Telegram Web Link
شهر کتاب و داستان
▪️#لیلی_و_مجنون - بخش 24 🔹 24 - مصاف کردن نوفل بار دوم گنجینه گشای این خزینه سرباز کند ز گنج سینه کانروز که نوفل آن سپه راند بیننده بدو شگفت درماند از زلزله مصاف خیزان شد قله بوقبیس ریزان خصمان چو خروش او شنیدند در حرب شدند و صف کشیدند سالار قبیله با…
تشنه‌ام به لب فرات بردی
ناخورده به دوزخم سپردی
شکر ز قمطر برگشادی
شربت کردی ولی ندادی
برخوان طبرزدم نشاندی
بازم چو مگس ز پیش راندی
چون آخر رشته این گره بود
این رشته نرشته پنبه به بود

این گفت و عنان از او بگرداند
یک اسبه شد و دو اسپه می‌راند
گم کرد پی از میان ایشان
می‌رفت چو ابر دل پریشان
می‌ریخت زدیده آب بر خاک
بر زهر کشنده ریخت تریاک
نوفل چو به ملک خویش پیوست
با هم نفسان خویش بنشست

مجنون ستم رسیده را خواند
تا دل دهدش کز او دلش ماند
جستند بسی در آن مقامش
افتاده بد از جریده نامش
گم گشتن او که ناروا بود
آگاه شدند کز کجا بود

👤 #نظامی_گنجوی
📚 #لیلی_و_مجنون - 24

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️نوذر 9 و دیگر که از شهر ارمان شدند به کینه سوی زابلستان شدند شماساس کز پیش جیحون برفت سوی سیستان روی بنهاد و تفت خزروان ابا تیغ‌زن سی هزار ز ترکان بزرگان خنجرگزار برفتند بیدار تا هیرمند ابا تیغ و با گرز و بخت بلند ز بهر پدر زال با سوگ و درد به…
▪️نوذر 10


فرستاده نزدیک دستان رسید

به کردار آتش دلش بردمید

سوی گرد مهراب بنهاد روی

همی تاخت با لشکری جنگجوی

چو مهراب را پای بر جای دید

به سرش اندرون دانش و رای دید

به دل گفت کاکنون ز لشکر چه باک

چه پیشم خزروان چه یک مشت خاک

پس آنگه سوی شهر بنهاد روی

چو آمد به شهر اندرون نامجوی

به مهراب گفت ای هشیوار مرد

پسندیده اندر همه کارکرد

کنون من شوم در شب تیره‌گون

یکی دست یازم بریشان به خون

شوند آگه از من که بازآمدم

دل آگنده و کینه ساز آمدم

کمانی به بازو در افگند سخت

یکی تیر برسان شاخ درخت

نگه کرد تا جای گردان کجاست

خدنگی به چرخ اندرون راند راست

بینداخت سه جای سه چوبه تیر

برآمد خروشیدن دار و گیر

چو شب روز شد انجمن شد سپاه

بران تیر کردند هر کس نگاه

بگفتند کاین تیر زالست و بس

نراند چنین در کمان تیر کس

چو خورشید تابان ز بالا بگشت

خروش تبیره برآمد ز دشت

به شهر اندرون کوس با کرنای

خروشیدن زنگ و هندی درای

برآمد سپه را به هامون کشید

سراپرده و پیل بیرون کشید

سپاه اندرآورد پیش سپاه

چو هامون شد از گرد کوه سیاه

خزروان دمان با عمود و سپر

یکی تاختن کرد بر زال زر

عمودی بزد بر بر روشنش

گسسته شد آن نامور جوشنش

چو شد تافته شاه زابلستان

برفتند گردان کابلستان

یکی درع پوشید زال دلیر

به جنگ اندر آمد به کردار شیر

بدست اندرون داشت گرز پدر

سرش گشته پر خشم و پر خون جگر

بزد بر سرش گرزهٔ گاورنگ

زمین شد ز خونش چو پشت پلنگ

بیفگند و بسپرد و زو درگذشت

ز پیش سپاه اندر آمد به دشت

شماساس را خواست کاید برون

نیامد برون کش بخوشید خون

به گرد اندرون یافت کلباد را

به گردن برآورد پولاد را

چو شمشیرزن گرز دستان بدید

همی کرد ازو خویشتن ناپدید

کمان را به زه کرد زال سوار

خدنگی بدو اندرون راند خوار

بزد بر کمربند کلباد بر

بران بند زنجیر پولاد بر

میانش ابا کوههٔ زین بدوخت

سپه را به کلباد بر دل بسوخت

چو این دو سرافگنده شد در نبرد

شماساس شد بی‌دل و روی زرد

شماساس و آن لشکر رزم ساز

پراگنده از رزم گشتند باز

پس اندر دلیران زاولستان

برفتند با شاه کابلستان

چنان شد ز بس کشته در رزمگاه

که گفتی جهان تنگ شد بر سپاه

سوی شاه ترکان نهادند سر

گشاده سلیح و گسسته کمر

شماساس چون در بیابان رسید

ز ره قارن کاوه آمد پدید

که از لشکر ویسه برگشته بود

به خواری گرامیش را کشته بود

به هم بازخوردند هر دو سپاه

شماساس با قارن کینه‌خواه

بدانست قارن که ایشان کیند

ز زاولستان ساخته بر چیند

بزد نای رویین و بگرفت راه

به پیش سپاه اندر آمد سپاه

ازان لشکر خسته و بسته مرد

به خورشید تابان برآورد گرد

گریزان شماساس با چند مرد

برفتند ازان تیره گرد نبرد

#ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 100
join us | شهر کتاب
@bookcity5
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
📚 #داستانهای_شاهنامه - قسمت هشتم
▪️پادشاهی #نوذر : آغاز جنگ ایرانیان و تورانیان
👁 با کیفیت 720p
join us | شهر کتاب
@bookcity5
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
📚 #داستانهای_شاهنامه - قسمت هشتم
▪️ پادشاهی #نوذر : آغاز جنگ ایرانیان و تورانیان
👁 با کیفیت 480p
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 47 ▪️دومین بلا: قورباغه‌ها 1 خداوند به موسی فرمود: «نزد فرعون برو و به او بگو که خداوند چنین می‌فرماید: ‘قوم مرا آزاد کن تا بروند و مرا پرستش کنند. 2 اگر آنها را آزاد نکنی، من تمام سرزمین تو را پُر از قورباغه می‌کنم. 3 قورباغه‌ها…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 48

▪️پنجمین بلا: مرگ حیوانات

1 خداوند به موسی فرمود: «نزد فرعون برو و بگو خداوند خدای عبرانیان چنین می‌فرماید: ‘قوم مرا آزاد کن تا برود و مرا پرستش کند.

2 زیرا اگر باز هم آنها را آزاد نکنی،

3 دست خداوند بلایی در میان حیوانات تو خواهد فرستاد که اسبها، الاغها، شتران، گاوها، گوسفندان و بُزهای تو را مبتلا خواهد ساخت.

4 در میان حیوانات بنی‌اسرائیل و حیوانات مصری‌ها فرق می‌گذارم به طوری که هیچ حیوانی که متعلّق به بنی‌اسرائیل باشد نخواهد مرد.

5 من که خداوند هستم، فردا را برای انجام این کار تعیین می‌کنم.’»

6 فردای آن روز خداوند آنچه که فرموده بود عمل کرد و تمام حیوانات مصری‌ها مردند. امّا حتّی یکی از حیوانات بنی‌اسرائیل هم نمرد.

7 فرعون پرسید «چه شده است؟» به او گفتند حتّی یکی از حیوانات بنی‌اسرائیل هم نمرده است. ولی فرعون همچنان سنگدل بود و از آزاد کردن قوم خودداری کرد.

▪️ششمین بلا: دمل‌ها

8 خداوند به موسی و هارون فرمود: «مشتهای خود را از خاکستر کوره پُر کنید و موسی آن را در مقابل فرعون به هوا بپاشد.

9 آنها مانند غبار بر سرتاسر سرزمین مصر پاشیده خواهد شد و همه‌جا دملهای دردناک در مردم و حیوانات به وجود خواهد آمد.»

10 پس آنها مقداری از خاکستر کوره برداشتند و موسی آن را در مقابل فرعون به هوا پاشید. و آن خاکسترها دملهای دردناکی در مردم و حیوانات به وجود آورد.

11 جادوگران نتوانستند در مقابل موسی بایستند. چون آنان هم مانند سایر مصری‌ها بدنشان پُر از دملها شده بود.

12 ولی خداوند همان‌طور که فرموده بود، فرعون را سنگدل کرد و او به سخنان موسی و هارون گوش نداد.

▪️هفتمین بلا: تگرگ

13 خداوند به موسی فرمود: «فردا صبح زود به دیدن فرعون برو و به او بگو خداوند خدای عبرانیان چنین می‌فرماید: ‘قوم مرا آزاد کن تا بروند و مرا پرستش کنند.

14 زیرا این دفعه نه فقط درباریان و مردمانت، بلکه خود تو را هم به بلا مبتلا خواهم کرد تا بدانی که در سرتاسر جهان کسی مانند من نیست.

15 زیرا اگر دست خود را به طرف تو و مردمانت دراز کرده بودم و شما را به بلایا مبتلا ساخته بودم، اکنون همهٔ شما نابود شده بودید.

16 لیکن به‌خاطر این‌ تو را تا به حال زنده نگاه داشته‌ام که قدرت خود را نشان دهم و نام من در سرتاسر جهان مشهور گردد.

17 امّا تو همچنان متكبّری و قوم مرا آزاد نمی‌کنی.

18 فردا در چنین وقتی چنان تگرگی بر مصر خواهم فرستاد که مصر هرگز در تاریخ خود به‌یاد نداشته است.

19 اکنون بفرست تا گلّه‌هایت و هر چیزی که در فضای باز داری، بیاورند و در زیر سایه‌بان قرار دهند. زیرا تگرگ بر انسان و حیوان و هر چیزی که در فضای باز باشد خواهد بارید و همه را نابود خواهد ساخت.’»

20 بعضی از بزرگان دربار فرعون که از آنچه خداوند فرموده بود ترسیده بودند غلامان و گلّه‌های خود را به جای سرپوشیده آوردند.

21 امّا کسانی‌که به هشدار خداوند توجّه نداشتند، غلامان و گلّه‌های خود را در صحرا واگذاردند.

22 پس خداوند به موسی فرمود: «دست خود را به سوی آسمان بلند کن تا در سرتاسر مصر، بر انسانها و حیوانات و گیاهان صحرا تگرگ ببارد.»

23 موسی عصای خود را به طرف آسمان بلند کرد و به امر خداوند در سرزمین مصر رعد و برق شدیدی واقع شد و تگرگ شروع به باریدن کرد.

24 تگرگ شدیدی می‌بارید و دایماً صاعقه به زمین می‌زد. تگرگ آن‌قدر شدید بود که مصریان مانند آن را در تاریخ خود به‌یاد نداشتند.

25 تگرگ هرچه را که در بیابان بود از آدم و حیوان و گیاهان صحرایی همه را نابود کرد و درختان را شکست.

26 سرزمین جوشن، -جایی که قوم اسرائیل در آن زندگی می‌کردند- تنها جایی بود که تگرگ نبارید.

27 فرعون، موسی و هارون را به حضور طلبید و به ایشان گفت: «این دفعه گناه کرده‌ام، زیرا خداوند عادل است و من و مردمان من گناهکاریم.

28 نزد خداوند دعا کنید. همین که رعد و برق و تگرگ متوقّف شود، شما را آزاد خواهم کرد. لازم نیست بیشتر از این در اینجا بمانید.»

29 موسی در جواب فرعون گفت: «همین که از شهر بیرون برویم دستهای خود را بلند کرده دعا خواهم کرد تا رعد و برق و تگرگ متوقّف شود تا تو بدانی که زمین مال خداوند است.

30 ولی می‌دانم که تو و درباریانت هنوز از خداوند نمی‌ترسید.»

31 محصول کتان و جو آسیب دیده بود چون جو، خوشه کرده بود و کتان دانه آورده بود.

32 امّا محصول گندم به‌خاطر اینکه دیررس است آسیب ندید.

33 موسی از نزد فرعون بیرون رفت و از شهر خارج شد، سپس دستهای خود را به سوی خداوند بلند کرد و رعد و برق و تگرگ متوقّف شد و باران دیگر نبارید.

34 امّا چون فرعون دید که دیگر همه‌چیز آرام شده، بار دیگر گناه کرد و او و درباریانش دل خود را سخت کردند.

35 فرعون بار دیگر سختی نشان داد و اجازه نداد که بنی‌اسرائیل از مصر بیرون روند.

📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب دوم - #خروج - بخش 9

join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#نامه_باستان - #میرزا_آقاخان_کرمانی


🔹 بخش 4 - چگونگی از میان رفتن تاریخ ایران

مر این راز سربسته را کس نجست
که گیتی چه سان بود روز نخست
نداند کس آغاز مردم چه بود؟
چگونه نمودند کشت و درود؟
چگونه فراز آمدند این گروه؟
در آباد بودند یا دشت و کوه؟
که بود آن که دیهیم بر سر نهاد؟
ندارد کس از روزگاران بیاد

به ویژه در ایران که تاریخ نیست
اساتیرشان را بن و بیخ نیست
که از گاه کلدانیان تا عرب
سه نوبت بپژمرد علم و ادب
یکی گاه ضحاک با دستبرد
که آثار آجامیان را سترد
دگر گاه اسکندر نامجوی
که آن نامه ها شست با آب جوی

سوم گاه اسلام کز تازیان
بسی رفت بر مرز ایران زیان
درین هر سه فترت که شد رونمای
نماند از اثرهای ایران به جای
و گر پاره ی داستان ها زدند
نوایی هم از باستان ها زدند
نه پیداست بن شان زسر سر ز بن
همه درهم و برهم آمد سخن

کسی کان فسان ها بپوید همی
نشانش زشهنامه جوید همی
که فردوسی طوسی پاکزاد
همه داد مردی و دانش بداد
نکرده است پنهان یکی داستان
چه از پهلوانی، چه از باستان
ولی حیف کش ره پدیدار نیست
به جز جستن اندر شب تار نیست

در آن نام هایی که او گفته است
بسی سهو و تحریف ها رفته است
همان در زمان های شاهان پیش
بسی کرده تلفیق از کم و بیش
نیاورده نام شهان را تمام
به ترتیب زیشان نبرد است نام


🔹 بخش 5 - اشارت به اشتباهات مورخان ایران

گهی شاه را پهلوان خوانده است
گهی عصر این را بدان رانده است
گهی کشوری را کند شاه نام
گهی شخص نامیده قومی تمام
گهی نام جنگی شده پهلوان
گهی گوید از دیو و از جاودان
یکی را کند شاه سالی هزار
پدر را به جای پسر شهریار

دریغا که تاریخ در آن زمان
چو مه بود در زیر ابری نهان
هم آثار پیدا نبودی بسی
خطوط کهن را نخواندی کسی
زآتور و از بابل و لیدیا
زآلام و از هتن و از میدیا
ز یونان و از مصر و قوم فنیس
نبود آگهی نزد دستان نویس

ازین رو سروده سخن ناشناس
یکی را نموده به دیگر قیاس
زمان های شاهان همه درهم است
سخن های تاریخ بس مبهم است
چو صد سال شاهی کند کیقباد
کس از توس و آرش نیارد بیاد
فریبرز کو بود شاه مدی
نتابید ازو فره ایزدی

چو کاوس فرمان براند بسی
زاکمینیان یاد نآرد کسی
چو لهراسب شاهی کند گاه دیر
به یونان سفارت نماید زریر
چو گشتاسب باشد یکی شهریار
زشاهی فرو ماند اسفندیار
سه پنجه که شاهی کند اردشیر
دوم اردشیر را نیاید بویر

چو رستم زید سالیان دراز
به هر جنگ او خود بود رزم ساز
چو گرشسب باز او نشیند به تخت
شود زال زر پهلوی نیکبخت
چو سیروس خواند همی زند و است
مه و سال زردشت نباشد درست
چو ضحاک شاهیست سالی هزار
نیایند کلدانیان در شمار

فریدون چو شاهی کند پنج صد
به آبادیان سلطنت کی رسد
چو افراسیاب است خاقان ترک
همان شیده او راست پور بزرگ
چو ایلاگوی شد ز تورانیان
بود رود کارن یکی پهلوان
چو ایراک پور فریدون بود
شلمناصر و تور وارون شود

چو آثور شد سرو شاه یمن
بود شهر نینویه نام چمن
چو سگسار شد نام مازندران
همان گرگساران بود اندران
چو ملک دیاگوست دشت دغو
ز گرسیوز آرند دختی نکو
چو آرمینه هم گشت سرحد تور
گرازان در آن جا برآرند شور

گر ایرش همان جنگ آرش بود
چو سیوز که نام سیاوش بود
گروهی زره پهلوانی نبود
فرود دلاور جوانی نبود
نه پیران ویسه است دستور شه
که او خود بود جاودانی سپه
آلانان به جز ملک آلام نیست
که گوید به شهنامه نام دژیست

گروهی ز تاتار باشد پشنگ
که بودند به امیدیان پیش جنگ
گهارگهانی است هون سیاه
که بودی قراخان زتوران سپاه
بلاشان به جز قوم شریک نیست
چو بیژن که افسانه ی بی زنی ست
پشن خود بود جنگ نورانیاس
که اندر پلانه بد آن را اساس

از این گونه باشد غلط ها بسی
که آگه نبودی از این ها کسی
مگر اندرین عصر فرخنده بن
که پیدا شد آن رازهای کهن
دریغ است که امروز ایرانیان
ندانند تاریخ پیشینیان


#میرزا_آقاخان_کرمانی
📚 #نامه_باستان
▪️بخش 4 و 5
join us | شهر کتاب
@bookcity5
سرِ ارادتِ ما و آستانِ حضرت دوست
که هر چه بر سرِ ما می‌رود ارادتِ اوست
نظیرِ دوست ندیدم اگر چه از مَه و مِهر
نهادم آینه‌ها در مقابلِ رخِ دوست
صبا ز حالِ دلِ تنگِ ما چه شرح دهد؟
که چون شِکَنجِ ورق‌هایِ غنچه تو بر توست
نه من سَبوکش این دیرِ رندسوزم و بس
بسا سَرا که در این کارخانه سنگ و سبوست
مگر تو شانه زدی زلفِ عنبرافشان را؟
که باد غالیه‌سا گشت و خاک عنبربوست
نثارِ رویِ تو هر برگِ گل که در چمن است
فدای قَدِّ تو هر سروبُن که بر لبِ جوست
زبانِ ناطقه در وصفِ شوق نالان است
چه جای کِلکِ بریده زبانِ بیهُده گوست؟
رخِ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت
چرا که حالِ نکو در قَفایِ فالِ نکوست
نه این زمان دلِ حافظ در آتشِ هوس است
که داغدار ازل همچو لالهٔ خودروست

👤 #حافظ
📚 #غزلیات - بخش 58

join us | شهر کتاب
@bookcity5
در خواب بدم مرا خردمندی گفت
کز خواب کسی را گل شادی نشکفت
کاری چکنی که با اجل باشد جفت
می خور که بزیر خاک میباید خفت

👤 #خیام
📚 #رباعیات - بخش 33

join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#نظامی_گنجوی - #خسرو_و_شیرین

🔹 بخش 18 - حکایت کردن شاپور از شیرین و شبدیز

ندیمی خاص بودش نام شاپور
جهان گشته ز مغرب تالهاور
ز نقاشی به مانی مژده داده
به رسامی در اقلیدس گشاده
قلم زن چابکی صورتگری چست
که بی کلک از خیالش نقش می‌رست
چنان در لطف بودش آبدستی
که بر آب از لطافت نقش بستی

زمین بوسید پیش تخت پرویز
فرو گفت این سخنهای دلاویز
که گر فرمان دهد شاه جهانم
بگویم صد یک از چیزی که دانم
اشارت کرد خسرو کی جوانمرد
بگو گرم و مکن هنگامه را سرد
زبان بگشاد شاپور سخنگوی
سخن را بهره داد از رنگ و از بوی

که تا گیتیست گیتی بنده بادت
زمانه سال و مه فرخنده بادت
جمالت را جوانی هم نفس باد
همیشه بر مرادت دسترس باد
غمین باد آنکه او شادت نخواهد
خراب آنکس که آبادت نخواهد
بسی گشتم درین خرگاه شش طاق
شگفتی‌ها بسی دیدم در آفاق

از آن سوی کهستان منزلی چند
که باشد فرضه دریای دریند
زنی فرماندهست از نسل شاهان
شده جوش سپاهش تا سپاهان
همه اقلیم اران تا به ارمن
مقرر گشته بر فرمان آن زن
ندارد هیچ مرزی بی‌خراجی
همه داردمگر تختی و تاجی

هزارش قلعه بر کوه بلند است
خزینه‌اش را خدا داند که چند است
ز جنس چارپا چندان که خواهی
به افزونی فزون از مرغ و ماهی
ندارد شوی و دارد کامرانی
به شادی می‌گذارد زندگانی
ز مردان بیشتر دارد سترکی
مهین بانوش خوانند از بزرگی

شمیرا نام دارد آن جهانگیر
شمیرا را مهین بانوست تفسیر
نشست خویش را در هر هوائی
به هر فصلی مهیا کرده جائی
به فصل گل به موقان است جایش
که تا سرسبز باشد خاک پایش
به تابستان شود بر کوه ارمن
خرامد گل به گل خرمن به خرمن

به هنگام خزان آید به ابخاز
کند در جستن نخجیر پرواز
زمستانش به بردع میل چیر است
که بردع را هوای گرمسیر است
چهارش فصل ازینسان در شمار است
به هر فصلی هوائیش اختیار است
نفس یک یک به شادی می‌شمارد
جهان خوش خوش به بازی می‌گذارد

درین زندانسرای پیچ بر پیچ
برادرزاده‌ای دارد دگر هیچ
پری دختی پری بگذار ماهی
به زیر مقنعه صاحب کلاهی
شب افروزی چو مهتاب جوانی
سیه چشمی چو آب زندگانی
کشیده قامتی چون نخل سیمین
دو زنگی بر سر نخلش رطب چین

ز بس کاورد یاد آن نوش لب را
دهان پر آب شکر شد رطب را
به مروارید دندانهای چون نور
صدف را آب دندان داده از دور
دو شکر چون عقیق آب داده
دو گیسو چون کمند تاب داده
خم گیسوش تاب از دل کشیده
به گیسو سبزه را بر گل کشیده

شده گرم از نسیم مشک بیزش
دماغ نرگس بیمار خیزش
فسونگر کرده بر خود چشم خود را
زبان بسته به افسون چشم بد را
به سحری کاتش دلها کند تیز
لبش را صد زبان هر صد شکر ریز
نمک دارد لبش در خنده پیوست
نمک شیرین نباشد وان او هست

تو گوئی بینیش تیغیست از سیم
که کرد آن تیغ سیبی را به دو نیم
ز ماهش صد قصب را رخنه یابی
چو ماهش رخنه‌ای بر رخ نه یابی
به شمعش بر بسی پروانه بینی
زنازش سوی کس پروانه بینی
صبا از زلف و رویش حله‌پوش است
گهی قاقم گهی قندز فروش است

موکل کرده بر هر غمزه غنجی
زنخ چون سیب و غبغب چون ترنجی
رخش تقویم انجم را زده راه
فشانده دست بر خورشید و بر ماه
دو پستان چون دو سیمین نار نوخیز
بر آن پستان گل بستان درم ریز
ز لعلش بوسه را پاسخ نخیزد
که لعل اروا گشاید در بریزد

نهاده گردن آهو گردنش را
به آب چشم شسته دامنش را
به چشم آهوان آن چشمه نوش
دهد شیرافکنان را خواب خرگوش
هزار آغوش را پر کرده از خار
یک آغوش از گلشن ناچیده دیار
شبی صد کس فزون بیند به خوابش
نه بیند کس شبی چون آفتابش

گر اندازه ز چشم خویش گیرد
برآهوئی صد آهو بیش گیرد
ز رشک نرگس مستش خروشان
به بازار ارم ریحان فروشان
به عید آرای ابروی هلالی
ندیدش کس که جان نسپرد حالی
به حیرت مانده مجنون در خیالش
به قایم رانده لیلی با جمالش

به فرمانی که خواهد خلق را کشت
به دستش ده قلم یعنی ده انگشت
مه از خوبیش خود را خال خوانده
شب از خالش کتاب فال خوانده
ز گوش و گردنش لولو خروشان
که رحمت بر چنان لولو فروشان
حدیثی و هزار آشوب دلبند
لبی و صد هزاران بوسه چون قند

سر زلفی ز ناز و دلبری پر
لب و دندانی از یاقوت و از در
از آن یاقوت و آن در شکر خند
مفرح ساخته سودائیی چند
خرد سرگشته بر روی چو ماهش
دل و جان فتنه بر زلف سیاهش
هنر فتنه شده بر جان پاکش
نبشته عهده عنبر به خاکش

رخش نسرین و بویش نیز نسرین
لبش شیرین و نامش نیز شیرین
شکر لفظان لبش را نوش خوانند
ولیعهد مهین بانوش دانند
پریرویان کزان کشور امیرند
همه در خدمتش فرمان پذیرند
ز مهتر زادگان ماه پیکر
بود در خدمتش هفتاد دختر

بخوبی هر یکی آرام جانی
به زیبائی دلاویز جهانی
همه آراسته با رود و جامند
چو مه منزل به منزل می‌خرامند
گهی بر خرمن مه مشک پوشند
گهی در خرمن گل باده نوشند

ز برقع نیستشان بر روی بندی
که نارد چشم زخم آنجا گزندی
بخوبی در جهان یاری ندارند
به گیتی جز طرب کاری ندارند
شهر کتاب و داستان
▪️#نظامی_گنجوی - #خسرو_و_شیرین 🔹 بخش 18 - حکایت کردن شاپور از شیرین و شبدیز ندیمی خاص بودش نام شاپور جهان گشته ز مغرب تالهاور ز نقاشی به مانی مژده داده به رسامی در اقلیدس گشاده قلم زن چابکی صورتگری چست که بی کلک از خیالش نقش می‌رست چنان در لطف بودش آبدستی…
چو باشد وقت زور آن زورمندان
کنند از شیر چنگ از پیل دندان
به حمله جان عالم را بسوزند
به ناوک چشم کوکب را بدوزند
اگر حور بهشتی هست مشهور
بهشت است آن طرف وان لعتبان حور
مهین بانو که آن اقلیم دارد
بسی زینگونه زر و سیم دارد

بر آخر بسته دارد ره نوردی
کز او در تک نیابد باد گردی
سبق برده ز وهم فیلسوفان
چو مرغابی نترسد زاب طوفان
به یک صفرا که بر خورشید رانده
فلک را هفت میدان باز مانده
به گاه کوه کندن آهنین سم
گه دریا بریدن خیز ران دم

زمانه گردش و اندیشه رفتار
چو شب کارآگه و چون صبح بیدار
نهاده نام آن شبرنگ شبدیز
بر او عاشق‌تر از مرغ شب آویز
یکی زنجیر زر پیوسته دارد
بدان زنجیر پایش بسته دارد
نه شیرین‌تر ز شیرین خلق دیدم
نه چون شبدیز شبرنگی شنیدم

چو بر گفت این سخن شاپور هشیار
فراغت خفته گشت و عشق بیدار
یکایک مهر بر شیرین نهادند
بدان شیرین زبان اقرار دادند
که استادی که در چین نقش بندد
پسندیده بود هرچ او پسندد
چنان آشفته شد خسرو بدان گفت
کزان سودا نیاسود و نمی‌خفت

همه روز این حکایت باز می‌جست
جز این تخم از دماغش برنمی‌رست
در این اندیشه روزی چند می‌بود
به خشک افسانه‌ای خرسند می‌بود
چو کار از دست شد دستی بر آورد
صبوری را به سرپائی در آورد
به خلوت داستان خواننده را خواند
بسی زین داستان با وی سخن راند

بدو گفت ای به کار آمد وفادار
به کار آیم کنون کز دست شد کار
چو بنیادی بدین خوبی نهادی
تمامش کن که مردی اوستادی
مگو شکر حکایت مختصر کن
چو گفتی سوی خوزستان گذر کن
ترا باید شد چون بت‌پرستان
به دست آوردن آن بت را به دستان

نظر کردن که در دل دارد؟
سر پیوند مردم زاد دارد؟
اگر چون موم نقش می‌پذیرد
بر او زن مهر ما تا نقش گیرد
ور آهن دل بود منشین و بر گرد
خبر ده تا نکوبم آهن سرد

👤 #نظامی_گنجوی
📚 #خسرو_و_شیرین
▪️بخش 18
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#مولانا - #دیوان_شمس - #غزلیات


ای شاه جسم و جان ما خندان کن دندان ما
سرمه کش چشمان ما ای چشم جان را توتیا
ای مه ز اجلالت خجل عشقت ز خون ما بحل
چون دیدمت می‌گفت دل جاء القضا جاء القضا
ما گوی سرگردان تو اندر خم چوگان تو
گه خوانیش سوی طرب گه رانیش سوی بلا
گه جانب خوابش کشی گه سوی اسبابش کشی
گه جانب شهر بقا گه جانب دشت فنا
گه شکر آن مولی کند گه آه واویلی کند
گه خدمت لیلی کند گه مست و مجنون خدا
جان را تو پیدا کرده‌ای مجنون و شیدا کرده‌ای
گه عاشق کنج خلا گه عاشق رو و ریا
گه قصد تاج زر کند گه خاک‌ها بر سر کند
گه خویش را قیصر کند گه دلق پوشد چون گدا
طرفه درخت آمد کز او گه سیب روید گه کدو
گه زهر روید گه شکر گه درد روید گه دوا
جویی عجایب کاندرون گه آب رانی گاه خون
گه باده‌های لعل گون گه شیر و گه شهد شفا
گه علم بر دل برتند گه دانش از دل برکند
گه فضل‌ها حاصل کند گه جمله را روبد بلا
روزی محمدبک شود روزی پلنگ و سگ شود
گه دشمن بدرگ شود گه والدین و اقربا
گه خار گردد گاه گل گه سرکه گردد گاه مل
گاهی دهلزن گه دهل تا می‌خورد زخم عصا
گه عاشق این پنج و شش گه طالب جان‌های خوش
این سوش کش آن سوش کش چون اشتری گم کرده جا
گاهی چو چه کن پست رو مانند قارون سوی گو
گه چون مسیح و کشت نو بالاروان سوی علا
تا فضل تو راهش دهد وز شید و تلوین وارهد
شیاد ما شیدا شود یک رنگ چون شمس الضحی
چون ماهیان بحرش سکن بحرش بود باغ و وطن
بحرش بود گور و کفن جز بحر را داند وبا
زین رنگ‌ها مفرد شود در خنب عیسی دررود
در صبغه الله رو نهد تا یفعل الله ما یشا
رست از وقاحت وز حیا وز دور وز نقلان جا
رست از برو رست از بیا چون سنگ زیر آسیا
انا فتحنا بابکم لا تهجروا اصحابکم
نلحق بکم اعقابکم هذا مکافات الولا
انا شددنا جنبکم انا غفرنا ذنبکم
مما شکرتم ربکم و الشکر جرار الرضا
مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
باب البیان مغلق قل صمتنا اولی بنا

#مولانا
📚 #دیوان_شمس - #غزلیات
▪️غزل شماره 28

join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#مولانا - #مثنوی_معنوی

🔹 بخش 37 - آتش کردن پادشاه جهود و بت نهادن پهلوی آتش کی هر که این بت را سجود کند از آتش برست


آن جهود سگ ببین چه رای کرد

پهلوی آتش بتی بر پای کرد

کانک این بت را سجود آرد برست

ور نیارد در دل آتش نشست

چون سزای این بت نفس او نداد

از بت نفسش بتی دیگر بزاد

مادر بتها بت نفس شماست

زانک آن بت مار و این بت اژدهاست

آهن و سنگست نفس و بت شرار

آن شرار از آب می‌گیرد قرار

سنگ و آهن زآب کی ساکن شود

آدمی با این دو کی ایمن بود

بت سیاهابه‌ست در کوزه نهان

نفس مر آب سیه را چشمه دان

آن بت منحوت چون سیل سیاه

نفس بتگر چشمه‌ای بر آب راه

صد سبو را بشکند یکپاره سنگ

و آب چشمه می‌زهاند بی‌درنگ

بت‌شکستن سهل باشد نیک سهل

سهل دیدن نفس را جهلست جهل

صورت نفس ار بجویی ای پسر

قصهٔ دوزخ بخوان با هفت در

هر نفس مکری و در هر مکر زان

غرقه صد فرعون با فرعونیان

در خدای موسی و موسی گریز

آب ایمان را ز فرعونی مریز

دست را اندر احد و احمد بزن

ای برادر وا ره از بوجهل تن


🔹 بخش 38 - به سخن آمدن طفل درمیان آتش و تحریض کردن خلق را در افتادن بتش

یک زنی با طفل آورد آن جهود

پیش آن بت و آتش اندر شعله بود

طفل ازو بستد در آتش در فکند

زن بترسید و دل از ایمان بکند

خواست تا او سجده آرد پیش بت

بانگ زد آن طفل انی لم امت

اندر آ ای مادر اینجا من خوشم

گر چه در صورت میان آتشم

چشم‌بندست آتش از بهر حجیب

رحمتست این سر برآورده ز جیب

اندر آ مادر ببین برهان حق

تا ببینی عشرت خاصان حق

اندر آ و آب بین آتش‌مثال

از جهانی کآتش است آبش مثال

اندر آ اسرار ابراهیم بین

کو در آتش یافت سرو و یاسمین

مرگ می‌دیدم گه زادن ز تو

سخت خوفم بود افتادن ز تو

چون بزادم رستم از زندان تنگ

در جهان خوش‌هوای خوب‌رنگ

من جهان را چون رحم دیدم کنون

چون درین آتش بدیدم این سکون

اندرین آتش بدیدم عالمی

ذره ذره اندرو عیسی‌دمی

نک جهان نیست‌شکل هست‌ذات

و آن جهان هست شکل بی‌ثبات

اندر آ مادر بحق مادری

بین که این آذر ندارد آذری

اندر آ مادر که اقبال آمدست

اندر آ مادر مده دولت ز دست

قدرت آن سگ بدیدی اندر آ

تا ببینی قدرت و لطف خدا

من ز رحمت می‌کشانم پای تو

کز طرب خود نیستم پروای تو

اندر آ و دیگران را هم بخوان

کاندر آتش شاه بنهادست خوان

اندر آیید ای مسلمانان همه

غیر عذب دین عذابست آن همه

اندر آیید ای همه پروانه‌وار

اندرین بهره که دارد صد بهار

بانگ می‌زد درمیان آن گروه

پر همی شد جان خلقان از شکوه

خلق خود را بعد از آن بی‌خویشتن

می‌فکندند اندر آتش مرد و زن

بی‌موکل بی‌کشش از عشق دوست

زانک شیرین کردن هر تلخ ازوست

تا چنان شد کان عوانان خلق را

منع می‌کردند کآتش در میا

آن یهودی شد سیه‌رو و خجل

شد پشیمان زین سبب بیماردل

کاندر ایمان خلق عاشق‌تر شدند

در فنای جسم صادق‌تر شدند

مکر شیطان هم درو پیچید شکر

دیو هم خود را سیه‌رو دید شکر

آنچ می‌مالید در روی کسان

جمع شد در چهرهٔ آن ناکس آن

آنک می‌درید جامهٔ خلق چست

شد دریده آن او ایشان درست


👤 #مولانا
📚 #مثنوی_معنوی
📖 دفتر اول - بخش 37, 38

join us | شهر کتاب
@bookcity5
Audio
📚 #کتاب_صوتی #مثنوی_معنوی
▪️شرح ابیات 769 تا 811
#مولانا
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 48 ▪️پنجمین بلا: مرگ حیوانات 1 خداوند به موسی فرمود: «نزد فرعون برو و بگو خداوند خدای عبرانیان چنین می‌فرماید: ‘قوم مرا آزاد کن تا برود و مرا پرستش کند. 2 زیرا اگر باز هم آنها را آزاد نکنی، 3 دست خداوند بلایی در میان حیوانات…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 49

🔹 هشتمین بلا: ملخها

1 خداوند به موسی فرمود: «نزد فرعون برو، من فرعون و درباریانش را سرسخت و سنگدل نموده‌ام تا این نشانه را در میان ایشان انجام دهم.

2 تا آنچه را که من در مصر انجام دادم و نشانه‌هایی را که در میان آنها به عمل آوردم و حماقت مصریان را آشکار کردم برای فرزندان و نوه‌هایت تعریف کنی. و همهٔ شما خواهید دانست که من، خداوند هستم.»

3 پس موسی و هارون نزد فرعون رفتند و گفتند: «خداوند خدای عبرانیان چنین می‌فرماید: ‘تا کی می‌خواهی از تواضع کردن در مقابل من خودداری کنی؟ قوم مرا آزاد کن تا بروند و مرا پرستش کنند.

4 اگر از آزاد کردن آنها خودداری کنی، من فردا ملخها را به سرزمین تو خواهم فرستاد.

5 آنها آن‌قدر زیاد هستند که تمام روی زمین را خواهند پوشانید. و آنچه را که از تگرگ باقیمانده و تمام درختهایی را که در مزارع هستند خواهند خورد.

6 قصرهای تو و خانه‌های تمام درباریان و تمام مردمانت پُر از ملخ خواهد شد. آنها از هر آنچه كه نیاکانت دیده‌اند هم بدتر خواهند بود.’» آنها بعد از گفتن این سخنان از نزد فرعون بیرون رفتند.

7 درباریان به فرعون گفتند: «تا کی این مرد باید ما را زحمت بدهد؟ مردان بنی‌اسرائیل را آزاد کن تا بروند و خداوند خدای خود را پرستش کنند. مگر نمی‌دانی که سرزمین مصر ویران شده است؟»

8 پس موسی و هارون را به نزد فرعون بازگرداندند و فرعون به آنها گفت: «بروید و خداوند خدای خود را پرستش کنید. ولی بگویید بدانم چه کسانی خواهند رفت؟»

9 موسی در جواب گفت: «همهٔ ما به اتّفاق كودكان و پیران و پسران و دختران خود خواهیم رفت و گوسفندان و بُزها و گاوان خود را هم خواهیم برد. زیرا عیدی داریم که باید به احترام خداوند برگزار کنیم.»

10 فرعون گفت: «به خداوند سوگند می‌خورم كه هرگز نخواهم گذاشت زنها و كودكان را هم با خود ببرید! روشن است كه نقشهٔ شورش در سر دارید.

11 فقط به مردها اجازه داده می‌شود که بروند و خداوند را پرستش کنند. چون شما همین را خواسته بودید.» پس موسی و هارون را از نزد فرعون بیرون کردند.

12 خداوند به موسی فرمود: «دست خود را بر سرزمین مصر بلند کن تا ملخها بیایند و هر گیاه سبزی را که روی زمین است و آنچه را که از تگرگ باقیمانده است بخورند.»

13 موسی عصای خود را بر سرزمین مصر بلند کرد و به دستور خدا باد شدیدی به مدّت یک شبانه‌روز از مشرق به طرف مصر وزید و هنگام صبح باد شرقی ملخها را با خود آورد.

14 ملخها تمام سرزمین مصر را پوشاندند و همه‌جا را پُر کردند و آن‌قدر زیاد بودند که کسی تا آن وقت مانند آن را ندیده بود و بعد از آن هم نخواهد دید.

15 زمین از ملخها سیاه شده بود و ملخها همهٔ میوه‌های درختان و تمام گیاهان سبز را که از تگرگ باقیمانده بود خوردند به طوری که هیچ برگی بر درخت و هیچ علف سبزی در تمام سرزمین مصر نماند.

16 فرعون با شتاب موسی و هارون را صدا کرد و به آنها گفت: «من به خداوند خدای شما و به شما گناه کرده‌ام.

17 فقط این دفعه گناه مرا ببخشید و از خدای خود بخواهید تا این بلای مرگ‌آور را از من دور کند.»

18 موسی از نزد فرعون بیرون رفت و به درگاه خداوند دعا کرد.

19 خداوند آن باد شرقی را به یک باد شدید غربی تبدیل کرد. آن باد تمام ملخها را جمع کرد و همه را به دریای سرخ ریخت به طوری که در سراسر مصر حتّی یک ملخ هم باقی نماند.

20 امّا خداوند دل فرعون را سخت کرد و فرعون بنی‌اسرائیل را آزاد نکرد.

🔹 نهمین بلا: تاریکی

21 خداوند به موسی گفت: «دست خود را به طرف آسمان بلند کن تا تاریکی غلیظی که بتوان احساس کرد سرزمین مصر را فرا بگیرد.»

22 موسی دست خود را به سوی آسمان بلند کرد و تاریکی غلیظی به مدّت سه روز تمام سرزمین مصر را گرفت.

23 مصری‌ها نمی‌توانستند یکدیگر را ببینند و در آن سه روز هیچ‌کس از خانه‌اش بیرون نیامد ولی جایی که بنی‌اسرائیل زندگی می‌کردند روشن بود.

24 فرعون موسی و هارون را صدا کرد و گفت: «همگی شما با زنها و فرزندان خود بروید و خداوند را پرستش کنید. امّا گلّه‌های گوسفند و بُز و گاو شما در همین جا بمانند.»

25 موسی گفت: «پس تو باید گاو و گوسفند برای قربانی و قربانی سوختنی برای ما مهیّا کنی تا برای خداوند خدای خود، قربانی کنیم.

26 ولی ما گلّه‌های خود را با خود خواهیم برد و حتّی یکی از آنها را هم جا نخواهیم گذاشت. ما باید حیوانی را که برای پرستش نمودن خداوند خدای خود لازم داریم، خودمان انتخاب کنیم و تا به آنجا نرسیم، نمی‌دانیم کدام‌یک از حیوانات خود را باید برای خداوند قربانی کنیم.»

27 ولی خداوند فرعون را سختدل کرد و او اجازه نداد که آنها بروند.

28 فرعون به موسی گفت: «از پیش چشم من دور شو و سعی کن که دیگر مرا نبینی زیرا روزی که مرا ببینی کشته خواهی شد.»

29 موسی گفت: «بسیار خوب، دیگر مرا نخواهی دید.»

📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب دوم - #خروج - بخش 10

join us | شهر کتاب
@book
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 49 🔹 هشتمین بلا: ملخها 1 خداوند به موسی فرمود: «نزد فرعون برو، من فرعون و درباریانش را سرسخت و سنگدل نموده‌ام تا این نشانه را در میان ایشان انجام دهم. 2 تا آنچه را که من در مصر انجام دادم و نشانه‌هایی را که در میان آنها به عمل…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 50

🔹 آخرین بلا: مرگ نخستزادگان

1 بعد از آن خداوند به موسی فرمود: «فقط یک بلای دیگر بر سر فرعون و مردم او خواهم آورد. بعد از آن او شما را آزاد خواهد کرد. در حقیقت او همهٔ شما را از اینجا بیرون خواهد کرد.

2 حالا به تمام بنی‌اسرائیل بگو که هرکس چه زن و چه مرد از همسایهٔ مصری خود زینت‌آلات طلا و نقره بخواهد.»

3 خداوند بنی‌اسرائیل را در نظر مصریان عزیز گردانید و موسی در نظر بزرگان و مردم مصر مَرد بزرگ و برجسته‌ای بود.

4 موسی به فرعون گفت: «خداوند می‌فرماید: ‘در نیمه‌های شب به مصر خواهم آمد

5 و هر نخستزادهٔ مصری که پسر باشد خواهد مرد. چه نخستزادهٔ فرعون که جانشین اوست و چه نخستزادهٔ کنیزی که پشت دستاس نشسته است و چه نخستزادهٔ حیوانات، همه خواهند مرد.

6 چنان سر و صدای گریه و شیونی در تمام مصر به راه خواهد افتاد که هرگز شنیده نشده و شنیده نخواهد شد.

7 امّا در میان بنی‌اسرائیل حتّی سگی هم به طرف آنان و یا حیوانات آنها پارس نخواهد کرد. آنگاه خواهید دانست که خداوند بین مصریان و بنی‌اسرائیل فرق می‌گذارد.’»

8 موسی بدین‌گونه سخنان خود را به پایان برد: «آنگاه همهٔ ‌درباریانت، نزد من خواهند آمد و در مقابل من تعظیم خواهند کرد و التماس خواهند نمود تا من و تمام قوم من از اینجا بیرون برویم و بعد از آن من خواهم رفت.» سپس موسی درحالی‌که بشدّت خشمگین بود، از نزد فرعون بیرون رفت.

9 خداوند به موسی فرمود: «فرعون به سخنان شما گوش نخواهند داد تا من کارهای عجیب بیشتری در سرزمین مصر به عمل بیاورم.»

10 موسی و هارون تمام این کارهای عجیب را در مقابل فرعون انجام دادند، امّا خداوند دل فرعون را سخت کرد و او بنی‌اسرائیل را آزاد نکرد.

📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب دوم - #خروج - بخش 11

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️نوذر 10 فرستاده نزدیک دستان رسید به کردار آتش دلش بردمید سوی گرد مهراب بنهاد روی همی تاخت با لشکری جنگجوی چو مهراب را پای بر جای دید به سرش اندرون دانش و رای دید به دل گفت کاکنون ز لشکر چه باک چه پیشم خزروان چه یک مشت خاک پس آنگه سوی شهر بنهاد…
▪️نوذر 11


سوی شاه ترکان رسید آگهی

کزان نامداران جهان شد تهی

دلش گشت پر آتش از درد و غم

دو رخ را به خون جگر داد نم

برآشفت و گفتا که نوذر کجاست

کزو ویسه خواهد همی کینه خواست

چه چاره است جز خون او ریختن

یکی کینهٔ نو برانگیختن

به دژخیم فرمود کو را کشان

ببر تا بیاموزد او سرفشان

سپهدار نوذر چو آگاه شد

بدانست کش روز کوتاه شد

سپاهی پر از غلغل و گفت و گوی

سوی شاه نوذر نهادند روی

ببستند بازوش با بند تنگ

کشیدندش از جای پیش نهنگ

به دشت آوریدندش از خیمه خوار

برهنه سر و پای و برگشته کار

چو از دور دیدش زبان برگشاد

ز کین نیاگان همی کرد یاد

ز تور و ز سلم اندر آمد نخست

دل و دیده از شرم شاهان بشست

بدو گفت هر بد که آید سزاست

بگفت و برآشفت و شمشیر خواست

بزد گردن خسرو تاجدار

تنش را بخاک اندر افگند خوار

شد آن یادگار منوچهر شاه

تهی ماند ایران ز تخت و کلاه

ایا دانشی مرد بسیار هوش

همه چادر آزمندی مپوش

که تخت و کله چون تو بسیار دید

چنین داستان چند خواهی شنید

رسیدی به جایی که بشتافتی

سرآمد کزو آرزو یافتی

چه جویی از این تیره خاک نژند

که هم بازگرداندت مستمند

که گر چرخ گردان کشد زین تو

سرانجام خاکست بالین تو

پس آن بستگان را کشیدند خوار

به جان خواستند آنگهی زینهار

چو اغریرث پرهنر آن بدید

دل او ببر در چو آتش دمید

همی گفت چندین سر بی‌گناه

ز تن دور ماند به فرمان شاه

بیامد خروشان به خواهشگری

بیاراست با نامور داوری

که چندین سرافراز گرد و سوار

نه با ترگ و جوشن نه در کارزار

گرفتار کشتن نه والا بود

نشیبست جایی که بالا بود

سزد گر نیاید به جانشان گزند

سپاری همیدون به من شان ببند

بریشان یکی غار زندان کنم

نگهدارشان هوشمندان کنم

به ساری به زاری برآرند هوش

تو از خون به کش دست و چندین مکوش

ببخشید جان‌شان به گفتار اوی

چو بشنید با درد پیکار اوی

بفرمودشان تا به ساری برند

به غل و به مسمار و خواری برند

چو این کرده شد ساز رفتن گرفت

زمین زیر اسپان نهفتن گرفت

ز پیش دهستان سوی ری کشید

از اسپان به رنج و به تک خوی کشید

کلاه کیانی به سر بر نهاد

به دینار دادن در اندرگشاد

#ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 101
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️نامه بیست و هفتم بانو! همسفر همیشه بیدار دلسوزی چون تو داشتن، موهبتی ست که هر راه طولانی سوزان را به حدی حسرت انگیز ، کوتاه می کند ـ و کوبیده و آبادی نشان. اما عزیزمن! لااقل به خاطر سلامت این هم اندیش همقدمی که من در تمامی سفرهایم ، تا لحظه های آخر، به…
▪️نامه بیست و هشتم

بانوی بسیار بزرگوار من!
عجب سال هایی را می گذرانیم، عجب روزها و عجب ثانیه هایی را... و تو در چنین سال ها و ثانیه ها، چه غریب سرشار از استقامتی و صبور و سرسخت؛ تو که بارها گفته ام چون ساقه ی گل مینا ظریف و شکستنی هستی...
مرا نگاه کن بانوی من، که تنومندانه در آستانه ی از پا در آمدنم، و باز، در پیشگاه سال تازه از تو می خواهم که به من قدرت آن را بدهی که با رذالت ها کنار نیایم، و ذره ذره، رذالت های روح کوچک خویشتن را همچون چرکاب یک تکه کهنه ی زمین شوی، با قلیاب کف نفس و تزکیه بشویم و دور بریزم...
اینک، عزیز من ! ببین که سال تازه را چگونه به تو تبریک می گویم؛ آنسان که سنگی با کوبیدن خویش بر تُنگ بارفَتَنی.
اما چه کنم که بی تو فقیرم، و بی تو پا در رکابِ هزار گونه تقصیرم؟
چه کنم؟
شادباش سال نو بر تو ، و در سایه ات بر همه ی ما.


👤 #نادر_ابراهیمی
📚 #چهل_نامه_کوتاه_به_همسرم
✉️ نامه 28
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#مولانا - #دیوان_شمس - #غزلیات

▪️غزل شماره 29

ای از ورای پرده‌ها تاب تو تابستان ما

ما را چو تابستان ببر دل گرم تا بستان ما

ای چشم جان را توتیا آخر کجا رفتی بیا

تا آب رحمت برزند از صحن آتشدان ما

تا سبزه گردد شوره‌ها تا روضه گردد گورها

انگور گردد غوره‌ها تا پخته گردد نان ما

ای آفتاب جان و دل ای آفتاب از تو خجل

آخر ببین کاین آب و گل چون بست گرد جان ما

شد خارها گلزارها از عشق رویت بارها

تا صد هزار اقرارها افکند در ایمان ما

ای صورت عشق ابد خوش رو نمودی در جسد

تا ره بری سوی احد جان را از این زندان ما

در دود غم بگشا طرب روزی نما از عین شب

روزی غریب و بوالعجب ای صبح نورافشان ما

گوهر کنی خرمهره را زهره بدری زهره را

سلطان کنی بی‌بهره را شاباش ای سلطان ما

کو دیده‌ها درخورد تو تا دررسد در گرد تو

کو گوش هوش آورد تو تا بشنود برهان ما

چون دل شود احسان شمر در شکر آن شاخ شکر

نعره برآرد چاشنی از بیخ هر دندان ما

آمد ز جان بانگ دهل تا جزوها آید به کل

ریحان به ریحان گل به گل از حبس خارستان ما


▪️بخش 30

ای فصل باباران ما برریز بر یاران ما

چون اشک غمخواران ما در هجر دلداران ما

ای چشم ابر این اشک‌ها می‌ریز همچون مشک‌ها

زیرا که داری رشک‌ها بر ماه رخساران ما

این ابر را گریان نگر وان باغ را خندان نگر

کز لابه و گریه پدر رستند بیماران ما

ابر گران چون داد حق از بهر لب خشکان ما

رطل گران هم حق دهد بهر سبکساران ما

بر خاک و دشت بی‌نوا گوهرفشان کرد آسمان

زین بی‌نوایی می‌کشند از عشق طراران ما

این ابر چون یعقوب من وان گل چو یوسف در چمن

بشکفته روی یوسفان از اشک افشاران ما

یک قطره‌اش گوهر شود یک قطره‌اش عبهر شود

وز مال و نعمت پر شود کف‌های کف خاران ما

باغ و گلستان ملی اشکوفه می‌کردند دی

زیرا که بر ریق از پگه خوردند خماران ما

بربند لب همچون صدف مستی میا در پیش صف

تا بازآیند این طرف از غیب هشیاران ما


#مولانا
📚 #دیوان_شمس - #غزلیات
▪️غزل شماره 29 و 30

join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#مولانا - #مثنوی_معنوی

🔹 بخش 40 - عتاب کردن آتش را آن پادشاه جهود


رو به آتش کرد شه کای تندخو

آن جهان سوز طبیعی خوت کو

چون نمی‌سوزی چه شد خاصیتت

یا ز بخت ما دگر شد نیتت

می‌نبخشایی تو بر آتش‌پرست

آنک نپرستد ترا او چون برست

هرگز ای آتش تو صابر نیستی

چون نسوزی چیست قادر نیستی

چشم‌بندست این عجب یا هوش‌بند

چون نسوزاند چنین شعلهٔ بلند

جادوی کردت کسی یا سیمیاست

یا خلاف طبع تو از بخت ماست

گفت آتش من همانم ای شمن

اندر آ تا تو ببینی تاب من

طبع من دیگر نگشت و عنصرم

تیغ حقم هم بدستوری برم

بر در خرگهٔ سگان ترکمان

چاپلوسی کرده پیش میهمان

ور بخرگه بگذرد بیگانه‌رو

حمله بیند از سگان شیرانه او

من ز سگ کم نیستم در بندگی

کم ز ترکی نیست حق در زندگی

آتش طبعت اگر غمگین کند

سوزش از امر ملیک دین کند

آتش طبعت اگر شادی دهد

اندرو شادی ملیک دین نهد

چونک غم‌بینی تو استغفار کن

غم بامر خالق آمد کار کن

چون بخواهد عین غم شادی شود

عین بند پای آزادی شود

باد و خاک و آب و آتش بنده‌اند

با من و تو مرده با حق زنده‌اند

پیش حق آتش همیشه در قیام

همچو عاشق روز و شب پیچان مدام

سنگ بر آهن زنی بیرون جهد

هم به امر حق قدم بیرون نهد

آهن و سنگ هوا بر هم مزن

کین دو می‌زایند همچون مرد و زن

سنگ و آهن خود سبب آمد ولیک

تو به بالاتر نگر ای مرد نیک

کین سبب را آن سبب آورد پیش

بی‌سبب کی شد سبب هرگز ز خویش

و آن سببها کانبیا را رهبرند

آن سببها زین سببها برترند

این سبب را آن سبب عامل کند

باز گاهی بی بر و عاطل کند

این سبب را محرم آمد عقلها

و آن سببهاراست محرم انبیا

این سبب چه بود بتازی گو رسن

اندرین چه این رسن آمد بفن

گردش چرخه رسن را علتست

چرخه گردان را ندیدن زلتست

این رسنهای سببها در جهان

هان و هان زین چرخ سرگردان مدان

تا نمانی صفر و سرگردان چو چرخ

تا نسوزی تو ز بی‌مغزی چو مرخ

باد آتش می‌شود از امر حق

هر دو سرمست آمدند از خمر حق

آب حلم و آتش خشم ای پسر

هم ز حق بینی چو بگشایی بصر

گر نبودی واقف از حق جان باد

فرق کی کردی میان قوم عاد

هود گرد مؤمنان خطی کشید

نرم می‌شد باد کانجا می‌رسید

هر که بیرون بود زان خط جمله را

پاره پاره می سكست اندر هوا

همچنین شیبان راعی می‌کشید

گرد بر گرد رمه خطی پدید

چون بجمعه می‌شد او وقت نماز

تا نیارد گرگ آنجا ترک‌تاز

هیچ گرگی در نرفتی اندر آن

گوسفندی هم نگشتی زان نشان

باد حرص گرگ و حرص گوسفند

دایرهٔ مرد خدا را بود بند

همچنین باد اجل با عارفان

نرم و خوش همچون نسیم یوسفان

آتش ابراهیم را دندان نزد

چون گزیدهٔ حق بود چونش گزد

ز آتش شهوت نسوزد اهل دین

باقیان را برده تا قعر زمین

موج دریا چون بامر حق بتاخت

اهل موسی را ز قبطی وا شناخت

خاک قارون را چو فرمان در رسید

با زر و تختش به قعر خود کشید

آب و گل چون از دم عیسی چرید

بال و پر بگشاد مرغی شد پرید

هست تسبیحت بخار آب و گل

مرغ جنت شد ز نفخ صدق دل

کوه طور از نور موسی شد به رقص

صوفی کامل شد و رست او ز نقص

چه عجب گر کوه صوفی شد عزیز

جسم موسی از کلوخی بود نیز


👤 #مولانا
📚 #مثنوی_معنوی
📖 دفتر اول - بخش 40

join us | شهر کتاب
@bookcity5
2025/02/24 08:18:19
Back to Top
HTML Embed Code: