برای مدت طولانی از کسی متنفر نباشید،
چون تنفر تبدیل به نقطه ضعفتان میشود.
یاد بگیرید فرد را از دایره مورد نظر توجه تان خارج کنید.
#زیگموند_فروید
@book_tips 🐞
چون تنفر تبدیل به نقطه ضعفتان میشود.
یاد بگیرید فرد را از دایره مورد نظر توجه تان خارج کنید.
#زیگموند_فروید
@book_tips 🐞
Forwarded from Daily English practice
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۲۵
روبهروی خانه ما، عموی همسر برادرم زندگی میکرد. مادرش پیرزنی درشتاندام و سیاهچهره بود که روسری را همچون عمامه دورِ سرش میبست. سیاهی صورتش، نمیگذاشت زیباییِ گیسوانِ بلند و شبگونش به چشم بیاید. او را به تُرکی«قَریننه» (پیر مادر) صدا میکردند که شاید در اصل«قاراننه» (مادرِ سیاه) بود. من و خواهرم خدیجه خیلی ساده او را«ننه» میگفتیم. این ننه، سرِ کوچه، چسبیده به خانهاش بقالی کوچکی داشت که بیشتر خوراکی میفروخت؛ مانند: پنیرِ خیکی، کرهی نابِ روستایی، ماست، شیر، شیرهانگور، تخمِ مرغ، انواع نانهای ساده و شیرینِ سُنّتی، قره قُرود (کشک سیاه) و انواع آبنبات و بیسکویت.
یکبار از من و خواهرم خواست که شبها پیش او بخوابیم. گفت که میترسد. همه از او میترسیدند و او از سایه و شبح و روح میترسید. پدر و مادرمان پذیرفتند. تمام زمستان، در اتاقش، زیر کُرسی خوابیدیم. برای ما قصه میگفت و حسابی پذیرایی میکرد. بسیاری از قصههایش را مادرم نیز برایم گفته بود. من عاشق قصه بودم.
قصه و قصهگویی با جان و زبانِ من آمیخته است. با قصههایی که مادرم «تاجماه» میگفت میخوابیدم و در رؤیاهای خود، راه قهرمان را ادامه میدادم. جوانمردی، وفاداری، راستگویی، مهرورزی، ماجراجویی، کار، پشتکار، روبهرو شدن با شکست، چشیدنِ مزه پیروزی و... دست به دست هم میدادند تا اجزای شخصیتِ مرا بسازند و ساختند. من با قصه شکل گرفتم و بسیار خرسندم. گاهی به خود میگویم:
- اگر قصه نبود، من چه میشدم و چگونه میزیستم و جامه کدام شخصیت را میپوشیدم؟ اگر داستانگویی نبود، چه لحظههای نابی را از دست میدادم! چه لذتها که از دست میدادمشان! نه، من به همین زیستنی که صدای قصه در فضایش پیچیدهاست مینازم و با آرمانهای آن همآوازم.
پدرم که مکتبدار و روضهخوان بود، برایم قصههای دینی میگفت و گاه از من میخواست داستانهای دینی را از روی کتاب برایش بخوانم. این گونه بود که قصه جزئی از هستی و زندگی من شد.
جز مادرم، گاهی خواهر بزرگم «گلندام» برایم قصه میگفت. او که عروسی کرد و از پیشِ ما رفت، دیگر خواهرم «خدیجه» کارش را پی گرفت. سالها باخدیجه قالی میبافتم و هنگام قالیبافی، برای هم قصه میگفتیم؛ او از شنیدهها و من از دیدهها. قصه فیلمهایی را که میدیدم، برای او باز میگفتم. بزرگترین برادرم «آقانقی» در تهران مرا به سینما میبُرد تا قصه فیلمها را ببینم. چه خاطرهانگیز است آن روزها!
برادر بزرگِ دیگرم «جعفرآقا» ـ که یادش گرامی بادـ در کارخانه صابونپزی کار میکرد. غروبها که به خانه برمیگشت، بچههای محل را صدا میزد و از روی «شاهنامه» کوچکی – که شرکتِ ملّی نفت چاپ کرده بود- قصهها را با حالتی نمایشی میخواند. من هم در میان بچهها بودم و چه لذّتی میبُردم!
«ننه» میدانست ما قصه دوست داریم. با قصه، به شبش رنگی میداد و ما را در فضای آهنگینِ رؤیا به پرواز در میآورد. برای این که همیشه پیشش برویم، حسابی هوای ما را داشت. حتی دو سه بار به من پول داد که سینما بروم.
یک خاطره مربوط به سینما:
یادم هست دَهساله بودم. ظهر یکی از روزهای زمستان بود. دوستی به نام اصغر داشتم که با هم آرتیستبازی میکردیم و ادای هنرپیشهها را در میآوردیم. به من میگفتند: «احمد آرتیست».
درِ خانه را با شتاب زدند و اصغر فریاد زد:
ـ احمد آرتیست! بیا ببین کی اینجاست!
نهار نخورده، بیرون زدم. مرا کشان کشان تا درِ چلو کبابی جاوید، روبروی ژاندارمری، بُرد. شلوغ بود. اصغر به خاطر جُثّه بزرگش، جمعیت را کنار زد و مرا به درون چلوکبابی هُل داد و سرِ میزی بُرد و گفت:
ـ ببین!
دیدم. ناصر ملکمطیعی بود که با همان لباس زمستانی که در فیلم قصاص به تن داشت، نشسته بود و داشت غذا میخورد. مات و شگفت زده فقط نگاهش کردم. ناصر ملکمطیعی لبخندی زد و گفت:
ـ بیا با هم نهار بخوریم.
دانسته و دریافته بود که مَسحورِ حضورش شدهام. فقط نگاهش کردم. فقط نگاهش کردم و او فقط لبخند زد. تازه متوجه شدم گوگوش و غلامرضا سرکوب و ... هم بودند. اما من جز ناصر کسی را ندیده بودم. ناصر و لبخندش و تعارفش برای نهار، همیشه تا امروز، یکی از زیباترین خاطرات من شد.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۲۵
روبهروی خانه ما، عموی همسر برادرم زندگی میکرد. مادرش پیرزنی درشتاندام و سیاهچهره بود که روسری را همچون عمامه دورِ سرش میبست. سیاهی صورتش، نمیگذاشت زیباییِ گیسوانِ بلند و شبگونش به چشم بیاید. او را به تُرکی«قَریننه» (پیر مادر) صدا میکردند که شاید در اصل«قاراننه» (مادرِ سیاه) بود. من و خواهرم خدیجه خیلی ساده او را«ننه» میگفتیم. این ننه، سرِ کوچه، چسبیده به خانهاش بقالی کوچکی داشت که بیشتر خوراکی میفروخت؛ مانند: پنیرِ خیکی، کرهی نابِ روستایی، ماست، شیر، شیرهانگور، تخمِ مرغ، انواع نانهای ساده و شیرینِ سُنّتی، قره قُرود (کشک سیاه) و انواع آبنبات و بیسکویت.
یکبار از من و خواهرم خواست که شبها پیش او بخوابیم. گفت که میترسد. همه از او میترسیدند و او از سایه و شبح و روح میترسید. پدر و مادرمان پذیرفتند. تمام زمستان، در اتاقش، زیر کُرسی خوابیدیم. برای ما قصه میگفت و حسابی پذیرایی میکرد. بسیاری از قصههایش را مادرم نیز برایم گفته بود. من عاشق قصه بودم.
قصه و قصهگویی با جان و زبانِ من آمیخته است. با قصههایی که مادرم «تاجماه» میگفت میخوابیدم و در رؤیاهای خود، راه قهرمان را ادامه میدادم. جوانمردی، وفاداری، راستگویی، مهرورزی، ماجراجویی، کار، پشتکار، روبهرو شدن با شکست، چشیدنِ مزه پیروزی و... دست به دست هم میدادند تا اجزای شخصیتِ مرا بسازند و ساختند. من با قصه شکل گرفتم و بسیار خرسندم. گاهی به خود میگویم:
- اگر قصه نبود، من چه میشدم و چگونه میزیستم و جامه کدام شخصیت را میپوشیدم؟ اگر داستانگویی نبود، چه لحظههای نابی را از دست میدادم! چه لذتها که از دست میدادمشان! نه، من به همین زیستنی که صدای قصه در فضایش پیچیدهاست مینازم و با آرمانهای آن همآوازم.
پدرم که مکتبدار و روضهخوان بود، برایم قصههای دینی میگفت و گاه از من میخواست داستانهای دینی را از روی کتاب برایش بخوانم. این گونه بود که قصه جزئی از هستی و زندگی من شد.
جز مادرم، گاهی خواهر بزرگم «گلندام» برایم قصه میگفت. او که عروسی کرد و از پیشِ ما رفت، دیگر خواهرم «خدیجه» کارش را پی گرفت. سالها باخدیجه قالی میبافتم و هنگام قالیبافی، برای هم قصه میگفتیم؛ او از شنیدهها و من از دیدهها. قصه فیلمهایی را که میدیدم، برای او باز میگفتم. بزرگترین برادرم «آقانقی» در تهران مرا به سینما میبُرد تا قصه فیلمها را ببینم. چه خاطرهانگیز است آن روزها!
برادر بزرگِ دیگرم «جعفرآقا» ـ که یادش گرامی بادـ در کارخانه صابونپزی کار میکرد. غروبها که به خانه برمیگشت، بچههای محل را صدا میزد و از روی «شاهنامه» کوچکی – که شرکتِ ملّی نفت چاپ کرده بود- قصهها را با حالتی نمایشی میخواند. من هم در میان بچهها بودم و چه لذّتی میبُردم!
«ننه» میدانست ما قصه دوست داریم. با قصه، به شبش رنگی میداد و ما را در فضای آهنگینِ رؤیا به پرواز در میآورد. برای این که همیشه پیشش برویم، حسابی هوای ما را داشت. حتی دو سه بار به من پول داد که سینما بروم.
یک خاطره مربوط به سینما:
یادم هست دَهساله بودم. ظهر یکی از روزهای زمستان بود. دوستی به نام اصغر داشتم که با هم آرتیستبازی میکردیم و ادای هنرپیشهها را در میآوردیم. به من میگفتند: «احمد آرتیست».
درِ خانه را با شتاب زدند و اصغر فریاد زد:
ـ احمد آرتیست! بیا ببین کی اینجاست!
نهار نخورده، بیرون زدم. مرا کشان کشان تا درِ چلو کبابی جاوید، روبروی ژاندارمری، بُرد. شلوغ بود. اصغر به خاطر جُثّه بزرگش، جمعیت را کنار زد و مرا به درون چلوکبابی هُل داد و سرِ میزی بُرد و گفت:
ـ ببین!
دیدم. ناصر ملکمطیعی بود که با همان لباس زمستانی که در فیلم قصاص به تن داشت، نشسته بود و داشت غذا میخورد. مات و شگفت زده فقط نگاهش کردم. ناصر ملکمطیعی لبخندی زد و گفت:
ـ بیا با هم نهار بخوریم.
دانسته و دریافته بود که مَسحورِ حضورش شدهام. فقط نگاهش کردم. فقط نگاهش کردم و او فقط لبخند زد. تازه متوجه شدم گوگوش و غلامرضا سرکوب و ... هم بودند. اما من جز ناصر کسی را ندیده بودم. ناصر و لبخندش و تعارفش برای نهار، همیشه تا امروز، یکی از زیباترین خاطرات من شد.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
باید بیاموزید که با افکار خود تنها باشید. گاهی خودتان را از شبکههای اجتماعی دور کنید. اینترنت را قطع کنید. خودتان را به شامی گرم مهمان کنید. دوش آب گرمی بگیرید. شمعی روشن کنید و وقتی را به مراقبه بگذرانید.
تمام صداها، عقاید، پیامها، فكرها و نظرهایی را که با درون شما یگانه نیستند دور بریزید و وقتی را با خودتان سپری كنید.
درون قلب و جان شما، نبوغ فراوانی نهفته، فقط کافی است وقت و مكانی را به خودتان اختصاص دهید و آن نبوغ را گرامی بدارید.
#راز_دختران_موفق
#کارا_الویل_لیبا
@book_tips 🐞
باید بیاموزید که با افکار خود تنها باشید. گاهی خودتان را از شبکههای اجتماعی دور کنید. اینترنت را قطع کنید. خودتان را به شامی گرم مهمان کنید. دوش آب گرمی بگیرید. شمعی روشن کنید و وقتی را به مراقبه بگذرانید.
تمام صداها، عقاید، پیامها، فكرها و نظرهایی را که با درون شما یگانه نیستند دور بریزید و وقتی را با خودتان سپری كنید.
درون قلب و جان شما، نبوغ فراوانی نهفته، فقط کافی است وقت و مكانی را به خودتان اختصاص دهید و آن نبوغ را گرامی بدارید.
#راز_دختران_موفق
#کارا_الویل_لیبا
@book_tips 🐞
Forwarded from Daily English practice
نمودار انرژی ارتعاشی
‼️بترتیب از بیشترین انرژی به کمترین
✏️ روشنفکری. +700
✏️ آرامش. 600
✏️ لذت. 540
✏️ عشق. 500
✏️ منطق. 400
✏️ پذیرش. 350
✏️ تمایل. 310
✏️ بیطرفی. 250
✏️ شجاعت. 200
✏️ غرور. 175
✏️ خشم. 150
✏️ میل. 125
✏️ ترس. 100
✏️ غم و اندوه. 75
✏️ بیتفاوتی. 50
✏️ گناه. 30
✏️ شرم. 20
@dailyenglish2024
‼️بترتیب از بیشترین انرژی به کمترین
✏️ روشنفکری. +700
✏️ آرامش. 600
✏️ لذت. 540
✏️ عشق. 500
✏️ منطق. 400
✏️ پذیرش. 350
✏️ تمایل. 310
✏️ بیطرفی. 250
✏️ شجاعت. 200
✏️ غرور. 175
✏️ خشم. 150
✏️ میل. 125
✏️ ترس. 100
✏️ غم و اندوه. 75
✏️ بیتفاوتی. 50
✏️ گناه. 30
✏️ شرم. 20
@dailyenglish2024
Forwarded from Daily English practice
"find someone who sees the beauty in your imperfections."
کسی را پیدا کن که زیبایی را در نقص های تو ببیند.
@dailyenglish2024
کسی را پیدا کن که زیبایی را در نقص های تو ببیند.
@dailyenglish2024
در یکی از حکایت های جالب از کتاب "سینوهه" روایتگر دیدار او با بردهای است که گوشها و بینیاش به نشانه بردگی بریده شده است. برده از سینوهه میخواهد تا او را نزد قبر یکی از اشراف ظالم مصر ببرد تا نوشتههای روی قبر را برایش بخواند. برده توضیح میدهد که این شخص ظالم، زندگیاش را نابود کرده و به همسر و دخترش تجاوز کرده است. سینوهه بر روی قبر میخواند که آن فرد بهعنوان یک انسان شریف و نیکوکار معرفی شده است. با شنیدن این، برده با وجود رنجهایی که کشیده، به گریه میافتد و میپذیرد که آن شخص نیکوکار بوده است. در نهایت، سینوهه به نتیجه میرسد که حماقت نوع بشر بیپایان است و همیشه میتوان از خرافات و نادانی مردم سوءاستفاده کرد.
📕#سینوهه
👤#میکاوالتاری
@book_tips 🐞
📕#سینوهه
👤#میکاوالتاری
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
سوره النساء آیه 148 :
لَا يُحِبُّ اللَّهُ الْجَهْرَ بِالسُّوءِ مِنَ الْقَوْلِ ...
ترجمه :
خداوند دوست ندارد کسی با سخنان خود، بدیها (ی دیگران) را اظهار کند...
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره النساء آیه 148 :
لَا يُحِبُّ اللَّهُ الْجَهْرَ بِالسُّوءِ مِنَ الْقَوْلِ ...
ترجمه :
خداوند دوست ندارد کسی با سخنان خود، بدیها (ی دیگران) را اظهار کند...
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#نغمه_های_سعدی
📚 #باب_هشتم ( در آداب صحبت)
✨ مال از بهر آسايش عمرست نه عمر از بهر گرد كردن مال. عاقلی را پرسيدند نيكبخت كيست و بدبختی چيست. گفت نيكبخت آن كه خورد و كشت و بدبخت آنكه مرد و هشت.
مكن نماز بر آن هيچ كس كه هيچ نكرد
كه عمر در سر تحصيل مال كرد و نخورد
@book_tips 🐞
#نغمه_های_سعدی
📚 #باب_هشتم ( در آداب صحبت)
✨ مال از بهر آسايش عمرست نه عمر از بهر گرد كردن مال. عاقلی را پرسيدند نيكبخت كيست و بدبختی چيست. گفت نيكبخت آن كه خورد و كشت و بدبخت آنكه مرد و هشت.
مكن نماز بر آن هيچ كس كه هيچ نكرد
كه عمر در سر تحصيل مال كرد و نخورد
@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
در مسیر #موفقیت با کدامیک از این چالشها روبرو شدین ؟
به نظرتون چطور می تونیم انگیزه مون را در طول زمان حفظ کنیم و همچنان به تلاش ادامه بدیم؟
❤️ نظرتون کامنت کنید .❤️
@book_tips 🐞
به نظرتون چطور می تونیم انگیزه مون را در طول زمان حفظ کنیم و همچنان به تلاش ادامه بدیم؟
❤️ نظرتون کامنت کنید .❤️
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۲۶
کودکی و نوجوانی، دوره صراحت و صداقت است. هنوز نیاموختهایم که سخنمان را در لفافهای از پوشیدگی و پیچیدگی بازگو کنیم. واقعیت را ساده و آشکار میبینم و به همان شکل نیز بر زبان میآوریم. من همیشه کوشیدم این خوی و خصلت را در خود نگاهدارم. برای همین، اکنون نیز تا آنجا که بتوانم و مانعی اجتماعی و سیاسی در برابرم نباشد، ساده سخن میگویم و برهنه بیان میکنم. هنگامِ نوشتنِ خاطراتم نیز بر همینشیوه هستم. چرا باید احساس و تجربهای را که در نوجوانی داشتم، پنهان کنم؟ گذشتهها رفتهاند و از دیدهها و شنیدهها، جز تصویرهایی مِهآلود چیزی بر جای نمانده است. نوشتنِ خاطرات، اگر صادقانه باشد، نشاندادنِ درونِ خویش به دیگران است تا ما را آنگونه که بودیم یا هستیم، به راستی و درستی، بشناسند. من چنینم که نُمودم.
یک عادتِ خوبی که در دَه سالگی یافتم و از آن خشنودم، خواندنِ مرتبِ مجلههای سینمایی و اجتماعی بود. مجله سینمایی آنسالها «فیلم و هنر» نام داشت حتی زمانی که تغییر اسم داد و با نام«ستاره سینما» منتشر شد و البته دیگر کیفیتِ پیشین را نداشت، همچنان خوانندهاش بودم. تصویرهای رنگی و زیبای فیلم و هنر از بازیگران ایرانی و خارجی، چشمنواز و دلربا بودند.
مجله دیگر «زنِ روز» بود که عاشق داستانهای «چهلطوطی» آن بودم. مجله زنانه «بانوان» را هم میخواندم، اما«زن روز» برایم چیزی دیگر بود. با داستانهایش زندگی میکردم. مجله «دختران و پسران» را که ویژه نوجوانان بود دوست داشتم. بعدها از طریق همین مجله، یکی از بزرگترین رویدادهای زندگیام شکل گرفت.
همسرم را با پیامی که در این مجله نوشتم یافتم.
در اینسال، یک مغازه بزرگ در محلِ ما باز شد که میشد آن را سوپرمارکت نامید. صاحبش را با نامِ استعاری «عباس کچل» معرفی میکنم. صورتش آبلهدار بود، اما زشت نبود. همیشه لبخندی بر لب داشت. به گمانم اهل تفرش بود. او در مغازه، شمارههای قدیمی فیلم و هنر و زن روز را میآورد و با نیمبها میفروخت. من مشتری همیشگیاش شدم. همسری داشت که شبیه تابلوهای نقاشی دوره «رنسانس» بود. با دهانی به نسبت کوچک اما گوشتآلود و گیرا. پوست بدنش به برف میمانست. سپید بود و بیچروک و بیخدشه و خال. گویا تازگی از روستا به شهر آمدهبودند. جامه زن، گاهی از زیربغل و پشت گردن، پاره بود و شکاف داشت. دکمههای پیراهن را لااُبالیوار میبست. وای بر چشمهای من!
همین نمای بیرونیِ به ظاهر شلخته، جوانان را به سوی مغازه جلب میکرد. شلختگی در این زن، زیبایی آفریده بود. من دیگر از هیچ مغازه دیگری خرید نمیکردم. گاهی از او چیزهایی میخواستم که دور از دسترس بود. دستش را دراز میکرد تا بداند واقعا کدام را میخواهم، روزنههای جامه لب میگشودند و هرچشمی را به درون فرا میخواندند.
عباسکچل، مردی مهربان و پاکدل بود. هرگز او را خشمگین و پرخاشجو ندیدم. گاهی که مجلهای میخواستم و پول نداشتم میگفت:
ـ ببر بخون و دوباره برگردان!
البته اگر مجله را میپسندیدم، پولش را جور میکردم و از او میخریدم. تابستانها، فالودهیخی هم درست میکرد. نصفِ قالب یخ را عمودی در یک جعبه چوبی میگذاشت و با قاشقِ دندانهدار میتراشید و نشاسته و آبِ لیمو یا آبِ زِرِشک با آن میآمیخت. خیلی خوشمزه و گوارا میشد. مغزمان را خنک میکرد.
چندسال بعد، هنگام افزودن یک طبقه به خانهاش، از بام افتاد و مُرد. همسرش هم یکسره دگرگون شد و شیک و خوشپوش، در کوچه و خیابان میچمید. دیگر او را ندیدم.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۲۶
کودکی و نوجوانی، دوره صراحت و صداقت است. هنوز نیاموختهایم که سخنمان را در لفافهای از پوشیدگی و پیچیدگی بازگو کنیم. واقعیت را ساده و آشکار میبینم و به همان شکل نیز بر زبان میآوریم. من همیشه کوشیدم این خوی و خصلت را در خود نگاهدارم. برای همین، اکنون نیز تا آنجا که بتوانم و مانعی اجتماعی و سیاسی در برابرم نباشد، ساده سخن میگویم و برهنه بیان میکنم. هنگامِ نوشتنِ خاطراتم نیز بر همینشیوه هستم. چرا باید احساس و تجربهای را که در نوجوانی داشتم، پنهان کنم؟ گذشتهها رفتهاند و از دیدهها و شنیدهها، جز تصویرهایی مِهآلود چیزی بر جای نمانده است. نوشتنِ خاطرات، اگر صادقانه باشد، نشاندادنِ درونِ خویش به دیگران است تا ما را آنگونه که بودیم یا هستیم، به راستی و درستی، بشناسند. من چنینم که نُمودم.
یک عادتِ خوبی که در دَه سالگی یافتم و از آن خشنودم، خواندنِ مرتبِ مجلههای سینمایی و اجتماعی بود. مجله سینمایی آنسالها «فیلم و هنر» نام داشت حتی زمانی که تغییر اسم داد و با نام«ستاره سینما» منتشر شد و البته دیگر کیفیتِ پیشین را نداشت، همچنان خوانندهاش بودم. تصویرهای رنگی و زیبای فیلم و هنر از بازیگران ایرانی و خارجی، چشمنواز و دلربا بودند.
مجله دیگر «زنِ روز» بود که عاشق داستانهای «چهلطوطی» آن بودم. مجله زنانه «بانوان» را هم میخواندم، اما«زن روز» برایم چیزی دیگر بود. با داستانهایش زندگی میکردم. مجله «دختران و پسران» را که ویژه نوجوانان بود دوست داشتم. بعدها از طریق همین مجله، یکی از بزرگترین رویدادهای زندگیام شکل گرفت.
همسرم را با پیامی که در این مجله نوشتم یافتم.
در اینسال، یک مغازه بزرگ در محلِ ما باز شد که میشد آن را سوپرمارکت نامید. صاحبش را با نامِ استعاری «عباس کچل» معرفی میکنم. صورتش آبلهدار بود، اما زشت نبود. همیشه لبخندی بر لب داشت. به گمانم اهل تفرش بود. او در مغازه، شمارههای قدیمی فیلم و هنر و زن روز را میآورد و با نیمبها میفروخت. من مشتری همیشگیاش شدم. همسری داشت که شبیه تابلوهای نقاشی دوره «رنسانس» بود. با دهانی به نسبت کوچک اما گوشتآلود و گیرا. پوست بدنش به برف میمانست. سپید بود و بیچروک و بیخدشه و خال. گویا تازگی از روستا به شهر آمدهبودند. جامه زن، گاهی از زیربغل و پشت گردن، پاره بود و شکاف داشت. دکمههای پیراهن را لااُبالیوار میبست. وای بر چشمهای من!
همین نمای بیرونیِ به ظاهر شلخته، جوانان را به سوی مغازه جلب میکرد. شلختگی در این زن، زیبایی آفریده بود. من دیگر از هیچ مغازه دیگری خرید نمیکردم. گاهی از او چیزهایی میخواستم که دور از دسترس بود. دستش را دراز میکرد تا بداند واقعا کدام را میخواهم، روزنههای جامه لب میگشودند و هرچشمی را به درون فرا میخواندند.
عباسکچل، مردی مهربان و پاکدل بود. هرگز او را خشمگین و پرخاشجو ندیدم. گاهی که مجلهای میخواستم و پول نداشتم میگفت:
ـ ببر بخون و دوباره برگردان!
البته اگر مجله را میپسندیدم، پولش را جور میکردم و از او میخریدم. تابستانها، فالودهیخی هم درست میکرد. نصفِ قالب یخ را عمودی در یک جعبه چوبی میگذاشت و با قاشقِ دندانهدار میتراشید و نشاسته و آبِ لیمو یا آبِ زِرِشک با آن میآمیخت. خیلی خوشمزه و گوارا میشد. مغزمان را خنک میکرد.
چندسال بعد، هنگام افزودن یک طبقه به خانهاش، از بام افتاد و مُرد. همسرش هم یکسره دگرگون شد و شیک و خوشپوش، در کوچه و خیابان میچمید. دیگر او را ندیدم.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
📕📗📘
🍃📚هفتادمین کتاب 📚🍃
🔴درود بر همراهان عزیز مطالعه گروهی
✅ ضمن تشکر از مشارکت شما عزیزان در نظر سنجی ؛ کتاب #گرگ_بیابان از #هرمان_هسه جهت مطالعه این دوره انتخاب شد
کتاب منتخب شهریور ماه :
#گرگ_بیابان
نویسنده: #هرمان_هسه
ترجمه : #قاسم_کبیری
تاریخ شروع : 《۱۴۰۳/۰۶/۰۳》
تاریخ پایان : 《۱۴۰۳/۰۷/۰۶》
@book_tips🐞📚
📕📗📘📙📕📗📘📙
🍃📚هفتادمین کتاب 📚🍃
🔴درود بر همراهان عزیز مطالعه گروهی
✅ ضمن تشکر از مشارکت شما عزیزان در نظر سنجی ؛ کتاب #گرگ_بیابان از #هرمان_هسه جهت مطالعه این دوره انتخاب شد
کتاب منتخب شهریور ماه :
#گرگ_بیابان
نویسنده: #هرمان_هسه
ترجمه : #قاسم_کبیری
تاریخ شروع : 《۱۴۰۳/۰۶/۰۳》
تاریخ پایان : 《۱۴۰۳/۰۷/۰۶》
@book_tips🐞📚
📕📗📘📙📕📗📘📙
🍃🌺🍃
سوره النساء آیه 149 :
إِنْ تُبْدُوا خَيْرًا أَوْ تُخْفُوهُ أَوْ تَعْفُوا عَنْ سُوءٍ فَإِنَّ اللَّهَ كَانَ عَفُوًّا قَدِيرًا
ترجمه :
اگر شما کار نیکی را آشکار کنید یا پنهان دارید و یا از بدی کسی درگذرید، قطعاً خداوند آمرزنده و تواناست
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره النساء آیه 149 :
إِنْ تُبْدُوا خَيْرًا أَوْ تُخْفُوهُ أَوْ تَعْفُوا عَنْ سُوءٍ فَإِنَّ اللَّهَ كَانَ عَفُوًّا قَدِيرًا
ترجمه :
اگر شما کار نیکی را آشکار کنید یا پنهان دارید و یا از بدی کسی درگذرید، قطعاً خداوند آمرزنده و تواناست
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#نغمه_های_سعدی
#باب_هشتم (در آداب صحبت)
✨ عرب گوید جُد وَ لاتَمنُن فَاِنَّ الفائدةَ اِلَیکَ عائدة یعنی ببخش و منّت منه که نفع آن به تو باز می گردد.
درخت کرَم هر کجا بیخ کرد
گذشت از فلک شاخ و بالای او
گر امیدواری کز او بر خوری
به منت منه ارّه بر پای او
@book_tips🐞
#نغمه_های_سعدی
#باب_هشتم (در آداب صحبت)
✨ عرب گوید جُد وَ لاتَمنُن فَاِنَّ الفائدةَ اِلَیکَ عائدة یعنی ببخش و منّت منه که نفع آن به تو باز می گردد.
درخت کرَم هر کجا بیخ کرد
گذشت از فلک شاخ و بالای او
گر امیدواری کز او بر خوری
به منت منه ارّه بر پای او
@book_tips🐞
🍃🌺🍃
ژاپنیها بهعنوان سمبلهای والای خویش طلوع آفتاب، گل داوودی و ماهی کپور را برگزیدند. آفتاب نشانهٔ سه فضیلت بزرگ است: دانش، مهربانی و شجاعت. گل داوودی در برف دوام میآورد و میشکفد و کپور برخلاف جریان رود به پیش میرود و بر نیرویی که او را پس میراند غلبه میکند...
#نیکوس_کازانتزاکیس
@book_tips 🐞
ژاپنیها بهعنوان سمبلهای والای خویش طلوع آفتاب، گل داوودی و ماهی کپور را برگزیدند. آفتاب نشانهٔ سه فضیلت بزرگ است: دانش، مهربانی و شجاعت. گل داوودی در برف دوام میآورد و میشکفد و کپور برخلاف جریان رود به پیش میرود و بر نیرویی که او را پس میراند غلبه میکند...
#نیکوس_کازانتزاکیس
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۲۷
یکی از سرگرمیهای خوشایند ما، دیدن هلیکوپترهایی(بالگرد) بود که در گاراژ بزرگِ شرکت نفت سرِ هشت متری لوله، سوختگیری میکردند. دیدن یک بالگرد از نزدیک و نشستن و برخاستنِ آن، ما را به هیجانی شدید میکشاند و دست تکان دادنهای خلبانهای خوشچهره و خوشاندام، با آن عینکهای دودی، وادارمان میکرد که برایشان دست بزنیم و دست تکان دهیم.
یک روز از نانوایی سنگکی نان گرفته بودم و پولش را هم نداده بودم و اسکناسِ دو تومانیِ نسبتاً نو را لای کشِ شلوارم پنهان کرده بودم تا بعد به سینما بروم. گاهی با دوستم جعفر از اینکارها میکردیم. یا او سرِ صندوقدار را گرم میکرد و من از روی منبر، چند نان برمیداشتم و با هم قسمت میکردیم؛ یا من با کسی که پشتِ ترازو بود حرف میزدم و جعفر نان برمیداشت و پول نمیدادیم و عصرش سینما میرفتیم.
نزدیک خانه بودم که بالگرد در آسمان پیداش شد و به سوی زمین آمد. فوری خودم را به خانه رساندم و نان را در سفره گذاشتم و بیرون پریدم و به سوی گاراژ دویدم. بچهها برای تماشا جمع شده بودند. بالگرد، گرد و خاکی به پا کرد و به زمین نشست و بنزین زد و باز به همان شیوه برخاست و به آسمان کوچید.
به خانه برگشتم و به زیر زمین رفتم تا پول نانی را که نداده بودم، در جایی پنهان کنم. دیدم دو تومانی نیست. هراسان، همه جای بدنم را گشتم. نه، نبود. نشستم و زار زدم. انگار دنیا را از دست داده بودم. کاری از من ساخته نبود. چندماه از این ماجرا اندوهگین بودم و غصّه میخوردم.
روزی، به یاد این از دست دادن، دلم گرفته بود. به خودم گفتم:
ـ تو چیزی را از دست دادی که اصلا مالِ تو نبود.
انگار به رازِ بزرگی در زندگی پی بُرده بودم. هر بار که برای از دست دادنِ یک موقعیت، یا مرگِ خویشان، یا فرصتِ یک بهرهمندی یا هر چیزی که شبیه از دست دادن بود دلم میگرفت و میخواستم برای آن غصّهدار شوم، به خودم میگفتم:
ـ این هم یک دو تومانی که مال تو نبود. غمگین نباش!
برایم درس بزرگی بود. همیشه غمِ چیزهایی را میخوریم که در حقیقت به ما تعلق ندارند. برای از دست دادن چیزهایی نگران و آشفته میشویم که مالِ ما نیستند. تنها واقعیتی که به ما تعلّق دارد، شخصیتِ ماست. مراقب بودم که این را از دست ندهم.
چند سال پیش، صاحب نانوایی را در یک مجلسِ ترحیم دیدم و پیش او اعتراف کردم که بارها نان برداشتم و پولش را ندادم. به او گفتم:
ـ حالا برای هر جبرانِ خسارتی آمادهام.
لبخندِ شیرینی زد و مرا در آغوش گرفت و گفت:
ـ امان از دست شما بچهها! این اعترافِ تو، خیلی بیشتر از پول آن نانها ارزش دارد. از این گذشته: کاش باز تو کودک بودی و من جوان؛ کاش باز بالگردها بر زمین مینشستند و تو برای دیدن آنها میرفتی. کاش باز سینمایی بود که تو گاهی برای بلیط خریدن به نانوایی من میآمدی و پول نان را نمیدادی. برو عزیزم! نوش جانت.
او مرا بخشید. بخشیده شدن، چه لذتّی دارد! آدم هوس میکند کاری کند که باز بخشیده شود!
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۲۷
یکی از سرگرمیهای خوشایند ما، دیدن هلیکوپترهایی(بالگرد) بود که در گاراژ بزرگِ شرکت نفت سرِ هشت متری لوله، سوختگیری میکردند. دیدن یک بالگرد از نزدیک و نشستن و برخاستنِ آن، ما را به هیجانی شدید میکشاند و دست تکان دادنهای خلبانهای خوشچهره و خوشاندام، با آن عینکهای دودی، وادارمان میکرد که برایشان دست بزنیم و دست تکان دهیم.
یک روز از نانوایی سنگکی نان گرفته بودم و پولش را هم نداده بودم و اسکناسِ دو تومانیِ نسبتاً نو را لای کشِ شلوارم پنهان کرده بودم تا بعد به سینما بروم. گاهی با دوستم جعفر از اینکارها میکردیم. یا او سرِ صندوقدار را گرم میکرد و من از روی منبر، چند نان برمیداشتم و با هم قسمت میکردیم؛ یا من با کسی که پشتِ ترازو بود حرف میزدم و جعفر نان برمیداشت و پول نمیدادیم و عصرش سینما میرفتیم.
نزدیک خانه بودم که بالگرد در آسمان پیداش شد و به سوی زمین آمد. فوری خودم را به خانه رساندم و نان را در سفره گذاشتم و بیرون پریدم و به سوی گاراژ دویدم. بچهها برای تماشا جمع شده بودند. بالگرد، گرد و خاکی به پا کرد و به زمین نشست و بنزین زد و باز به همان شیوه برخاست و به آسمان کوچید.
به خانه برگشتم و به زیر زمین رفتم تا پول نانی را که نداده بودم، در جایی پنهان کنم. دیدم دو تومانی نیست. هراسان، همه جای بدنم را گشتم. نه، نبود. نشستم و زار زدم. انگار دنیا را از دست داده بودم. کاری از من ساخته نبود. چندماه از این ماجرا اندوهگین بودم و غصّه میخوردم.
روزی، به یاد این از دست دادن، دلم گرفته بود. به خودم گفتم:
ـ تو چیزی را از دست دادی که اصلا مالِ تو نبود.
انگار به رازِ بزرگی در زندگی پی بُرده بودم. هر بار که برای از دست دادنِ یک موقعیت، یا مرگِ خویشان، یا فرصتِ یک بهرهمندی یا هر چیزی که شبیه از دست دادن بود دلم میگرفت و میخواستم برای آن غصّهدار شوم، به خودم میگفتم:
ـ این هم یک دو تومانی که مال تو نبود. غمگین نباش!
برایم درس بزرگی بود. همیشه غمِ چیزهایی را میخوریم که در حقیقت به ما تعلق ندارند. برای از دست دادن چیزهایی نگران و آشفته میشویم که مالِ ما نیستند. تنها واقعیتی که به ما تعلّق دارد، شخصیتِ ماست. مراقب بودم که این را از دست ندهم.
چند سال پیش، صاحب نانوایی را در یک مجلسِ ترحیم دیدم و پیش او اعتراف کردم که بارها نان برداشتم و پولش را ندادم. به او گفتم:
ـ حالا برای هر جبرانِ خسارتی آمادهام.
لبخندِ شیرینی زد و مرا در آغوش گرفت و گفت:
ـ امان از دست شما بچهها! این اعترافِ تو، خیلی بیشتر از پول آن نانها ارزش دارد. از این گذشته: کاش باز تو کودک بودی و من جوان؛ کاش باز بالگردها بر زمین مینشستند و تو برای دیدن آنها میرفتی. کاش باز سینمایی بود که تو گاهی برای بلیط خریدن به نانوایی من میآمدی و پول نان را نمیدادی. برو عزیزم! نوش جانت.
او مرا بخشید. بخشیده شدن، چه لذتّی دارد! آدم هوس میکند کاری کند که باز بخشیده شود!
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۲۸
پیش از آن که سال 1350 را پشت سر بگذارم دلم میخواهد سه خاطره از برادران دوستِ همیشه حامیِ خودم «مهدی گایینی» بگویم. اسم پدر مهدی «جعفرقُلی» بود که در روستا به دامداری میپرداخت. مادرش زنی بسیار مهربان و نازنین و دوستداشتنی بود که در خانه قالی میبافت. به من خیلی محبت میکرد. مهدی سه برادر داشت: محمد، احمد و ناصر. ناصر که از دو برادرِ دیگر کوچکتر بود، درس میخواند و اهلِ مطالعه بود.
بعدها از افسران نیروی هوایی شد. او یک روز به خانهی ما آمد و به پدرم گفت:
ـ حاج آقا اجازه ندهید احمدِ شما با برادرم مهدی دوستی داشته باشد.
پدرم پرسید:
ـ چرا؟ مگر احمد برای شما مزاحمتی دارد؟
ناصر گفت:
نه. اتفاقاً پسر خیلی خوبی است. اما من میخواهم برادرم درس بخواند. احمد درسخوان است و در امتحانات به مهدی تقلب میرسانَد. او هم به همین دلخوش است و خودش درس نمیخواند. اگر این دو، دوست نباشند، مهدی مجبور میشود درس بخوانَد.
پدرم گفت:
ـ آفرین به شما که چنین فکری دارید.
مرا خواست و گفت:
ـ دیگر نباید با مهدی بگردی.
البته من و مهدی گوش ندادیم و تا پایانِ کلاس پنجم با هم دوست بودیم. سپس که من به دوره راهنمایی رفتم، مهدی را سرِ کار فرستادند و دیگر درس نخواند. شاید اگر با من مانده بود، او هم به درسش ادامه میداد.
برادرِ بزرگتر از ناصر، احمد، لاتمنش و شرّ و اهلِ دعوا بود. یک روز گروهی از بچهها دور هم نشسته بودند و حرف میزدند. من هم بودم. احمد به جمعِ ما پیوست. پسری بود که با مهدی دوست بود اما دنبالِ دردسر هم میگشت. اسمش رضا بود. احمد به رضا گفت:
ـ برو برای من سیگار بخر!
رضا گفت:
ـ مگر من نوکرت هستم؟
احمد به برادرش مهدی گفت:
ـ پاشو بزنش!
مهدی، سر به زیر انداخت. احمد تکرار کرد:
ـ گفتم پاشو بزنش!
مهدی آرام و با ترس گفت:
ـ رضا رفیق من است. چرا باید بزنمش؟ من روی رفیقم دست بلند نمیکنم.
احمد کمی اندیشید و سپس به دیگران گفت:
ـ یاد بگیرید! هیچوقت رفیق را نزنید!
خودش رفت برای همه بستنی خرید.
محمد، بزرگترین برادرِ مهدی بود. راننده نفتکش بود، اما به هروئین اعتیاد داشت. مردی بسیار نیرومند بود. تصمیم گرفت اعتیاد را کنار بگذارد. یک روز که پدرش از مکه برگشته بود و مهمان زیاد داشتند، من هم بودم. محمد ترکِ اعتیادِ خود را این گونه تعریف کرد:
ـ روزی که خواستم ترک کنم، مقدارِ زیادی هروئین خریدم و به زیرزمین خانه رفتم و به زنم گفتم تا درِ زیرزمین را از بیرون قفل کند. آب و خوراکی هم برای یک هفته کنارم گذاشتم و نشستم و بسته هروئین را روبهروی خود باز کردم و گفتم:
محمدِ جعفرقُلی! همه تو را مردی نیرومند میدانند. حالا این تو و این هم هروئین. با هم کشتی بگیرید تا ببینیم زورِ کدامتان بیشتر است.
روز دوم و سوم، احساس کردم زورِ هروئین بیشتر است و از بیتابی و دردِ عضلات، فریادم به هوا رفت و خواستم مصرف کنم. به خودم نهیب زدم: داری زمین میخوری؟ یعنی مردم دروغ میگویند که تو را زورمند میدانند؟
زمین نخوردم. روز چهارم و پنجم، حالِ بهتری داشتم. صبحِ روزِ هفتم، از همسرم خواستم در را باز کند. در حضور مادر و همسر، هروئین را در چاهِ دستشویی خالی کردم و سرافراز بیرون آمدم.
هنگامی که محمد داستانش را باز میگفت، سکوتی حماسی بر اتاق فرمانروایی میکرد. اهورا و اهریمن در نبردی هراسناک، بر سر و روی هم چنگ میزدند. اما سرانجام، گویی پرندهی پیروزیِ اهورا در فضای خانه بال گشوده بود. در پایان داستان، کفِ پرشوری برای محمد زدند و یکی دو جوان که داشتند در چاهِ اعتیاد سقوط میکردند به خود آمدند.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۲۸
پیش از آن که سال 1350 را پشت سر بگذارم دلم میخواهد سه خاطره از برادران دوستِ همیشه حامیِ خودم «مهدی گایینی» بگویم. اسم پدر مهدی «جعفرقُلی» بود که در روستا به دامداری میپرداخت. مادرش زنی بسیار مهربان و نازنین و دوستداشتنی بود که در خانه قالی میبافت. به من خیلی محبت میکرد. مهدی سه برادر داشت: محمد، احمد و ناصر. ناصر که از دو برادرِ دیگر کوچکتر بود، درس میخواند و اهلِ مطالعه بود.
بعدها از افسران نیروی هوایی شد. او یک روز به خانهی ما آمد و به پدرم گفت:
ـ حاج آقا اجازه ندهید احمدِ شما با برادرم مهدی دوستی داشته باشد.
پدرم پرسید:
ـ چرا؟ مگر احمد برای شما مزاحمتی دارد؟
ناصر گفت:
نه. اتفاقاً پسر خیلی خوبی است. اما من میخواهم برادرم درس بخواند. احمد درسخوان است و در امتحانات به مهدی تقلب میرسانَد. او هم به همین دلخوش است و خودش درس نمیخواند. اگر این دو، دوست نباشند، مهدی مجبور میشود درس بخوانَد.
پدرم گفت:
ـ آفرین به شما که چنین فکری دارید.
مرا خواست و گفت:
ـ دیگر نباید با مهدی بگردی.
البته من و مهدی گوش ندادیم و تا پایانِ کلاس پنجم با هم دوست بودیم. سپس که من به دوره راهنمایی رفتم، مهدی را سرِ کار فرستادند و دیگر درس نخواند. شاید اگر با من مانده بود، او هم به درسش ادامه میداد.
برادرِ بزرگتر از ناصر، احمد، لاتمنش و شرّ و اهلِ دعوا بود. یک روز گروهی از بچهها دور هم نشسته بودند و حرف میزدند. من هم بودم. احمد به جمعِ ما پیوست. پسری بود که با مهدی دوست بود اما دنبالِ دردسر هم میگشت. اسمش رضا بود. احمد به رضا گفت:
ـ برو برای من سیگار بخر!
رضا گفت:
ـ مگر من نوکرت هستم؟
احمد به برادرش مهدی گفت:
ـ پاشو بزنش!
مهدی، سر به زیر انداخت. احمد تکرار کرد:
ـ گفتم پاشو بزنش!
مهدی آرام و با ترس گفت:
ـ رضا رفیق من است. چرا باید بزنمش؟ من روی رفیقم دست بلند نمیکنم.
احمد کمی اندیشید و سپس به دیگران گفت:
ـ یاد بگیرید! هیچوقت رفیق را نزنید!
خودش رفت برای همه بستنی خرید.
محمد، بزرگترین برادرِ مهدی بود. راننده نفتکش بود، اما به هروئین اعتیاد داشت. مردی بسیار نیرومند بود. تصمیم گرفت اعتیاد را کنار بگذارد. یک روز که پدرش از مکه برگشته بود و مهمان زیاد داشتند، من هم بودم. محمد ترکِ اعتیادِ خود را این گونه تعریف کرد:
ـ روزی که خواستم ترک کنم، مقدارِ زیادی هروئین خریدم و به زیرزمین خانه رفتم و به زنم گفتم تا درِ زیرزمین را از بیرون قفل کند. آب و خوراکی هم برای یک هفته کنارم گذاشتم و نشستم و بسته هروئین را روبهروی خود باز کردم و گفتم:
محمدِ جعفرقُلی! همه تو را مردی نیرومند میدانند. حالا این تو و این هم هروئین. با هم کشتی بگیرید تا ببینیم زورِ کدامتان بیشتر است.
روز دوم و سوم، احساس کردم زورِ هروئین بیشتر است و از بیتابی و دردِ عضلات، فریادم به هوا رفت و خواستم مصرف کنم. به خودم نهیب زدم: داری زمین میخوری؟ یعنی مردم دروغ میگویند که تو را زورمند میدانند؟
زمین نخوردم. روز چهارم و پنجم، حالِ بهتری داشتم. صبحِ روزِ هفتم، از همسرم خواستم در را باز کند. در حضور مادر و همسر، هروئین را در چاهِ دستشویی خالی کردم و سرافراز بیرون آمدم.
هنگامی که محمد داستانش را باز میگفت، سکوتی حماسی بر اتاق فرمانروایی میکرد. اهورا و اهریمن در نبردی هراسناک، بر سر و روی هم چنگ میزدند. اما سرانجام، گویی پرندهی پیروزیِ اهورا در فضای خانه بال گشوده بود. در پایان داستان، کفِ پرشوری برای محمد زدند و یکی دو جوان که داشتند در چاهِ اعتیاد سقوط میکردند به خود آمدند.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞