This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پیر آگوست رنوار در یک نگاه
🔸رنوار یکی از هنرمندان پیشتاز سبک امپرسیونیسم بود.
🔸او در ۲۵ فوریه سال ۱۸۴۱ در فرانسه متولد شد.
🔸تماس او با دنیای هنر از دوره کار آموزشیاش در کارخانه چینیسازی با نقاشی روی بشقاب آغاز شد.
🔸او بعد از مدتی از امپرسیونیستها فاصله گرفت و به هنر کلاسیک روی آورد.
🔸بعد از این دوره به جنوب فرانسه رفت و در آنجا به هنر غریزی و ناب خود دست پیدا کرد.
🔸او آنقدر عمر کرد که خریداری یکی از تابلوهایش توسط لوور را ببیند.
🔸رنوار در سال ۱۹۱۹ در اثر بیماری رماتیسم درگذشت..
#هنر
@book_tips🐞
🔸رنوار یکی از هنرمندان پیشتاز سبک امپرسیونیسم بود.
🔸او در ۲۵ فوریه سال ۱۸۴۱ در فرانسه متولد شد.
🔸تماس او با دنیای هنر از دوره کار آموزشیاش در کارخانه چینیسازی با نقاشی روی بشقاب آغاز شد.
🔸او بعد از مدتی از امپرسیونیستها فاصله گرفت و به هنر کلاسیک روی آورد.
🔸بعد از این دوره به جنوب فرانسه رفت و در آنجا به هنر غریزی و ناب خود دست پیدا کرد.
🔸او آنقدر عمر کرد که خریداری یکی از تابلوهایش توسط لوور را ببیند.
🔸رنوار در سال ۱۹۱۹ در اثر بیماری رماتیسم درگذشت..
#هنر
@book_tips🐞
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
✅ هفدهمین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
✍ #هرمان_هسه
🔁 #قاسم_کبیری
#تعداد_صفحات_کتاب : ۳۳۸
سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶
🗓 امروز نوزدهم شهریور ماه
🗒 صفحات ۱۷۱ تا ۱۸۲
دانلود فایل pdf
🔻🔻🔻
https://www.tg-me.com/booktipsgroup
@book_tips 🐞📚
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
✅ هفدهمین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
✍ #هرمان_هسه
🔁 #قاسم_کبیری
#تعداد_صفحات_کتاب : ۳۳۸
سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶
🗓 امروز نوزدهم شهریور ماه
🗒 صفحات ۱۷۱ تا ۱۸۲
دانلود فایل pdf
🔻🔻🔻
https://www.tg-me.com/booktipsgroup
@book_tips 🐞📚
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۴۴
من گذشتهام را دوست دارم. گذشته، بهارِ هستیِ من است. بذرِ وجودِ من است. سنگبنای خانهی بودنِ من است. در گذشته، تنگدست بودیم اما زندگی را زیبا میدیدیم. آنروزهای خوب، چون مادری دانا و دلسوز، دستم را گرفت و پابه پا بُرد و الفاظ بر زبانم نهاد و گفتن آموخت و شنیدن یاد داد. چشمم را به روی زیباییها گشود. ذهنم را با افقهای اندیشه آشنا نمود. «آغوزِ»گذشته، استخوانبندی احساس و ادراکِ مرا استوار ساخت. «اُسطُقسِ»من، عُصارهی عصرهای برباد رفته، اما از یاد نرفته است.
با گذشتِ زمان، کمکم خودم را بیشتر میشناختم. پیبُردم که بخشی از وجودِ من، همیشه اندوهگین است. ایناندوهِ ژرف هنوز نیز با من است. همیشه میکوشیدم تا بدانم ایناندوه برای چیست؟ خواستم بدانم چه پیش میآید که غمگین میشوم. نخستینتحلیلِ آگاهانهام در نوروز1356بود.
سرِ کوچه نشسته بودم. به خودم و احساسها و اندیشههایم فکر میکردم. زن و مردِ جوانی از کنارم رد شدند. برای دید و بازدید عید میرفتند. با هم گفتوگویی تلخ داشتند. به آنها نگاه کردم. ناگهان مرد، سیلیِ محکمی به صورت زن زد و لگدی به شکمش نواخت. زن نالید. کاری از دستم برنمیآمد. زهرِ اندوه به جانم خزید. دیدم تواناییِ تحملِ چنینستمی را ندارم. به خانه گریختم. اشک ریختم.
بیدادِ مرد به زن، خاستگاهِ رنجِ من بود. بارها دیده بودم پدرم مادرم را میرنجاند و با خشونت، او را لگدکوبِ ستم و زورمندی میکرد. از همینتجربهها دریافتم که ریشهی رنج، در تبعیض و بیعدالتی و سلطه است. جهان، برای من به معنای جهانِ انسان بود. مِهربانی و معرفت، دو ستونِ اینجهان است. هرگاه نامهربانی و بیمعرفتی میدیدم، احساس میکردم ستونهای هستیِ راستین لرزان میشود و هرآن، بیمِ فروریختنِ بنای زندگانی هست.
اخلاق برای من، معنابخشِ رفتارِ انسانی شد. در تابستانِ همینسال، آموزش و پرورش قم، مسابقهی انشا برگزار کرد. انتخابِ موضوع را بر عهدهی شرکتکنندگان گذاشته بودند. موضوعی که من برگزیدم و دربارهاش نوشتم چنین بود:
اَقوامِ روزگار، به اخلاق زندهاند؛
قومی که گشت فاقدِاخلاق، مُردنی است.
(ملکالشعرا بهار)
نوشتهی من، برندهی جایزهی نخست شد. جناب آقای «هادی فرساد» از داوران بودند. البته بعدها که با هم دوست شدیم این را به من گفتند. جناب«عباس فرساد» دبیر زیستشناسی ما بود. او سرِ کلاس جملهای از نوشتهام را نقل کرد که در خاطرم ماند. نوشته بودم:
باید جامعهای را مُرده انگاشت و تشییعِ کرد که در آن، اخلاق، بیمعنا و ستم و آزار، جای مِهر و یار را گرفته باشد.
ایننکته میرسانَد که ذهنم چندان تغییری نکرده است و هنوز نیز همان را ارجمند میشمارم که در نوجوانی به آن میپرداختم. اخلاقی که من به بایستگی و شایستگیِ آن باور داشتم و دارم، از تجربههایم فرا گرفته بودم. زنِ به ظاهر دیوانهای که یکروز گریبانِ مرا گرفت و در چشمم خیره شد و گفت:
ـ تو خوب هستی. تو بدنیستی.
بارِ سنگین و وظیفهی دشوارِ «خوببودن» را بر عهدهام گذاشت. اندوه و رنج، پاداشِ خوببودن است. آن را پذیرفتم. اما این را نیز آموختم که زدودنِ بیدادگری و خشونت، راهِ پایان دادن به غم و قساوت است. خردمندی به من آموخت که در بارهی خودم اغراق نکنم. من توانایی نابودی ستم و بیدادگری را ندارم؛ اما میتوانم در حدودِ شعاع و گسترهی ارتباطاتِ خود، از شدتِ آنها بکاهم.
شادیبخشی، بخشی از مسئولیتِ من شد. اگر نمیتوانم خاستگاهِ رنج و اندوه را از میان ببرم، میتوانم در بیاعتنایی به آن سودمند باشم. شادی، پادزهرِ غم است. گسترش و تعمیقِ شادی، بهگونهای ستیز با رنج و اندوه است. این را نیز دانستم که شادی یک آرمان است و مانند هرآرمانِ دیگری به مبانی و اصولی نیاز دارد که ضرورت و لزومِ آن را اثبات کند. شادی، میوهی اندیشه و خِرَد است. بدونِ دیدگاهی خردمندانه، نمیتوان به شادیِ اساسی و ژرف، دست یافت.
بسیاری از رمانها و داستانها و کتابهای مربوط به روانشناسی و فلسفه را در اینسال خواندم. صادق هدایت و فروغ فرخزاد، دوستانِ همیشگی اندرونِ تنهایم شدند.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۴۴
من گذشتهام را دوست دارم. گذشته، بهارِ هستیِ من است. بذرِ وجودِ من است. سنگبنای خانهی بودنِ من است. در گذشته، تنگدست بودیم اما زندگی را زیبا میدیدیم. آنروزهای خوب، چون مادری دانا و دلسوز، دستم را گرفت و پابه پا بُرد و الفاظ بر زبانم نهاد و گفتن آموخت و شنیدن یاد داد. چشمم را به روی زیباییها گشود. ذهنم را با افقهای اندیشه آشنا نمود. «آغوزِ»گذشته، استخوانبندی احساس و ادراکِ مرا استوار ساخت. «اُسطُقسِ»من، عُصارهی عصرهای برباد رفته، اما از یاد نرفته است.
با گذشتِ زمان، کمکم خودم را بیشتر میشناختم. پیبُردم که بخشی از وجودِ من، همیشه اندوهگین است. ایناندوهِ ژرف هنوز نیز با من است. همیشه میکوشیدم تا بدانم ایناندوه برای چیست؟ خواستم بدانم چه پیش میآید که غمگین میشوم. نخستینتحلیلِ آگاهانهام در نوروز1356بود.
سرِ کوچه نشسته بودم. به خودم و احساسها و اندیشههایم فکر میکردم. زن و مردِ جوانی از کنارم رد شدند. برای دید و بازدید عید میرفتند. با هم گفتوگویی تلخ داشتند. به آنها نگاه کردم. ناگهان مرد، سیلیِ محکمی به صورت زن زد و لگدی به شکمش نواخت. زن نالید. کاری از دستم برنمیآمد. زهرِ اندوه به جانم خزید. دیدم تواناییِ تحملِ چنینستمی را ندارم. به خانه گریختم. اشک ریختم.
بیدادِ مرد به زن، خاستگاهِ رنجِ من بود. بارها دیده بودم پدرم مادرم را میرنجاند و با خشونت، او را لگدکوبِ ستم و زورمندی میکرد. از همینتجربهها دریافتم که ریشهی رنج، در تبعیض و بیعدالتی و سلطه است. جهان، برای من به معنای جهانِ انسان بود. مِهربانی و معرفت، دو ستونِ اینجهان است. هرگاه نامهربانی و بیمعرفتی میدیدم، احساس میکردم ستونهای هستیِ راستین لرزان میشود و هرآن، بیمِ فروریختنِ بنای زندگانی هست.
اخلاق برای من، معنابخشِ رفتارِ انسانی شد. در تابستانِ همینسال، آموزش و پرورش قم، مسابقهی انشا برگزار کرد. انتخابِ موضوع را بر عهدهی شرکتکنندگان گذاشته بودند. موضوعی که من برگزیدم و دربارهاش نوشتم چنین بود:
اَقوامِ روزگار، به اخلاق زندهاند؛
قومی که گشت فاقدِاخلاق، مُردنی است.
(ملکالشعرا بهار)
نوشتهی من، برندهی جایزهی نخست شد. جناب آقای «هادی فرساد» از داوران بودند. البته بعدها که با هم دوست شدیم این را به من گفتند. جناب«عباس فرساد» دبیر زیستشناسی ما بود. او سرِ کلاس جملهای از نوشتهام را نقل کرد که در خاطرم ماند. نوشته بودم:
باید جامعهای را مُرده انگاشت و تشییعِ کرد که در آن، اخلاق، بیمعنا و ستم و آزار، جای مِهر و یار را گرفته باشد.
ایننکته میرسانَد که ذهنم چندان تغییری نکرده است و هنوز نیز همان را ارجمند میشمارم که در نوجوانی به آن میپرداختم. اخلاقی که من به بایستگی و شایستگیِ آن باور داشتم و دارم، از تجربههایم فرا گرفته بودم. زنِ به ظاهر دیوانهای که یکروز گریبانِ مرا گرفت و در چشمم خیره شد و گفت:
ـ تو خوب هستی. تو بدنیستی.
بارِ سنگین و وظیفهی دشوارِ «خوببودن» را بر عهدهام گذاشت. اندوه و رنج، پاداشِ خوببودن است. آن را پذیرفتم. اما این را نیز آموختم که زدودنِ بیدادگری و خشونت، راهِ پایان دادن به غم و قساوت است. خردمندی به من آموخت که در بارهی خودم اغراق نکنم. من توانایی نابودی ستم و بیدادگری را ندارم؛ اما میتوانم در حدودِ شعاع و گسترهی ارتباطاتِ خود، از شدتِ آنها بکاهم.
شادیبخشی، بخشی از مسئولیتِ من شد. اگر نمیتوانم خاستگاهِ رنج و اندوه را از میان ببرم، میتوانم در بیاعتنایی به آن سودمند باشم. شادی، پادزهرِ غم است. گسترش و تعمیقِ شادی، بهگونهای ستیز با رنج و اندوه است. این را نیز دانستم که شادی یک آرمان است و مانند هرآرمانِ دیگری به مبانی و اصولی نیاز دارد که ضرورت و لزومِ آن را اثبات کند. شادی، میوهی اندیشه و خِرَد است. بدونِ دیدگاهی خردمندانه، نمیتوان به شادیِ اساسی و ژرف، دست یافت.
بسیاری از رمانها و داستانها و کتابهای مربوط به روانشناسی و فلسفه را در اینسال خواندم. صادق هدایت و فروغ فرخزاد، دوستانِ همیشگی اندرونِ تنهایم شدند.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
Book_tips
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿 📌#یادآوری_مطالعه_گروهی ✅ هفدهمین روز مطالعه 📕 #گرگ_بیابان ✍ #هرمان_هسه 🔁 #قاسم_کبیری #تعداد_صفحات_کتاب : ۳۳۸ سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳ پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶ 🗓 امروز نوزدهم شهریور ماه 🗒…
سلام دوستان عزیز 💚
اگر در مطالعه کتاب #گرگ_بیابان با برنامه کانال همراه هستین تا این بخش از کتاب
۱.چه پیامی از این داستان دریافت کردید؟
۲.به نظر شما، نویسنده چه چیزی را میخواسته با این داستان به خواننده منتقل کند؟
۳.چه مفاهیمی در این داستان برای شما برجستهتر بود؟
نظر و برداشتی که دارید در قسمت کامنتها به اشتراک بگذارید تا با هم گفتگو کنیم. 🥰🙏
اگر در مطالعه کتاب #گرگ_بیابان با برنامه کانال همراه هستین تا این بخش از کتاب
۱.چه پیامی از این داستان دریافت کردید؟
۲.به نظر شما، نویسنده چه چیزی را میخواسته با این داستان به خواننده منتقل کند؟
۳.چه مفاهیمی در این داستان برای شما برجستهتر بود؟
نظر و برداشتی که دارید در قسمت کامنتها به اشتراک بگذارید تا با هم گفتگو کنیم. 🥰🙏
🍃🌺🍃
با زنانى نشست و برخاست كنيد كه
به رشد شخصي خودشون "متعهد " هستن
با اين افراد مكالمه بسيار متفاوتي رو خواهيد داشت
و اين اصلي ترين مرحله در ارتقاي زندگيه 🌱
#مهرسا
@book_tips 🐞
با زنانى نشست و برخاست كنيد كه
به رشد شخصي خودشون "متعهد " هستن
با اين افراد مكالمه بسيار متفاوتي رو خواهيد داشت
و اين اصلي ترين مرحله در ارتقاي زندگيه 🌱
#مهرسا
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
سوره الدخان آیه ۴۱
يَوْمَ لا يُغْنِي مَوْلًى عَنْ مَوْلًى شَيْئاً وَ لا هُمْ يُنْصَرُونَ
روزی که به هیچ وجه دوستی، (عذابی را) از دوستش دفع نمیکند، و یاری نخواهند شد؛
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره الدخان آیه ۴۱
يَوْمَ لا يُغْنِي مَوْلًى عَنْ مَوْلًى شَيْئاً وَ لا هُمْ يُنْصَرُونَ
روزی که به هیچ وجه دوستی، (عذابی را) از دوستش دفع نمیکند، و یاری نخواهند شد؛
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#نغمه_های_سعدی
#باب_هشتم (در آداب صحبت)
✨ بدخوی در دستِ دشمنی گرفتار است که هرکجا رود از چنگِ عقوبتِ او خلاص نيابد.
اگر ز دستِ بلا بر فلک رود بدخوی
ز دستِ خویِ بدِ خويش در بلا باشد
@book_tips 🐞
#نغمه_های_سعدی
#باب_هشتم (در آداب صحبت)
✨ بدخوی در دستِ دشمنی گرفتار است که هرکجا رود از چنگِ عقوبتِ او خلاص نيابد.
اگر ز دستِ بلا بر فلک رود بدخوی
ز دستِ خویِ بدِ خويش در بلا باشد
@book_tips 🐞
روزی
جایی
دقیقهای
خودت را باز خواهی یافت
و آن وقت
یا لبخند خواهی زد
یا اشک خواهی ریخت!
#پابلو_نرودا
@book_tips 🐞
جایی
دقیقهای
خودت را باز خواهی یافت
و آن وقت
یا لبخند خواهی زد
یا اشک خواهی ریخت!
#پابلو_نرودا
@book_tips 🐞
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
✅ هجدهمین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
✍ #هرمان_هسه
🔁 #قاسم_کبیری
#تعداد_صفحات_کتاب : ۳۳۸
سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶
🗓 امروز بیستم شهریور ماه
🗒 صفحات ۱۸۳ تا ۱۹۴
دانلود فایل pdf
🔻🔻🔻
https://www.tg-me.com/booktipsgroup
@book_tips 🐞📚
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
✅ هجدهمین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
✍ #هرمان_هسه
🔁 #قاسم_کبیری
#تعداد_صفحات_کتاب : ۳۳۸
سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶
🗓 امروز بیستم شهریور ماه
🗒 صفحات ۱۸۳ تا ۱۹۴
دانلود فایل pdf
🔻🔻🔻
https://www.tg-me.com/booktipsgroup
@book_tips 🐞📚
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۴۵
در تابستان1356دیگر به قالیبافی نرفتم و بیشتر بیکار بودم. سهروز بنّایی کار کردم. داشتند ساختمان دانشگاه پردیس قم را میساختند. دامادبزرگمان مرا به آنجا معرفی کرد. دیدم شاگربنّا شدن کار من نیست. رهایش کردم. خاطرهای از شرافت کارخانهدارهای قم بگویم:
کارخانه رادیاتورسازی«کامراد» قم در جادهی اراک، کارگر میخواست. با دوستانم علی و امیر آنجا رفتیم و لباسِ کار به ما دادند و مشغول شدیم. کارِ من، راهانداختنِ دستگاهِ بُرشِ فلز بود. سه روز کار کردیم. یکبار، دستم به لبهی قطعهای خورد و زخمی شد. به مهندسِ مدیرِ داخلی گفتیم دیگر کار نمیکنیم. مهندس گفت:
ـ هرطور میلِ شماست. اما اینجا همیشه کار هست. اگر پشیمان شدید، برگردید.
سپس به ما گفت تا دستکش و لباسِ کار را تحویل دهیم. تحویل دادیم. داشتیم از کارخانه بیرون میرفتیم که ما را صدا کرد:
ـ چند دقیقه بیایید دفتر من!
رفتیم. گفت:
ـ بدون گرفتنِ دستمزد میرفتید؟
گفتیم:
ـ آخر فقط سه روز کار کردیم.
گفت:
ـ یک ساعت هم کار میکردید دستمزدتان را میدادیم.
از کشوی میزِ کارش پول درآورد و شمرد و به هرکدام از ما دستمزد سهروز را داد. بیش از پول، از شرافت و بزرگواری مهندس، شادمان بودیم. محکم با ما دست داد و خداحافظی کرد.
اینوضعیت را با وضعِ استخدام امروز مقایسه کنیم! نه بیمهای، نه تضمینی، نه امیدی به ادامهی کار. تازه حقوقِ ماهِ نخست را هم ادارهی کاریابی برمیدارد. از رفتارهای توهینآمیز و تحقیرکنندهی کارفرما با کارگران و کارمندان بگذریم که خودش مصیبتی است.
استخدام من در آموزش و پرورش هم ساده و جالب بود. یک روز در مرداد1356به آموزش و پرورش قم رفتم و گفتم:
ـ میخواهم معلم بشوم.
گفتند:
ـ برو چهارقطعه عکس و رونوشت از صفحات شناسنامه بیاور!
رفتم و آوردم و به همین آسانی استخدام شدم. البته باید دوسال در دانشسرای مقدماتی قم دورهی آموزگاری میدیدم که دیدم.
زندگی جریان آبی است که میرود و هرچه را که سرِ راهش باشد با خود میبَرَد. زندگی را آدمها به وجود میآورند و خود درآن مَحو میشوند. آدمها سرِ راهِ زندگی هستند. زندگی، نمایشنامهی بیسَر و تَه و گُنگی است که هرکسی خیال میکند نقشِ اول را درآن به عهده دارد. من هم چنین فکری داشتم. خودم را مرکزِ هستی و وجود میدانستم. وقتی توی کوچه و خیابان راه میرفتم، فکر میکردم همه دارند به من نگاه میکنند. پیشِ خودم از خویشتن قهرمانی ساختهبودم. البته این، حقِ همهی انسانهاست.
به دانشسرا رفتم. هنگامِ ورود به آنجا، آرزوهای زیادی داشتم. با خود میگفتم:
ـ باید بهترین معلم بشوم و شیوههای تازهای در تدریس خلق کنم. بنیادِ آموزش و پرورش را دگرگون خواهم نمود.
روزی را که میخواستم به دانشسرا بروم، فراموش نمیکنم. روز جمعه بود. از آنجمعههایی که یکدنیا غم و بیحوصلگی دارد. دوم مِهر 1356 بود. ساکی را که از خواهرم گرفتهبودم پُرکردم از وسائل موردنیاز مانند: حوله، قاشق و چنگال، مسواک، خمیر ریش. مادرم در اتاق کِز کردهبود. جز من و مادرم کسی درخانه نبود. آفتابِ بیرنگ و مُردهای روی چینهی دیوار ولو شدهبود. پاییز تازه آمدهبود. روی آنتنِ خانهی روبرویی، دوکلاغ سیاه نشسته بودند و با هم ناله میکردند. دلم شور میزد. بغضی مثلِ دشنه در گلویم فرو رفته بود. گریهام میآمد. مادرم حرفی نمیزد. ساکت بود. میدانستم او هم بغض کردهاست. ساک را برداشتم. دَمِ درگاهِ اتاق ایستادم. میترسیدم حرفی بزنم و بغضم بترکد. مگر کجا میرفتم؟
واردِ حیاط که شدم، صدای شکسته و لرزانِ مادرم، بغضم را ترکاند:
ـ احمد! کی برمیگردی؟ همه چیز برداشتی؟
برگشتم و نگاهم را که زیرِ پردهای از اشک پنهان بود به مادرم انداختم. چقدر شکسته مینمود! هنوز به درِ خانه نرسیدهبودم که صدای زنگِ در بلند شد. دوستم «امیر» بود. با موتورِ قراضهاش دنبالم آمدهبود. دانشسرا درست در آخرِ شهر، تَهِ خیابان«چهارمردان» بود. دور و بَرش را قبرستانها احاطه کردهبودند. گنبدهای آبی و سبزِ مخروطی، نردههای دورِ قبرها، دیوارهای گِلی و غمزدهی باغهای کنار گورستان، با سکوتِ بخستهکننده و صدای زنی که بیشباهت به زوزه نبود، دلِ آدم را آشوب میکرد و گریه میآورد.
محوطهی دانشسرا کمکم پُر شد. همه خسته بودند. بیحال، با هم سلام و علیک میکردند.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۴۵
در تابستان1356دیگر به قالیبافی نرفتم و بیشتر بیکار بودم. سهروز بنّایی کار کردم. داشتند ساختمان دانشگاه پردیس قم را میساختند. دامادبزرگمان مرا به آنجا معرفی کرد. دیدم شاگربنّا شدن کار من نیست. رهایش کردم. خاطرهای از شرافت کارخانهدارهای قم بگویم:
کارخانه رادیاتورسازی«کامراد» قم در جادهی اراک، کارگر میخواست. با دوستانم علی و امیر آنجا رفتیم و لباسِ کار به ما دادند و مشغول شدیم. کارِ من، راهانداختنِ دستگاهِ بُرشِ فلز بود. سه روز کار کردیم. یکبار، دستم به لبهی قطعهای خورد و زخمی شد. به مهندسِ مدیرِ داخلی گفتیم دیگر کار نمیکنیم. مهندس گفت:
ـ هرطور میلِ شماست. اما اینجا همیشه کار هست. اگر پشیمان شدید، برگردید.
سپس به ما گفت تا دستکش و لباسِ کار را تحویل دهیم. تحویل دادیم. داشتیم از کارخانه بیرون میرفتیم که ما را صدا کرد:
ـ چند دقیقه بیایید دفتر من!
رفتیم. گفت:
ـ بدون گرفتنِ دستمزد میرفتید؟
گفتیم:
ـ آخر فقط سه روز کار کردیم.
گفت:
ـ یک ساعت هم کار میکردید دستمزدتان را میدادیم.
از کشوی میزِ کارش پول درآورد و شمرد و به هرکدام از ما دستمزد سهروز را داد. بیش از پول، از شرافت و بزرگواری مهندس، شادمان بودیم. محکم با ما دست داد و خداحافظی کرد.
اینوضعیت را با وضعِ استخدام امروز مقایسه کنیم! نه بیمهای، نه تضمینی، نه امیدی به ادامهی کار. تازه حقوقِ ماهِ نخست را هم ادارهی کاریابی برمیدارد. از رفتارهای توهینآمیز و تحقیرکنندهی کارفرما با کارگران و کارمندان بگذریم که خودش مصیبتی است.
استخدام من در آموزش و پرورش هم ساده و جالب بود. یک روز در مرداد1356به آموزش و پرورش قم رفتم و گفتم:
ـ میخواهم معلم بشوم.
گفتند:
ـ برو چهارقطعه عکس و رونوشت از صفحات شناسنامه بیاور!
رفتم و آوردم و به همین آسانی استخدام شدم. البته باید دوسال در دانشسرای مقدماتی قم دورهی آموزگاری میدیدم که دیدم.
زندگی جریان آبی است که میرود و هرچه را که سرِ راهش باشد با خود میبَرَد. زندگی را آدمها به وجود میآورند و خود درآن مَحو میشوند. آدمها سرِ راهِ زندگی هستند. زندگی، نمایشنامهی بیسَر و تَه و گُنگی است که هرکسی خیال میکند نقشِ اول را درآن به عهده دارد. من هم چنین فکری داشتم. خودم را مرکزِ هستی و وجود میدانستم. وقتی توی کوچه و خیابان راه میرفتم، فکر میکردم همه دارند به من نگاه میکنند. پیشِ خودم از خویشتن قهرمانی ساختهبودم. البته این، حقِ همهی انسانهاست.
به دانشسرا رفتم. هنگامِ ورود به آنجا، آرزوهای زیادی داشتم. با خود میگفتم:
ـ باید بهترین معلم بشوم و شیوههای تازهای در تدریس خلق کنم. بنیادِ آموزش و پرورش را دگرگون خواهم نمود.
روزی را که میخواستم به دانشسرا بروم، فراموش نمیکنم. روز جمعه بود. از آنجمعههایی که یکدنیا غم و بیحوصلگی دارد. دوم مِهر 1356 بود. ساکی را که از خواهرم گرفتهبودم پُرکردم از وسائل موردنیاز مانند: حوله، قاشق و چنگال، مسواک، خمیر ریش. مادرم در اتاق کِز کردهبود. جز من و مادرم کسی درخانه نبود. آفتابِ بیرنگ و مُردهای روی چینهی دیوار ولو شدهبود. پاییز تازه آمدهبود. روی آنتنِ خانهی روبرویی، دوکلاغ سیاه نشسته بودند و با هم ناله میکردند. دلم شور میزد. بغضی مثلِ دشنه در گلویم فرو رفته بود. گریهام میآمد. مادرم حرفی نمیزد. ساکت بود. میدانستم او هم بغض کردهاست. ساک را برداشتم. دَمِ درگاهِ اتاق ایستادم. میترسیدم حرفی بزنم و بغضم بترکد. مگر کجا میرفتم؟
واردِ حیاط که شدم، صدای شکسته و لرزانِ مادرم، بغضم را ترکاند:
ـ احمد! کی برمیگردی؟ همه چیز برداشتی؟
برگشتم و نگاهم را که زیرِ پردهای از اشک پنهان بود به مادرم انداختم. چقدر شکسته مینمود! هنوز به درِ خانه نرسیدهبودم که صدای زنگِ در بلند شد. دوستم «امیر» بود. با موتورِ قراضهاش دنبالم آمدهبود. دانشسرا درست در آخرِ شهر، تَهِ خیابان«چهارمردان» بود. دور و بَرش را قبرستانها احاطه کردهبودند. گنبدهای آبی و سبزِ مخروطی، نردههای دورِ قبرها، دیوارهای گِلی و غمزدهی باغهای کنار گورستان، با سکوتِ بخستهکننده و صدای زنی که بیشباهت به زوزه نبود، دلِ آدم را آشوب میکرد و گریه میآورد.
محوطهی دانشسرا کمکم پُر شد. همه خسته بودند. بیحال، با هم سلام و علیک میکردند.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃🌺
سلام دوستان کتابخوان عزیز 💚
از همراهی و حضورتون در این جمع خوشحال و سپاسگزارم .🥰
میدونم که همه ما روزهای پرمشغلهای داریم، اما باور کنید که خواندن کتاب، حتی چند صفحه در روز، میتواند بهمون آرامش بده، به رشد فردی مون کمک کنه و دیدمون رو نسبت به دنیا وسیع تر کنه. 🌹
بیایید با هم عهد ببندیم که هر روز حداقل 10 صفحه کتاب بخونیم و از این فرصت استفاده کنیم. شاید در ابتدا کمی سخت باشه، اما مطمئنم اگر به صورت مداوم و منظم مطالعه کنیم این عادت خوب رو در خودمون تقویت می کنیم. 🤝
✅ یادتون باشه، قلب تپندهی هر گروه کتابخوانی، گفتگو و تبادل نظره. پس بعد از خواندن هر بخش، بیایید در موردش صحبت کنیم. نظراتمون رو به اشتراک بذاریم و از تجربیات هم استفاده کنیم. این گفتگو ها باعث میشه درک عمیق تری از کتاب پیدا کنیم .👌
هر هفته یه چالش کوچیک داشته باشیم؟ 🤔
مثلا هر هفته یک جملهی ماندگار از کتاب رو در کامنتها بنویسیم و آخر هر ماه نویسنده های مورد علاقه تون که دوست دارید بهترین آثارشون رو بخونید برامون بنویسید .📚
پس بیایید با هم کتاب بخونیم، با هم رشد کنیم و از این مسیر لذت ببریم.🪴
#ادمین
@book_tips 🐞
سلام دوستان کتابخوان عزیز 💚
از همراهی و حضورتون در این جمع خوشحال و سپاسگزارم .🥰
میدونم که همه ما روزهای پرمشغلهای داریم، اما باور کنید که خواندن کتاب، حتی چند صفحه در روز، میتواند بهمون آرامش بده، به رشد فردی مون کمک کنه و دیدمون رو نسبت به دنیا وسیع تر کنه. 🌹
بیایید با هم عهد ببندیم که هر روز حداقل 10 صفحه کتاب بخونیم و از این فرصت استفاده کنیم. شاید در ابتدا کمی سخت باشه، اما مطمئنم اگر به صورت مداوم و منظم مطالعه کنیم این عادت خوب رو در خودمون تقویت می کنیم. 🤝
✅ یادتون باشه، قلب تپندهی هر گروه کتابخوانی، گفتگو و تبادل نظره. پس بعد از خواندن هر بخش، بیایید در موردش صحبت کنیم. نظراتمون رو به اشتراک بذاریم و از تجربیات هم استفاده کنیم. این گفتگو ها باعث میشه درک عمیق تری از کتاب پیدا کنیم .👌
هر هفته یه چالش کوچیک داشته باشیم؟ 🤔
مثلا هر هفته یک جملهی ماندگار از کتاب رو در کامنتها بنویسیم و آخر هر ماه نویسنده های مورد علاقه تون که دوست دارید بهترین آثارشون رو بخونید برامون بنویسید .📚
پس بیایید با هم کتاب بخونیم، با هم رشد کنیم و از این مسیر لذت ببریم.🪴
#ادمین
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
کاش همهی زنها مردی را داشتند که عاشقشان بود، مردی که حرفهایشان را میفهمید، ظرافت شان را به جان میخرید و روزانه چند وعده از زیبایی و خاص بودنشان تعریف میکرد.
و کاش مردها زنی را کنارشان داشتند که عاشقش بودند، که به آنها تکیه میکرد و قبولشان میداشت.
آن وقت جهانمان پر میشد از زنانی که افسرده نمیشدند، مردانی که سیگار نمیکشیدند و کودکانی که انسانهای سالمی میشدند!
#نرگس_صرافیان
@book_tips 🐞
کاش همهی زنها مردی را داشتند که عاشقشان بود، مردی که حرفهایشان را میفهمید، ظرافت شان را به جان میخرید و روزانه چند وعده از زیبایی و خاص بودنشان تعریف میکرد.
و کاش مردها زنی را کنارشان داشتند که عاشقش بودند، که به آنها تکیه میکرد و قبولشان میداشت.
آن وقت جهانمان پر میشد از زنانی که افسرده نمیشدند، مردانی که سیگار نمیکشیدند و کودکانی که انسانهای سالمی میشدند!
#نرگس_صرافیان
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
سوره النور آیه ۶۴
أَلا إِنَّ لِلَّـهِ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ قَدْ يَعْلَمُ ما أَنْتُمْ عَلَيْهِ وَ يَوْمَ يُرْجَعُونَ إِلَيْهِ فَيُنَبِّئُهُمْ بِما عَمِلُوا وَ اللَّـهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ
آگاه باشید که آنچه در آسمانها و زمین وجود دارد، فقط از آنِ خداست. بهراستی میداند که شما در چه حالی هستید، و روزی که به پیشگاه او بازگردانده میشوند، آنان را از کارهایشان آگاه میکند. خدا، همه چیز را بهخوبی میداند.
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره النور آیه ۶۴
أَلا إِنَّ لِلَّـهِ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ قَدْ يَعْلَمُ ما أَنْتُمْ عَلَيْهِ وَ يَوْمَ يُرْجَعُونَ إِلَيْهِ فَيُنَبِّئُهُمْ بِما عَمِلُوا وَ اللَّـهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ
آگاه باشید که آنچه در آسمانها و زمین وجود دارد، فقط از آنِ خداست. بهراستی میداند که شما در چه حالی هستید، و روزی که به پیشگاه او بازگردانده میشوند، آنان را از کارهایشان آگاه میکند. خدا، همه چیز را بهخوبی میداند.
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#نغمه_های_سعدی
#باب_هشتم (در آداب صحبت)
✨ چو بينی که در سپاهِ دشمن تفرقه افتاده است تو جمع باش وگر جمع شوند از پريشانی انديشه کن.
برو با دوستان آسوده بنشين
چو بينی در ميانِ دشمنان جنگ
وگر بينی که باهم يک زباناند
کمان را زه کن و بر باره بَر سنگ
@book_tips 🐞
#نغمه_های_سعدی
#باب_هشتم (در آداب صحبت)
✨ چو بينی که در سپاهِ دشمن تفرقه افتاده است تو جمع باش وگر جمع شوند از پريشانی انديشه کن.
برو با دوستان آسوده بنشين
چو بينی در ميانِ دشمنان جنگ
وگر بينی که باهم يک زباناند
کمان را زه کن و بر باره بَر سنگ
@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
همیشه چنین بوده است
که عشق
ژرفای خود را نمی شناخته است،
مگر به هنگام جدایی...
#جبران_خلیل_جبران
@book_tips 🐞
که عشق
ژرفای خود را نمی شناخته است،
مگر به هنگام جدایی...
#جبران_خلیل_جبران
@book_tips 🐞
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
✅ نوزدهمین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
✍ #هرمان_هسه
🔁 #قاسم_کبیری
#تعداد_صفحات_کتاب : ۳۳۸
سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶
🗓 امروز بیست و یکم شهریور ماه
🗒 صفحات ۱۹۵ تا ۲۰۶
فایل pdf و گزیده هایی از متن کتاب در کانال زیر 🔻🔻🔻
https://www.tg-me.com/booktipsgroup
@book_tips 🐞📚
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
✅ نوزدهمین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
✍ #هرمان_هسه
🔁 #قاسم_کبیری
#تعداد_صفحات_کتاب : ۳۳۸
سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶
🗓 امروز بیست و یکم شهریور ماه
🗒 صفحات ۱۹۵ تا ۲۰۶
فایل pdf و گزیده هایی از متن کتاب در کانال زیر 🔻🔻🔻
https://www.tg-me.com/booktipsgroup
@book_tips 🐞📚
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊