🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۴۶
در تابستان سال1356برای صفحهی مکاتبهی مجلهی«دختران و پسران» پیامی فرستادم و نوشتم: با کسانی که احساس تنهایی میکنند، دوست دارم مکاتبه کنم. در هفتههای بعد، از برخی شهرها و حتی از امارات برایم چندین نامه رسید. یکی از نامهها از شهرستان لنگرود استان گیلان بود. دخترخانمی برایم نوشته بود مایل است با من مکاتبه داشته باشد. سه چهارنامه میانِ ما رد و بَدَل شد. برای هم عکس فرستادیم. سه سال از من کوچکتر بود. معلوم بود که نامهها را دیگری برایش مینویسد. در نوشتنِ نامه به او مردّد شدم و دیگر چیزی ننوشتم.
نوروز1357رسید. چهارم فروردین با سه تَن از دوستان تصمیم گرفتیم به اهواز برویم. عصر سوار قطار و راهی شدیم. بلیتِ قطار گرفتن، بسیار آسان بود. مانند امروز نبود که از مدتها قبل، پیشفروش کنند. همان روز بلیت گرفتیم و دوساعت بعد در قطار بودیم. هنگام بازگشت نیز چنین بود. صبحِ روزِ بعد در اهواز بودیم.
موقعِ رفتن به ایستگاهِ قطار، از درِ خانه که بیرون آمدم، پستچی نامهای به دستم داد که از لنگرود بود. عیدی پستچی را دادم و نامه را نخوانده به مادرم سپردم تا بالای کمد بگذارد. سه شب و چهار روز در اهواز بودیم. لبِ کارون، پاتوقِ ما شد. به آتشگاه رفتیم که جای زیبارویان بود و اکنون فرودگاهِ اهواز را در آنمکان ساختهاند. در نزدیکیِ آن، کولیها چادر زده بودند و غروبها رقصِ گروهی راه میانداختند و صفایی بود. اسبسواری هم کردیم. همیشه عاشق اسبسواری بودم.
یادم هست اتاقِ ما در هتلی بود که فقط سهتخت داشت. تا واردِ اتاق شدیم، من، محمود و علی هرکدام تختی را به خود اختصاص دادیم و امیر، بیتخت ماند. با شوخی از او خواستیم که هرشب، مهمان یکی از ما باشد! پتویی روی زمین انداخت و راحت شبها میخوابید. روبروی هتل، مغازهی لوازم صوتی بود که ترانه«اگه عشق همینه» با صدای«گیتا» را که نوارش تازه به بازار آمده بود، مرتب پخش میکرد. چهروزهای خوشی بود.
بهار، موسیقیِ فضای طبیعت بود و آسایش و آرامش، همچون جویباری زلال، از متنِ زندگی میگذشت. جوانی، عطرِ احساسِ ما بود و آزادی، آبادیِ ذهن را نوید میداد. نه هراسی از آینده بود و نه ترسی از آشفتگیِ روزگار. در پهنای هستیِ ما، بادِ موافق میوزید و کشتیِ وجودِ ما را روی امواجِ خروشانِ شادی به هرسو میکشاند. آرمانی جز شورِ شادمانی نداشتیم. مقصدی برای رسیدن نبود. خودِ اینگشتوگذار، مقصودِ ما بود. زیستن، تجربهی خوشایندِ هر روزمان بود. از جامِ رخشانِ لحظهها مینوشیدیم و بذرِ بخت میکاشتیم و میوهی مُراد میچیدیم.
در کنارِ کارون، دست میافشاندیم و پای میکوبیدیم. کمیدورتر، آتشگاهی بود که آتشِ جوانی بنشانیم و در خراباتش از بادهی بدن بنوشیم و «چنان که افتد و دانی» جوانی کنیم و آرام بگیریم. شبها پُرستاره بودند. ماه میخندید. مهتاب، میدرخشید. دل، میشنگید. جان، میفهمید. زمین، زنده بود. زمان، زیبنده بود. ریا نبود؛ جفا نبود؛ خدا بود و با لبخند، نفسِ عمیق میکشید و خدایی میکرد. جهان، خُرّم بود. جامعه، بیماتم بود. میکوشیدیم تا دادِ خوشدلی بستانیم و عشرت کنیم تا به حسرت نکُشندمان. انگار به دلمان بَرات شده بود که دیگر چنینروزهایی نخواهیم دید.
چهار روزبعد، به خانه برگشتیم. در کوپهی ما، جوانی سیساله و بسیار متین و خوشرو بود که خودش را«مسعود» نامید و خواهشِ ما را برای همپیاله شدن پذیرفت. نزدیک بامداد، که هوا تاریک بود، به قم رسیدیم. مسعود از ما خواست تا برای پرهیز از خطر، به خانهی او برویم. در کوچههای «باغشازده» روی یکی از ماشینها اعلامیهای بود که برای نخستین بار میدیدیم. آن را برداشت و به خانهی مسعود رفتیم.
در خانه از من خواستند که اعلامیه را بخوانم. خواندم. متنِ آن، از آیتاللهخمینی بود که مردم را به مبارزه بر ضدِ شاه فراخوانده بود. مسعود به من گفت:
ـ گوینده و دوبلور خوبی میشوی.
ادامه 🔻🔻🔻
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۴۶
در تابستان سال1356برای صفحهی مکاتبهی مجلهی«دختران و پسران» پیامی فرستادم و نوشتم: با کسانی که احساس تنهایی میکنند، دوست دارم مکاتبه کنم. در هفتههای بعد، از برخی شهرها و حتی از امارات برایم چندین نامه رسید. یکی از نامهها از شهرستان لنگرود استان گیلان بود. دخترخانمی برایم نوشته بود مایل است با من مکاتبه داشته باشد. سه چهارنامه میانِ ما رد و بَدَل شد. برای هم عکس فرستادیم. سه سال از من کوچکتر بود. معلوم بود که نامهها را دیگری برایش مینویسد. در نوشتنِ نامه به او مردّد شدم و دیگر چیزی ننوشتم.
نوروز1357رسید. چهارم فروردین با سه تَن از دوستان تصمیم گرفتیم به اهواز برویم. عصر سوار قطار و راهی شدیم. بلیتِ قطار گرفتن، بسیار آسان بود. مانند امروز نبود که از مدتها قبل، پیشفروش کنند. همان روز بلیت گرفتیم و دوساعت بعد در قطار بودیم. هنگام بازگشت نیز چنین بود. صبحِ روزِ بعد در اهواز بودیم.
موقعِ رفتن به ایستگاهِ قطار، از درِ خانه که بیرون آمدم، پستچی نامهای به دستم داد که از لنگرود بود. عیدی پستچی را دادم و نامه را نخوانده به مادرم سپردم تا بالای کمد بگذارد. سه شب و چهار روز در اهواز بودیم. لبِ کارون، پاتوقِ ما شد. به آتشگاه رفتیم که جای زیبارویان بود و اکنون فرودگاهِ اهواز را در آنمکان ساختهاند. در نزدیکیِ آن، کولیها چادر زده بودند و غروبها رقصِ گروهی راه میانداختند و صفایی بود. اسبسواری هم کردیم. همیشه عاشق اسبسواری بودم.
یادم هست اتاقِ ما در هتلی بود که فقط سهتخت داشت. تا واردِ اتاق شدیم، من، محمود و علی هرکدام تختی را به خود اختصاص دادیم و امیر، بیتخت ماند. با شوخی از او خواستیم که هرشب، مهمان یکی از ما باشد! پتویی روی زمین انداخت و راحت شبها میخوابید. روبروی هتل، مغازهی لوازم صوتی بود که ترانه«اگه عشق همینه» با صدای«گیتا» را که نوارش تازه به بازار آمده بود، مرتب پخش میکرد. چهروزهای خوشی بود.
بهار، موسیقیِ فضای طبیعت بود و آسایش و آرامش، همچون جویباری زلال، از متنِ زندگی میگذشت. جوانی، عطرِ احساسِ ما بود و آزادی، آبادیِ ذهن را نوید میداد. نه هراسی از آینده بود و نه ترسی از آشفتگیِ روزگار. در پهنای هستیِ ما، بادِ موافق میوزید و کشتیِ وجودِ ما را روی امواجِ خروشانِ شادی به هرسو میکشاند. آرمانی جز شورِ شادمانی نداشتیم. مقصدی برای رسیدن نبود. خودِ اینگشتوگذار، مقصودِ ما بود. زیستن، تجربهی خوشایندِ هر روزمان بود. از جامِ رخشانِ لحظهها مینوشیدیم و بذرِ بخت میکاشتیم و میوهی مُراد میچیدیم.
در کنارِ کارون، دست میافشاندیم و پای میکوبیدیم. کمیدورتر، آتشگاهی بود که آتشِ جوانی بنشانیم و در خراباتش از بادهی بدن بنوشیم و «چنان که افتد و دانی» جوانی کنیم و آرام بگیریم. شبها پُرستاره بودند. ماه میخندید. مهتاب، میدرخشید. دل، میشنگید. جان، میفهمید. زمین، زنده بود. زمان، زیبنده بود. ریا نبود؛ جفا نبود؛ خدا بود و با لبخند، نفسِ عمیق میکشید و خدایی میکرد. جهان، خُرّم بود. جامعه، بیماتم بود. میکوشیدیم تا دادِ خوشدلی بستانیم و عشرت کنیم تا به حسرت نکُشندمان. انگار به دلمان بَرات شده بود که دیگر چنینروزهایی نخواهیم دید.
چهار روزبعد، به خانه برگشتیم. در کوپهی ما، جوانی سیساله و بسیار متین و خوشرو بود که خودش را«مسعود» نامید و خواهشِ ما را برای همپیاله شدن پذیرفت. نزدیک بامداد، که هوا تاریک بود، به قم رسیدیم. مسعود از ما خواست تا برای پرهیز از خطر، به خانهی او برویم. در کوچههای «باغشازده» روی یکی از ماشینها اعلامیهای بود که برای نخستین بار میدیدیم. آن را برداشت و به خانهی مسعود رفتیم.
در خانه از من خواستند که اعلامیه را بخوانم. خواندم. متنِ آن، از آیتاللهخمینی بود که مردم را به مبارزه بر ضدِ شاه فراخوانده بود. مسعود به من گفت:
ـ گوینده و دوبلور خوبی میشوی.
ادامه 🔻🔻🔻
سفارش کرد که در اینروزها خیلی به کوچه و خیابان نرویم. بکوشیم آیندهای درخشان برای ایران بسازیم.
خفتیم. نزدیکِ ظهر برخاستیم دیدیم صبحانهای مفصل حاضر است. خوردیم و از هم جدا شدیم.
هفتماه بعد، در آشوبهای آنروزها، با دوستم علی، نزدیکِ بازارِ قم بودیم. تانک و زرهپوش و نیروهای کماندو، ایستاده بودند. جلو رفتیم. فرمانده، به نظرمان آشنا بود. نگاهی به او انداختیم. لبخندی زد و جلو آمد و سلام داد و گفت:
ـ حالتان چطور است؟ نگفتم مراقب خودتان باشید!
خودش بود. مسعود بود. باز به ما هشدار داد و گفت:
ـ هر اتفاقی افتاد، بمانید و در سربلندی ایران بکوشید. شاید شاه برود. میهنِ ما دگرگون خواهد شد. روزهای نابسامانی در پیش داریم. ایران به شما نیاز دارد.
ما را بوسید و بدرود گفت. ندانستیم چه بر سرِ او آمد. اما هرکه بود، به ما پناه داد و نگرانِ آیندهی ما بود. او را هرگز از یاد نخواهم بُرد.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
خفتیم. نزدیکِ ظهر برخاستیم دیدیم صبحانهای مفصل حاضر است. خوردیم و از هم جدا شدیم.
هفتماه بعد، در آشوبهای آنروزها، با دوستم علی، نزدیکِ بازارِ قم بودیم. تانک و زرهپوش و نیروهای کماندو، ایستاده بودند. جلو رفتیم. فرمانده، به نظرمان آشنا بود. نگاهی به او انداختیم. لبخندی زد و جلو آمد و سلام داد و گفت:
ـ حالتان چطور است؟ نگفتم مراقب خودتان باشید!
خودش بود. مسعود بود. باز به ما هشدار داد و گفت:
ـ هر اتفاقی افتاد، بمانید و در سربلندی ایران بکوشید. شاید شاه برود. میهنِ ما دگرگون خواهد شد. روزهای نابسامانی در پیش داریم. ایران به شما نیاز دارد.
ما را بوسید و بدرود گفت. ندانستیم چه بر سرِ او آمد. اما هرکه بود، به ما پناه داد و نگرانِ آیندهی ما بود. او را هرگز از یاد نخواهم بُرد.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥 یادگیری معکوس چیست؟
🔸با این انیمیشن جالب در کمتر از دو دقیقه با مفوم کلی یادگیری معکوس آشنا شوید.
🧑💻#یادگیری_معکوس
@book_tips 🐞
🔸با این انیمیشن جالب در کمتر از دو دقیقه با مفوم کلی یادگیری معکوس آشنا شوید.
🧑💻#یادگیری_معکوس
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
سوره الروم آیه ۴۴
مَنْ كَفَرَ فَعَلَيْهِ كُفْرُهُ وَ مَنْ عَمِلَ صالِحاً فَلِأَنْفُسِهِمْ يَمْهَدُونَ
هر کس کفر ورزد، کفر او فقط به ضرر خودش است، و کسانی که کار شایسته کردند، برای (آخرتِ) خودشان، (بستری نرم و راحت) میگسترند.
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره الروم آیه ۴۴
مَنْ كَفَرَ فَعَلَيْهِ كُفْرُهُ وَ مَنْ عَمِلَ صالِحاً فَلِأَنْفُسِهِمْ يَمْهَدُونَ
هر کس کفر ورزد، کفر او فقط به ضرر خودش است، و کسانی که کار شایسته کردند، برای (آخرتِ) خودشان، (بستری نرم و راحت) میگسترند.
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#نغمه_های_سعدی
#باب_هشتم (در آداب صحبت)
✨ دشمن چو از همه حیلتی فرومانَد سلسلهی دوستی بجنبانَد پس آنگه به دوستی کارهایی کند که هیچ دشمن نتواند.
@book_tips 🐞
#نغمه_های_سعدی
#باب_هشتم (در آداب صحبت)
✨ دشمن چو از همه حیلتی فرومانَد سلسلهی دوستی بجنبانَد پس آنگه به دوستی کارهایی کند که هیچ دشمن نتواند.
@book_tips 🐞
در هنگام تفکر به مرگ،
انسان سنتی، دل مشغول عذاب آن جهانی است
و انسان مدرن،
نگران بی معنایی جهان.
#آنتونی_گیدنز
@book_tips 🐞
انسان سنتی، دل مشغول عذاب آن جهانی است
و انسان مدرن،
نگران بی معنایی جهان.
#آنتونی_گیدنز
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#گزیده_ای_از_کتاب
من مسائل و افکار خویش را با زنها در میان گذاشته ام و چنین فهمیده ام که دوست داشتن دختری که حتی يك كتاب هم نخوانده و اصلا نمیداند کتاب خواندن یعنی چه و قادر به تشخیص موزيك چایکوفسکی از بتهوون نیست بيشتر از يك ساعت ابدأ امکان ندارد.
ماریا سوادآموزی نکرده بود، او به این چیزها به عنوان جانشینان بديع الحصول سواد و هنر احتیاج نداشت .تمام مسائل او از شهوات ناشی میشد و بس. آنچه را که او هنر و وظیفه می دانست در این خلاصه شده بود که از آنچه که خداوند به عنوان هوس انگیزی به او بخشیده بود - از قامت زیبا گرفته تا رنگ پوست، مو، صدا، خلق وخو و از به کار گرفتن تمام استعدادها ،همه پیچ و تاب ها و خطوط اندام و تمام لطائفی که در تراش بدنش بود - حداکثر استفاده را بنماید، تا آنکه خودش را در دل عشاق خود جای داده و با سحر و افسون نشاطی فوری در آنها ایجاد نماید
#گرگ_بیابان
#هرمان_هسه
ص.۱۸۶
https://www.tg-me.com/booktipsgroup
#گزیده_ای_از_کتاب
من مسائل و افکار خویش را با زنها در میان گذاشته ام و چنین فهمیده ام که دوست داشتن دختری که حتی يك كتاب هم نخوانده و اصلا نمیداند کتاب خواندن یعنی چه و قادر به تشخیص موزيك چایکوفسکی از بتهوون نیست بيشتر از يك ساعت ابدأ امکان ندارد.
ماریا سوادآموزی نکرده بود، او به این چیزها به عنوان جانشینان بديع الحصول سواد و هنر احتیاج نداشت .تمام مسائل او از شهوات ناشی میشد و بس. آنچه را که او هنر و وظیفه می دانست در این خلاصه شده بود که از آنچه که خداوند به عنوان هوس انگیزی به او بخشیده بود - از قامت زیبا گرفته تا رنگ پوست، مو، صدا، خلق وخو و از به کار گرفتن تمام استعدادها ،همه پیچ و تاب ها و خطوط اندام و تمام لطائفی که در تراش بدنش بود - حداکثر استفاده را بنماید، تا آنکه خودش را در دل عشاق خود جای داده و با سحر و افسون نشاطی فوری در آنها ایجاد نماید
#گرگ_بیابان
#هرمان_هسه
ص.۱۸۶
https://www.tg-me.com/booktipsgroup
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
✅ بیستمین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
✍ #هرمان_هسه
🔁 #قاسم_کبیری
#تعداد_صفحات_کتاب : ۳۳۸
سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶
🗓 امروز بیست و دوم شهریور ماه
🗒 صفحات ۲۰۷ تا ۲۱۸
فایل pdf و گزیده هایی از متن کتاب در کانال زیر 🔻🔻🔻
https://www.tg-me.com/booktipsgroup
@book_tips 🐞📚
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
✅ بیستمین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
✍ #هرمان_هسه
🔁 #قاسم_کبیری
#تعداد_صفحات_کتاب : ۳۳۸
سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶
🗓 امروز بیست و دوم شهریور ماه
🗒 صفحات ۲۰۷ تا ۲۱۸
فایل pdf و گزیده هایی از متن کتاب در کانال زیر 🔻🔻🔻
https://www.tg-me.com/booktipsgroup
@book_tips 🐞📚
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
Telegram
کتابخانه ی کوچک من .
Admin: @zarnegar503
گروه ورق به ورق
(گفتگو وتبادل نظر )
https://www.tg-me.com/varghe_be_varghe24
گروه ورق به ورق
(گفتگو وتبادل نظر )
https://www.tg-me.com/varghe_be_varghe24
🍃🌺🍃
#زندگی_نامه قسمت ۴۷
عصر پنجشنبهدهم آذر1356دوستم علی اخوان پیشِ من آمد و گفت:
ـ برویم حرم و گشتی بزنیم.
آنروزها، صحنهای حرم از میعادگاههای دختران و پسران جوان بودند. ما نیز برای تفریح و شیطنتِ جوانی بیشتر وقتها در همانمکانها پرسه میزدیم و مشتاقِ چشمی خواهشناک و نوازشگر بودیم تا مستمان کند و دمی از شور و شرِ دنیا بیاساییم. به مسجداعظم در حیاط سوم حرم رفتیم. مسجد شلوغ بود. آخوندی بالای منبر سخنرانی میکرد که بعد دانستیم اسمش آقای ربّانی اَملشی بود.
مراسم چهلم مصطفی خمینی و گردانندهی مجلس، صادق خلخالی بود. خلخالی را برای نخستینبار در همان مجلس دیدم که نزدیکِ در ایستاده بود. سخنرانی ربانی که تمام شد، طلبهها که حدود200نفر بودند، شعار دادند:
ـ درود بر خمینی! مرگ بر حکومتِ یزیدی!
خلخالی، با مشتِ گرهکرده و روی برافروخته، فریاد میزد:
ـ شعار ندهید! شعار ندهید!
طلبهها، با همان شعارها، از مسجد بیرون آمدند و ما نیز همراهشان به سوی حرم اتابکی(صحن آئینه) روان گشتیم. جمعیت که از حرم بیرون آمد، حدود بیستپاسبان با باتوم، جمعیتِ اندک را پراکنده کردند و کسی دستگیر نشد.
گویا صبح همانروز، از طرف مدرسین حوزهی علمیه قم، مراسم دیگری در مسجد اعظم برگزار شده بود. در مراسم صبح، من و علی نبودیم. خبر آن را همان عصر شنیدیم.
در تاریخهای شفاهی و کتبی مربوط به آنروز، خوانده و شنیدهام که تعداد افرادِ حاضر در مراسم را دَههزارنفر ذکر میکنند. حال آن که نه مسجد اعظم چنین گنجایشی دارد و نه این عدد درست است. من شاهد بودم. حاضران نزدیک به دویستنفر و جز من و علی، همه طلبه بودند.
ماجرای دیگری که از نزدیک دیدم، غروبِ روز دوشنبه، نوزدهم دیماه همین سال بود. از دانشسرا برای تفریح یکیدوساعته نزدیک حرم بودم. مثلِ همیشه،نظربازی میکردم. ناگهان صدای گلوله برخاست. مردم، هراسان، به هرسو میدویدند.
دوستی داشتم که در خیابانِ اِرم، مغازهی سوهان فروشی داشت و گاهی به تماشای بازیهای من در خانهی جوانان میآمد. مرا که دید، دستم را گرفت و داخلِ مغازه بُرد و کرکره را پایین کشید. یکساعت بعد، با احتیاط، کمی کرکره را بالا زد و چون مطمئن شد کسی نیست، مرا بیرون فرستاد و به دانشسرا برگشتم.
دانستیم که در روزنامهی اطلاعات، مقالهای در معرفی آیتالله خمینی چاپ شده و به نیاکانِ هندی ایشان اشاره کرده بودند. علتِ آشوب، اعتراض به اینمقاله بود. در آنروز ندیدم کسی مجروح یا کُشته شود و خبری نیز در اینمورد گفتهنشد.
در همانشب، شعری سرودم که بخشی ا زآن چنین بود:
هوای شهرمان ابری است؛
زمستانِ عبوس و خشمگین با کاروانِ برف و سرمایش،
زده خرگاه و خیمه در فضای شهرِ دلمرده.
همیشه رعد میغُرّد؛
چراغِ کوچهها خاموش،
صداها در گلو خفته.
همه از ترسِ باد و غرّشِ یکریزِ رعدِ بیامان درخانهها پنهان؛
زِ دیوار و درِ هرخانهای وحشت نمایان است.
سؤالی یا جوابی نیست،
اگر مرغی بخوانَد، بر گلویش تیر خواهند زد...
متن کامل شعر را گم کردم. نوشتهای هم از آنروز دارم که چنین است:
این چه بلوایی است؟ این چه غوغایی است که درشهر پیچیده؟ چرا میکُشند؟ چرا به جای منطق، با زبانِ گلوله و چماق با مردم سخن میگویند؟ چرا جوابِ آزادی را با بند و اسارت میدهند؟ چرا پاسخِ انتقاد را با ناسزا میدهند؟ چرا؟ چرا؟
دستهایم میلرزند. رنگ تغییر کرده. لحظاتی پیش میخواندم و دوستانم، دوستانی که پاکتر از برگِ گُل، خوبتر از چشمههای زلال و سیال هستند، اشک میریختند و من اشکم را پنهان میکردم. اما آیا بغضی را که راه برگلویم بستهبود میتوانستم پنهان کنم؟
به روزهای خوبی میاندیشیدم که پایان یافت. به روزهایی که شادی بود، هلهله بود. به روزهایی که وقتی خورشید میدرخشید، حرارتی گرم و روشنایی با شکوهی با خود به ارمغان میآورد. به روزهایی که شبهایش پُر از ستاره بود و مهتاب چه زیبا درآغوشِ سپهر به عشوهگری میپرداخت. به روزهایی که صدای شادمانِ دستفروشها و میوهفروشها در کوچهپسکوچههای شهر طنین میانداخت. به روزهایی که کودکان فریادهای شادمانی برمیآوردند و لبخند میهمانِ لبها بود. به روزهایی که عشق بود و امید.
اما امروزچه؟ امروز جای شادی را غم گرفته و پوچی و نا امیدی، رنگِ امید را از لوحِ دلها زُدوده. ستم نعره برآورده و ظلم بر سرِ بامها و دیوارها سایه انداخته. دیگر مهتاب نمیرقصد. خورشید حرارت و گرمی گذشته را ندارد. روزها عبوسند و بیحوصله. ستارهها درحالی پوسیدنند. درختان از برهنگی در شرمند. برگها ریختهاند. در دشت، پژواکِ آوازی نیست. چشمهها را مسموم کردهاند. راستی که چه فرقِ فاحشی میان دیروز و امروز هست. ای کاش سقفِ آسمان میشکافت و خدا از این شکاف میدید. میدید که بندگانش چگونهاند! اما افسوس که خدا خفته و از دستِ او نیز کاری ساخته نیست.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
@book_tips 🐞
#زندگی_نامه قسمت ۴۷
عصر پنجشنبهدهم آذر1356دوستم علی اخوان پیشِ من آمد و گفت:
ـ برویم حرم و گشتی بزنیم.
آنروزها، صحنهای حرم از میعادگاههای دختران و پسران جوان بودند. ما نیز برای تفریح و شیطنتِ جوانی بیشتر وقتها در همانمکانها پرسه میزدیم و مشتاقِ چشمی خواهشناک و نوازشگر بودیم تا مستمان کند و دمی از شور و شرِ دنیا بیاساییم. به مسجداعظم در حیاط سوم حرم رفتیم. مسجد شلوغ بود. آخوندی بالای منبر سخنرانی میکرد که بعد دانستیم اسمش آقای ربّانی اَملشی بود.
مراسم چهلم مصطفی خمینی و گردانندهی مجلس، صادق خلخالی بود. خلخالی را برای نخستینبار در همان مجلس دیدم که نزدیکِ در ایستاده بود. سخنرانی ربانی که تمام شد، طلبهها که حدود200نفر بودند، شعار دادند:
ـ درود بر خمینی! مرگ بر حکومتِ یزیدی!
خلخالی، با مشتِ گرهکرده و روی برافروخته، فریاد میزد:
ـ شعار ندهید! شعار ندهید!
طلبهها، با همان شعارها، از مسجد بیرون آمدند و ما نیز همراهشان به سوی حرم اتابکی(صحن آئینه) روان گشتیم. جمعیت که از حرم بیرون آمد، حدود بیستپاسبان با باتوم، جمعیتِ اندک را پراکنده کردند و کسی دستگیر نشد.
گویا صبح همانروز، از طرف مدرسین حوزهی علمیه قم، مراسم دیگری در مسجد اعظم برگزار شده بود. در مراسم صبح، من و علی نبودیم. خبر آن را همان عصر شنیدیم.
در تاریخهای شفاهی و کتبی مربوط به آنروز، خوانده و شنیدهام که تعداد افرادِ حاضر در مراسم را دَههزارنفر ذکر میکنند. حال آن که نه مسجد اعظم چنین گنجایشی دارد و نه این عدد درست است. من شاهد بودم. حاضران نزدیک به دویستنفر و جز من و علی، همه طلبه بودند.
ماجرای دیگری که از نزدیک دیدم، غروبِ روز دوشنبه، نوزدهم دیماه همین سال بود. از دانشسرا برای تفریح یکیدوساعته نزدیک حرم بودم. مثلِ همیشه،نظربازی میکردم. ناگهان صدای گلوله برخاست. مردم، هراسان، به هرسو میدویدند.
دوستی داشتم که در خیابانِ اِرم، مغازهی سوهان فروشی داشت و گاهی به تماشای بازیهای من در خانهی جوانان میآمد. مرا که دید، دستم را گرفت و داخلِ مغازه بُرد و کرکره را پایین کشید. یکساعت بعد، با احتیاط، کمی کرکره را بالا زد و چون مطمئن شد کسی نیست، مرا بیرون فرستاد و به دانشسرا برگشتم.
دانستیم که در روزنامهی اطلاعات، مقالهای در معرفی آیتالله خمینی چاپ شده و به نیاکانِ هندی ایشان اشاره کرده بودند. علتِ آشوب، اعتراض به اینمقاله بود. در آنروز ندیدم کسی مجروح یا کُشته شود و خبری نیز در اینمورد گفتهنشد.
در همانشب، شعری سرودم که بخشی ا زآن چنین بود:
هوای شهرمان ابری است؛
زمستانِ عبوس و خشمگین با کاروانِ برف و سرمایش،
زده خرگاه و خیمه در فضای شهرِ دلمرده.
همیشه رعد میغُرّد؛
چراغِ کوچهها خاموش،
صداها در گلو خفته.
همه از ترسِ باد و غرّشِ یکریزِ رعدِ بیامان درخانهها پنهان؛
زِ دیوار و درِ هرخانهای وحشت نمایان است.
سؤالی یا جوابی نیست،
اگر مرغی بخوانَد، بر گلویش تیر خواهند زد...
متن کامل شعر را گم کردم. نوشتهای هم از آنروز دارم که چنین است:
این چه بلوایی است؟ این چه غوغایی است که درشهر پیچیده؟ چرا میکُشند؟ چرا به جای منطق، با زبانِ گلوله و چماق با مردم سخن میگویند؟ چرا جوابِ آزادی را با بند و اسارت میدهند؟ چرا پاسخِ انتقاد را با ناسزا میدهند؟ چرا؟ چرا؟
دستهایم میلرزند. رنگ تغییر کرده. لحظاتی پیش میخواندم و دوستانم، دوستانی که پاکتر از برگِ گُل، خوبتر از چشمههای زلال و سیال هستند، اشک میریختند و من اشکم را پنهان میکردم. اما آیا بغضی را که راه برگلویم بستهبود میتوانستم پنهان کنم؟
به روزهای خوبی میاندیشیدم که پایان یافت. به روزهایی که شادی بود، هلهله بود. به روزهایی که وقتی خورشید میدرخشید، حرارتی گرم و روشنایی با شکوهی با خود به ارمغان میآورد. به روزهایی که شبهایش پُر از ستاره بود و مهتاب چه زیبا درآغوشِ سپهر به عشوهگری میپرداخت. به روزهایی که صدای شادمانِ دستفروشها و میوهفروشها در کوچهپسکوچههای شهر طنین میانداخت. به روزهایی که کودکان فریادهای شادمانی برمیآوردند و لبخند میهمانِ لبها بود. به روزهایی که عشق بود و امید.
اما امروزچه؟ امروز جای شادی را غم گرفته و پوچی و نا امیدی، رنگِ امید را از لوحِ دلها زُدوده. ستم نعره برآورده و ظلم بر سرِ بامها و دیوارها سایه انداخته. دیگر مهتاب نمیرقصد. خورشید حرارت و گرمی گذشته را ندارد. روزها عبوسند و بیحوصله. ستارهها درحالی پوسیدنند. درختان از برهنگی در شرمند. برگها ریختهاند. در دشت، پژواکِ آوازی نیست. چشمهها را مسموم کردهاند. راستی که چه فرقِ فاحشی میان دیروز و امروز هست. ای کاش سقفِ آسمان میشکافت و خدا از این شکاف میدید. میدید که بندگانش چگونهاند! اما افسوس که خدا خفته و از دستِ او نیز کاری ساخته نیست.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
@book_tips 🐞
Az Man Chera Ranjidei
Homayoun Shajarian
#با_هم_بشنویم
#همایون_شجریان
ای یار ناسامان من
از من چرا رنجیده ای
وی درد و ای درمان من
از من چرا رنجیده ای
ای سرو خوش بالای من
ای دلبر رعنای من
لعل لبت حلوای من
از من چرا رنجیده ای
از من چرا رنجیده ای
گر من بمیرم در غمت
خونم فتاد بر گردنت
فردا بگیرم دامنت
از من چرا رنجیده ای
بنگر ز هجرت چون شدم
سرگشته چون مجنون شدم
وز ناوکت پر خون شدم
از من چرا رنجیده ای
@book_tips 🐞🎶
#همایون_شجریان
ای یار ناسامان من
از من چرا رنجیده ای
وی درد و ای درمان من
از من چرا رنجیده ای
ای سرو خوش بالای من
ای دلبر رعنای من
لعل لبت حلوای من
از من چرا رنجیده ای
از من چرا رنجیده ای
گر من بمیرم در غمت
خونم فتاد بر گردنت
فردا بگیرم دامنت
از من چرا رنجیده ای
بنگر ز هجرت چون شدم
سرگشته چون مجنون شدم
وز ناوکت پر خون شدم
از من چرا رنجیده ای
@book_tips 🐞🎶
رمان "زنگها برای که به صدا در میآیند" اثر ارنست همینگوی به کدام جنگ تاریخی اشاره دارد؟
Anonymous Quiz
46%
جنگ جهانی دوم
3%
جنگ کره
33%
جنگ های داخلی آمریکا
18%
جنگ داخلی اسپانیا
🍃🌺🍃
سوره الحج آیه ۶۶
وَ هُوَ الَّذِي أَحْياكُمْ ثُمَّ يُمِيتُكُمْ ثُمَّ يُحْيِيكُمْ إِنَّ الْإِنْسانَ لَكَفُورٌ
او کسی ست که شما را زنده کرد. آنگاه شما را میمیراند و سپس (دوباره) شما را زنده میکند. حقیقتاً انسان بسیار ناسپاس است.
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره الحج آیه ۶۶
وَ هُوَ الَّذِي أَحْياكُمْ ثُمَّ يُمِيتُكُمْ ثُمَّ يُحْيِيكُمْ إِنَّ الْإِنْسانَ لَكَفُورٌ
او کسی ست که شما را زنده کرد. آنگاه شما را میمیراند و سپس (دوباره) شما را زنده میکند. حقیقتاً انسان بسیار ناسپاس است.
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#نغمه_های_سعدی
#باب_هشتم (در آداب صحبت)
✨ سرِ مار به دستِ دشمن بکوب که از اِحْدَی الْحُسْنيْنِ خالی نباشد اگر اين غالب آمد مار کُشتی و گر آن از دشمن رَستی.
به روزِ معرکه ايمن مشو ز خصمِ ضعيف
که مغزِ شير برآرد چو دل ز جان برداشت
@book_tips 🐞
#نغمه_های_سعدی
#باب_هشتم (در آداب صحبت)
✨ سرِ مار به دستِ دشمن بکوب که از اِحْدَی الْحُسْنيْنِ خالی نباشد اگر اين غالب آمد مار کُشتی و گر آن از دشمن رَستی.
به روزِ معرکه ايمن مشو ز خصمِ ضعيف
که مغزِ شير برآرد چو دل ز جان برداشت
@book_tips 🐞
گیاهان فاقد عقلاند
اما اگر آنها را با سرپوشی بپوشانی که
دارای یک سوراخ باشد
آنها به دنبال نور از همانجا بیرون میزنند
پس چرا ما با داشتن عقل نور را دنبال نمیکنیم؟
#مارتین_هایدگر
@book_tips 🐞
اما اگر آنها را با سرپوشی بپوشانی که
دارای یک سوراخ باشد
آنها به دنبال نور از همانجا بیرون میزنند
پس چرا ما با داشتن عقل نور را دنبال نمیکنیم؟
#مارتین_هایدگر
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#زندگی_نامه قسمت ۴۸
دانشسرا برای من فرصتِ مغتنمی بود تا از کتابخانهاش بهره بگیرم. زندگی در محیطِ شبانهروزی، برای من خستهکننده بود. تنها پناهگاهم، کتابخانهی غنی و سرشار دانشسرا بود. تا میتوانستم کتاب خواندم. کلاسها چندان بارِ آموزشی نداشت. یادم هست یکروز دبیرِ زیستشناسی ما نیامد. به جای او آقای«رضوانی» رئیسِ دانشسرا با یک مشت گچِ رنگی وارد کلاس شد و خبر داد که چون استاد زیستشناسی نیامده، او درس میدهد. بحثِ آنروز، آموزشِ سلولِ گیاهی و جانوری بود. این مرد فرهیخته، با چنان چیرگی و دانشی درس داد که من تقریباً همهی مطالب را آموختم و اکنون به یاد دارم. هرگز از کلاس اینگونه لذت و بهره نبرده بودم.
نوروزِ سال1357رسید و من و دوستانم به اهواز رفتیم. داستانش را پیشتر نوشتم. تابستان رسید. دوماه تیر و مرداد را به اردوی آموزشی و خدمترسانی در کهک قم رفتیم. کارِ ما، آمارگیری از جمعیت روستایی بخش کهک بود. به همهی روستاهای بخش کهک سر زدیم و آمارگیری کردیم. دورهی خوبی بود. برای دوماه کار در روستاها، حقوقِ ویژه به ما دادند.
شهریور رسید. دوستی به نام آقای «کاظم بنی سعید» داشتم که خانهی پدریاش در شهر لنگرود استان گیلان بود. به من پیشنهاد داد چندروزی به شمال برویم. قبلا یکبار به آمل و بابل مازندران رفته بودم که آنهم داستانی داشت. پذیرفتم و دهم شهریور راهی لنگرود شدیم.
قبلاً گفتم که وقتی میخواستیم به اهواز برویم، پستچی نامهای به من داد که نخوانده به مادرم دادم تا بالای کمد بگذارد. یک ماهی گذشت و نامه را فراموش کردم. یک روز، بالای کمد در پیِ چیزی میگشتم که دستم به نامه خورد. برداشتم و بازکردم و خواندم. نامه از لنگرود و دوستی مکاتبهای بود که تمایلی به ادامهی ارتباط نوشتاری با او نداشتم و جوابش را نداده بودم. اسمش«سهیلا» بود.
سهیلا دوباره نامه داده و ابراز تمایل و علاقه برای ادامهی نامهنگاری کرده بود. دلم سوخت و دوباره جوابی برای او نوشتم که پاسخ آمد و مکاتبه ادامه یافت. در آخرین نامه، خواسته بود اگر به شمال رفتم، به او سری بزنم. اکنون با«کاظم» به لنگرود میرفتم. ماهِ روزگی بود. نیمه شب به رشت رسیدیم. حکومتِ نظامی برقرار بود. تا پیاده شدیم، سروانی جلو آمد و از من پرسید:
ـ کجایی هستی؟
با اشاره به کاظم گفتم:
ـ ایشان لنگرودی است.
کاظم به گیلکی با سروان حرف زد و او یادش رفت که چه پرسیده بود و من چه گفته بودم. بهخیر گذشت. سواری گرفتیم و به لنگرود رفتیم. خانوادهی کاظم، پذیرایی خوبی کردند و با این که پدر کاظم آیتالله بود، به خانواده گفت برای ما صبحانه و نهار فراهم کنند. صبحانه خوردیم و با کاظم به بندر پهلوی(انزلی امروز) رفتیم و گشتیم و عصر برگشتیم. به کاظم گفتم:
ـ من دوستی در لنگرود دارم. به دیدنشان برویم.
پذیرفت و رفتیم. نزدیک خانهی سهیلا داشتم نشانی را میپرسیدم که دختری نزدیک شد و گفت:
ـ شما احمد هستید؟
گفتم:
ـ بله.
گفت:
ـ من منیره هستم؛ دخترخالهی سهیلا. بفرمایید برویم.
ما را به خانهی سهیلا بُرد.سهیلا به پیشوازِ ما آمد. دختری کوچکاندام و نحیف اما خندان بود. وارد خانه شدیم. در اتاق نشستیم. دوسه دختربچه و یک پسر یازده ساله نیز بودند که دانستم خواهران و برادرِ سهیلا بودند. ناگهان، دختری هفدهساله، سینی به دست، وارد شد. تا دیدمش، دلم لرزید. خیره نگاهش کردم. بسیار زیبا بود. با لبخند، روبروی ما نشست و حال ما را پرسید و خوش آمد گفت.
من دیگر جز او کسی را نمیدیدم. محوِ تماشایش بودم. پوست سپید چهره و دست و پایش، گویی اتاق را نورانی کرده بود. لبخندش، افسونگرانه و دلخواه بود. رفتارش، ظریف و گفتارش لطیف بود. برای من که تا آنروز دختری بیحجاب ندیده بودم، تازگی ویژهای داشت. اسمش را پرسیدم. گفت:
ـ کاسی.
گفتم:
ـ کاسی به چه معناست؟
گفت:
ـ از دریای«کاسپین» گرفته شده.
اینگونه بود که کسی در«کاسی» غرق شد. با خودم گفتم:
ـ یا او یا هیچکس.
داستان آغاز شد.
#دکتر_احمد_عزتیپرور
@book_tips 🐞
#زندگی_نامه قسمت ۴۸
دانشسرا برای من فرصتِ مغتنمی بود تا از کتابخانهاش بهره بگیرم. زندگی در محیطِ شبانهروزی، برای من خستهکننده بود. تنها پناهگاهم، کتابخانهی غنی و سرشار دانشسرا بود. تا میتوانستم کتاب خواندم. کلاسها چندان بارِ آموزشی نداشت. یادم هست یکروز دبیرِ زیستشناسی ما نیامد. به جای او آقای«رضوانی» رئیسِ دانشسرا با یک مشت گچِ رنگی وارد کلاس شد و خبر داد که چون استاد زیستشناسی نیامده، او درس میدهد. بحثِ آنروز، آموزشِ سلولِ گیاهی و جانوری بود. این مرد فرهیخته، با چنان چیرگی و دانشی درس داد که من تقریباً همهی مطالب را آموختم و اکنون به یاد دارم. هرگز از کلاس اینگونه لذت و بهره نبرده بودم.
نوروزِ سال1357رسید و من و دوستانم به اهواز رفتیم. داستانش را پیشتر نوشتم. تابستان رسید. دوماه تیر و مرداد را به اردوی آموزشی و خدمترسانی در کهک قم رفتیم. کارِ ما، آمارگیری از جمعیت روستایی بخش کهک بود. به همهی روستاهای بخش کهک سر زدیم و آمارگیری کردیم. دورهی خوبی بود. برای دوماه کار در روستاها، حقوقِ ویژه به ما دادند.
شهریور رسید. دوستی به نام آقای «کاظم بنی سعید» داشتم که خانهی پدریاش در شهر لنگرود استان گیلان بود. به من پیشنهاد داد چندروزی به شمال برویم. قبلا یکبار به آمل و بابل مازندران رفته بودم که آنهم داستانی داشت. پذیرفتم و دهم شهریور راهی لنگرود شدیم.
قبلاً گفتم که وقتی میخواستیم به اهواز برویم، پستچی نامهای به من داد که نخوانده به مادرم دادم تا بالای کمد بگذارد. یک ماهی گذشت و نامه را فراموش کردم. یک روز، بالای کمد در پیِ چیزی میگشتم که دستم به نامه خورد. برداشتم و بازکردم و خواندم. نامه از لنگرود و دوستی مکاتبهای بود که تمایلی به ادامهی ارتباط نوشتاری با او نداشتم و جوابش را نداده بودم. اسمش«سهیلا» بود.
سهیلا دوباره نامه داده و ابراز تمایل و علاقه برای ادامهی نامهنگاری کرده بود. دلم سوخت و دوباره جوابی برای او نوشتم که پاسخ آمد و مکاتبه ادامه یافت. در آخرین نامه، خواسته بود اگر به شمال رفتم، به او سری بزنم. اکنون با«کاظم» به لنگرود میرفتم. ماهِ روزگی بود. نیمه شب به رشت رسیدیم. حکومتِ نظامی برقرار بود. تا پیاده شدیم، سروانی جلو آمد و از من پرسید:
ـ کجایی هستی؟
با اشاره به کاظم گفتم:
ـ ایشان لنگرودی است.
کاظم به گیلکی با سروان حرف زد و او یادش رفت که چه پرسیده بود و من چه گفته بودم. بهخیر گذشت. سواری گرفتیم و به لنگرود رفتیم. خانوادهی کاظم، پذیرایی خوبی کردند و با این که پدر کاظم آیتالله بود، به خانواده گفت برای ما صبحانه و نهار فراهم کنند. صبحانه خوردیم و با کاظم به بندر پهلوی(انزلی امروز) رفتیم و گشتیم و عصر برگشتیم. به کاظم گفتم:
ـ من دوستی در لنگرود دارم. به دیدنشان برویم.
پذیرفت و رفتیم. نزدیک خانهی سهیلا داشتم نشانی را میپرسیدم که دختری نزدیک شد و گفت:
ـ شما احمد هستید؟
گفتم:
ـ بله.
گفت:
ـ من منیره هستم؛ دخترخالهی سهیلا. بفرمایید برویم.
ما را به خانهی سهیلا بُرد.سهیلا به پیشوازِ ما آمد. دختری کوچکاندام و نحیف اما خندان بود. وارد خانه شدیم. در اتاق نشستیم. دوسه دختربچه و یک پسر یازده ساله نیز بودند که دانستم خواهران و برادرِ سهیلا بودند. ناگهان، دختری هفدهساله، سینی به دست، وارد شد. تا دیدمش، دلم لرزید. خیره نگاهش کردم. بسیار زیبا بود. با لبخند، روبروی ما نشست و حال ما را پرسید و خوش آمد گفت.
من دیگر جز او کسی را نمیدیدم. محوِ تماشایش بودم. پوست سپید چهره و دست و پایش، گویی اتاق را نورانی کرده بود. لبخندش، افسونگرانه و دلخواه بود. رفتارش، ظریف و گفتارش لطیف بود. برای من که تا آنروز دختری بیحجاب ندیده بودم، تازگی ویژهای داشت. اسمش را پرسیدم. گفت:
ـ کاسی.
گفتم:
ـ کاسی به چه معناست؟
گفت:
ـ از دریای«کاسپین» گرفته شده.
اینگونه بود که کسی در«کاسی» غرق شد. با خودم گفتم:
ـ یا او یا هیچکس.
داستان آغاز شد.
#دکتر_احمد_عزتیپرور
@book_tips 🐞
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
✅ بیست و یکمین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
✍ #هرمان_هسه
🔁 #قاسم_کبیری
#تعداد_صفحات_کتاب : ۳۳۸
سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶
🗓 امروز بیست و سوم شهریور ماه
🗒 صفحات ۲۱۹ تا ۲۳۰
فایل pdf و گزیده هایی از متن کتاب در کانال زیر 🔻🔻🔻
https://www.tg-me.com/booktipsgroup
@book_tips 🐞📚
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
✅ بیست و یکمین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
✍ #هرمان_هسه
🔁 #قاسم_کبیری
#تعداد_صفحات_کتاب : ۳۳۸
سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶
🗓 امروز بیست و سوم شهریور ماه
🗒 صفحات ۲۱۹ تا ۲۳۰
فایل pdf و گزیده هایی از متن کتاب در کانال زیر 🔻🔻🔻
https://www.tg-me.com/booktipsgroup
@book_tips 🐞📚
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
رنج نباید تو را غمگین کند ...
رنج قرار است تو را هوشیارتر کند ....
تا رنج تحمل نکنی گنج نبینی
تا شب نرود صبح پدیدار نباشد
@book_tips 🐞
رنج قرار است تو را هوشیارتر کند ....
تا رنج تحمل نکنی گنج نبینی
تا شب نرود صبح پدیدار نباشد
@book_tips 🐞