شصت سال پیش همه چیز را میدانستم
امروز هیچ چیز نمیدانم،
کتاب خواندن یک کشف پیش رَونده است تا به نادانیات پی ببری.
✍#ویل_دورانت
@book_tips 🐞
امروز هیچ چیز نمیدانم،
کتاب خواندن یک کشف پیش رَونده است تا به نادانیات پی ببری.
✍#ویل_دورانت
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
سوره الملك آیه 13 :
وَأَسِرُّوا قَوْلَكُمْ أَوِ اجْهَرُوا بِهِ ۖ إِنَّهُ عَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ
ترجمه :
گفتار خود را پنهان کنید یا آشکار (تفاوتی نمیکند)، او به آنچه در سینههاست آگاه است!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره الملك آیه 13 :
وَأَسِرُّوا قَوْلَكُمْ أَوِ اجْهَرُوا بِهِ ۖ إِنَّهُ عَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ
ترجمه :
گفتار خود را پنهان کنید یا آشکار (تفاوتی نمیکند)، او به آنچه در سینههاست آگاه است!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
پذیرش حقیقت در مواقع سختی
برای آدم امنیت خاطر ایجاد میکند.
بهنظرِ من از نظر روانشناسی آرامش خاطر، موجب آزادسازی انرژی میشود.
هر زمان که ناخوشایندترین و
نامطلوبترین وقایع و اتفاقات
ممکن را بپذیریم، دیگر چیزی برای
از دست دادن نداریم.
#دیلکارنگی
@book_tips 🐞
برای آدم امنیت خاطر ایجاد میکند.
بهنظرِ من از نظر روانشناسی آرامش خاطر، موجب آزادسازی انرژی میشود.
هر زمان که ناخوشایندترین و
نامطلوبترین وقایع و اتفاقات
ممکن را بپذیریم، دیگر چیزی برای
از دست دادن نداریم.
#دیلکارنگی
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۲۳
از سال 1349 چیزی به یادم نمانده است. مهمترین خاطره در این سال، عضو شدنم در کتابخانه کانون فکری کودکان و نوجوانان است. مجموعه کتابهای «قصههای خوب برای بچههای خوب» از «مهدی آذر یزدی» از اولین کتابهای غیر درسی بود که خواندم. کتاب را از کتابخانه کودک کانون پرورشی فکری کودکان (جنب مدرسه فیضیه، نزدیک حرم) امانت میگرفتم. چه بسیار کتابهای دیگر از آنجا گرفتم و خواندم. سه خانم مهربان در کتابخانه بودند که گاهی برای ما کتاب میخواندند و «اسلاید» داستانی نشان میدادند. یادشان بخیر!
کلاس چهارم بودم که یکی از دوستان همکلاسیام به نام «مسیح گایینی» کتاب «داستان راستان» مرتضی مطهری را که به شکلی نفیس با جلد زرکوب چاپ شده بود به من هدیه داد. پیش از آن نیز دوست صمیمی دیگرم به نام«مهدی گایینی» کتابی به نام «دلاوران ایران» به من هدیه داده بود که داستان آن مربوط به هجوم نادرشاه به هند و ماجراهای تاریخی و عشقی بود.
از دبستان که به خانه میآمدم، با خواهرم قالی میبافتم. تنها سرگرمی ما، رادیوی کوچکی بود که برادر بزرگم «آقانقی» برای ما خریده بود. پدرم با رادیو مخالف بود و من و خواهرم خدیجه، دور از چشم و گوش او رادیو را روشن میکردیم. رادیو برنامههای شاد و گوناگون بسیار داشت. ترانهها برای ما گوارا و گیرا بودند و نمیگذاشتند خستگی قالیبافی بر تنمان بمانَد. صدها ترانه به یاد دارم که در آن روزهای رنگارنگِ فراموش نشدنی، از رادیو شنیدم.
یکی از برنامههای رادیو برنامهای پلیسی به نام «جانی دالر» بود که معمّایی داشت و هر کس آن را حل میکرد، به قید قرعه، ساعت مچی جایزه میگرفت که زنده یاد آقای ارجمند، ساعتساز و ساعتفروش مشهور قُم، آن را اهدا میکرد.
یک روز رادیو روشن بود و ایرج داشت آواز میخواند. پدرم شنید و گفت:
ـ صدای کیست؟
مجبور شدیم بگوییم صدا از رادیو پخش میشود. گفت:
ـ صدا را بلندتر کنید!
صدا به دلِ پدرم نشست و از آنروز آسوده شدیم و رادیو در خانه ما آزاد شد. یکی از همسایگانِ ما «گرامافون» داشت. گاهی اجازه میداد که گرامافون را به خانه بیاوریم و از صفحههای فراوانش که در کیفی قشنگ مرتب شده بود، استفاده کنیم.
چای برای ما اهمیتی ویژه داشت. یاد دارم از کودکی، چای همیشه در خانه ما آماده بود و سماور همیشه میجوشید و جوششِ مهربانی میآفرید. مادرم شیدای چای بود. این شیوه، در خانه من نیز شادیبخش و یادگارِ مادر است. همیشه کتری روی گاز و چای حاضر است. گاهی مادرم چای میخورد و به ترانههایی که من و خدیجه میخواندیم گوش میکرد و به داوری میپرداخت. همواره طوری داوری میکرد که من و خواهرم، هر دو، خشنود بمانیم.
در کودکی حشره زیبای «کفشدوزک» را بسیار دوست داشتم. در آن سالها، نزدیک خانه ما سراسر بوستان و جالیز و باغ بود و این حشره به فراوانی یافت میشد. در لای برگها و بوتهها دنبال آن میگشتم و در دست میگرفتم و نوازشش میکردم. گاهی دیده بودم که باژگونه میافتد و نمیتواند به روی پاهای خود بنشیند. به یاریاش میشتافتم و آن را روی پاهایش میگذاشتم. از این کار، حسّی قهرمانگونه به من دست میداد. یاری به کسانی که نمیتوانستند روی پاهای خود بایستند، یکی از برنامههای زندگی من شد.
مکتبداری پدرم در تابستانها رونقِ بیشتری داشت. در دیگر فصلها فقط چند دختر میآمدند. پسرها به دبستان و دبیرستان میرفتند. تعداد دخترها بیشتر بود. هنوز خیلی از خانوادهها دخترانِ خود را به دبستان نمیفرستادند. برای همین دخترها به مکتب میرفتند تا قرآن و برخی مسائل دینی را بیاموزند. شیطنتهای من بیشتر شده بود.
یادم هست یک روز زمستانی، هوا نیمه تاریک و ابری بود. به زیرزمین رفتم تا بخاری را روشن کنم. یکی از دخترها آمده بود و در کنج زیرزمین از سرما به خودش میلرزید. اسمش «عطیه» بود. بخاری را روشن کردم. ماندم تا خوب گرم شد.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۲۳
از سال 1349 چیزی به یادم نمانده است. مهمترین خاطره در این سال، عضو شدنم در کتابخانه کانون فکری کودکان و نوجوانان است. مجموعه کتابهای «قصههای خوب برای بچههای خوب» از «مهدی آذر یزدی» از اولین کتابهای غیر درسی بود که خواندم. کتاب را از کتابخانه کودک کانون پرورشی فکری کودکان (جنب مدرسه فیضیه، نزدیک حرم) امانت میگرفتم. چه بسیار کتابهای دیگر از آنجا گرفتم و خواندم. سه خانم مهربان در کتابخانه بودند که گاهی برای ما کتاب میخواندند و «اسلاید» داستانی نشان میدادند. یادشان بخیر!
کلاس چهارم بودم که یکی از دوستان همکلاسیام به نام «مسیح گایینی» کتاب «داستان راستان» مرتضی مطهری را که به شکلی نفیس با جلد زرکوب چاپ شده بود به من هدیه داد. پیش از آن نیز دوست صمیمی دیگرم به نام«مهدی گایینی» کتابی به نام «دلاوران ایران» به من هدیه داده بود که داستان آن مربوط به هجوم نادرشاه به هند و ماجراهای تاریخی و عشقی بود.
از دبستان که به خانه میآمدم، با خواهرم قالی میبافتم. تنها سرگرمی ما، رادیوی کوچکی بود که برادر بزرگم «آقانقی» برای ما خریده بود. پدرم با رادیو مخالف بود و من و خواهرم خدیجه، دور از چشم و گوش او رادیو را روشن میکردیم. رادیو برنامههای شاد و گوناگون بسیار داشت. ترانهها برای ما گوارا و گیرا بودند و نمیگذاشتند خستگی قالیبافی بر تنمان بمانَد. صدها ترانه به یاد دارم که در آن روزهای رنگارنگِ فراموش نشدنی، از رادیو شنیدم.
یکی از برنامههای رادیو برنامهای پلیسی به نام «جانی دالر» بود که معمّایی داشت و هر کس آن را حل میکرد، به قید قرعه، ساعت مچی جایزه میگرفت که زنده یاد آقای ارجمند، ساعتساز و ساعتفروش مشهور قُم، آن را اهدا میکرد.
یک روز رادیو روشن بود و ایرج داشت آواز میخواند. پدرم شنید و گفت:
ـ صدای کیست؟
مجبور شدیم بگوییم صدا از رادیو پخش میشود. گفت:
ـ صدا را بلندتر کنید!
صدا به دلِ پدرم نشست و از آنروز آسوده شدیم و رادیو در خانه ما آزاد شد. یکی از همسایگانِ ما «گرامافون» داشت. گاهی اجازه میداد که گرامافون را به خانه بیاوریم و از صفحههای فراوانش که در کیفی قشنگ مرتب شده بود، استفاده کنیم.
چای برای ما اهمیتی ویژه داشت. یاد دارم از کودکی، چای همیشه در خانه ما آماده بود و سماور همیشه میجوشید و جوششِ مهربانی میآفرید. مادرم شیدای چای بود. این شیوه، در خانه من نیز شادیبخش و یادگارِ مادر است. همیشه کتری روی گاز و چای حاضر است. گاهی مادرم چای میخورد و به ترانههایی که من و خدیجه میخواندیم گوش میکرد و به داوری میپرداخت. همواره طوری داوری میکرد که من و خواهرم، هر دو، خشنود بمانیم.
در کودکی حشره زیبای «کفشدوزک» را بسیار دوست داشتم. در آن سالها، نزدیک خانه ما سراسر بوستان و جالیز و باغ بود و این حشره به فراوانی یافت میشد. در لای برگها و بوتهها دنبال آن میگشتم و در دست میگرفتم و نوازشش میکردم. گاهی دیده بودم که باژگونه میافتد و نمیتواند به روی پاهای خود بنشیند. به یاریاش میشتافتم و آن را روی پاهایش میگذاشتم. از این کار، حسّی قهرمانگونه به من دست میداد. یاری به کسانی که نمیتوانستند روی پاهای خود بایستند، یکی از برنامههای زندگی من شد.
مکتبداری پدرم در تابستانها رونقِ بیشتری داشت. در دیگر فصلها فقط چند دختر میآمدند. پسرها به دبستان و دبیرستان میرفتند. تعداد دخترها بیشتر بود. هنوز خیلی از خانوادهها دخترانِ خود را به دبستان نمیفرستادند. برای همین دخترها به مکتب میرفتند تا قرآن و برخی مسائل دینی را بیاموزند. شیطنتهای من بیشتر شده بود.
یادم هست یک روز زمستانی، هوا نیمه تاریک و ابری بود. به زیرزمین رفتم تا بخاری را روشن کنم. یکی از دخترها آمده بود و در کنج زیرزمین از سرما به خودش میلرزید. اسمش «عطیه» بود. بخاری را روشن کردم. ماندم تا خوب گرم شد.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
📚📚📚📚📚📚
🦋 درود بر کتابخوانهای عزیز!
عزیزان مدتهاست منتظر شروع مجدد کتابخوانی گروهی بودیم. متأسفانه به دلایل مختلف، این برنامه کمی به تعویق افتاد. از صبر و همراهیتون ممنونم.
🎊خبر خوب اینه که از اول شهریور، دوباره با هم کتاب میخونیم!
پیشنهاد میکنم هر شب حتی شده ده دقیقهای وقت بذاریم و از دنیای کتاب لذت ببریم.
📚چه کتابی رو بخونیم؟
دوست دارم کتاب بعدی رو با هم انتخاب کنیم. پس لطفا پیشنهاداتتون رو تو کامنتها بنویسید. هر کتابی که دوست دارید، حتی کتابهای کوتاه یا داستانهای کوتاه.
✅در قسمت کامنت منتظر نظرات پر انرژی شما هستم.
🔻🔻🔻
@book_tips 🐞
📚📚📚📚📚📚
🦋 درود بر کتابخوانهای عزیز!
عزیزان مدتهاست منتظر شروع مجدد کتابخوانی گروهی بودیم. متأسفانه به دلایل مختلف، این برنامه کمی به تعویق افتاد. از صبر و همراهیتون ممنونم.
🎊خبر خوب اینه که از اول شهریور، دوباره با هم کتاب میخونیم!
پیشنهاد میکنم هر شب حتی شده ده دقیقهای وقت بذاریم و از دنیای کتاب لذت ببریم.
📚چه کتابی رو بخونیم؟
دوست دارم کتاب بعدی رو با هم انتخاب کنیم. پس لطفا پیشنهاداتتون رو تو کامنتها بنویسید. هر کتابی که دوست دارید، حتی کتابهای کوتاه یا داستانهای کوتاه.
✅در قسمت کامنت منتظر نظرات پر انرژی شما هستم.
🔻🔻🔻
@book_tips 🐞
Forwarded from Daily English practice
"sometimes your heart needs more time to accept what your mind already knows"
گاهی اوقات قلب شما به زمان بیشتری نیاز دارد تا آنچه را که ذهن شما از قبل می داند بپذیرد
@dailyenglish2024
گاهی اوقات قلب شما به زمان بیشتری نیاز دارد تا آنچه را که ذهن شما از قبل می داند بپذیرد
@dailyenglish2024
کتاب "سووشون" اثر سیمین دانشور به چه موضوعی میپردازد؟
Anonymous Quiz
33%
زندگی روشنفکران در تهران
5%
ماجرای نوز بلژیکی
20%
انقلاب مشروطه
42%
جنگ جهانی دوم و تاثیر آن بر مردم ایران
Forwarded from Daily English practice
"Just believe:
Nobody met you by accident.
God has planned everything."
باور داشته باش،
آدمها تصادفی سر راه شما قرار نمیگیرند،
خداوند برای هرچیزی برنامه دارد."
@dailyenglish2024
Nobody met you by accident.
God has planned everything."
باور داشته باش،
آدمها تصادفی سر راه شما قرار نمیگیرند،
خداوند برای هرچیزی برنامه دارد."
@dailyenglish2024
🍃🌺🍃
سوره الملك آیه 14 :
أَلَا يَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ وَهُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ
ترجمه :
آیا آن کسی که موجودات را آفریده از حال آنها آگاه نیست؟! در حالی که او (از اسرار دقیق) باخبر و آگاه است!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره الملك آیه 14 :
أَلَا يَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ وَهُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ
ترجمه :
آیا آن کسی که موجودات را آفریده از حال آنها آگاه نیست؟! در حالی که او (از اسرار دقیق) باخبر و آگاه است!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۲۴
سال 1350 رسید. با اینکه در کلاس دوم و سوم شاگرد اول دبستان شدم و در کارنامه هم نوشتند، در کلاسِ چهارم، درسِ ریاضی طوری تدریس شد که نتوانستم درک کنم و نمره بدی گرفتم. در کلاس چهارم بودم که سرِ صف، تنبیه شدم و دورانِ سرکشیِ من آغاز شد. ماجرا از این قرار بود که با یکی از همکلاسها دعوایم شد. گفت:
ـ به مدیر میگم.
گفتم:
ـ برو بگو!
گفت:
ـ بابام را میارم مدرسه.
گفتم:
ـ بیار. خیال میکنی میترسم.
گفت:
ـ تو از هیچکس نمیترسی؟
گفتم:
ـ نه.
گفت:
ـ از شاه هم نمیترسی؟
گفتم:
ـ از شاه هم نمیترسم.
فوری نزد مدیر رفت و همینحرفها را بازگو کرد. مدیر، مرا خواست و گفت:
ـ برو پدرت را بیاور! زود برگرد!
به خانه رفتم و با پدرم برگشتم. مرا در بیرون دفتر دبستان نگهداشتند. به پدرم گفته بودند چون پسرت علیه شاه حرف زده، بهتر است خودمان در همینجا تنبیهش کنیم تا اگر خبر به بیرون درز کرد، بدانند که ما خودمان او را تأدیب کردهایم. زنگِ آخر بود که سرِ صف، مدیر در باره میهندوستی و احترام به شاهنشاه، سخنی گفت و افزود:
ـ چون یکی از دانشآموزان، ندانسته به مقامِ شاهنشاه بیادبی کرده است، او را تنبیه میکنیم تا همه بدانند که نباید سخنی نادرست به زبان آورد.
سه تا از دانشآموزان کلاسِ ششم آمدند و مرا خواباندند و فلک را به پایم بستند و از دو سو گرفتند. یکی هم روی سینهام نشست تا تکان نخورم. آقای مدیر با چوبِ انار به پایم کوبید. پدرم هم در کنار آموزگاران ایستاد و نگاه کرد. وقتی کفِ پاهایم حسابی سرخ شد، رها کردند. هیچ نمیدانستم که در پایان این دهه، حسرت سالهای آغازین را خواهم خورد.
برای اینکه دستم به جیبِ خودم باشد، پس از مدرسه، روزهای تعطیل و تابستان کار میکردم. گاهی سیبزمینی ریز میخریدم و مادرم میپخت. با سبزی و ترشی و نان لواش، سرِ خیابان هشت متری، ساندویچ درست میکردم و میفروختم. گاهی آلاسکا و کیم میفروختم. برای این کار، بستنیِ باغبانی در قم شعبه داشت و گاریهای کوچک که درونِ آن فلاسکِ بزرگی بود، در اختیارِ ما میگذاشت. بیشتر در خیابان شاه (امام) خیابان فرهنگ و خیابان ایستگاه دور میزدم و کاسبی میکردم. گاهی بامیه میفروختم.
برای خودم در پستوی کوچکِ زیرزمین که تاریک بود، سینما درست کرده بودم. یک جعبه را از دو سو به اندازه قطر شیشه عینک سوراخ کرده بودم. یک ذرّهبین در سوراخِ جلویی جا داده بودم. پشتِ ذرّهبین از داخل جعبه یک میله گذاشته بودم و دورش فیلم شانزده میلیمتری پیچیده بودم. در سوراخِ عقبی، یک چراغقوّه گذاشته بودم. آن را روشن میکردم و با دستِ چپ، میله فیلم را میچرخاندم و فیلم باز میشد و تصویرش روی دیوارِ روبروی جعبه میافتاد. واقعا یک سینمای کوچک بود. گاهی بچههای محل و بیشتر دخترها را دعوت میکردم تا فیلم ببینند. البته فیلم، بهانه بود. ای عشق! همه بهانه از توست.
دو دختر به نامهای فخری و ناهید، از دوستدارانِ پر و پا قرص فیلمهای من بودند. «بیتیلی» (بتول) هم که همسایه دیوار به دیوارِ ما بود، همیشه حضور داشت. گاهی نمایش هم بازی میکردم و حدود بیست نفر در زیرزمین ما جمع میشدند.
یکی دیگر از سرگرمیهای من، پرورش جیرجیرک بود. در جالیز و گندمزارهای اطراف خانه ما، انواع جیرجیرکهای خوشگل پیدا میشدند. رنگآمیزی پرهای آنها دیدنی بود: سبزِ ساده، سبز سیر، سبز با راه راهِ سیاه، سبز نقطهدار. اگر زیاد بودند در قوطیِ حلبی نگاه میداشتیم. تخمهای سفید قشنگی داشتند که توی قوطی کبریت میریختیم و روی آن برگ میگذاشتیم تا مثلا در جایی طبیعی رشد کنند و سر از تخم بیرون بیاورند. جیرجیرکها خریدار هم داشتند و گاهی میفروختیم. پس از آن سالها، دیگر جیرجیرک ندیدم. در روستاها نیز ندیدم. آیا نسلشان برافتاد؟
هنوز خانه ما برق نداشت. شبها برای رفتن به دستشویی یا باز کردن درِ خانه یا خرید از بقالیِ سرِ کوچه، با شیشه شربتِ سینه، چراغ قوّه درست میکردم. شیشه پر از نفت بود. نخی را از لای پنبه رد میکردم و پنبه را سرِ شیشه میگذاشتم. کمی نخ از پنبه بالاتر بود. روشن میکردم و همچون شمع میسوخت و راه به من نشان میداد.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۲۴
سال 1350 رسید. با اینکه در کلاس دوم و سوم شاگرد اول دبستان شدم و در کارنامه هم نوشتند، در کلاسِ چهارم، درسِ ریاضی طوری تدریس شد که نتوانستم درک کنم و نمره بدی گرفتم. در کلاس چهارم بودم که سرِ صف، تنبیه شدم و دورانِ سرکشیِ من آغاز شد. ماجرا از این قرار بود که با یکی از همکلاسها دعوایم شد. گفت:
ـ به مدیر میگم.
گفتم:
ـ برو بگو!
گفت:
ـ بابام را میارم مدرسه.
گفتم:
ـ بیار. خیال میکنی میترسم.
گفت:
ـ تو از هیچکس نمیترسی؟
گفتم:
ـ نه.
گفت:
ـ از شاه هم نمیترسی؟
گفتم:
ـ از شاه هم نمیترسم.
فوری نزد مدیر رفت و همینحرفها را بازگو کرد. مدیر، مرا خواست و گفت:
ـ برو پدرت را بیاور! زود برگرد!
به خانه رفتم و با پدرم برگشتم. مرا در بیرون دفتر دبستان نگهداشتند. به پدرم گفته بودند چون پسرت علیه شاه حرف زده، بهتر است خودمان در همینجا تنبیهش کنیم تا اگر خبر به بیرون درز کرد، بدانند که ما خودمان او را تأدیب کردهایم. زنگِ آخر بود که سرِ صف، مدیر در باره میهندوستی و احترام به شاهنشاه، سخنی گفت و افزود:
ـ چون یکی از دانشآموزان، ندانسته به مقامِ شاهنشاه بیادبی کرده است، او را تنبیه میکنیم تا همه بدانند که نباید سخنی نادرست به زبان آورد.
سه تا از دانشآموزان کلاسِ ششم آمدند و مرا خواباندند و فلک را به پایم بستند و از دو سو گرفتند. یکی هم روی سینهام نشست تا تکان نخورم. آقای مدیر با چوبِ انار به پایم کوبید. پدرم هم در کنار آموزگاران ایستاد و نگاه کرد. وقتی کفِ پاهایم حسابی سرخ شد، رها کردند. هیچ نمیدانستم که در پایان این دهه، حسرت سالهای آغازین را خواهم خورد.
برای اینکه دستم به جیبِ خودم باشد، پس از مدرسه، روزهای تعطیل و تابستان کار میکردم. گاهی سیبزمینی ریز میخریدم و مادرم میپخت. با سبزی و ترشی و نان لواش، سرِ خیابان هشت متری، ساندویچ درست میکردم و میفروختم. گاهی آلاسکا و کیم میفروختم. برای این کار، بستنیِ باغبانی در قم شعبه داشت و گاریهای کوچک که درونِ آن فلاسکِ بزرگی بود، در اختیارِ ما میگذاشت. بیشتر در خیابان شاه (امام) خیابان فرهنگ و خیابان ایستگاه دور میزدم و کاسبی میکردم. گاهی بامیه میفروختم.
برای خودم در پستوی کوچکِ زیرزمین که تاریک بود، سینما درست کرده بودم. یک جعبه را از دو سو به اندازه قطر شیشه عینک سوراخ کرده بودم. یک ذرّهبین در سوراخِ جلویی جا داده بودم. پشتِ ذرّهبین از داخل جعبه یک میله گذاشته بودم و دورش فیلم شانزده میلیمتری پیچیده بودم. در سوراخِ عقبی، یک چراغقوّه گذاشته بودم. آن را روشن میکردم و با دستِ چپ، میله فیلم را میچرخاندم و فیلم باز میشد و تصویرش روی دیوارِ روبروی جعبه میافتاد. واقعا یک سینمای کوچک بود. گاهی بچههای محل و بیشتر دخترها را دعوت میکردم تا فیلم ببینند. البته فیلم، بهانه بود. ای عشق! همه بهانه از توست.
دو دختر به نامهای فخری و ناهید، از دوستدارانِ پر و پا قرص فیلمهای من بودند. «بیتیلی» (بتول) هم که همسایه دیوار به دیوارِ ما بود، همیشه حضور داشت. گاهی نمایش هم بازی میکردم و حدود بیست نفر در زیرزمین ما جمع میشدند.
یکی دیگر از سرگرمیهای من، پرورش جیرجیرک بود. در جالیز و گندمزارهای اطراف خانه ما، انواع جیرجیرکهای خوشگل پیدا میشدند. رنگآمیزی پرهای آنها دیدنی بود: سبزِ ساده، سبز سیر، سبز با راه راهِ سیاه، سبز نقطهدار. اگر زیاد بودند در قوطیِ حلبی نگاه میداشتیم. تخمهای سفید قشنگی داشتند که توی قوطی کبریت میریختیم و روی آن برگ میگذاشتیم تا مثلا در جایی طبیعی رشد کنند و سر از تخم بیرون بیاورند. جیرجیرکها خریدار هم داشتند و گاهی میفروختیم. پس از آن سالها، دیگر جیرجیرک ندیدم. در روستاها نیز ندیدم. آیا نسلشان برافتاد؟
هنوز خانه ما برق نداشت. شبها برای رفتن به دستشویی یا باز کردن درِ خانه یا خرید از بقالیِ سرِ کوچه، با شیشه شربتِ سینه، چراغ قوّه درست میکردم. شیشه پر از نفت بود. نخی را از لای پنبه رد میکردم و پنبه را سرِ شیشه میگذاشتم. کمی نخ از پنبه بالاتر بود. روشن میکردم و همچون شمع میسوخت و راه به من نشان میداد.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
Forwarded from آرشیو انتخاب کتاب
📚📚📚
🔹️🔸️🔹️سلام دوستان عزیز 🔹️🔸️🔹️
کتاب مورد نظرتان را برای هفتادمین دوره کتابخوانی انتخاب کنید .💚
🔹️🔸️🔹️سلام دوستان عزیز 🔹️🔸️🔹️
کتاب مورد نظرتان را برای هفتادمین دوره کتابخوانی انتخاب کنید .💚
Anonymous Poll
31%
۱.خیره به خورشید، اروین .د.یالوم
20%
۲.در فاصله ی دو نقطه ، ایران درودی
37%
۳.گرگ بیابان، هرمان هسه
13%
۴.زمستان ۶۲، اسماعیل فصیح
آثار ژان پل سارتر بیشتر بر چه موضوعاتی تمرکز دارند؟
Anonymous Quiz
21%
مکتب سورئالیسم
62%
فلسفه اگزیستانسیالیسم
13%
رومانتیک و طبیعت گرایی
5%
هجو و طنز اجتماعی
🍃🌺🍃
سوره الملك آیه 29 :
قُلْ هُوَ الرَّحْمَٰنُ آمَنَّا بِهِ وَعَلَيْهِ تَوَكَّلْنَا ۖ فَسَتَعْلَمُونَ مَنْ هُوَ فِي ضَلَالٍ مُبِينٍ
ترجمه :
بگو: «او خداوند رحمان است، ما به او ایمان آورده و بر او توکّل کردهایم؛ و بزودی میدانید چه کسی در گمراهی آشکار است!»
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره الملك آیه 29 :
قُلْ هُوَ الرَّحْمَٰنُ آمَنَّا بِهِ وَعَلَيْهِ تَوَكَّلْنَا ۖ فَسَتَعْلَمُونَ مَنْ هُوَ فِي ضَلَالٍ مُبِينٍ
ترجمه :
بگو: «او خداوند رحمان است، ما به او ایمان آورده و بر او توکّل کردهایم؛ و بزودی میدانید چه کسی در گمراهی آشکار است!»
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞