیش دستان برون شد سپاه
خبر شد به اغریرث نیک خواه
همه بستگان را به ساری بماند
بزد نای رویین و لشکر براند
چو گشواد فرخ به ساری رسید
پدید آمد آن بندها را کلید
یکی اسپ مر هر یکی را بساخت
ز ساری سوی زابلستان بتاخت

چو آمد به دستان سام آگهی
که برگشت گشواد با فرهی
یکی گنج ویژه به درویش داد
سراینده را جامهٔ خویش داد
چو گشواد نزدیک زابل رسید
پذیره شدش زال زر چون سزید
بران بستگان زار بگریست دیر
کجا مانده بودند در چنگ شیر

پس از نامور نوذر شهریار
به سر خاک بر کرد و بگریست زار
به شهر اندر آوردشان ارجمند
بیاراست ایوانهای بلند
چنان هم که هنگام نوذر بدند
که با تاج و با تخت و افسر بدند
بیاراست دستان همه دستگاه
شد از خواسته بی‌نیاز آن سپاه

#ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 102
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#نامه_باستان - #میرزا_آقاخان_کرمانی

🔹 بخش 6 - سبب نظم کتاب

مرا گفت دستور فرخنده رای
که این راز سربسته را برگشای
کنونت که امکان گفتار هست
به تاریخ دانان سروکار هست
همان به که تیغ قلم برکشی
به تاریخ پیشین قلم درکشی
فشانی بر افسانه ها آستین
نویسی یکی نامه ی راستین

ز تاریخ یونان و کلدان و روم
ز آثار ویران و آباد بوم
فراز آوری نامه ی شاهوار
که ماند به گیتی زما یادگار
به هر کار یاری نمایم تو را
همی دوستی برفزایم تو را
مرا داد ازین گونه چندان نوید
که شد جان من سر به سر پر امید

دل من بدان گفته ها گرم شد
روانم پر از شرم و آزرم شد
چو یک سال بردم درین کار رنج
به پایان شد این نامبردار گنج
اگر چه به نظمم نبد دسترس
که چون شاهنامه نگفته است کس
بیفکندم از نثر طرحی عظیم
که پیدا نماید صحیح از سقیم

به نیروی یزدان پیروزگر
یکی گنج آراستم پرگهر
ز زند و اوستا و از پهلوی
فراز آوریدم به طرز نوی
ز آثار آنتیک و خط کهن
نیاورده نگذاشتم یک سخن
چو آمد به بن این کهن داستان
بنامیدمش نامه ی باستان

چو دیباچه اش را بیاراستم
زهر چاپلوسی بپیراستم
به جز ناظم الدوله
نامی دگر در آن جا نبردم ز یک نامور
گمانم چنین بد که پاداش این
نبینم به جز توشه و آفرین
یکی مرد بد زشت و شوم و پلید
که رویش سیه بود و مویش سپید

فرومایه را نام ناپاک بود
بد اندیش و بی شرم و بی باک بود
همی زشت راندی سراسر سخن
ورا بی سبب گشت دل زمن
همه مقصدش بود از آن سر به سر
که از من خورد چند دینار زر
نداند که بی زارم از آن روش
که نفرین بر او باد و بر اخترش

گرانمایه دستور آزاده مرد
دلش بی جهت از من آمد به درد
به گفتار آن مرد ناپاک شوم
بر شاه ایران و خونکار روم
چون او نامور مرد والا نژاد
زمن کرد گفتار ناخوب یاد
مرا خود بدآیین و بد کیش خواند
بدم شیر نر او مرا میش خواند

از این گفته او را نبد هیچ سود
به جز آن که بر شهرت من فزود
من از وی نراندم سخن بر بدی
نکو داشتم شیوه بخردی
در آخر پشیمان شد از گفت خویش
مرا خواست کش باز آیم به پیش
نرفتمش پیش و نکردم نیاز
که درویش را خوش بود کبر و ناز

چو از روم شد سوی ایران زمین
برادرش آمد شدش جانشین
خردمند و باهوش و با رای بود
ولیکن نشستن نه بر جای بود
خطا را نکردی جدا از صواب
به نشناختن مرد عالی جناب
به گاهی که از من ز نزدیک و دور
به روم اندر انداخت آشوب و شور

بر شاه رفت و سخن ساز کرد
به گفتار بد از من آغاز کرد
نگویم که شه گشت بد دل زمن
ولی کردش اغفال گاه سخن
نمودند تسخیرم از پایتخت
به سوی طربزون کشیدیم رخت
ایا چند تن دیگر از زادگان
جهاندیده مردان و آزادگان

درین ساحل خوش هوای گزین
نیامد مرا هیچ خوش تر ازین
که نظم آورم نامه ی مختصر
ز تاریخ ایران به طرزی دگر
به نام همایون عبدالحمید
کز او هست آثار نیکو پدید
شهنشاه با فر و با عدل و داد
یکی نغز دیباچه سازم گشاد

چو فردوسی آن مرد بی یار و جفت
که شهنامه بر یاد محمود گفت
ولیکن بترسم که او را هجا
سپس بایدم گفت از التجا
همان به که زین گفته ها بگذریم
سخن ها ز جمشید و کی آوریم
خنک آنکه دل ها زخود کرد شاد
که نامش به نیکی بیارند یاد

#میرزا_آقاخان_کرمانی
📚 #نامه_باستان
▪️بخش 6
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 50 🔹 آخرین بلا: مرگ نخستزادگان 1 بعد از آن خداوند به موسی فرمود: «فقط یک بلای دیگر بر سر فرعون و مردم او خواهم آورد. بعد از آن او شما را آزاد خواهد کرد. در حقیقت او همهٔ شما را از اینجا بیرون خواهد کرد. 2 حالا به تمام بنی‌اسرائیل…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 51

🔹 عید فطیر

1 خداوند در مصر به موسی و هارون فرمود:

2 «این ماه برای شما ماه اول سال باشد.

3 به تمام جماعت اسرائیل بگو: هرکس در روز دهم این ماه، باید برّه‌ یا بُزغاله‌ای برای خانوادهٔ خود بگیرد.

4 اگر خانواده‌ای کم جمعیّت است و یک حیوان برای آنان زیاد است، حیوان را با همسایهٔ مجاور خود تقسیم کند و هر یک مقداری را که برای افراد خانواده‌اش لازم است بردارند.

5 باید برّه یا بُز یک سالهٔ نر و سالم از میان گلّهٔ خود انتخاب کنید.

6 آن را تا عصر روز چهاردهم همین ماه نگاه دارید. تمام جماعت بنی‌اسرائیل برّه‌های خود را در همان روز قربانی کنند.

7 سپس مقداری از خون آن را بردارید و بر دو طرف چهارچوب و بالای در خانه‌ای که حیوان قرار است در آن خورده شود، بپاشید.

8 در همان شب، تمام گوشتها را کباب کرده با نان بدون خمیرمایه و سبزیجات تلخ بخورید.

9 این گوشت را نپخته و یا آب‌پز نخورید بلکه تمام آن را، حتّی کلّه و پاچه و روده‌های آن را هم روی آتش کباب کنید.

10 هیچ چیزی از آن را تا صبح نگاه ندارید و اگر چیزی از آن باقی ماند آن را با آتش بسوزانید.

11 موقع خوردن آن کمربند خود را ببندید، نعلین خود را به پا کنید، عصای خود را به دست بگیرید و آن را با عجله بخورید، چون عید فصح خداوند است.

12 «در آن شب من از مصر عبور می‌کنم و تمام نخستزاده‌های مصری چه انسان و چه حیوان همه را می‌کشم. من، خداوند هستم و بر تمام خدایان مصر داوری خواهم کرد.

13 خونی که بر دو طرف چهارچوب و بر سر در خانهٔ شما پاشیده شده است، نشانه‌ای است که شما در آنجا زندگی می‌کنید و چون آن نشانه را ببینم، از آن عبور می‌کنم و وقتی‌که مصریان را هلاک می‌کنم، به شما هیچ آسیبی نخواهد رسید.

14 شما باید آن روز را همیشه به‌خاطر داشته باشید و آن را به عنوان عید خداوند همیشه جشن بگیرید تا کاری را که من برای شما کرده‌ام، به یاد داشته باشید. این عید در بین شما یک رسم همیشگی باشد و نسل بعد از نسل آن را نگاه دارید.»

▪️جشن نان فطیر

15 خداوند فرمود: «مدّت هفت روز نان بدون خمیرمایه بخورید. در همان روز اول، تمام خمیرمایه را از خانهٔ خود دور بریزید. اگر کسی در این هفت روز نان خمیرمایه‌دار بخورد باید از قوم من جدا شود.

16 روز اول و همچنین در روز هفتم باید برای عبادت گردهم آیید. در این روزها هیچ کاری نباید بکنید. فقط می‌توانید غذای هرکس را برایش آماده کنید.

17 شما باید عید فطیر را نگاه دارید زیرا در چنین روزی بود که طایفه‌های شما را از مصر بیرون آوردم. بنابراین شما در تمام نسلهای خود این عید را جشن بگیرید.

18 از عصر روز چهاردهم ماه اول تا عصر روز بیست و یکم، شما نباید نانی که خمیرمایه دارد بخورید.

19 برای هفت روز نباید خمیرمایه در خانه‌های شما پیدا شود و اگر کسی در این مدّت چیزی با خمیرمایه بخورد چه غریب و چه اهل آنجا، باید از قوم من جدا شود.

20 هیچ چیزی که خمیرمایه داشته‌ باشد نخورید، بلکه فقط فطیر بخورید.»

▪️اولین عید فصح

21 موسی تمام رهبران قوم اسرائیل را صدا کرد و به آنها گفت: «هر کدام از شما برّه‌ یا بُزغاله‌ای مناسب خانوادهٔ خود انتخاب کنید و آن را برای عید فصح قربانی کنید.

22 یک دسته زوفا بردارید و آن را در خون حیوان که در تشت ریخته شده فرو کنید. سپس آن را به سر در و دو طرف چهارچوب خانه‌های خود بمالید و هیچ‌یک از شما نباید تا صبح از خانه بیرون بیاید.

23 چون خداوند از مصر عبور می‌کند تا مصری‌ها را بکشد، وقتی خون را بر سر در و دو طرف چهارچوب خانه‌های شما ببیند، از آن رد می‌شود و اجازه نمی‌دهد که فرشتهٔ مرگ به خانه‌های شما داخل شود و شما را هلاک کند.

24 شما و فرزندان شما باید این قانون را برای همیشه حفظ کنید.

25 و وقتی به سرزمینی که خداوند به شما وعده داده است وارد شدید، آنگاه این مراسم را بجا آورید.

26 وقتی فرزندان شما بپرسند که معنی این مراسم چیست؟

27 پاسخ خواهید داد، این قربانی فصح برای تكریم خداوند است. زیرا او از خانه‌های بنی‌اسرائیل در مصر رد شد و مصری‌ها را هلاک کرد ولی از ما گذشت.»

پس بنی‌اسرائیل زانو زدند و خداوند را پرستش کردند.

28 سپس رفتند و آنچه را که خداوند توسط موسی و هارون دستور داده بود انجام دادند.

▪️مرگ نخستزاده‌ها

29 در نیمه‌های شب خداوند تمام نخستزاده‌های مصری، از نخستزاده فرعون که بر تخت نشسته بود گرفته تا نخستزادهٔ اسیری که در زندان بود و همچنین نخستزادهٔ حیوانات را نیز کشت.

30 در آن شب فرعون و درباریان و همهٔ مصری‌ها بیدار شدند و گریه و زاری و شیون عظیمی ‌در مصر برپا شد، زیرا خانه‌ای نبود که پسر مرده‌ای در آن نباشد.

31 در همان شب فرعون، موسی و هارون را به حضور طلبید و به آنها گفت: «از سرزمین من بیرون بروید. شما و تمامی ‌قوم اسرائیل از كشور من خارج شوید و همان‌طور که می‌خواستید خداوند را پرستش کنید.
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 51 🔹 عید فطیر 1 خداوند در مصر به موسی و هارون فرمود: 2 «این ماه برای شما ماه اول سال باشد. 3 به تمام جماعت اسرائیل بگو: هرکس در روز دهم این ماه، باید برّه‌ یا بُزغاله‌ای برای خانوادهٔ خود بگیرد. 4 اگر خانواده‌ای کم جمعیّت…
32 چنانکه گفتید گلّه‌ها و رمه‌های خود را بردارید و بروید. به جهت بركت من هم دعا کنید.»

33 مصری‌ها، اصرار می‌کردند که بنی‌اسرائیل هرچه زودتر سرزمین آنها را ترک کنند. چون می‌گفتند اگر شما از اینجا نروید همهٔ ما خواهیم مرد.

34 بنابراین بنی‌اسرائیل آردهایی را که خمیر کرده بودند ولی هنوز ور نیامده بود و تغارهای خمیر را برداشتند و آنها را در پارچه‌ای پیچیدند و بردوش خود گذاشتند.

35 بنی‌اسرائیل همان‌طور که موسی به ایشان فرموده بود، از مصری‌ها زینت آلات طلا و نقره و لباس گرفته بودند.

36 خداوند بنی‌اسرائیل را در نظر مصری‌ها عزیز گردانیده بود و هرچه می‌خواستند به آنها می‌دادند. به این ترتیب بنی‌اسرائیل اموال مصری‌ها را با خود بردند.

▪️خروج از مصر

37 بنی‌اسرائیل که تعداد آنها به غیراز زنها و بچّه‌ها در حدود ششصد هزار مرد بود، پیاده از رعمسیس به سُكوّت کوچ کردند.

38 همچنین عدّهٔ زیادی از اقوام دیگر با گوسفندان، بُزها و گاوان خود با آنها رفتند.

39 آنها از خمیر ور نیامده‌ای که از مصر با خود آورده بودند نان فطیر پختند. زیرا که با عجله از مصر بیرون آمده بودند و فرصت نکرده بودند که نان بپزند و یا توشهٔ راه آماده کنند.

40 بنی‌اسرائیل مدّت چهارصد و سی سال در مصر زندگی کرده بودند.

41 در آن روزی كه چهارصد و سی سال به پایان رسید، تمام طایفه‌های قوم خداوند از مصر بیرون رفتند.

42 در این شب بود که خداوند از آنها پاسداری کرده، ایشان را از سرزمین مصر بیرون آورد و این همان شب است که برای خداوند وقف شد تا بنی‌اسرائیل در تمام دوره‌ها و نسلهای خود در آن شب به یاد خداوند باشند.

▪️مقرّرات عید فصح

43 خداوند به موسی و هارون فرمود: «این مقرّرات عید فصح است: هیچ بیگانه‌ای نباید از غذای فصح بخورد.

44 امّا هر غلامی‌ که شما خریده‌اید اگر ابتدا او را ختنه کرده‌اید، می‌تواند از آن بخورد.

45 غریب یا کارگر روزمزد از آن نخورد.

46 تمام آن غذا باید در خانه‌ای که تهیّه شده است خورده شود، چیزی از آن نباید بیرون برده شود و هیچ‌یک از استخوانهای آن شکسته نشود.

47 تمام جماعت اسرائیل این عید را نگاهدارند.

48 کسی‌که ختنه نشده از آن نخورد. امّا اگر غریبه‌ای در بین شما باشد و بخواهد این عید را برای تكریم خداوند نگاه دارد، اول باید تمام مردان اهل خانه‌اش ختنه شوند و بعد آن عید را نگاهدارد. بعد از آن او مانند اهالی آنجا خواهد بود.

49 این مقرّرات برای کسی‌که اصلاً اسرائیلی ‌است و یا غریبی که در میان شما ساکن شده است یکی است.»

50 تمام بنی‌اسرائیل اطاعت کردند و آنچه را که خداوند به موسی و هارون فرموده بود، انجام دادند.

51 در آن روز خداوند بنی‌اسرائیل و تمام طایفه‌های آنها را از مصر بیرون آورد.


📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب دوم - #خروج - بخش 12

join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#لیلی_و_مجنون - بخش 25

🔹 رهانیدن مجنون آهوان را


سازنده ارغنون این ساز
از پرده چنین برآرد آواز
کان مرغ به کام نارسیده
از نوفلیان چو شد بریده
طیاره تند را شتابان
می‌راند چو باد در بیابان
می‌خواند سرود بی‌وفائی
بر نوفل و آن خلاف رائی

با هر دمنی از آن ولایت
می‌کرد ز بخت بد شکایت
می‌رفت سرشک ریز و رنجور
انداخته دید دامی از دور
در دام فتاده آهوئی چند
محکم شده دست و پای در بند
صیاد بدین طمع که خیزد
خون از تن آهوان بریزد

مجنون به شفاعت اسب را راند
صیاد سوار دید و درماند
گفتا که به رسم دامیاری
مهمان توام بدانچه داری
دام از سر آهوان جدا کن
این یک دو رمیده را رها کن
بیجان چه کنی رمیده‌ای را
جانیست هر آفریده‌ای را

چشمی و سرینی اینچنین خوب
بر هر دو نبشته غیر مغضوب
دل چون دهدت که بر ستیزی
خون دو سه بیگنه بریزی
آن کس که نه آدمیست گرگست
آهو کشی آهوئی بزرگست
چشمش نه به چشم یار ماند؟
رویش نه به نوبهار ماند؟

بگذار به حق چشم یارش
بنواز به باد نوبهارش
گردن مزنش که بی‌وفا نیست
در گردن او رسن روا نیست
آن گردن طوق بند آزاد
افسوس بود به تیغ پولاد
وان چشم سیاه سرمه سوده
در خاک خطا بود غنوده

وان سینه که رشک سیم نابست
نه در خور آتش و کبابست
وان ساده سرین نازپرورد
دانی که به زخم نیست در خورد
وان نافه که مشک ناب دارد
خون ریختنش چه آب دارد
وان پای لطیف خیزرانی
درخورد شکنجه نیست دانی

وان پشت که بار کس نسنجد
بر پشت زمین زنی برنجد
صیاد بدان نشید کو خواند
انگشت گرفته در دهن ماند
گفتا سخن تو کردمی گوش
گر فقر نبودمی هم آغوش
نخجیر دو ماهه قیدم اینست
یک خانه عیال و صیدم اینست

صیاد بدین نیازمندی
آزادی صید چون پسندی
گر بر سر صید سایه داری
جان بازخرش که مایه داری
مجنون به جواب آن تهی دست
از مرکب خود سبک فروجست
آهو تک خویش را بدو داد
تا گردن آهوان شد آزاد

او ماند و یکی دو آهوی خرد
صیاد برفت و بارگی برد
می‌داد ز دوستی نه زافسوس
بر چشم سیاه آهوان بوس
کاین چشم اگرنه چشم یار است
زان چشم سیاه یادگار است
بسیار بر آهوان دعا کرد
وانگاه ز دامشان رها کرد

رفت از پس آهوان شتابان
فریاد کنان در آن بیابان
بی کینه‌وری سلاح بسته
چون گل به سلاح خویش خسته
در مرحله‌های ریگ جوشان
گشته ز تبش چو دیگ جوشان
از دل به هوا بخار داده
خارا و قصب به خار داده

شب چون قصب سیاه پوشید
خورشید قصب ز ماه پوشید
آن شیفته مه حصاری
چون تار قصب شد از نزاری
زانسان که به هیچ جستجوئی
فرقش نکند کسی ز موئی
شب چون سر زلف یار تاریک
ره چون تن دوستار باریک

شد نوحه کنان درون غاری
چون مار گزیده سوسماری
از بحر دو دیده گوهر افشاند
بنشست ز پای و موج بنشاند
پیچید چنانکه بر زمین مار
یا بر سر آتش افکنی خار
تا روز نخفت از آه کردن
وز نامه چو شب سیاه کردن

چون صبح به فال نیکروزی
برزد علم جهان فروزی
ابروی حبش به چین درآمد
کایینه چین ز چین برآمد
آن آینه خیال در چنگ
چون آینه بود لیک در زنگ
برخاست چنانکه دود از آتش
چون دود عبیر بوی او خوش

ره پیش گرفت بیت خوانان
برداشته بانک مهربانان
ناگاه رسید در مقامی
انداخته دید باز دامی
در دام گوزنی اوفتاده
گردن ز رسن به تیغ داده
صیاد بران گوزن گلرنگ
آورده چو شیر شرزه آهنگ

تا بی گهنیش خون بریزد
خونی که چنین از او چه خیزد
مجنون چو رسید پیش صیاد
بگشاد زبان چو نیش فصاد
کای چون سگ ظالمان زبون گیر
دام از سر عاجزان برون گیر
بگذار که این اسیر بندی
روزی دو کند نشاط‌مندی

زین جفته خون کرانه گیرد
با جفت خود آشیانه گیرد
آن جفت که امشبش نجوید
از گم شدنش ترا چه گوید؟
کای آنکه ترا ز من جدا کرد
مأخوذ مباد جز بدین درد
صیاد تو روز خوش مبیناد
یعنی که به روز من نشیناد

گر ترسی از آه دردمندان
برکن ز چنین شکار دندان
رای تو چه کردی ار به تقدیر
نخجیرگر او شدی تو نخجیر
شکرانه این چه می‌پذیری
کو صید شد و تو صیدگیری
صیاد بدین سخن گزاری
شد دور ز خون آن شکاری

گفتا نکنم هلاک جانش
اما ندهم به رایگانش
وجه خورش من این شکار است
گر بازخریش وقت کار است
مجنون همه ساز و آلت خویش
برکند و سبک نهاد در پیش
صیاد سلیح و ساز برداشت
صیدی سره دید و صید بگذاشت

مجنون سوی آن شکار دلبند
آمد چو پدر به سوی فرزند
مالید بر او چو دوستان دست
هرجا که شکسته دید می بست
سر تا پایش به کف بخارید
زو گرد و ز دیده اشک بارید
گفت ای ز رفیق خویشتن دور
تو نیز چو من ز دوست مهجور

ای پیشرو سپاه صحرا
خرگاه نشین کوه خضرا
بوی تو ز دوست یادگارم
چشم تو نظیر چشم یارم
در سایه جفت باد جایت
وز دام گشاده باد پایت
دندان تو از دهانه زر
هم در صدف لب تو بهتر

چرم تو که سازمند زه شد
هم بر زه جامه تو به شد
اشک تو اگر چه هست تریاک
ناریخته به چو زهر برخاک
ای سینه گشای گردن افراز
در سوخته سینه‌ای بپرداز
.
شهر کتاب و داستان
▪️#لیلی_و_مجنون - بخش 25 🔹 رهانیدن مجنون آهوان را سازنده ارغنون این ساز از پرده چنین برآرد آواز کان مرغ به کام نارسیده از نوفلیان چو شد بریده طیاره تند را شتابان می‌راند چو باد در بیابان می‌خواند سرود بی‌وفائی بر نوفل و آن خلاف رائی با هر دمنی از آن…
دانم که در این حصار سربست
زان ماه حصاریت خبر هست
وقتی که چرا کنی در آن بوم
حال دل من کنیش معلوم
کی مانده به کام دشمنانم
چونان که بخواهی آنچنانم
تو دور و من از تو نیز هم دور
رنجور من و تو نیز رنجور

پیری نه که در میانه افتد
تیری نه که بر نشانه افتد
بادی که ندارد از تو بوئی
نامش نبرم به هیچ روئی
یادی که ز تو اثر ندارد
بر خاطر من گذر ندارد
زینگونه یکی نه بلکه صد بیش
می‌گفت به حسب حالت خویش

از پای گوزن بند بگشاد
چشمش بوسید و کردش آزاد
چون رفت گوزن دام دیده
زان بقعه روان شد آرمیده
سیاره شب چو بر سر چاه
یوسف روئی خرید چون ماه
از انجمن رصد فروشان
شد مصر فلک چو نیل جوشان

آن میل کشیده میل بر میل
می‌رفت چو نیل جامه در نیل
چندان که زبان به در کند مار
یا مرغ زند به آب منقار
ناسوده چو مار بر دریده
نغنوده چو مرغ پر بریده

مغزش ز حرارت دماغش
سوزنده چو روغن چراغش
گر خود به مثل چو شمع مردی
پهلو به سوی زمین نبردی

👤 #نظامی_گنجوی
📚 #لیلی_و_مجنون - 25

join us | شهر کتاب
@bookcity5
دارم امید عاطفتی از جناب دوست
کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست
دانم که بُگذرد ز سرِ جرمِ من که او
گر چه پریوش است ولیکن فرشته خوست
چندان گریستیم که هر کس که برگذشت
در اشکِ ما چو دید روان گفت کاین چه جوست؟
هیچ است آن دهان و نبینم از او نشان
موی است آن میان و ندانم که آن چه موست
دارم عجب ز نقشِ خیالش که چون نرفت
از دیده‌ام که دَم به دَمش کار شُست و شوست
بی گفت و گوی زلفِ تو دل را همی‌کشد
با زلف دلکَش تو که را روی گفت و گوست؟
عمریست تا ز زلفِ تو بویی شنیده‌ام
زان بوی در مشامِ دلِ من هنوز بوست
حافظ بد است حالِ پریشانِ تو، ولی
بر بویِ زلفِ یار پریشانیَت نکوست

👤 #حافظ
📚 #غزلیات - بخش 59

join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️ #مولانا - #مثنوی_معنوی

🔹 بخش 41 - طنز و انکار کردن پادشاه جهود و قبول ناکردن نصیحت خاصان خویش


این عجایب دید آن شاه جهود

جز که طنز و جز که انکارش نبود

ناصحان گفتند از حد مگذران

مرکب استیزه را چندین مران

ناصحان را دست بست و بند کرد

ظلم را پیوند در پیوند کرد

بانگ آمد کار چون اینجا رسید

پای دار ای سگ که قهر ما رسید

بعد از آن آتش چهل گز بر فروخت

حلقه گشت و آن جهودان را بسوخت

اصل ایشان بود آتش ز ابتدا

سوی اصل خویش رفتند انتها

هم ز آتش زاده بودند آن فریق

جزوها را سوی کل باشد طریق

آتشی بودندمؤمن‌سوز و بس

سوخت خود را آتش ایشان چو خس

آنک بودست امه الهاویه

هاویه آمد مرورا زاویه

مادر فرزند جویان ویست

اصلها مر فرعها را در پیست

آبها در حوض اگر زندانیست

باد نشفش می‌کند کار کانیست

می‌رهاند می‌برد تا معدنش

اندک اندک تا نبینی بردنش

وین نفس جانهای ما را همچنان

اندک اندک دزدد از حبس جهان

تا الیه یصعد اطیاب الکلم

صاعدا منا الی حیث علم

ترتقی انفاسنا بالمنتقی

متحفا منا الی دار البقا

ثم تاتینا مکافات المقال

ضعف ذاک رحمة من ذی الجلال

ثم یلجینا الی امثالها

کی ینال العبد مما نالها

هکذی تعرج و تنزل دائما

ذا فلا زلت علیه قائما

پارسی گوییم یعنی این کشش

زان طرف آید که آمد آن چشش

چشم هر قومی به سویی مانده‌ست

کان طرف یک روز ذوقی رانده‌ست

ذوق جنس از جنس خود باشد یقین

ذوق جزو از کل خود باشد ببین

یا مگر آن قابل جنسی بود

چون بدو پیوست جنس او شود

همچو آب و نان که جنس ما نبود

گشت جنس ما و اندر ما فزود

نقش جنسیت ندارد آب و نان

ز اعتبار آخر آن را جنس دان

ور ز غیر جنس باشد ذوق ما

آن مگر مانند باشد جنس را

آنک مانندست باشد عاریت

عاریت باقی نماند عاقبت

مرغ را گر ذوق آید از صفیر

چونک جنس خود نیابد شد نفیر

تشنه را گر ذوق آید از سراب

چون رسد در وی گریزد جوید آب

مفلسان هم خوش شوند از زر قلب

لیک آن رسوا شود در دار ضرب

تا زر اندودیت از ره نفکند

تا خیال کژ ترا چه نفکند

از کلیله باز جو آن قصه را

واندر آن قصه طلب کن حصه را


👤 #مولانا
📚 #مثنوی_معنوی
📖 دفتر اول - بخش 41

join us | شهر کتاب
@bookcity5
Audio
📚 #کتاب_صوتی #مثنوی_معنوی
▪️شرح ابیات 851 تا 899
#مولانا
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#نامه_باستان - #میرزا_آقاخان_کرمانی

🔹 بخش 7 - در بیان ملت آریانا

خوشا قوم آریان نیکو تبار
که ایران از آنان بود یادگار
همه ژرمن و اند و سکسان و هاد
از آن بیخ فرخنده دارد نژاد
پرستیدن ماه و خور کارشان
به بلخ و به خوارزم بازارشان
بدی کار آن قوم برزیگری
به صحرای جیحون و مرو و هری


🔹 بخش 8 - سلاله آبادیان

خنک گاه آبادیان گزین
که آباد گردید از ایشان زمین
بود یافث آباد فرخ نهاد
که کلدانی آبت نمودش یاد
هم اکنون از آن قوم فرخنده رای
جز آباز و چرکس نبینم به جای
سیامک مگر خود بدی زان تبار
که همواره می زیست در کوهسار
به هندی ورا نام شیوا بدی
که در پیش دادار برپا بدی
چو بگرفت رسم و ره بندگی
ز دیوان سرآمد بر او زندگی


🔹 بخش 9 - سلاله آجامیان

زهی عصر آجامیان سترگ
که جمشید بودی برایشان بزرگ
ازو فرهی یافت کار جهان
که او بد یمه پور ویوانجهان
از آجام مانده عجم یادگار
به آیین جم زنده شد روزگار
کند زند و اوستا بدین زمزمه
که اورمزد گفت سخن با یمه

رهانید قوم خود از زمهریر
که بودند در دشت آری اسیر
بنزد کسی کز خرد آگه است
همانا یمه پور ویوانگه است
خوشا آن شیو نامبردار شاه
که می زیست بر کوهسار سیاه
که دانا کیومرث می خواندش
مگر زنده ی جاودان داندش

همان هورفخشاد ازو شد پدید
که بد نام آن شاه ار پاک شید
تو ای خاک ایران عنبر سرشت
خنک آن که اندر تو بد زردهشت
که ادریس و هرمس بد آن نامدار
به گیتی است حکمت از آن یادگار
ازو فرهی یافت روی زمین
که او بود هوشنگ با داد و دین

ازو ماند آیین جشن سده
پدیدار ازو گشت آتشکده
همان نامه ی آسمانی ازوست
که موبد همی خواندش زند و اوست
پدیدار کرده ره بندگی
مراعات کرده حق زندگی
چه خوش گفت پرویز شاه کیا
چو با قیصر روم زد کیمیا

که ما را ز دین کهن ننگ نیست
به گیتی به از دین هوشنگ نیست
همه راه دادست و آیین مهر
نظر کردن اندر شمار سپهر


🔹 بخش 10 - سلاله ی فریدون

خوشا وقت شاه، آفریدون گرد
که کلدانیان را زایران سترد
پی ماردوشان از آن جا برید
دگر شوکت اژدها کس ندید
بپرداخت نااهریمنان خاک را
برانداخت آیین ضحاک را
که از پشت گاوان خورش داشتند
ز مغز گوان پرورش داشتند

فریدون لقب بد بفرزانه
ولیکن بدش نام او کشتره
نژادش زآبادیان مهین
که کلدانیان خواندند آبتین
پدر اشکیان پور اسپیله کاو
به نیروی او کس نیاورده تاو
یل کاوه که او بد چو شیر ژیان
به جا ماند از او اختر کاویان

خوشا گاه پیروز با تاج و گاه
همان روزگار منوچهر شاه
که بودند از دخت آشور شه
که گشته به سرو یمن مشتبه
همان ملک ایراک بد جایشان
فروزان چو استاره بد رایشان
همان گاه کابوجیا و شراک
که بخشید بر شاه توران اراک

خنک آرش نامور کان دلیر
به آمل زرویان بیفکند تیر
گر پرس مگر نام آن جنگ بود
که اغریرثش خوانده مرد یهود

#میرزا_آقاخان_کرمانی
📚 #نامه_باستان
▪️بخش 7, 8, 9, 10
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️نوذر 12 به گستهم و طوس آمد این آگهی که تیره شد آن فر شاهنشهی به شمشیر تیز آن سر تاجدار به زاری بریدند و برگشت کار بکندند موی و شخودند روی از ایران برآمد یکی های‌وهوی سر سرکشان گشت پرگرد و خاک همه دیده پر خون همه جامه چاک سوی زابلستان نهادند روی زبان شاه‌گوی…
▪️نوذر 13

چو اغریرث آمد ز آمل به ری

وزان کارها آگهی یافت کی

بدو گفت کاین چیست کانگیختی

که با شهد حنظل برآمیختی

بفرمودمت کای برادر به کش

که جای خرد نیست و هنگام هش

بدانش نیاید سر جنگجوی

نباید به جنگ اندرون آبروی

سر مرد جنگی خرد نسپرد

که هرگز نیامیخت کین با خرد

چنین داد پاسخ به افراسیاب

که لختی بباید همی شرم و آب

هر آنگه کت آید به بد دسترس

ز یزدان بترس و مکن بد بکس

که تاج و کمر چون تو بیند بسی

نخواهد شدن رام با هر کسی

یکی پر ز آتش یکی پرخرد

خرد با سر دیو کی درخورد

سپهبد برآشفت چون پیل مست

به پاسخ به شمشیر یازید دست

میان برادر بدونیم کرد

چنان سنگدل ناهشیوار مرد

چو از کار اغریرث نامدار

خبر شد به نزدیک زال سوار

چنین گفت کاکنون سر بخت اوی

شود تار و ویران شود تخت اوی

بزد نای رویین و بربست کوس

بیاراست لشکر چو چشم خروس

سپهبد سوی پارس بنهاد روی

همی رفت پرخشم و دل کینه جوی

ز دریا به دریا همی مرد بود

رخ ماه و خورشید پر گرد بود

چو بشنید افراسیاب این سخن

که دستان جنگی چه افگند بن

بیاورد لشکر سوی خوار ری

بیاراست جنگ و بیفشارد پی

طلایه شب و روز در جنگ بود

تو گفتی که گیتی برو تنگ بود

مبارز بسی کشته شد بر دو روی

همه نامداران پرخاشجوی

#ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 103
join us | شهر کتاب
@bookcity5
📚#بوستان - باب اول - در عدل و تدبیر و رای

🔹 بخش 40 : گفتار اندر حذر از دشمنی که در طاعت آید

گرت خویش دشمن شود دوستدار
ز تلبیسش ایمن مشو زینهار
که گردد درونش به کین تو ریش
چو یاد آیدش مهر پیوند خویش
بد اندیش را لفظ شیرین مبین
که ممکن بود زهر در انگبین
کسی جان از آسیب دشمن ببرد
که مر دوستان را به دشمن شمرد
نگه دارد آن شوخ در کیسه در
که بیند همه خلق را کیسه بر
سپاهی که عاصی شود در امیر
ورا تا توانی به خدمت مگیر
ندانست سالار خود را سپاس
تو را هم ندارد، ز غدرش هراس
به سوگند و عهد استوارش مدار
نگهبان پنهان بر او بر گمار
نو آموز را ریسمان کن دراز
نه بگسل که دیگر نبینیش باز
چو اقلیم دشمن به جنگ و حصار
گرفتی، به زندانیانش سپار
که بندی چو دندان به خون در برد
ز حلقوم بیدادگر خون خورد
چو بر کندی از دست دشمن دیار
رعیت به سامان تر از وی بدار
که گر باز کوبد در کارزار
بر آرند عام از دماغش دمار
وگر شهریان را رسانی گزند
در شهر بر روی دشمن مبند
مگو دشمن تیغ زن بر در است
که انباز دشمن به شهر اندر است


🔹 بخش 41 - گفتار اندر پوشیدن راز خویش

به تدبیر جنگ بد اندیش کوش
مصالح بیندیش و نیت بپوش
منه در میان راز با هر کسی
که جاسوس هم کاسه دیدم بسی
سکندر که با شرقیان حرب داشت
در خیمه گویند در غرب داشت
چو بهمن به زاولستان خواست شد
چپ آوازه افکند و از راست شد
اگر جز تو داند که عزم تو چیست
بر آن رای و دانش بباید گریست
کرم کن، نه پرخاش و کین‌آوری
که عالم به زیر نگین آوری
چو کاری بر آید به لطف و خوشی
چه حاجت به تندی و گردن کشی؟
نخواهی که باشد دلت دردمند
دل دردمندان بر آور ز بند
به بازو توانا نباشد سپاه
برو همت از ناتوانان بخواه
دعای ضعیفان امیدوار
ز بازوی مردی به آید به کار
هر آن کاستعانت به درویش برد
اگر بر فریدون زد از پیش برد

👤 #سعدی
📚 #بوستان
🔹 باب اول:در عدل و تدبیر و رای

join us | شهر کتاب
@bookcity5
در فصل بهار اگر بتی حور سرشت
یک ساغر می دهد مرا بر لب کشت
هرچند بنزد عامه این باشد زشت
سگ به زمن ار برم دگر نام بهشت

👤 #خیام
📚 #رباعیات - بخش 35

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
32 چنانکه گفتید گلّه‌ها و رمه‌های خود را بردارید و بروید. به جهت بركت من هم دعا کنید.» 33 مصری‌ها، اصرار می‌کردند که بنی‌اسرائیل هرچه زودتر سرزمین آنها را ترک کنند. چون می‌گفتند اگر شما از اینجا نروید همهٔ ما خواهیم مرد. 34 بنابراین بنی‌اسرائیل آردهایی را…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 52

🔹 وقف نخستزادگان

1 خداوند به موسی فرمود:

2 «تمام نخستزاده‌های مذکر را برای من وقف کن. زیرا هر نخستزادهٔ مذکری که در میان بنی‌اسرائیل متولّد شود، چه انسان و چه حیوان، از آن من است.»

▪️عید فطیر

3 موسی به مردم گفت: «این روز را به‌خاطر بسپارید، روزی که از مصر بیرون آمدید، یعنی از جایی که در آن برده و غلام بودید. این روزی است که خداوند شما را با دست نیرومند خود بیرون آورد. نانی که خمیرمایه دارد نخورید.

4 شما در این روز اول ماه ابیب از مصر بیرون آمدید.

5 خداوند به اجداد شما وعده داده است که سرزمین کنعانیان، حِتّیان، اموریان، حویان و یبوسیان را به شما بدهد. وقتی‌که او شما را به آن سرزمین غنی و حاصلخیز می‌آورد، شما باید در اولین روز هر سال این روز را جشن بگیرید.

6 هفت روز نان فطیر بخورید و روز هفتم را به احترام خداوند جشن بگیرید.

7 هفت روز نان فطیر بخورید و هیچ خمیرمایه یا نان خمیرمایه‌دار نزد شما و در تمامی ‌سرزمین شما نباشد.

8 وقتی این مراسم را بجا می‌آورید، برای پسران خود تعریف کنید که همهٔ اینها به‌خاطر کاری است که خداوند هنگامی که از مصر بیرون می‌آمدید کرده است.

9 این مراسم برای شما مانند نشانه‌ای بر دست و یادگاری بر پیشانیتان باشد تا همیشه قوانین خداوند را در نظر داشته ‌باشید. زیرا خداوند شما را با قدرت عظیم خود از مصر بیرون آورد.

10 این عید را هر سال در موقع خودش جشن بگیرید.

▪️نخستزاده

11 «خداوند چنانکه به اجداد شما وعده داده بود، شما را به سرزمین کنعان می‌برد. در آن موقع

12 شما باید تمام نخستزادگان مذکر را برای خداوند وقف کنید. همچنین تمام نخستزاده‌های نرینهٔ حیوانات شما از آن خداوند است.

13 ولی به جای نخستزادهٔ الاغ یک برّه تقدیم کن و اگر نخواستی برّه تقدیم کنی، گردن او را بشکن. ولی به جای نخستزادهٔ پسرت فدیه‌ای بده.

14 در آینده، وقتی پسران تو بپرسند که معنی این کار چیست؟ بگو: ‘خداوند ما را با دست نیرومند خود از مصر، جایی‌که در آن بندگی می‌کردیم، بیرون آورد.

15 چون فرعون سرسختی کرد و نخواست ما را آزاد کند، خداوند تمام نخستزاده‌های مذکر را چه انسان و چه حیوان در سرزمین مصر کشت. به همین دلیل است که ما تمام نخستزاده‌های نرینهٔ حیوانات را برای خداوند قربانی می‌کنیم. ولی به جای پسران نخستزاده فدیه می‌دهیم.

16 این مراسم برای تو مانند نشانه‌ای بر دستت و یادگاری در مقابل چشمانت بر پیشانیت باشد که خداوند با قدرت خود ما را از سرزمین مصر بیرون آورد.’»

▪️ستون ابر و ستون آتش

17 وقتی فرعون بنی‌اسرائیل را آزاد کرد، خدا آنها را از راه سرزمین فلسطین نبرد، هرچند که آن كوتاه‌ترین راه بود. زیرا خدا فرمود مبادا وقتی‌که ببینند مجبور هستند جنگ کنند، پشیمان شوند و به مصر بازگردند.

18 پس آنها را از راه صحراهای اطراف دریای سرخ برد. بنابراین بنی‌اسرائیل مسلّح شدند و از مصر بیرون آمدند.

19 موسی استخوانهای یوسف را با خود برداشت، چون یوسف بنی‌اسرائیل را قسم داده بود که وقتی خدا شما را از اینجا آزاد کرد، استخوانهای مرا هم با خودتان از اینجا ببرید.

20 بنی‌اسرائیل از سُكوّت کوچ کردند و در ایتام در کنار صحرا اردو زدند.

21 خداوند روزها در ستونی از ابر پیشاپیش آنها می‌رفت تا راه را به آنها نشان دهد و شبها در ستونی از آتش تا راه آنها را روشن کند تا آنها بتوانند شب و روز راه بروند.

22 همیشه، روزها ستون ابر و شبها ستون آتش در جلوی آنها بود.

📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب دوم - #خروج - بخش 13

join us | شهر کتاب
@bookcity5
2025/02/24 05:37:19
Back to Top
HTML Embed Code: