Telegram Web Link
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃


سوره المزمل آیه 10 :

وَاصْبِرْ عَلَىٰ مَا يَقُولُونَ وَاهْجُرْهُمْ هَجْرًا جَمِيلًا


ترجمه :

و در برابر آنچه (دشمنان) می‌گویند شکیبا باش و بطرزی شایسته از آنان دوری گزین!

#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#نغمه_های_سعدی


#باب_هشتم (در آداب صحبت)

عالم ناپرهیزگار کور مشعله دار است

بی فائده هر که عمر درباخت
چیزی نخرید و زر بینداخت


@book_tips 🐞
Forwarded from Book_tips (Azar)
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
           
              📌#یادآوری_مطالعه_گروهی   

  سومین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
#هرمان_هسه
🔁  #قاسم_کبیری 


#تعداد_صفحات_کتاب :  ۳۳۸


سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶

🗓 امروز پنجم شهریور ماه
🗒 صفحات ۲۸ تا ۳۹



دانلود فایل pdf
🔻🔻🔻
https://www.tg-me.com/booktipsgroup

@book_tips 🐞📚

🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۳۱

یکی از ویژگی‌های ذاتی من، رفیق بازی است. بی‌دوست نمی‌توانم بمانم. معنای خوبِ زندگی با دوست غنی و سرشار می‌شود. دلِ بی‌دوست، دلی غمگین است. من دلِ شاد می‌خواهم. من با دوستانِ دوران نوجوانی، همه‌گونه تجربه‌ی ارتباطی داشتم و به ساحت‌های گوناگونِ رفاقت سر کشیدم. چیزی را نادیده و ناشنیده و احساس‌ناکرده نگذاشتم.
تَن و تمنّاها و میل‌هایش را خوب شناختم و به قلمروِ جان رسیدم. هردو را زیبا یافتم. تن، جانی پدیدار و آشکار و جان، تَنی نامحسوس و ناپدیدار بود. تَن، جانی خواهشگر و نیازمند و جان، تَنی برآورنده و سیراب‌کننده بود. هرگز میان تن و جان، جدایی و ستیزی ندیدم. همین یگانگی، رازِ آرامش من شد. اکنون نیز چنینم.

دوستی داشتم که اسمش منصور بود. او دوخواهر به نام‌های مهری و لیلا داشت. من عاشق هردو بودم. به منصور پول می‌دادم که پیام مرا به خواهرانش برساند. هم مهری و هم لیلا از من بزرگ‌تر بودند. لیلا خیلی زیبا بود. یک‌بار موقع قیچی کردنِ رگِ قالی، دستش سُرخورده بود و نوک قیچی به چشمش فرو رفته بود و یک لکه‌ی قهوه‌ای رنگ، در سفیدی چشمِ چپش ایجاد کرده بود. همین لکه، بر زیبایی‌اش افزوده بود. هنگامی که فهمیدم«مهدی» لیلا را دوست دارد، از عشقم چشم‌پوشی کردم و او را به مهدی بخشیدم. از فیلم‌ها یادگرفته بودیم که همه‌چیز خود را برای دوست فدا کنیم. البته لیلا ما را می‌دید و به عشقِ کودکانه‌ی ما می‌خندید.
دوستی داشتم که اسمش علی بود. به خاطرِ اسمِ پدرش«اسماعیل» او را علیِ اسماعیل صدا می‌کردیم. علی تابستان‌ها به مکتبِ پدرم می‌آمد. گاهی ظهر من به خانه‌ی آن‌ها می‌رفتم و نهار می‌خوردم و ساعتِ یک بعداز ظهر به مکتب برمی‌گشتیم. یک‌روز نمی‌دانستیم ساعت چند است. علی رادیو را روشن کرد. رادیو خرِخِر می‌کرد. علی با مشت روی رادیو کوبید و گفت:
ـ به ما بگو ساعت چند است. خرخر می‌کنی؟
ناگهان صدای گوینده‌ی زن شنیده شد:
ـ ساعت، سیزده. این‌جا تهران است، صدای ایران.
هردو از خنده داشتیم غش می‌کردیم. همزمانیِ جالبی شده بود. فوری به سوی مکتب دویدیم.
یک‌بار با همین علی و چند دختر و پسرِ دیگر داشتیم در خانه‌ی ما قایم‌باشک بازی می‌کردیم. هر دونفر یک‌جا پنهان می‌شدیم. من و فخری، دختر همسایه در انتهای اتاق آجری، که جایی خالی داشت و جلوش تا نیمه تیغه کشیده شده بود و بعدها طاقچه شد، جایی پیدا کردیم. وقتی به جست‌وجو برای یافتنِ هم پرداختیم، همه یکدیگر را یافتیم جز خواهرم و علی. هرچه گشتیم اثری از آن‌ها نبود. خدایا کجا پنهان شده‌اند؟ داشتیم نگران می‌شدیم که دیدیم درِ فلزی آب‌انبار بالارفت و آن‌دو مثلِ دوموشِ آب کشیده، بیرون آمدند. عقلِ جنِّ کدامشان آنان را به آب٬انبار راهنمایی کرده بود؟! هرچه بود، تحسینِ دیگران را برانگیختند.

یکی از ناگوارترین رویدادهایی که شنیدم، کشتنِ جوانی16ساله به نامِ حسین بود که سرِ بُریده‌اش را دور از تنش یافته‌بودند. حسین، جوانی سر به‎زیر و مهربان و نان‌فروشی دوره‌گرد بود. سی یا چهل نانِ سنگک را روی سرش می‌گذاشت و داد می‌زد:
ـ نون داریم. نون سنگک.
بارها از او نان خریده بودم. نه صف می‌ایستادیم و نه زحمت رفتن به نانوایی را می‌کشیدیم. نان را دَمِ خانه می‌آورد و تحویل می‌داد. یک‌روز دیدم بچه‌های محل به سوی قلعه‌ی فرهنگ، در آن‌سوی ریلِ راه‌آهن می‌دوند. از یکی پرسیدم:
ـ چه خبر شده؟
پاسخ داد:
ـ حسین قُزّعلی را کُشته‌اند!
نماند تا بپرسم: چرا؟ پس من هم در پی دیگران به شتاب روانه شدم. کمی دور از قلعه، جمعیتِ زیادی حلقه زده‌بودند. من دلِ دیدنِ چنین صحنه‌هایی را نداشتم. دور ایستادم. سه‌چهارتا ماشین پلیس در آن٬جا ایستاده بودند تا کسی نتواند گودالِ مرگ را ببیند. آمبولانس آمد. جسد را برداشتند و بردند و دیگران به گودال نزدیک شدند. من نرفتم. شنیدم که می‌گفتند خونِ زیادی ریخته بود. هرگز توانِ دیدن رویدادهای خونین را نداشتم و ندارم. بیزاری من از خشونت، در این رویدادها ریشه دارد.
کمی بعد دوقاتل دستگیر شدند. آن‌ها را می‌شناختم. خواهری طناز و عشوه‌گر داشتند که دل از پیر و جوان می‌بُرد. گویا این خواهر به حسین دل می‌بندد اما حسین نمی‌پذیرد و قربانیِ دسیسه‌ی زیباروی لوند می‌شود. همیشه با خودم می‌گفتم:
ـ کاش به من دل می‌بست!
اما گویا کوچک‌تر از آن بودم که از زیبایی زیرک و خون‌ریز، دل ببرم. عَسی اَن تَکرهوا شیئاً و هوَ خیرٌ لَکُم!

ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتی‌پرور
#حافظ‌شناس_و_مدرس_دانشگاه

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃


آخر این «اَنَاالْحَقُّ گفتن»، مردم می‌پندارند که دعویِ بزرگی است؛ اناالحق عظیم تواضع است زیرا اینکه می‌گوید «من عبد خدایم» دو هستی اثبات می‌کند یکی خود را و یکی خدا را، اما آنک اناالحق می‌گوید خود را عدم کرد به باد داد می‌گوید اناالحق یعنی «من نیستم، همه اوست جز خدا را هستی نیست من به کلی عدم محضم و هیچم...


#فیه_ما_فیه
#مولانا

@book_tips 🐞
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
متن دیالوگ از سریال Doom at Your Service

@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃

سوره الروم آیه 17 :

فَسُبْحَانَ اللَّهِ حِينَ تُمْسُونَ وَحِينَ تُصْبِحُونَ

ترجمه :

«به پاکی یاد کنید خدا را
وقتی از روز وارد شب می شوید
و وقتی از شب وارد روز می شوید»

#کلام_پروردگار

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#نغمه_های_سعدی


#باب_هشتم (در آداب صحبت)


ملک از خردمندان جمال گیرد و دین از پرهیزگاران کمال یابد. پادشاهان به صحبت خردمندان از آن محتاج ترند که خردمندان به قربت پادشاهان.

پندی اگر بشنوی ای پادشاه
در همه عالم به از این پند نیست
جز به خردمند مفرما عمل
گر چه عمل کار خردمند نیست



@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۳۲

یک‌روز عصر تابستان بود. مادرم به خانه‌ی همسایه‎ی دیوار به دیوارمان برای روضه رفته بود. من و خواهرم خدیجه در حیاط خانه «لی لی» بازی می‌کردیم. خواهرم کنارِ حوض ایستاده بود و بازی مرا نگاه می‌کرد. به من گفت:
ـ تقلّب کردی. بازی قبول نیست.
من او را هُل دادم که از پشت در حوض افتاد و همین‌طور ماند. انگار مرده بود. فریاد کشیدم و به خانه‌ی همسایه رفتم. چند زن و مادرم به خانه ریختند و خواهرم را از حوض بیرون کشیدند. اصلاً نگفتم  من او را هُل دادم. مدتی طول کشید تا خواهرم به هوش آمد و آهی از خوشحالی کشیدم. گاهی از تصوّرِ این که اگر می‌مُرد، من چه می‌کردم؟ به خودم می‌لرزم.
یک‌روز«قَری‌ننه» مُرد. او را دفن کردند و آمدند. نزدیک ظهر بود. من و اقدس(نوه‌ی قری‌ننه) در راه‌پله خانه‌ی قری‌ننه بازی می‌کردیم. یک حوله‌ی سفیدِ بزرگ در گوشه‌ای افتاده بود آن را برداشتم و دیدم نمناک است. با این‌حال روی سرم کشیدم تا ادای مُرده‌ها را دربیاورم و اقدس را بترسانم. اقدس، جیغی کشید و گفت:
ـ بندازش زمین! این، همان‌حوله‌ای است که مادربزرگم را با آن خشک کردند و توی قبر گذاشتند.
من فوری آن را به گوشه‌ای انداختم. اقدس که دوسه‌سالی از من بزرگ‌تر بود، گفت:
ـ باید بری حمام و غسلِ مَسّ میّت بکنی.
خدایا! این چه کاری بود که کردم! با بزرگ‌ترها مشورت نکردم تا بگویند که نیازی به غسل نیست. رفتم حمام. جز صندوق‌دار حمام، کسی نبود. ترس، وجودم را گرفته بود. از مُرده وحشت داشتم. «قری‌ننه» مدام جلوی من ظاهر می‌شد و خنده‌های هراسناک سر می‌داد که دندانِ مصنوعی‌اش بیرون می‌پرید و دهانش تکه‌پاره می شد و زبانش تا گردنش می‌آویخت و بینی‌اش به دوحُفره‌ی خونین تبدیل می‌گشت.
رویم را به سوی دیگر می‌گرفتم، باز با گردنی سیاه و بریده و خونین، قهقهه می‌زد. تند، داخل گرمخانه شدم. رفتم زیر دوش. مردگان، دورم را گرفتند.  با سر و روی فروریخته و خون‌آلود، مرا مسخره می‌کردند. لباس‌هایشان پاره و خاکی بود. از ترس زدم بیرون. فضای حمام مِه‌آلود بود و چشم، یک‌متر آن‌سوتر را نمی‌دید. به سوی درِ خروجی دویدم. در را بازکردم، اسکلتی خندان به سویم آمد. انگار قلبم از تپش بازایستاد. اما او پیرمردی تکیده و لاغر بود. مُرده نبود. کمی خیالم راحت شد. او واردِ خزینه شد و من دوباره زیر دوش رفتم و تند غسل کردم و بیرون جهیدم.
بچه که بودم از دیوانه‌ها خیلی می‌ترسیدم. در خیابان شاه(امام) نزدیک دارایی، مردی چاق و بسیار زشت‌رو بود که«علی‌قاقایی» صداش می‌کردند. وقتی گرسنه یا خشمگین بود، به صورت و سرِ خودش می‌زد و دستش را گاز می‌گرفت و با صدایی هراسناک، فریاد می‌کشید. هرگاه او را از دور می‌دیدم، دلم می‌تپید و هُرّی فرو می‌ریخت؛ انگار یک‌بارِ آجر در درونم خالی می‌کردند. با فاصله‌ی زیاد رد می‌شدم.
یک‌روز، برای خریدِ ماست به بقالیِ پشتِ کوچه‌مان می‌رفتم که دیدم گروهی بچه از روبرو به سوی من می‌دوند. زنی دیوانه، دنبالشان گذاشته بود و کودکان از ترس می‌دویدند. بچه‌ها از کنارم رد شدند. من به راهم ادامه دادم. زنِ دیوانه به من رسید و با خشم، یقه‌ی مرا گرفت. من با ترس، نگاهش کردم. شاید ده‌ثانیه به هم خیره شدیم. ناگهان یقه‌ام را رها کرد و با دو دستش، صورتم را نوازش کرد و گفت:
ـ نه، تو از اونا نیستی. تو به من سنگ نزدی. تو خوبی. تو خوبی.
لبخندی زدم. مرا رها کرد و به سوی بچه‌ها دوید. انگار آبی بر آتشِ ترسِ من ریخته بودند. دیگر از دیوانه نمی‌ترسیدم. همیشه هم طوری رفتار کردم که حرفِ آن زنِ به ظاهر دیوانه، دروغ درنیاید و خوب باشم.
چندی بعد«علی‌قاقایی» را دیدم. داشت به سر و صورتش می‌زد. جلو رفتم. از نانِ شیرینی پزی یک «کَسمه»(نان گردِ شیرین) خریدم و به سویش رفتم و نان را به طرفش گرفتم. نگاهی به من کرد و نان را گرفت و دوسه گاز زد. آرام شد. گفت:
ـ آب.
دستش را گرفتم و به سوی کوچه‌ی«عرب‌پور» رفتم که یک مخزنِ آب با لیوان، در پیاده‌رو گذاشته بودند. لیوان را پر کردم و دستش دادم. نوشید. دستِ مرا گرفت و برگشت. به سوی کوچه‌ی دارایی رفتیم. درنیمه‌های کوچه، به خانه‌ای رسیدیم. درِ خانه باز بود. دستِ مرا رها کرد و به درون رفت. برگشت و گفت:
ـ خداحافظ!
گفتم:
ـ خداحافظ!
برگشتم. آرامشی شادمانه درونم را غلغلک می‌داد. زیرلب ترانه‌ای خواندم که از یک فیلم یادگرفته بودم:
ـ دلا دیوانه شو! دیوانگی هم عالَمی دارد.
هنوز هم کمی دیوانه‌ام.
ادامه دارد...

#دکتر_احمد_عزتی‌پرور

#حافظ‌شناس_و_مدرس_دانشگاه

@book_tips 🐞
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
           
              📌#یادآوری_مطالعه_گروهی   

  چهارمین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
#هرمان_هسه
🔁  #قاسم_کبیری 


#تعداد_صفحات_کتاب :  ۳۳۸


سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶

🗓 امروز ششم شهریور ماه
🗒 صفحات  ۴۰ تا ۵۱



دانلود فایل pdf
🔻🔻🔻
https://www.tg-me.com/booktipsgroup

@book_tips 🐞📚

🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃

سوره المزمل آیه 9 :

رَبُّ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ فَاتَّخِذْهُ وَكِيلًا


ترجمه :

همان پروردگار شرق و غرب که معبودی جز او نیست، او را نگاهبان و وکیل خود انتخاب کن،

#کلام_پروردگار

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#نغمه_های_سعدی


#باب_هشتم (در آداب صحبت)



رحم آوردن بر بدان ستم است بر نيكان. عفو كردن از ظالمان جورست بر درويشان. 

خبیث را چو تعهد كنی و بنوازی
به دولت تو گنه می كند به انبازی


@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۳۳

هیجدهم مرداد1351، عقدِ و عروسیِ خواهرم خدیجه بود که در چهارده‌سالگی به خانه‌ی بخت رفت. خانه‌ی بختش، اتاقی نُه‌متری در کوچه‌ی خودمان بود با حداقل وسایل برای زندگی.  فرششان، قالیِ خِرسک و گلیمی بود که مادرم خودش بافته بود. دامادمان بهرام سهرابی، با یک هندوانه به خواستگاری آمد. پدرم بر این اعتقاد بود که دختر باید هرچه زودتر به خانه‌ی شوهر برود. چند حدیث هم می‌آورد که از خوشبختی مرد است که دخترش در خانه‌ی او«حیض» نشود.
عروسی ساده بود: لباسِ عروس کرایه کردیم و کمی آرایش و حضور چند دوست خدیجه و چندفامیل و کمی بزن و برقص و سپس بدرقه تا اتاقِ کوچکِ اجاره‌ای بختش. همین و تمام.
پدرم خوش‌بخت شد. گرچه خدیجه تا وقتی هم با ما بود، قالی می‌بافت و بخشی از هزینه و خرجِ زندگی را فراهم می‌کرد. بساطِ قالی‌بافی به خانه‌ی شوهر منتقل شد. خوب یادم هست غروب بود که او را از خانه‌ی ما بُردند. من هم همراهش رفتم. تا مهمان‌ها برگشتند، گفت:
ـ خوابم میاد. بذار ببینم خواب در خانه‌ی شوهر چه آرامشی دارد.
خوابید. من چندان بیدار ماندم تا او از خواب برخاست. شوهرش کباب خریده بود. با هم خوردیم. شام که تمام شد، دامادمان مرا به خانه روانه کرد.

روز بعد به دیدنِ خواهرم رفتم. زنِ صاحب‌خانه در اتاق خواهرم گرامافون روشن کرده بود و داشت می‌رقصید. نیمه‌برهنه بود. از حضورِ من خبر نداشتند. من ایستادم و از پشت شیشه به رقص نگاه کردم. زن، دلبرانه پیچ و تاب می‌خورد. آزاد و رها بود. برای این که بزمِ کوچکشان را به هم نزنم، آهسته بیرون رفتم. از جشن، همین مرا بس بود.
یک روز مدیر(آقای فاطمی) به کلاس آمد و گفت:
ـ بزودی دوره‌ی دبستانِ شما به پایان می‌رسد. امیدوارم توانسته باشیم شما را برای ورود به مرحله‌ای دیگر از کسبِ کمال و دانش، آماده نموده باشیم. برای صدورِ کارتِ ورودی به امتحان نهایی کلاسِ پنجمِ دبستان، سه قطعه عکس بیاورید.
یکی از دانش آموزان به نامِ حبیب اجازه گرفت و گفت:
ـ آقا عکس سه در چهار خوبه؟
مدیر گفت:
ـ نه جانم! سوار شتر بشوید و عکس بگیرید!
همه زدند زیر خنده و مدیر بیرون رفت.
در درسِ ریاضی، نمره نیاوردم و تجدید شدم و کار به شهریور کشید. با تبصره قبول شدم و اول مِهر به مدرسه‌ی راهنمایی کریمی، در انتهای خیابان شانزده متری رضاپهلوی(کیوانفر) رفتم. روز اول با دونفر دیگر همکلاس و هم‌نیمکت شدم و کارِ ما به دوستی کشید که تا امروز ادامه دارد. این‌دو علی اخوان و علی نظیفی بودند. نظیفی را«امیر» صدا کردیم تا دو علی نداشته باشیم. اسم امیر هم روی او ماند و حتی خانواده‌اش نیز امیر صدایش کردند.
دیگر سطحِ ما بالاتر رفته بود. به جای یک آموزگار، چندین دبیر داشتیم که هرکدام درسی خاص تدریس می‌کردند. با بسیاری از دبیرها زود دوست شدیم. برای دبیر«حرفه و فن» مجله‌ی «زنِ روز» می‌بردم و او مشغول می‌شد و ما سرسری از روی کتاب می‌خواندیم. برای دبیر تاریخ، داستانِ فیلم‌هایی را که دیده بودم تعریف می‌کردم و ترانه‌های فیلم را می‌خواندم. کلاس به خوبی می‌گذشت.
یک دبیرِ جغرافی داشتیم که زیرِ چشمش همیشه پُف داشت و روزهایی که با شیلنگِ ضخیم و کوتاهش، که همیشه در کیف داشت، همه را می‌زد می‌فهمیدیم با زنش دعوا کرده است. یک روز سرد زمستان، دیر آمد. زنگِ اول با او درس داشتیم. تا پشت میز نشست، نگاهی به همه انداخت و به من گفت:
ـ بیا پای تخته.
رنگ از رخسارم پرید. گفت:
ـ جهاتِ سِتّه را توضیح و با دست نشان بده!
تا آن‌روز، «جهاتِ سِتّه» به گوشم نخورده بود. گفتم:
ـ آقا این را هنوز درس ندادید.
برخاست و چون مالکِ دوزخ، به سویم آمد. شیلنگ هم دستش بود. گفت:
ـ هردو دستت را بگیر جلو!
در کفِ شیرِ نرِ خون‌خواره‌ای،
غیرِ تسلیم و رضا کو چاره‌ای؟
گفت:
ـ جهاتِ ستّه، یعنی جهت‌های ششگانه: بالا، پایین، عقب، جلو، راست و چپ.
با گفتنِ هرجهت، یک شیلنگ روی دستم می‌کوبید. شش‌ضربه فرود آمد. برای خوشمزگی، گفت:
ـ از ضربه‌ی کدام جهت، بیشتر دردت آمد؟
از زبانِ بی‌صاحبم بیرون پرید:
ـ آقا اون ضربه که مال عقب بود!
کلاس از خنده منفجر شد. خودش هم خندید؛ اما موقع رفتن برای نشستنم، دوضربه به باسنم کوبید. گفتم:
ـ آقا هنوز جای ضربه‌ی قبلی درد می‌کند.
دوباره کلاس از خنده به هوا رفت. اما به خیر گذشت و دیگر کسی کتک نخورد. لابد در خانه برای آشتی با زنش، این ماجرا را تعریف کرده بود. خدا مرا بیامرزد!
ادامه دارد...

#دکتر_احمد_عزتی‌پرور
#حافظ‌شناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
           
              📌#یادآوری_مطالعه_گروهی   

  پنجمین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
#هرمان_هسه
🔁  #قاسم_کبیری 


#تعداد_صفحات_کتاب :  ۳۳۸


سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶

🗓 امروز هفتم شهریور ماه
🗒 صفحات  ۵۲ تا ۶۳



دانلود فایل pdf
🔻🔻🔻
https://www.tg-me.com/booktipsgroup

@book_tips 🐞📚

🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
نظر انیشتین راجع به سیستم آموزشی

@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃

سوره النساء آیه 58 :

إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْأَمَانَاتِ إِلَىٰ أَهْلِهَا وَإِذَا حَكَمْتُمْ بَيْنَ النَّاسِ أَنْ تَحْكُمُوا بِالْعَدْلِ ۚ إِنَّ اللَّهَ نِعِمَّا يَعِظُكُمْ بِهِ ۗ إِنَّ اللَّهَ كَانَ سَمِيعًا بَصِيرًا

ترجمه :

خداوند به شما فرمان می‌دهد که امانتها را به صاحبانش بدهید! و هنگامی که میان مردم داوری می‌کنید، به عدالت داوری کنید! خداوند، اندرزهای خوبی به شما می‌دهد! خداوند، شنوا و بیناست.

#کلام_پروردگار

@book_tips 🐞
2024/09/22 17:37:03
Back to Top
HTML Embed Code: