Telegram Web Link
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
▪️حکیم #ابوالقاسم_فردوسی: میراث دار هویت ملی ایران

join us | شهر کتاب
@bookcity5
‍ ‍ ‍ ‍📚 #بوستان - باب اول - در عدل و تدبیر و رای

🔹 بخش 34 - گفتار اندر نواخت لشکریان در حالت امن

دلاور که باری تهور نمود
بباید به مقدارش اندر فزود
که بار دگر دل نهد بر هلاک
ندارد ز پیکار یأجوج باک
سپاهی در آسودگی خوش بدار
که در حالت سختی آید به کار
سپاهی که کارش نباشد به برگ
چرا دل نهد روز هیجا به مرگ؟

کنون دست مردان جنگی ببوس
نه آنگه که دشمن فرو کوفت کوس
نواحی ملک از کف بدسگال
به لشکر نگه دار و لشکر به مال
ملک را بود بر عدو دست، چیر
چو لشکر دل آسوده باشند و سیر
بهای سر خویشتن می‌خورد
نه انصاف باشد که سختی برد

چو دارند گنج از سپاهی دریغ
دریغ آیدش دست بردن به تیغ
چه مردی کند در صف کارزار
که دستش تهی باشد و کار، زار


▪️بخش 35 - گفتار اندر تقویت مردان کار آزموده

به پیکار دشمن دلیران فرست
هژبران به ناورد شیران فرست
به رای جهاندیدگان کار کن
که صید آزموده‌ست گرگ کهن
مترس از جوانان شمشیر زن
حذر کن ز پیران بسیار فن
جوانان پیل افکن شیرگیر
ندانند دستان روباه پیر

خردمند باشد جهاندیده مرد
که بسیار گرم آزموده‌ست و سرد
جوانان شایستهٔ بخت ور
ز گفتار پیران نپیچند سر
گرت مملکت باید آراسته
مده کار معظم به نوخاسته
سپه را مکن پیشرو جز کسی
که در جنگها بوده باشد بسی

به خردان مفرمای کار درشت
که سندان نشاید شکستن به مشت
رعیت نوازی و سر لشکری
نه کاری است بازیچه و سرسری
نخواهی که ضایع شود روزگار
به ناکاردیده مفرمای کار
نتابد سگ صید روی از پلنگ
ز روبه رمد شیر نادیده جنگ

چو پرورده باشد پسر در شکار
نترسد چو پیش آیدش کارزار
به کشتی و نخجیر و آماج و گوی
دلاور شود مرد پرخاشجوی
به گرمابه پرورده و عیش و ناز
برنجد چو بیند در جنگ باز
دو مردش نشانند بر پشت زین
بود کش زند کودکی بر زمین

یکی را که دیدی تو در جنگ پشت
بکش گر عدو در مصافش نکشت
مخنث به از مرد شمشیر زن
که روز وغا سر بتابد چو زن
چه خوش گفت گرگین به فرزند خویش
چو قربان پیکار بربست و کیش
اگر چون زنان جست خواهی گریز
مرو آب مردان جنگی مریز

سواری که در جنگ بنمود پشت
نه خود را که نام آوران را بکشت
شجاعت نیاید مگر زآن دو یار
که افتند در حلقهٔ کارزار
دو همجنس همسفرهٔ همزبان
بکوشند در قلب هیجا به جان

که تنگ آیدش رفتن از پیش تیر
برادر به چنگال دشمن اسیر
چو بینی که یاران نباشند یار
هزیمت ز میدان غنیمت شمار

#سعدی
📚 #بوستان
🔹 باب اول:در عدل و تدبیر و رای

join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#عطار - #منطق_الطیر

🔹جواب هدهد

هدهد رهبر چنین گفت آن زمان
کانک عاشق شد نه اندیشد ز جان
چون بترک جان بگوید عاشقی
خواه زاهد باش خواهی فاسقی
چون دل تو دشمن جان آمدست
جان برافشان ره به پایان آمدست
سد ره جانست، جان ایثار کن
پس برافکن دیده و دیدار کن

گر ترا گویند از ایمان برآی
ور خطاب آید ترا کز جان برآی
تو که باشی ، این و آن را برفشان
ترک ایمان گیر و جان را برفشان
منکری گوید که این بس منکرست
عشق گو از کفر و ایمان برترست
عشق را با کفر و با ایمان چه کار
عاشقان را لحظه‌ای با جان چه کار

عاشق آتش بر همه خرمن زند
اره بر فرقش نهند او تن زند
درد و خون دل بباید عشق را
قصهٔ مشکل بباید عشق را
ساقیا خون جگر در جام‌کن
گر نداری درد از ما وام‌کن
عشق را دردی بباید پرده‌سوز
گاه جان را پرده‌در گه پرده‌دوز

ذرهٔ عشق از همه آفاق به
ذرهٔ درد از همه عشاق به
عشق مغز کاینات آمد مدام
لیک نبود عشق بی‌دردی تمام
قدسیان را عشق هست و درد نیست
درد را جز آدمی درخورد نیست
هرکه را در عشق محکم شد قدم
در گذشت از کفر و از اسلام هم

عشق سوی فقر در بگشایدت
فقر سوی کفر ره بنمایدت
چون ترا این کفر وین ایمان نماند
این تن تو گم شد و این جان نماند
بعد از آن مردی شوی این کار را
مرد باید این چنین اسرار را
پای درنه همچو مردان و مترس
درگذار از کفر و ایمان و مترس

چند ترسی، دست از طفلی بدار
بازشو چون شیرمردان پیش کار
گر ترا صد عقبه ناگاه اوفتد
باک نبود چون درین راه اوفتد

👤 #عطار
📚 #منطق_الطیر
▪️جواب هدهد
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 44 🔹 موسی و هارون در مقابل فرعون 1 سپس موسی و هارون به نزد فرعون رفتند و گفتند: «خداوند خدای اسرائیل، چنین می‌فرماید: ‘بگذار قوم من بروند تا مراسم عید را در بیابان به احترام من بجا بیاورند.’» 2 امّا فرعون گفت: «خداوند کیست که…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 45

1 آنگاه خداوند به موسی فرمود: «حالا خواهی دید که من با فرعون چه می‌کنم. من او را مجبور می‌کنم که قوم مرا آزاد کند. در حقیقت کاری می‌کنم که او مجبور شود قوم مرا از این سرزمین بیرون کند.»

▪️خدا موسی را فرا می‌خواند

2 خدا به موسی فرمود: «من، خداوند هستم،

3 به ابراهیم، اسحاق و یعقوب به عنوان خدای قادر مطلق ظاهر شدم ولی خودم را با اسم خود یعنی ‘خداوند’ به آنها نشناساندم.

4 با آنها پیمان بستم و وعده دادم که سرزمین کنعان، یعنی سرزمینی را که در آن مانند بیگانگان زندگی كردند به آنها بدهم.

5 حالا آه و نالهٔ بنی‌‌اسرائیل که مصری‌ها آنها را غلام و بردهٔ خود کرده‌اند، شنیده‌ام و پیمان خود را به یاد آورده‌ام.

6 پس به بنی‌اسرائیل بگو که من به آنها می‌گویم: ‘من، خداوند هستم و شما را از بندگی مصری‌ها آزاد خواهم کرد. و با بازوی قدرتمند خود آنها را سخت مجازات خواهم نمود و شما را نجات خواهم داد.

7 شما را قوم خود خواهم ساخت و خدای شما خواهم بود. وقتی شما را از بردگی مصری‌ها نجات دادم، خواهید دانست که من خدای شما هستم.

8 من شما را به سرزمینی خواهم آورد که صمیمانه وعده كرده بودم آن را به ابراهیم، اسحاق و یعقوب بدهم. من آن را به شما خواهم داد تا مال خودتان باشد. من، خداوند هستم.’»

9 موسی این سخنان را به بنی‌‌اسرائیل گفت، ولی آنها به سخنان او گوش ندادند، چون روح آنها در زیر بار بردگی سخت خرد شده بود.

10 آنگاه خداوند به موسی فرمود:

11 «برو به فرعون بگو که باید بگذاری بنی‌اسرائیل از مصر بیرون بروند.»

12 امّا موسی به خداوند عرض کرد: «بنی‌اسرائیل به سخنان من گوش نمی‌دهند، پس چطور فرعون به سخنان من گوش خواهد داد درصورتی‌که من در سخن گفتن هم ناتوانم؟»

13 خداوند به موسی و هارون مأموریت داد: «به بنی‌اسرائیل و فرعون بگویید كه من به شما فرمان دادم تا بنی‌اسرائیل را از مصر بیرون بیاورید.»

▪️نسب‌نامهٔ موسی و هارون

14 اسامی ‌سران طایفه‌های آنها از این قرار است: رئوبین که نخستزادهٔ یعقوب بود، چهار پسر داشت: حنوک، فلو، حصرون و کرمی‌ که اینها پدران خاندانهایی هستند كه به نام ایشان خوانده می‌شوند.

15 شمعون شش پسر داشت: یموئیل، یامین، اوهد، یاکین، صوحر و شاول که از زن کنعانی برایش به دنیا آمده بود. اینها نیاکان خاندانهایی هستند كه به نام ایشان خوانده می‌شوند.

16 لاوی صد و سی و هفت سال عمر کرد و دارای سه پسر بود به نامهای جرشون، قهات و مراری که اینها نیاکان خاندانهایی هستند كه به نام ایشان خوانده می‌شوند.

17 جرشون دارای دو پسر بود به نامهای لبنی و شمعی که هریک دارای طایفه‌های متعدّدی شدند.

18 قهات صد و سی و سه سال عمر کرد و دارای چهار پسر شد به نامهای عمرام، ایصهار، حبرون و عُزیئیل.

19 مراری دو پسر داشت به نامهای محلی و موشی که با فرزندانشان خاندانهای لاوی را تشکیل دادند.

20 عمرام با عمه‌اش یوکابد ازدواج کرد. یوکابد، هارون و موسی را زایید. عمرام صد و سی و هفت سال عمر کرد.

21 ایصهار سه پسر داشت به نامهای قورح، نافج و زکری.

22 عُزیئیل سه پسر داشت به نامهای میشائیل، ایلصافن و ستری.

23 هارون با الیشابع که دختر عمیناداب و خواهر نحشون بود ازدواج کرد و دارای چهار پسر شد به نامهای ناداب، ابیهو، العازار و ایتامار.

24 قورح دارای سه پسر شد به نامهای اسیر، القانه و ابیاساف. اینها نیاکان شاخه‌های طایفهٔ قورح بودند.

25 العازار پسر هارون با یکی از دختران فوتیئیل ازدواج کرد و صاحب پسری شد به نام فینحاس. این بود اسامی ‌سران خاندانها و خانواده‌های طایفهٔ لاوی.

26 موسی و هارون همان کسانی بودند که خداوند به ایشان فرمود: «بنی‌اسرائیل را با تمامی ‌طایفه‌هایش از سرزمین مصر بیرون بیاورید.»

27 موسی و هارون کسانی هستند که به فرعون، گفتند: «بنی‌اسرائیل را از مصر آزاد کن.»

▪️فرمان خداوند به موسی و هارون

28 یک روز خداوند در سرزمین مصر با موسی سخن گفت و فرمود:

29 «من، خداوند هستم. هر آنچه را به تو می‌گویم به فرعون، بگو.»

30 امّا موسی به خداوند عرض کرد: «خداوندا، تو می‌دانی که من در سخن گفتن کُند هستم. پس چطور فرعون به سخنان من گوش خواهد داد؟»


📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب دوم - #خروج - بخش 6

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 45 1 آنگاه خداوند به موسی فرمود: «حالا خواهی دید که من با فرعون چه می‌کنم. من او را مجبور می‌کنم که قوم مرا آزاد کند. در حقیقت کاری می‌کنم که او مجبور شود قوم مرا از این سرزمین بیرون کند.» ▪️خدا موسی را فرا می‌خواند 2 خدا به…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 46

1 خداوند به موسی فرمود: «ببین، من تو را برای فرعون مانند خدا کرده‌ام و برادرت هارون نبی تو خواهد بود.

2 هرچه به تو دستور داده‌ام به برادرت هارون بگو تا او به فرعون بگوید که بنی‌اسرائیل را از سرزمین مصر آزاد کند.

3 امّا من فرعون را سنگدل می‌سازم و هرچند نشانه‌ها و شگفتی‌های هولناک در مصر انجام دهم،

4 فرعون به سخنان شما گوش نخواهد داد. پس از آن با قدرت خود مصری‌ها را شدیداً مجازات خواهم کرد و طایفه‌های قوم خود را از این سرزمین بیرون خواهم آورد.

5 آنگاه، وقتی با دست پرقدرت خود بنی‌اسرائیل را از سرزمین آنها بیرون بیاورم، مصریان خواهند دانست که من، خداوند هستم.»

6 موسی و هارون آنچه را که خداوند به آنها فرموده بود انجام دادند.

7 هنگامی که آنها با فرعون صحبت کردند، موسی هشتاد ساله و هارون هشتاد و سه ساله بود.

▪️عصای هارون

8 خداوند به موسی و هارون فرمود:

9 «اگر فرعون از شما خواست که با معجزه‌ای ادّعای خود را ثابت كنید، به هارون بگو عصای خود را در مقابل فرعون بر زمین بیاندازد تا به مار تبدیل شود.»

10 پس موسی و هارون به حضور فرعون رفتند و هرچه خداوند به آنها دستور داده بود انجام دادند. هارون عصای خود را در مقابل فرعون و بزرگان دربار بر زمین انداخت و عصا به مار تبدیل شد.

11 فرعون دانشمندان و جادوگران مصر را حاضر کرد و آنها هم همان کار را انجام دادند.

12 آنها عصاهای خود را بر زمین انداختند و عصاها به مار تبدیل شدند ولی عصای هارون، عصاهای آنها را خورد.

13 امّا همان‌طور که خداوند فرموده بود، فرعون در سنگدلی خود باقی ماند و به سخنان موسی گوش نداد.

▪️مصیبت‌زدگی مصر

نخستین بلا: تبدیل آب به خون

14 سپس خداوند به موسی فرمود: «فرعون خیلی سرسخت است و اجازه نداد قوم برود.

15 صبح برای ملاقات فرعون به کنار رود برو، هنگامی‌که او به آب داخل می‌شود. عصایی را هم که به مار تبدیل شده بود با خودت بردار، و کنار رود نیل منتظر او باش.

16 سپس به او بگو: خداوند خدای عبرانیان مرا فرستاده است تا به تو بگویم که قوم او را آزاد کنی تا او را در بیابان پرستش نمایند. ولی تا به حال گوش نداده‌ای.

17-18 حال من این عصا را به آب رود می‌زنم و آب آن به خون تبدیل خواهد شد، ماهیان خواهند مرد، رودخانه متعفّن خواهد شد و مردم مصر نمی‌توانند از آن بنوشند. خداوند می‌گوید: به این وسیله خواهی دانست که من، خداوند هستم.»

19 خداوند به موسی فرمود: «به هارون بگو عصای خود را بردار و دست خود را بر روی آبهای مصر و تمام رودخانه‌ها، نهرها، استخرها، حتّی کوزه‌های سنگی و کاسه‌های چوبی دراز کن تا آب همهٔ آنها به خون تبدیل شود.»

20 موسی و هارون همان‌طور‌که خداوند دستور داده بود، انجام دادند. هارون در مقابل فرعون و درباریان، عصای خود را بلند کرد و به آب رودخانه زد و تمام آب آن به خون مبدّل شد.

21 ماهیانی که در رودخانه بودند مردند و رودخانه متعفّن شد و مصری‌ها دیگر نمی‌توانستند از آن آب بنوشند. همهٔ جای مصر از خون پُر شد.

22 جادوگران مصر هم با افسونهای خود همان کارها را انجام دادند و فرعون سنگدل‌تر شد و همان‌طور که خداوند فرموده بود به سخنان موسی و هارون گوش نداد.

23 فرعون برگشت و به کاخ خود رفت و هیچ توجّهی به آنچه اتّفاق افتاده بود نداشت.

24 تمام مصری‌ها برای پیدا کردن آب در کنار رود مشغول کَندن گودال شدند، چون نمی‌توانستند از آب رودخانه بنوشند.

25 هفت روز از زمانی که خداوند آب رودخانه را به خون تبدیل کرده بود، گذشت.


📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب دوم - #خروج - بخش 7

join us | شهر کتاب
@bookcity5
دل سراپردهٔ محبتِ اوست
دیده آیینه دارِ طلعت اوست
من که سر درنیاورم به دو کون
گردنم زیرِ بارِ منتِ اوست
تو و طوبی و ما و قامتِ یار
فکرِ هر کس به قدرِ همتِ اوست
گر من آلوده دامنم چه عجب
همه عالم گواهِ عصمتِ اوست
من که باشم در آن حرم که صبا
پرده دارِ حریمِ حُرمتِ اوست
بی خیالش مباد منظرِ چشم
زان که این گوشه جایِ خلوتِ اوست
هر گلِ نو که شد چمن آرای
ز اثر رنگ و بویِ صحبتِ اوست
دورِ مجنون گذشت و نوبتِ ماست
هر کسی پنج روز، نوبتِ اوست
مُلکَتِ عاشقی و گنجِ طرب
هر چه دارم ز یُمنِ همتِ اوست
من و دل گر فدا شدیم چه باک؟
غرض اندر میان سلامتِ اوست
فقرِ ظاهر مبین که حافظ را
سینه گنجینهٔ محبتِ اوست

👤 #حافظ
📚 #غزلیات - بخش 56

join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﻇﻠﻤﺎﺕ، ﭼﺸﻢ ﺩﯾﺪﻥ ﺭﺍ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ،
ﻣﻦ ﺩﺭ ﻋﻤﯿﻖﺗﺮﯾﻦ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﺳﺎﯾﻪ ﺍﻡ ﻣﯽﺭﻭﻡ؛
ﺍﻧﻌﮑﺎﺱ ﺻﺪﺍﯾﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻨﮕﻞ ﭘﺮ ﭘﮋﻭﺍﮎ ﻣﯽﺷﻨﻮﻡ-
ﺗﻮ ﮔﻮﯾﯽ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﮔﺎﺭ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺍﺷﮏ ﻣﯽﺭﯾﺰﺩ.
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﺑﯿﻦ ﻣﺮﻍ ﻣﺎﻫﯿﺨﻮﺍﺭ ﻭ ﭼﮑﺎﻭﮎ،
ﺟﺎﻧﻮﺭﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﺗﭙﻪ ﻭ ﻣﺎﺭﻫﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﻨﺎﻡ.
ﺟﻨﻮﻥ ﭼﯿﺴﺖ ﺟﺰ ﺍﺻﺎﻟﺖ ﺟﺎﻥ
ﮐﻪ ﻧﻤﯽﭘﺬﯾﺮﺩ ﺁﻧﭽﻪ ﻫﺴﺖ ﺭﺍ؟ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺁﺗﺶ ﻣﯽﺳﻮﺯﺩ !
ﻣﺤﺾﺑﻮﺩﮔﯽ ﺍﻓﺴﺮﺩﮔﯽ ﻣﺤﺾ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﺎﺳﻢ، ﺳﺎﯾﻪ ﻣﻦ ﺳﻨﺠﺎﻕ ﺷﺪﻩ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﻋﺮﻕ ﻣﯽﺭﯾﺰﺩ.
ﺟﺎﯾﯽ ﻣﯿﺎﻥ ﺻﺨﺮﻩﻫﺎ - ﺷﺎﯾﺪ ﻏﺎﺭﯼ ﺑﺎﺷﺪ ﺁﻧﺠﺎ، ﯾﺎ ﺭﺍﻫﯽ ﻣﺎﺭﭘﯿﭻ؟ ﺍﻣﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻧﭽﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻨﺎﺭﻩ ﺍﺳﺖ.
ﺗﻮﻓﺎﻥ ﭘﯽ ﺩﺭ ﭘﯽ ﺗﺸﺎﺑﻬﺎﺕ!
ﺷﺐ ﺟﺎﺭﯼﺳﺖ ﺑﺎ ﭘﺮﻧﺪﻩ، ﺑﺎ ﻣﺎﻩ ﮐﻬﻨﻪ،
ﺭﻭﺯ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻣﯽ، ﻧﯿﻤﻪﺷﺐ ﮐﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﯽﺁﯾﺪ!
ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﺩﻭﺭﺩﺳﺘﻬﺎ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﺗﺎ ﭼﯿﺴﺘﯽ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎﺑﺪ

ﻣﺮﮒ ﺧﻮﯾﺸﺘﻦ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺭﺍﺯﺍﯼ ﺷﺒﯽ ﺑﯽﺍﺷﮏ،
ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﺷﮑﺎﻝ ﻃﺒﯿﻌﯽ ﺑﻪ ﺷﮑﻠﯽ ﻏﯿﺮﻃﺒﯿﻌﯽ ﻣﯽﺩﺭﺧﺸﻨﺪ.
ﺗﺎﺭ، ﺗﯿﺮﻩ ﻭ ﺗﺎﺭ ﻧﻮﺭ ﻣﻦ، ﺗﺎﺭﯾﮑﺘﺮ ﺷﻮﻕ ﻣﻦ.
ﺟﺎﻧﻢ، ﭼﻮﻥ ﻣﮕﺴﯽ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﺯ ﮔﺮﻣﺎﯼ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ﺩﺭ ﺁﺳﺘﺎﻧﻪ ﺑﯽﻭﻗﻔﻪ ﻭﺯﻭﺯ ﻣﯽﮐﻨﺪ. ﮐﺪﺍﻡ ﻣﻦ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ؟
ﻣﺮﺩ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ، ﻣﻦ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻫﺮﺍﺱ ﺧﻮﯾﺶ ﺑﺎﻻ ﻣﯽﺭﻭﻡ.
ﺫﻫﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻗﺪﻡ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﺩ، ﻭ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺫﻫﻦ، ﻭ ﯾﮏ ﯾﮑﯽ ﺍﺳﺖ، ﺭﻫﺎ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺩ ﺍﺷﮏﺑﺎﺭ

👤 #ﺗﺌﻮﺩﻭﺭ_ﺭﻭﺗﮑﻪ

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️نوذر 8 بشد ویسه سالار توران سپاه ابا لشکری نامور کینه‌خواه ازان پیشتر تابه قارن رسید گرامیش را کشته افگنده دید دلیران و گردان توران سپاه بسی نیز با او فگنده به راه دریده درفش و نگونسار کوس چو لاله کفن روی چون سندروس ز ویسه به قارن رسید آگهی که…
▪️نوذر 9


و دیگر که از شهر ارمان شدند

به کینه سوی زابلستان شدند

شماساس کز پیش جیحون برفت

سوی سیستان روی بنهاد و تفت

خزروان ابا تیغ‌زن سی هزار

ز ترکان بزرگان خنجرگزار

برفتند بیدار تا هیرمند

ابا تیغ و با گرز و بخت بلند

ز بهر پدر زال با سوگ و درد

به گوراب اندر همی دخمه کرد

به شهر اندرون گرد مهراب بود

که روشن روان بود و بی‌خواب بود

فرستاده‌ای آمد از نزد اوی

به سوی شماساس بنهاد روی

به پیش سراپرده آمد فرود

ز مهراب دادش فراوان درود

که بیداردل شاه توران سپاه

بماناد تا جاودان با کلاه

ز ضحاک تازیست ما را نژاد

بدین پادشاهی نیم سخت شاد

به پیوستگی جان خریدم همی

جز این نیز چاره ندیدم همی

کنون این سرای و نشست منست

همان زاولستان به دست منست

ازایدر چو دستان بشد سوگوار

ز بهر ستودان سام سوار

دلم شادمان شد به تیمار اوی

برآنم که هرگز نبینمش روی

زمان خواهم از نامور پهلوان

بدان تا فرستم هیونی دوان

یکی مرد بینادل و پرشتاب

فرستم به نزدیک افراسیاب

مگر کز نهان من آگه شود

سخنهای گوینده کوته شود

نثاری فرستم چنان چون سزاست

جز این نیز هرچ از در پادشاست

گر ایدونک گوید به نزد من آی

جز از پیش تختش نباشم به پای

همه پادشاهی سپارم بدوی

همیشه دلی شاد دارم بدوی

تن پهلوان را نیارم به رنج

فرستمش هرگونه آگنده گنج

ازین سو دل پهلوان را ببست

وزان در سوی چاره یازید دست

نوندی برافگند نزدیک زال

که پرنده شو باز کن پر و بال

به دستان بگو آنچ دیدی ز کار

بگویش که از آمدن سر مخار

که دو پهلوان آمد ایدر بجنگ

ز ترکان سپاهی چو دشتی پلنگ

دو لشکر کشیدند بر هیرمند

به دینارشان پای کردم به بند

گر از آمدن دم زنی یک زمان

برآید همی کامهٔ بدگمان

#ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 99
join us | شهر کتاب
@bookcity5
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
📚 #داستانهای_شاهنامه - قسمت هفتم
▪️زادن رستم
👁 با کیفیت 720p
join us | شهر کتاب
@bookcity5
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
📚 #داستانهای_شاهنامه - قسمت هفتم
▪️زادن رستم
👁 با کیفیت 480p
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#نظامی_گنجوی - #خسرو_و_شیرین

🔹 بخش 17 - به خواب دیدن خسرو نیای خویش انوشیروان را

چو آمد زلف شب در عطر رسائی
به تاریکی فرو شد روشنائی
برون آمد ز پرده سحر سازی
شش اندازی بجای شیشه بازی
به طاعت خانه شد خسرو کمر بست
نیایش کرد یزدان را و بنشست
به برخورداری آمد خواب نوشین
که بر ناخورده بود از خواب دوشین

نیای خویشتن را دید در خواب
که گفت ای تازه خورشید جهان تاب
اگر شد چار مولای عزیزت
بشارت می‌دهم بر چار چیزت
یکی چون ترشی آن غوره خوردی
چو غوره زان ترشروئی نکردی
دلارامی تو را در بر نشیند
کزو شیرین‌تری دوران نبیند

دوم چون مرکبت را پی بریدند
وزان بر خاطرت گردی ندیدند
به شبرنگی رسی شبدیز نامش
که صرصر درنیابد گردگامش
سیم چون شه به دهقان داد تختت
وزان تندی نشد شوریده بختت
به دست آری چنان شاهانه تختی
که باشد راست چون زرین درختی

چهارم چون صبوری کردی آغاز
در آن پرده که مطرب گشت بی‌ساز
نوا سازی دهندت بار بدنام
که بر یادش گوارد زهر در جام
به جای سنگ خواهی یافتن زر
به جای چار مهره چار گوهر
ملک‌زاده چو گشت از خواب بیدار

پرستش کرد یزدان را دگر بار
زبان را روز و شب خاموش می‌داشت
نمودار نیارا گوش می‌داشت
همه شب با خردمندان نخفتی
حکایت باز پرسیدی و گفتی

👤 #نظامی_گنجوی
📚 #خسرو_و_شیرین
▪️بخش 17
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️#پارسی_را_پاس_بداریم بخش 7 واژه های بیگانه ↔️ واژه های پارسی ندرتا: جسته گریخته- گاهی- گه گاه- گهگاهی نرمال: به هنجار- بهنجار نزاع: ستیز- كشمكش- درگیری نزول: افت- فروفرستادن- پایین آمدن نزول پول: بهره پول نزولی: فرویاز- كاهنده نسب: تبار- خویشاوندی نسبت:…
▪️#پارسی_را_پاس_بداریم بخش 8

واژه های بیگانه ↔️ واژه های پارسی


سجاده: جانماز
سحر: سپیده دم- جادو- پگاه
سخاوتمند: رادمند
سخی: راد- دست و دل باز- فراخ دست
سخیف: سبک
سد: آب بند
سد امیرکبیر: بند امیرکبیر
سر: راز
سر: راز
سراق: پیش

سرحدات: مرزها
سرطان: چَنگار
سرقت: دزدی- دستبرد
سروقت: به هنگام
سرویس دهی: توانبخشی
سریال: زنجیره
سریع: شتابان- تند- پرشتاب- چابک- چالاک- فرز
سریع السیر: تندرو- تیزرو
سریعتر: تندتر

سطح: تراز- رویه- رویه پایه
سطحی: رویه نگر
سطر: رَج- رده
سعادت: خوشبختی- بهروزی
سعی: کوشش- پشتکار- تلاش
سعی کردن: کوشیدن
سفارش: سپارش
سفاک: خونریز
سفر: رهسپاری- نورد
سفلیس: آتشَک

سفید: سپید
سقط: بَنیم
سقط جنین: بَنیم
سقف: آسمانه
سقوط: سرنگونی- واژگونی
سکو: ستاوند
سکوت: خاموشی
سکولاریسم: بی دین گرایی
سلاح: جنگ افزار- جنگ افزار- زین افزار
سلاطین: پادشاهان

سلام: درود- نیک روز
سلامت: تن درست- شاداب
سلامت باشید: پاینده باشید- زنده باشید
سلامتی: تندرستی- بهزیستی
سلسله: دودمان- رشته- زنجیره- رشته
سلسله اشکانی: دودمان اشکانی
سلسله جبال: رشته کوه ها
سلسه: دودمان
سلسه مراتب: پایگان

سلطان: پادشاه- شهریار
سلطنت: پادشاهی
سلطه: چیرگی
سلول: یاخته
سلیقه: پسنده
سلیمان: کورش
سم: زهر
سمبل: نماد
سمبلیک: نمادین
سمبول: نماد
سمبولیک: نمادین

سمت: راستا
سمج: گرانجان
سمع: شنیدن- گوش
سمعک: گوش افزار
سمعی: شنیداری
سمعی بصری: دیداری شنیداری

سمی: زهرآگین- زهری
سمینار: هم اندیشی- همکاوی
سنت: ایستار- آیین
سند: دستک
سنه: سال

سوء رفتار: بدرفتاری
سوء شهرت: بدنامی
سوء ظن: بدگمانی
سوء نیت: بد اندیشی- بدسگالی- کج اندیشی
سوءظن: بدگمانی
سوئیت: سراچه
سوابق: پیشینه ها- پیشینه
سواحل دریای خزر: کناره های دریای مازندران یا کاسپین

سوال: پرسش
سوبسید: یارانه
سوغات: ره آورد
سوق الجیشی: راهبردی
سوقات: رهاورد
سه شنبه: بهرام شید
سه ضربدر چهار: سه در چهار
سهام گذار: دانگذار
سهل: آسان
سهل الوصول: آسانیاب- آسان یاب

سهم: بهره- بخش- دانگ
سهمیه: بهره
سهوا: ندانسته
سهولت: آسانی
سیاح: گردشگر
سیار: جنبنده
سیاره: جنبنده- هَرباسپ
سیاست: ساستاری
سیاسیون: سیاستمداران
سیاق: سایاگ
سیال: آبگون
سیحون: بهرود

join us | شهر کتاب
@bookcity5
در پرده اسرار کسی را ره نیست
زین تعبیه جان هیچکس آگه نیست
جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست
می خور که چنین فسانه‌ها کوته نیست

👤 #خیام
📚 #رباعیات - بخش 32

join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#مولانا - #دیوان_شمس - #غزلیات

آن خواجه را در کوی ما در گل فرورفتست پا
با تو بگویم حال او برخوان اذا جاء القضا
جباروار و زفت او دامن کشان می‌رفت او
تسخرکنان بر عاشقان بازیچه دیده عشق را
بس مرغ پران بر هوا از دام‌ها فرد و جدا
می‌آید از قبضه قضا بر پر او تیر بلا
ای خواجه سرمستک شدی بر عاشقان خنبک زدی
مست خداوندی خود کشتی گرفتی با خدا
بر آسمان‌ها برده سر وز سرنبشت او بی‌خبر
همیان او پرسیم و زر گوشش پر از طال بقا
از بوسه‌ها بر دست او وز سجده‌ها بر پای او
وز لورکند شاعران وز دمدمه هر ژاژخا
باشد کرم را آفتی کان کبر آرد در فتی
از وهم بیمارش کند در چاپلوسی هر گدا
بدهد درم‌ها در کرم او نافریدست آن درم
از مال و ملک دیگری مردی کجا باشد سخا
فرعون و شدادی شده خیکی پر از بادی شده
موری بده ماری شده وان مار گشته اژدها
عشق از سر قدوسیی همچون عصای موسیی
کو اژدها را می‌خورد چون افکند موسی عصا
بر خواجه روی زمین بگشاد از گردون کمین
تیری زدش کز زخم او همچون کمانی شد دوتا
در رو فتاد او آن زمان از ضربت زخم گران
خرخرکنان چون صرعیان در غرغره مرگ و فنا
رسوا شده عریان شده دشمن بر او گریان شده
خویشان او نوحه کنان بر وی چو اصحاب عزا
فرعون و نمرودی بده انی انا الله می‌زده
اشکسته گردن آمده در یارب و در ربنا
او زعفرانی کرده رو زخمی نه بر اندام او
جز غمزه غمازه‌ای شکرلبی شیرین لقا
تیرش عجبتر یا کمان چشمش تهیتر یا دهان
او بی‌وفاتر یا جهان او محتجبتر یا هما
اکنون بگویم سر جان در امتحان عاشقان
از قفل و زنجیر نهان هین گوش‌ها را برگشا
کی برگشایی گوش را کو گوش مر مدهوش را
مخلص نباشد هوش را جز یفعل الله ما یشا
این خواجه باخرخشه شد پرشکسته چون پشه
نالان ز عشق عایشه کابیض عینی من بکا
انا هلکنا بعدکم یا ویلنا من بعدکم
مقت الحیوه فقدکم عودوا الینا بالرضا
العقل فیکم مرتهن هل من صدا یشفی الحزن
و القلب منکم ممتحن فی وسط نیران النوی
ای خواجه با دست و پا پایت شکستست از قضا
دل‌ها شکستی تو بسی بر پای تو آمد جزا
این از عنایت‌ها شمر کز کوی عشق آمد ضرر
عشق مجازی را گذر بر عشق حقست انتها
غازی به دست پور خود شمشیر چوبین می‌دهد
تا او در آن استا شود شمشیر گیرد در غزا
عشقی که بر انسان بود شمشیر چوبین آن بود
آن عشق با رحمان شود چون آخر آید ابتلا
عشق زلیخا ابتدا بر یوسف آمد سال‌ها
شد آخر آن عشق خدا می‌کرد بر یوسف قفا
بگریخت او یوسف پیش زد دست در پیراهنش
بدریده شد از جذب او برعکس حال ابتدا
گفتش قصاص پیرهن بردم ز تو امروز من
گفتا بسی زین‌ها کند تقلیب عشق کبریا
مطلوب را طالب کند مغلوب را غالب کند
ای بس دعاگو را که حق کرد از کرم قبله دعا
باریک شد این جا سخن دم می‌نگنجد در دهن
من مغلطه خواهم زدن این جا روا باشد دغا
او می‌زند من کیستم من صورتم خاکیستم
رمال بر خاکی زند نقش صوابی یا خطا
این را رها کن خواجه را بنگر که می‌گوید مرا
عشق آتش اندر ریش زد ما را رها کردی چرا
ای خواجه صاحب قدم گر رفتم اینک آمدم
تا من در این آخرزمان حال تو گویم برملا
آخر چه گوید غره‌ای جز ز آفتابی ذره‌ای
از بحر قلزم قطره‌ای زین بی‌نهایت ماجرا
چون قطره‌ای بنمایدت باقیش معلوم آیدت
ز انبار کف گندمی عرضه کنند اندر شرا
کفی چو دیدی باقیش نادیده خود می‌دانیش
دانیش و دانی چون شود چون بازگردد ز آسیا
هستی تو انبار کهن دستی در این انبار کن
بنگر چگونه گندمی وانگه به طاحون بر هلا
هست آن جهان چون آسیا هست آن جهان چون خرمنی
آن جا همین خواهی بدن گر گندمی گر لوبیا
رو ترک این گو ای مصر آن خواجه را بین منتظر
کو نیم کاره می‌کند تعجیل می‌گوید صلا
ای خواجه تو چونی بگو خسته در این پرفتنه کو
در خاک و خون افتاده‌ای بیچاره وار و مبتلا
گفت الغیاث ای مسلمین دل‌ها نگهدارید هین
شد ریخته خود خون من تا این نباشد بر شما
من عاشقان را در تبش بسیار کردم سرزنش
با سینه پرغل و غش بسیار گفتم ناسزا
ویل لکل همزه بهر زبان بد بود
هماز را لماز را جز چاشنی نبود دوا
کی آن دهان مردم است سوراخ مار و کژدم است
کهگل در آن سوراخ زن کزدم منه بر اقربا
در عشق ترک کام کن ترک حبوب و دام کن
مر سنگ را زر نام کن شکر لقب نه بر جفا

#مولانا
📚 #دیوان_شمس - #غزلیات
▪️غزل شماره 27

join us | شهر کتاب
@bookcity5
آن سیه چَرده که شیرینیِ عالم با اوست
چشمِ میگون لبِ خندان دلِ خرم با اوست
گرچه شیرین دهنان پادشهانند ولی
او سلیمانِ زمان است که خاتم با اوست
رویِ خوب است و کمالِ هنر و دامنِ پاک
لاجرم همتِ پاکان دو عالم با اوست
خال مِشکین که بدان عارض گندمگون است
سِرِّ آن دانه که شد رهزنِ آدم با اوست
دلبرم عزم سفر کرد خدا را یاران
چه کنم با دل مجروح که مرهم با اوست
با که این نکته توان گفت که آن سنگین دل
کُشت ما را و دمِ عیسیِ مریم با اوست
حافظ از معتقدان است گرامی دارش
زان که بخشایشِ بس روحِ مکرم با اوست

👤 #حافظ
📚 #غزلیات _ بخش 57

join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#مهستی_گنجوی - #رباعیات


رباعی شمارۀ ۱

دوشینه شبم بود شبیه یلدا
آن مونس غمگسار نامد عمدا
شب تا به سحر ز دیده دُر می‌سفتم
می‌گفتم رب لاتذرنی فردا


مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۲

حمامی را بگو گرت هست صواب
امشب تو بخسب و تون گرمابه متاب
تا من به سحرگهان بیایم به شتاب
از دل کنمش آتش وز دیده پر آب


مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۳

گر باد پریر خود نرگس بفراخت
دی درع بنفشه نیز بر خاک انداخت
امروز کشید خنجر سوسن از آب
فردا سپر از آتش کل خواهد ساخت


مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۴

آتش بوزید و جامهٔ شوم بسوخت
وز شومی شوم نیمهٔ روم بسوخت
بر پای بُدم که شمع را بنشانم
آتش ز سر شمع همه موم بسوخت


مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۵

باد آمد و گل بر سر میخواران ریخت
یار آمد و می در قدح یاران ریخت
آن عنبر تر رونق عطاران بُرد
و آن نرگس مست خون هشیاران ریخت


مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۶

لاله چو پریر آتش شور انگیخت
دی نرگس آب شرم از دیده بریخت
امروز بنفشه عطر با خاک آمیخت
فردا سحری باد سمن خواهد بیخت


مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۷

چو دلبر من به نزد فصّاد نشست
فصّاد سبک دست سبک دستش بست
چون تیزی نیش در رگانش پیوست
از کان بلور شاخ مرجان برجست


مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۸

در مرو پریر لاله انگیخت
دی نیلوفر به بلخ در آب گریخت
در خاک نشابور گل امروز آمد
فردا به هری باد سمن خواهد ریخت


مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۹

هرلحظه غمی به مستمندی رسدت
تیری به جفا به دردمندی رسدت
در کشتن عاشقان از این بیش مکوش
زنهار مبادا که گزندی رسدت


مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۰

خط بین که فلک بر رخ دلخواه نبشت
بر برگ گل و بنفشه ناگاه نبشت
خورشید خطی به بندگیش می‌داد
کاغذ مگرش نبود بر ماه نبشت


مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۱

هنگام صبوح گر بت حورسرشت
پُر می قدحی به من دهد بر لب کشت
هرچند که باشد این سخن از من زشت
سگ به ز من ار هیچ کنم یاد بهشت


مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۲

با من لب تو چو زلف تو بسته چراست؟
چشم خوش تو خصم من خسته چراست؟
ابروی کمان مثالت اندر حق من
گر نیست جفای چرخ پیوسته چراست؟


مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۳

گفتی که بدین رخان زیبا که مراست
چون خلد، وثاق تو بخواهم آراست
امروز در این زمانه آن زهره که راست؟
تا گوید کان خلاف گفتی با راست


مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۴

بازار دلم با سر سودات خوش‌ست
شطرنج غمم با رخ زیبات خوش‌ست
دائم داری مرا تو در خانهٔ مات
ای جان و جهان مگر که با مات خوش‌ست


مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۵

در میکده پیش بت تحیّات خوش است
با ساغر یک منی مناجات خوش است
تسبیح و مصلای ریائی خوش نیست
زنّار مغانه در خرابات خوش است


مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۶

صحّاف پسر که شهرهٔ آفاق است
چون ابروی خویشتن به عالم طاق است
با سوزن مژگان بکند شیرازه
هر سینه که از دل غمش اوراق است


مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۷

ایام چو آتشکده از سینهٔ ماست
عالم کهن از وجود دیرینهٔ ماست
اینک به مثل چو کوزه‌ای آب خوریم
از خاک برادران پیشینهٔ ماست


مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۸

افسوس که اطراف گلت خار گرفت
زاغ آمد و لاله را به منقار گرفت
سیماب زنخدان تو آورد مداد
شنگرف لب لعل تو زنگار گرفت


مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۹

گفتم که لبم به بوسه‌ای مهمان است
گفتا که بهای بوسهٔ من جان است
عقل آمد و در پهلوی من زد انگشت
یعنی که خموش، بیع … که ارزان است


مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۲۰

دریای سرشک دیدهٔ پر نم ماست
وان بار که کوه برنتابد غم ماست
در حسرت همدمی بشد عمر عزیز
ما در غم همدمیم و غم همدم ماست

#مهستی_گنجوی
📚 #رباعیات

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 46 1 خداوند به موسی فرمود: «ببین، من تو را برای فرعون مانند خدا کرده‌ام و برادرت هارون نبی تو خواهد بود. 2 هرچه به تو دستور داده‌ام به برادرت هارون بگو تا او به فرعون بگوید که بنی‌اسرائیل را از سرزمین مصر آزاد کند. 3 امّا من…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 47

▪️دومین بلا: قورباغه‌ها

1 خداوند به موسی فرمود: «نزد فرعون برو و به او بگو که خداوند چنین می‌فرماید: ‘قوم مرا آزاد کن تا بروند و مرا پرستش کنند.

2 اگر آنها را آزاد نکنی، من تمام سرزمین تو را پُر از قورباغه می‌کنم.

3 قورباغه‌ها آن‌قدر در رود نیل زیاد خواهند شد که به طرف کاخ تو خواهند آمد و به خوابگاه و رختخواب تو خواهند رفت. همچنین به خانهٔ درباریان و سایر مردم و حتّی به تنورها و تغارهای خمیر خواهند رفت.

4 قورباغه‌ها بر روی تو و بر روی تمامی‌ مردمان و درباریانت جست و خیز خواهند کرد.’»

5 خداوند به موسی فرمود: «به هارون بگو دست و عصای خود را به سوی رودها و نهرها و استخرها بلند کند تا قورباغه‌ها بیرون بیایند و تمام سرزمین مصر را پُر کنند.»

6 هارون عصای خود را به طرف آبهای مصر بلند کرد و قورباغه‌ها بیرون آمدند و تمام سرزمین مصر را پُر کردند.

7 جادوگران مصر هم با جادو همین کار را کردند و زمین مصر را پُر از قورباغه کردند.

8 فرعون، موسی و هارون را به حضور طلبید و به آنها گفت: «نزد خداوند دعا کنید تا این قورباغه‌ها را از من و از مردم سرزمین من دور کند و من قوم شما را آزاد می‌کنم و ایشان می‌توانند برای خداوند قربانی کنند.»

9 موسی گفت: «خیلی خوب، تو فقط زمان آزادی را معیّن کن تا من برای تو و درباریان تو و همهٔ مردمانت دعا کنم که قورباغه‌ها از تو و از خانهٔ تو دور شوند و فقط در رود نیل بمانند.»

10 فرعون گفت: «فردا برایم دعا كن.»

موسی گفت: «همان طوری که خواستی خواهم کرد. آنگاه خواهی دانست که خدای دیگری مثل خداوند خدای ما نیست.

11 تو و درباریانت و همهٔ مردمانت از شر قورباغه‌ها خلاص خواهید شد و قورباغه‌ها غیراز رود نیل در هیچ کجای دیگر دیده نخواهند شد.»

12 آنگاه موسی و هارون از نزد فرعون بیرون رفتند و موسی به‌خاطر قورباغه‌هایی که بر فرعون فرستاده شده بودند نزد خداوند دعا کرد.

13 خداوند دعای موسی را مستجاب کرد و تمام قورباغه‌هایی که در خانه‌ها و حیاطها و مزارع بودند مردند.

14 مصری‌ها قورباغه‌ها را دسته‌دسته جمع می‌کردند چون زمین متعفّن شده بود.

15 امّا وقتی فرعون دید كه قورباغه‌ها مرده‌اند، بار دیگر سنگدل شد و همان‌طور که خداوند فرموده بود به سخنان موسی و هارون گوش نداد.

▪️سومین بلا: پشه‌ها

16 خداوند به موسی فرمود: «به هارون بگو با عصای خود زمین را بزند و در تمام سرزمین مصر گرد و غبار به پشه‌ها تبدیل خواهد شد.»

17 پس هارون با عصای خود زمین را زد و تمام گرد و غبار مصر به پشه تبدیل گردید، به طوری که روی تمام مردم و حیوانات را پوشانیدند.

18 جادوگران هم کوشش کردند با جادو، پشه به وجود بیاورند امّا نتوانستند. همه‌جا از پشه پُر شده بود.

19 جادوگران به فرعون گفتند که این کار از قدرت خداست. امّا فرعون سنگدل شد و همان‌طور که خداوند فرموده بود به سخنان موسی و هارون گوش نداد.

▪️چهارمین بلا: مگسها

20 خداوند به موسی فرمود: «فردا صبح زود بلند شو و وقتی‌که فرعون به کنار رودخانه می‌آید به دیدن او برو و به او بگو که خداوند می‌فرماید: ‘قوم مرا رها کن تا مرا پرستش کنند.

21 به تو هشدار می‌دهم اگر چنین نكنی، مگسهای بی‌شماری بر تو، درباریان و تمام مردمانت خواهم فرستاد و خانهٔ مصریان و سرزمین آنها پُر از مگس خواهد شد.

22 ولی سرزمین جوشن را که قوم من در آن زندگی می‌کنند، از بقیّهٔ مصر جدا می‌کنم تا مگسی‌ در آنجا دیده نشود تا بدانی که من، در این سرزمین خداوند هستم

23 و میان قوم خود و قوم تو فرق می‌گذارم و تو فردا این نشانه را خواهی دید.’»

24 خداوند گروه بی‌شماری از مگسها را به کاخ فرعون و خانهٔ درباریان و تمام مردمانش و به سراسر مصر فرستاد، به طوری که مگسها زمین را ویران می‌کردند.

25 پس فرعون، موسی و هارون را به حضور طلبید و گفت: «بروید و در همین سرزمین برای خدای خود قربانی کنید.»

26 موسی گفت: «این کار درستی نیست. زیرا آنچه را که ما برای خدای خود قربانی می‌کنیم در نظر مصری‌ها ناپسند است و اگر آنچه را که آنها بد می‌دانند ما همان را در مقابل آنها انجام دهیم، آیا آنها ما را سنگسار نخواهند کرد؟

27 ما باید سه روز در بیابان سفر کنیم تا همان‌طور که خداوند به ما دستور می‌دهد، برای او قربانی کنیم.»

28 فرعون گفت: «به شما اجازه می‌دهم که به بیابان بروید و برای خدای خود قربانی کنید، به شرطی که زیاد دور نشوید و برای من هم دعا کنید.»

29 موسی گفت: «هم اکنون که بیرون می‌روم، نزد خداوند دعا می‌کنم که فردا مگسها را از شما، از درباریان و از تمام مردمانت دور نماید. ولی تو دوباره ما را فریب ندهی و مانع رفتن و انجام دادن مراسم قربانی نشوی.»

30 موسی از نزد فرعون بیرون رفت و نزد خداوند دعا کرد.
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 47 ▪️دومین بلا: قورباغه‌ها 1 خداوند به موسی فرمود: «نزد فرعون برو و به او بگو که خداوند چنین می‌فرماید: ‘قوم مرا آزاد کن تا بروند و مرا پرستش کنند. 2 اگر آنها را آزاد نکنی، من تمام سرزمین تو را پُر از قورباغه می‌کنم. 3 قورباغه‌ها…
31 خداوند همان طوری که موسی خواسته بود، مگسها را از فرعون و از درباریان و تمام مردمان مصر دور کرد به طوری که یک مگس هم باقی نماند.

32 امّا فرعون باز هم سنگدل شد و قوم را آزاد نکرد.

📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب دوم - #خروج - بخش 8

join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#لیلی_و_مجنون - بخش 24

🔹 24 - مصاف کردن نوفل بار دوم

گنجینه گشای این خزینه
سرباز کند ز گنج سینه
کانروز که نوفل آن سپه راند
بیننده بدو شگفت درماند
از زلزله مصاف خیزان
شد قله بوقبیس ریزان
خصمان چو خروش او شنیدند
در حرب شدند و صف کشیدند

سالار قبیله با سپاهی
بر شد به سر نظاره گاهی
صحرا همه نیزه دید و خنجر
وافاق گرفته موج لشگر
از نعره کوس و ناله نای
دل در تن مرده می‌شد از جای
رایی نه که جنگ را بسیچد
رویی نه که روی از آن بپیچد

زانگونه که بود پای بفشرد
سیل آمد و رخت بخت را برد
قلب دو سپه بهم بر افتاد
هر تیغ که رفت بر سر افتاد
از خون روان که ریگ می‌شست
از ریگ روان عقیق می‌رست
دل مانده شد از جگر دریدن
شمشیر خجل ز سر بریدن

شمشیر کشید نوفل گرد
می‌کرد به حمله کوه را خرد
می‌ساخت چو اژدها نبردی
زخمی و دمی دمی و مردی
بر هر که زدی کدینه گرز
بشکستی اگرچه بودی البرز
بر هر ورقی که تیغ راندی
در دفتر او ورق نماندی

کردند نبردی آنچنان سخت
کز اره تیغ تخته شد تخت
یاران چو کنند همعنانی
از سنگ برآورند خانی
پر کندگی از نفاق خیزد
پیروزی از اتفاق خیزد
بر نوفلیان خجسته شد روز
گشتند به فال سعد فیروز

بر خصم زدند و برشکستند
کشتند و بریختند و خستند
جز خسته نبود هر که جان برد
وان نیز که خسته بود می‌مرد
پیران قبیله خاک بر سر
رفتند به خاکبوس آن در
کردند بی خروش و فریاد
کی داور داد ده بده داد

ای پیش تو دشمن تو مرده
ما را همه کشته گیر و برده
با ما دو سه خسته نیزه و تیر
بر دست مگیر و دست ما گیر
یک ره بنه این قیامت از دست
کاخر به جز این قیامتی هست
تا دشمن تو سلیح پوشد
شمشیر تو به که باز کوشد

ما کز پی تو سپر فکندیم
گر عفو کنی نیازمندیم
پیغام به تیر و نیزه تا چند
با بی‌سپران ستیزه تا چند
یابنده فتح کان جزع دید
بخشود و گناه رفته بخشید
گفتا که عروس بایدم زود
تا گردم از این قبیله خوشنود

آمد پدر عروس غمناک
چون خاک نهاده روی بر خاک
کای در عرب از بزرگواری
در خورد سری و تاجداری
مجروحم و پیر و دل شکسته
دور از تو به روز بد نشسته
در سرزنش عرب فتاده
خود را عجمی لقب نهاده

این خون که ز شرح بیش بینم
در کردن بخت خویش بینم
خواهم که در این گناهکاری
سیماب شوم ز شرمساری
گر دخت مرا بیاوری پیش
بخشی به کمینه بنده خویش
راضی شوم و سپاس دارم
وز حکم تو سر برون نیارم

ور آتش تیز بر فروزی
و او را به مثل چو عود سوزی
ور زآنکه درافکنی به چاهش
یا تیغ کشی کنی تباهش
از بندگی تو سر نتابم
روی از سخن تو بر نتابم
اما ندهم به دیو فرزند
دیوانه به بند به که در بند

سرسامی و نور چون بود خوش!
خاشاک و نعوذ بالله آتش!
این شیفته رای ناجوانمرد
بی‌عاقبت است و رایگان گرد
خو کرده به کوه و دشت گشتن
جولان زدن و جهان نبشتن
با نام شکستگان نشستن
نام من و نام خود شکستن

در اهل هنر شکسته کامی
به زانکه بود شکسته نامی
در خاک عرب نماند بادی
کز دختر من نکرد یادی
نایافته در زبانش افکند
در سرزنش جهانش افکند
گر در کف او نهی زمامم
با ننگ بود همیشه نامم

آنکس که دم نهنگ دارد
به زانکه بماند و ننگ دارد
گر هیچ رسی مرا به فریاد
آزاد کنی که بادی آزاد
ورنه به خدا که باز گردم
وز ناز تو بی‌نیاز گردم
برم سر آن عروس چون ماه
در پیش سگ افکنم در این راه

تا باز رهم ز نام و ننگش
آزاد شوم ز صلح و جنگش
فرزند مرا در این تحکم
سگ به که خورد که دیو مردم
آنرا که گزد سگ خطرناک
چون مرهم هست نیستش باک
وآنرا که دهان آدمی خست
نتوان به هزار مرهمش بست

چون او ورقی چنین فروخواند
نوفل به جواب او فرو ماند
زان چیره زبان رحمت‌انگیز
بخشایش کرد و گفت برخیز
من گرچه سرآمد سپاهم
دختر به دل خوش از تو خواهم
چون می ندهی دل تو داند
از تو بستم که می‌ستاند

هر زن که به دست زور خواهند
نان خشک و عصیده شور خواهند
من کامدم از پی دعاها
مستغنیم از چنین جفاها
آنان که ندیم خاص بودند
با پیر در آن خلاص بودند
کان شیفته خاطر هوسناک
دارد منشی عظیم ناپاک

شوریده دلی چنین هوائی
تن در ندهدت به کدخدائی
بر هر چه دهیش اگر نجاتست
ثابت نبود که بی‌ثباتست
ما دی ز برای او بناورد
او روی به فتح دشمن آورد
ما از پی او نشانه تیر
او در رخ ما کشیده تکبیر

این نیست نشان هوشمندان
او خواه به گریه خواه خندان
این وصلت اگر فراهم افتد
هم قرعه فال برغم افتد
نیکو نبود ز روی حالت
او با خلل و تو با خجالت
آن به که چو نام و ننگ داریم
زین کار نمونه چنگ داریم

خواهشگر از این حدیث بگذشت
با لشگر خویش باز پس گشت
مجنون شکسته دل در آن کار
دلخسته شد از گزند آن خار
آمد بر نوفل آب در چشم
جوشنده چو کوه آتش از خشم

کی پای به دوستی فشرده
پذرفته خود به سر نبرده
در صبحدمی بدان سپیدی
دادیم به روز نا امیدی
از دست تو صید من چرا رفت
وان دست گرفتنت کجا رفت
2025/02/24 11:16:30
Back to Top
HTML Embed Code: